بـازمــانده
10.2K subscribers
52 photos
5 videos
1 file
5 links
Download Telegram
«پُرم. کلمات با منِ درمانده آشتی نمی‌کنند. قهرشان گرفته؟ از چه چیزی؟
از اینکه تمام احساسات درون این کله‌ی بنا‌کج عمیق‌تر و تاریک‌تر است و نمی‌توان به‌درستی دیگر از آن‌ها نوشت؟ تقصیر من است؟
ما هرگز باهم شرط نگذاشته بودیم که تمامی کلماتی که خون‌ش قطره‌به‌قطره لای ورقه‌های کهنه‌ی کتاب می‌چکد معنی‌ای پشتش پنهان باشد. ما هیچ‌وقت به نتیجه‌ای نرسیده بودیم که اگر من از کلمات دور ماندم اون نیز چنین کند.
بین ما هرگز جدایی اتفاق نیفتاده بود عزیز من. بین ما هرگز دو راهی اتفاق نیفتاده بود.
من مجبورم نبودم انتخاب کنم.
آن‌ها تسلیم احساسات و افکار من بودند و من با تاریکی‌ای که کنارم نشسته بود رقص قلم را اجرا می‌کردم.
این جدایی عزیزم، این جدایی طوری ناخوشایند است که انگار من را از من گرفته‌اند. آب، غذا، عشق، وجود، زمان و خدا را از من گرفته‌اند.
این جدایی به‌قدری خانمان‌سوز است که انگار تمام چیزی که می‌توان باشم و نیستم را از من گرفته‌اند...
خشمگینم؟ نمی‌دانم. دلگیرم؟ اندکی. سوگوارم؟ بسیار. ممکن است کلمات باز هم به ساز ما برقصد؟ سردرگمم.
آه، درست است. رکن اصلی خلق این بود که حین احساس و زندگی کردن تمامی حضور و وجود، برقصیم و برقصم...
من رقصیدن را فراموش کردم؟
از مقصد دور ماندم؟
از تو عزیزترینم یا از من؟
من از کدام "مقصد" دور ماندم که حالا انگاری این‌بار از این کوزه‌ی شکسته‌‌ی ما چیزی نمی‌تراود که از درون اوست؟
از کدام رقص امتناع کردم که حالا تمامی تراوشات وزن‌دار افکار و احساساتم تبدیل شده‌اند به خیرگی درون دالان دیوانگی؟
این جنون برای من زیاد از حد تحملم است.
این جنون، عزیزم... پایان خوشی ندارد.
نمی‌دانم. این‌بار بیشتر از همیشه همه‌چیز را می‌بینم و هیچ‌چیز نمی‌دانم...
شاید دیگر شجاعتش را ندارم؟
از برهنگی خویش فرار می‌کنم؟
یا باز هم از خود بودن می‌ترسم؟
شاید هم خواندن و دیدن خودم...
نمی‌دانم اما تنها چیزی که ازش مطمئن هستم این است که منتظر رقص دوباره‌ی من با من می‌مانم.
من وقیحانه نه، سربه‌زیر و به آغوش خاک رسیده منتظر می‌مانم.
این‌بار من منتظر رقص چندنفره‌ی ما زیر بید مجنونی که کالبد تمام نرسیدن‌های من است می‌مانم.
من منتظر من می‌مانم
شاید چون این آخرین رقص تک‌نفره‌ی من است؟
پُرم...
پُرتر از آنکه از این رقص جنون سَر باز بزنم.»

- کتابی که نوشته نشد، ریشه
همون‌جا که حضرت چاووشی می‌خونن:

«حق بده به‌هم بریزم بی تو، اولین تجربه‌ی مُردنمه.»
«دلم برای خاطره‌هایی که باهم نساختیم هم تنگ می‌شه.»
یه نخ روشن کن و مرورش کن تا بیشتر بمیری.
زخم من پیش از من وجود داشت؛ به‌دنیا آمدم تا صاحب تن شود.
-ژوئه بوسکه
- از من به تو چه می‌رسد؟
+ زخم‌هایمان.
چای تقدیمت کنم یا جانم را؟
زیاد توی اون تابوت نمون؛ اتاقت رو می‌گم.
- آره من می‌میرم برات ولی دیگه به‌خاطرت زندگی نمی‌کنم؛ و این‌ها باهم فرق دارن.
«بلند صحبت می‌کردن. اون‌قدر بلند که بتونن توجه رهگذرهایی که از کنارشون به سمت پُل قدم برمی‌دارن رو درگیر کنن.
مطمئن نیستم کدوم رهگذر اول درگیر احساساتش می‌شد با شنیدن اون بحث دونفره یا ذهنش بود که متوقفش می‌کرد اما می‌دونم که من پاهامم متوقف شدن. شاید کمی دورتر از اون زوج کنار درختی که برگ‌های سوزنی داشت متوقف شدم. و هربار که یکی از اون دو نفر از ترس‌هاش و طوری که دیگه تبدیل شده به یک فرد فراموش‌شده می‌گفت برگ‌های اون درخت با ضربه زدن به بازوهام باعث می‌شدن احساس کنم از سمت چپ بدنم فلجم.
همون‌ سمتی که آدما به اجبار تصمیم می‌گیرن جای قلب، سنگ رو داخل ویترین بدنشون بذارن.
اون‌ها مقابل هم ترس‌هاشون رو بالا می‌آوردن و من به تو فکر می‌کردم.
به این‌که اگر ما جای اون دو نفر بودیم چطوری احساسات رو بالا می‌آوردیم؟
چطوری از ترس‌هامون می‌گفتیم؟ اصلا می‌گفتیم؟
بین کلمات اون دختر شنیدم که گفت: «من رو اون‌قدر لابه‌لای روزمره‌ت فراموش کردی که دیگه نمی‌دونم از اول اصلا وجود داشتم یا همیشه این‌طوری بود و من دیر خواستم که ببینم؟»
من کلماتش رو شنیدم اما به درد تو فکر کردم.
به این‌که توام حس کردی فراموشت کردم وقتی بهم نگاه می‌کردی و کلماتت تبدیل به سکوت شده بود؟
توام ترسیده بودی؟ اصلا ترست رو تونستی مقابلم بالا بیاری؟
من هیچ‌وقت از فراموش شدن خودم توسط احساسات، خاطرات و ذهن کسی نترسیدم نه حتی وقتی فهمیدم بهت علاقه دارم اما یه‌جا از فراموش‌کردن تو توسط خودم ترسیدم. و بعد از اون دیگه نتونستم نترسم. هربار که ذهنم خاطره‌ای ازت می‌ساخت، هربار که خوب پیش می‌رفت یا نه می‌ترسیدم فراموشم بشه... فراموشم بشی. می‌ترسیدم نتونم حتی دردی که به‌خاطرت کشیدم و اون رو مثل زخم یه مبارز، یه غنیمت جنگی حملش می‌کنم رو به‌خاطر بیارم.
من از فراموش شدن خودم نترسیدم اما برای تو ترسیدم.
من همیشه برای تو ترسیدم.
من واقعا فراموشکار نیستم. احساساتم نیست. بدنم هیچ‌وقت نبوده... من فقط ان‌قدر توی حالت نادیده گرفتن مدام و سرکوب کردن تمام احساساتم زندگی کردم که می‌ترسیدم حتی خاطرات تلخِ دوست‌داشتنیم که توسط تو برای من ساخته شده رو هم از دست بدم...
من از فراموشت شدنت توسط من برای تو می‌ترسیدم...
ولی از فراموش شدن خودم توسط ذهن، خاطرات و احساساتت نه. می‌گفتم یه درد کمتر. چه نیازی به مروره؟ چه نیازی به اصرار نگه‌ داشتن تلخیه؟ کاش پاک بشم... کاش حس نشم... کاش یادش بره درد بودم.
به نقطه‌ای رسیدم که التماس کنم به جهانی که اون بیرونه تا صدام رو بشنوه و فراموشت بشم و حسم نکنی. می‌دونم که فکر می‌کنی خودخواهیه. من خودخواهم وقتی نوبت به تو می‌رسه.
کنجکاوم نبودم بدونم بین اون دو نفر کدومشون مثل من ترسیده... اما بین ما می‌دونم که من ترسیدم برات که فراموشم نشی.
من برای تو مقابل خودم ترسیدم عزیز من. و این ترس هیچ‌وقت رها نشد.»

- کتابی که نوشته نشد، ریشه
-احساسات شما تموم نمی‌شن هیونگ. باید آدمی براتون تموم بشه که اون رابطه هم تموم بشه.
- آدما همه همینن؛ از طریق شکم می‌شه به قلبشون نفوذ کرد.
+ خیر برای من از طریق-...
- عقله؟
+ چا... بله. عقله.
- پشیمون نیستم.
+ پشیمون نشو.
من تجربه نبودم اما تو تجربه شدی.