بـازمــانده
10.2K subscribers
52 photos
5 videos
1 file
5 links
Download Telegram
قرار بود این‌بار فرق کنه...
- همه‌ می‌دونن که تو اگر از عشق بنویسی، از جئون می‌نویسی.
+ و عابدی به نام آقای کیم.
- عابدی به نام تو.
- جنونت هیچ‌وقت از بین نرفته بود.
گوشه‌ای از درون روشنایی تماشات می‌کرد، اونی که چشم سمتش نمی‌چرخوند تا از درون تاریکی باور کنه "اگر چیزی نمی‌بینه پس واقعا وجود نداره." تو بودی.
- کتابی که نوشته نشد، ریشه
Angel
Massive Attack
2:01
«تغییر کرده...
رنگ، حال و زاویه‌ی طوری که همه‌چیز رو نگاه می‌کنم تغییر کرده. این‌طوری نیست که سیاه و سفید ببینم یا خاکستری مطلق؛
نه زندگی خاکستری مطلقه نه رنگ روز و شب...
فقط طوریه که توی قرمز هم، غم رو پیدا می‌کنم.
توی سبز جنگلی، توی آبی درباری، توی رنگ سفید یا صورتی...
هی، تابه‌حال به این دقت کردی که یه طیف از صورتی کمرنگ که مات‌تره، غمگین به‌نظر می‌رسه؟ عجیبه، نه؟
ممکنه متوجهش هم نشی چون کسی که عمری - عمقی برای زنده موندن جنگیده کم‌تر می‌تونه اهمیت بده اما می‌دونم که تو یکی براش تلاش می‌کنی. تو همیشه برای فهمیدن همه‌چیز تنهایی تلاش کردی حتی وقتی اون‌قدر عجیب بود که کسی متوجهش نمی‌شد.
نه که توام نخوای توی تاریکی بمونی‌ها، فقط مجبور بودی بفهمی و خودت راه‌حل پیدا کنی.
مثل من که حین تلاش برای زنده بودن، مجبورم این روند رمانتیک - شاعرانه کردن همه‌چیز رو هم انجام بدم.
می‌دونم که تو هم می‌تونی تغییر رنگ و جنس نگاه من رو ببینی و متوجهش بشی اما من توی این رنگ تغییر هم غم رو بارها و بارها پیدا می‌کنم و شاعرانه ازش می‌نویسم.
آرزو می‌کردم جای غم‌یابی، روحی روشن‌تر داشتم. و وقتی به چیزی، ردی، اتفاقی، خاطراتی یا لحظه‌ای که در ثانیه زندگی‌ش می‌کنم می‌رسم، خوشحال بودن رو می‌تونستم راحت‌ پیدا کنم.
قبلا باور داشتم غم آبیه، من سیاهم و تو خاکستری اما به مرور از راه دردناکی متوجه شدم غم می‌تونه سفید باشه، من می‌تونم در اوج شکستن و سقوط سبزِ تیره‌ی جنگلی باشم و تو قرمزِ مخملی...
عزیز من، می‌دونستی غم می‌تونه صورتی باشه یا قرمز؟ انگار فقط بستگی داره که تو چطوری درون ذهن، بدن و احساساتت حسش کنی و ببینی.
گاهی سختم بود باور کنم که من توی بی‌رنگ‌ترین حالتمم هم رنگ می‌گیرم و تو توی خاکستری بودنت، آبی‌ترین می‌شی...
کنجکاوم آدم‌ها عین من می‌بینن یا عین تو؟
باور دارن رنگ‌های شاد هم می‌تونن غمگین باشن یا مثل من معتقدن ما محکوم شدیم به شاعرانه کردن هر چیزی که جلوی چشم‌هامونه و اتفاق میُفته...
می‌دونم توام موافقی که آدما می‌میرن اگر احساساتی که می‌خوان رو از درون اسکلت هویت و وجودیت چیزی بیرون نکشن...
من هنوز نمردم اما زنده هم نیستم.
سیاه نیستم اما خاکستری هم نیستم.
دنبال رمانتیک کردن این تغییر و سقوطی که اگر تو بودی اون رو "پرواز" صدا می‌زدی هم نیستم اما؟
این طناب رو هم برای فعلا رها نمی‌کنم.
امید به اینکه تو هم هرکجای این زمین بازی هستی، طناب پروازت رو رها نکنی.»

- کتابی که نوشته نشد، ریشه
شبیه کامل دفن شده‌ها به‌نظر نمی‌رسی پس جریان زندگیت کجاست؟
- رها کردن سخت‌تره یا رها شدن؟
+ هرکدومش رو که تو انتخاب کنی.
- قدرت تو اینه از دردناک‌ترین لحظه زیبایی خلق کنی.
+ من فقط فریب می‌دم.
لحـن‌حزیـن؛
مصطفی‌الرتیمی
دلتنگ بود. اون حتی خاکستر جسدش رو هم بوسیده بود.
-کابین مرزی
- داری بهم می‌گی توی دنیا آدم‌هایی هستن که بدون حسرت، بدون برنامه‌ریزی، تنبیه، بدون درد و آسیب‌های روحی - روانی و شرطی شدنش، عشق دریافت می‌کنن؟ مجانی؟
+ مثل اینکه.
- من به اون جهنمی که ازش بیرون اومدم دیگه برنمی‌گردم. بهت قول می‌دم.
+ قول‌ها برای شکسته شدنه.
- متاسفم.
+ برای کدومش؟
- چایی و دود کردن دیگه جوابگو نیست؟
+ دیگه حتی نوشتن هم جوابگو نیست.
سنـاریو: کابین مرزی
ژانــر: روانشناختی، عاشقانه
کاپـل: ویـکوک
- خیلی به مرگ فکر می‌کنی؟
+ فقط وقتی که نیاز دارم زندگی کنم.
«پُرم. کلمات با منِ درمانده آشتی نمی‌کنند. قهرشان گرفته؟ از چه چیزی؟
از اینکه تمام احساسات درون این کله‌ی بنا‌کج عمیق‌تر و تاریک‌تر است و نمی‌توان به‌درستی دیگر از آن‌ها نوشت؟ تقصیر من است؟
ما هرگز باهم شرط نگذاشته بودیم که تمامی کلماتی که خون‌ش قطره‌به‌قطره لای ورقه‌های کهنه‌ی کتاب می‌چکد معنی‌ای پشتش پنهان باشد. ما هیچ‌وقت به نتیجه‌ای نرسیده بودیم که اگر من از کلمات دور ماندم اون نیز چنین کند.
بین ما هرگز جدایی اتفاق نیفتاده بود عزیز من. بین ما هرگز دو راهی اتفاق نیفتاده بود.
من مجبورم نبودم انتخاب کنم.
آن‌ها تسلیم احساسات و افکار من بودند و من با تاریکی‌ای که کنارم نشسته بود رقص قلم را اجرا می‌کردم.
این جدایی عزیزم، این جدایی طوری ناخوشایند است که انگار من را از من گرفته‌اند. آب، غذا، عشق، وجود، زمان و خدا را از من گرفته‌اند.
این جدایی به‌قدری خانمان‌سوز است که انگار تمام چیزی که می‌توان باشم و نیستم را از من گرفته‌اند...
خشمگینم؟ نمی‌دانم. دلگیرم؟ اندکی. سوگوارم؟ بسیار. ممکن است کلمات باز هم به ساز ما برقصد؟ سردرگمم.
آه، درست است. رکن اصلی خلق این بود که حین احساس و زندگی کردن تمامی حضور و وجود، برقصیم و برقصم...
من رقصیدن را فراموش کردم؟
از مقصد دور ماندم؟
از تو عزیزترینم یا از من؟
من از کدام "مقصد" دور ماندم که حالا انگاری این‌بار از این کوزه‌ی شکسته‌‌ی ما چیزی نمی‌تراود که از درون اوست؟
از کدام رقص امتناع کردم که حالا تمامی تراوشات وزن‌دار افکار و احساساتم تبدیل شده‌اند به خیرگی درون دالان دیوانگی؟
این جنون برای من زیاد از حد تحملم است.
این جنون، عزیزم... پایان خوشی ندارد.
نمی‌دانم. این‌بار بیشتر از همیشه همه‌چیز را می‌بینم و هیچ‌چیز نمی‌دانم...
شاید دیگر شجاعتش را ندارم؟
از برهنگی خویش فرار می‌کنم؟
یا باز هم از خود بودن می‌ترسم؟
شاید هم خواندن و دیدن خودم...
نمی‌دانم اما تنها چیزی که ازش مطمئن هستم این است که منتظر رقص دوباره‌ی من با من می‌مانم.
من وقیحانه نه، سربه‌زیر و به آغوش خاک رسیده منتظر می‌مانم.
این‌بار من منتظر رقص چندنفره‌ی ما زیر بید مجنونی که کالبد تمام نرسیدن‌های من است می‌مانم.
من منتظر من می‌مانم
شاید چون این آخرین رقص تک‌نفره‌ی من است؟
پُرم...
پُرتر از آنکه از این رقص جنون سَر باز بزنم.»

- کتابی که نوشته نشد، ریشه
همون‌جا که حضرت چاووشی می‌خونن:

«حق بده به‌هم بریزم بی تو، اولین تجربه‌ی مُردنمه.»
«دلم برای خاطره‌هایی که باهم نساختیم هم تنگ می‌شه.»
یه نخ روشن کن و مرورش کن تا بیشتر بمیری.