گروه روانکاوی تداعی
4.53K subscribers
284 photos
3 videos
4 files
616 links
کلینیک:
https://tadaei.com/clinic

آموزش روانکاوی:
https://tadaei.com/training

مجله‌ روانکاوی
https://tadaei.com/magazine

ارتباط با ما:
tadaeigroup@gmail.com
Download Telegram
درمان‌گران می‌دانند که بیماران مرزی نسبت به رها شدن فیزیکی ترس بسیار دارند. این ویژگی احتمالاً بیش از هر جنبه‌ی دیگر، به درمان‌گران درمورد انواع دلبستگی آشفته اخطار می‌دهد که این بیماران مجبورند با آنها زندگی کنند. زمانی که به دیگری برای یک‌پارچگی خود نیاز است، رها شدن به معنی درونی‌سازی دوباره‌‌ی تصویر خود بیگانه و غیرقابل تحمل، و متعاقباً تخریب خود است. خودکشی، فانتزیِ تخریبِ این دیگریِ درونِ خود را بازنمایی می‌کند. اقدام به خودکشی معمولاً به منظور پیش‌دستی کردن بر احتمال رها شدن است؛ این‌ها آخرین تلاش‌ها برای دوباره پایه‌گذاری روابط هستند. احتمالاً تجربه‌ی کودک این طور بوده که تنها عملی خطیر می‌تواند رفتار والدین را تغییر دهد، همان‌طور والدین‌شان برای تأثیرگذاری بر آن‌ها از اجبارهای مشابه استفاده می‌کردند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «دلبستگی و اختلال شخصیت مرزی»
نویسنده: پیتر فوناگی
ترجمه: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/attachment-and-borderline-personality-disorder/
طبق تجربه‌ی من، بیماران مرزیِ بشدت تروما دیده، دشوارترین موارد از نظر مدیریت تفسیری کنترل قادر مطلق هستند که یک دوتایی قربانی-آزارگر را در تعامل درمانی با حدت و سرعت وارونگی‌های نقش به فعلیت (Enactment) در می‌آورند، این فرایند حداکثر ریسک را برای گسترش شدید انتقال متقابل و به‌عمل‌آوری (Acting out) انتقال متقابل ایجاد می‌کند که ممکن است به حفظ دورهای باطل از به‌عمل‌آوری انتقال دامن بزند.

باری، در درمان بیمارانی که نفرت در انتقال آنها غالب است، اول از همه، مهم است که یک چارچوب دقیق، انعطاف‌پذیر و در عین حال محکم برای رابطه درمانی وضع کرد تا به عمل‌آوری‌های تهدیدکننده زندگی و درمان را کنترل کرد.

درمانگر باید احساس امنیت کند تا قادر باشد واپس‌روی عمیق در انتقال را واکاوی کند. آنچه باید خصوصاً در برخورد با قربانیان آزارگری مراقبش باشیم، گرایش به اجتناب از تحلیل همانندسازی بیمار با پرخاشگر است. رفتار مداوم با بیمار به عنوان قربانی، فرافکنی نقش متجاوز خارج از انتقال را تسهیل می‌کند.
رفتار با بیمار به‌عنوان یک بزرگسال مسئول و نه یک قربانی همیشگی، شامل نیاز دردناک بیمار به آگاهی از این است که چگونه در واکنش به تروما، با آزارگر همانندسازی کرده است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «قدرت مطلق در انتقال و انتقال متقابل»
نویسنده: اُتو کِرن‌برگ
مترجم: مسعود جدیدی و دینا حاجی زادگان
متن:
https://tadaei.com/omnipotence-in-the-transference-and-in-the-countertransference/
اگر یک جلسه‌ی درمانی بازتابی از دنیای بیرونی و چگونگی حضور ما در آن باشد، پس واضح است که نمی‌دانم چه زمانی باید ساکت باشم. یک سکوت درمانی بدتر از سکوت در زندگی واقعی است –نشستن در مقابل کسی که به شما خیره شده و منتظر است تا صحبت کنید، خیلی فرد را معذب می‌کند– بنابراین، همه‌ی آن لحظات سکوت را پر می‌کنم.

البته، این ترفندی است که از دنیای خاص خودم می‌دانم: همانطور که هر روزنامه‌نگاری که مرتب در حال مصاحبه است، به شما می‌گوید سکوت اغلب در زمانی است که اطلاعات مهم و دست اول منتشر می‌شوند. اما نشستن با آن جسارت می‌خواهد. اگر شما دائماً سکوت‌ها را پر کنید تا از معذب بودن جلوگیری کنید، طبق آموخته‌های من، از چیز دیگری –مانند صمیمیت، یک فکر اصیل و واقعی، توانایی برای اندکی فاش کردن احساسات– اجتناب می‌کنید.

سخت‌ترین سکوت‌ها در درمان، همان سکوت‌های شروع هر جلسه هستند. این یک قانون ناگفته است که شما به جای درمانگرتان شروع کنید. غالباً آنچه را که در ابتدا می‌گویید، افشاءکننده است – و می‌تواند کل گفتگوهای آن هفته را تعیین کند. برای من، این فشار غیرقابل تحمل است. بنابراین، با تلاش برای بالا بردن سطح آمادگی –با داستان‌سرایی، یا مرور آخرین جلسه خودم در ذهن– برنامه‌ریزی برای اینکه وقتی رسیدم چه چیزی بگویم، این فشار را کاهش می‌دهم.

درمانگرم در این مورد مرا به چالش می‌کشاند: چه اتفاقی می‌افتد اگر آماده نباشم و در عوض فقط ببینم چه اتفاقی می‌افتد؟ بزرگترین ترس من چیست؟ در جواب می‌گویم که چیز پیش‌پا افتاده یا شرم‌آوری خواهم گفت. احمق بودنم مشخص می‌شود. و او می‌پرسد که آیا اغلب چنین احساسی دارید – از ترس اینکه مردم در مورد شما چه فکری می‌کنند، باید دختر خوبی باشید؟ شرط می‌بندم به همین دلیل است.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «آنچه که از ده سال رواندرمانی آموخته‌ام».
نویسنده: هانا بوث
ترجمه: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/what-ive-learned-from-10-years-of-therapy/
به نقل از سرآغاز این مقاله، سازمان‌بندی سوپرایگو خویشاوندکُشی را «اثبات» می‌کند، به این معنا که سازمان سوپرایگو گواه زنده‌ی قتل والدین است. سوپرایگو تجسم تصاحب موفقیت‌آمیز حاکمیت والدین است که به ظرفیت‌های کودک برای خودمختاری و مسئولیت‌پذیری تبدیل شده است.

همین فرایند سازمان‌بندی سوپرایگو نه تنها اثبات درونی خویشاوندکُشی در شکل یک تغییر در روان کودک است، بلکه «جبرانی» برای قتل والدین نیز هست. آن‌طور که من متوجه شدم، سازمان‌بندی ایگو نمایانگر یک جبران برای خویشاوندکُشی است، از این نظر که در همان دم که کودک والدین را به قتل می‌رساند (به صورت روانی)، او شکلی از نامیرایی را نیز به آن‌ها اعطا می‌کند. یعنی، از طریق گنجاندن تجربه کودک از والدینش (ولو نسخه‌ای «دگرگون شده» از آن) در ساختار خودش به عنوان یک فرد، والدین را در مکانی محفوظ نگه می‌دارد، در مسند نفوذ، نه تنها در شیوه‌ای که کودک زندگی‌اش را اداره می‌کند، بلکه همچنین در شیوه‌ای که فرزندان کودک زندگی‌هایشان را اداره می‌کنند، و همینطور نسل‌های بعدی و بعدی.

«درونی‌سازی» والدین (در حالتی دگرگون‌شده) تاوانی‌ست برای کُشتن والدین از این جهت که این درونی‌سازی در تبدیل شدن کودک به کسی شبیه والدینش نقش دارد. اما، از سوی دیگر، این در «استحاله» والدین است که شکل حتی عمیق‌تری از تاوان نهفته است. تا آنجا که والدین در فرایند درونی‌سازی دگرگون شده باشند، در خلق کودکی که قادر به بودن و تبدیل شدن به کسی بی‌شباهت به آن‌ها، تاثیر‌گذار هستند – یعنی بتواند به شخصی تبدیل شود که، در جنبه‌های خاصی، از اشخاصی که والدین قادر به بودن و تبدیل شدن به آن‌ها بودند، بالاتر است. چه جبران پر‌معنا‌تری برای کُشتن والدین فرد می‌تواند وجود داشته باشد؟

لووالد در مقاله مورد بحث اینطور ادامه می‌دهد: سازمان‌بندی سوپرایگو تاوانی است برای خویشاوندکُشی «بدین جهت که سوپرایگو جای روابط اُبژه‌ای اُدیپی را پر کرده و جبرانی برای آن است.» این کلمات به دقت انتخاب شده‌اند. شکل‌گیری سوپرایگو حاکمیت والدین به عنوان والد را به آن‌ها باز‌می‌گرداند – اما نه همان حاکمیتی که پیش از این به عنوان والدین داشتند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش لووالد: بازاندیشی در اُدیپ»
نویسنده‌: تامس آگدن
مترجم: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/reading-loewald-oedipus-reconceived/
عقده‌ی مادرِ مُرده افشا کننده‌ی انتقال است. هنگامی که سوژه برای اولین بار خودش را به روانکاو معرفی می‌کند، روانکاو، در یک لحظه معین، با خودش فکر می‌کند که باید افسردگی دوران کودکی وجود داشته باشد یا می‌تواند وجود داشته باشد که سوژه هیچ اشاره‌ای به آن نمی‌کند.

احساس ناتوانی مشهود است. ناتوانی در کناره‌گیری از یک موقعیت تعارض‌آمیز، ناتوانی در عشق ورزیدن و در استفاده حداکثری از استعدادهای خود.

آنچه که این افسردگی انتقالی نشان می‌دهد، تکرار افسردگی دوران کودکی است. در اینجا مسئله، از دست دادن یک اُبژه‌ی واقعی نیست. ویژگی اساسی این نوع افسردگی این است که در حضور اُبژه‌ای اتفاق می‌افتد که خودش از طریق ماتم جذب شده است.

مادر، به هر دلیلی افسرده است. به دلایلی مانند از دست دادن فرد عزیزی مانند فرزند، والدین، دوست صمیمی، یا هر اُبژه‌‌ی دیگری که مادر به شدت بر روی او سرمایه‌گذاری روانی کرده باشد. در هر صورت، غم و اندوه مادر و کاهش علاقه او به نوزادش، در صدر همه چیز قرار دارد.

آنچه که در ادامه رخ می‌دهد، تغییر بی‌رحمانه‌ی تصویر مادرانه است. تا آن موقع، یک سرزندگی اصیل و معتبر وجود دارد، که ناگهان متوقف می‌شود. عکس‌های کودک خردسال در آلبوم خانوادگی نشان می‌دهد که او کودکی درخشان، سرزنده، مشتاق، و دارای توانایی‌های فراوانی بوده، در حالی که عکس‌های بعدی، از دست دادن این شادی‌های اولیه را نشان می‌دهند. به نظر می‌رسد که همه چیز به پایان رسیده است، مانند ناپدید شدن تمدن‌های باستانی، که مورخان بیهوده به دنبال علت آن هستند.

کودک هیچ توضیحی برای انتقال آنچه روی داده است ندارد. این امر به ویژه در صورتی جدی خواهد بود که عقده‌ی مادرِ مُرده در لحظه‌ای رخ دهد که کودک وجود شخص سوم، یعنی پدر را کشف می‌کند، و او باید این دلبستگی جدید را به عنوان دلیلی برای دل‌گسستگی و جدایی‌طلبی مادر تأویل کند.

بعد از تلاش بیهوده کودک برای ترمیم و درمان مادری که غرق در ماتم شده است، ایگوی کودک مجموعه‌ای از دفاع‌ها را به کار می‌گیرد. اولین و مهم‌ترین مورد، سرمایه‌زدایی از اُبژه‌ی مادرانه و همانندسازی ناهشیار با مادرِ مُرده است. این سرمایه‌زدایی، که اصولاً عاطفی است، قتل روانی اُبژه است که بدون نفرت انجام می‌شود.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «مادرِ مُرده»
نویسنده: آندره گرین
ترجمه:‌ گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/the-dead-mother/
فرض من این است که واکنش عاطفی تحلیلگر به بیمارش در موقعیت تحلیلی، یکی از مهم‌ترین ابزارهای کار اوست. انتقال-متقابل تحلیلگر ابزاری برای کاوش در ناهشیار بیمار است.

موقعیت تحلیلی از زوایای بسیاری بررسی و توصیف شده است و در مورد ماهیت منحصر به فرد آن توافق کلی وجود دارد. اما تصور من این است که به اندازه‌ی کافی به این موضوع تأکید نشده است که این موقعیتْ رابطه‌ای بین دو نفر است. آنچه این رابطه را از دیگر رابطه‌ها متمایز می‌کند، وجود احساسات در یک شریک -یعنی بیمار- و نبود آن در شریک دیگر -یعنی تحلیلگر- نیست، بلکه مهم‌تر از همه میزان احساسات تجربه شده و استفاده از آنهاست، این عوامل به یکدیگر وابسته هستند.

از این منظر، هدف تحلیل خود تحلیلگر، این نیست که او را تبدیل به مغزی مکانیکی کند که بتواند بر اساس روشی صرفاً عقلانی تأویل‌هایی را تولید کند، بلکه این است که او را قادر سازد تا احساساتی را که در او برانگیخته می‌شود، تحمل کند و به جای تخلیه آنها (همانطور که بیمار انجام می‌دهد)، آنها را تحت سلطه کار تحلیلی درآورد، جایی که در آن او به عنوان بازتاب آینه‌ای بیمار عمل می‌کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «در باب انتقال-متقابل»
نویسنده: پائولا هایمن
مترجم: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/on-counter-transference/
ما با تجربه‌ی یادآوری یک خواب آشنا هستیم. تجربه‌ای که باید آن را با رؤیاهایی که ناخواسته و ناطلبیده در ذهن شناور می‌شوند و دوباره به طرزی رازناک از ذهن‌مان پرواز می‌کنند، مقایسه کرد. با این‌حال لحن هیجانی چنین تجربه‌ای فقط منحصر به رؤیا نیست: افکار نیز گاه ناخواسته، تند و تیز، بارز و با وضوحی ظاهراً فراموش‌نشدنی به ذهن می‌آیند و سپس چنان ناپدید می‌شوند که هیچ ردی برای بازپس‌گیری‌شان باقی نمی‌ماند. می‌خواهم اصطلاح «حافظه» را فقط برای آن دسته از تجاربی به کار ببرم که حاکی از تلاشی آگاهانه‌ برای یادآوری‌اند. این [تقلاهای آگاهانه برای یادآوری] بیانگر ترس از این هستند که مبادا عناصری همچون «ابهامات، اسرار و شبهات» از ذهن‌مان برود.

از نظر بیون، «حافظه» نوعی استفاده‌ی اضطراب‌آلود از ذهن است که با ظرفیت روانکاو برای پذیرندگی حقیقتِ تجربه‌ی هیجانی، یعنی آن (O) اُو-ی تجربه که در لحظه زیست می‌شود، تداخل پیدا می‌کند. برعکس، حافظه‌ی رؤیاگونه [یعنی آن خاطراتی که ناطلبیده به ذهن می‌آیند]، حافظه‌ی واقعیتِ روانی و خمیرمایه‌ای برای تحلیل است...خواب و رؤیا و محتوای کارِ روانکاو هر دو کیفیتی رؤیاگونه دارند.

بنابراین زمانی که روانکاو در حال انجام کارِ اصیل روانکاوی است، چیزی را «به یاد نمی‌آورد»، یعنی آگاهانه برای شناخت/درک/صورت‌بندی لحظه‌ی حال، از طریق نقب به گذشته تلاش نمی‌کند. در عوض، تحلیل را به سبْکی «رؤیاگونه» تجربه می‌کند، گویی در حال رؤیاپردازی جلسه‌ی روانکاوی است. در سال 1978 یک خانم روانکاو طی مشاوره‌ای با بیون، به او گفته بود که مشاهدات بیون چنان برایش ارزشمندند که واهمه دارد نتواند همه‌ی آنها را به خاطر بسپارد. بیون در پاسخ گفته بود که امیدوار است که او هیچ چیزی از این مکالمه به یادش نماند، اما در عوض امیدوار است که روزی که این خانم در یک جلسه‌ی روانکاوی است، جنبه‌ای از این مشاوره‌، چنان به ذهنش خطور کند که مشابه با یادآوری ناگهانی یک رؤیا باشد، چه بسا همین یادآوریِ رؤیاگونه بتواند به کمک این خانم روانکاو بیاید تا حرفِ به‌درد‌بخوری به بیمارش بگوید.


بخش‌هایی از مقاله‌ی «خوانش بیون»
نویسنده: تامس آگدن
مترجم: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/reading-bion/
از نظر لکان، بسیاری از روانکاوها مفهوم بی‌طرفی فروید را اشتباه درک کرده‌اند –که به موجب آن، روانکاو آشکارا (یا می‌توان امیدوار بود حتی در خفا) در مورد افکار، عقاید، آرزوها، و فانتزی‌های آنالیزان قضاوت نمی‌کند. اما همانطور که فروید می‌گوید، مسئولیت روانکاو، هدایت درمان است، با اطمینان از اینکه آنالیزان به مدت طولانی در مورد چیزهایی صحبت کند که بیشتر از همه در زندگی‌اش مانعی بر سر راه او بوده‌اند.

روانکاو با تشویق آنالیزان برای تأمل کردن در مورد امیال در رؤیاها و فانتزی‌ها، و توقف جلسات در جایی که روانکاو آن را مهم‌ترین، بحث‌برانگیزترین، یا حتی گیج‌کننده‌ترین بخش می‌داند، به دنبال آن است تا کار بر روی مطلب اصلی یا مهم‌ترین بخش مشکلات زندگی بیمار متمرکز باشد، به جای اینکه به او اجازه دهد که بخش عمده‌ای از یک جلسه –چه برسد به کل روانکاوی را– در مورد موضوعاتی صحبت کند که از نظر روانکاوی اهمیت کمی دارند.

اگرچه روانکاوان آشکارا نمی‌توانند از قبل بدانند که چه موضوعاتی از اهمیت بیشتری برخوردار خواهد بود، اما بدیهی است که می‌دانند تجربیات دوران کودکی، فانتزی‌های جنسی و رؤیاها اغلب بسیار بیشتر از گزارش‌های دقیق زندگی روزمره، با فراز و نشیب‌های اندک آن، که ممکن است گاهی برای آنالیزان دراماتیک و قابل توجه به نظر برسند، درمان را به جلو می‌برند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «چه چیزی در رویکرد لکان به روانکاوی بسیار متفاوت است؟»
نویسنده: بروس فینک
مترجم: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/whats-so-different-about-lacans-approach-to-psychoanalysis/
استعاره‌ی مصلوب شدن مسیح در باب تجربه‌ی نوزاد/بیمار در موضع پارانوئید-اسکیزوئید که از دردهای زندگی و دردهای مرگ رنج می‌برد، صدق می‌کند. تا آنجا که احساس می‌شود معصومیتش، که با آن و از آن متولد شده است، توسط اُبژه‌ای که او را به دنیا آورده درهم شکسته می‌شود، به خطر می‌افتد و حتی بدنام می‌شود.

مریم مقدس نه تنها از مرگ زودرس پسرش غمگین است، بلکه به عبارت دیگر، به خاطر رضایت به باردار شدن او و به دنیا آوردنش، در حالی که به خوبی می‌دانست او باید قربانی شود، احساس گناه می‌کند. این احساس گناه برای به دنیا آوردن کودک و/یا برای آوردن بیمار به تحلیل با واپس‌روی دردناک اجتناب‌ناپذیرش، وظیفه، مسئولیت و گناه احتمالی والدین و درمانگر را تشکیل می‌دهد.

بنابراین، مریم مقدس نمونه‌ای از تحلیلگر در موضع افسرده‌وار است که باید درد به صلیب کشیده شدن کودک بی‌گناهی را که از موضع پارانوئید-اسکیزوئید رنج می‌برد، تحمل کند.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «همانندسازی فرافکنانه و انتقال متقابل: توضیح مختصری در باب رابطه‌ی آنها»
نویسنده: جیمز گراتستین
مترجم: گروه روانکاوی تداعی
متن کامل:
https://tadaei.com/projective-identification-and-countertransference-a-brief-commentary-on-their-relationship/
الیزابت، زنی در اوایل بیست سالگی، به اسکیزوفرنی حاد، همراه با هذیان‌ها و توهّمات جنسی مبتلا بود و عقیدۀ ثابتی داشت بنا بر اینکه او از طرف شیطان به‌عنوان معشوقه‌اش و حتی نیز به‌عنوان معشوقه یا فاحشۀ اصلی او انتخاب شده بود که می‌تواند همۀ مردان جهان را اغوا کند. او در عین حال که انگشتانش را می‌بویید در طی فرایندی به‌طور مداوم خودارضایی و تمام لباسهایش را پاره می‌کرد که بدان سبب و به‌ناچار باید در یک اتاق قفل شده، تحت نظر نگهداری می‌شد.

من هر روز که بیمار را در سلولش می‌دیدم، برهنه و در حال خودارضایی بود. من از فقدان هر واکنش شهوانی نسبت به او جا خوردم. بعد از دیدن او به مدت چندین هفته و هر هفته پنج بار که بیمار در جریان آن به‌نوعی حضور من را تأیید نمی‌کرد، توجه به من را آغاز نمود. او مرا در مورد نحوۀ لباس پوشیدنم، اینکه نمایندۀ چه کسی هستم و اینکه آیا جاسوسیِ او را می‌کنم یا خیر، بازجویی کرد و به من گفت که با شیطان رابطه‌ای صمیمانه دارد. در این دورۀ موقت و طولانی با وجود حضور من و نظارت مستمر کادر پرستاری بر جلسات ما، او به خودارضایی ادامه داد.

ارتباط کلامی ‌به‌شدت گیج‌کننده شد، چرا که هر یک از ما شیطان و در عین حال قربانی دیگری بودیم. سپس مداخلاتم به گونه‌ای تغییر کرد تا به این نکته اشاره کنم که گفت‌وگویی بین او و شیطان در جریان است که در آن مشخص نیست آیا او به قصد اغوا کردن شیطان برآمده یا شیطان به قصد اغوایِ او. سؤالاتی وجود داشت که ما هر دو با آنها دست و پنجه نرم می‌کردیم: آیا من قربانی شیطان بودم یا قربانی او؟ یا تا چه حدی ما هر دو قربانی بودیم؟ در هر مرحله سعی کردم برای روشن شدن اینکه چه کسی هستم تأکید ورزم، سعی می‌کردم روشن کنم که من فردی متفاوت از او هستم.

پس از گذشت شش ماه او خودش را به‌عنوان فردی متفاوت از من تجربه کرد و من برای اولین بار احساسات شهوانی‌یی را نسبت به تمایلات جنسی واضحی که او در حضور من نمایش می‌داد، تجربه کردم. همان‌طور که او خودش را از من متمایز کرد، به‌شدت اغواکننده شد و انتقال متقابل من به‌طور مشکل‌سازی شهوانی شد. او با احساس اینکه من تلاش دارم تا از او فاصله بگیرم، درخواست کرد که لباسهایش را بر تن کند. دیدن او در لباس مناسب بسی تکان‌دهنده بود. شروع ماه‌های آخر درمان هنگام رویارویی با این واقعیت بود که ما باید از هم جدا شویم، زیرا زمان من در بیمارستان به پایان می‌رسید. چند ماه آخر، دوره‌ای همراه با غم و اضطراب از برای جدایی ما و انتقالش به روان‌درمانگری دیگر بود. آن هنگام او دیگر سایکوتیک نبود، ولی در پیوند با تجربۀ سایکوتیک شدیدی که از سر گذرانده بود احساس افسردگی، ترس و نگرانی می‌کرد.

بخش‌هایی از مقاله‌ی «ساختار شخصیت سایکوتیک»
نویسنده: اُتو کرن‌برگ
مترجم: مسعود جدیدی
متن کامل:
https://tadaei.com/psychotic-personality-structure/