صبح ها برایم غزلی دم کن
از ترنج دست هایت!
و ترانه ای بخوان از گندمِ سبزِ چشم هایت!
در افق نگاهم بنشین،
تا به وقت طلوع عاشقانه ای دیگر
در برکه یِ زلالِ لب هایت
روی بامداد سپیده و بهار
در امتداد بوسه هایم
شرح دوست داشتنت را بنویسم ...
#عرفان_یزدانی
از ترنج دست هایت!
و ترانه ای بخوان از گندمِ سبزِ چشم هایت!
در افق نگاهم بنشین،
تا به وقت طلوع عاشقانه ای دیگر
در برکه یِ زلالِ لب هایت
روی بامداد سپیده و بهار
در امتداد بوسه هایم
شرح دوست داشتنت را بنویسم ...
#عرفان_یزدانی
صدای دویدَن های عشق
زیر درخت های سیب می آید!
و خنده های از تهِ دلش
دست زدن هاش
و صدای کِل کشیدنِ فرشته ها...
عشق به هوایِ تو...
به سیب های سرخِ بهشت ناخُنَک زده انگار!
می شنوی؟
می بینی؟
من،تو و عشق؟
پس...
موهایت را بباف
گلِ سرِ صورتی ببند
شالِ فیروزه ای سَر کن
تو زمین را بهشت کن
من برای عشق یک سبد سیب زرد آماده کنم!
#حامد_نیازی
زیر درخت های سیب می آید!
و خنده های از تهِ دلش
دست زدن هاش
و صدای کِل کشیدنِ فرشته ها...
عشق به هوایِ تو...
به سیب های سرخِ بهشت ناخُنَک زده انگار!
می شنوی؟
می بینی؟
من،تو و عشق؟
پس...
موهایت را بباف
گلِ سرِ صورتی ببند
شالِ فیروزه ای سَر کن
تو زمین را بهشت کن
من برای عشق یک سبد سیب زرد آماده کنم!
#حامد_نیازی
🌴توصیه هایی برای داشتن یک زندگی خوب بعد از ۵۰ سالگی !
به هرکس ارثی میرسد وبه هرحال درزمان مرگ ارثی بجا میگذارد، بنابراین حق دراین است که پول زحمتکشی خودتان را خرج خودتان کنید در غیر اینصورت کسانی هستند که باپول زحمتکشی شما سوارکاری شنگولانه خواهند کرد؛
پس لطفا به توصیه های زیر توجه کنید:
◽️از ۵۰ /۶۰ سالگی به بعد، وقت آنست که از پولی که پس انداز کرده اید، استفاده کنید و لذت ببرید.
این زمان هرگز برای سرمایه گذاری مناسب نیست، حتی اگر فوق العاده به نظر برسد، چراکه فقط مشکلات و نگرانی ها را به همراه دارد.
◽️نگران وضعیت مالی فرزندان و نوه هایتان نباشید، شما سالهای طولانی از آنها مراقبت کرده و آنچه را که می توانستید به آنها آموخته اید، اکنون دیگر وقت آن رسیده که مسئولیت زندگی خودشان را بپذیرند.
◽️زندگی سالم داشته باشید؛
ورزش مناسب و متوسط انجام دهید، به اندازه کافی و مغذی غذا بخورید، خوب بخوابید، شیک و آراسته لباس بپوشید، مسافرت را فراموش نکنید، آزمایشات چکاپ را حتی زمانی که احساس خوبی دارید، انجام دهید و همیشه از وضعیت روح و جسمتان مطلع باشید.
◽️برای چیزهای کوچک استرس نداشته باشید. شما قبلاً بر زندگی خود بسیار غلبه کرده اید و خاطرات خوب و بد زیادی دارید، اما مهم زمان حال است. اجازه ندهید گذشته شما را به سمت پایین بکشد، و آینده شما را بترساند.
◽️همیشه "عشق" را زنده نگه دارید و به اطرافیانتان عشق بورزید و به یاد داشته باشید : "یک شخص تا زمانی که دارای هوش و علاقه باشد، پیر نیست."
◽️از اطلاعات روز و دنیای ارتباطات غافل نباشید. در اجتماع و بین مردم حضور داشته باشید. به نسل جوان و نظرات آنها احترام بگذارید. آنها ممکن است ایده های مشابه شما نداشته باشند، اما آینده در دست آنهاست. توصیه کنید نه انتقاد، و سعی کنید به آنها یادآوری کنید که خرد دیروز هنوز هم در مورد امروز نیز صادق است.
◽️هرگز از عبارت "در زمان من" استفاده نکنید. وقت شما الان است، تا زمانی که زنده هستید، بخشی از این زمان هستید.
◽️وقت خود را با افراد مثبت اندیش و شادوشنگول بگذرانید.
◽️اگر امکان مالی زندگی مستقل دارید، تسلیم وسوسه زندگی با فرزندان یا نوه های خود نشوید، مطمئناً احاطه شدن توسط خانواده عالی به نظر می رسد، اما همه ما به حریم خصوصی خود احتیاج داریم.
◽️دردها و ناراحتی ها با افزایش سن همراه است. سعی کنید روی آنها تمرکز نکنید بلکه آنها را به عنوان بخشی از زندگی بپذیرید.
◽️از بحث و مجادله با دیگران بپرهیزید که این مسأله به شدت در پیری اثرگذار است.
◽️"کینه توزی مانند سم خوردن است." از این سم مهلک دوری کنید.
◽️به یاد داشته باشید، شما یکی از افراد خوش شانسی هستید که موفق شده اید تا اینجا زندگی کنید. بسیاری هرگز به این سن نمی رسند و هرگز نمی توانند یک زندگی کامل را تجربه کنند....
#به امید روزهایی سرشار از آرامش و شادی برای همهی شماعزیزان نیک اندیش
🍃🌷🌸
به هرکس ارثی میرسد وبه هرحال درزمان مرگ ارثی بجا میگذارد، بنابراین حق دراین است که پول زحمتکشی خودتان را خرج خودتان کنید در غیر اینصورت کسانی هستند که باپول زحمتکشی شما سوارکاری شنگولانه خواهند کرد؛
پس لطفا به توصیه های زیر توجه کنید:
◽️از ۵۰ /۶۰ سالگی به بعد، وقت آنست که از پولی که پس انداز کرده اید، استفاده کنید و لذت ببرید.
این زمان هرگز برای سرمایه گذاری مناسب نیست، حتی اگر فوق العاده به نظر برسد، چراکه فقط مشکلات و نگرانی ها را به همراه دارد.
◽️نگران وضعیت مالی فرزندان و نوه هایتان نباشید، شما سالهای طولانی از آنها مراقبت کرده و آنچه را که می توانستید به آنها آموخته اید، اکنون دیگر وقت آن رسیده که مسئولیت زندگی خودشان را بپذیرند.
◽️زندگی سالم داشته باشید؛
ورزش مناسب و متوسط انجام دهید، به اندازه کافی و مغذی غذا بخورید، خوب بخوابید، شیک و آراسته لباس بپوشید، مسافرت را فراموش نکنید، آزمایشات چکاپ را حتی زمانی که احساس خوبی دارید، انجام دهید و همیشه از وضعیت روح و جسمتان مطلع باشید.
◽️برای چیزهای کوچک استرس نداشته باشید. شما قبلاً بر زندگی خود بسیار غلبه کرده اید و خاطرات خوب و بد زیادی دارید، اما مهم زمان حال است. اجازه ندهید گذشته شما را به سمت پایین بکشد، و آینده شما را بترساند.
◽️همیشه "عشق" را زنده نگه دارید و به اطرافیانتان عشق بورزید و به یاد داشته باشید : "یک شخص تا زمانی که دارای هوش و علاقه باشد، پیر نیست."
◽️از اطلاعات روز و دنیای ارتباطات غافل نباشید. در اجتماع و بین مردم حضور داشته باشید. به نسل جوان و نظرات آنها احترام بگذارید. آنها ممکن است ایده های مشابه شما نداشته باشند، اما آینده در دست آنهاست. توصیه کنید نه انتقاد، و سعی کنید به آنها یادآوری کنید که خرد دیروز هنوز هم در مورد امروز نیز صادق است.
◽️هرگز از عبارت "در زمان من" استفاده نکنید. وقت شما الان است، تا زمانی که زنده هستید، بخشی از این زمان هستید.
◽️وقت خود را با افراد مثبت اندیش و شادوشنگول بگذرانید.
◽️اگر امکان مالی زندگی مستقل دارید، تسلیم وسوسه زندگی با فرزندان یا نوه های خود نشوید، مطمئناً احاطه شدن توسط خانواده عالی به نظر می رسد، اما همه ما به حریم خصوصی خود احتیاج داریم.
◽️دردها و ناراحتی ها با افزایش سن همراه است. سعی کنید روی آنها تمرکز نکنید بلکه آنها را به عنوان بخشی از زندگی بپذیرید.
◽️از بحث و مجادله با دیگران بپرهیزید که این مسأله به شدت در پیری اثرگذار است.
◽️"کینه توزی مانند سم خوردن است." از این سم مهلک دوری کنید.
◽️به یاد داشته باشید، شما یکی از افراد خوش شانسی هستید که موفق شده اید تا اینجا زندگی کنید. بسیاری هرگز به این سن نمی رسند و هرگز نمی توانند یک زندگی کامل را تجربه کنند....
#به امید روزهایی سرشار از آرامش و شادی برای همهی شماعزیزان نیک اندیش
🍃🌷🌸
این عکس به گمانم نمادینترین تصویر است از آنچه در خرمشهر گذشت. خرمشهر در آن جوانی تجلی یافته که زخمخورده به خاک افتاده اما تن نداد به زیر پای دشمن ماندن.
ایران اما آن دیگری است؛ جنگید اما نگذاشت آن جوان -خرمشهر- دست دشمن بماند.
خرمشهر آن تکه از خاک نیست، خرمشهر تکهای از ماست.
۳ خرداد سالروز ازادی خرمشهر گرامی باد 🌹
ایران اما آن دیگری است؛ جنگید اما نگذاشت آن جوان -خرمشهر- دست دشمن بماند.
خرمشهر آن تکه از خاک نیست، خرمشهر تکهای از ماست.
۳ خرداد سالروز ازادی خرمشهر گرامی باد 🌹
صبح است و زندگی
با زبان گنجشکها به تو سلام می کند
و برای شادی ات
برتن گلبرگهاشبنم خیرات می کند
وهوا برای نفس هایت
عطرگل و سبزه زده
وخورشید گرم می تابد
که یخ تنهایی تو آب شود
ونسیم آمده باخودببرد
نگرانی های دیروزو فردایت را
دست آرزوهایت را بگیر
با بال امید به آسمان تلاش پروازکن
هرچه بالاتر بهتر
#محسن_فاضلی
با زبان گنجشکها به تو سلام می کند
و برای شادی ات
برتن گلبرگهاشبنم خیرات می کند
وهوا برای نفس هایت
عطرگل و سبزه زده
وخورشید گرم می تابد
که یخ تنهایی تو آب شود
ونسیم آمده باخودببرد
نگرانی های دیروزو فردایت را
دست آرزوهایت را بگیر
با بال امید به آسمان تلاش پروازکن
هرچه بالاتر بهتر
#محسن_فاضلی
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
#مولانا
عزيزان گردش گردونه به کام و سایه سارانتان برقرار ....در صفحه روزگار صبحی دگر , فروغی دگر , شور و حالی دگر بپا خاسته نفس باد صبا و پگاهتان امیخته از عشق و طرب و شادمانیها
🍃🌷🌸
آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
چشم ما بگشاد چشم مست او
طالبان را چشم بگشاینده باد
#مولانا
عزيزان گردش گردونه به کام و سایه سارانتان برقرار ....در صفحه روزگار صبحی دگر , فروغی دگر , شور و حالی دگر بپا خاسته نفس باد صبا و پگاهتان امیخته از عشق و طرب و شادمانیها
🍃🌷🌸
دايى منصور آدم عجيبى بود، بجاىِ صدا كردن اسمت با يه لقب خاص صدات ميكرد كه اتفاقا عجيب هم ميچسبيد به دل.
شبا تا صبح با شعر،چايى و تنباكو بيدار ميموند و روزا تا لنگ ظهر ميخواييد. همينم شد كه بدون توجه به حرفه مكانيكى كه بلد بود شد نگهبان يه برج نيمه كاره تا بتونه هم شبارو با خيال راحت تو تنهايى بيدار بمونه هم انگِ بيكارِ مفت خور رو بهش نزنن.
عاشقِ كسى يا چيزى هم كه ميشد شورِ ماجرا رو در مياورد. مثلا تموم زندگيش يه رنگ بود، طوسى، از جزئى ترين وسايلش گرفته تا كلى ترينش. بهشم چيزى ميگفتى سر اين شورىِ غير معمول بهت ميتوپيد:"شما چى ميفهمين واقعا عاشق بودن يعنى چى؟ اوجش فقط بلديد يه چيزى رو دوست داشته باشيد و توهم بزنيد عاشقيد"
خودشم منكر اين عجيبي نميشد و ميگفت معمولى بودن ترسش خيلى بيشتر از عجيب بودنه ميگفت بزرگترين ترسش از بچگى اين بوده كه مثل بقيه تعريفش از زندگى كردن فقط نفس كشيدن باشه و واقعا زندگى نكنه!
تا اينكه عاشق سيما شد، همه چى اولش خوب بود، دايى منصور رو ديگه نميشد يجا آروم نگه داشت؛ عجيب بود، عجيب تر شد. راه ميرفت و ميخنديد و شعر ميخوند.
تا اينكه يهو غيبش زد. كل شهر و بيمارستانا و كلانترى ها رو گشتيم ولى پيداش نكرديم؛ بعد از يه هفته ژوليده و خسته خودش برگشت خونه. تو جواب داد و سوال هاىِ بقيه هم فقط گفت: سيما رفت!
هيچكس نفهميد دقيقا چيشد يا چه اتفاقى افتاد بينشون اما از اون روز به بعد دايى منصور ذره ذره اما كاملا عوض شد.
بعد از يه مدت كتاب شعراشو ريخت دور، چايى رو با گل گاو زبون عوض كرد، شبا زود ميخواييد و صبح خروس خون پاميشد ميرفت مكانيكى آقاجون، رنگ يكدست طوسى اتاق و وسايلش رو با سبز، قرمز،زرد و آبى مخلوط كرد. آينه هاىِ اتاقشم جمع كرد گذاشت تو انبارى.
ازش كه پرسيدم چرا؟
گفت: ميدونى دايى، سيما عجيب نبود، يه زنِ معمولىِ عاقل بود. ما بقولِ شما عجيباىِ ديوونه تو دنيا خيلى كميم، اصلا همينم هست كه عجيبمون ميكنه و ادماىِ معمولى رو ميترسونه. سيما ترسيد و رفت. نميخوام ديگه كسى رو بترسونم، آينه هاىِ تو اتاقم روهم بخاطر همين جمع كردم، نميخوام خودم رو هم بترسونم از تصوير يه مردِ معمولى تو آينه. چيزى كه از بچگى ترسشو داشتم.
دايى منصور ميگفت معمولى شده اما فقط وانمود ميكرد، ماهيت واقعى آدما هيچ وقت تغير نميكنه.
وانمود كرد تا كسى رو نترسونه و تو آينه هم نگاه نكرد تا اينكه يروز چله زمستون ديوونگيش بى طاقت شد و به سرش زد با رفيقش بره شمال ماهيگيرى.
رفيقش ميگفت تو قايق وقتى انعكاسِ عكس خودشو تو آب ديد چند لحظه با بهت به خودش خيره شد و هى ميگفت اين من نيستم. و انگار كه ترسيده باشه هول كرد پريد تو آب.
هنوزم تو آبه.
چند ساله كه تو آبه.
بقيه ميگن غرق شده اما من ميگم غرق شدن براى آدماىِ معموليه، دايى منصور فقط داره دنبال خودش ميگرده.
#محیا_زند
شبا تا صبح با شعر،چايى و تنباكو بيدار ميموند و روزا تا لنگ ظهر ميخواييد. همينم شد كه بدون توجه به حرفه مكانيكى كه بلد بود شد نگهبان يه برج نيمه كاره تا بتونه هم شبارو با خيال راحت تو تنهايى بيدار بمونه هم انگِ بيكارِ مفت خور رو بهش نزنن.
عاشقِ كسى يا چيزى هم كه ميشد شورِ ماجرا رو در مياورد. مثلا تموم زندگيش يه رنگ بود، طوسى، از جزئى ترين وسايلش گرفته تا كلى ترينش. بهشم چيزى ميگفتى سر اين شورىِ غير معمول بهت ميتوپيد:"شما چى ميفهمين واقعا عاشق بودن يعنى چى؟ اوجش فقط بلديد يه چيزى رو دوست داشته باشيد و توهم بزنيد عاشقيد"
خودشم منكر اين عجيبي نميشد و ميگفت معمولى بودن ترسش خيلى بيشتر از عجيب بودنه ميگفت بزرگترين ترسش از بچگى اين بوده كه مثل بقيه تعريفش از زندگى كردن فقط نفس كشيدن باشه و واقعا زندگى نكنه!
تا اينكه عاشق سيما شد، همه چى اولش خوب بود، دايى منصور رو ديگه نميشد يجا آروم نگه داشت؛ عجيب بود، عجيب تر شد. راه ميرفت و ميخنديد و شعر ميخوند.
تا اينكه يهو غيبش زد. كل شهر و بيمارستانا و كلانترى ها رو گشتيم ولى پيداش نكرديم؛ بعد از يه هفته ژوليده و خسته خودش برگشت خونه. تو جواب داد و سوال هاىِ بقيه هم فقط گفت: سيما رفت!
هيچكس نفهميد دقيقا چيشد يا چه اتفاقى افتاد بينشون اما از اون روز به بعد دايى منصور ذره ذره اما كاملا عوض شد.
بعد از يه مدت كتاب شعراشو ريخت دور، چايى رو با گل گاو زبون عوض كرد، شبا زود ميخواييد و صبح خروس خون پاميشد ميرفت مكانيكى آقاجون، رنگ يكدست طوسى اتاق و وسايلش رو با سبز، قرمز،زرد و آبى مخلوط كرد. آينه هاىِ اتاقشم جمع كرد گذاشت تو انبارى.
ازش كه پرسيدم چرا؟
گفت: ميدونى دايى، سيما عجيب نبود، يه زنِ معمولىِ عاقل بود. ما بقولِ شما عجيباىِ ديوونه تو دنيا خيلى كميم، اصلا همينم هست كه عجيبمون ميكنه و ادماىِ معمولى رو ميترسونه. سيما ترسيد و رفت. نميخوام ديگه كسى رو بترسونم، آينه هاىِ تو اتاقم روهم بخاطر همين جمع كردم، نميخوام خودم رو هم بترسونم از تصوير يه مردِ معمولى تو آينه. چيزى كه از بچگى ترسشو داشتم.
دايى منصور ميگفت معمولى شده اما فقط وانمود ميكرد، ماهيت واقعى آدما هيچ وقت تغير نميكنه.
وانمود كرد تا كسى رو نترسونه و تو آينه هم نگاه نكرد تا اينكه يروز چله زمستون ديوونگيش بى طاقت شد و به سرش زد با رفيقش بره شمال ماهيگيرى.
رفيقش ميگفت تو قايق وقتى انعكاسِ عكس خودشو تو آب ديد چند لحظه با بهت به خودش خيره شد و هى ميگفت اين من نيستم. و انگار كه ترسيده باشه هول كرد پريد تو آب.
هنوزم تو آبه.
چند ساله كه تو آبه.
بقيه ميگن غرق شده اما من ميگم غرق شدن براى آدماىِ معموليه، دايى منصور فقط داره دنبال خودش ميگرده.
#محیا_زند
Bi Neshan
Homayoun Shajarian
در عشق چو یار بینشان شو
کان یار لطیف بینشان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان نیست
🎼 بینشان
#همایون_شجریان
کان یار لطیف بینشان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان نیست
🎼 بینشان
#همایون_شجریان
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمیکنیم
توی خیابان با هم روبهرو میشویم
تو از روبهرو میآیی
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت
قدم بر میداری
فقط کمی جا افتادهتر شدهای
قدمهایم آهستهتر میشود
به یک قدمیام میرسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی
درد کهنهای از اعماق قلبم تیر میکشد
و رعشهای میاندازد بر استخوان فقراتم
هنوز بوی عطر فرانسویات را کامل استنشاق نکردهام
که از کنارم رد شدهای
تمام خطوط چهرهات را
در یک لحظهی کوتاه در ذهنم ثبت میکنم
میایستم و برمیگردم و میبینم تو هم ایستادهای
میدانم به چه فکر میکنی
من اما به این فکر میکنم که چقدر دیر ایستادهای
چقدر دیر کردهای
چقدر دیر ایستادهام
چقدر به این ایستادنها سالها پیش نیاز داشتم
قدمهای سستم را دوباره از سر میگیرم
تو اما هنوز ایستادهای
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند
اما مطمئناً بازگشتها بدترند
حضور عینی انسان نمیتواند
با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند
#مارگارت اتوود
توی خیابان با هم روبهرو میشویم
تو از روبهرو میآیی
هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت
قدم بر میداری
فقط کمی جا افتادهتر شدهای
قدمهایم آهستهتر میشود
به یک قدمیام میرسی
و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی
درد کهنهای از اعماق قلبم تیر میکشد
و رعشهای میاندازد بر استخوان فقراتم
هنوز بوی عطر فرانسویات را کامل استنشاق نکردهام
که از کنارم رد شدهای
تمام خطوط چهرهات را
در یک لحظهی کوتاه در ذهنم ثبت میکنم
میایستم و برمیگردم و میبینم تو هم ایستادهای
میدانم به چه فکر میکنی
من اما به این فکر میکنم که چقدر دیر ایستادهای
چقدر دیر کردهای
چقدر دیر ایستادهام
چقدر به این ایستادنها سالها پیش نیاز داشتم
قدمهای سستم را دوباره از سر میگیرم
تو اما هنوز ایستادهای
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند
اما مطمئناً بازگشتها بدترند
حضور عینی انسان نمیتواند
با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند
#مارگارت اتوود
پرسیدم: مرغ کیلویی چند؟
گفت: گرون شده. 91 تومان.
داشتم بیرون می آمدم که آقایی وارد شد و پرسید: مرغ داری؟ کیلویی چنده؟
مکثش کمی طول کشید. مکث کردم و شنیدم که: امروز 95 شد!
در تعجبم ایییین حجم پایداری در مملکت ما از کجاها آب میخوره؟!
#مملکتنویسی
#دردها
#محبوبه_احمدی
گفت: گرون شده. 91 تومان.
داشتم بیرون می آمدم که آقایی وارد شد و پرسید: مرغ داری؟ کیلویی چنده؟
مکثش کمی طول کشید. مکث کردم و شنیدم که: امروز 95 شد!
در تعجبم ایییین حجم پایداری در مملکت ما از کجاها آب میخوره؟!
#مملکتنویسی
#دردها
#محبوبه_احمدی
.
به آدمها
به خاطرِ سهمشان از شادی حسادت نکنید
چرا که سهمِ غمِ آنها دیده نمی شود...
به آدمها
به خاطرِ سهمشان از شادی حسادت نکنید
چرا که سهمِ غمِ آنها دیده نمی شود...
در ازدحام دنیا
اگر انسانی را یافتی
که تو را میفهمد رهایش نکن،
چقدر آنها که ما را نمیفهمند بیشمارند ...
اگر انسانی را یافتی
که تو را میفهمد رهایش نکن،
چقدر آنها که ما را نمیفهمند بیشمارند ...
سربازهای راه دور رو دیدین؟ مادرهاشون رو چی؟ دیدین؟
دیدین که از این مرخصی تا اون مرخصیِ بچهشون مثل مورچه توشه جمع میکنن ریز ریز؟ برای پسرکی که هنوز سبیلش جوونه نزده، رفته که مرد بشه.
دیدین سسهای تکنفرهی کنار غذا رو جمع میکنن؟ دیدین قندهای دوتایی توی غلاف کاغذیِ کنار چاییشون رو نمیخورن؟ چون این چیزها جمعکردنشون توی یه ساک کوچیکِ جمعوجور راحتتره؛ بردنشون راحتتره.
دیدین شیشهی ترشی رو با التماس میذارن توی ساک؟ یه کم قبل از رفتنِ بچهشون، توی گرگومیشِ صبح از جا بیرون میان، مربا و نونِ محلی و چند تا دونه بادوم و گردو رو میذارن تهِ ساک و روشون رو پر میکنن از لباس که پسرجان نبینه و ببره. چون اگر ببینه، بارسنگینی رو نمیبره.
پسر جان توی پادگان، ساکش رو میذاره روی تخت، باز میکنه، مربا و نون و بادوم رو میبینه و چیزی که بهش میگفت بارسنگینی، غم سنگینی میشه روی قلبش. هنوز نیومده دلش برای دستهای مامانش تنگ شده.
یه روز، یه مادر رو دیدم که پرسید فلان شهر کدوم طرفه. با دست جهتی رو نشونش دادن. میخواست شببهشب آیتالکرسی بخونه، فوت کنه به اون سمت. سمتی که پسرش روی برجک نگهبانی چشماش التماس خواب میکرد.
"وای از دل مادرها" شده ترجیعبند حرفهای این روزامون. وای از دل مادرها که نوجوون نورس میدن و کفن تحویل میگیرن. وای از دل مادرها که حسرت دامادی بچهشون میمونه روی دلشون.
توی این سرزمین خیلی از چیزها، دیگه خود اون چیز نیستن، بلکه مرثیهای هستن یادآور داغها...
از این به بعد سُس تکنفره و قند دوحبهای و مربا، دلِ مادر رو ریش میکنن و جگرش رو خراش میدن.
وای از دل مادرها، وااای!
#سودابه_فرضی_پور
دیدین که از این مرخصی تا اون مرخصیِ بچهشون مثل مورچه توشه جمع میکنن ریز ریز؟ برای پسرکی که هنوز سبیلش جوونه نزده، رفته که مرد بشه.
دیدین سسهای تکنفرهی کنار غذا رو جمع میکنن؟ دیدین قندهای دوتایی توی غلاف کاغذیِ کنار چاییشون رو نمیخورن؟ چون این چیزها جمعکردنشون توی یه ساک کوچیکِ جمعوجور راحتتره؛ بردنشون راحتتره.
دیدین شیشهی ترشی رو با التماس میذارن توی ساک؟ یه کم قبل از رفتنِ بچهشون، توی گرگومیشِ صبح از جا بیرون میان، مربا و نونِ محلی و چند تا دونه بادوم و گردو رو میذارن تهِ ساک و روشون رو پر میکنن از لباس که پسرجان نبینه و ببره. چون اگر ببینه، بارسنگینی رو نمیبره.
پسر جان توی پادگان، ساکش رو میذاره روی تخت، باز میکنه، مربا و نون و بادوم رو میبینه و چیزی که بهش میگفت بارسنگینی، غم سنگینی میشه روی قلبش. هنوز نیومده دلش برای دستهای مامانش تنگ شده.
یه روز، یه مادر رو دیدم که پرسید فلان شهر کدوم طرفه. با دست جهتی رو نشونش دادن. میخواست شببهشب آیتالکرسی بخونه، فوت کنه به اون سمت. سمتی که پسرش روی برجک نگهبانی چشماش التماس خواب میکرد.
"وای از دل مادرها" شده ترجیعبند حرفهای این روزامون. وای از دل مادرها که نوجوون نورس میدن و کفن تحویل میگیرن. وای از دل مادرها که حسرت دامادی بچهشون میمونه روی دلشون.
توی این سرزمین خیلی از چیزها، دیگه خود اون چیز نیستن، بلکه مرثیهای هستن یادآور داغها...
از این به بعد سُس تکنفره و قند دوحبهای و مربا، دلِ مادر رو ریش میکنن و جگرش رو خراش میدن.
وای از دل مادرها، وااای!
#سودابه_فرضی_پور
نخل های بی سر/ چاوشی
@sazochakameoketab
#محسن_چاوشی
سوم خرداد
روز آزادسازی خرمشهر
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانهی میدان مین
به جستجوی شاخه گلیست...
#گروس_عبدالملکیان
#سوم_خرداد
سوم خرداد
روز آزادسازی خرمشهر
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانهی میدان مین
به جستجوی شاخه گلیست...
#گروس_عبدالملکیان
#سوم_خرداد
سمفونی حماسه خرمشهر ۱
مجید انتظامی
سمفونی حماسه خرمشهر
🎼 مجید انتظامی
🎼 مجید انتظامی
Hampaye Jelodar
Seraj
بیاد فتح خرمشهر
یاد باد ان روزگاران یاد باد
تقدیم به شهدا
❤️
یاد باد ان روزگاران یاد باد
تقدیم به شهدا
❤️