صاحبدلان
12K subscribers
33.1K photos
3.02K videos
56 files
2.4K links
Download Telegram
بیچاره شهریور ؛
آنقدر گرم آمدن پاییز بودیم ، یادمان رفت یواشکی از کوچه پس کوچه های ترش و ملس تابستان مان، گذشت .
شهریور را برای فصل تجدیدی ، انتخاب کرده بودند. خوب انتخابی بود. تمام سال در شهریور ، تجدید قوا می کند . شهریور عاشقها را به رسیدن شان ، می رساند . انارها و نارنگی و پرتقال و گردو را و ...  ترشیها را به «جا افتادن» ، بیچاره شهریور ؛
نفهمیدیم کی آمد و کی دارد می رود. فقط بوی رب گوجه فرنگی ، کوچه را برداشته ...

#محبوبه_احمدی
🌱کدوم کلاس، کدام درس دستم رو می‌رسونه به تو ؟


برای منی که سال‌ها اول پاییز "مدرسه" رفته باشم، سالها آن‌سوی میز و روی نیمکت های چوبی ، که بعدها فلز شدند و سرد...و سالها اینسو، روبروی چشمانی که روی نیمکت به من زل می زدند...

برای من ، اول پاییز را دلبری نکردن ، سخت، سخت است! ...حالا خوب میدانم نوبر تمام آن پاییزها ، آن ذوقهای بی مثال ، آن کشمش گردوهای جیبهای روپوشم، آن آبنبات قیسی های کاغذپیچ شده، آن کشکها و قرقروتهای زنگهای مدرسه...
تهِ ته ذوقشان به یک "تو" ختم می شدند که در  پاییزهای باقیمانده مزمزه کنم ذوق داشتنت را ؛آنوقتهایی که تمام پاییز و زمستان و بهار را مشق می نوشتم ، مدادگلی ام زینت خط های سیاه نوشته کج و معوجم بود. ..حالا تو نازل شده ای گل گلی کنی مشقهای نانوشته پاییزی ام...

عطر گچ و تخته می آید. خودم پای تخته سیاه ایستاده ام. درس می خوانم. "خودم" را مشق میکنم. بخش به بخش! صداهای دلم را می کِشم آوا به آوا... جایزه ام تو باشی شاگرد اول میشوم. امسال ، کتابها عوض شده اند. کتابها از من نوشته اند ....از تو ...از ما ...راستی؛ کدام کلاس را قبول شوم میرسم به دستانت؟

#محبوبه_احمدی
هر صبح، در من هزاران زن بیدار می شود. یکی کتری را می گذارد تا چای درست کند. یکی جلو آینه می ایستد ،  چروک تازه ی زیر چشمش را نوازش می کند،به تار موی سفید میان خرمن مویش سلام می کند ، آن یکی  نان را می گذارد تا یخش باز شود ،  لقمه‌ی کیف مدرسه بچه‌ها را درست می کند ،  برنج خیس می کند و لوبیای قرمه سبزی را می‌گذارد توی آب ...
یکی  آب و دون مرغها را می‌دهد،  اسب مردش را زین می کند ، یقه ی پیراهن چهارخانه ای را اتو می کشد ...
صدها زن در من بیدارند. یکی با زنگ ساعت بیدار شده ، کش مویش را بسته ، کیفش را برداشته تا به سرویس اول صبح برساند خودش را ، یکی در آغوش مردی که دوستش دارد خواب مانده ...
یکی دلتنگ، یکی چشم انتظار ، یکی آرام ، یکی رقصان ؛
من ، با هر هزار زن وجودم ،  زندگی را بغل می کنم و نبض زمین بهتروبهتر می زند...
من با هزار زن وجودم ، دوستت دارم!

#محبوبه_احمدی

@Ssahebdeelan
بیاید روزهای خوب مان...
صبح‌های پر از نور کوچه،
خروس‌خوان‌های بی دغدغه،
مدرسه رفتن های بی ترس و لرز،
بیاید روزهای امن و بی دغدغه،
بامدادهای بی تابلو قیمت و تعدیل بازار،
شب های بی ترس قسط های عقب مانده،
سال‌های بی واهمه ازدیاد انفجاری اجاره،
بیاید روزهای خوش زندگی،
نفس کشیدن از سر شوق نه از ترس نمردن،
بیاید
بیاید سفرهای شمال،
پیکنیک های خانوادگی همین حوالی،
باز هم تنورها گرم عطر نان شوند،
سقف ها امن،
آدمها حقیقی،
دوستت دارم‌ها واقعی،
بیاید دلار گران نشدن،
خوشبختی، حسرت نشدن،
بوق بوق ماشین عروس...
بیاید ، ایران ایران بشود.
کشور پنج فصل شادمانی...
بیاید ...

#محبوبه_احمدی
صدایم بزن ...
پاییز در کوچه پیچیده !
برای روز اول ، دفتر نقاشی برداشته ام ، یک دفتر شصت برگ و یکی چهل برگ ؛
زنگ آخر ورزش داشته باشیم، خوب است!
صدایم بزن ؛
مدرسه دیر می شود . کتابهایم را جلد کرده ام. از دفترهایم ، ده صفحه را خط کشی کرده ام، بالای صفحه ها نوشته ام : بنام خدا !
مدرسه ام دیر می شود ...
من تمام زنگهای تفریح را ، تمام مشق های از هر کلمه ده خط را ، تمام مساله های حساب و هندسه را ، از بر شده ام !
صدایم بزن ! بپرس : آهای فلانی ! می آیی به مدرسه ؟! 
بیایم . برویم ! رفیق ؛توی راه «شیرینی قلم» بخریم . تو نارنگی آورده باشی برای زنگ تفریح، من انار ...
مدرسه‌مان دیر می شود !
بیا دم دالان خانه‌مان صدایم بزن.
صدای تو را من دوست دارم ...

#محبوبه_احمدی
در چوبی خانه ی مادربزرگ ، کمی بلندتر از قد آن روزهای مان بود ! ولی با تذکر مادرجان مثل خودش سرمان را خم میکردیم و وارد می شدیم !
وارد دالان خنک اما تاریک ؛ و از دالان که پا به حیاط می گذاشتیم نور بود که به سر و روی مان می پاشید !
همیشه به فلسفه ی همه ی اینها فکر کرده ام . اما راستش چیزی جز حسی خوشایندتر از قبل ، دستگیرم نشده !
جایی شنیدم که اینکه درگاه خانه ها را کوتاه می ساخته اند تا قد ادم خم شود برای ورود ، یعنی که آن حال فروتنی و رها کردن من ها ، پشت در ! یعنی که برای ورود به "درون" باید من ها را بگذاری و سر به زیر وارد بشوی !
آن دالان خنک و بی نور هم حتما فلسفه ای دارد و من از فلسفه گریزانم !
ترجیح میدهم فکر کنم که چقدر برای نزدیک شدن به نور درون ، لازم است از تنگنای ندانستن ها ، بگذری ...
صدای کودکانه مان در دالان مادربزرگ می پیچد : "سِلام نانَه"
و از بهشت جواب میدهد :
"علیک سلام گول گلاویم .جُنِ نانه" .

#محبوبه‌_احمدی
صدایم بزن ...
پاییز در کوچه پیچیده !
برای روز اول ، دفتر نقاشی برداشته ام ، یک دفتر شصت برگ و یکی چهل برگ ؛
زنگ آخر ورزش داشته باشیم، خوب است!
صدایم بزن ؛
مدرسه دیر می شود . کتابهایم را جلد کرده ام. از دفترهایم ، ده صفحه را خط کشی کرده ام، بالای صفحه ها نوشته ام : بنام خدا !
مدرسه ام دیر می شود ...
من تمام زنگهای تفریح را ، تمام مشق های از هر کلمه ده خط را ، تمام مساله های حساب و هندسه را ، از بر شده ام !
صدایم بزن ! بپرس : آهای فلانی ! می آیی به مدرسه ؟! 
بیایم . برویم ! رفیق ؛توی راه «شیرینی قلم» بخریم . تو نارنگی آورده باشی برای زنگ تفریح، من انار ...
مدرسه‌مان دیر می شود !
بیا دم دالان خانه‌مان صدایم بزن.
صدای تو را من دوست دارم ...

#محبوبه_احمدی
بیاید روزهای خوب مان...
صبح‌های پر از نور کوچه،
خروس‌خوان‌های بی دغدغه،
مدرسه رفتن های بی ترس و لرز،
بیاید روزهای امن و بی دغدغه،
بامدادهای بی تابلو قیمت و تعدیل بازار،
شب های بی ترس قسط های عقب مانده،
سال‌های بی واهمه ازدیاد انفجاری اجاره،
بیاید
روزهای خوش زندگی،
نفس کشیدن از سر شوق نه از ترس نمردن،
بیاید
بیاید سفرهای شمال،
پیکنیک های خانوادگی همین حوالی،
باز هم تنورها گرم عطر نان شوند،
سقف ها امن،
آدمها حقیقی،
دوستت دارم‌ها واقعی،
بیاید دلار گران نشدن،
خوشبختی،
حسرت نشدن،
وربیافتد حرف‌های زور،
قیمت‌های بی‌حساب،
سهمیه‌های نامناسب و بیجا،
بیاید که
بوق بوق ماشین عروس بلند بشود...
صدای کرکره دکانها
یا رزاق
بیاید ، ایران ایران بشود.
کشور هزار فصل شادمانی و شوق...
بیاید ...

#محبوبه_احمدی
ساعت ۹ شب اول پاییز،
هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید کجا بوده‌ام آن تایم؛ ولی قطعا خوشحالی آمدن پاییز داشته‌ام. هوای خنک و پرمهر مهرماه را استشمام می‌کرده‌ام و با همکلاسی هایم، دفتر خاطرات مدرسه را ورق می‌زده‌ام.
ساعت ۹ شب اول پاییز، خیابانها شلوغتر بوده، چون پدرها زودتر خودشان را به خانه رسانده‌اند تا بچه مدرسه‌ای‌ها راحت بخوابند و فردا به مدرسه بروند.
ساعت ۹ شب، خیلی‌ها شام خورده بوده‌اند و سرود همشاگردی سلام را با بچه‌ها می‌خوانده‌اند.
ساعت ۹ شب یکشنبه، مغازه ها زودتر تعطیل کرده‌اند و سر راه چیزهایی خریده‌اند تا بچه مدرسه‌ای‌ها را، آماده رفتن به مدرسه کنند.
همان شب، ساعت ۹ شب، در بیابان‌های دور، در دل کوه‌های سنگ، پنجاه و چند مرد، پدر، برادر، شوهر، دایی، عمو، پسرعمو، پسر خاله، دایی، عمو، پنجاه و چند تن، اما، کار را هنوز تعطیل نکرده بودند. شب‌های کویر ستاره‌ها نزدیک زمین می‌شوند. آن شب را نمیدانم. آسمان کویر، به زمین نزدیک تر است. آن شب ستاره ها از زمین به آسمان باریدند. پنجاه و چند شهاب سنگ، پنجاه و چند ستاره دنباله دار.
زمین اما، کودکی داغدار شد که در هیچ‌کجای تاریخ، اسمش را نمی‌آورند و در جغرافیایی مادری سیاهپوش شد که آدرسش را کسی نمی‌داند. آن زمین اما، عروس کویر بود...

#محبوبه احمدی
صرفا .....

من اگر بلد بودم،
برای مهریه‌ام، دو صد پاییز درخواست می‌کردم. با تمام باران‌هایش، برگ‌هایش، جنگل‌های شمال در پاییز؛ بر ذمه‌ات می‌نوشتند قدم زدن در پاییز، مدت دویست فصل...

#محبوبه_احمدی
کاش همان جاهای بچه‌گی‌هامان مانده بودم که بهترین نقاشی‌ام این بود که کلبه ای بکشم. خورشید در آسمانش باشد و از دودکش بخاری خانه، قلپ قلپ «قلب» به آسمان برود. کوه باشد و رودی از جلو کلبه می‌گذرد با ماهی‌های قرمز کوچک؛ معلم هم همیشه نقاشی دل‌بخواهی تکلیف بدهد.

#محبوبه_احمدی
چقدر عشق و جنگ ، به هم شبیه اند.
هردو تمام نشدنی اند
و حاصل هر دو ،
تنهایی ست ...



#محبوبه_احمدی
آدم باید یکی را دوست داشته باشد.
محض دلخوشی اش!
آنوقت قلبش مثل ریحان تازه ،
طراوت دارد.
وقتی از خواب بیدار می‌شود عطر ریحان و بابونه می پیچد توی سرش...
وقتی می‌خواهد ظرف بشوید ، زلال آب مستش می‌کند.
عطرهای دوست داشتن را هل و زردچوبه و زنجبیل می‌کند می‌ریزد توی غذا ؛
گرمایش را هُرم اتو می کند،می پیچد لای یقه مردانه ای...
آدم باید یکی را دوست داشته باشد .
آنوقت از صدای بلندگوی نخراشیده ی "ضایعاتی" ، توی کوچه ،
آنهم سر ظهر ، در نظرش زندگی می بارد...

آدم باید با عشق پوست مرغ را بکَنَد
سیر ترشی بیاندازدو نبات عشق تویش بگذارد
لواشک درست کند از میوه هایی که نخورده اند و نمی مانند
آبِ لیموهای تازه را توی شیشه کند.
آدم باید با یاد کسی، نفس بکشد
وگرنه نفسش تنگ می شود...
آدم باید خودش را این هوا دوست داشته باشد تا برسد.

#محبوبه_احمدی
وقتهایی هست که دلت از هیچ‌چیز زندگی راضی نیست. دلسردی، خسته ای بی دلیل، بی آنکه کاری کرده باشی. وقتهایی هست حس می کنی هیچ نداری. دستهایت خالی اند.

آن‌وقتها حتما دنیا را نگه دار. بزن کنار و نخهاتو با خودت وابکن. ببین کجاها خودت را نادیده گرفته ای. برای دیگران تلاش کرده ای و خودت را فراموش!

حتماً پاری کاری می‌کنی که دوستش نداری. یا عوضش کن یا دوستش داشته باش. آدم اگر قدر خودش را بداند یک روز هم، تکرار می کنم، یک روز هم کاری را که دوستش ندارد انجام نمی‌دهد. جایی که دوست ندارد نمی رود. زندگی  زندگی باید چاشنی دوست داشتن داشته باشد! ماشینت را هم دوست داشته باشی دیرتر خراب می شود.
آدمیزاد باید کارهایش را از سر دوست داشتن انجام بدهد. حتی به کارهایی که می‌کند عشق بورزد. اینجوری کمتر خسته می‌شود. خوشحال تر است. امتحان کنید.

#محبوبه_احمدی
کاش من یک زن روستایی بودم و امروز روزم بود و همه ی زنها یواشکی ته دلشان آرزو می کردند من باشند.
وقتی دارند ناخن هایشان را با لاک اکلیلی رنگ و وارنگ می کنند به حنای ناخن های من فکر می کنند. کاش یک زن روستایی باشم. دامن بلند چین دار بپوشم
موهایم را حنا و روناس بگیرم.
صبح ها قبل از خورشید مرغ و خروسها را ببرم توی حیاط و دون بریزم برایشان.
بعد تنور را هیزم کنم و عطر گندم بپیچد توی خانه.
بیایی کنار تنور و دلمان گرم شود. چایی کنار تنور بریزم و تو زندگی را دم کنی برایم.
شیر گاو را بدوشم و پنیر درست کنم. در باغچه مان نازبو و ریحان و لاله عباسی بکاریم و یک درخت پرتقال و یک درخت انار ؛
برایت تفتان تازه و ماست چکیده بقچه کنم و راهی ات کنم سر زمین. بعد با جاروی سیخی بیافتم به گلهای قالی آب دهم و نوازش شان کنم. دو رج قالی ببافم و آواز بخوانم.
دم ظهر برایت قابلمه ی دم پختک بیاورم سرزمین . بیل را زمین بگذاری و کنار شرشر آب جوی ، بنشینی برایم بگویی که چه کاشته ای در زمین ...
و تا دور دست ها عطر عشق باشد و باد شاد برقصد .

#محبوبه_احمدی
داروخانه شلوغ بود. باجه پذیرش نسخه را دادم و منتظر نشستم. وقتی اسمم را خواند رفتم تا از خانم نسخه‌پیچ دارویم را بگیرم. خانم جوان ضمن اینکه دستور مصرف داروها را به من می‌گفت و می‌نوشت، از آقای دکتر که آنطرف‌تر نشسته بود سوالاتی می‌پرسید. دکتر داروساز سوالی از من پرسید و در یک لحظه به من نگاه کرد تا پاسخ دهم. جواب که تمام شد، دکتر جوان گفت: خانم عذرخواهی می‌کنم برای تیرگی دور چشم‌تان، آهن مصرف می‌کنید؟ فقر آهن مشخص است. برای خانم‌های ایرانی چندماه از سال مصرف آهن ضروری‌ست بخصوص در سن شما؛
می‌دانید؛ خیلی سال بود برای بچه‌ها ویتامین و زینک و آهن می‌گرفتم اما حواسم نبود که خود من در این سن نیاز به کلسیم و آهن و اینها دارم. در این فکرها بودم که خانم نسخه پیچ صدایم می‌کرد: خانم آهن خارجی داریم ... تومان و ایرانیش ... هستش. کدوم رو می‌برید؟
از توجه آن آقای دکتر تشکر کردم. راستش در این وانفسای فراموشی، از اینکه آن دکتر، در آن شلوغی کاری، حواسش به من بود، حس نوعدوستی خوبی به من دست داد. خوشحال شدم که هنوز هم زمین، جای قشنگی هست برای زندگی.

#محبوبه_احمدی
گفتم:
رویاهای من کوچک اند.
تماشای درخت آلبالو
چیدن گردو و خرما
نشستن زیر درخت پرتقال
قدم زدن زیر درخت های کاج
دیدن غروب جاده
سفر
با اتوبوس در شب
و چوپان یک گله گوسفند شدن در تپه‌های سبز

همین ها،
همین‌ها مانده هنوز...
نمیدانم چرا خندید.

#آرزوها
#محبوبه_احمدی
تیتر خبر نوشته بود خانه میدهند به بازماندگان طبس. نمیشد وقتی خودشان زنده بودند خانه دارشان می‌کردند؟ حتما باید مردی بمیرد تا به فکر بیفتند نبودن سقفی برای زن و بچه شان، چقدر عذاب آور است.
راه دوری نمی‌رفت اگر خودشان بودند و زیر سقف خانه‌ی خودشان خسته از کار چرتشان میبرد.

از فکرم بیرون نمی‌روند. مثل خیلی اتفاقات دیگری که افتاد.

همین طور که کف بشقاب‌ها را برای بار چندم محکم اسکاچ می‌کشم فکر میکنم از هیچی که بهتر است. باز هم خوب که حالا حداقل رهایشان نکرده‌اند‌. پاهای چکمه پوشیده‌شان در واگنی که از آن بیرون زده، از شیشه‌ی آشپزخانه رد میشود. بعد می‌گویم ولی باز کاش خودشان بودند و این خانه‌ها را می‌دادند، بعدش دیگر هر چه میخواست بشود بشود‌.

یاد منصور می افتم که با التماسی که در چشم های زردش دو دو میزد، گفته بود کاش فقط انقدر زنده بمانم که قسطم را تمام کنم. و نماند.

گاهی آدم فقط دلش می‌خواهد انقدر زنده بماند که خاطر جمع از این دنیا برود.
 
#محبوبه احمدی
شب خوش
مثلا ؛ از مدرسه آمده باشی
خانه پر باشد از عطر آبگوشت و صدای سوپاپ زودپز ؛ و صدای رقص سر کتری لعابی روی والور ، به هوا باشد ...
مشق های دفتر حسابت ، کیف کنند ازین همه گرمای محبت و خودکار بیک آبی و قرمزت ، برقص درآیند در کیف‌ات  !

خاطرجمعی، یعنی همین !
یعنی حواسش به آمدنت باشد.
حواست هست به آمدنش؟...


#محبوبه_احمدی
اینها که می‌آیند یادتان بدهند مردها ال و زنها بل، اینها را زیاد گوش نکشید. به دل نگیرید اگر یار شما ادبیات کلمه ای قوی ندارد. اهل حرف زدن نیست. یا اگر اهل گل و کادو نیست. یا سالگرد ازدواج و تولدتان را یادش می‌رود.
واقعیت این‌ست که زبان خاصی برای ابراز محبت و عشق وجود ندارد. هر کس زبان خودش را دارد. کافی‌ست زبان هم را بلد باشیم.
بگذاریم هر کس، روش خودش را برود. به شیوه خودش عشق‌ورزی کند. ما با آن‌هایی خوشبختیم که اجازه دارند کنار ما، خودشان باشند و ما هم کنار آن‌ها خودمانیم. بی‌نقاب، بی‌نگرانی، بدون ترس، بدون قضاوت و از همه مهمتر، بدون نظر دیگران!
پذیرش یکدیگر و رسیدن به زبان مشترک، یعنی ارتباط سالم و امن و عاشقانه؛

#محبوبه_احمدی