صاحبدلان
11.5K subscribers
32.8K photos
2.97K videos
56 files
2.39K links
Download Telegram
سلام ماهی ها
سلام ماهی ها...
سلام قرمزها، سبزها، طلایی ها
به من بگویید آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است و مثل آخر شبهای شهر، بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنیده اید
که از دیار پریهای ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاه ها
و لای لای کوکی ساعتها
و هسته های شیشه ای نور
پیش می آید؟

و همچنان که پیش می آید
ستاره های اکلیلی
از آسمان به خاک می افتند
و قلبهای کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند.

#فروغ_فرخزاد‌


@Ssahebdeelan
Audio
Forough Farrokhzad [Reticence.ir]
بیش از این‌ها
آره آری بیش از این‌ها...

شعر و صدای #فروغ_فرخزاد
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زیبائی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم
غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سیاه شود
عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن
می مکم با وجود تشنهء خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا

#فروغ_فرخزاد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بدی‌های من به‌خاطر بدی كردن نيست. به‌خاطر احساس شديد خوبی‌های بی‌حاصل است.
می‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايی كه دانه‌ها سبز می‌شوند و ريشه‌ها به‌هم می‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگی، خود را ادامه می‌دهد. گویی‌ بدن من يك شكل موقتی و زودگذر آن است.
می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل يك ميوه‌‌ی رسيده به همه‌ی شاخه‌های درختان آويزان كنم.

#فروغ فرخزاد
‏۸ دی زادروز

@Ssahebdeelan
«تمامِ عشق،
تقدیم به کسانی که از شدت خوب بودنشان احساس کردیم خدا دوستمان دارد…!»•🤍🌱••

صبح زیباتون بخیر آدینه بکامتون
چشمآی زیباتون …….🤍
اگر می‌شد به ماه سفر کنم
در نیمه‌ی روشن‌اش یک صندلی می‌گذاشتم
خیره می‌شدم به زمین
تا سرزمینی را که از آن فرار کرده‌ام، پیدا کنم
و در نیمه‌ی تاریک‌اش
کافه‌هایی کوچک می‌ساختم
برای گریستن خودم
و آن‌هایی که از زمین فرار کرده‌اند

#حسن_آذری
کمی‌ دلخوش باش جانم...
لبخند بزن! نفس عمیق بکش!
باور کن خداوند برای تو معجزه می‌کند
جان ببخش به تمام لحظه های بی جانت
او همین جاست! کنار تو ..

جمله قشنگ در مورد کارما👌
زندگیت پر از آدمایی میشه که
تو برای دیگران بودی

@Ssahebdeelan
Axe To
Garsha Rezaei
جدید
... تمام زمستان عطر زعفران، مهمانِ اتاق مهمانی مان می بود! از اول فصل زعفران، راستش کمی قبل ترش، مادرجان یک شال سفید بزرگ توی اتاق بزرگ که خانه یِ مهمانها یا مهمان خانه بهش می گفتیم ، پهن می کرد.
حس می کردم چشمان بابا برق میزند وقتی آن پارچه را می بیند! مثل وقتهایی که از مدرسه می آمدیم و نمره ی خوب گرفته بودیم. اصلا نمره هم نگرفته بودیم، چشمانش برق میزد.
از روز اولی که بابا به زمینها سرکشی میکرد و دو مشت گل زعفران می آورد، مادر توی اتاق نشیمن که به خانه ی مهمانخانه، یک در چوبی دولَت داشت و زمستانها توی آن کرسی میگذاشتیم و لذا خانه یِ کرسی نام داشت، یک پارچه بزرگ پهن میکرد برای گل پرکردن؛ بعد رشته ها را توی بشقاب ملامین، میگذاشتیم و آخر هر شب مادر آنها را با عزت و احترام، می برد توی مهمانخانه و از گوشه ی شال سفید، دسته های رشته را پهن می کرد.

عطر مدهوش کننده ای میزد تا آشپزخانه که آنهم در کوچک چوبی داشت به اتاق کرسی و ما به آن "خانه  پیشو" می گفتیم. زمستانها آشپزخانه بود وگرنه بقیه سال آنسوی حیاط، خانه ی نانها کنار مطبخ ، محل آشپزی می بود...
زعفرانها ، چه دسته ها و چه بی ریشه ها که "سرگل" نام دارند، روی شال سفید را پر می کردند‌ قرمز خوشرنگ و بویی که می دیدم بابا هم گاهی با شکوه تمام ،بهشان سر میزد و چشمانش برق می زدند ...
آنوقت که فصل برداشت تمام می شد بابا میرفت"پی چینی" و "به جای" ! (که فکر کنم همان وجین کردن باشد) و پی چینی ، یعنی تک و توک گلهایی که میان علف زعفران درآمده اند. مادر هم بعد از اینکه چندین بار ، رشته ها را پشت و رو می کرد تا خوب و یکدست خشک شوند، یکروز نزدیکی بهار ، با یک قابلمه روحی و نخ قرمز می نشست کنار شال سفید ؛
"دخترپیچ" کردن رشته های زعفران، از دیدنی ترین قشنگیهای مادرم بود .
آنقدر اینکار را با وسواس و عشق انجام میداد که انگار فرزندانش را دارد قنداق میکند‌ .
با نخ قرمزی که یک سوی آن را به دندان می گرفت، دسته دسته زعفرانها را از قسمت ریشه ی سفیدشان، می پیچید و می پیچید و از آخر گره شان میزد. بعد با کلی عشق ، کنار هم می گذاشت رشته های دو رنگ طلای قرمز را ؛
می پرسیدیم چرا با نخ قرمز؟ می گفت: قرمزی زعفران از نخ را جدا کند . غش نباشد. خالصِ خالص...
اتاق (خانه ی)مهمانهای مان، تا همه ی سال ، تا الانها ، عطر خالصی دارد که نامش زندگی ست نام دیگرش عشق ...

#محبوبه احمدي
#خاطره درماني
عصر جمعه سردی‌ست. بوی بارش برف آدم را امیدوار می‌کند اما دریغ از یک نم!
حتما الان مادرجان دارد دعای سمات می‌خواند.
به فرازهای آخر رسیده و دارد تک‌تک ما را مجسم می‌کند جلو چشمان قشنگش و می‌سپاردمان به خدا؛
مادربزرگ همیشه می‌گفت: الهی اول نمره بشی! دعایش این بود و ما را وقت امتحانها چه خوشحال می‌کرد.
مادربزرگ حتی وقتی درس‌مان تمام شد هم، برایمان اول نمره شدن می‌طلبید. اول نمره شدن بین خودمان با خودمان.
حتما دعای سمات مادرجان الان تمام شده و برای همه مان یک عالمه آرزوی خوب ...

#عصر_جمعه_مان
#محبوبه_احمدی