صاحبدلان
11.8K subscribers
32.7K photos
2.95K videos
56 files
2.39K links
Download Telegram
هستی اثری ز نرگس مست تو بود
آب رخ نیستی هم از هست تو بود

گفتم که مگر دست کسی در تو رسد
چون به دیدم که خود همه دست تو بود

#مولانا

سلام و درودهااااا بر شما عزيزان زيبا نگار
صبحگاهانتان مالامال از فیض و کرامت...
امروزتان پر از حلاوت و رضایت از ضیافت زندگي ....
مطهر و مصفا بادا ضمير باطنتان از ناپاكي ها
🌸🍃🌷

@Ssahebdeelan
غیرِ رویت هر چه بینم نورِ چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده ی مژگانِ من

سخت نازک گشت جانم از لطافت‌هایِ عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آنِ من کو؟ آنِ من؟...

#مولانا

صبحتون
عطر نواز
نسيم كوچه باغ هاي صفا و سخاوت
🍃🌷🌸
@Ssahebdeelan
دلم صبحی می خواهد آفتابی ،
هوایی تمیز ، آسمانی آبی ، شهری پر از لبخند
و مردمانی که کلاه از سر برمیدارند
و به یکدیگر احترام و امید تعارف می کنند ...
دلم انسانیتی شفاف می خواهد
و انسانی منهای خودخواهی که از خودگذشتگی را با خودکم بینی اشتباه نگیرد ،
که اشتباه را درس کند ، نه تکرار ...
دلم تکرار بی انتهای آغوش می خواهد
بوسه و مردان و زنانی دست در دست ، پا به پا و دل هایی پشتِ هم ، نه پشت به هم ...
دلم کودکانی می خواهد
بی ترس از رها شدن ، بی محرومیت
بی جراحتی بر جسم و روان ...
کودکانی که " کار " را فقط مشق شب کنند
و دیوار های شهر را پر از نقاشی های بی دغدغه ...
دلم دختران و پسرانی می خواهد که بیش از معجزه ، به عشق معتقدند
و به جای انتظار ، مشغول زندگی اند
و به جای گله از دنیا ، در حال درک هستی ...
شهر من باوری تازه می خواهد
به دور از غضب و انتقاد ، به دور از رقابت ،
به دور از فریاد و دشنام و انتقام ...
شهر من سیاست نمی خواهد ،
سواد می خواهد ...
شهر من فرهنگ دارد ، یادآوری می خواهد
شهر من امانت است امانتداری می خواهد
شهر خاکستری من ، رنگهای زنده می خواهد
و ساختمان هایی با پنجره هایی رو به آگاهی
و زیر بنایی از اعتماد
و میدان هایی به شکل اتحاد ،
با درختان و حیوانات و کودکانی که
احساس امنیت کنند
و شهروندانی که ایمانشان را دوباره
بازپس بگیرند ...
چه کسی جز من ، مرا باور می کند ؟!
در این روزگار بی قیدی ها ،
چه کسی دست هایش را در باغچه انصاف
سبز می کند ؟

#پریسا_زابلی_پور

@Ssahebdeelan
هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم.

مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود.
نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند.

اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!

سر ساعت به رستوران رفتم.
رئیس تا مرا دید گفت:
چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم.

و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!

و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!

پرسیدم:
جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد:
چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:

وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه.

واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم.
جهیزیه نداشت.
باباش یک کارمند ساده بود.
چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم .

صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم برات؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم.
دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید.

یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد:
آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد!
به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد:
آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم.
اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.
ایندفعه روسری خواست.

روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم!

تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست.
قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه.

بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد.

عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد.

صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!

چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد.
یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم.
اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده.

پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟
طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد!

با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم.
حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد!
از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود!
کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی!

دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!

اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم!

مجبور شدم طلاقش بدم.
خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد.
تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود!
یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره!

#عزیز_نسین

@Ssahebdeelan
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب

خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر اُفتد نقاب


#عبید_زاکاني
‍ تو همزبان گل و همنشین آینه‌ای
طلوع دم به دمت از میان
این دو خوش است
تو، آفتاب در آفاق چشمه و چمنی
لبت، دهان گل سرخ در سپیده‌دم است
که از نسیم کلامی، گشوده می‌ماند
تو بر زبان گل و باد، بهترین سخنی


#نادر_نادرپور
ديده ام خورشيد را در خواب ، تعبيرش تويی
خواب دريا و شب مهتاب ، تعبيرش تويی

از معبّرها نمی پرسم که خواب صبح وصل
عشق من ! بی رِمْل و اسطرلاب ، تعبيرش تويی


                  

    #حسین‌منزوی
صبح شد
باز هم نور و روشنی
باز هم زندگی ...

ما زنده ایم
درخت ... گل ... پروانه و
قاصدک مهربانی دارند
نفس می کشند نور را ...

نازنینم!
بیا به ضیافت زنبورها برویم
در کنار گل و مل،
که شهد و شراب شهریور
شیرین می کند تلخ کامی های ایام را ...

#فریده_یوسفی
‍ من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي‌ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيشها مي‌ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي‌ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي‌ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولي از آینه مي‌ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي‌ترسم!

من مي‌ترسم
پس هستم

اينچنين مي‌گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي‌ترسم...

#حسین_پناهی
#زادروز

@Ssahebdeelan
وقت كم است
باید خوب باشم
مهربان باشم
و دوست بدارم همه ی زیبایی ها را...

#حسین_پناهی
صد کعبه نماز
  به باور مقدس تو گزاردم
  نگاه ِ زلالِ
      باغم تماشایی شد
   عطر  ریحان پیچید  در حوالی ِ صبحم

خورشید  دلبرانه جانفشانی کرد
    و
    آرامش  افتابگردانها
      در لبخند تو خلاصه شد...

چه مبارک صبحیست....

#گلی_دختر_شالیزار

مهمان کوچک خانه‌مان اسکناسی گذاشته است توی پاکت. می‌دهد دستم می‌گوید: «این توراهیه واسه تو. یه چیزی بخر برای خودت. می‌گم که... چیزه... خیلی طول‌ می‌کشه تا برگردی؟»
لبخند پت‌وپهنی می‌زنم و می‌گویم «چطور؟»
می‌گوید: «می‌گم که یعنی زود برگردی بیای بریم روستای ما برای تماشای لک‌لک‌ها. می‌خوایم موکب هم بزنیم برای زائرهای اربعین که از روستامون رد می‌شن. میای تا اون موقع؟»
می‌پرسم: «لک‌لک‌ها چندوقت می‌مونن بالای اون دکل برق؟»
لطیف‌ترین جواب دنیا را می‌گذارد کف دستم:
«تا وقتی تو بیای ببینی‌شون.»
می‌گویم: «بغلت کنم؟»
سر تکان می‌دهد که یعنی آره.
محکم توی آغوشم می‌گیرمش و می‌گویم «توراهی‌ای که بهم دادی رو برای برکت می‌ذارم لای پول‌هام. برای تماشای لک‌لک‌ها و پیاده‌روی اربعین می‌آم. می‌آم که از روستای شما برم.»
می‌خندد.

دوتا اسکناس ده‌هزار تومنی برکتش را می‌گذارم لای دلارهای توی کیف پول. فکر می‌کنم آدم برای برگشتن باید جز دیدار دوبارهٔ آن‌هایی که به‌ مهرشان آغشته است، بهانه‌ای مثل تماشای لک‌لک‌ها هم داشته باشد.

#رابطه_نویسی
#فاطمه_بهروزفخر

@Ssahebdeelan
چند روز پیش، زنان به استادیوم راه داده شدند. شور و شوق و شال‌های آبی...
جایی دیدم که کسی نوشته "زنان استادیوم را زیبا کردند، زنان هرجا باشند آنجا زیبا می‌شود"

من با این جمله به‌شدت زاویه دارم.
بلاهت این جمله کم از "من یک مردادی مغرورم" یا "با افتخار آبانی‌ام" ندارد.
همان‌طور که ماه تولد و جای تولد و شکل تولد مقبولیت نمی‌آورد، زن بودن هم ارزش نیست.

یعنی اگر طی همه‌ی این‌ها سال‌ها مردها از ورود به ورزشگاه منع می‌شدند و بعد راه داده می‌شدند، باید تیتر می‌زدیم مردان ورزشگاه را زیبا کردند؟!

این چه ربطی به جنسیت دارد؟
چیزی که در ورود زن‌ها به ورزشگاه زیبایی آفرید، پیروزی "حق و حقانیت" بود.
حق زیباست؛ چه مردانه و چه زنانه...
حق زیباست؛ نه مردانگی و نه زنانگی...

زیبایی در "شدن" بود؛ در پیروز شدن حق، نه در "بودن"، در زن بودن.

به چیزهایی که از آنِ شما نیست ننازید.
به ملیت، جنسیت، ظاهر و رنگ و تن صدا ننازید... هیچ‌کدام افتخار نمی‌آورند.
هیچ‌کدام به خودی خود، زیبا، ارزشمند و اصیل نیستند.

ما حتی چیزی به اسم خانواده‌ی اصیل نداریم؛ بلکه آدم‌هایی داریم که با رفتار و فهم و درکشان به خانواده‌‌ای اصالت داده‌اند...

ارزش، منم. آنچه در گذر زمان و با تلاشم "می‌شوم"، نه آنچه از بدو تولد "هستم" یا به‌خاطر اینکه لک‌لک‌ها، شانسی، من را در جغرافيایی یا خانواده‌ای انداخته‌اند، "دارم"!

#سودابه_فرضی_پور

@Ssahebdeelan
به پرنده درونتان بگویید
ورای این قفس،
و آب و دانه ای که هر صبح و شام پیش اش می نهند،
آسمانی بی پایان وجود دارد
که تا آخر عمر هم اگر پرواز کند
به انتهایش نمی رسد.
آسمانی آبی
با چشم اندازی وسیع
از برکه ها و دشتها و چمنزارها و نهالستان ها
به پرنده درونتان بگویید
حیف است قبل مرگ
پرواز در آسمان رها را
تجربه نکرده باشد،
حیف است......
ساده لباس بپوش !
ساده راه برو !
ولی در برخورد با دیگران
ساده نباش !
زیرا سادگیت را نشانه میگیرند
برای در هم شکستن غرورت

#حسین_پناهی

6شهریور سال روز تولد
حسین پناهی گرامی باد.....🌹
Rokh Be Rokh
Kaveh Afagh
نوشتان در خوشمزه تایم
عصر تون دلنشین