باغ را برگی نیست
بر فرازی متروک
پُرم از اندوه زرد حزانی که می آید
و در اندیشه ی فردای تباه
برگ های سرخ و سوخته را
برمی افرازم از ساقه ی خاموش نگاه
لحظه ها پنجره اند
پشت این پنجره ها
می وزد بادی سرگردان در باغ خزان
می کشد شعله حریقی پنهان
و درختان را تا مرز غروب
با رسوب سرخ آتش می آراید
پشت این پنجره ها
بوی نعش گل ها می آید
از فرازی متروک
می بینم گل ها را در باد
و خزان را در باد
بر سمندی قرمز
با شمشیر مهتابی خویش
به سوی پنجره ها می آید
و درختان را تا مرز غروب
با رسوب سرخ آتش می آراید
باغ را برگی نیست
#سعید_سلطانپور #آوازهای_بند
بر فرازی متروک
پُرم از اندوه زرد حزانی که می آید
و در اندیشه ی فردای تباه
برگ های سرخ و سوخته را
برمی افرازم از ساقه ی خاموش نگاه
لحظه ها پنجره اند
پشت این پنجره ها
می وزد بادی سرگردان در باغ خزان
می کشد شعله حریقی پنهان
و درختان را تا مرز غروب
با رسوب سرخ آتش می آراید
پشت این پنجره ها
بوی نعش گل ها می آید
از فرازی متروک
می بینم گل ها را در باد
و خزان را در باد
بر سمندی قرمز
با شمشیر مهتابی خویش
به سوی پنجره ها می آید
و درختان را تا مرز غروب
با رسوب سرخ آتش می آراید
باغ را برگی نیست
#سعید_سلطانپور #آوازهای_بند