@ShamlouHouse
Shamlou, Shajarian
رباعیات خیام
دکلمه احمد شاملو
آواز محندرضا شجریان
پارت دوم
دکلمه احمد شاملو
آواز محندرضا شجریان
پارت دوم
تو را نگاه میکنم
خورشید چندبرابر میشود
و روز را روشن میکند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر!
تو را نگاه میکنم
و همهچیز عریان میشود
زورقها در آبهای کمعمقاند...
خلاصه کنم: دریا بیعشق سرد است!
جهان اینگونه آغاز میشود:
موجها گهوارهٔ آسمان را میجنبانند
تو در میان ملافهها جابهجا میشوی
و خواب را فرامیخوانی.
بیدار شو تا از پیات روان شوم
تنم بیتاب تعقیب توست!
میخواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازهٔ سپیده تا دریچهٔ شب
میخواهم با بیداریِ تو رؤیا ببینم
#پل_الوار
مترجم:
#احمد_شاملو
خورشید چندبرابر میشود
و روز را روشن میکند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بدشگونی شب را بگیر!
تو را نگاه میکنم
و همهچیز عریان میشود
زورقها در آبهای کمعمقاند...
خلاصه کنم: دریا بیعشق سرد است!
جهان اینگونه آغاز میشود:
موجها گهوارهٔ آسمان را میجنبانند
تو در میان ملافهها جابهجا میشوی
و خواب را فرامیخوانی.
بیدار شو تا از پیات روان شوم
تنم بیتاب تعقیب توست!
میخواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازهٔ سپیده تا دریچهٔ شب
میخواهم با بیداریِ تو رؤیا ببینم
#پل_الوار
مترجم:
#احمد_شاملو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عباس کیا رستمی
شعری از احمد شاملو
هرگز از مرگ نهراسیده ام..
ت
روحش شاد
شعری از احمد شاملو
هرگز از مرگ نهراسیده ام..
ت
روحش شاد
❑ «خروس میخواند»
قوقولی قو! خروس میخواند
ازدرون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
درتن مردگان دواند خون.
میتَند بر جدار سرد سحر
میتراود به هرسوي هامون.
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده میآورد به گوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خرابآباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
گرم شد از دمِ نواگر او
سردیآور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشنآرای صبح نورانی.
با تنِ خاک بوسه میشکند
صبح نازنده، صبح دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! زخطّهی پیدا
میگریزد سوی نهان شبکور،
چون پلیدی دروج کز درِ صبح
به نواهای روز گردد دور.
میشتابد به راه مرد سوار
گرچهاش در سیاهی اسب رمید
عطسهی صبح در دماغاش بست
نقشهی دلگشای روز سفید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب میراند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جَسته است.
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
۲ آبان ۱۳۲۵
نیما یوشیج
قوقولی قو! خروس میخواند
ازدرون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
درتن مردگان دواند خون.
میتَند بر جدار سرد سحر
میتراود به هرسوي هامون.
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده میآورد به گوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خرابآباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
گرم شد از دمِ نواگر او
سردیآور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشنآرای صبح نورانی.
با تنِ خاک بوسه میشکند
صبح نازنده، صبح دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! زخطّهی پیدا
میگریزد سوی نهان شبکور،
چون پلیدی دروج کز درِ صبح
به نواهای روز گردد دور.
میشتابد به راه مرد سوار
گرچهاش در سیاهی اسب رمید
عطسهی صبح در دماغاش بست
نقشهی دلگشای روز سفید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب میراند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جَسته است.
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
۲ آبان ۱۳۲۵
نیما یوشیج
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامیکه میخندم
هنگامیکه میگریم
هنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
■ شاعر: مارگوت بیکل
ترجمهٔ احمد شاملو
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامیکه میخندم
هنگامیکه میگریم
هنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
■ شاعر: مارگوت بیکل
ترجمهٔ احمد شاملو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیدار کلارا خانس، سراینده اسپانیایی،
با احمد شاملو.
با احمد شاملو.
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مُردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستاره گان اش خنجری به من دهد.
شب
سراسرِ شب
یک سر
از حماسه یِ دریایِ بهانه جو بی خواب مانده است.
دریایِ خالی
دریایِ بی نوا...
جنگلِ سال خورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانه یِ ماسه پوشیده پَر کشیده بود
غریو کشان
به تالابِ تیره گون
در نشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالایِ بی سکونِ دریایِ بی هوده
باز
به خوابی بی رؤیا
فرو شد...
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبَر را با لعابِ سبزِ خزه
فرو می پوشد.
حماسه یِ دریا
از وحشت و سکون است.
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریایِ وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برایِ دوست داشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستاره ها نیازی نیست.
با آسمان بگو...
#احمد_شاملو
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مُردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستاره گان اش خنجری به من دهد.
شب
سراسرِ شب
یک سر
از حماسه یِ دریایِ بهانه جو بی خواب مانده است.
دریایِ خالی
دریایِ بی نوا...
جنگلِ سال خورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانه یِ ماسه پوشیده پَر کشیده بود
غریو کشان
به تالابِ تیره گون
در نشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالایِ بی سکونِ دریایِ بی هوده
باز
به خوابی بی رؤیا
فرو شد...
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبَر را با لعابِ سبزِ خزه
فرو می پوشد.
حماسه یِ دریا
از وحشت و سکون است.
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریایِ وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برایِ دوست داشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستاره ها نیازی نیست.
با آسمان بگو...
#احمد_شاملو
چه بی تابانه میخواهمت
Ahmad Shamloo
شانه ات مجابم میکند
در بستری که عشق تشنگی است
زلال شانه هایت
همچنانم عطش می دهد
در بستری که عشق
مجابش کرده است...
در بستری که عشق تشنگی است
زلال شانه هایت
همچنانم عطش می دهد
در بستری که عشق
مجابش کرده است...
Ahmad Shamlou, Az Ostovaye Shab(1).mp3
34.8 MB
قطعهٔ «از استوای شب»
بهمناسبت هیجدهمین سالروز درگذشت احمد شاملو
با همکاری «وبسایت رسمی احمد شاملو» و «گروه رادیولوژی»
بهمناسبت هیجدهمین سالروز درگذشت احمد شاملو
با همکاری «وبسایت رسمی احمد شاملو» و «گروه رادیولوژی»
@ShamlouHouse
Norouz, Shamloum Azad Andalibi
■ نوروز در زمستان | شعر احمد شاملو | صدای آزاد عندلیبی | تدوین تحریریهٔ وبسایت رسمی احمد شاملو
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
سحرگاهان سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را به خوابی سنگین فروشد
همچنان که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند بالی شد
که دیگر بارش به پرواز احساس نیازی نبود
احمد شاملو
به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
سحرگاهان سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را به خوابی سنگین فروشد
همچنان که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند بالی شد
که دیگر بارش به پرواز احساس نیازی نبود
احمد شاملو
.
.
.
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
…
□
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
□
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
...
□
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است
...
□
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
"احمد شاملو
.
.
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
…
□
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
□
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
...
□
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است
...
□
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی...
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
"احمد شاملو