شعر امروز هرمزگان
64 subscribers
35 photos
3 videos
3 files
406 links
ارتباط با ادمین:



Armat
@fatemehalimoradi
Download Telegram
شعر اعتراضی!
سروده ی: راشد انصاری(خالوراشد)

باحرفات مغز مو قاطی نمی شه
دَم مسجد که الواطی نمی شــه

برو فکری به حال جیب خود کــــن
اینا تنبــون برا فاطی نمی شــــه!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دنبال کشف رابطه ها هستیم
در پس زمینه های "سانسکریت"...

از بازتاب واژه ی "بیخوابی"...
در "عشق" و این حواشی ِ درِ پیت...

خواندیم... اگر چه هیچ نمی دانیم ،
از جیک جیک ِ جوجه ی ماشینی...

از جزوه ای که مثل زمین گِرد است...
بی اعتنا به فرم ِ جهان بینی

کم کم فشار ِ فلسفه می افتاد
در ارتفاع های ِ متافیزیک...

بر پله ها ی برقی ِ روینده
با مانکنی کُشنده تر از تحریک...

-منشوری از الهه ی زیبایی
با چشم های اهلی ِ قدیسه...

هر چند این الهه ، زمینی بود ،
مقدور نیست ؛... بی تنش ِ کیسه...

تا قرن ها کشاکش مردن داشت ؛
شیرین ترین تنوع ِ این کادو...

فرهاد ها همیشه همین بودند ؛
این تیشه -بازهای بزن در رو...


بیننده های منفعلی هستیم
بر هم زده تمرکز سالن را...

خیسیده در اصول ِ خودانگاری
سنگین گرفته دسته ی سیفون را...
"لقمان نظری"
《۱۳۹۶/۳/۸》



https://t.me/Shere_hormozgan
با سرفه ، می خورم وسط سفره ، توی شعر
وقتی که نامِ کوچک من، استفاده شد
این لقمه ی اضافه ، گلوگیرِ هیچ کس
هی مزه ، مزه زیر زبانت نهاده شد


«سارا ! سلام ، اشهدُان لا الهَ...»*، من ؟!
رگ ، رگ پریده ام به تو، از مرغیِ دلم
سوزیده از لبِ تو وُ این مرغ ِ سوخته
با اشتهای بوسه ی ققنوس زاده شد
.

از تو به نامِ کوچک و شعرم صدا شدم
با لذّتی که خوردنِ نوشابه هات داشت
مضمون ِ «شهر بی تو ،مرا حبس می شود»*
باخنده هام ، رو به تو هی سرگشاده شد

من ،اشتهای عاصی شخصی گرسنه ام
تو ، نسخه ای که بسته شده در رژیمِ سخت
امشب ، بیا بکِش ، لبِ خود را به تشنگیم
لَه لَه ، رسیده تا تو و من بی اراده شد
.

فرمانده ی همیشه ابَر قهرمان ِ من
کلّ ِ قوای صف شده در گوشه ی دلم
جنگال های *توی سرم را به خط بکش
با سرفه ، عاشقانه ی من، رمز داده شد

با سرفه ، سرفه، می پَرم از انتهای شعر
هی آب می خورم به تو از گوشه های پلک
هی پاک می کنم ، همه پاشیده هام را
حیثیّتِ من و غزلم تا اعاده شد



# سارا سلماسی
# تکلیف

۱. محمد حسین بهرامیان
۲.مولوی

۳. جنگ الکترونیک


۹۸\۵\۱۸


https://t.me/Shere_hormozgan
Forwarded from دانلود رایگان کتاب (PayaBook📚)
سوز نعشی
نویسنده: سارا سلماسی
قیمت: 21000تومان
انتشارات: دانشیاران
تلفن مرکز پخش: 02177644417
برای اطلاعات بیشتر و خرید به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://bit.ly/2YBQUkd
همیشه مُهر به لبخند ترد و نَمدارند
فقط لبان تو یک اتفاق کم دارند

شبیه جنگل آغاز خلقتی ، بکری
چقدر منظره های تو زیر و بم دارند

تو در  ادامه ی دریا قیام کردی که
خطوط پیرهنت میل پیچ و خم دارند

برقص باقی ناگفته هات را در من
بخوان که هرچه قناریست در تو غم دارند

دوباره لب بگشا نرخ قند را بشکن
که خنده های تو خرماپزان بم دارند

گذشته فصل بلال و هنوز ذرت هات
برای رفع عطش شیر ، باز هم دارند

هلال موی تو در ماه شورشی انداخت
و چشم های تو در هیئت علمدارند

ایرج انصاری فرد‌



https://t.me/Shere_hormozgan
‍ ‍ باید از تو نوشت وقتی شب شروع به وزیدن می کند
و روز لحظه ی معاصر توست
در چرخش ساعت
دور جهان موازی از پرش گرده های زمین بر شاخ گاو
باید از تو نوشت وقت کوک کردن ساز تنت در چرخش فقرات و انتهای کپل
در تختی پیچیده در ملحفه ای سفید
با تو باید از پوست نوشت
از گرایش لمس در انزوای یک جمع بعد از پریود
یک جهان بعد از پریود
یک جنجال بعد از پریود
با تو باید از خون نوشت
خون دل
خون جگر
خون محاصره در دهان روزهای تلخ افتاده ازسر لذت
خون ماسیده در دهان خیابان بعد از یک نگاه دسته جمعی
با تو باید تمام شهر را روی پنجه
پشت عینک دودی راه رفت
و بچه های زیادی را در دستشویی انداخت
با تو باید به اتوبوس رفت
و مراقب ساعد بود
مراقب دست های لخت از کمر افتاده
دست های آویزان
دست های آویزان
دست های آویزان
با تو باید به تاکسی
با تو باید به خانه
به آشپزخانه
تشت سرخ دمر افتاده در حمام
بشقاب نیمه چرب شام
با تو باید به آلبوم رفت
و سرک کشید در محاوره ی بالش نشسته بر صورت
بالش گرفته به دهان وقت سکس
بالش گرفته به دهان وقت درد
با تو باید از درد نوشت
با تو باید از درد
با تو باید از درد
با تو باید از درد
در که باز می شود
زن با پلاستیک خرید روزانه
پلاستیک معاشقه ی یک رنج عظیم
پلاستیک زن بودن
می رود خانه
شب که می وزد
باید از تو نوشت
که شاخ گاو در گرده ات
نشسته زمین را کوک می زنی
و همزمان زنهای زیادی با تو زخم هایشان را
با تو باید از تو نوشت
از زخم که تا دهان باز می کند
زن ست که می زند بیرون
زن ست که می رود داخل
زن ست که تردد می کند
زخم جای خوبی ست برای تو
که سالها پرستار بودی
تیمار کردی و
خون بودی به وقت زن بودن
با تو باید از زخم
با تو باید از زن
با تو باید از تو نوشت
که کوک می زنی جهان را
نشسته بر قلمروت
نشسته بر تخت
نشسته بر مزار هزار ساله ات
با تو باید از تو نوشت
و منتظر بود تا دست خودت را بگیری و از این شعر بیرون بروی


#سامان_سایبانی


https://t.me/Shere_hormozgan
‍ شلیک / کات ... صحنه بهم خورد در سکوت
در بسته شد، هوا پسِ لب ها فشرده شد
یک لحظه ریخت خیسی پلکی کنار فرش
بغضِ دو تا پرنده ی عاشق که خورده شد
پنهان نمی کنم که تو را دوست داشتم...

شلیک/ باز حادثه ای را رقم بزن
با من بیا کنارِ رفیقان قدم بزن
گفتم رفیق!؟ آی عجب ناز شستشان
این گفتگوی بیخود من را بهم بزن
از زندگی بریده ام و مرگ دور نیست

آن دورها صدای کسی توی گوشِ من
انگار داد می شد و هی سوت می کشید
من مرده ام؟ میان شما نیستم چرا؟
"حلوای روز مرگ مرا یار می چشید"
یک جفت چشم منتظرم بود توی گور

با زندگی غریبه ام و با خود آشنا
با دوستان صمیمی ام و با خودم غریب
غربت نشانِ بی کسی ام بین جمع بود
من نخ نمای جمع نقیضینم و شدید
تنهایی ام پر از هیجان بود و انزوا

*شب های هجر را گذراندیم و بعد از این
بیدارِ روزهای به جا مانده از غمیم
با مرگ و زندگ سِپَریدیم و باختیم
ما فاتحان نقطه ی پایانی همیم
پایان ادامه داشت پس از سوت هر قطار

شلیک کن به نقطه ی پایانی نفس
با بنگ بنگِ حادثه من را عقب ببر
تا دورهای کودکی ام دور و دورتر
از روزهای قهوه ایم توی شب ببر
من را بخواب تا تبِ سرد ستاره ها
" تا انتهای بازیِ مرگابه و جنون"

شلیک/ کات... صحنه بهم خورد در سکوت
در بسته شد هوا پسِ لب ها فشرده شد
یک لحظه ریخت خیسی پلکی کنار فرش
بغضِ دو تا پرنده ی عاشق که خورده شد
راوی عقب عقب به جلو راه می رود

#سمیه_جلالی

22 مرداد ماه 98

*شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
مارا به سخت جانیِ خود، این گمان نبود

شکیبی اصفهانی




https://t.me/Shere_hormozgan
ای بصیرت متواضع من
درطبقه ی چندم چشم باز می کنی
به ارتفاع
به قد بلندی از کلماتم که
مدام آب می رونددرماهیت چشم
بیاویز مرا از بند رختی
تا تفاله ی کلمات را بخشکانم
در وعده های موعود
بگو چراماهیت اندوه متناقض است درآب
واسکله تقاضای بزرگی دارد
برای ترخیص
برای اجتناب از کفاره های مرطوب
در بلوغ اجناس
ای غریق
ای سرسپرده
پیش از احاطه شدن چیزی نشانم بده
که به تکامل تدریجی کلماتم نوک بزند

درچشم

بگوچگونه پشت به امواج بایستم

و به آبها بگویم که لایه های زیرین همیشه
شکل متخاصمی ندارند
از تو که شکل شکسته ای از
تکه های مرموز یک اتفاقی
مسیر افتادن را می دانی
می دانی مرگ با قایقی شکسته چه می کند
با تصور وارونه نشسته بر دیوار لنچ

سری تکان بده به عبور
به رفتن اسکله از خیابانی که مسیر نمی شناسد
دغدغه ها ی نفوذی دارد در چراغ قرمز
بگو چرا
بوق های ممتد از خصائل امواج بلندتراست
تا چشم باز کنم به ارتفاع
به قد بلندی از کلمات که مدام آب می رود

القادرون البکاء

آنها که قادر بودنددر غلظت آبهایت گریستند
با سکانس های معلق

در سکانس های معلق
که هرچه عمیق می شویم
غریق می شویم
ای غریق ای سر سپرده

علامت بده به وزیدن

به باد بان هایی که معلق اند دراوضاع

به اسکله که بدهکار است به اجناس

به گم‌ که لابلای قرمزی ناپیداست

که پنهان را هرچه می کنم

هویدا می شود در خیابانی

#فریبا_حمزه_ای


https://t.me/Shere_hormozgan
تو با او رفتی و دستانتان در دست همدیگر
رقیبی را نمی گیرم از این پس دست کم دیگر

چنان از غصه لبریزم که مرگم می رسد از راه
بیفزایی به غم هایم اگر یک ذره غم‌ دیگر

شراب و شعر و الواتی سخن با لهجه ی لاتی
نمی خواهم بدون تو بمانم محترم دیگر

همیشه از زمان و از مکان تو عقب بودم
همیشه وعده ی فردا همیشه یک قدم دیگر

تمام عمر من در ماجراجویی گذشت اما
برای ماجرایی تازه خیلی خسته ام دیگر


#مسلم محبی


https://t.me/Shere_hormozgan
نه قلب بودی
نه چشم و نه دهان
تنی که از دستان فریدا آفریده شد
و رگهایم را در رنگ روغن غلطاند

این بوم را بردار و سفیدی اش را بریز در موهایم
جیغی پیراهنم را بنفش میکشد
و درزهای پاره شده را میکاود در انگشتانم
ستونم شکسته است در فقرات میخ
میکوبدم مدام در ایستاده ای از تو
و خیانت میریزد در کپل های لاغر و پراکنده در بوم
خشکیده ام در زمخت پوست
و ترشح نامنظم شیر در سینه
نرینگی تو را بزرگ میکند
خوابم نمیبرد
در نیمه شب بعد از تو
بومی که خارج می شود از چشمان نیمه باز
سنگینم میکند در خواب بعد از ظهر
با خیسی خنکی که میدود
هی بالا میرود
هی پایین می آید از
در سکوت مانده در دهان
بوی رنگدانه های پوستم می پیچیده در کرم شب
چروک ها را امتداد می دهد در پلکم
منازعه کن در موهایم
در تیغ برنده ای که کوتاه میشود دنباله بافته شده ی
دو طرف گردن را
با بندی که در گردنم طلسم میشود
به خواب میروم در بوم با آتل شکسته در فقراتم


#راضیه حیدری

https://t.me/Shere_hormozgan
بهشت تازه تر ازاین تن مطنطن نیست
چنان که حوریه هایش به حد این زن نیست

بلندی شب یلدای آفرینش را
بغیرخنده او هیچ صبح روشن نیست

خدای گیس بلندی که هیچ معجزه ای
چنین بلندپیشانی بلورگردن نیست

برآبهای جهان جاری است لبخندش
به دوش باد بجز این بهار دامن نیست
‌#

به فکر رفتنی ازآمدن بگو یک بار
دل من است که تنها به فکر رفتن نیست


# علی اکبرضمیری

https://t.me/Shere_hormozgan
. یک سوار مانده با اسب نحیف و لاغرش
آمده از راه دوری گرد غم بر خاطرش

کهنه سربازی که دارد میل جنگیدن هنوز
مانده زخم ناگواری سالها بر پیکرش

جان بدر برده است از یک جنگ تحمیلی ولی
روبرویش راه طولانی...غمی پشت سرش

در هوایی یخ زده افروخته سیگار را
مانده دور خاطراتش اشکهای مادرش

مادیان پیر و فرتوتش بدون زین و یال
نا امید از زندگی در لحظه های آخرش

کوله باری از غبار و دردهایی بی شمار
با خشاب خالی و با سنگر زجرآورش

بر سرانگشتان او تاول زده دردی غریب
مینویسد با نگاهش...درد دارد پیکرش

غربت دیر آشنایی در یقین چشم اوست
پنجه افکنده است وهم انگیز شک در باورش
......
آن سوار خسته ی از جنگ برگشته منم
می رود بر دوش طوفان هر طرف خاکسترش

# مرتضی رحیمی نژاد
فروردین ۹۶



https://t.me/Shere_hormozgan
دوباره در تب شعرم غم پاییز میرقصد
درون سینه ام بی وقفه و یکریزمیرقصد

غم ات محصول شعرم رابه یغمابرده وحالا
مترسک هم چه بی شرمانه درجالیزمیرقصد

تودرمن بغض مولاناشدی یعنی همان غم که
هنوز از قونیه تا سر در تبریزمیرقصد


دلم از بلخ و نیشابور هم نومیدتر این بار
که در ویرانی چشمان تو چنگیز میرقصد

گریزی نیست،ازنابودی وویران شدن بی تو
اجل یکسردرون شعرهایم نیز میرقصد

منم اعدامی چشم ات نگاهی کن تن من را
ببین بر دار چشمان توحلق آویز میرقصد
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
ٔ
درون قاب مات پنجره باران تماشایست
زنی پای برهنه در حیاط لیز می رقصد

# مرتضی رحیمی نژاد


https://t.me/Shere_hormozgan
با نگاهت که زدم فال ، مرا ریخت بهم
حال من خوب نشد ، حال و هوا ریخت بهم

بی تو اما نفسم خنجر خونین به گلوست
فکرم از ترس غمت بعد شما ریخت بهم

لحظه لحظه طپش قلب من از ثانیه هاست
وقت مرگ آمد و این ثانیه ها ریخت بهم

شرح آشفتگی از حال کسی میپرسی؟
حال آشفته ی من شهر تو را ریخت بهم

و تو گفتی که به من دل ندهی ،رفتنی ام
رفتنت آه شد و درد و شفا ریخت بهم

تا سراغ تو گرفتم ز خدای دل خویش
ساکت و سرد در آن لحظه خدا ریخت بهم

طرح اندام تو تندیس خدایان من است
چه کسی بت شکنی کرد... چرا ، ریخت بهم

((سینه ام خانه ی عشق است )) در این خانه بیا
گر چه این خانه از این حادثه ها ریخت بهم

تا شبی فال زدم، وقت سفر آمد و حیف
بی تو خوشبخترین مرد خدا ریخت بهم

# مرتضی رحیمی نژاد
تیر 98



https://t.me/Shere_hormozgan
ازحس نابِ لحظه ی سبز هم آغوشی
تااضطرابی تلخ دروهمِ فراموشی
ازیک نگاه ساده ورویای زیر لب
تااختناق چشم ها وزورِ خاموشی
ازکوبش قلبی درون سینه تا بوسه
تالحظه ای که مستی ودیگر نمی نوشی
ازانحنای خط بازوهات تا لب هات
وقتی لباست راچنین آرام می پوشی
دستی که در موهات جای شانه می چرخد
ازپادرآورده مرااین قرص بیهوشی
من مُرده ام این تن فقط همراه روحم نیست
در بردن جانم چرابیهوده می کوشی؟

#معصومه_مرشدی

https://t.me/Shere_hormozgan
Forwarded from مغاک
شلیک / کات ... صحنه بهم خورد در سکوت
در بسته شد، هوا پسِ لب ها فشرده شد
یک لحظه ریخت خیسی پلکی کنار فرش
بغضِ دو تا پرنده ی عاشق که خورده شد
پنهان نمی کنم که تو را دوست داشتم...

شلیک/ باز حادثه ای را رقم بزن
با من بیا کنارِ رفیقان قدم بزن
گفتم رفیق!؟ آی عجب ناز شستشان
این گفتگوی بیخود من را بهم بزن
از زندگی بریده ام و مرگ دور نیست

آن دورها صدای کسی توی گوشِ من
انگار داد می شد و هی سوت می کشید
من مرده ام؟ میان شما نیستم چرا؟
"حلوای روز مرگ مرا یار می چشید"
یک جفت چشم منتظرم بود توی گور

با زندگی غریبه ام و با خود آشنا
با دوستان صمیمی ام و با خودم غریب
غربت نشانِ بی کسی ام بین جمع بود
من نخ نمای جمع نقیضینم و شدید
تنهایی ام پر از هیجان بود و انزوا

*شب های هجر را گذراندیم و بعد از این
بیدارِ روزهای به جا مانده از غمیم
با مرگ و زندگ سِپَریدیم و باختیم
ما فاتحان نقطه ی پایانی همیم
پایان ادامه داشت پس از سوت هر قطار

شلیک کن به نقطه ی پایانی نفس
با بنگ بنگِ حادثه من را عقب ببر
تا دورهای کودکی ام دور و دورتر
از روزهای قهوه ایم توی شب ببر
من را بخواب تا تبِ سرد ستاره ها
" تا انتهای بازیِ مرگابه و جنون"

شلیک/ کات... صحنه بهم خورد در سکوت
در بسته شد هوا پسِ لب ها فشرده شد
یک لحظه ریخت خیسی پلکی کنار فرش
بغضِ دو تا پرنده ی عاشق که خورده شد
راوی عقب عقب به جلو راه می رود

#سمیه_جلالی

22 مرداد ماه 98

*شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
مارا به سخت جانیِ خود، این گمان نبود

شکیبی اصفهانی

@mahi_gooli
« حزن »

حزن از لاک خود به در آمد
و حلزون وار
بر پوست صورتم راه رفت
و من به تو فکر کردم

می کوشیدی نفهمم
که چقدر لبخندهات مصنوعی اند
و گل های روی طاقچه ی نگات مصنوعی اند
و مرغ عشقی که در گلویت مانده کاغذی است
تااینکه دست کردی از جیبهات بدرود درآوردی
و درهوا تکان دادی برایم
کوچیدی به خداحافظ

یادت به خیر!
با من که حرف میزدی
مسافری توی سینه ام
روی نیمکتی مینشست و خستگی در میکرد
میگفتم
بی شک گلستانی در درون داری
پر از شکوفه های گیلاس

حزن از لاک خود به درآمد
و حلزون وار
بر پوست صورتم راه رفت
و من به تو فکر کردم

جریان رفتنت
تنها مرا نکشت
که رود خون در خانه ای که تو نیستی
از در
از درز دیوار
از طرز رفتنت معلوم بود
که برنمیگردند پرندگان کوچ کرده از این ساحل!

رفتی و این زخم ها را
در فضای درد
معلق گذاشتی

نیستی
و نیستی از لای صفحاتم سر در می آورد
نیستی
و هستی مرا معلق گذاشته
در آستانهء مرگ
با طناب ترس
و همه ی تو در همهمه های درونی ام

حزن از لاک خود به درآمد
و حلزون وار
بر پوست صورتم راه رفت
و من
به تو فکر کردم...


#محمد گنگذاری


https://t.me/Shere_hormozgan
مِلاله تیر بِرنویه به کَلبُم کُت٘ کُتی کِردی
خیال دَستوی گَرمِت کَمیسُم پُت٘ پُتی کِردی
به دور آتِش عِشکه خو دِستار تو چَرخیدُم
گَمونم ناز چیموته خُدامه وا بُتی کِـــــردی
تو خو پورون مودوته به کَصد کُشتِنُم هوندی
که بُرغ تیز داستیته کِلنچومه لُتی کـــردی
تَل آرت تو نادونُم خدا چه پَرسِنی کـــِردی
که هَر جا خو خیال تو تو بالِشتُم پُتی کِردی
خدایا عید کُربونی مه غیری هیچ کَسی نیمه
کُت ظهر کُتِ خُلکی دَمِ کارتُم مُتی کــــِردی
صِدای تُپ تُپِ کَلبه به روی شونه سَرکَنگی
تو جون شاعره ریتی ولی بی خو تُتی کِردی
هَما یه با که بوسیده هَنوزا رَند لــــوته هَه
مِث جا تیر بِرنوته سُورومه هوکُتی کِـــــردی
عباس صابری پناه ( عاشک)
معنی
۱مژه هایت مانند تیر بونو می باشد که قلبم را سوراخ سوراخ کرده است
وخیال دستهای گرمت پیراهنم را پاره کرده است
۲به دور آتش عشقت با شال تو چرخیدم.
گمانم ناز چشمهایت خدایم را به بت تبدیل کرده است
۳تو با موهای بافته ات به قصد کشتنم آمدی .که با ابرهای عین چاقویت ناخونهایم را زخمی کرده ای
۴وقتی خدا تورا ساخت نمی دانم خداوند چه چیزی قاطی گلت کرد که به هر جا می روم خیالت بالش سرم می شود
۵خدایا عید قربان است ومن جز او کسی را ندارم
و گرمای زیر گلویش چاقویم را کند کرده است
۶صدای قلبش رقص در جان شاعرش انداخته است اما یه گوشه ساکت نشسته است
۷همان یک بار که مرا بوسیدی هنوز جای لبهایت مانده است مانند جای همان تیر برنویت لبهایم زخمی شده است

# عباس صابری پناه


https://t.me/Shere_hormozgan
# عباس صابری پناه


https://t.me/Shere_hormozgan
کاش میشد همه باهم یکبار
بنشینم و توافق بکنیم
و بگوییم که در پایین دست
کفتری تشنه ی این آب زلال
یا کمی پایینتر
سیره ای پر شوید ازین آب روان
اب را گل نکنیم
ما بدهکار به آن دهقانیم
که سر صبح پس از قد قامت
بقچه بر میدارد
و به امید،
ازان چشمه بالا دستی
بیل میکوبد و گل میکارد
و بدهکار به آن پیرزنیم
که ازآن چشمه طلبکار خداست
آب را گل نکنیم
اب را گل....
آب را.....
آب....



#حمیــــــــــــــــــــدرضایاری

https://t.me/Shere_hormozgan