شب نوشته هام
32 subscribers
48 photos
Download Telegram
...
ماهی را در اغوش گرفتم
که آسمانش سرد بود
ستاره هایی که عاشقش بودند
هوایی که برایش بارانی می شد
ماهی را در آغوش گرفتم
که انسان می پرستیدش
ماهی که گرگ را زوزه کشان
در عمق جنگل تاریک،به سکوت وا می داشت
ماه من
ماه او بود
ماه من
دلتنگی بود
ماه من
بغض گوشه اتاق
ماه من
غم بود
ماه من
کابوس شب بیداری
ماه من
رویا بود
ماه من
ماه دیکری بود...





#کاظم_ترزبان
...
تلخ تر از آنم که با عسل شیرین شوم
پر دردتر از آنم که با لبخندی شاد شوم
من پر از حرف های مُرده
من پر از سکوت های زخم خورده
آوازی خواهم شد از خنده
آوازی خواهم شد از دلهای آزرده
مرا فریاد کن مرا یاد کن
مرا در نفس مرا در ابادی قلبت آباد کن
سست ز این روزگار شب مُرده
مرا در نهایت خدا فریاد کن




#کاظم_ترزبان
...
صد سال نوری
از آغوشش به دور بودم
مرا از هر نگاهی
عشقی بود اما کور بودم
به امواج زلف های در هم
ساحلی بی عبور بودم
هزار صیاد نهان در پی او
با رویای نهنگ بودن
صیادی مغرور بودم
اگر توری به دست آورد دلش را
همان صیاد مغرورم
اما پی یک گور بودم


#کاظم_ترزبان
...
🍂🍁🍂🍁🍁🍂🍁

به بیماری پاییز دچار شده ام!
اشک ها از شاخه های چشمم می افتد

تمام تنم زمستان
صدای یخ زدن قلبم را می شنوم!


او طبیبیست که ناگه به هوایم آید!


غنچه لب هایش بهاریست
که کوچه وجودم را پر از عطر


و آغوشش تابستانیست که
یخ های قلبم را آب


اوست مرا درمان
مرا درمان...
🍂🍁🍁🍂🍂🍂🍁🍂


#کاظم_ترزبان
....
دریای دلت طوفانی شده از احساسم

من میان امواج موهایت
گم خواهم شد

ساحل وجودت آرام می شود

جسم بی روح من میان شن زار نفس هایت پیدا می شود

سکوتی در جزیره تو حاکم است

من تنها در ساحل وجودت
پیاده،
قدم زنان،
چشمانت را یافتم!

و در غروب سرخ ساحل وجودت
دوباره در یادت غرق شدم...


#کاظم_ترزبان
دچار زمان هایی شده ام که ایستاده میان عقربه ها،
بودن و نبودن های تو را فریاد می زنند...



#کاظم_ترزبان
...
به جرم سکوتم
سالها در زندان تنهایی
شکنجه شدم!

به امید رها شدن
بازنده شدم
و در بند آخرین نفس
به دار آویختن جسمی که سالها مُرده بود...!

آری سکوتم مرا کشت
فریاد ها پشت دیوار دلم
بغض شدند
آری سکوتم مرا کشت..


#کاظم_ترزبان
......
ما تازیانه خور های این زمانه ایم!

قلم هایمان طنابیست که گره خورده به گردن مزدوران!

ما تلخ ترین قصه های تاریخیم که در آینده کتاب می شویم!

قلم هایمان اگر شکسته شوند
جوهرشان خون می شود در رگها!

ما تازیانه خورهای این زمانه ایم!

بیدار بودیم تمام شب که گریه ی طناب ها تمام شود!

آفتاب زندگی دوباره از پشت کوه نور طلوع می کند!

و گلها روی خاک ما لبخند می زنند ...



#کاظم_ترزبان




تقدیم به روح تمام انسان هایی که بی گناه اعدام شدند...🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زیبا می شود درختی که ارزوی بهار را می کشد...

در کنار تیک و تاک ساعت
زمان ها می میرند!
گل نیلوفر ابی در انتهای مرداب سوسو میزند...

رقص مرغابی ها برای ماهی
شادترین سمفونی بهار بود!

نگاه تلخ من به در
آفریدن تو در حجم اندیشه ها بود...

در کدامین نقطه از زمین فرود آمدی؟؟؟

حال، تو را در بهار
در مبهم ترین فصل،
در بن بست غروبِ سرنوشت
صدا میزنم
صدا میزنم

گرچه امید ها به خواب رفته اند
نسیم ها بی خبر از تو می وزند!

خورشید که طلوع کند
تمام من را مرداب می بلعد...

گل نیلوفر آبی
گل نیلوفر آبی مرگ مرا خواهد دید...



#کاظم_ترزبان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
...
در جستجوی حقیقت
به دور ترین سیاره منظومه شمسی سفر کرده ایم...

زمان در این سیاره
هر چرا زیباست
زشت می کند!

تکرار پشت تکرار
آغاز نقطه ی پایان
و پایان نقطه آغاز!!

سر درگم از این سفر
میان نقاب هایی که صورت به چهره می زنند...!

هر چه بر هر که کنند
می چرخد و می چرخد
آنگاه دانند که هر چه را بر خود کردند!

مردمک چشم هایمان به مانند منظومه شمسی
و سرمان همانند سیاره زمین
هر چه را می پرورانی
می روید!

از منظومه برایمان نور می تابانند
شنیده ها حاکیست که خورشید است...

نور فاصله ی میان تاریکی و روشنیست
همان پلک زدن!
همان گذر زمان...

خواب ها سفر به درون خود ماست...

تمام موجوادت سیاره برای بقا می جنگند
اما گویی بقا
جای دیگریست...

#کاظم_ترزبان
....
من رهایم
من رها از زندان وجودم
رها همچون فرار ماهی از تور ماهیگیر!

رها همچون پرنده ای که لا به لای میله های قفس به آسمان پر زد...

آری
من نت های سمفونی پنجم بتهوونم که موسیقی آرامش را برای قلبم نواختم...

من آرمان های یک رهبرم
که ملت درونم را به صلیب افکار کشیدم!!

من آخرین تیر اسلحه سرباز نازی هستم که خانواده ای را در انتظار گذاشت...

من دیگر آینه ای نمی شکنم
می خواهم خودم را از فاصله ی یک بند انگشت در آینه شفاف وجودم ببینم...

یافتن خودم در خودم
سالهای سال طول کشید؛

اینک من دست های خودم را می گیرم
و دیگر خودم را تنها نمی گذارم...

افکارم را خاک می کنم
و با خودم به جایی دور می روم
که هیچگونه پرسش و پاسخی نباشد...


#کاظم_ترزبان
در ایوان دلم زیر اندازی انداختم
تا بنگرم غروب سرد رفتنت را...

بارانی گرفت تمام خیالم را
و فنجان چایی ات، یخ کرد میان سرمای تنم!

دیگر در این ایوان صدای گنجشکی که فریاد گرسنگی میزد
نمی آید
صدای کلاغیست که خبر مُردن ماهی حوض را به من میدهد...


#کاظم_ترزبان
تابستان همیشه برای من بوی مرگ می دهد...

اما او در تابستان،
برای زمستان من گرمکن و شال می بافت!

من هم از ترس تیر سربازان دشمن
شبها در سنگر پاهایم را به هم می بافتم!

او امیدوار به برف زمستان و صدای باران به پنجره،در کنار من بود...

و من امیدوار بودم فقط مجروح شوم؛
چون تابستان همیشه بوی مرگ می داد...

جفتمان بی خبر بودیم که سیاستمداران در زمستان کنار شومینه قهوه می نوشند و در فکرشان، انسان می کُشند...

#کاظم_ترزبان
در همان اقیانوس که بی منت باران است؛
ماهی ها در مسیر خانه اند که ناگه شکار می شوند...

مروارید ها،در تخت صدف به خواب زمستانی رفته اند!

جلبک ها بدون نگاه به فصل ها،همیشه سبزند!!

دلفین ها با رقص،به روی آب پرواز می کنند...

و من با قایق چوبی روی امواج این اقیانوس؛
به خواب عمیق بی خیالی می روم

که ماه ببوسد اقیانوس را در شب...


#کاظم_ترزبان
پاییز بود؛


دارکوب ها کتاب می خواندند...


پیرمرد پولدار دلار در جیب جنگلبان گذاشت...


صبح جنگل؛انعکاس نور خورشید
شبنم ها را بیدار کرد،
اما وجدان جنگلبان در خواب...


دارکوب از لانه اش در پیرترین درخت جنگل پرواز کرد تا دانه ای به کبوتر جنگلبان برساند..


جنگلبان با تبر پیرترین درخت جنگل را کشت!


تن بی جان درخت صفحه ای از کتاب شد!!!


کاخ ها ساخته شد در جنگل
و کتاب هایی که از تن درخت پیر در کتابخانه کاخ خاک می خورد!


دارکوب ها کوچ کردند...


یک پاییز گذشت...


سیل مسیر رود خانه در جنگل را پیمود...


کاخ ها ویران،
و کتاب ها رو آب شناور!


جنگلبان بی سواد و حریص زیر آب...


و کبوتر جنگلبان به شهر کوچ کرد
تا روی بام کارخانه قدیمی چوب بری با براده های چوب
آشیانه بسازد...


دارکوب ها دکتر جنگل هستند...



#کاظم_ترزبان
مسافرهای زیبای زمان؛
در کدامین ایستگاه از قطار زندگی پیاده خواهید شد؟

هر زمان که به این سیاره سفر کردید
شاخه ای گل بدست بگیرید...

پله های قطار را با ذوق بالا بروید...

کوپه هایی از قطار
مسافرهایی تنها در کنار پنجره نشسته اند...

ریل ها مسیر قطار را تغییر خواهند داد...

مسافر زیبای زمان
یک نفر در یک کوپه انتظار شاخه ی گل می کشد!!

اگر دیر شود
صدای سوت قطار خواهد آمد...

و آنگاه در ایستگاه خودت پیاده خواهی شد!

مسافر زیبای زمان؛
عاشق باش
حتی اگر پنجره ی کوپه،
تصویری از بیابان باشد...


#کاظم_ترزبان
🍁🍂
ای انسان
میان جنگل های انبوه دل یک انسان دیگر،
لا به لای شاخه های شکسته اش،
در جستجوی چه چیزی هستی!؟

ابرها چمدان هایشان را بسته و از آسمان این جنگل رفته اند...

صد سال از آخرین زمستان که آسمان چشمانش برق می زد و گریه می کرد،
گذشته است...

این جنگل سالها به انتظار زمستانی نشست که آبستن تابستان بود...

آخرین میوه های کال درختانش را،
کرم های شبتاب به تاراج برده اند..


سالهاست این جنگل
میان سیل طوفان های پاییز ،
برگ های زرد و سرخ درختانش را در آغوش گرفت،
تا از دست هایش رها نشوند...

ای انسان
این جنگل هنگام غروب
به دنبال ابر می گردد
تو در جستجوی چه هستی!؟


از همان راه خاک گرفته ای که آمده ای،
از همان راه برگرد...

رویای این جنگل فقط رقص در باران است،
نه مرگ در طوفان...



#کاظم_ترزبان
🍁🍂
دکلمه : #کاظم_ترزبان

(با هدفون لطفا)🎧
...
تمام میراث عشق او برای مادربزرگم
یک بُغچه پر از دلتنگی بود و سوی دو چشم...

هر سال زمستان
به هنگام باران
مادربزرگ بُغچه ی رنگارنگش را از دل صندوقچه ی چوبی بیرون می کشید
و بُغچه را باز میکرد
خالی بود!!!
اما برا من...

و در کنار شومینه می نشست؛

بُغچه ش را کنار گرمای شومینه می گرفت تا گرم شود...
و می گفت:
بغُضچه...

بچه بودم
و شاید نمی دانستم دلتنگی چیست؟!

بزرگتر که شدم
از اون پرسیدم عشق را برایم معنی کند؛

و او دوباره همان کار با بُغچه را برایم تکرار می کرد...


سالها از مرگ او می گذرد...

من تازه می دانم معشوقه او
تمام نامه های عاشقانه ش را در بُغچه ای می گذاشت و برای اون می فرستاد
پدرش که با خبر شد
تمام نامه هایش را آتش زد
و با همان بغُچه
چشمانش را بست
و دو سال او را در انباری خانه نگه داشت!!

مادربزرگ من کور بود...

آری
میراث مادربزرگم برای من
یک بُغچه عشق بود...



نوشته: #کاظم_ترزبان
...
از آن شب سیاه مه آلود
چیزی نمانده بود به جز
آواز جیرجیرک ها و نور چشم جغد پیر!!!


تمام روزمرگی هایمان در قالب های فکری
به روی دیسک مغز می چرخند...


گاهی شادی هایمان موسیقی آرامبخش برای روحمان می شوند
و گاه بغض های درونیمان آواز غم
که برای حسمان می نوازد...


در این شب خاموش
ناگه افکار مسموم نافرجام
شیپور استبداد می زنند...


مرز خواهی ها
از مرز خوشبختی به مرز خودخواهی می رسد!


هر یک وجب خاک،
کالبد جسمی هزارن گونه انسان را به روح می رساند...


ماه در کنج آسمان
ستاره ها را در آغوش میگیرد
و به تماشای آتش بازی اهن پاره های بُرنده می نشیند...


دیگر صدای سمفونی جیرجیرک ها نمی آید...


صدای گریه بچه هایست که بدون لالایی مادر خوابیدند
و انفجار آنها را بیدار می کند...


هاله ترس بر روی زمین می نشیند...


شمعی که بر روی میزی روشن ماند
تا مهره های روی نقشه را جابجا کند!!


و جغدی که هوشیار تا صبح به تماشا نشست بازی مهره ها...




نوشته: #کاظم_ترزبان
...
هیچوقت خودش را قاطی هیچ بازی نمی کرد
حتی قایم موشک..

نه سیاست بلد بود نه اقتصاد!

او فقط زود دلش می شکست...

نون که برشته می شد
دلش هوای کره می کرد با مربای مادر بزرگ...

همیشه آزادی طلب بود.

دلش می خواست در دانشگاه
کنفراس شرکت کند
و داد بزند من زنم
می خواهم موهایم رنگ زرد قناری کنم
می خواهم موهایم کیس کنم
و بلند بگذارم تا پشت زانوهایم..

اما همیشه...

شالش اتو کشیده بود...

دلش قنج میرفت برای گلدان های
رنگی پر از کل

اما خانه ی آنها
زیر زمین بود که آفتاب هم نمی دید...

دلش می خواست به لاک ناخنش توجه کنند اما

در دستش می زدند
چون ظریف بود
او بلد نبود آچار چرخ در دستش بگیرد..

او زن بود
قانون را بلد بود
اما قانون زن را بلد نبود...

نوشته:#کاظم_ترزبان