سایه‌سار
9.61K subscribers
177 photos
15 videos
5 files
520 links
یادداشت‌های ادبی سایه اقتصادی‌نیا
@Sayeheghtesadinia
Download Telegram
(ادامه از فرستۀ قبلی 👆👆) «... بنده هم با آقای احمد شاملو سال‌ها در ارتباط بوده‌ام و هم با جناب دکتر احسان یارشاطر... اول اینکه آقای شاملو بود که برای کار در دانشگاه کلمبیا از دکتر یارشاطر تقاضا کرد و دکتر یارشاطر هم پذیرفت. دکتر یارشاطر از من پرسید که آیا شاملو انسان منضبطی است که ساعت نه صبح سر کار حاضر باشد و تا ساعت پنج عصر کار کند؟ پاسخ دادم بله، برای کار خودش حتماً می‌تواند منظم باشد. یعنی امیدوار بودم. به امریکا که آمد، ما به شب‌نشینی مشغول می‌شدیم و صبح‌ها آقای شاملو دوازده بیدار می‌شد و تا به دانشگاه کلمبیا برسد، ساعت سه بعد از ظهر می‌شد. بعد از یک هفته که این ماجرا ادامه داشت، دکتر یارشاطر با من تماس گرفتند و گفتند: این‌جوری نمی‌شود. یا آقای شاملو باید مثل همه بیاید و بنشیند و کار کند یا اینکه دیگر نیاید. دکتر یارشاطر انسان بسیار سختگیری بود. سختگیری‌اش بی‌دلیل نبود. همۀ ما را آدم‌های بهتری می‌کرد. شاملو با دانشگاه کلمبیا نساخت و نتوانست در آن انضباطی که یارشاطر انتظار داشت قرار گیرد. ماجرا همین بود و باقی همه افسانه‌هایی است که در این باره نقل شده است.»
اما آن افسانه‌ها چه بود؟ این که «شاملو در نامه‌ای به دوستش ع. پاشایی از دعوتش به دانشگاه کلمبیا نوشته و این که کار کتاب کوچه را در آن دانشگاه دنبال خواهد کرد اما به‌رغم آنکه شاملو حتی چک یک ماه حقوقش را هم گرفته بود، هیچ‌گاه به کلمبیا نرفت و آن چک را هم بازگرداند، وقتی که فهمید رژیم پهلوی یک میلیون دلار به دانشگاه کلمبیا کمک کرده تا صرف گسترش فرهنگ و زبان فارسی کند.» دکتر کریمی‌حکاک، در یادداشتش تاکید کرده که: «اصلاً چکی در کار نبوده است که برگردانده شود. به نظر می‌رسد شاملو و پاشایی در نامه‌نگاری‌هایشان اغراق کرده‌اند.»
دوستی و ارادت میان دکتر کریمی‌حکاک و شاملو بر کسی پوشیده نیست و خدا را شکر که دوستداران شاملو نمی‌توانند به ایشان برچسب حکومتی بودن بزنند، آنچنانکه به هر منتقدی می‌زنند. من هم شیفتۀ اشعار شاملو هستم، او و شعرش را بسیار دوست می‌دارم ولی نگاه انتقادی به او یا شعرش را هم ذنب لایغفر نمی‌دانم. قول خودش را نیز همواره در گوش دارم که گفت: «نگر، تا به چشم زرد خورشید اندر نظر نکنی کت افسون نکند.»
https://t.me/Sayehsaar
خط سیاه، متروی لندن
مجموعه شعر «خط سیاه، متروی لندن»، که سال گذشته به همّت انتشارات کتاب فانوس منتشر شده بود، برندۀ جایزۀ شعر احمد شاملو شد. دربارۀ اشعار علیرضا آبیز پیش‌تر و در مواضع دیگر هم نوشته بودم. یادداشت زیر را به مناسبت اهداء جایزۀ شعر شاملو به علیرضا آبیز، از مجلۀ «جهان کتاب» بازنشر می‌کنم.
خط سیاه، متروی لندن از نظر من بهترین مجموعه شعر آبیز است. در این مجموعۀ تماتیک، که همۀ اشعارش حین سفرهای روزانۀ شاعر در متروی شهر لندن سروده شده، شاعری را می‌بینیم که در نقطۀ اوج و کمال سبک خود ایستاده است. نمی‌گویم نقطه‌ای که آبیز در آن ایستاده اوج و کمال شعر است، بلکه می‌گویم این نقطه اوج و کمال او در سبک خود اوست: اویی که در دل متروپولیتنی چون لندن تردد می‌کند اما دلش چون کودکی دوازده ساله در راه‌کورۀ روستای آبیز راه شبانه را می‌پیماید، یا چون جوانی بیست‌ساله در اتوبوس تایباد-مشهد نشسته و شعر می‌نویسد، یا چون رفیقی دور در کوه‌های کردستان بره‌ای را بغل کرده است.
شعرهای این دفتر اغلب از تصویری عینی در مترو آغاز می‌شود و بلافاصله به حس درونی شاعر پیوند می‌خورد. حس درونی اغلب از گذشته می‌آید، از اعماق روح سرگشتۀ شاعر، و اگر از گذشته هم نیاید، باز سرگشته است، مانند روح آدم‌هایی که در کلان‌شهرها تاکسی می‌رانند یا به عکس همبرگرها و زنان زیبا نگاه می‌کنند. آدم‌هایی مثل آدم شعر شمارۀ شانزده:
در مقدونیه معلم زبان یونانی بوده
وقتی مرا پیاده کرد شعری از «کاوافی» خواند.
فرمان ماشین را چرخاند و گفت:
بیست سال است رانندۀ تاکسی هستم
تا امروز یک مسافر ندیدم که اسم کاوافی را شنیده باشد
نفهم‌تر از این مردم خودشان هستند
لبخندی زد و گفت:
مانده‌ام من خر این‌جا چه گهی می‌خورم؟
روح سرگشته‌ای که در قطار تونل‌های خواب و بیداری را طی می‌کند و از فواصل رویاها و ایستگاه هذیان‌ها شعر می‌آورد، از جنگ بیزار است و با تماشای عشق نوشکفتگان دلخوش می‌شود. درونمایه‌های شعرهای آبیز همه در تکاپوی گریز از ملال‌اند و گاه همین گریز از ملال موتیفی پایدار برای شعر او می‌شود. آنچه گریز از ملال را برای شاعر محقق می‌کند یک و فقط یک امر است: زیبایی. تنها زیبایی و درنگ در زیبایی است که از حقیقت زندگی توشه‌ای قابل در چنگ شاعر می‌نهد:
برخیزم سیگاری دود کنم
فندک خوشگل‌ام را بگیرانم
لختی به شعله‌ی آبی‌اش خیره شوم
دود سیگار را حلقه کنم
با رضایت لبخند بزنم
سر برگردانم آن زیبارو را ببینم
که از گوشه‌ی چشم مرا می‌نگرد.
نثرگونگی مفرط، که از خصیصه‌های شعر آبیز است، اینجا در خدمت هرچه عریان‌تر کردن و بی‌پرده‌تر کردن حقیقت شاعرانه درآمده است و کارکردش را به کمال یافته است. شعر نثرگونۀ آبیز مثل چاقو قلب حقیقت را می‌شکافد و آن را، بی‌آرایه و پیرایه جلو چشم مخاطب می‌کشاند. برهنگی شعر در خدمت برهنگی بی‌رحم حقیقت قرار می‌گیرد و بی‌زروزیوری شعر در خدمت تیزی وتندی حقیقت. حقیقتی عریان، سرد، فلزی، بی‌تعارف و بی‌تشریف:
در ساعت 19:38 دقیقه
روز اول ژوئن 2013
درتقاطع Slingsby Place ایستادم
و به تنهایی عمیق خود اندیشیدم.
کت‌وشلوار مشکی بر تن دارم
پیراهن سفید
دنبال سطل زباله‌ای
که ته‌سیگارم را در آن بیندازم.
تاکنون آبیز پنج مجموعه شعر منتشر کرده، و دو عنوان مجموعه شعر را نیز از انگلیسی ترجمه کرده است. پس، با مجموعه‌های دیگری که در راه است، بی‌تردید می‌توان او را در زمرۀ فعالان پرتکاپوی شعر روزگار ما در حساب آورد.
چند کلمه هم دربارۀ انتشارات کتاب فانوس بگویم که تقریباً دو سالی است افتتاح شده و در همین مدت کوتاه چند مجموعه شعر فارسی منتشر کرده است، با جامه‌های یکسان و ساده و ارزان، آنقدر که شعر روزگار ما را قابل باشد. فروشگاه خودمانی کوچکی هم در پاساژ فروزندۀ میدان انقلاب دارد که در این روزهای بی‌پناهی و بی‌درکجایی شعر، پناهگاه شاعران امیدوار است. امیدواریم حضور این ناشر به نفس بی‌رمق شعر فارسی در روزگار ما جان بخشد.
https://t.me/Sayehsaar
در اهمیت نگاه تاریخ‌گرایانه: به مناسبت انتشار اسنادی دربارۀ احمد شاملو در مجلۀ «اندیشۀ پویا»
«و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هرچه نویسند، که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید.»
این سفارش ابوالفضل بیهقی است به نویسندگان. بیهقیِ تاریخ‌نویس طبعاً به تمام اموری که در چشم دیگران گذراست، نگاهی تاریخ‌گرایانه دارد. می‌داند آنچه مکتوب شود «سند» است و هشدار می‌دهد از آنچه مکتوب و مستند شد، دیگر نمی‌توان بازگشت. گو صد سال و دویست سال دیگر، آنچه نوشته شده از میان گردوغبار تاریخ پیدا می‌شود و سمت‌وسوی بسیاری از نتایجی را، که پیش از آن محتوم به نظر می‌رسیدند، عوض می‌کند. آنکس که نگاه تاریخی دارد، هم گذشتۀ دور را می‌بیند و هم آیندۀ دور را، و لاجرم می‌داند هیچ تحلیل و نتیجه‌ای ثابت نیست. یافته‌های جدید بافته‌های ما را عوض می‌کنند. اقتضای تاریخ همین است.
نگاه تاریخ‌گرایانه همان چیزی است که در مطالعات ادب معاصر ما تقریباً کم‌یاب است. اغلب علاقه‌مندان ادبیات معاصر، به‌واسطۀ نزدیکیِ زمانی به موضوع تحقیق یا مطالعه‌شان، نسبت به آن دقت تاریخی ندارند. فرآورده‌های ادبی و شخصیت‌هایی که مورد مطالعۀ محقق ادبیات معاصر قرار می‌گیرد، در همین حوالی او بوده‌اند: نهایتاً صدسال پیش‌تر. معمولاً تحولات ادبی مقارن با انقلاب مشروطه را آغازگاه مطالعات ادب معاصر می‌گیرند، و این یعنی محقق ادب معاصر با متون و چهره‌هایی سروکار دارد که هنوز برایش تاریخی نشده‌اند. چه‌بسا تعدادی از آنها در قید حیات‌اند، هنوز کارنامۀ ادبی‌شان بسته نشده و هنوز خاک تاریخ بر دامن آنها ننشسته است. این نزدیکی زمانی و گاه مکانی، اغلب سبب قطع نگاه تاریخی می‌شود. محقق اسیر «معاصریت» می‌شود و چه‌بسا دیگر نتواند فواصل بعید را ببیند. مثلاً کسانی که به احمد شاملو علاقه‌مندند یا بر آثار ادبی او متمرکزند، به واسطۀ این نزدیکی زمانی و مکانی، احتمالاً نمی‌توانند بپذیرند که در مورد او نیز ممکن است اسنادی یافت شود که نه درخشندگی شاملو را، که سمت‌وسوی تحلیل‌های تاریخ‌ادبیاتی را تغییر دهد. سند چیزی از شاملو نمی‌کاهد، چیزی بر نگاه ما، بر درک و دریافت ما می‌افزاید. چه‌بسا دیر نگذرد و سندی دیگر یافت شود که باز همۀ این تحلیل‌ها را وارون کند و محققان را به دریافت‌هایی نو برساند. نگاه تاریخ‌گرایانه به پدیده‌های امروزمان، به ما می‌آموزد که در بوتۀ تاریخ رنگ هیچ فلزی ثابت نیست. همه‌چیز همواره در حال استحاله است. تاریخ یخ‌چال نیست، کوره است. همه‌چیز سیّال است، نگاه و ادراک ما هم.
برآشفتن دوستداران شاملو و شعرش از انتشار اسنادی که نشان می‌دهد او از هویدا کمک مالی گرفته بی‌وجه است. تلاش برای دروغین خواندن آنها بی‌وجه است. تلاش برای بی‌اعتبار کردن یابندۀ آنها، که اصلاً پژوهندۀ شعر معاصر هم نبوده و احتمالاً ضمن مطالعۀ اسنادی دیگر به اینها دست یافته، بی‌وجه است. تلاش برای توجیه، لاپوشانی، و سوء‌استفاده کردن از آنها برای مطامع سیاسی، چه به نفع و ضرر حکومت سابق و چه به نفع و ضرر حکومت حاضر، بی‌وجه است، چون این اسناد را باید در پرتو و بر بستر دیگر امور سیاسی دید نه منفرداً. تلاش برای اعادۀ حیثیت به شاملو بی‌وجه است چون حیثیت او هرگز زایل و ضایع نشده. این اسناد گرانبها هستند چون نور دیگری به تاریخ ادبیات معاصر می‌تابانند: هم نوری بر چهرۀ شاملو و هم پرتویی بر چهرۀ هویدا. حالا همه‌چیز در نگاه ماست که معنی می‌گیرد. حالا باید دید هرکس در این نور چه می‌بیند. یکی عزت هویدا را می‌بیند و دیگری خفت شاملو را. یکی حق شاملو را می‌بیند و دیگری حقۀ هویدا را. یکی شاعری را می‌بیند که در اوج مبارزۀ سیاسی با سلطنت محمدرضاشاه پهلوی از گرفتن حق‌المعالجۀ خود از دست نزدیکان او هیچ ابا و امتناعی نداشته، یکی دستگاهی سیاسی را می‌بیند که از پرداختن حق‌المعالجۀ شاعر مخالف‌خوان هیچ ابا و امتناعی نداشته. هریک از این گزاره‌ها را به انواع مختلف می‌توان تحلیل کرد، اما ترس و هول از آنِ آنان است که نگاه تاریخگرایانه ندارند: یا انتفاع سیاسی حقیقت را از پیش چشمشان دور کرده، یا تعصب پیش چشم حقیقت‌بینشان پرده کشیده است. نگاه تاریخگرایانه از این هردو مبراست.
بیهقی در شرح ماجرای یعقوب جَندی، نادرست‌مردی که به فرمان امیرمحمود به دار کشیده شد، آشکار می‌کند که سبب قتل جَندی سندی بوده از دستخط او، که پس از سه سال به دست امیر افتاده: «[جَندی] رقعتی نبشت به زبان خوارزمی به خوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین، به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و دویت‌خانه‌ها بازنگریستند، این رقعت به دست امیرمحمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند.»
https://t.me/Sayehsaar
یکی از دلنوازترین کتاب‌هایی که اخیراً خوانده‌ام: کاشان، روایت یک عشق جاودانه. نوشتۀکوتاهم دربارۀ این کتاب در فرستۀ بعدی.
روایت دوستداری ایران
«مرد در سفر بر مراد خود ظفر یابد و اهل ظاهر و باطن و حق و باطل را فرق کند و جسم از جان و یقین از گمان امتیاز دهد. دل او آرام گیرد و خاطرش صفا پذیرد و حیرت و تردد از وی برخیزد».
این سخن از زین‌العابدین شیروانی است، از اقطاب سلسلۀ نعمت‌اللهی، ملقب به مست‌علیشاه. شیروانی، در کسوت درویشی، عمر به سیاحت گذراند و حاصل دنیاگردی متصوفانۀ خویش را در سه جلد کتاب گرد آورد. عبارت فوق از یکی از این کتاب‌ها، به نام بستان‌السیاحه نقل شده و گویای حالتی است که در اثر «سیر آفاق و انفس» در سالک متجلی می‌شود. پیران طریقت سالکان را به سیر آفاق و انفس توصیه می‌کردند. مراد از آفاق، سیاحت بلدان و عالم ظاهر است و مراد از انفس عالم باطن.
«کاشان، روایت یک عشق جاودانه»، کتابی که نشر نظر به‌تازگی منتشر کرده، شرح «سیر آفاق و انفس» است. نویسنده و عکاسی به نام سعید شریفی‌ـ که از آلمان به کاشان سفر کرده و عکس‌ها و شرح تجربیات سفرش را در کتابی چشم‌نواز گرد آورده‌ـ بی‌آنکه ادعایی داشته باشد، تجربۀ سلوکی معنوی را شرح می‌دهد و خواننده را هم با خود به کاشان می‌برد. نه آن کاشانی که توریست‌های عجول و چشم‌های گرسنۀ خریداران ملک و عتیقه و فرش آن را چون یک سکۀ اشرفی در قلب کویر نشانه رفته‌اند. آن کاشانی که جادویش نویسنده را از پی سال‌ها دوری رها نکرده و به خود بازکشانده است. کاشانی که سیاحت آن نه‌فقط برای نویسنده، که برای خواننده هم مصداق درست «سیر آفاق و انفس» است.
شریفی می‌نویسد که در چهارده‌سالگی یک‌روز از مدرسه فرار می‌کند و به کاشان می‌رود. می‌گوید: «با اینکه سفرهایی از این دست برای نوجوانی در سن من خالی از خطر نبود، تسلیم نشدم. با این رویه کنار نمی‌آمدم که به ماندن در زادگاهم، تهران، بسنده کنم. می‌دانستم که دنیا بیش از آن دارد که من تا آن‌وقت تجربه کرده بودم. می‌خواستم بیشتر بیاموزم. یک روز از مدرسه دررفتم و سوار اتوبوسی شدم که راهی کاشان بود در دویست‌وچهل‌کیلومتری تهران، در جنوب. وقتی به مرکز شهر نزدیک شدیم چیزی دیدم شبیه یک تپۀ شنی غول‌آسا. نزدیک‌تر که شدیم دیدم آن مناظر شگفت‌انگیز شنی، خانه‌هایی‌اند با بام‌های قوسی و گنبدی، که طوری به هم وصل می‌شدند تا تو را از یک طرف شهر به طرف دیگر برسانند. انگار سرابی را در چشم‌انداز می‌دیدم.»
جادوی کاشان، چنان در جان او می‌ماند که سی سال بعد او را از ماوراء بحار بازمی‌گرداند. حالا او در آلمان است و سر سفرۀ هفت‌سین، با آرزوی دیدار کاشان: «می‌گویند اگر آدم در لحظۀ تحویل سال از صمیم دل آرزویی بکند، برآورده می‌شود. رسمی‌ هزارساله است؛ گیرم که خیلی‌ها رسوم را تمام‌وکمال به جا نمی‌آورند. من اما تصمیم گرفتم به زندگی‌ام انگیزه‌ای بسزا ببخشم و این‌گونه به پیشواز سال نو بروم. ساعت را برای نواخته‌شدن در زمان تحویل سال تنظیم کردم، پیراهن سفیدم را پوشیدم، برای خودم چای دم کردم، چند شمع روشن کردم، سر سفرۀ هفت‌سین نشستم و منتظر لحظه‌ای ماندم که می‌خواستم آرزویم را بر زبان بیاورم.» آرزوی او برآورده می‌شود و او به کاشان باز می‌گردد اما در بدو ورود چه می‌بیند؟ «شهر مسخ‌شده».
شهری که او در یادهایش داشت، دیگر وجود ندارد. بعضی از محله‌های شهر با خاک یکسان شده و نام خیابان‌ها به نام شهدا تغییر کرده است. از دل شهر قدیمی فقط بازار باقی مانده. او مثل آدمی که گمشده‌ای دارد به دور خود می‌چرخد و شهری را می‌بیند که در کام نیستی گم شده است. همه‌چیز برایش حزن‌انگیز است و ملالت‌بار و بی‌معنا. از حد و اندازۀ ویرانی دچار وحشت می‌شود. بغض می‌کند و می‌گرید. اما باز دوباره خود را پیدا می‌کند و تجربۀ انفسی‌اش را جلا می‌بخشد. استادان قدیم، زنان قالی‌باف و خوش‌نویسان ساکت را این گوشه و آن گوشۀ شهر پیدا می‌کند و با مدد نیروی روحانی آنها خویشتن خویش را بازمی‌یابد.
نویسنده، تجربۀ سیر روحانی خود را با مشاهدات هنری‌اش آمیخته است. وصف او از معماری و طبیعت و فرهنگ و رسوم شهر کاشان هم بر پایۀ واقعیت است، هم برآمده از مشاهدۀ شخصی او. نکاتی که دربارۀ پیوند معماری بازار با فرهنگ سنتی کاشان می‌گوید خواندنی، و عکس‌هایش دیدنی است. او توانسته فراتر از نگاه توریست‌ها، فراتر از آه‌وناله‌های نوستالژیک مسافران از فرنگ بازگشته، فراتر از قالب‌بندی‌های رایج کتاب‌های ایران‌گردی و ایران‌شناسی بایستد و روایت شخصی خود را در هم‌کناریِ سادۀ متن و تصویر به دست دهد. کتاب ارزش اطلاعاتی و زیبایی‌شناسانه هم دارد؛ اما، به گمان من، ارزش اصلی آن در نگاه اوریجینال و اصالت روایت شخصیِ سعید شریفی است.
«کاشان، روایت عشقی جاودانه» کتابی است خواندنی و دیدنی؛ اما من به خواندن و دیدن آن قانع نشدم. آن را چون جامی آبگینه که نور خورشید در زوایای هفت‌رنگش می‌گردد برداشتم، و چون شربت خنک هل و گلاب در تَف کویر یک‌نفس نوشیدم.

https://t.me/Sayehsaar
افق روشن
و گفتم کاش که مرا بال‌ها مثل کبوتر می‌بود تا پرواز کرده، استراحت می‌یافتم.
(مزامیر ۵۵:‏۶)
«افق روشن» از مشهورترین و محبوب‌ترین اشعار شاملوست‌. شعری است ساده و نرم و آهنگین در نوید صلح و آشتی، که با تصویر بازیافتن کبوترهای گمشده آغاز می‌شود و با تصویر دانه‌ریختن برای آنها پایان می‌پذیرد. درونمایۀ شعر، امید و تمنای صلح، در فاصلۀ این دو تصویر است که شکل می‌گیرد و پرداخته می‌شود. شاعر روزی را وصف می‌کند که کبوترِ رفته باز می‌آید، درهای همۀ خانه‌ها باز و لب‌های همۀ انسان‌ها سرودخوان و آهنگ همۀ حرف‌ها زندگی است:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
بی‌شک این کبوتر گمشده، همان پرندۀ نمادین صلح است با شاخۀ زیتونی در منقار، که از عهد عتیق راه کشیده و به شعر شاملو رسیده است. در سِفر پیدایش، نوح کبوتر را می‌فرستد تا برای او از خشکی‌ها خبر بیاورد. کبوتر باز می‌گردد، در حالی‌که شاخه‌ای سبز از درخت زیتون به منقار دارد. کبوتر سمبل پاکی نیز هست. در تثنیه می‌خوانیم که خداوند کبوتر را در ردیف پرندگان آلوده معرفی نمی‌کند و به انسان اجازه می‌دهد که از گوشت آن تغذیه کند زیرا پاک و طاهر است. کبوتر در عهد جدید هم سمبل پاکی و بی‌گناهی است و، به احتمال زیاد، یکی از دلایلی که روح‌القدس در اناجیل خود را به ‌صورت کبوتر نمایان می‌سازد نیز همین است. در انجیل، کبوتر تمثیلی از سادگی و بی‌آلایشی است. عیسی مسیح به شاگردان خود می‌گوید: «من شما را همانند گوسفندان به میان گرگان می‌فرستم. پس همچون مار هوشیار باشید و مانند کبوتر ساده» (متی ۱۰:‏۱۶).
کبوتری که در شعر شاملو پر می‌کشد و دانه می‌چیند، آورندۀ همۀ این صفات است: صلح، پاکی، سادگی، بی‌گناهی و بی‌آلایشی. و شاملو این شعر را به که تقدیم کرده است؟ به کامیار شاپور، فرزند بی‌گناه و پاک فروغ فرخزاد و پرویز شاپور که سه ساله است و در آرزوی صلح و آشتی.
«افق روشن» در 5 تیر 1334 سروده شده و در چاپ اول هوای تازه، 1336، درج شده است. کامیار متولد 1331 است، یعنی در زمان سرایش این شعر سه ساله بوده. فرخزاد و شاپور در آبان 1334 از هم جدا می‌شوند، یعنی زمانی که شاملو این شعر را برای کامیار سروده، آن دو در اوج کشمکش بوده‌اند ـ کشمکشی که چند سالی است میان آن دو آغاز شده و در ماه‌های منتهی به طلاق به اوج خود رسیده بود. تطابق این تاریخ‌ها ﺷﺄن نزول این قطعه و تقدیم آن به کامیار را هویدا می‌کند: پسرک در سه سالگی کانون خانوادگی را از دست داده و شاملوست که او را دلداری می‌دهد و امید می‌بخشد. به او می‌گوید غصه نخور، آشتی می‌شود و تو روزهای روشنی در پیش خواهی داشت. این پیش‌بینی دلجویانه البته هرگز به حقیقت نپیوست. مهربانی و زیبایی، که می‌توان اولی را استعاره از شاپور و دومی را صفت فرخزاد دانست، دست هم را نگرفتند و درهای خانه‌شان را به روی هم بستند.
شاملو به پرویز شاپور ارادت بسیار و با او رفاقت داشت. جز هدیۀ این شعر به فرزندش، خود هوای تازه را هم با تقدیم‌نامه‌ای ستایش‌آمیز به او تقدیم کرد و در وصفش نوشت: «به پاس تعبیر عظیم و انسانی‌اش از کلمۀ دوستی، به پاس عاطفۀ سرشارش که در این برهوت بدگمانی و شک چون شب‌چراغی می‌درخشد و روح را از تنهایی و نومیدی می‌رهد، و گرمای امیدبخشش که در این سردترین روزگاران ناباوری را تخطئه می‌کند، به پاس قلب بزرگی که فریادرس است....» باز چند سال بعد (1337-1339) مثنوی «سرود» را به پرویز شاپور تقدیم کرد و در آن شاپور را «مرد بیدار»ی خواند که همۀ روزگارش به سختی گذشته ولی جز نفرت و کینه نصیبش نشده است:
(ادامه در فرستۀ بعدی 👇👇)
(ادامه از فرستۀ قبل 👆👆) برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ‌دشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر...
فروغ پس از جدایی از شاپور در 1334 چند ماهی را در خانۀ طوسی حائری ‌گذراند. در این ایام طوسی و شاملو به هم نزدیک‌اند و در 1335 هم ازدواج می‌کنند. فروغ در این دوره بیش از دیگر اوقات به زندگی شاملو نزدیک است، و در همین سال‌ 1335 است که برای اجرای نمایش عروسی خون در کنار طوسی و شاملو تمرین می‌کند و البته نمایش اجرا نمی‌شود. اندکی بعد از این ایام، فروغ به اروپا می‌رود و از سال 1337 هم که با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود، دیگر آن ارتباط نزدیک با شاملو را ندارد. شاملو شعر زیبای «مرثیه» را در مرگ فروغ می‌سراید و، هرچند همیشه و همه‌جا از شعر فروغ با نهایت ستایش حرف می‌زند، اما در سخنانش نسبت به شخص و شخصیت فروغ از آن اندازه احترام و ستایش که نسبت به شاپور ابراز می‌کرد اثری نیست. اتفاقاً تاریخ آغاز سرایش شعر «سرود» که دلجویی و دلداری تمام‌عیار پرویز شاپور است، همان 1337، یعنی سالی است که فرخزاد با گلستان آشنا می‌شود. تقارن و تطابق همۀ این تاریخ‌ها و تقدیم‌نامه‌های اشعار شاملو می‌تواند ما را به این نتیجه نزدیک کند که شاملو، در ماجرای اختلاف و جدایی شاپور و فرخزاد، احتمالاً برعکس جوّ غالبی می‌اندیشیده که شاپور را مقصر و فروغ را زنی تحت‌ ظلم نشان می‌داد. در این جوّ غالب، که عقربه‌اش به نفع فروغ می‌چرخید، شاپور ساکت و خاموش بود و کلمه‌ای در دفاع از خود نگفت و ننوشت اما گویا شاملو اینجا هم نمی‌توانست در مقابل آنچه احتمالاً حق می‌پنداشت سکوت کند. او که دلداری از شاپور را به قالب شعر و تقدیم‌نامۀ ستایش‌آمیز هوای تازه برده بود، بعدها هم در مقابل این جوّ ضد شاپور ایستاد، چنانکه عمران صلاحی حکایت می‌کند که «در گفت‌وگویی از شاملو پرسیده‌اند: «آقا، شما کتاب هوای تازه را به پرویز شاپور تقدیم کردید. واقعاً اون خصوصیاتی که بهش نسبت دادین این آدم داره؟» و شاملو پاسخ داده است: «آره، دقیقاً. بسیار موجود نازنینی است.»
به «افق روشن» بازگردیم و، از پسِ سخن دربارۀ مناسبت سرایش آن، در جزئیاتش دقیق شویم. شاملو درونمایۀ امید و انتظار را با ساخت و فرم شعر هم به طرق مختلفی متبحرانه نشان داده است:
اول: از طریق تکرار عبارت «روزی که...» بر خواستِ خود پای می‌فشرد. پشتِ هم می‌آورد: روزی که، روزی که، روزی که، و با همین تکرار برای مخاطب هم اشتیاق و انتظار تولید می‌کند. آرایۀ تکرار در خدمتِ تولید و تقویت مضمون اشتیاق آشتی و انتظار است.
دوم: از طریق زمان و وجه افعال عدم قطعیت می‌آفریند تا امیدی دور را در افق دید مخاطب بنهد. زمان افعال شعر آینده است (خواهیم کرد، خواهد گرفت...) و وجه آنها التزامی (نگردی، نبرم، بیایی...). هر دو این کاربردها متعلق به حوزۀ عدم قطعیت و احتمال‌اند، یعنی آرزوی شاعر هنوز محقق نشده و جز امید نمی‌توان داشت. پس زمان و وجه افعال هم باز در خدمتِ تقویت فضای تعلیق و احتمال و مضمون تمنا و انتظارند.
سوم: نام شعر افق روشن است. افق دور از دسترس و دیدرس است و در فاصله‌ای بعید از ببینده قرار دارد، هرچند شاعر آن را روشن دیده باشد. خود کلمۀ افق به ما می‌گوید تا رسیدن به آرزوی شاعر راه درازی در پیش است.
کامیار شاپور در سه سالگی دریافت‌کنندۀ هدیه‌ای جاودانه از مردی جاودانه بود، اما افق روشنی که شاملو برای امیدبخشی و دلداری او تصویر کرد، منحصر به کامیار و وضعیتش نماند. شعر از ﺷﺄن نزول خودش فراتر رفت و صبغه‌ای اجتماعی و عمومی یافت. «کبوتر آشتی» که از بام کامیار پر زده بود، با سرود شاملو گرد بام‌ و در خانه‌های دیگر هم گشت و نغمۀ امید را به پنجره‌های دیگر برد.
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
(چاپ شده در اندیشۀ پویا ، شمارۀ 55)
https://t.me/Sayehsaar
آغاز نام‌نویسی در دورهٔ جدید کارگاه‌های ادبی سایه‌سار.
گفت‌وگوی شاعران
سال 1344، در اوج دوران طلایی شعر نو فارسی، اتفاق مهمی می‌افتد: چهار ستون شعر نو گرد هم می‌آیند و راجع‌‌به شعر پس از نیما گفت‌وگو می‌کنند: اخوان‌ثالث، شاملو، فرخزاد و سپهری. جلسۀ اول در خانۀ فرخزاد و جلسۀ دوم در خانۀ شاملو برگزار می‌شود. حسن کامشاد، م. آزاد، سیروس طاهباز، امین بنانی (یکی از پرسش‌کنندگان و ضبط‌کنندۀ نوارهای مصاحبه) و گرداری لعل تیکو (برگزارکننده و پرسش‌کنندۀ اصلی و طراح برگزاری جلسات) نیز حضور دارند. متن این گفت‌وگوها را، در سال 1384، انتشارات زمستان در قالب کتابی به نام «گفت‌وگوی شاعران» منتشر کرد. چند نفر، که هریک به‌نوعی در تدوین و انتشار کتاب نقش داشته‌اند، بر کتاب مقدمه نوشته‌اند: مرتضی کاخی، علیرضا انوشیروانی و جانت اسمار، امین بنانی و گرداری لعل‌تیکو. مقدمه‌ها حائز اهمیت است؛ نه فقط به دلیل آگاهی از آنچه سبب تشکیل آن جمع و ﺗﺄلیف این کتاب شده، بلکه از آن جهت که نویسندگان برداشت خود از فضای جلسه و روابط و خلقیات شرکت‌کنندگان را، که طبعاً در متن مکتوب کمتر پدیدار می‌شود، بیان کرده‌اند. این برداشت‌ها گاه با هم تفاوت‌هایی دارد؛ مثلاً بنانی می‌نویسد: «فروغ فرخزاد با گشاده‌رویی و سخاوت پذیرفت که در نخستین شب نشست، میزبانی جماعت حاضر را در خانۀ زیبا و سادۀ خود در درّوس بر عهده داشته باشد؛ خانه‌ای که با چند قطعه از بهترین نقاشی‌های سهراب سپهری تزئین شده بود. در شبانگاه یک روز دلپذیر تابستانی در باغ خانه‌اش نشستیم، و بعد با شامی لذتبخش و مطبوع از ما پذیرایی کرد.» درحالی‌که انوشیروانی و اسمار نوشته‌اند: «فروغ بناچار پروفسور تیکو و تنی چند از شاعران ایران را به خانۀ خود دعوت کرد.» مثال دیگر در تفاوت برداشت‌ها بر سر وصف رفتار سپهری است. بنانی می‌نویسد: «سپهری با بی‌اعتنایی ﻣﺆقرانه‌اش سکوت پیشه کرده بود... هیچ نمی‌گفت ولی با ناراحتی و بی‌میلی به هرچه گفته می‌شد گوش فرا می‌داد» درحالی‌که تیکو می‌نویسد: «شروع به صحبت با سپهری دربارۀ شعرش کردم ولی با خصلتی که او داشت خود را از جهان شعر و شاعری برکنار دانست و هرگونه ادعایی در حوزۀ شعر را غیرمنتسب به خود معرفی ‌کرد و ﺗﺄکید بر نقاش‌بودنش داشت.» تفاوتی دیگر در برداشت کاخی از پاره‌ای گفته‌های آن جمع دربارۀ خانلری هویدا می‌شود: تیکو و بنانی واکنشی در مخالفت با جوّ ضدخانلری آن جلسات نداشته‌اند، اما کاخی می‌نویسد: «یک نکته را لازم می‌دانم صریح و برهنه متذکر شوم: شاعران نامدار این مصاحبه، گویا میانۀ چندانی با متانت ادبی و مآل‌اندیشی هنری و آکادمیک نشریۀ سخن، که به‌واقع تاج افتخار نشریات ادبی ایران معاصر بود، نداشته‌اند وگرنه این‌گونه برداشت حاکی از توهم ژورنالیستی بر ذهن و زبان آنها حاکم نمی‌بود. تهمت به شادروان خانلری، آن‌هم با چنان لحنی به دور از انصاف است.» اشارۀ کاخی متوجه شاملوست که طرز مجله‌داری و روابط ادبی خانلری را «کمال بی‌شرمی» می‌خواند.
طبعاً برداشت خواننده‌ها از روحیات و خلقیات شرکت‌کنندگان در آن جمع نیز با هم، و چه‌بسا با آنچه پیشتر از تصویر این افراد در ذهن داشتند، تفاوت‌هایی دارد. این مصاحبه‌ها چون آیینه‌ای روابط میان چهار ستون اصلی شعر نو را بازمی‌نمایند و هر خواننده‌ای از ظن خود یار این آیینه می‌شود. من فروغ را بسیار دانا، قدرتمند و آگاه یافتم. با اعتمادبه‌نفس دربارۀ شعرش سخن می‌گوید و اندازۀ خود را نیک می‌داند، بی‌آنکه ذره‌ای کبر در کلامش راه یافته باشد. با شعوری غریزی کار خود و هم‌قطارانش را وصف می‌کند و کلامش نه خشن است، نه آلوده به ریا. اخوان، طبق‌معمول، مبهم و در صد لا و پرده و پیچش حرف می‌زند و فهم منظورش احتیاج به رمزگشایی دارد! نثر او هم از این عیب مبرا نیست، اما روادار است و آزادگی در کلامش پیداست. م. آزاد پرخاشجو بحث می‌کند، و من با بنانی هم‌عقیده‌ام که او را چنین شرح می‌دهد: دارای صدایی گوشخراش، لحنی مضحک و دچار کج‌خیالی. شاملو یک شاملو نیست: صد شاملوست، صد من! می‌گوید: «شعر من از خودم شروع می‌شود»، «من به خواننده آن اندازه‌ها توجه ندارم. من اگر شعری چاپ می‌کنم ایثاری است که می‌کنم»، «خواننده می‌تواند نخواند»، «اصلاً من رویم به خواننده نیست. روی من به خودم است». سپهری حتی یک کلمه هم نمی‌گوید و نه از سر غرور یا بی‌اعتنایی، بلکه از سر استغنای روحی. لزومی نمی‌بیند و نیازی هم ندارد یقه و گلو پاره کند. از همین روست که نه صدایی از او در دسترس است، نه مصاحبه و فیلم درست‌ودرمانی.
روحیات و خلقیاتی که این شعرا در مصاحبت هم نشان می‌دهند، در شعرشان هم کمابیش پیداست: آرامش و استغنای سپهری، آگاهی و شکفتگی فروغ، رواداری و میانه‌روی اخوان، یکه‌تازی و یکه‌خواهی شاملو. و چه کسی می‌تواند شعر را، آن حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان را، به‌تمامی از شاعر منتزع کند؟
https://t.me/Sayehsaar
Forwarded from سایه‌سار (Sayeh Eghtesadinia)
آغاز نام‌نویسی در دورهٔ جدید کارگاه‌های ادبی سایه‌سار.
نیما به روایت انور خامه‌ای
انور خامه‌ای را بیشتر به سبب فعالیت‌های سیاسی‌اش می‌شناسند: یکی از بنیانگذاران حزب توده و از اعضای گروه پنجاه‌وسه نفر بود. بیش از صد سال عمر کرد و آثار متنوعی نوشت و ترجمه کرد. «چهار چهره» از جملۀ آثار اوست: خاطرات و تفکرات دربارۀ نیما یوشیج، صادق هدایت، عبدالحسین نوشین و ذبیح بهروز.
روایات خامه‌ای از این چهار چهره بسیار جالب است و گاه با برداشت‌های دیگران و روایات غالب فاصله دارد. برای مثال، آنچه دربارۀ نیما نوشته، بیشتر بر جنبۀ اجتماعی و سیاسی شعر او تکیه دارد و گاه در این مورد ره افراط پیموده است تا جایی که می‌نویسد: «این خصلت (جنبۀ سیاسی و اجتماعی) در تمام اشعارش وجود دارد و کمتر شعری از او می‌توان یافت که دارای چنین محتوایی نباشد.» به نظرم این خصلت بیشتر در نگاه خود خامه‌ای بارز است و نمی‌توان آن را به اشعار نیما تعمیم داد. از آنجا که خامه‌ای خود دارای دیدی سیاسی و اجتماعی است، اشعار نیما را نیز از پس این پرده می‌بیند وگرنه تعداد اشعاری که مطلقاً بار اجتماعی ندارند هم در دفتر و دیوان نیما کم نیست. جای دیگری می‌نویسد: «تا آنجا که من اطلاع دارم زبان فرانسه، روسی و عربی را به‌خوبی می‌دانست.» در مورد قید «به‌خوبی» هم می‌توان تشکیک کرد چون در تمام آثار نیما و اشاراتش نمی‌توان نشانه‌ای یافت که ثابت کند او «به‌خوبی» سه زبان می‌دانست. اتفاقاً خود خامه‌ای به نکته‌ای اشاره می‌کند که احتمال نقض آن قید «به‌خوبی» را افزایش می‌دهد و آن این است که: «در سالهای بعد که اتاق کار و پذیراییش یکی شده بود، کتابهای گوناگون پارسی و خارجی در پیرامون مسند او پراکنده بودند ولی هیچ‌گاه در حضور من به یکی از آنها برای استناد یا نشان دادن مطلبی مراجعه نکرد.» در خاطرات و دیده‌های دیگران نیز هرگز مطلبی یا خاطره‌ای در این باب که مثلاً نیما چیزی را به یکی از این سه زبان از رو بخواند یا بنویسد نیامده است.
نکتۀ دیگری که خامه‌ای در میان می‌آورد، پرچمداری نیما در شعر نو است. می‌نویسد: «همزمان با نیما و هنگامی که او شروع به سرودن شعر نو کرد کسان دیگری نیز بودند که در همین راه گام می‌نهادند. آنان نیز به لزوم و ضرورت تحول در شعر پارسی توجه و ایمان داشتند. کارهایی نیز کردند که نباید از نظر دور داشت. اما در این میان تنها نیما پرچمدار شعر نو شد و ادبیات نوپردازانه ایران تا ابد با نام نیما قرین و همنوا خواهد ماند. علت آن این است که آن دیگران یا از لحاظ استعداد و نبوغ شاعرانه به پای نیما نمی‌رسیدند و یا از همت و عزم و نیروی پایداری و سرسختی وی بی‌بهره بودند.» این سخن درست است، اما کامل نیست و دست‌کم یک مثال نقض دارد و آن میرزادۀ عشقی است. عشقی، اگر نگوییم زودتر از نیما، درست همزمان با نیما به فکر تغییر اسلوب شعر قدیم افتاده بود و در این زمینه طبع‌آزمایی هم کرده بود. عشقی و نیما تقریباً همسن و سال بودند و عشقی نه از لحاظ استعداد از نیما کمتر بود و نه از لحاظ همت و عزم. اتفاقاً انقلابی‌تر از نیما هم بود، اما ترور شد و جوان مرد و عمر کوتاهش مجال نداد بماند و بیازماید چنانکه نیما ماند و آزمود. دور نبود اگر عشقی می‌ماند، امروز او را پدر شعر نو می‌شناختیم. عشقی، که نیما از او با تعبیر «دوست شهید من» یاد می‌کند، نمایشنامۀ منظوم «سه تابلو مریم» را در 1302 نوشت. نزدیکی این تاریخ با تاریخ سرایش «افسانه»، که سنگ ‌بنای شعر نیمایی است، معنی‌دار است: نیما و عشقی با هم در کار تحول ساختمان شعر بودند، اما یکی رفت و یکی ماند و آن که ماند، بی‌رقیب و حریف، پدر شعر نو شد. همکاری و همفکری نیما و عشقی از خلال نوشته‌های قدیمی‌تر خود نیما پیداست. مثلاً، نیما در مقدمۀ چاپ اول افسانه (1300) خطاب به عشقی نوشته:
«این ساختمان را که می‌بینی افسانۀ من در آن جا گرفته است، یک طرز مکالمۀ طبیعی و آزاد را نشان می‌دهد، شاید برای دفعۀ اول پسندیدۀ تو نباشد، اما به اعتقاد من از این حیث که می‌تواند به نمایش اختصاص داشته باشد بهترین ساختمان است.»
خاطرات و تفکرات خامه‌ای دربارۀ سه چهرۀ دیگر این کتاب نیز از منظرهای گوناگون جالب توجه و خواندنی است و از لابه‌لای آنها می‌توان به برداشت‌هایی نو رسید که به تکمیل سیمای این نفرات یاری می‌رساند.
من شانزده ساله بودم که هومن جوکار کتاب «چهار چهره» را به من هدیه داد: دانشمند شریف، عاشق محیط زیست و خادم این خاک بلاخیز، که اکنون به جای خوابیدن زیر آسمان پرستارۀ در و دشت و کوه و کویر، در زندان خوابیده است. این یادداشت را به یاد وجود عزیزش نوشتم. وجود عزیز هومن جوکار.
https://t.me/Sayehsaar
#ایبنا

🖋در جلسه نقدو بررسی مجموعه شعر «استخوان‌ها و شکارچی بی‌وقفه» مطرح شد:

🔸علی عبداللهی می‌گوید: نگاه ویراستارانه به آثار ادبی تا حدی جواب می‌دهد، چون در این صورت خود تبدیل به یک نوع ایدئولوژی می‌شود و نوعی تحلیلگری را ایجاد می‌کند. در ادبیات خلاقه تحلیلگری نمی‌تواند در همه جا جواب دهد. چون در بعضی مواقع هم باعث از بین رفتن فردیت شاعر و نویسنده می‌شود و هم لحن نویسنده و شاعر را ماشینی کند.

🔸سایه اقتصادنیا: شعر تماتیک، شاعر را محدود می‌کند
سایه اقتصادنیا در ابتدا درباره لزوم برگزاری جلسه نقد و بررسی شعرهای مجتبا پورمحسن گفت: من همیشه یکی از نکاتی که برایم به عنوان یک دنبال‌کننده جریان‌های ادبی مهم بوده این است که ببینم یک شاعر یا نویسنده چقدر در کارش تداوم دارد و مجتبا پورمحسن جزو کسانی است که متداوم و مستمر در بخش ادبی حضور متداوم و پویا داشته‌، چه در مقام یک نویسنده چه منتقد و چه شاعر. به نظر من آن کسی که بیش از 10سال در این کار مستمر حضور دارد باید در جلسه‌ای به بررسی کارهای او در این چندسال پرداخت. وقتش رسیده که برای آقای پورمحسن جلسه جمع و مجموعی برگزار کرد.

🔗لینک کامل خبر:
https://goo.gl/Ybk9HE

🆔 @rowzanehnashr

#استخوان_ها_و_شکارچی_بی_وقفه #مجتبا_پورمحسن #انتشارات_روزنه #مجموعه_شعر
شمارهٔ ۱۲۸ بخارا منتشر شد. در این شماره، علاوه بر سایه‌سار ، مصاحبه‌ای دارم با خانم دکتر فاطمه کشاورز دربارهٔ ایرانشناسی در امریکا.
عباس‌میرزا سالور
دی ماه امسال، هشتمین زمستانِ درگذشت مرحوم عباس‌میرزا سالور است.
درک و دیدار و مصاحبت این مرد بزرگ در دهۀ پایانی حیاتش برایم سعادت و غنمیت بود. فرزانه‌ای دل‌آگاه و روشنفکری راستین بود، متعلق به نسلی از مدیران لایق، تحصیلکرده، اخلاق‌مدار و ایران‌دوست که امروز با ذره‌بین باید پی‌شان گشت.
برجسته‌ترین خدمات او را باید در سال‌هایی جست که بر کرسیِ استانداری خوزستان تکیه زده بود. از 1345 تا 1353. خوزستانی که او در دههٔ چهل شمسی ساخت، نه تنها از حافظۀ ایرانیان پاک نمی‌شود؛ بازیابیِ آن، تصویری ماندنی و روشن از رونق و آبادانی و شادمانی و امیدواری مردم استانی به دست می‌دهد که همواره به سبب موقعیت مرزی و جغرافیایی خاص آن در معرض انواع بیم‌ها و لطمات بوده‌اند. افسوس که خوزستانِ ساختۀ دست و درایت او در جنگ خاک شد و ویران شد و امروز مردمش ناچارند با آب آشامیدنی بویناک و هوای آغشته به ریزگرد و دستگیری شاعران و حبس کارگران و بی‌کفایتی مدیران روزگار بگذرانند.
آنچه پس از انقلاب 1357 بر او رفت، البته منحصر به او نبود: با حکم دادگاه انقلاب به زندان رفت و پس از تبرئه و آزادی‌اش هم از ایران نگریخت. با بیمی مستدام در خانه‌اش ماند و دل به باغچه و گلدان‌هایش خوش داشت، و همواره، تا آخرین دقیقۀ عمرش، با اعتقادی راسخ و آرامشی قلبی تکرار کرد که چرا و به کجا بگریزم؟ من جز خدمت به کشورم کاری نکرده‌ام.
عباس‌میرزا سالور برایم ماجرای دستگیری‌اش در سال ۱۳۵۹ را شرح داده بود. می‌گفت کسانی از اعضای دولت وقت به او از پیش خبر داده بودند که عن‌قریب به سراغش خواهند آمد. از او خواسته بودند پنهان شود یا بگریزد. اما او به زندگی خانوادگی‌اش مشغول بود و تکرار می‌کرد که مرتکب هیچ جرمی نشده است، نه پنهان می‌شود و نه می‌گریزد. روزی که پاسداران برای جلب او از در و دیوار باغ به داخل خانه می‌ریزند، مشغول دیکته گفتن به فرزندش بوده است. چند نفری او را می‌برند، چند نفری هم می‌مانند تا خانه را تفتیش کنند.
حین تفتیش به فرزندش می‌گویند: «بابات اعدامیه». آخر کار هم لخت می‌شوند و در استخر خانه آب‌تنی مفصلی می‌کنند تا خستگی اعمال انقلابی‌ از تنشان به در رود.
چهار پنج سالی پیش از فوت عباس‌میرزا سالور، روزی زنگ خانه را می‌زنند. مردی که به دیدار عباس‌میرزا آمده، دست و روی او را می‌بوسد و می‌گوید: «شما مرا به یاد ندارید، اما من شما و این خانه را خوب به یاد دارم. من یکی از کسانی هستم که در آن ظهر تابستان مأمور دستگیری شما بودیم. می‌دانم دادگاه شما را تبرئه کرده و عمری گذشته، اما آمده‌ام معذرت بخواهم و حلالیت بطلبم.»
عباس‌میرزا سالور خاطراتش را در قالب چهار جلد مفصل با نام "گذشته‌های من" نزد خانواده به یادگار گذاشته است. ویرایش، بازخوانی، تنظیم و چاپ آن را وظیفۀ خود می‌دانم و امیدوارم در میان این همه باید و شاید و انبوهِ کارِِ نیمه تمام، هر چه زودتر بدان بپردازم. چاپ این سرگذشتنامه، بی شک، در پرتوافکنی بر بسیاری از مسائل تاریخی و اجتماعی معاصر و آگاهی از برخی نقاط تاریک ماندۀ سرزمینمان تاثیری درخور خواهد داشت.
یادش نزد من گرامی است و چه خرسندم که این ایرانیِ عزیز را دیدم و دریافتم.
https://t.me/Sayehsaar
شبانه‌‌ترین شعر شاملو
(این یادداشت به شرکت‌کنندگان دورۀ دوم کارگاه ادبی سایه‌سار تقدیم می‌شود، به یاد و احترام دقایقی که با هم به شعر پیچیدیم؛ به احسن او و اکذب او.)

شاملو شبانه‌ای دارد که هم از شهره‌ترین اشعار خود اوست و هم یکی از دلپذیر‌ترین عاشقانه‌های ادب فارسی. گره‌خوردگی ژرف‌ترین احساسات فردی با عاطفۀ تند اجتماعی در این شعر قله‌ای بی‌مانند آفریده است. آهنگ و وزن، قوافی و موسیقی، شکوه آرکاییسم بر‌غم سهولت بیان، کاربرد مدرن فنون بلاغی، همه‌چیز و همه‌چیز در سطحی عالی از تکامل و توازن نشسته است. چه پرّوپایی می‌کشند پرندگان کلمات، و بعد، چه نشیب نرمی می‌گیرند در شیب درۀ خیال. می‌ریزند مثل آب، می‌تابند مثل قطرۀ طلا در آفتاب:
مرا
تو
بی‌سببی نیستی.
به راستی
صلت کدام قصیده‌ای
ای غزل؟
شعر با یک جملۀ خبری آغاز می‌شود، تا حکم صریح شاعر را، بی حاجت رد و قبول، صادر کند. اما شاعر بلافاصله از حوزۀ خبر به حوزۀ انشا می‌رود که پهنۀ بیان بهتر محسوسات است. پرش شاعر از حوزۀ خبر به حوزۀ انشا با یک جملۀ پرسشی حادث می‌شود که در زمرۀ پرسش‌های بلاغی است؛ یعنی نه مخاطب در پی پاسخ آن است و نه اساساً پاسخی منطقی برای آن می‌توان جست. چگونه می‌شود کسی، خود غزلی باشد، صلۀ قصیده‌ای؟ پیچش معنوی کلام در این سطر پرسش را بی‌نیاز از پاسخ می‌سازد و آن را چون عصارۀ خالص زیبایی بر شیشۀ جان مخاطب می‌افشاند.
باقی شعر هم در تحرک و تردد شاعر بین دو حوزۀ خبر و انشا می‌گذرد. همۀ پرسش‌ها از سنخ پرسش‌های بلاغی است: ستاره‌باران جواب کدام سلامی به آفتاب از دریچۀ تاریک؟ و دوباره بازگشت به قلمرو خبر: کلام از نگاه تو شکل می‌بندد. رفت‌وآمد مدام شاعر بین دو حوزۀ انشا و خبر شعر را پویا و زنده و شورآفرین کرده است. یکی می‌پرسد، یکی را جواب می‌گوید، از یکی حیرت می‌کند، به یکی مرحبا می‌گوید؛ گویی در شبی دراز فراز تپه‌ای سبز و عطرآگین ایستاده و ماه و خورشید را دست‌ به دست می‌کند.
اما انگار برای انسان معاصر تنها شور عشق کافی نیست. شب او بی تب اجتماع مهتاب نمی‌شود و شعف وقتی به اوج می‌رسد که عشق و انقلاب با هم بیامیزند. انسان معاصر معشوق را نه فقط در خلوت میخانه، که در جلوت خیابان هم می‌خواهد. پس وجد وقتی کامل می‌شود که محبوب از عمق دیدگانش آزادی محبوس را فریاد می‌زند و نگاه را به کلام بکشاند:
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی است
که آزادی را
به لبان برآماسیده
گل سرخی پرتاب می‌کند؟
شاعر، با کنار هم نشاندن گل وسرخ، نام قهرمانی آرمانخواه را فرا یاد می‌آورد. گل سرخی، گلسرخی نیست اما باهم‌نشینی این دو کلمه یاد او را هم فروزان می‌کند وعشق و انقلاب را چون دو با بافۀ پرپیچ به هم می‌تاباند.
بند آخر شعر واجد ایهامی غریب است:
و دلت
کبوتر آشتی‌ست
در خون تپیده
به بام تلخ.
با اینهمه
چه بالا
چه بلند
پرواز می‌کنی.
کلمۀ بام ایهام دارد: معنای نزدیک آن پشت‌بام است، که با کبوتر و پرواز تناسب دارد. معنای دور آن بامداد است که با صبحگاه خونین اعدام زندانیان تناسب دارد و از این روست که شاعر آن را «تلخ» خوانده است. پس در بند آخر، شاعر محبوب و محبوس را یکی کرده، و پیوند عشق فردی و عشق اجتماعی را تجسد بخشیده است.
آنچه دربارۀ این شعر عالی عجیب است آن که، علیرغم شهرت و محبوبیت آن، کمتر درباره‌اش نوشته‌اند. آنچه نوشته‌اند، البته همه در تایید قوّت فرمی و محتوایی آن بوده، ولی گویی همگان مسحور زیبایی تاب‌وتمام آن شده‌اند و زبان‌ها در کام‌ها خشکیده است. و زیبایی چنین است. در مقابل سطحی عالی، سطحی متعالی از زیبایی ساکت و خاضع باید بود. شاید تکامل و تعالی این شعر، هم در فرم و هم در محتوا، چنان است که حرفی بیش از آن، از آن نتوان گفت. این شعر هردو جنبه از وجود شاملو را در خود جمع‌ومجموع دارد: عشق و آرمان اجتماعی. از همین روست که چون دایره‌ای طلایی در ازمنۀ دور می‌گردد، عطر میوه‌های پخته می‌پراکند، نجم و نقره می‌پاشد و شب‌های عاشقی ما را تابان و چراغان می‌کند.
https://t.me/Sayehsaar
از عالم ویرایش
امروز ناشری برایم تعریف می‌کرد که، در مراسم رونمایی کتابی تازه منتشر شده، جوان ویراستاری پیش آمده و، پس از تعارفات معمول و با لپ پر از شیرینی و شربت، چند نکته در کار کرده است ـ نکاتی از قبیل اینکه فلان نام را درست ضبط نکرده‌اید یا فلان عنوان مناسب فلان شخصیت نبوده و از این قسم.
پیش خودم گفتم آن ویراستار، هرچند لابد می‌خواسته دقت و ریزبینی خود را به رخ بکشد، بداخلاقی کرده است. آخر مراسم رونمایی کتاب محل ایراد ویراستاری است؟ جای عیب گرفتن و بخیه بر روی کار انداختن است؟ ویراستاری که در عالم نشر کار می‌کند و با ظرایف و مسائل نشر آشناست، چطور نباید ﺷﺄن مجلس رونمایی را از جلسۀ نقد کتاب تمیز دهد؟ منتقد و استاد همهٔ عالم هم که باشیم، باید بدانیم که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. رونمایی مجلس شادی انتشار کتاب است، نه گرفتن حال ناشر و نویسنده و مترجمی که عرقشان هنوز خشک نشده. نشر هم، مانند هر عالمی، آدابی دارد. ویراستاران، در جایگاه عضوی از جامعۀ نشر، باید با این آداب آشنا باشند و با رعایتِ اخلاق حسنۀ ویراستاری جایگاه و مرتبۀ سخن را به دیگران بیاموزند. همانطور که جلسۀ نقد جای به‌به و چهچه صِرف نیست، مجلس رونمایی هم جای انتقاد، آن هم از نوع ویرایشی، نیست. به قول ناصرخسرو:
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازۀ هر چیز مکین را و مکان را
این طرز سخن‌نشناسی‌ها را در مراسم و محافل دیگری هم که در عالم نشر برپا می‌شود می‌توان دید، و از جمله در مجلس یادبود بزرگی درگذشته که علی‌القاعده محل «اذکروا محاسن موتاکم» است، نه بحث علمی تخصصی و نه نمودن کاستی‌ها یا نقائص کار و زندگی او. چندی از این جمله کج‌سلیقگی‌ها در سخن سخنوران، هنگام درگذشت استاد فرزانه، ابوالحسن نجفی، به چشم آمد: چند روزی پیش از درگذشتش بود که عکسش را در روزنامه با لباس بیمارستان چاپ کردند. نجفی بسیار آراسته و پاکیزه‌پوش بود. همیشه مراقب نزاکت و سرووضعش بود. انتشار عکس او در لباس بیمارستان بی‌حرمتی بود به تصویری که او از خود می‌پسندید. روز تدفینش هم، سخنران جلسه، که خود از دوستداران و یاران قدیم آن مرحوم بود، برای برانگیختن ﺗﺄلم حاضران یا اثبات ﺗﺄلم خود چیزی در این معنی گفت که: «وقتی روزهای آخر مرحوم نجفی را در بیمارستان دیدم خیلی ﻣﺘﺄثر شدم. دندان به دهان نداشت و نمی‌توانست حرف بزند.» به دست دادن چنین تصویری از ضعف و بیماری نجفی، که آنقدر مراقب ظاهر و آداب نشستن و برخاستن و سخن گفتن بود، نهایت بی‌معرفتی بود. باز در مراسم یادبودش، استاد دیگری که او هم خود از همراهان علمی و ادبی نجفی بود، مجلس را به جلسۀ نقد غلط ننویسیم تبدیل کرد و، به جای اشاره به اهمیت حضور ادبی نجفی، کاستی‌ها و خطاهای او را برشمرد.
آنچه امروز از آن ناشر شنیدم، خاطرۀ سال‌های قدیم‌تری را هم به یادم آورد: در فرهنگستان، همکاری داشتیم که به دقت خود بسیار می‌بالید. رسم ما این بود که، به محض اینکه نامۀ فرهنگستان از چاپخانه درمی‌آمد، یک جلد داغ داغ روی میز همکاران می‌گذاشتیم. این همکار دقیق ما با کیف و حظی نگفتنی مجله را از روی میزش برمی‌داشت، به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌زد و شروع می‌کرد: «ویرگول در سطر پنجم صفحۀ دهم زائد است. تنوین درست روی الف ننشسته. چرا اسم شما را نوشته‌اند سایۀ اقتصادی‌نیا و نه سایه اقتصادی‌نیا؟ تورفتگی سر پاراگراف زائد است.» خلاصه... مجال نمی‌داد و مسلسل ایراد می‌یافت. پیش خودم می‌گفتم سه چهار ماه از عمر نازنین سردبیر مجله، که می‌توانست صرف انجام بهترین ترجمه‌ها و عالی‌ترین تحقیقات ادبی شود، صرف راست‌وریس کردن دویست صفحه مجله شده. آخر انصاف هم خوش چیزی است! بگذار دو روز بگذرد و عرق پیرمرد خشک شود، بعد نکته‌سنجی کن. اینهمه حسن را به یک ویرگول و تنوین نشاید برابر کرد.
ویراستاران سخن‌سنج‌اند. باید بیش از دیگران جای سخن را بشناسند و پیش از دیگران ﺷﺄن هر مجلسی را به شم و فراست دریابند. باید بدانند کجا چه بگویند و، از آن مهم‌تر، کجا چه نگویند. این‌هاست که ویراستار را از یک نق‌نقوی عیبجو متمایز می‌کند. ویراستاری نکته‌یابی بجاست، نه اندک‌بینی و خرده‌گیری.
https://t.me/Sayehsaar