بهش گفتم سخت میگیری. خیلی سخت میگیری، هم به خودت هم به زندگیت. گفت اره دقیقا درسته، ولی واسم عجیبه اینو فهمیدی. گفتم چون میبینم. خیلی واسم واضحه و میبینم که سخت میگیری. خیلی سفتی، یکم نرم شو. گفت اخه تا یه جایی میگی نشد، از یجایی به بعد میگی نتونستم. میگی عرضهاش رو نداشتم. بعد از شنیدن جملاتش گفتم تو میگی یا بابات؟ اینا حرفهای باباته که داره با صدای تو بازگو میشه. گفت نمیدونم باید چیکار کنم. گفتم منم همینطور. دوستامم همینطور. حتی اونی که ۱۰ سال از ما بزرگتر و کوچیکتره هم همینطور. هیچکدوم نمیدونیم. بین حرفهاش یجایی بغض کرد و توی چشماش اشک جمع شد، از نوری که توی عینکش خورد دیدم چشماش بخاطر اشک برق میزنن. از من ۳،۴ سالی بزرگتره، تو این ۱۸ سال تاحالا صداش رو با بغض نشنیده بودم. گریهاش رو هم ندیده بودم، البته هنوزم ندیدم. چون جلوی خودش رو گرفت و نذاشت اشکهاش جاری شن. دیدن گریهاش سخت بود. مخصوصا اینکه حتی وقتی افرادی از جمع فامیلمون رو از دست میدادیم هم گریهی همدیگه رو ندیدیم. حالا دیدن گریهاش تو این سن واسم سخته. بهش دستمال دادم. ظرف آجیلی که از اول بحثمون گذاشته بودم رو نیمکت نصفه شده بود. هوا تاریک بود، کمکم بلند شدیم تا بریم سمت در. گفتم پلاستیک داری؟ گفت اره الان میدم. یه پلاستیک خیلی خیلی بزرگ داد بهم، بقیهی ظرف آجیل رو خالی کردم تو پلاستیک. گفت اع پس چرا اینجوری کردی؟ گفتم چون میخواستم آجیلها رو بدم بهت اما ظرفم رو واسه خودم میخوام. تعارف کرد، گفت آخه مامانمم هر هفته یه پلاستیک اجیل بهم میده، بعد اخر هفته دست نخورده بهش تحویل میدم. گفتم حالا این یکی رو بخور، ولی نشون مامانت نده. انقدر پلاستیکت بزرگه و اینا رفته اون ته که مامانت میگه خود این بدبخت چیزی نداشته بخوره، ببر پسش بده لااقل یچیزی دستش رو بگیره. خندیدیم. هیچکس اونجا نبود، صدای خندههامون میپیچید و بلندتر بنظر میرسید. مسیر راه رفتن تا در رو اختصاص دادم به بحث پخش شکلات بین مردم شهر. واسش گفتم هرروز تو کیفم کلی شکلات میذارم ولی هیچیش رو خودم نمیخورم، همهشون قسمت بقیه مردم میشه. خیلی واسش جالب و عجیب بود. بیشتر تعریف کردم، داستان شکلاتهای این هفته که به چه کسایی رسیده رو واسش گفتم. گل از گلش شکفته بود. لبخند میزد. فکر کنم از ذوق توی اون لحظات عاشق این کار رندوم شد. اونم شروع کرد به گفتن اینکه به آدما، نکات مثبتشون رو میگه. گفت تو یه دورهی تراپی دیگه که رفتم یه خانم دکتر بهم یاد داد. حالا عقیدهاش اینه اگر چیز زیبایی هست، نباید قایمش کنه و فقط خودش ببینه. گفت من به بقیه میگم تا اونا هم خوشحال شن. گفتم آ باریکلا. منم همینم. مثلا این مدل سبیلت خیلی باحاله. گفت جدی میگی؟ گفتم اره تو دورههای زندگیت فعلا که این بهترین حالتشه، تا ببینیم بعدا چه بلایی به سر خودت میاری. گفت دلم میخواد منم کاری که تو میکنی رو بکنم اما میترسم خوب نشه. گفتم اشکال نداره، منم باهات میام تا اگر ضایع شدی باهم ضایع شیم. دونفره ضایع شدن، بهتر یکنفرهاست.
کمکم داشتیم میرسیدیم و باید مسیرهامون رو جدا میکردیم، وقتی داشتیم تایمهای آزامون رو بهم میگفتیم و فکر میکردیم سریهای بعد چه پیامی بدیم تا باز بریم حرف بزنیم به این فکر کردم که شاید سری بعدی بیشتر احساس راحتی و امنیت کنه و بالاخره گریه کنه.
فکر کنم که سری بعد واسش غذای خونگی ببرم.
#
کمکم داشتیم میرسیدیم و باید مسیرهامون رو جدا میکردیم، وقتی داشتیم تایمهای آزامون رو بهم میگفتیم و فکر میکردیم سریهای بعد چه پیامی بدیم تا باز بریم حرف بزنیم به این فکر کردم که شاید سری بعدی بیشتر احساس راحتی و امنیت کنه و بالاخره گریه کنه.
فکر کنم که سری بعد واسش غذای خونگی ببرم.
#
احتمالا قهرمانی در کار نیست.
بمرانی
احتمالا احتمالا قهرمانی در کار نیست
درکنار تمام خوبیها، یکی از بدیهایی که ارتباط داشتن با افراد بالاتر و بزرگتر خودت داره، اینه که سطح دغدغههاتون یکی نیست. یعنی این خوبه که شما به واسطه اونا خودت رو بکشی بالا و لولت رو بالا ببری اما یه جاهایی هم واقعا نیاز به درک شدن داری و این چیزی نیست که اونها بتونن بهت القا کنن. تو تازه رفتی رو پله دوم اما اونا پلهی هشتم رو هم رد کردن. مثل این میمونه که تو داری از سختی جمع و تفریق مینالی اما اون نه تنها ضرب رو هم رد کرده، بلکه الان داره مشتق و انتگرال میگیره. حالا هرچقدر هم بقیه مسیر رو واست اسپویل کنه و بگه بعدش اینطور میشه، تو چون تجربه نداری و درکی ازش نداری، نمیتونی بفهمی اون چی میگه و این وسط احساس میکنی که داری تایمش رو هم هدر میدی و بار اضافهای. بعد بخاطر اینکه همسطح شی مجبوری به شرایطی که خودت داخلشی اهمیت ندی و اسکیپش کنی تا به چیزای بزرگتر برسی اما چون واست یک معمای حل نشدهاست، حتی وقتی از زمانش بگذره هم تو هنوز ازش عبور نکردی و شبیه کسایی میشی که فقط سن شناسنامهاشون زیاد شده نه مغزیشون. چون تو حلش نکردی، بلکه فقط نادیدهاش گرفتی.
حرفمون کشید به سن و سال و اینکه فکر میکنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد. گفت یکی هست تو دانشگاهمون، ۲۶ سالشه. ترم آخر برق شریف بوده، حتی نصف ترم صبر نمیکنه مدرکش رو بگیره. انصراف میده، الان اومده داره پزشکی میخونه. گفتم خب خیلیا هستن چندتا مدرک میگیرن، گفت آره و دقیقا نکته همینه. اونا مدرکشون رو میگیرن، بعد میرن سراغ رشته بعدیشون، اما این قشر حتی یدونه مدرک هم نگرفتن و تو ۲۶ سالگی دوباره از اول شروع کردن. همین تفاوتشونه که واسهی من خاصه. اینکه انقدر دربند چارچوب و مدرک و سن نیستن و هرموقع بخوان دوباره شروع میکنن.
گفتم این آدما واسه من خیلی قابل ستایشن. این میزان از ریسکپذیری و شجاعت و رها بودنشون رو میپرستم.
اینکه هرجا بفهمن مناسبشون نیست و دلشون میخواد رها میکنن و دوباره از نو شروع میکنن، خودشون رو با عدد شناسنامه و جنسیت هم محدود نمیکنن.
#
گفتم این آدما واسه من خیلی قابل ستایشن. این میزان از ریسکپذیری و شجاعت و رها بودنشون رو میپرستم.
اینکه هرجا بفهمن مناسبشون نیست و دلشون میخواد رها میکنن و دوباره از نو شروع میکنن، خودشون رو با عدد شناسنامه و جنسیت هم محدود نمیکنن.
#
گفت میدونی چرا فکر میکنی اون راه بهتره؟
چون هنوز امتحانش نکردی.
و تا وقتی تجربهاش نکنی نمیتونی نظر بدی کدومش بهتره.
چون هنوز امتحانش نکردی.
و تا وقتی تجربهاش نکنی نمیتونی نظر بدی کدومش بهتره.
اگر داری جون میکنی تا فکر اون رویا رو از سرت بیرون کنی و هیچجوره نمیتونی ازش دل بکنی، خب شاید دیگه نباید واسه دست کشیدن ازش تلاش کنی. احتمالا حالا وقتشه برای به حقیقت پیوستنش قدم برداری.