Stuff
حس میکنم خیلی تنهام و هیچ دوست واقعیای اینجا ندارم.
من، همیشه توی بیمارستان و راندا :))
وقتی یه کتابو تموم میکنم، استرس میگیرم که اگه همه کتابای کتابفروشیا رو جمع کنن چی؟ وای کتاب نداری بخونی! و باید 🏃🏻♀️🏃🏻♀️ کتابفروشی
توی معاشرت با خارجیها، مکالمه هام فقط تا اونجا ادامه داره که میپرسن اهل کجایی و من میگم ایران :))))
فکر کنم “اهل کجایی؟ ایران”، مثل “بابات چیکاره ست؟ تروریست” باشه واسه مردم. :))
خیلی سخته که آدم بپذیره که فلان آدم، با این که آدم خوبیه، براش درست نیست. که فلان رابطه قرار نیست مجیکلی دیتاکس بشه و یک نفره شدنی نیست.
ولی وقتی میپذیره، پسر! وقتی میفهمه و شروع میکنه به نجات دادن خودش، وقتی میفهمه که هوای بدون سم چه مزهای داره، دیگه حاضر نیست برگرده.