توی این ماه سه تا کشیک سی ساعته رفتم، دو بار تصادف کردم، با دو نفر خداحافظی کردم، از کارم اومدم بیرون، دل کندم، اغلب شبهاش گریه کردم، با آدمهای درجه یک مصاحبت کردم، مرگ دیدم، بهبود دیدم، ناامید شدم، نفرین شدم، دعا شدم، دویدم، دویدم و باز هم دویدم.
امروز که از خواب بیدار شدم، برای چند دقیقه یادم نبود کجام، یادم نبود کی هستم، یادم نبود اکسترن عفونی ام، یادم نبود این چند روز چقدر اتفاقهای بد افتاده. هیچی یادم نبود و کاش همونقدر خوشبخت میمردم. کاش یادم نمیومد چقدر زندگی سیاه و مفرطه.
شدم مثل اون گربهٔ ته بنبستمون که پاش شکسته بود و پشت ماشین همسایه گیر کرده بود. تا صبح که همسایه بیاد ماشینشو جابهجا بکنه، ناله کرد و کسی هم نمیدونست که کجاست و چشه.