Stuff
1.62K subscribers
1.62K photos
57 videos
6 files
373 links
ارتباط: @sameRia_bot
Download Telegram
اینقدر پیام‌ها رو دیر جواب میدم که زنگ زده میگه میخوام بهت پیام بدم، آمادگی داشته باش عجله دارم.
خدایا من واسه زنگ زدن هم نیاز به آمادگی دارم.
بعد ولی خب وقتی پیام نمی‌بینم چطوری آمادگی بده بهم.
ایمیل بده.
چون اگه ایفون بزنه هم بدم میاد.
یکی از همگروهیامون هست اینقدر باهوشه و در عین حال اینقدر متواضعه که من حس می‌کنم وقتی باهاش حرف می‌زنم دارم حرومش می‌کنم. اصلا لیاقتشو نداریم.
امروز در خدمتتونیم با نقد همگروهیام
بعد این آدم واقعا نابغه ست ولی مثلا سر یه چیزای چرتی مثل نمره‌ی بخش یا عمومی‌ها نمره‌هاش ماکس نمیشه و کسی نمی‌فهمه که این بشر چقدر نابغه ست :((
ولی واقعا نابغه ست. یعنی کل پزشکیو بلده ولی یه طوری متواضعه که ماها که فقط جزوه خوندیم خجالت نکشیم و مثلا میاد میگه پریا نظر تو درمورد فلان چیز چیه؟ بعد فلان چیزو هنوز مقاله‌شم ننوشتن ولی این آدم درموردش نظر داره.
وقتی یکی بهم میگه خیلی بی‌معرفتی، دلم می‌خواد واقعا بی‌معرفت‌تر و ترین بشم و قلهٔ بی‌معرفتیو فتح کنم و مدال بامعرفت‌ترین انسان جهان هم بدم به اون و دیگه اسم هم رو نیاریم.
هی دارم پشت هم غر می‌زنم چون این غرها به مناسبت امتحانم بلاک شده بودند و الان دارن سر ریز میشن.
و به نظرم شیرکاکائو به اندازه‌ی قهوه و چای مهمه ولی کسی اونطور که لیاقتشو داره بهش توجه نمی‌کنه.
با مبحث موارد اندرریتد درخدمتتونیم، این قسمت: همگروهی جینیسمون و شیرکاکائو
Forwarded from اینجا اسمی ندارد. (mahla(Taylor's version))
چرا من بارها بخاطر شیرکاکائو گریه کردم.
منم داره گریه‌م می‌گیره از مظلومیتش :((
وقتی پست رگباری می‌ذارم بعد یکی میاد یه دونه‌شو فوروارد می‌کنه این حسو می‌گیرم که داشته کلشو می‌خونده و داشتم واسه‌ش حرف می‌زدم و به حرفام گوش می‌داده، و حس گرمیه که الان از فرزانه و مهلای تیلر سوییفت گرفتم.
Forwarded from من یافارم| (Ja far)
همینکه تاحالا تو جمعی نبودم که کسی کیک تولد بزنه تو صورت کسی، یعنی آدمای درستی رو انتخاب کردم واسه معاشرت!
دیروز از خودم قول گرفتم که تا آخر هفته درس نخونم با این که خیلی درس داریم. بعد امروز تا آف شدیم 🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ کتابخونه و جزوه رو باز کردم و خوندم بعد یادم اومد عه قرار بود نخونیم، وسط جمله بستمش ولی کتابم رو هم یادم رفته بیارم و هیچ کاری ندارم و منتظرم در غذاخوریو باز کنن برم ناهارمو بخورم.
هر روز میگم خب از فردا یکم دیرتر میری که در باز باشه و سورپرایز بشی که عهه در بازه غذا میدن. ولی هر روزی که بشه، میرم دم در منتظر که باز کنن و نفر اول غذا می‌گیرم و آشپزه تازه بعد از تموم شدن غذای من دستکشاشو دست می‌کنه که غذا رو هم بزنه.
و یه تایمی گفتن برید گمشید دیگه بهتون غذا نمیدیم و من اون روزها واقعا پرپسلس بودم و به قول جویی، فرنیچرم به سمت هیچ تی‌وی ای نبود و اصلا هدفی از گذران روز نداشتم.
بعد کیمیا گفت نه بیا غذا میدن و از اون روز واقعا رنگ به زندگی من برگشت.