المیرا که از در آمد داخل، گفتم: مارادونا مرد! گفت: واقعا؟ بغض کردم. خجالت کشیدم گریه کنم. ولی شدید هوس گریه داشتم. همین امروز صبح داشتم فکر میکردم که قسمتی از تجربه میانسالی، عادت به تجربه مرگ کسانی است که از ابتدای وجود تو، دنیا با وجود آنها ساخته شده است. کسانی که خیال میکنی قسمتی از واقعیت حاکم دنیایند و انگار بدون آنها زندگی تو، تجربه زیستنات و همه چیزهایی که قرارند کلان روایت زندگی تو باشند، لنگ میزد و پا نمیگرفت. کسانی که وقتی میمیرند، قسمتی از قاطعیت زندگی تو را میلرزانند.
مارادونا قسمتی از همان چیزی بود که انگار باید همیشه باشد. انگار قسمتی از واقعیت قاطع جهان من بود.
چشم که باز کردم اسم او با عشق سیریناپذیرم به فوتبال گره خورد. نسل من انتخاب زیادی نداشت، یا باید منزوی میشدی و اهل درس و کلاسهای فوق برنامه یا فوتبالی میشدی و حالش را میبردی. گزینهی دوم محکومت میکرد شیفته جادوگر قد کوتاه آرژانتینی باشی. حتا اگر مثل من طرفدار آلمان دهه ۹۰ بودی و کلیزمن و رابطه همیشه شکرابش با ماتیوس مسأله اصلی فوتبالیت بود، باید بعد از هر گل قشنگی که توی بازی با هممحلیها میزدی، از ته دل فریاد میکشیدی: مارآاااادونا! انگار او توی تنظیمات اولیه غریزه فوتبالی ما بود و ماند.
با میثم(دوست عاشق فوتبال قدیمیام) مدتها به هزار مصیبت فوتبالهای او را با پیراهن ناپولی از ماهواره ضبط میکردیم و با چشمانی که حیفشان میآمد پلک بزنند، تمام طول بازی حرکاتش را دنبال میکردیم. و بعد مدتها درباره پرسش کلیشهای پله یا مارادونا، دهها دلیل برای برتری مارادونا میآوردیم. آخر پله زیادی بچه مثبت بود و اصلا قیافه نداشت.و البته اهل یکتنه جارو کردن تیم حریف نبود. ولی دیگو بود. شرور، لات، جذاب و ...خاص. به طرز بیرحمانهای خاص بود.هنوز نگاه زیرچشمی و تحقیرآمیزش موقع سرودهای ملی به آلمانها قبل از فینال ۸۶ جلوی چشمانم است.
امروز قسمتی از بچگی من مرد. قسمتی از واقعیت قاطعی که من چشم که باز کردم شیفتهی او بودم. کسی که بیرون زمین فوتبال، آدمی معمولی و شاید مبتذل و اهل خلاف بود، ولی وقتی پا به زمین میگذاشت، توپ را و بازیکنهای حریفش را میرقصاند.معجزه فوتبال از یک بزهکار بلفعل، قهرمانی بالقوه ساخت. پسری که عین همه قهرمانها، از زاغهنشینی به اسطوره شدن رسیده بود. پسری که یاغی بودناش شدید جذابش میکرد. کسی که حتی بهش نمیآمد بیشتر از ۶۰ سال دوام بیاورد، و نیاورد!
امشب همه فوتبالیهای دنیا دور یک ماتم بزرگ جمع شدهاند.
#مارادونا #دیگومارادونا #دیگو_آرماندو_مارادونا
مارادونا قسمتی از همان چیزی بود که انگار باید همیشه باشد. انگار قسمتی از واقعیت قاطع جهان من بود.
چشم که باز کردم اسم او با عشق سیریناپذیرم به فوتبال گره خورد. نسل من انتخاب زیادی نداشت، یا باید منزوی میشدی و اهل درس و کلاسهای فوق برنامه یا فوتبالی میشدی و حالش را میبردی. گزینهی دوم محکومت میکرد شیفته جادوگر قد کوتاه آرژانتینی باشی. حتا اگر مثل من طرفدار آلمان دهه ۹۰ بودی و کلیزمن و رابطه همیشه شکرابش با ماتیوس مسأله اصلی فوتبالیت بود، باید بعد از هر گل قشنگی که توی بازی با هممحلیها میزدی، از ته دل فریاد میکشیدی: مارآاااادونا! انگار او توی تنظیمات اولیه غریزه فوتبالی ما بود و ماند.
با میثم(دوست عاشق فوتبال قدیمیام) مدتها به هزار مصیبت فوتبالهای او را با پیراهن ناپولی از ماهواره ضبط میکردیم و با چشمانی که حیفشان میآمد پلک بزنند، تمام طول بازی حرکاتش را دنبال میکردیم. و بعد مدتها درباره پرسش کلیشهای پله یا مارادونا، دهها دلیل برای برتری مارادونا میآوردیم. آخر پله زیادی بچه مثبت بود و اصلا قیافه نداشت.و البته اهل یکتنه جارو کردن تیم حریف نبود. ولی دیگو بود. شرور، لات، جذاب و ...خاص. به طرز بیرحمانهای خاص بود.هنوز نگاه زیرچشمی و تحقیرآمیزش موقع سرودهای ملی به آلمانها قبل از فینال ۸۶ جلوی چشمانم است.
امروز قسمتی از بچگی من مرد. قسمتی از واقعیت قاطعی که من چشم که باز کردم شیفتهی او بودم. کسی که بیرون زمین فوتبال، آدمی معمولی و شاید مبتذل و اهل خلاف بود، ولی وقتی پا به زمین میگذاشت، توپ را و بازیکنهای حریفش را میرقصاند.معجزه فوتبال از یک بزهکار بلفعل، قهرمانی بالقوه ساخت. پسری که عین همه قهرمانها، از زاغهنشینی به اسطوره شدن رسیده بود. پسری که یاغی بودناش شدید جذابش میکرد. کسی که حتی بهش نمیآمد بیشتر از ۶۰ سال دوام بیاورد، و نیاورد!
امشب همه فوتبالیهای دنیا دور یک ماتم بزرگ جمع شدهاند.
#مارادونا #دیگومارادونا #دیگو_آرماندو_مارادونا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدیوی اجرای بینظیر ارکستر سمفونیک شیکاگو به رهبری ریکاردو موتی(رهبر ارکستر معروف ایتالیایی) از موومان چهارم سمفونی شماره ۹ بتهوون
مشهور است که بتهوون در زمان نوشتن موومان چهارم کاملا ناشنوا شده بود و خودش هیچگاه موفق به شنیدن اجرای کامل این سمفونی بینظیر نشد.
برای مطالعهی یادداشت «سمفونی ۹ بتهوون و غرور انسانی ما» کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=443
و برای تماشای ویدیوی کامل اجرای بینظیر سمفونی ۹ بتهوون از ارکستر سمفونیک شیکاگو:
https://m.aparat.com/v/YDn5e
مشهور است که بتهوون در زمان نوشتن موومان چهارم کاملا ناشنوا شده بود و خودش هیچگاه موفق به شنیدن اجرای کامل این سمفونی بینظیر نشد.
برای مطالعهی یادداشت «سمفونی ۹ بتهوون و غرور انسانی ما» کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=443
و برای تماشای ویدیوی کامل اجرای بینظیر سمفونی ۹ بتهوون از ارکستر سمفونیک شیکاگو:
https://m.aparat.com/v/YDn5e
قسمتی از یادداشت «سمفونی ۹ بتهوون و غرور انسانی ما»:
من گاهی به این فکر میکنم که اگر سیارهی ما توسط موجودات هوشمند سیارهای بیگانه کشف شود، و آنها تمدنی و هوشی بسیار پیشرفتهتر از ما میداشتند، و با دیده تحقیر به تکنولوژی، یافتههای علمی و البته تاریخ حقارتبار تبار انسانی ما نگاه میکردند، ما(گونهی انسانی) چه چیزی برای اعاده حیثیت در برابر آنها میداشتیم؟ همیشه گمان کردهام هنر شاید کمی از ما و از حیثیت و غرورمان دفاع کند. و حالا با کمی قاطعیت میتوانم بگویم که نوع بشری میتواند غرورش را در برابر موجودات سایر جهانها، با سمفونی 9 بتهوون نجات بدهد! کافی است مجابشان کنیم در یکی از ارکستر سمفونهای معروف بنشینند، آن هارمونی، هماهنگی، یک دستی و زیبایی را تماشا کنند و گونهی انسانی را سوای تولید تاریخی آکنده از فاجعه، موجودی توانمند به خلق اینهمه عظمت و زیبایی هم بشناسند.
برای مطالعه کل این یادداشت :
http://www.saeedsedghi.ir/?p=443
من گاهی به این فکر میکنم که اگر سیارهی ما توسط موجودات هوشمند سیارهای بیگانه کشف شود، و آنها تمدنی و هوشی بسیار پیشرفتهتر از ما میداشتند، و با دیده تحقیر به تکنولوژی، یافتههای علمی و البته تاریخ حقارتبار تبار انسانی ما نگاه میکردند، ما(گونهی انسانی) چه چیزی برای اعاده حیثیت در برابر آنها میداشتیم؟ همیشه گمان کردهام هنر شاید کمی از ما و از حیثیت و غرورمان دفاع کند. و حالا با کمی قاطعیت میتوانم بگویم که نوع بشری میتواند غرورش را در برابر موجودات سایر جهانها، با سمفونی 9 بتهوون نجات بدهد! کافی است مجابشان کنیم در یکی از ارکستر سمفونهای معروف بنشینند، آن هارمونی، هماهنگی، یک دستی و زیبایی را تماشا کنند و گونهی انسانی را سوای تولید تاریخی آکنده از فاجعه، موجودی توانمند به خلق اینهمه عظمت و زیبایی هم بشناسند.
برای مطالعه کل این یادداشت :
http://www.saeedsedghi.ir/?p=443
... برای زندگی
سمفونی ۹ بتهوون و نجات غرور انسانی ما - ... برای زندگی
در آغاز مبارزهای هولناک امید و نشاط با اضطراب و ترس آغاز میشود. سپس شادمانی و امید در شکوهی توام ب
Forwarded from اتچ بات
درباره آدمهای موفق و حکایت موفقشدنشان تنها جنبه خوشایند و دوران با شکوه بعد از موفقیتشان به یاد میماند. آدمهای موفق(البته اگر مشهور هم باشند) را با جوایزشان، فلشهای دوربینهای عکاسیای که دائم دور برشان هستند، مصاحبههای تلویزیونی و چیزهایی مشابه اینها به یاد میآوریم.
موفقیت بیشتر از هرچیزی به پای نبوغ و نعمتی خدادادی یا ژنتیک نوشته میشود. اما لحظات سخت تمرین و تلاش، لحظات تلخ شکست و ناکامی و نقش اراده و انگیزه و کوشش خستگیناپذیر و گاه دیوانهوار شخص موفق، از چشم خیلیها دور میماند.
رونالدو و مسی را با لحظات گلزنی و کسب افتخار میبینیم، نه ساعتهای متمادی تمرینهای سنگین و رعایت نظم بیرحمانه و پادگانی، آنهم به مدتی نزدیک به دو دهه! ادیسون و انشتین را در کسوت مخترع و مکتشفی بزرگ به یاد میآوریم، نه انسانهایی که در لحظات مبهم شکست و به بنبست رسیدن ایده و نقشه، همه چیز را دوباره از نو شروع کردهاند، آنهم نه یک بار، که چندین و چند بار!
موفقیت بیشتر از هرچیزی با رنج ارتباط مستقیم دارد. رنج تلاش، رنج تحمل ناکامی و رنج دوباره و دوباره کوشش کردنی که معول نیست به نتیجه مطلوب برسد یا نه! به گمان من محال است این رنج کشیدن را دوست نداشت و موفق شد!
ویدیو مربوط به سختی و رنجی میپردازد که گابریل گارسیا مارکز هنگام خلق شاهکارش «صدسال تنهایی» به جان خرید. این تنها مشتی نمونه خروار است. چه بسیار تلاشهایی که چه در عالم ادبیات و چه در تمام زمینههای مختلف، عقیممانده و به سرانجام مطلوب نرسیدهاند. اما گمان میکنم هیچ چیزی جز لذتبردن از رنج تلاش و کوشش(یعنی نوع سالمی از مازوخیسم) نمیتواند توجیه آنهمه سختی و تلاش بدون کمترین تضمینی در جهت نتیجهدادن آنها باشد!
موفقیت بیشتر از هرچیزی به پای نبوغ و نعمتی خدادادی یا ژنتیک نوشته میشود. اما لحظات سخت تمرین و تلاش، لحظات تلخ شکست و ناکامی و نقش اراده و انگیزه و کوشش خستگیناپذیر و گاه دیوانهوار شخص موفق، از چشم خیلیها دور میماند.
رونالدو و مسی را با لحظات گلزنی و کسب افتخار میبینیم، نه ساعتهای متمادی تمرینهای سنگین و رعایت نظم بیرحمانه و پادگانی، آنهم به مدتی نزدیک به دو دهه! ادیسون و انشتین را در کسوت مخترع و مکتشفی بزرگ به یاد میآوریم، نه انسانهایی که در لحظات مبهم شکست و به بنبست رسیدن ایده و نقشه، همه چیز را دوباره از نو شروع کردهاند، آنهم نه یک بار، که چندین و چند بار!
موفقیت بیشتر از هرچیزی با رنج ارتباط مستقیم دارد. رنج تلاش، رنج تحمل ناکامی و رنج دوباره و دوباره کوشش کردنی که معول نیست به نتیجه مطلوب برسد یا نه! به گمان من محال است این رنج کشیدن را دوست نداشت و موفق شد!
ویدیو مربوط به سختی و رنجی میپردازد که گابریل گارسیا مارکز هنگام خلق شاهکارش «صدسال تنهایی» به جان خرید. این تنها مشتی نمونه خروار است. چه بسیار تلاشهایی که چه در عالم ادبیات و چه در تمام زمینههای مختلف، عقیممانده و به سرانجام مطلوب نرسیدهاند. اما گمان میکنم هیچ چیزی جز لذتبردن از رنج تلاش و کوشش(یعنی نوع سالمی از مازوخیسم) نمیتواند توجیه آنهمه سختی و تلاش بدون کمترین تضمینی در جهت نتیجهدادن آنها باشد!
Telegram
attach 📎
زاد نامه: سی و شش سال گذشت
۱) نوشتن برای روز تولد، شبیه به نوشتن وصیتنامه است، اما در جهتی معکوس. اولی را با نیت مرگ مینویسند، اما دومی را میشود به بهانه تولد نوشت. من چندینبار برای تولدم نوستهام. چیزی که اسمش را گذاشتهام «زادنامه».
موقع نوشتن زادنامه آدم احساس میکند باید تکلیفاش را با تمام گذشتهاش روشن کند. باید بنشیند یک گوشهای، و به همه راهی که آمده، به چیزهایی که داشته، چیزهایی که تجربه کرده، آدمی که بوده، آدمی که میخواسته باشد ولی نشده، به همه اینها در نمایی کلی نگاه کند. بخواهد چیزی از وسط این داستان بیرون بکشد. انسجامی، هدفی، معنایی یا چیزی. انگار زادنامه تلاشی است که آدم برای توجیه خودش میکند.
من آدم غیرمعمولی دنیایی معمولی بودهام. تمام این 36سالی که دارم تماماش میکنم، چیزی شبیه احساس خوشبختی، سمج و سرسخت به زندگی من چسبیده. احساس کردهام که راضیام. احساس کردهام این چیزهایی که دارم، خیلی خوب بودهاند. من آدم نداشتهها و حسرتها و یادش بخیر گفتن برای از دست رفتهها نبودهام. بیرحمانه به امروز خودم چسبیدهام و امیدوارانه به آینده نگاه کردهام.من انگار از امروز شروع شده و تا فردا ادامه پیدا کرده باشم. نه این که گذشتهای ندارم، اما خیلی درگیر تجسس و کنکاشاش نبودهام.
من در کشوری پر از غصه و بدبختی، پر از کمبود و آرزوهایی که به درد چال کردن میخورند، احساس کردهام که از به دنیا آمدنام راضیام. احساس کردهام همه گرفتاریهایی که زیستن در چنین زمانهای سر آدم آوار میکند، چیزی از احساس به زندگی چسبیدن من کم نکردهاند. همیشه از به دنیا آمدن، از بودنام، با همه کمبودها و مشکلاتی که داشته و دارم، احساس رضایت کردهام. و اینها همه یعنی من آدمی غیرمعمولی بودهام!
۲) من آدم مشنگ و خوشخیالی نیستم. زندگی هم البته همیشه با من مدارا نکرده و من هم خیلی شهروند فوقالعاده و بینقص چنین دنیایی نبودهام.
من آدمهای زیادی شناختهام. عدهشان را اذیت کردهام. عدهایشان هم آزارم دادهاند. برای عدهای نقشی خوب و تاثیری جالب گذاشتهام و بعضیها هم زندگیام را غرق نور و خوشی و امید کردهاند. و برای خیلیهای دیگر هم جز عضوی از سیاهی لشکر داستان زندگیشان، چیز خاصی نبودهام.
من هر چند اغلب به عنوان آدمی شوخ و اهل بگوبخند شناخته میشوم، اما همیشه هم نیشم باز نبوده است. تازگیهای از پس یک دورهی نسبتا شدید افسردگی برآمدم که خیلیها جز بعضی از نزدیکانام متوجهاش نشدند! من رنج را بلد بودهام. سختی و مشکلات هم در حد خود داشتهام. اما با این همه، انگار زندگی را با خواهش و تمنا و سماجت، خارج از نوبت و با اصرار و تمنا به دست گرفته باشم! گاهی جوری شوق زندگی دارم که انگار قرار است به زودی تمام شود.
من درست شبیه به طرز شکلگرفتن و زایشام زیستهام انگار. من محصول غفلتی زنانهام. من از اولین لحظه شکلگرفتن پنهانیام در بطن مادر و پیش از لو دادن خودم موقعی که دیگر کار از کار گذشته بود، به زندگی، به زنده بودن و به بودنام آری گفتهام. من انگار قرار نبوده باشم، ولی هستم. و این موضوع توی ذرهذره وجودم لانه کرده است شاید. زندگی برای من هدیهای بوده که با سماجت و پررویی توی چنگم گرفتهام.
۳) چیزهای زیادی زندگی آدم را میسازند. لحظههای غم و شادی، تجربههای لذت و درد، رابطههای خوب و آزاردهنده و ...خیلی چیزها، خیلی. من این وسط اما اهل سانسور زندگیام نبودهام. همهاش را یکجا پذیرفتهام. همه لحظاتاش را. حتی آنهایی را که برایم خواستنی نبودهاند. آدمهای مختلفی به زندگی من معنا دادهاند. اتفاقهای زیادی هم همینطور. خیلی زور زدهام قدر همه آنها را بدانم. قدر فرزند پنجم و آخر خانوادهای هفت نفره بودن را. قدر پدری که نان شرافتاش را به خورد ما داد، خسته شد، شاکی شد ولی تسلیم دوران بزندر روی خودش نشد و خودش را نفروخت تا برای ما رفاه بیشتر بخرد. و مادری که با همه گرفتاریهای پنج بچه و یک شوهر کارمند و صفهای نفت و نان و کوپن، خندههایش از صورت خستهاش محو نشدند و نگذاشت چیزی از مهر و عاطفه توی وجود آن پنج بچه کم بماند. قدر خانوادهای که همیشه با هم مدارا کردهاند و هوای هم را داشتهاند. برادری که همیشه عین یک اسطوره و الگو آن بالاترهای من بودن ماند و من دستم بهش نرسید که شبیه او شوم. سه خواهری که هر کدامشان عطر و لویی به زندگیام دادهاند. نسرینی که حق مادری به گردنام دارد، سیمینی که خنده و و مهربانیاش توی همه بچگیهایم جا خوش کرد و پروین که رابطه گاهی پرکشمکش اما عاطفه عمیقمان به هم از من موجود فعلی را ساخت.
۱) نوشتن برای روز تولد، شبیه به نوشتن وصیتنامه است، اما در جهتی معکوس. اولی را با نیت مرگ مینویسند، اما دومی را میشود به بهانه تولد نوشت. من چندینبار برای تولدم نوستهام. چیزی که اسمش را گذاشتهام «زادنامه».
موقع نوشتن زادنامه آدم احساس میکند باید تکلیفاش را با تمام گذشتهاش روشن کند. باید بنشیند یک گوشهای، و به همه راهی که آمده، به چیزهایی که داشته، چیزهایی که تجربه کرده، آدمی که بوده، آدمی که میخواسته باشد ولی نشده، به همه اینها در نمایی کلی نگاه کند. بخواهد چیزی از وسط این داستان بیرون بکشد. انسجامی، هدفی، معنایی یا چیزی. انگار زادنامه تلاشی است که آدم برای توجیه خودش میکند.
من آدم غیرمعمولی دنیایی معمولی بودهام. تمام این 36سالی که دارم تماماش میکنم، چیزی شبیه احساس خوشبختی، سمج و سرسخت به زندگی من چسبیده. احساس کردهام که راضیام. احساس کردهام این چیزهایی که دارم، خیلی خوب بودهاند. من آدم نداشتهها و حسرتها و یادش بخیر گفتن برای از دست رفتهها نبودهام. بیرحمانه به امروز خودم چسبیدهام و امیدوارانه به آینده نگاه کردهام.من انگار از امروز شروع شده و تا فردا ادامه پیدا کرده باشم. نه این که گذشتهای ندارم، اما خیلی درگیر تجسس و کنکاشاش نبودهام.
من در کشوری پر از غصه و بدبختی، پر از کمبود و آرزوهایی که به درد چال کردن میخورند، احساس کردهام که از به دنیا آمدنام راضیام. احساس کردهام همه گرفتاریهایی که زیستن در چنین زمانهای سر آدم آوار میکند، چیزی از احساس به زندگی چسبیدن من کم نکردهاند. همیشه از به دنیا آمدن، از بودنام، با همه کمبودها و مشکلاتی که داشته و دارم، احساس رضایت کردهام. و اینها همه یعنی من آدمی غیرمعمولی بودهام!
۲) من آدم مشنگ و خوشخیالی نیستم. زندگی هم البته همیشه با من مدارا نکرده و من هم خیلی شهروند فوقالعاده و بینقص چنین دنیایی نبودهام.
من آدمهای زیادی شناختهام. عدهشان را اذیت کردهام. عدهایشان هم آزارم دادهاند. برای عدهای نقشی خوب و تاثیری جالب گذاشتهام و بعضیها هم زندگیام را غرق نور و خوشی و امید کردهاند. و برای خیلیهای دیگر هم جز عضوی از سیاهی لشکر داستان زندگیشان، چیز خاصی نبودهام.
من هر چند اغلب به عنوان آدمی شوخ و اهل بگوبخند شناخته میشوم، اما همیشه هم نیشم باز نبوده است. تازگیهای از پس یک دورهی نسبتا شدید افسردگی برآمدم که خیلیها جز بعضی از نزدیکانام متوجهاش نشدند! من رنج را بلد بودهام. سختی و مشکلات هم در حد خود داشتهام. اما با این همه، انگار زندگی را با خواهش و تمنا و سماجت، خارج از نوبت و با اصرار و تمنا به دست گرفته باشم! گاهی جوری شوق زندگی دارم که انگار قرار است به زودی تمام شود.
من درست شبیه به طرز شکلگرفتن و زایشام زیستهام انگار. من محصول غفلتی زنانهام. من از اولین لحظه شکلگرفتن پنهانیام در بطن مادر و پیش از لو دادن خودم موقعی که دیگر کار از کار گذشته بود، به زندگی، به زنده بودن و به بودنام آری گفتهام. من انگار قرار نبوده باشم، ولی هستم. و این موضوع توی ذرهذره وجودم لانه کرده است شاید. زندگی برای من هدیهای بوده که با سماجت و پررویی توی چنگم گرفتهام.
۳) چیزهای زیادی زندگی آدم را میسازند. لحظههای غم و شادی، تجربههای لذت و درد، رابطههای خوب و آزاردهنده و ...خیلی چیزها، خیلی. من این وسط اما اهل سانسور زندگیام نبودهام. همهاش را یکجا پذیرفتهام. همه لحظاتاش را. حتی آنهایی را که برایم خواستنی نبودهاند. آدمهای مختلفی به زندگی من معنا دادهاند. اتفاقهای زیادی هم همینطور. خیلی زور زدهام قدر همه آنها را بدانم. قدر فرزند پنجم و آخر خانوادهای هفت نفره بودن را. قدر پدری که نان شرافتاش را به خورد ما داد، خسته شد، شاکی شد ولی تسلیم دوران بزندر روی خودش نشد و خودش را نفروخت تا برای ما رفاه بیشتر بخرد. و مادری که با همه گرفتاریهای پنج بچه و یک شوهر کارمند و صفهای نفت و نان و کوپن، خندههایش از صورت خستهاش محو نشدند و نگذاشت چیزی از مهر و عاطفه توی وجود آن پنج بچه کم بماند. قدر خانوادهای که همیشه با هم مدارا کردهاند و هوای هم را داشتهاند. برادری که همیشه عین یک اسطوره و الگو آن بالاترهای من بودن ماند و من دستم بهش نرسید که شبیه او شوم. سه خواهری که هر کدامشان عطر و لویی به زندگیام دادهاند. نسرینی که حق مادری به گردنام دارد، سیمینی که خنده و و مهربانیاش توی همه بچگیهایم جا خوش کرد و پروین که رابطه گاهی پرکشمکش اما عاطفه عمیقمان به هم از من موجود فعلی را ساخت.
۴) دلم میخواهد قدر تجربههای تلخ زندگیام را هم بدانم. قدر تجربه دردناک سربازی و دوره آموزشی که قشنگ شبیه تجربه آشویتس بود و یاد فریاد گروهبان وظیفهای در اولین صبح به طرز وحشتناک دلگیر پادگان عجبشیر که: برپا تنلشها! و لگدی که به پایه تختخواب آهنی خورد و من آن روز را با احساس یک اسیر شروع کردم!
قدر ازدواج و همسری که قسمت عمدهای از زندگی من را ساخته و پیش برده است. گاهی با سرمای آدمی درونگرا عین من ساخته و گاهی بار زندگی را به دندان کشیده است. و بیشتر از سیزده سال است با همه کمبودها و نواقصم ساخته. و تجربه پدر شدنی که وسط تمام رخدادهای زندگی من، شبیه به یک انفجار، شاید هم شبیه یک انقلاب ظاهر شده است. لحظههای عجیب خیره شدن به دو موجودی که باعث به دنیا آمدنشان بودهام و احساس ضد و نقیضی که بابت چنین مسئولیت هولناکی داشتهام.
خیلی خواستهام قدر آدمهای که دوستم داشتهاند یا دستکم توجهی نثارم کردهاند را بدانم. قدر کتابهایی که تکانام دادهاند و گاهی تا نیمههای شب بیدار نگهام داشتهاند و من گاهی از شوق همراهشان گریستهام، خندیدهام، رشد کردهام. قدر لحظههایی که در تنهایی، احساس تکافتادگی و زوال کردهام. من تلاش کردهام قدر اشتباهها و حماقتهایی که توی زندگیام مرتکب شدهام را بدانم. قدر چیزهایی که یاد گرفتهام، یا دلم میخواهد یاد بگیرم. من با اینها و خیلی بیشتر از اینها، من شدهام.
۵) من در بیرون آدمی معمولی بودهام. یکی شبیه به همه. اما در درونام، در عشقی که به زندگی داشتهام، در شوقی که به آدمها و حساسیتی که برای مراعاتشان داشتهام، در احساس همواره رضایت و خوشبختی که همه جا، حتی در اوج غمگینی و ملالت با من بوده، من وسط همه چیزهای مختلفی که از آن من بودهاند، جزوی از من بودهاند، به شدت غیرمعمولی بودهام. در کشوری که همه چیزش برای ناامیدی، برای از پا افتادن و برای مایوس شدن آماده و محیاست، در فرهنگی که خنده بلند را با «زهرمار» جواب میدهند و همه با بدگمانی به آدمی که احساس خوشبختی دارد نگاه میکنند، من توی چنین وضعیتی گلیم احساس رضایتام را از آب کشیدهام بیرون. من هیچ دینی به معنای اسم کوچکم نداشتهام لااقل. من سعیدم. سعید بودهام. و برای سعید ماندن، باز با همه توان ممکن، به زندگی چنگ خواهم زد.
و شمایی که تا اینجا این همه کلمات را دنبال کردهای، بیتردید چیزی بین ما بوده که تحمل این همه متن طولانی را کردهای. چیزی با هم شریک شدهایم انگار. دستکم در حد همین متن مفصل.
مرسی که جزوی از داستان زیبای فرصت من بودهاید. مرسی که در عین مجازی بودن ارتباط، جزوی از واقعیت زندگی من بودهاید. گاهی پیامی، نظری، اظهار لطفی و حتا انتقاد تندی از جانب شما، از لابهلای همین محیط مجازی، به واقعیت زندگیام راه بردهاند و به روزمرگیام اثر گذاشتهاند. خوشحالم که دنیای دلگیر این روزها که با کرونا، از گلوی آدم پایین نمیرود، با شماهایی که بیشترتان خوب و خوشنیت بودهاید، دنیا برای من جای بهتری شده است.
مرسی که هستید. خوشحالم که هستم.
قدر ازدواج و همسری که قسمت عمدهای از زندگی من را ساخته و پیش برده است. گاهی با سرمای آدمی درونگرا عین من ساخته و گاهی بار زندگی را به دندان کشیده است. و بیشتر از سیزده سال است با همه کمبودها و نواقصم ساخته. و تجربه پدر شدنی که وسط تمام رخدادهای زندگی من، شبیه به یک انفجار، شاید هم شبیه یک انقلاب ظاهر شده است. لحظههای عجیب خیره شدن به دو موجودی که باعث به دنیا آمدنشان بودهام و احساس ضد و نقیضی که بابت چنین مسئولیت هولناکی داشتهام.
خیلی خواستهام قدر آدمهای که دوستم داشتهاند یا دستکم توجهی نثارم کردهاند را بدانم. قدر کتابهایی که تکانام دادهاند و گاهی تا نیمههای شب بیدار نگهام داشتهاند و من گاهی از شوق همراهشان گریستهام، خندیدهام، رشد کردهام. قدر لحظههایی که در تنهایی، احساس تکافتادگی و زوال کردهام. من تلاش کردهام قدر اشتباهها و حماقتهایی که توی زندگیام مرتکب شدهام را بدانم. قدر چیزهایی که یاد گرفتهام، یا دلم میخواهد یاد بگیرم. من با اینها و خیلی بیشتر از اینها، من شدهام.
۵) من در بیرون آدمی معمولی بودهام. یکی شبیه به همه. اما در درونام، در عشقی که به زندگی داشتهام، در شوقی که به آدمها و حساسیتی که برای مراعاتشان داشتهام، در احساس همواره رضایت و خوشبختی که همه جا، حتی در اوج غمگینی و ملالت با من بوده، من وسط همه چیزهای مختلفی که از آن من بودهاند، جزوی از من بودهاند، به شدت غیرمعمولی بودهام. در کشوری که همه چیزش برای ناامیدی، برای از پا افتادن و برای مایوس شدن آماده و محیاست، در فرهنگی که خنده بلند را با «زهرمار» جواب میدهند و همه با بدگمانی به آدمی که احساس خوشبختی دارد نگاه میکنند، من توی چنین وضعیتی گلیم احساس رضایتام را از آب کشیدهام بیرون. من هیچ دینی به معنای اسم کوچکم نداشتهام لااقل. من سعیدم. سعید بودهام. و برای سعید ماندن، باز با همه توان ممکن، به زندگی چنگ خواهم زد.
و شمایی که تا اینجا این همه کلمات را دنبال کردهای، بیتردید چیزی بین ما بوده که تحمل این همه متن طولانی را کردهای. چیزی با هم شریک شدهایم انگار. دستکم در حد همین متن مفصل.
مرسی که جزوی از داستان زیبای فرصت من بودهاید. مرسی که در عین مجازی بودن ارتباط، جزوی از واقعیت زندگی من بودهاید. گاهی پیامی، نظری، اظهار لطفی و حتا انتقاد تندی از جانب شما، از لابهلای همین محیط مجازی، به واقعیت زندگیام راه بردهاند و به روزمرگیام اثر گذاشتهاند. خوشحالم که دنیای دلگیر این روزها که با کرونا، از گلوی آدم پایین نمیرود، با شماهایی که بیشترتان خوب و خوشنیت بودهاید، دنیا برای من جای بهتری شده است.
مرسی که هستید. خوشحالم که هستم.
تفکر نقادانه(سنجشگرانه اندیشی) مهارت و توان اندیشیدن است، درباره اندیشیدن. امکان نگریستنی توام با داوری معقول و استدلالی، به اندیشهها، ادعاها و باورها.
تفکر نقادانه یعنی امکان غلبه بر سادهلوحی و زودباوری. یعنی طلب دلیل یا دلیلهای موجه، منطقی و عقلانی برای پذیرفتن یا رد یک موضوع.
در میان کارکردهای مختلف فردی و اجتماعی، تفکر نقادانه چه تاثیری بر اخلاقیات دارد؟ و اگر رواداری را یکی از جنبههای مهم اخلاقیات در نظر بگیریم، تفکر نقادانه چه تاثیری بر آن خواهد گذاشت؟ آیا نقادانه اندیشیدن و روادارانه زیستن ارتباطی با هم دارند.
در این گفتگوی زنده در اینستاگرام با مهدی خسروانی درباره این موضوع گفتگو خواهم کرد. دعوت میکنم همراه این گفتگو باشید.
برای شرکت در این گفتگو، به اینستاگرام من بپیوندید:
http://instagram.com/saeedsedghi.ir
تفکر نقادانه یعنی امکان غلبه بر سادهلوحی و زودباوری. یعنی طلب دلیل یا دلیلهای موجه، منطقی و عقلانی برای پذیرفتن یا رد یک موضوع.
در میان کارکردهای مختلف فردی و اجتماعی، تفکر نقادانه چه تاثیری بر اخلاقیات دارد؟ و اگر رواداری را یکی از جنبههای مهم اخلاقیات در نظر بگیریم، تفکر نقادانه چه تاثیری بر آن خواهد گذاشت؟ آیا نقادانه اندیشیدن و روادارانه زیستن ارتباطی با هم دارند.
در این گفتگوی زنده در اینستاگرام با مهدی خسروانی درباره این موضوع گفتگو خواهم کرد. دعوت میکنم همراه این گفتگو باشید.
برای شرکت در این گفتگو، به اینستاگرام من بپیوندید:
http://instagram.com/saeedsedghi.ir
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گفتگوی سعید صدقی با مهدی خسروانی
در زمینه تفکر نقادانه و اخلاق رواداری
در این گفتگو ضمن تعریف کلی از تفکر نقادانه، به بحث در زمینه تأثیر تفکر نقادانه بر گسترش و بهبود رواداری پرداخته شد. این که چگونه میتوان در عین تفاوت و اختلاف، با هم وارد گفتگو شد و حقیقت را نه در مالکیت خود یا دسته و فرقهای خاص، که تکثیرشده در میان همگان دانست.
این گفتگو در ذیل سلسله نشستهای ضیافتهای فلسفی و به همت کانون فکر آرکه، زنده باد فلسفه و کافه فیلو در اینستاگرام برگزار گردید.
لطفا با به اشتراک گذاشتن این گفتگو، در اشاعه و به ثمر نشستن هدف و خواستهی تمامی کسانی که در این گفتگوها حضور داشتند (یعنی اشاعه فرهنگ رواداری) سهیم شوید.
اینستاگرام سعید صدقی:
http://instagram.com/saeedsedghi.ir
اینستاگرام مهدی خسروانی:
https://instagram.com/sanjeshgaraneh
زنده باد فلسفه:
https://instagram.com/vivaphilosophy
کافه فیلو:
https://instagram.com/cafe__philo
کانون فکر آرکه:
https://instagram.com/arche_reasoning_institute
در زمینه تفکر نقادانه و اخلاق رواداری
در این گفتگو ضمن تعریف کلی از تفکر نقادانه، به بحث در زمینه تأثیر تفکر نقادانه بر گسترش و بهبود رواداری پرداخته شد. این که چگونه میتوان در عین تفاوت و اختلاف، با هم وارد گفتگو شد و حقیقت را نه در مالکیت خود یا دسته و فرقهای خاص، که تکثیرشده در میان همگان دانست.
این گفتگو در ذیل سلسله نشستهای ضیافتهای فلسفی و به همت کانون فکر آرکه، زنده باد فلسفه و کافه فیلو در اینستاگرام برگزار گردید.
لطفا با به اشتراک گذاشتن این گفتگو، در اشاعه و به ثمر نشستن هدف و خواستهی تمامی کسانی که در این گفتگوها حضور داشتند (یعنی اشاعه فرهنگ رواداری) سهیم شوید.
اینستاگرام سعید صدقی:
http://instagram.com/saeedsedghi.ir
اینستاگرام مهدی خسروانی:
https://instagram.com/sanjeshgaraneh
زنده باد فلسفه:
https://instagram.com/vivaphilosophy
کافه فیلو:
https://instagram.com/cafe__philo
کانون فکر آرکه:
https://instagram.com/arche_reasoning_institute
Audio
🎧فایل صوتی
گفتگوی سعید صدقی با مهدی خسروانی
در زمینه تفکر نقادانه و اخلاق رواداری
لطفا با به اشتراک گذاشتن این گفتگو، در اشاعه و به ثمر نشستن هدف و خواستهی تمامی کسانی که در این گفتگوها حضور داشتند (یعنی اشاعه فرهنگ رواداری) سهیم شوید.
اینستاگرام سعید صدقی:
http://instagram.com/saeedsedghi.ir
اینستاگرام مهدی خسروانی:
https://instagram.com/sanjeshgaraneh
زنده باد فلسفه:
https://instagram.com/vivaphilosophy
کافه فیلو:
https://instagram.com/cafe__philo
کانون فکر آرکه:
https://instagram.com/arche_reasoning_institute
گفتگوی سعید صدقی با مهدی خسروانی
در زمینه تفکر نقادانه و اخلاق رواداری
لطفا با به اشتراک گذاشتن این گفتگو، در اشاعه و به ثمر نشستن هدف و خواستهی تمامی کسانی که در این گفتگوها حضور داشتند (یعنی اشاعه فرهنگ رواداری) سهیم شوید.
اینستاگرام سعید صدقی:
http://instagram.com/saeedsedghi.ir
اینستاگرام مهدی خسروانی:
https://instagram.com/sanjeshgaraneh
زنده باد فلسفه:
https://instagram.com/vivaphilosophy
کافه فیلو:
https://instagram.com/cafe__philo
کانون فکر آرکه:
https://instagram.com/arche_reasoning_institute
بیا دوستانه از هم متنفر باشیم!
جستاری در توجیه تنفر فوتبالی
دنیای هوادار تیمی بودن، دنیایی خاص و عجیب است. به سختی آدمی که بیرون گود ایستاده، میتواند آن حال و هوا را درک کند. آن همه حرارت و حرص و جوش را، با چاشنی جنون و دیوانگی، در حد مرگ! دنیایی که در آن آدمها موجودات عجیبی میشوند. موجوداتی بیشباهت به چیزی که در واقعیت و روزمرگیها هستند.
من از درون همین دنیا دارم مینویسم، به عنوان یک هوادار افراطی. پس انتظار ندارم این جُستار را همه قبول کنند. انتظار ندارم در توجیه تنفر فوتبالی، همه همرای من باشند. چون دقیقا اینها را دارم به عنوان یک استقلالی افراطی و دقایقی بعد از شکست تیم رقیب در فینال آسیا مینویسم، در حالی که به شدت خوشحالم و انگار سه دنگ دنیا را به نام من زدهاند! پس اگر همین ابتدای کار بابت خوشحالی از باخت تیمی از کشورم در برابر تیمی کرهای آن هم در فینال آسیا عصبانی یا متعجب شدهاید و یا همین شروع نوشته مرا متهم به وطنفروشی کردهاید، پیشنهاد میکنم این نوشته را تا انتها تحمل کنید. من تلاش میکنم این وضعیت(یعنی خوشحالی بابت باخت تیم رقیب) را در قالب پدیدهای به نام تنفر فوتبالی، کمی هم که شده فهمیدنی کنم.
...بیرون گود که باشید به احتمال زیاد توان درک آدمهای هوادار را نخواهید داشت. یعنی متوجه نمیشوید چرا موضوع آنهمه برایشان حیاتی و حتی ناموسی است؟ و عشق به تیم خودی که هیچ، چرا به همان نسبت و شاید کمی هم بیشتر ملزم به نفرت از تیم رقیباند؟ چرا باید برد و باخت تیم رقیب این همه برایشان اهمیت داشته باشد؟ اصلا چرا نمیتوانند به عاشق تیمشان بودن قناعت کنند و حتما باید از تیم رقیب متنفر هم باشند؟
ادامه مطلب در وب سایت من:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=458
... برای زندگی
بیا دوستانه از هم متنفر باشیم! (جستاری در توجیه تنفر فوتبالی) - ... برای زندگی
جستاری در توجیه تنفر فوتبالی دنیای هوادار تیمی بودن، دنیایی خاص و عجیب است. به سختی آدمی که بیرون گو
قسمتی از یادداشت معرفی کتاب:
خیابان کاتالین
اثر ماگدا سابو
ترجمه نصرالله مرادیانی
نشر بیدگل
شما خیابان کاتالین ِ ماگدا سابو را نخواهید فهمید، اگر مثل من حوالی چهل سالگی هنوز خواب خانه پدری و محله قدیمیتان را نبینید. اگر داغ نابودی چیزهای نوستالژیک را تجربه نکرده باشید. اگر عمیقا با این مساله مواجه نشده باشید که خیلی سخت است که آدم دوباره به یک مکان برگردد و آن را نبیند. عین این که متولد شهری باشید و چند سال بعد برگردید و آن شهر به کل نباشد!
...خیابان کاتالین حکایت ارتباطهای انسانیای است که در چهارچوب موقعیتی مکانی رخ میدهند. داستان سه خانواده و اتفاقهای مختلفی که در این خیابان به هم میرسند. داستان عشقهای نافرجام، رخدادهای تاریخی، جنگ، اسارت، و بازگشتی نوستالژیک. بازگشتی به چیزی که تغییر کرده و احساس دلتنگی عمیقی بابت نبودش. ماگداسابو قصهگویی کمنظیر است. فضای داستانی او آدم را مجاب میکند زمان غیرخطی و راویهای مختلف و تاحدودی دشوارخوانی رماناش را نه فقط تحمل کنیم، که ازش لذت ببریم. فضایی که شاید شما هم مثل من، خودتان و تجربههای زیستهتان را لابهلایش گیر بیاورید.
برای مطالعه این یادداشت، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=469
خیابان کاتالین
اثر ماگدا سابو
ترجمه نصرالله مرادیانی
نشر بیدگل
شما خیابان کاتالین ِ ماگدا سابو را نخواهید فهمید، اگر مثل من حوالی چهل سالگی هنوز خواب خانه پدری و محله قدیمیتان را نبینید. اگر داغ نابودی چیزهای نوستالژیک را تجربه نکرده باشید. اگر عمیقا با این مساله مواجه نشده باشید که خیلی سخت است که آدم دوباره به یک مکان برگردد و آن را نبیند. عین این که متولد شهری باشید و چند سال بعد برگردید و آن شهر به کل نباشد!
...خیابان کاتالین حکایت ارتباطهای انسانیای است که در چهارچوب موقعیتی مکانی رخ میدهند. داستان سه خانواده و اتفاقهای مختلفی که در این خیابان به هم میرسند. داستان عشقهای نافرجام، رخدادهای تاریخی، جنگ، اسارت، و بازگشتی نوستالژیک. بازگشتی به چیزی که تغییر کرده و احساس دلتنگی عمیقی بابت نبودش. ماگداسابو قصهگویی کمنظیر است. فضای داستانی او آدم را مجاب میکند زمان غیرخطی و راویهای مختلف و تاحدودی دشوارخوانی رماناش را نه فقط تحمل کنیم، که ازش لذت ببریم. فضایی که شاید شما هم مثل من، خودتان و تجربههای زیستهتان را لابهلایش گیر بیاورید.
برای مطالعه این یادداشت، روی لینک زیر کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=469
... برای زندگی
و شما این رمان را نخواهید فهمید اگر …! - ... برای زندگی
معرفی رمان خیابان کاتالین – اثر ماگدا سابو – ترجمه نصرالله مرادیانی – نشر بیدگل یک خیابان، موضوع یک
فقط یک داستان، چیزی که همهمان یکی داریم!
معرفی رمان فقط یک داستان
اثر جولیان بارنز
ترجمه سهیل سمی
نشر نو
بعضی نویسندهها هستند که آدم خیلی به حالش فرق نمیکند درباره چه چیزی مینویسند، دنیایی ترسیم میکنند که آدم آنجا خودش را سریع جا میدهد. کلمات و جملاتی دارند، نگاهی و تفسیر و روایتی، که هر موضوعی را دلانگیز میکنند. حتی اگر قرار باشد گوش معشوقهای نامشروع را به عنوان عنصری زیباییشناختی توصیفی چندباره کنند!
"فقط یک داستان" سومین کاری است که از جولیان بارنز میخوانم. و سومین باری است که از دنیای جذابی که ساخته لذت میبرم. "طوطی فلوبر" را وقتی خواندم که سخت در حال شناختن خالق مادام بوواری بودم اما نویسندهاش آنقدر چیرهدست و ماهر بود که از پس پیکر نویسنده بزرگی چون فلوبر، ردپای خودش را نشان میداد. بارنز با طوطی فلوبر خلاقیتی در نوشتن اثری چند وجهی(که هم زندگینامه بود، هم نقد هنری و هم داستان) را برایم شناساند که سخت مجذوبم کرد. "درک یک پایان" را دوبار پشت هم خواندم. و هر دوبار شیفتهی توصیفها و روایتپردازی کمنظیر اثر شدم.
برای مطالعه ادامه این یادداشت کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=477
معرفی رمان فقط یک داستان
اثر جولیان بارنز
ترجمه سهیل سمی
نشر نو
بعضی نویسندهها هستند که آدم خیلی به حالش فرق نمیکند درباره چه چیزی مینویسند، دنیایی ترسیم میکنند که آدم آنجا خودش را سریع جا میدهد. کلمات و جملاتی دارند، نگاهی و تفسیر و روایتی، که هر موضوعی را دلانگیز میکنند. حتی اگر قرار باشد گوش معشوقهای نامشروع را به عنوان عنصری زیباییشناختی توصیفی چندباره کنند!
"فقط یک داستان" سومین کاری است که از جولیان بارنز میخوانم. و سومین باری است که از دنیای جذابی که ساخته لذت میبرم. "طوطی فلوبر" را وقتی خواندم که سخت در حال شناختن خالق مادام بوواری بودم اما نویسندهاش آنقدر چیرهدست و ماهر بود که از پس پیکر نویسنده بزرگی چون فلوبر، ردپای خودش را نشان میداد. بارنز با طوطی فلوبر خلاقیتی در نوشتن اثری چند وجهی(که هم زندگینامه بود، هم نقد هنری و هم داستان) را برایم شناساند که سخت مجذوبم کرد. "درک یک پایان" را دوبار پشت هم خواندم. و هر دوبار شیفتهی توصیفها و روایتپردازی کمنظیر اثر شدم.
برای مطالعه ادامه این یادداشت کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=477
... برای زندگی
فقط یک داستان، چیزی که همهمان یکی داریم! - ... برای زندگی
معرفی رمان فقط یک داستان – اثر جولیان بارنز – ترجمه سهیل سمی – نشر نو بعضی نویسندهها هستند که آدم خ
گاهنوشتهها | سعید صدقی
@SaeedSedghi_ir
درباره یک سخنرانی: حالم خوب نبود وقتی ...
درد و رنج موهبت آدمی است. شاید از بدشانسی ما آدمها باشد که زندگی و دنیایی را نصیب بردهایم که در آن شادی و لذت چیز زیادی به ما نمیآموزد. شاید خوشمان نیاید ولی هیچ چیز به اندازه یک شکست راه پیشرفت را نشان نمیدهد. هیچ چیز به اندازه یک زمین خوردن معلم راه رفتن نمیشود. و هیچ چیز به اندازه درد و رنجی عمیق، ما را به تامل، بازاندیشی و چالش با زندگیمان دعوت نمیکند.
و وقتی جامعهای پُر از امکانات بلقوه فاجعه و مصیبت باشد، وقتی قدم به قدم از آسمان رنج و آسیب ببارد، آن جامعه، ناخواسته و ظالمانه البته، مستعد شکفتن استعدادهایی میشوند که از کورهی رنج، طلاشده و اعلا، بیرون میآیند.
افغانستان شبیهترین کشور با ما ایرانیهاست، و ناشناختهترینشان هم شاید! با مردمانی که آنقدر آشوب و خطر در کمینشان بوده که خیلیهاشان به ایران پناهنده شدهاند. به کشوری با مردمانی که زیاد اهل مهربانی با هم نیستند، چه برسد به مردمان کشوری دیگر! به کشوری که مردمانشان خود استاد پناهنده شدن و آواره کشورهای دیگر شدن بودهاند!
اما افغانستان که محل تجمع فاجعه بوده، گاه شخصیتهایی بیرون داده که از دانشگاه رنج زندگی با درجه ممتاز بیرون آمدهاند و با نگاهی عمیق و انسانی، معلم زندگی شدهاند. حمیرا قادری یکی از آنهاست. پیش از دیدن این سخنرانی کمترین شناختی از او نداشتم. دوستی نادیده ویدیو را برایم فرستاد. و حمیرا با لهجه شیرین افغانیاش رفت لابهلای پروندهی ذهن من، بین همه آنهایی که لایق ستایشاند.
درد و رنج موهبت آدمی است. شاید از بدشانسی ما آدمها باشد که زندگی و دنیایی را نصیب بردهایم که در آن شادی و لذت چیز زیادی به ما نمیآموزد. شاید خوشمان نیاید ولی هیچ چیز به اندازه یک شکست راه پیشرفت را نشان نمیدهد. هیچ چیز به اندازه یک زمین خوردن معلم راه رفتن نمیشود. و هیچ چیز به اندازه درد و رنجی عمیق، ما را به تامل، بازاندیشی و چالش با زندگیمان دعوت نمیکند.
و وقتی جامعهای پُر از امکانات بلقوه فاجعه و مصیبت باشد، وقتی قدم به قدم از آسمان رنج و آسیب ببارد، آن جامعه، ناخواسته و ظالمانه البته، مستعد شکفتن استعدادهایی میشوند که از کورهی رنج، طلاشده و اعلا، بیرون میآیند.
افغانستان شبیهترین کشور با ما ایرانیهاست، و ناشناختهترینشان هم شاید! با مردمانی که آنقدر آشوب و خطر در کمینشان بوده که خیلیهاشان به ایران پناهنده شدهاند. به کشوری با مردمانی که زیاد اهل مهربانی با هم نیستند، چه برسد به مردمان کشوری دیگر! به کشوری که مردمانشان خود استاد پناهنده شدن و آواره کشورهای دیگر شدن بودهاند!
اما افغانستان که محل تجمع فاجعه بوده، گاه شخصیتهایی بیرون داده که از دانشگاه رنج زندگی با درجه ممتاز بیرون آمدهاند و با نگاهی عمیق و انسانی، معلم زندگی شدهاند. حمیرا قادری یکی از آنهاست. پیش از دیدن این سخنرانی کمترین شناختی از او نداشتم. دوستی نادیده ویدیو را برایم فرستاد. و حمیرا با لهجه شیرین افغانیاش رفت لابهلای پروندهی ذهن من، بین همه آنهایی که لایق ستایشاند.
Forwarded from اتچ بات
دیشب بود که ماهان با چشمهایی پر از اشک و هقهق شدید گریه از اتاق بیرون آمد. «آقا مظفر مُرد.» آقا مظفر یکی از مرغ عشقهایی بود که نزدیک به یکسالی به قول ماهان عضوی از خانوادهی ما بودند و همیشه اصرار داشت بگویم خانواده ما شش نفره است. چند روزی بود که کنج قفس کز میکرد و کل دیروز عملا تکان هم نمیخورد.
بغلاش کردم. بیتاب بود و سیل اشکهایش آرام نمیگرفت. قسمتی از من درون دنیای ماهان بود و میدید که این اولین مواجهه با مرگ و فقدان برای او چه معنای سهمگین و دردناکی میتواند باشد.این که چطور دارد تلخی این واقعیت را با جان و دل تجربه میکند. تجربه جاگذاشتن چیزها و کسهایی که متعلق به دنیای مایند و ادامه دادن به زندگی با جای خالیشان. قسمتی از من هم البته توی بزرگسالی خودش بود و هرآن ممکن بود خندهاش بگیرد! چون الی هم عین ماهان زده بود زیر گریه. و نیلای با تعجب درآمد که: بابا آقا مظفر عروسک شد!
این اولین مواجهه ماهان بود با واقعیت دردناک مرگ. با جاگذاشتن چیزها و کسهایی که دوستشان داریم. با جاماندن قسمتی از خودمان در وجود کسی که دیگر نیست. ماهان دیشب عین همین کودک در ویدیو و وضعیتش بعد از کشیدن سیفون و برای همیشه رفتن ماهی مُردهاش بود. تکرار میکرد: آخه چرا؟ من دوسش داشتم. بابا آقا مظفر مُرد. من خیلی دوسش داشتم.
بغلش کردم. گفتم که پرندهها عمر کوتاهی دارند. و دست به دامان تسکینبخشترین قصههای بشری شدم. گفتم که الان روح آقا مظفر به سرزمین پرندگان خواهد رفت و آنجا با همه پرندگان به خوبی زندگی خواهد کرد. گفتم که آنجا بهش خوش خواهد گذشت. و البته به یادت خواهد بود.
آقا مظفر را با احتیاط لای دستمال کاغذی گذاشتیم و با بردیمش زیر درخت پایین آپارتمان چالش کردیم. ماهان برایش دعا کرد. روی خاکش سنگی گذاشتیم و برگشتیم. تا موقع خواب ذهن ماهان درگیر آقا مظفر بود. «بابا روحش هم به یاد من میافته؟ بابا الان رفت پیش بابای ماما؟ بابا باید جاشو مثل رازی بین خودمون نگه داریم؟ بابا من فردا میتونم بعد بیدار شدن برم دیدنش؟»
آقا مظفر رفت. مهدی چند روزی است که رفته و هنوز صدا و تصویر ضجههای دلخراش مادرش موقع تدفین جلوی چشمانم رژه میرود. فرشته خانم(جفت مادهی آقا مظفر) توی قفس تنهایی بُغ کرده. الی دیشب پابهپای ماهان گریه کرد. ماهان دیشب بعد از خاموشی چراغ و قبل خواب برای آقا مظفر دعا کرد. من همین پریروز وسط تعریف کردن موضوعی بیربط یکهو یاد مهدی افتادم و حرفم نیمه تمام ماند.
اما... پس پشت همه اینها، زندگی در اوج بیتفاوتی، دارد خودش را ادامه میدهد!
بغلاش کردم. بیتاب بود و سیل اشکهایش آرام نمیگرفت. قسمتی از من درون دنیای ماهان بود و میدید که این اولین مواجهه با مرگ و فقدان برای او چه معنای سهمگین و دردناکی میتواند باشد.این که چطور دارد تلخی این واقعیت را با جان و دل تجربه میکند. تجربه جاگذاشتن چیزها و کسهایی که متعلق به دنیای مایند و ادامه دادن به زندگی با جای خالیشان. قسمتی از من هم البته توی بزرگسالی خودش بود و هرآن ممکن بود خندهاش بگیرد! چون الی هم عین ماهان زده بود زیر گریه. و نیلای با تعجب درآمد که: بابا آقا مظفر عروسک شد!
این اولین مواجهه ماهان بود با واقعیت دردناک مرگ. با جاگذاشتن چیزها و کسهایی که دوستشان داریم. با جاماندن قسمتی از خودمان در وجود کسی که دیگر نیست. ماهان دیشب عین همین کودک در ویدیو و وضعیتش بعد از کشیدن سیفون و برای همیشه رفتن ماهی مُردهاش بود. تکرار میکرد: آخه چرا؟ من دوسش داشتم. بابا آقا مظفر مُرد. من خیلی دوسش داشتم.
بغلش کردم. گفتم که پرندهها عمر کوتاهی دارند. و دست به دامان تسکینبخشترین قصههای بشری شدم. گفتم که الان روح آقا مظفر به سرزمین پرندگان خواهد رفت و آنجا با همه پرندگان به خوبی زندگی خواهد کرد. گفتم که آنجا بهش خوش خواهد گذشت. و البته به یادت خواهد بود.
آقا مظفر را با احتیاط لای دستمال کاغذی گذاشتیم و با بردیمش زیر درخت پایین آپارتمان چالش کردیم. ماهان برایش دعا کرد. روی خاکش سنگی گذاشتیم و برگشتیم. تا موقع خواب ذهن ماهان درگیر آقا مظفر بود. «بابا روحش هم به یاد من میافته؟ بابا الان رفت پیش بابای ماما؟ بابا باید جاشو مثل رازی بین خودمون نگه داریم؟ بابا من فردا میتونم بعد بیدار شدن برم دیدنش؟»
آقا مظفر رفت. مهدی چند روزی است که رفته و هنوز صدا و تصویر ضجههای دلخراش مادرش موقع تدفین جلوی چشمانم رژه میرود. فرشته خانم(جفت مادهی آقا مظفر) توی قفس تنهایی بُغ کرده. الی دیشب پابهپای ماهان گریه کرد. ماهان دیشب بعد از خاموشی چراغ و قبل خواب برای آقا مظفر دعا کرد. من همین پریروز وسط تعریف کردن موضوعی بیربط یکهو یاد مهدی افتادم و حرفم نیمه تمام ماند.
اما... پس پشت همه اینها، زندگی در اوج بیتفاوتی، دارد خودش را ادامه میدهد!
Telegram
attach 📎
«همهی آدمها مجرماند، مگر آنکه خلافش ثابت شود!» این شاید تعریف دمدستی و کوتاهی از اصطلاحی معروف در دنیای معاصر باشد: «جهان کافکایی». اصطلاحی که بعد از رمان محاکمه اثر فرانتس کافکا بر سرزبانها افتاد. برای ترسیم دنیایی که در آن، زیر پوشش نهچندان قطوری از تمدن و عدالت و برابری، بربریتی عمیق و توحشی لجامگسیخه پنهان است. قهرمان داستان ِ محاکمه "جوزف کا" صبحی مثل همیشه بیدار میشود، اما اینبار در قالب متهمی که نه از اتهام خودش باخبر است و نه از وضعیت و روند دادرسی و محاکمه خودش و حتی نمیداند شاکیاش کیست! جهان کافکایی جهانی است که در آن نظم امور و روال طبیعی ناگهان به هم میریزند و واقعیت شبیه یک ماهی در دریای تناقض و منطقگریزی محبوس میشود. چیزی که به نوعی متفاوت در آثار میلان کوندرا نمایان میشود. کوندرا تمرکز چنین جهانی را روی روابط انسانی میگذارد، و کافکا آن را در بطن ساختار دنیای مدرن نشان میدهد.
رمان خواندن گاهی شبیه به بوییدن عطری خاص، یا دیدن صحنهای عجیب است که حافظه آدم را فعال میکند. من با تعمیرکار ِ مالامود به تجربهی جهان کافکایی خودم رفتم. به حوالی سال 1380. به کلوپ دوستم نجف. به تابستانی که نجف به خاطر کاری پارهوقتی که گرفته بود، دنبال کسی برای کار در کلوپ میگشت و من از خداخواسته آنجا مشغول شدم. کار در فصل مدرسه پس از نیمهکاره ولکردن دوره پیشدانشگاهیام ادامه پیدا کرده بود. کابوس کافکایی من به صبحی ابری از فصل پاییز میرسد. به پسری به نام جواد که به شدت سرخ و سفید میشد و کاملا کمحرف و تودار بود. به دوست صمیمی موبور اما به شدت خوشکلام و مودباش. به کاپشن خلبانی و شلوار ششجیب جفتشان که لباس فرم جاهلها و جوجه لاتهای آندوران بود. به همکلاسیشان امیر که آن روز صبح هی اصرار کرده بود که جواد باید بلند شود چون وقت بازیشان تمام است. به کلهی ناغافل جواد توی صورت امیر. به ظهر همان روز که امیر با چشمی کاملا کبود و نیمه بسته، همراه با برادر و مامور نیروی انتظامی برگشته بود. به من که چند دقیقه بعد توی پاسگاه به جرم مشارکت در ضرب و جرح امیر بازداشت بودم، در حالیکه اصلا صحنه درگیریشان را ندیدم! به حرفهای سراسر دروغ امیر در برگه شکایت: او(یعنی من) دستهایم را از پشت گرفته بود و جواد مرا میزد! به برادر امیر که صاف توی چشمانم گفته بود که میداند کار من نیست، ولی باید آدرس جواد را بدهم. به التماسها و قسمهای من به تکتک مقدسات که از جواد فقط اسم کوچکاش را میدانم و محل تحصیلش که هنرستان روبروی کلوپ بود. به لحن تنفرآمیر برادرش که: دیگه اینش به ما ربطی نداره، مشکل خودته!
با تعمیرکار ِ مالامود به عصر ابری غمانگیزی میروم که دستبند به دست راهی دادگاه مرکزی ارومیه(فلکه ایالت) شدم تا قاضی کشیک رای صادر کند. به همین سادگی! به همین سادگی پرت شدم توی جهانی کافکایی. عین جوزف کا. شبیه به یاکوف بُک (قهرمان رمان تعمیرکار). قاضی بیآنکه سرش را از روی پرونده بلند کند، گفته بود اول باید ضارب را گیر بیاورید و یا اینکه شاکی رضایت دهد. و برادر امیر(که هنوز بعد از بیست سال چهره و صدا و لحن حرف زدناش منبع تنفری عمیق در وجود من است) تکرار کرده بود: به ما ربطی نداره، مشکل خودته! نجف پروانه کسب گذاشته بود تا به قید ضمانت آن شب بازداشت نمانم. و هنوز و بعد از 20 سال حس وحشتناکم موقع برگشت در ماشین پاسگاه، در حالی که به سربازی وظیفه دستبند خورده بودم، یادم است. به قطرههای اشکی که بعد از ساعتها استقامت در برابرشان پایین میریختند و به دنیایی که بیرون شیشه ماشین، بیتفاوت به وضعیت مضحک ولی وحشتناکم کارش را ادامه میداد. به چند روز برزخی و وحشتناکی که هیچکس ندانست در درون من چه گذشت. به رفیق موبور و بامرام جواد که بعد از چند روز پیدایش کرده بود و برده بود از امیر دلجویی کند و رضایت بگیرد. و گرفته بود و ماجرا فیصله پیدا کرده بود. و من چند روزی مهمان جهانی کافکایی بودم!
برای مطالعه ادامه این یادداشت، لینک یا تصویر زیر را کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=483
رمان خواندن گاهی شبیه به بوییدن عطری خاص، یا دیدن صحنهای عجیب است که حافظه آدم را فعال میکند. من با تعمیرکار ِ مالامود به تجربهی جهان کافکایی خودم رفتم. به حوالی سال 1380. به کلوپ دوستم نجف. به تابستانی که نجف به خاطر کاری پارهوقتی که گرفته بود، دنبال کسی برای کار در کلوپ میگشت و من از خداخواسته آنجا مشغول شدم. کار در فصل مدرسه پس از نیمهکاره ولکردن دوره پیشدانشگاهیام ادامه پیدا کرده بود. کابوس کافکایی من به صبحی ابری از فصل پاییز میرسد. به پسری به نام جواد که به شدت سرخ و سفید میشد و کاملا کمحرف و تودار بود. به دوست صمیمی موبور اما به شدت خوشکلام و مودباش. به کاپشن خلبانی و شلوار ششجیب جفتشان که لباس فرم جاهلها و جوجه لاتهای آندوران بود. به همکلاسیشان امیر که آن روز صبح هی اصرار کرده بود که جواد باید بلند شود چون وقت بازیشان تمام است. به کلهی ناغافل جواد توی صورت امیر. به ظهر همان روز که امیر با چشمی کاملا کبود و نیمه بسته، همراه با برادر و مامور نیروی انتظامی برگشته بود. به من که چند دقیقه بعد توی پاسگاه به جرم مشارکت در ضرب و جرح امیر بازداشت بودم، در حالیکه اصلا صحنه درگیریشان را ندیدم! به حرفهای سراسر دروغ امیر در برگه شکایت: او(یعنی من) دستهایم را از پشت گرفته بود و جواد مرا میزد! به برادر امیر که صاف توی چشمانم گفته بود که میداند کار من نیست، ولی باید آدرس جواد را بدهم. به التماسها و قسمهای من به تکتک مقدسات که از جواد فقط اسم کوچکاش را میدانم و محل تحصیلش که هنرستان روبروی کلوپ بود. به لحن تنفرآمیر برادرش که: دیگه اینش به ما ربطی نداره، مشکل خودته!
با تعمیرکار ِ مالامود به عصر ابری غمانگیزی میروم که دستبند به دست راهی دادگاه مرکزی ارومیه(فلکه ایالت) شدم تا قاضی کشیک رای صادر کند. به همین سادگی! به همین سادگی پرت شدم توی جهانی کافکایی. عین جوزف کا. شبیه به یاکوف بُک (قهرمان رمان تعمیرکار). قاضی بیآنکه سرش را از روی پرونده بلند کند، گفته بود اول باید ضارب را گیر بیاورید و یا اینکه شاکی رضایت دهد. و برادر امیر(که هنوز بعد از بیست سال چهره و صدا و لحن حرف زدناش منبع تنفری عمیق در وجود من است) تکرار کرده بود: به ما ربطی نداره، مشکل خودته! نجف پروانه کسب گذاشته بود تا به قید ضمانت آن شب بازداشت نمانم. و هنوز و بعد از 20 سال حس وحشتناکم موقع برگشت در ماشین پاسگاه، در حالی که به سربازی وظیفه دستبند خورده بودم، یادم است. به قطرههای اشکی که بعد از ساعتها استقامت در برابرشان پایین میریختند و به دنیایی که بیرون شیشه ماشین، بیتفاوت به وضعیت مضحک ولی وحشتناکم کارش را ادامه میداد. به چند روز برزخی و وحشتناکی که هیچکس ندانست در درون من چه گذشت. به رفیق موبور و بامرام جواد که بعد از چند روز پیدایش کرده بود و برده بود از امیر دلجویی کند و رضایت بگیرد. و گرفته بود و ماجرا فیصله پیدا کرده بود. و من چند روزی مهمان جهانی کافکایی بودم!
برای مطالعه ادامه این یادداشت، لینک یا تصویر زیر را کلیک کنید:
http://www.saeedsedghi.ir/?p=483
... برای زندگی
تعمیرکار؛ روایتی از کابوس، در بطن جهان کافکایی - ... برای زندگی
معرفی رمان تعمیرکار - اثر برنارد مالامود - ترجمه شیما الهی - نشر چشمه «همهی آدمها مجرماند، مگر آن