💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
اولین نفر باشید که مسایل جنسی را برای
فرزندتان توضیح می دهد
چون اگر کسی دیگر، این کار را بکند
و اطلاعات غلط به کودک بدهد
کار شما دو برابر می شود
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#آموزشی
#تربیتی 🌈
#کودک
@Roshanfkrane
اولین نفر باشید که مسایل جنسی را برای
فرزندتان توضیح می دهد
چون اگر کسی دیگر، این کار را بکند
و اطلاعات غلط به کودک بدهد
کار شما دو برابر می شود
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#آموزشی
#تربیتی 🌈
#کودک
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
رفتارهایی که #مردان رابه جنون میکشد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
فرصت تنهایی ندادن🚫
مدام زنگ زدن🚫
شکاک بودن🚫
بدگویی ازاودرجمع🚫
آرایش بیش ازحد🚫
هیچوقت شروع کننده نبودن دررابطه جنسی🚫
قهر کردن وحرف نزدن🚫
مقایسه مردبادیگران🚫🚫🚫
❌❌❌❌❌
#روانشناسی
@Roshanfkrane
رفتارهایی که #مردان رابه جنون میکشد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
فرصت تنهایی ندادن🚫
مدام زنگ زدن🚫
شکاک بودن🚫
بدگویی ازاودرجمع🚫
آرایش بیش ازحد🚫
هیچوقت شروع کننده نبودن دررابطه جنسی🚫
قهر کردن وحرف نزدن🚫
مقایسه مردبادیگران🚫🚫🚫
❌❌❌❌❌
#روانشناسی
@Roshanfkrane
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
من هیچ گناهی را بزرگتر از این نمیشناسم که بیگناهان را به نام خدا زیر فشار قرار دهند.
❣❣❣❣❣❣❣
👤 #گاندی
#تفکر
@Roshanfkrane
من هیچ گناهی را بزرگتر از این نمیشناسم که بیگناهان را به نام خدا زیر فشار قرار دهند.
❣❣❣❣❣❣❣
👤 #گاندی
#تفکر
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان این #روحانی:
فردی به امام رضا گفت همسرمن یکسال است فوت شده.برایم زندهاش کن
حضرت تبسمی کرد وگفت،برو خانه
همسرت الان از قبرستان باکفن رفت خانه ومنتظرت هست!😐
#مذهبی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
فردی به امام رضا گفت همسرمن یکسال است فوت شده.برایم زندهاش کن
حضرت تبسمی کرد وگفت،برو خانه
همسرت الان از قبرستان باکفن رفت خانه ومنتظرت هست!😐
#مذهبی
#اجتماعی
@Roshanfkrane
بِبار ای آسمان امشب
که قلبم باز بی تاب است..!
نه روز آرامشی در دِل ؛
نه شب در چشمِ من خواب است..
#فریدون_مشیری
@Roshanfkrane
که قلبم باز بی تاب است..!
نه روز آرامشی در دِل ؛
نه شب در چشمِ من خواب است..
#فریدون_مشیری
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت163 به کسی نگی ها...دیروز دیدم داشت یک سری چیزهایی دود می کرد که...کیانوش...ازاین طرف... کارهای شرکت...صفری زده زیر همه چی از وقتی اخراجش کردم وحالا هم بازی در آورده...می خواد...می خواد محموله هارو بفروشه به شرکای رقیب... اینجوری…
رمان #حس_سیاه
#قسمت164
روی تخت دراز کشیدم.
بهترین حس های دنیا به دلم سرازیر شده بودند.
سرم را زیر ملحفه بردم و لبخندی زدم.
لبخندی تلخ که باعث شد گوشه چشمانم نمناک شوند!
گفت برای نجاتم هر کاری می کند!
گفت هنوز عاشقم است...
وای خدایا...رفیق بهنام،همبازی بچگی هایش،وای کیانوش!
قلبم تیر کشید و بی اختیار آه کشیدم.
مگر می شد؟
او که خوب بود!
کیارش راست می گفت؟
واقعا کیانوشی که من می شناختم معتاد شده بود؟
مهم نیست...ترکش می دادیم.
بعد از این که این ماجراها تمام می شدند...
کیارش من!
برای چند لحظه از تصمیم مسخره وبچگانه ام پشیمان شدم.
آستینم را بالا زدم.
مچ دستم خط خطی شده بود.
زخم هایی کوتاه وسطحی!
خوب شد...
می دانستم مرد زندگی بود...
من که تمام آرزوهایم آوار شده بودند...درس خواندن برایم خنده دار و بی فایده بود...مادروپدرم که دیگر کمتر به ملاقاتم می آمدند و مطمئن بودند اعدام می شوم...
دوستانم که همه خودشان را، چهره وحشی شان را نشانم داده بودند و کل فامیل از همه مجالس و مهمانی ها طردم می کردند!
چون دختر یاسراسدی،قاتل وسابقه داری تمام عیار بود!
تنها دلیل زندگی ام،یک سنگ قبر یک متری بود و یک کیارشی که اگر طوریش می
شد، می مردم!
سرم را روبه سقف گرفتم.
یک پنجره هم نبود.
دلم برای تماشای آسمان تنگ شده بود.
اشک هایم را با انگشت گرفتم.
-بهنام...توروخدا کمکم کن برم بیرون از اینجا داداشی!
روی صندلی نشستم.
دستی به موهای لخت مرتبم کشیدم و اطراف را پاییدم.
برگ های درختان ریخته بودند و زیر پای عابران پارک خرد می شدند.ابرها بدجوری توی هم گره خورده بودند.
به ساعت مچی ام زل زدم وپای راستم را روی پای چپم انداختم.
بادیدن سیما،چشم هایم گردشدند.
سیخ نشستم و حیرت زده نگاهش کردم.
بایک مانتوی کرم رنگ وشلوار زرشکی...موهای چتری سیاهش را
داخل داد و لبخندزنان همراه کیف بزرگ شکوهی نزدیک شد.
یک دستم مشت شد.
بطری رانی هلویی ای که توی دستم بود را حرصی فشردم ومچاله اش کردم.
این...این عوضی اینجا چه می کرد؟
با نگاه برزخی ام براندازش کردم.
کنارم نشست.
بوی شیرین وگرم عطرش زیر بینی ام نشست و سرم را با نفرت عقب کشیدم.
آرایش ملایمی برصورت داشت.
-سلام!
دستش را دراز کرد:
-خوشحال نشدی از دیدنم جناب کیارش فردین؟
نفس نفس زنان لب زدم:
-ت...تو...اینجا چه غلطی می کنی؟
باعشوه خندید و دست هایش راروی هم گذاشت.
-خب...مگه با شکوهی وکیل زنت قرار نذاشتی؟ خب حالا من اومدم!
دستی عصبی به صورتم کشیدم.
وای نه الآن وقتش نبود!
-گوش کن ببین چی بهت می گم...
همین الآن از اینجا گم می شی می گی آقای شکوهی بیاد...
خونسرد لبخند زد و نگاهم کرد:
-اگه نگم چی؟
دندان هایم را به هم ساییدم.
-اون موقع شاید من به جرم قتلت متواری بشم!
خندید و سرش را عقب برد.
-بهتره یک سری چیزهایی بدونی...
لب هایم را نوک زبان تر کردم و بلند شدم.
کیفم را زیربغلم زدم و باقدم های خشمگین دور شدم که صدای جیغش آمد:
-بشین کیارش...حرف هایی دارم که خیلی می تونن کمکت کنن!
برگشتم و به چهره خونسرد و لبخند مضحکش خیره شدم.
-اسم من رو نیار توی اون دهن کثیفت!
-ببین...من شنود دارم...می تونم راحت از همین تهمت هایی که می زنی و فحش هایی که می دی،سند تهیه کنم وبندازمت گوشه زندان کنار زنت آب بخوری...زنت هم راحت اعدام می شه و بدون اینکه تو باشی که چوب لای چرخ من بذاری،راحت می تونم پرونده رو ببندم!
پس بهتره به حرف هام گوش بدی!
عصبی جلو رفتم.
روی صندلی نشستم.
احتیاج داشتم تمرکز کنم.
چهره این زن،معادلات ذهنی ام را به هم ریخته بود.
-اول از همه بگو تو اینجا چه غل...
چی کار می کنی؟
خندیدوتوی چشمان عصبی ام میخ شد:
-آقای شکوهی،عموی منه!
همون وکیلی که بهترین وشناخته شده ترین وکیل کشوره!
همون عموی منه...همونی که آوردم تهران تا تحصیل کنم و واسه خودم کسی بشم...شرط می بندم تا الآن زندگیم رو بیرون کشیدی!
من از عموم نخ می گیرم!
شاید بد نباشه بدونی تمام فنون وکالت رو اون یادم داده که تونستم با همین سن کم موفق باشم!
من ازش خواهش کردم پرونده زنت رو قبول نکنه و اون هم گفت باشه...من هم آوردم پرونده رو تقدیمت کنم و خدمتت عرض کنم اون هم به اتفاق توی پرونده خانواده مرندی کمکم می کنه و تا بخوای وکیل برای زنت پیدا کنی وتحقیقات رو انجام بدین سر زنت رفته بالای دار...حالاخوددانی!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت164
روی تخت دراز کشیدم.
بهترین حس های دنیا به دلم سرازیر شده بودند.
سرم را زیر ملحفه بردم و لبخندی زدم.
لبخندی تلخ که باعث شد گوشه چشمانم نمناک شوند!
گفت برای نجاتم هر کاری می کند!
گفت هنوز عاشقم است...
وای خدایا...رفیق بهنام،همبازی بچگی هایش،وای کیانوش!
قلبم تیر کشید و بی اختیار آه کشیدم.
مگر می شد؟
او که خوب بود!
کیارش راست می گفت؟
واقعا کیانوشی که من می شناختم معتاد شده بود؟
مهم نیست...ترکش می دادیم.
بعد از این که این ماجراها تمام می شدند...
کیارش من!
برای چند لحظه از تصمیم مسخره وبچگانه ام پشیمان شدم.
آستینم را بالا زدم.
مچ دستم خط خطی شده بود.
زخم هایی کوتاه وسطحی!
خوب شد...
می دانستم مرد زندگی بود...
من که تمام آرزوهایم آوار شده بودند...درس خواندن برایم خنده دار و بی فایده بود...مادروپدرم که دیگر کمتر به ملاقاتم می آمدند و مطمئن بودند اعدام می شوم...
دوستانم که همه خودشان را، چهره وحشی شان را نشانم داده بودند و کل فامیل از همه مجالس و مهمانی ها طردم می کردند!
چون دختر یاسراسدی،قاتل وسابقه داری تمام عیار بود!
تنها دلیل زندگی ام،یک سنگ قبر یک متری بود و یک کیارشی که اگر طوریش می
شد، می مردم!
سرم را روبه سقف گرفتم.
یک پنجره هم نبود.
دلم برای تماشای آسمان تنگ شده بود.
اشک هایم را با انگشت گرفتم.
-بهنام...توروخدا کمکم کن برم بیرون از اینجا داداشی!
روی صندلی نشستم.
دستی به موهای لخت مرتبم کشیدم و اطراف را پاییدم.
برگ های درختان ریخته بودند و زیر پای عابران پارک خرد می شدند.ابرها بدجوری توی هم گره خورده بودند.
به ساعت مچی ام زل زدم وپای راستم را روی پای چپم انداختم.
بادیدن سیما،چشم هایم گردشدند.
سیخ نشستم و حیرت زده نگاهش کردم.
بایک مانتوی کرم رنگ وشلوار زرشکی...موهای چتری سیاهش را
داخل داد و لبخندزنان همراه کیف بزرگ شکوهی نزدیک شد.
یک دستم مشت شد.
بطری رانی هلویی ای که توی دستم بود را حرصی فشردم ومچاله اش کردم.
این...این عوضی اینجا چه می کرد؟
با نگاه برزخی ام براندازش کردم.
کنارم نشست.
بوی شیرین وگرم عطرش زیر بینی ام نشست و سرم را با نفرت عقب کشیدم.
آرایش ملایمی برصورت داشت.
-سلام!
دستش را دراز کرد:
-خوشحال نشدی از دیدنم جناب کیارش فردین؟
نفس نفس زنان لب زدم:
-ت...تو...اینجا چه غلطی می کنی؟
باعشوه خندید و دست هایش راروی هم گذاشت.
-خب...مگه با شکوهی وکیل زنت قرار نذاشتی؟ خب حالا من اومدم!
دستی عصبی به صورتم کشیدم.
وای نه الآن وقتش نبود!
-گوش کن ببین چی بهت می گم...
همین الآن از اینجا گم می شی می گی آقای شکوهی بیاد...
خونسرد لبخند زد و نگاهم کرد:
-اگه نگم چی؟
دندان هایم را به هم ساییدم.
-اون موقع شاید من به جرم قتلت متواری بشم!
خندید و سرش را عقب برد.
-بهتره یک سری چیزهایی بدونی...
لب هایم را نوک زبان تر کردم و بلند شدم.
کیفم را زیربغلم زدم و باقدم های خشمگین دور شدم که صدای جیغش آمد:
-بشین کیارش...حرف هایی دارم که خیلی می تونن کمکت کنن!
برگشتم و به چهره خونسرد و لبخند مضحکش خیره شدم.
-اسم من رو نیار توی اون دهن کثیفت!
-ببین...من شنود دارم...می تونم راحت از همین تهمت هایی که می زنی و فحش هایی که می دی،سند تهیه کنم وبندازمت گوشه زندان کنار زنت آب بخوری...زنت هم راحت اعدام می شه و بدون اینکه تو باشی که چوب لای چرخ من بذاری،راحت می تونم پرونده رو ببندم!
پس بهتره به حرف هام گوش بدی!
عصبی جلو رفتم.
روی صندلی نشستم.
احتیاج داشتم تمرکز کنم.
چهره این زن،معادلات ذهنی ام را به هم ریخته بود.
-اول از همه بگو تو اینجا چه غل...
چی کار می کنی؟
خندیدوتوی چشمان عصبی ام میخ شد:
-آقای شکوهی،عموی منه!
همون وکیلی که بهترین وشناخته شده ترین وکیل کشوره!
همون عموی منه...همونی که آوردم تهران تا تحصیل کنم و واسه خودم کسی بشم...شرط می بندم تا الآن زندگیم رو بیرون کشیدی!
من از عموم نخ می گیرم!
شاید بد نباشه بدونی تمام فنون وکالت رو اون یادم داده که تونستم با همین سن کم موفق باشم!
من ازش خواهش کردم پرونده زنت رو قبول نکنه و اون هم گفت باشه...من هم آوردم پرونده رو تقدیمت کنم و خدمتت عرض کنم اون هم به اتفاق توی پرونده خانواده مرندی کمکم می کنه و تا بخوای وکیل برای زنت پیدا کنی وتحقیقات رو انجام بدین سر زنت رفته بالای دار...حالاخوددانی!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
روشنفکران
رمان #حس_سیاه #قسمت164 روی تخت دراز کشیدم. بهترین حس های دنیا به دلم سرازیر شده بودند. سرم را زیر ملحفه بردم و لبخندی زدم. لبخندی تلخ که باعث شد گوشه چشمانم نمناک شوند! گفت برای نجاتم هر کاری می کند! گفت هنوز عاشقم است... وای خدایا...رفیق بهنام،همبازی…
رمان #حس_سیاه
#قسمت165
حرصی شدم و داد کشیدم:
-چی از من می خوای عوضی؟
بلندشد و روبرویم ایستاد.
سینه به سینه ی هم بودیم.
قدش از زنم بلندتربود.
به چانه ام می رسید.
لبخندی خونسرد لب هایش را کش آورد:
-اینجا نمی تونم بگم!
سوار شو بریم کافه ی نزدیک خونه ی...
بی کنترل شالش را گرفتم و متوقفش کردم.
توی وحشی های سبزش میخ شدم:
-ببین...من وقت بچه بازی ندارم...
همین جا درخواستت رو بگو!
چیه؟ پول می خوای لاشی؟
باشه...هرچقدر بخوای بهت می دم...تاریخش کی باشه خوبه؟
فردا برو پاس کن...پول نبود تو حساب حکم جلبم روبگیر وخلاصم کن!
از خشم می لرزیدم.
نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم.
شالش را جوری رها کردم که چند قدم عقب رفت.
گره اش را مرتب کرد و ایستاد.
این لبخندهای آرامش،بیشتر زجرم می داد.
سمت کیفم دویدم و از توی زیپ جلویی اش،دسته چکم را در آوردم.
دستش را به چانه زد و به رفتارهای عصبی ام خیره شد.
یک برگ کندم و امضا زدم.
-سه میلیارد خوبه؟ چهارچی؟
چقدر می خوای دست از سر این زندگی لعنتی بر داری و ولم کنی؟
چقدر لعنتی؟
چقدر بنویسم؟
فریادهایم،عابران را کنجکاو کرده بود.مدام رد می شدند تا ببینند نسبت این هرزه با من چیست.
و اینکه چرا دارم حنجره ام را بخاطرش پاره می کنم.
خندید:
-هیچکدوم!
دسته چکم را داخل جیبم فرو کردم و چک را به سمتش روی زمین پرت کردم.
لبخندی آرام زد. خم شد و برش داشت.
جلو آمد وبه سینه ای که با شتاب ازخشم بالاوپایین می شد زل زد.
نگاه وحشی و خندانش،منتهی شد به چشم های عصبی ام!
-نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر خواستنی تر می شی کیارش!
جاخوردم. خندید. مات نگاهش کردم.
چی گفت؟ اسم کوچکم را به روش ولحن مهربان بارانم صدا زد؟!
گفت...گفت مرا دوست دارد؟!
گفت...خواستنی می شوم؟
نفسم را محکم بیرون دادم.
دست هایم کم کم مشت شدند.
کیفش را برداشت و گفت:
-بریم کافه تا بگم چی می خوام...
من خودم ثروتمندم...طبیعیه پول و امکاناتی چیزی نخوام...درسته؟!
لبخندش را حفظ کرد:
-منتظرتم!
دور شد. هنوز سر جایم خشکیده بودم.
چر
ا با مشت توی دهانش نکوبیدم؟!
چرا نعره نکشیدم؟!
چرا اینقدر مات ماندم!؟
چرا نکشتمش؟ چرا چرا چرا...
اه لعنتی!
کیفم را مات و مبهوت بلندکردم وطرفش بی اختیارقدم برداشتم.
خشم جای جای وجودم لانه کرده بود. یک دختر تاچه حد می توانست وقیح باشد؟!
آن هم ناسلامتی وکیل ممکلت بود!
مگرنمی دانست من متاهلم؟!
قدم هایم را بلند و محکم برداشتم و به ماشینم رسیدم.
سوار شدم وچنگی به موهایم زدم که صدای بوق برم گرداند.
نگاهش کردم.
لبخندی زد و شروع به حرکت کرد.
داشت واقعا کفرم را در می آورد.
آرام آرام تنم حرارت گرفت.
می خواستم گردنش را بشکنم!
لحظات اول شوکه بودم اما حالا می خواستم به سبک باران با دست هایم خفه اش کنم!
راستی...حکم وکیلی که به مرد متاهل نخ می داد،چه بود؟
***
انگشت هایم را درهم قفل کردم.
برزخی نگاهش کردم اما انگار نه انگار!
بارانندگی کمی از شدت خشمم کاسته بود. بلدبود میخش را کجاوچگونه بکوبد!
حرصی مشتی آهسته به سطح میز چوبی زدم.
نگاهش را از گارسون گرفت و لبخندی صمیمی زد، انگار سالهاست عاشق سینه چاکش بوده ام!
-برای این آقای بداخلاق هم...
یک فنجون قهوه اسپرسو...همراه با شکر!
علامت تعجبی بالای سرم نشست.
از کجا می دانست من اسپرسو می خورم؟
انگشت هایم را درهم قفل کردم و عصبی روی میز خم شدم.
-ببین خانم شکوهی...من الآن واقعا عصبی ام...یا سریع تر کارت رو بگو یا من برم به زندگیم برسم...
این مسخره بازی هارو هم تموم کن لطفا!
لبخند خونسردی روی لب هایش نشاند.
طرح آرام چهره اش،می خواست زجرکشم کند!
دکمه بالایی پیراهنم را باز کردم و کاپشنم را درآوردم.
آستین های پیراهن یشمی رنگم را تا آرنج بالا زدم و نگاهش کردم.
-خب...کیارش فردین!
من ازت یک خواسته دارم که اگر انجامش بدی،بایک وکیلی که لازم هم نیست خیلی خبره باشه می تونیم حکم آزادی زنت رو تاقبل زمستون بذارم کف دستت!
موهایش را داخل داد.
منتظرماندیم گارسون سفارش هایی که آورده بود را روی میز بگذارد وبرود.
همچنان دستان لرزانم را بهم چسبانده بودم و با پایم روی زمین کافی شاپ،ضرب گرفته بودم.
خم شد و فنجانم را جلویم گذاشت.
موهایش آویزان شد روی سینه ام.
لبخندی زد و عقب کشید.
عطرش حالم را به هم زد.
شکر را توی قهوه اش ریخت و با آرامش گفت:
-آروم باش...مطمئن باش شرطم رو بشنوی قبول می کنی...می دونم که خودت هم خیلی نیاز داری!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
#قسمت165
حرصی شدم و داد کشیدم:
-چی از من می خوای عوضی؟
بلندشد و روبرویم ایستاد.
سینه به سینه ی هم بودیم.
قدش از زنم بلندتربود.
به چانه ام می رسید.
لبخندی خونسرد لب هایش را کش آورد:
-اینجا نمی تونم بگم!
سوار شو بریم کافه ی نزدیک خونه ی...
بی کنترل شالش را گرفتم و متوقفش کردم.
توی وحشی های سبزش میخ شدم:
-ببین...من وقت بچه بازی ندارم...
همین جا درخواستت رو بگو!
چیه؟ پول می خوای لاشی؟
باشه...هرچقدر بخوای بهت می دم...تاریخش کی باشه خوبه؟
فردا برو پاس کن...پول نبود تو حساب حکم جلبم روبگیر وخلاصم کن!
از خشم می لرزیدم.
نمی فهمیدم دارم چه کار می کنم.
شالش را جوری رها کردم که چند قدم عقب رفت.
گره اش را مرتب کرد و ایستاد.
این لبخندهای آرامش،بیشتر زجرم می داد.
سمت کیفم دویدم و از توی زیپ جلویی اش،دسته چکم را در آوردم.
دستش را به چانه زد و به رفتارهای عصبی ام خیره شد.
یک برگ کندم و امضا زدم.
-سه میلیارد خوبه؟ چهارچی؟
چقدر می خوای دست از سر این زندگی لعنتی بر داری و ولم کنی؟
چقدر لعنتی؟
چقدر بنویسم؟
فریادهایم،عابران را کنجکاو کرده بود.مدام رد می شدند تا ببینند نسبت این هرزه با من چیست.
و اینکه چرا دارم حنجره ام را بخاطرش پاره می کنم.
خندید:
-هیچکدوم!
دسته چکم را داخل جیبم فرو کردم و چک را به سمتش روی زمین پرت کردم.
لبخندی آرام زد. خم شد و برش داشت.
جلو آمد وبه سینه ای که با شتاب ازخشم بالاوپایین می شد زل زد.
نگاه وحشی و خندانش،منتهی شد به چشم های عصبی ام!
-نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر خواستنی تر می شی کیارش!
جاخوردم. خندید. مات نگاهش کردم.
چی گفت؟ اسم کوچکم را به روش ولحن مهربان بارانم صدا زد؟!
گفت...گفت مرا دوست دارد؟!
گفت...خواستنی می شوم؟
نفسم را محکم بیرون دادم.
دست هایم کم کم مشت شدند.
کیفش را برداشت و گفت:
-بریم کافه تا بگم چی می خوام...
من خودم ثروتمندم...طبیعیه پول و امکاناتی چیزی نخوام...درسته؟!
لبخندش را حفظ کرد:
-منتظرتم!
دور شد. هنوز سر جایم خشکیده بودم.
چر
ا با مشت توی دهانش نکوبیدم؟!
چرا نعره نکشیدم؟!
چرا اینقدر مات ماندم!؟
چرا نکشتمش؟ چرا چرا چرا...
اه لعنتی!
کیفم را مات و مبهوت بلندکردم وطرفش بی اختیارقدم برداشتم.
خشم جای جای وجودم لانه کرده بود. یک دختر تاچه حد می توانست وقیح باشد؟!
آن هم ناسلامتی وکیل ممکلت بود!
مگرنمی دانست من متاهلم؟!
قدم هایم را بلند و محکم برداشتم و به ماشینم رسیدم.
سوار شدم وچنگی به موهایم زدم که صدای بوق برم گرداند.
نگاهش کردم.
لبخندی زد و شروع به حرکت کرد.
داشت واقعا کفرم را در می آورد.
آرام آرام تنم حرارت گرفت.
می خواستم گردنش را بشکنم!
لحظات اول شوکه بودم اما حالا می خواستم به سبک باران با دست هایم خفه اش کنم!
راستی...حکم وکیلی که به مرد متاهل نخ می داد،چه بود؟
***
انگشت هایم را درهم قفل کردم.
برزخی نگاهش کردم اما انگار نه انگار!
بارانندگی کمی از شدت خشمم کاسته بود. بلدبود میخش را کجاوچگونه بکوبد!
حرصی مشتی آهسته به سطح میز چوبی زدم.
نگاهش را از گارسون گرفت و لبخندی صمیمی زد، انگار سالهاست عاشق سینه چاکش بوده ام!
-برای این آقای بداخلاق هم...
یک فنجون قهوه اسپرسو...همراه با شکر!
علامت تعجبی بالای سرم نشست.
از کجا می دانست من اسپرسو می خورم؟
انگشت هایم را درهم قفل کردم و عصبی روی میز خم شدم.
-ببین خانم شکوهی...من الآن واقعا عصبی ام...یا سریع تر کارت رو بگو یا من برم به زندگیم برسم...
این مسخره بازی هارو هم تموم کن لطفا!
لبخند خونسردی روی لب هایش نشاند.
طرح آرام چهره اش،می خواست زجرکشم کند!
دکمه بالایی پیراهنم را باز کردم و کاپشنم را درآوردم.
آستین های پیراهن یشمی رنگم را تا آرنج بالا زدم و نگاهش کردم.
-خب...کیارش فردین!
من ازت یک خواسته دارم که اگر انجامش بدی،بایک وکیلی که لازم هم نیست خیلی خبره باشه می تونیم حکم آزادی زنت رو تاقبل زمستون بذارم کف دستت!
موهایش را داخل داد.
منتظرماندیم گارسون سفارش هایی که آورده بود را روی میز بگذارد وبرود.
همچنان دستان لرزانم را بهم چسبانده بودم و با پایم روی زمین کافی شاپ،ضرب گرفته بودم.
خم شد و فنجانم را جلویم گذاشت.
موهایش آویزان شد روی سینه ام.
لبخندی زد و عقب کشید.
عطرش حالم را به هم زد.
شکر را توی قهوه اش ریخت و با آرامش گفت:
-آروم باش...مطمئن باش شرطم رو بشنوی قبول می کنی...می دونم که خودت هم خیلی نیاز داری!
#ادامه_دارد...👇👇👇
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی زيباي دکتر علی صاحبی در رویداد TEDx
در خصوص شادي، رضايت و احساس خوشبختي
#روانشناسی
@Roshanfkrane
در خصوص شادي، رضايت و احساس خوشبختي
#روانشناسی
@Roshanfkrane
اقتصاد به زبان ساده :
درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.
#اقتصاد
@Roshanfkrane
درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.
خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.
پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.
ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.
سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.
انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.
#اقتصاد
@Roshanfkrane
وای از بی شرمی شان
نانت را میدزدند
سپس تکه ای از آن را باز می گردانند و دستور می دهند تا از آنها تشکر کنی ....
👤غسان كنفانی
#اجتماعی
#ادبی
@Roshanfkrane
نانت را میدزدند
سپس تکه ای از آن را باز می گردانند و دستور می دهند تا از آنها تشکر کنی ....
👤غسان كنفانی
#اجتماعی
#ادبی
@Roshanfkrane
فرض کنید که بتوانیم سن زمین را فشرده کنیم و هر صد میلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم!
در این صورت کره زمین مانند فردی ۴۶ ساله خواهد بود! هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم!
اما این را میدانیم که در سن ۴۲ سالگی ، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تا همین یکسال پیش نبود!
یعنی زمین آنها را در سن ۴۵ سالگی به چشم خود دید و تقریبا ۸ ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد .
در اوایل هفته ی پیش میمون های آدم نما به آدمهای میمون نما تبدیل شدند و آخر هفته گذشته دوران یخ سراسر زمین رافرا گرفت!
انسان جدید فقط حدود ۴ ساعت روی زمین بوده و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده است!
بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی گذرد و حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره ی ۴۶ ساله آورده است!
#تفکر
#طبیعت
@Roshanfkrane
در این صورت کره زمین مانند فردی ۴۶ ساله خواهد بود! هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم!
اما این را میدانیم که در سن ۴۲ سالگی ، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تا همین یکسال پیش نبود!
یعنی زمین آنها را در سن ۴۵ سالگی به چشم خود دید و تقریبا ۸ ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد .
در اوایل هفته ی پیش میمون های آدم نما به آدمهای میمون نما تبدیل شدند و آخر هفته گذشته دوران یخ سراسر زمین رافرا گرفت!
انسان جدید فقط حدود ۴ ساعت روی زمین بوده و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده است!
بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی گذرد و حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره ی ۴۶ ساله آورده است!
#تفکر
#طبیعت
@Roshanfkrane
در جوشن كبير يك عبارتی هست كه مىگیم:
يا كٓريمٓ الصَّفْح
یک جوری تو رو میبخشه انگار نه انگار که تو خطایی مرتکب شدی
و خدای ما اینگونه است...
#مهربانی
#مذهبی
@Roshanfkrane
يا كٓريمٓ الصَّفْح
یک جوری تو رو میبخشه انگار نه انگار که تو خطایی مرتکب شدی
و خدای ما اینگونه است...
#مهربانی
#مذهبی
@Roshanfkrane
تعلیم دهندگان دینی بزرگترین تاجران تاريخند.
آنها كالايی را میفروشند كه هیچکس آن را نديده و زمان تحويلش نیز درون قبروبعد ازمرگ شماست مالیات هم نمیدهند!
برتراند_راسل
#پیام_شب
@Roshanfkrane
آنها كالايی را میفروشند كه هیچکس آن را نديده و زمان تحويلش نیز درون قبروبعد ازمرگ شماست مالیات هم نمیدهند!
برتراند_راسل
#پیام_شب
@Roshanfkrane
چقدر جمله زیر وصف حال مسئولین کشورمون هست👇
برای انسانی که گرسنه است
از معنویت سخن گفتن و
از کمال ارزش های اخلاقی دم زدن
فریب و فاجعه است...
#دکتر_شریعتی
@Roshanfkrane
برای انسانی که گرسنه است
از معنویت سخن گفتن و
از کمال ارزش های اخلاقی دم زدن
فریب و فاجعه است...
#دکتر_شریعتی
@Roshanfkrane
شب قدر
@Roshanfkrane
شب #قدر
استادان محمدرضا #شجریان و #محمد_موسوی
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
#موسیقی
@Roshanfkrane
استادان محمدرضا #شجریان و #محمد_موسوی
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
#موسیقی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مفهوم کرم چاله ، با ترکیب سیاهچاله و سفیدچاله شکل گرفته است. در واقع دانشمندان بر این باورند که از لحاظ تئوری، تمامی سیاهچاله های موجود در جهان به یک سفیدچاله ختم میشوند.
#نجوم
@roshanfkrane
#نجوم
@roshanfkrane
🔴جسد کیت اسپید طراح معروف آمریکایی در آپارتمانش پیدا شد
🔺جسد کیت اسپید، از طراحان برجسته آمریکایی که برای تولید کیفهای زنانه خلاقانه معروف بود در آپارتمانش در نیویورک پیدا شده است.
🔺پلیس در حال تحقیقات درباره علت مرگ اوست و گفته از ظواهر امر مرگ کیت اسپید خودکشی به نظر میرسد.
🔺خانم اسپید که به طراحی لباس کفش و جواهرات میپرداخت به ویژه به علت طراحی کیف دستی شهرت داشت. او کمپانی تولید کیف دستی کیت اسپید را در سال ۱۹۹۳ تاسیس کرد و آن را در سال ۲۰۰۷ فروخت.
#خبر
#هنر
@Roshanfkrane
🔺جسد کیت اسپید، از طراحان برجسته آمریکایی که برای تولید کیفهای زنانه خلاقانه معروف بود در آپارتمانش در نیویورک پیدا شده است.
🔺پلیس در حال تحقیقات درباره علت مرگ اوست و گفته از ظواهر امر مرگ کیت اسپید خودکشی به نظر میرسد.
🔺خانم اسپید که به طراحی لباس کفش و جواهرات میپرداخت به ویژه به علت طراحی کیف دستی شهرت داشت. او کمپانی تولید کیف دستی کیت اسپید را در سال ۱۹۹۳ تاسیس کرد و آن را در سال ۲۰۰۷ فروخت.
#خبر
#هنر
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎