💢نجوائی با لورکا
🖌 #تورج_عاطف
آزادی چه خیال دوری است
جماعت«امارت» و«امت» ساز به جستجوی مرگ هستند
مرگ آب
مرگ نان
مرگ آگاهی
مرگ همدلی
مرگ امید
و
در اندرون خسته دل همه ما فریاد است لیک گوش به فرمان سه میمون خردمند ژاپنی یعنی میزارو ( نبین ) و ایوازارو ( نگوی) و کیکازارو ( نشنو ) داده ایم . حکایت سه میمون از پرهیز از بدی ها می گوید اما گاهی اوقات ترس از شر نیست که سکوت را حاکم وجود کند بلکه بی فایده بودن از دیدن و گفتن و شنیدن وقایع و آدمها است که وادارت کند دل را ،به سکوت برون و اندرون فریاد ببرد . اما مگر قلم و ذهن آرام گیرد ؟
قلب نیشتر به ذهن زند و قلم گوش به فرمان می شود و ناخدا می سراید
من مانده ام هزار رویای شیرین دور
در این اقلیم به جستجوی کور سوئی نور
شب ملتهب برای جماعت پر بغض وسرشک
ندانند این اقبال سیاه را چه کسی نوشت؟
روزی آید که کسی فریاد زند صبح است؟
غریو شادی پر کند شهر و جماعت گویند صلح است؟
مردم از یاد ببرند همه دلتنگی و غصه
همه سوی دلدادگی باشد و شیرین قصه
جهان من شود سرای نعمت و شادی
ز رنج و غم جنگ کسی نکند هیچ یادی
من مانده ام و امشب هزاران حکایت و دعا
شاید بشنود همه فریادم را روزی خدا
آیا چنین روزی آید ؟فدریکو گارسیا لورکا مردی که در زمره هنرمندان نسل 27 بود پاسخ آن را می دهد . اما قبل از آن باید بگویم که نسل 27 چه کسانی بودند ؟
آنها هنرمندانی چون لورکا و دالی و ... بودند که از دریچه سو رئال به وقایع می نگریستند حتی اگر در هنگامه جنگ و تبعید خود خواسته قرار گرفته باشند . آنها به دنبال یافتن دوباره معصومیتی بودند که انسانها در زیر تازیانه اربابان بی مروت روزگار آن را از یاد بردند
.
لورکا و این گونه هنرمندان به دنبال تلنگری به جهان هستی بودند حتی اگر توسط دیکتاتوری هامجازات شده باشند .آنها زندگی کردن را معنی کردند نه آن که به هر پلیدی زنده بمانند. شعر زیبائی از فدریکو گارسیا لورکا پاسخی به پرسشهای ناخدا داده است و به او می گوید آن روزی که گویند صبح و همراه صلح است چگونه آید . ذکر این نکته لازم است که گفته می شود این قطعه آخرین شعر لورکا است وقتی در مقابل جوخه آتش فاشیستها در هنگامه در 19 اوت 1936 قرار می گیرد و خطاب به ماریانا است که به نظر می رسد همان قهرمان تئاتر ماریانا پندا اوست
ماریانا به من بگوی که از یک مرد بدون آزادی چه می ماند ؟
به من بگو اگر آزاد نباشم چگونه می توانم تو را دوست داشته باشم ؟
به من بگو چگونه می توانم قلبم را به تو هدیه کنم اگر نتوانم خودم باشم ...
خود بودن خود صلح است
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
آزادی چه خیال دوری است
جماعت«امارت» و«امت» ساز به جستجوی مرگ هستند
مرگ آب
مرگ نان
مرگ آگاهی
مرگ همدلی
مرگ امید
و
در اندرون خسته دل همه ما فریاد است لیک گوش به فرمان سه میمون خردمند ژاپنی یعنی میزارو ( نبین ) و ایوازارو ( نگوی) و کیکازارو ( نشنو ) داده ایم . حکایت سه میمون از پرهیز از بدی ها می گوید اما گاهی اوقات ترس از شر نیست که سکوت را حاکم وجود کند بلکه بی فایده بودن از دیدن و گفتن و شنیدن وقایع و آدمها است که وادارت کند دل را ،به سکوت برون و اندرون فریاد ببرد . اما مگر قلم و ذهن آرام گیرد ؟
قلب نیشتر به ذهن زند و قلم گوش به فرمان می شود و ناخدا می سراید
من مانده ام هزار رویای شیرین دور
در این اقلیم به جستجوی کور سوئی نور
شب ملتهب برای جماعت پر بغض وسرشک
ندانند این اقبال سیاه را چه کسی نوشت؟
روزی آید که کسی فریاد زند صبح است؟
غریو شادی پر کند شهر و جماعت گویند صلح است؟
مردم از یاد ببرند همه دلتنگی و غصه
همه سوی دلدادگی باشد و شیرین قصه
جهان من شود سرای نعمت و شادی
ز رنج و غم جنگ کسی نکند هیچ یادی
من مانده ام و امشب هزاران حکایت و دعا
شاید بشنود همه فریادم را روزی خدا
آیا چنین روزی آید ؟فدریکو گارسیا لورکا مردی که در زمره هنرمندان نسل 27 بود پاسخ آن را می دهد . اما قبل از آن باید بگویم که نسل 27 چه کسانی بودند ؟
آنها هنرمندانی چون لورکا و دالی و ... بودند که از دریچه سو رئال به وقایع می نگریستند حتی اگر در هنگامه جنگ و تبعید خود خواسته قرار گرفته باشند . آنها به دنبال یافتن دوباره معصومیتی بودند که انسانها در زیر تازیانه اربابان بی مروت روزگار آن را از یاد بردند
.
لورکا و این گونه هنرمندان به دنبال تلنگری به جهان هستی بودند حتی اگر توسط دیکتاتوری هامجازات شده باشند .آنها زندگی کردن را معنی کردند نه آن که به هر پلیدی زنده بمانند. شعر زیبائی از فدریکو گارسیا لورکا پاسخی به پرسشهای ناخدا داده است و به او می گوید آن روزی که گویند صبح و همراه صلح است چگونه آید . ذکر این نکته لازم است که گفته می شود این قطعه آخرین شعر لورکا است وقتی در مقابل جوخه آتش فاشیستها در هنگامه در 19 اوت 1936 قرار می گیرد و خطاب به ماریانا است که به نظر می رسد همان قهرمان تئاتر ماریانا پندا اوست
ماریانا به من بگوی که از یک مرد بدون آزادی چه می ماند ؟
به من بگو اگر آزاد نباشم چگونه می توانم تو را دوست داشته باشم ؟
به من بگو چگونه می توانم قلبم را به تو هدیه کنم اگر نتوانم خودم باشم ...
خود بودن خود صلح است
@Roshanfkrane
💢حکایت م امید
🖌 #تورج_عاطف
سی و چهار سال از هجرت اخوان ثالث می گذرد
او فرزند علی و یکی از سه برادرانی بود که از فهرج یزد به مشهد کوچ کرده بود و اخوان ثالث به یاد آن سه برادر است . او روزگاری خود را چنین معرفی کرد
هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهلِ این عالم که میبینید
وز اهلِ عالمهای دیگر هم
یعنی چه پس اهلِ کجا هستیم؟
از عالمِ هیچیم و چیزی کم… گفتم!
غم نیز چون شادی برای خود خدایی، عالمی دارد
نورِ سیاه و مبهمی دارد
پس زنده باشد مثلِ شادی، غم
ما دوستدار سایههای تیره هم هستیم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نمازِ شعله و شبنم
اما
هیچیم و چیزی کم..
چه غریب است کسی که در ادبیات خود را م امید معرفی می کرد از هیچ ها سخن می گوید اما مگر روزگاران گذاشتند که شاعری بی قلب شکسته دمی را بگذراند ؟ روزگار سوزاندن قلب و قلم پایانی ندارد و چنین است که دل به قاصدکی داد. نجوای با قاصدکش فراموش نشدنی است
انتظار خبری نیست مراقاصدک
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از كجا وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدک م . امید خبر از هیچستان آورد. افسوس
اما هنوز دلش عاشق است مگر می تواند شاعر باشی و دل سراسر پذیرای از عشق بی کران نداشته باشی؟ و چنین است که لحظه دیدار را چنین توصیف کند
. لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
و این لحظه دیدار چه بی کران انتظاری را طلب کرد. انتظاری که چنین م امید توصیف می کند
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
همه ما زدیدارها گریزان شده ایم و گوئی یادمان رفته است که زمستان اخوان ثالث هم باید روزی گذر کند.
زمستان اخوان ثالث ؟ خودش آن را چنین توصیف کند
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
و چنین است که م امید می شود اخوان ثالثی که غریبانه می رود چون حکایت زمستانش و هجرتش حتی در تابستانی ایام قصه زمستانی و روایت تنهابی و امید به اقلیم هیچستان دارد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
سی و چهار سال از هجرت اخوان ثالث می گذرد
او فرزند علی و یکی از سه برادرانی بود که از فهرج یزد به مشهد کوچ کرده بود و اخوان ثالث به یاد آن سه برادر است . او روزگاری خود را چنین معرفی کرد
هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهلِ این عالم که میبینید
وز اهلِ عالمهای دیگر هم
یعنی چه پس اهلِ کجا هستیم؟
از عالمِ هیچیم و چیزی کم… گفتم!
غم نیز چون شادی برای خود خدایی، عالمی دارد
نورِ سیاه و مبهمی دارد
پس زنده باشد مثلِ شادی، غم
ما دوستدار سایههای تیره هم هستیم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نمازِ شعله و شبنم
اما
هیچیم و چیزی کم..
چه غریب است کسی که در ادبیات خود را م امید معرفی می کرد از هیچ ها سخن می گوید اما مگر روزگاران گذاشتند که شاعری بی قلب شکسته دمی را بگذراند ؟ روزگار سوزاندن قلب و قلم پایانی ندارد و چنین است که دل به قاصدکی داد. نجوای با قاصدکش فراموش نشدنی است
انتظار خبری نیست مراقاصدک
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از كجا وز كه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدک م . امید خبر از هیچستان آورد. افسوس
اما هنوز دلش عاشق است مگر می تواند شاعر باشی و دل سراسر پذیرای از عشق بی کران نداشته باشی؟ و چنین است که لحظه دیدار را چنین توصیف کند
. لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
و این لحظه دیدار چه بی کران انتظاری را طلب کرد. انتظاری که چنین م امید توصیف می کند
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
همه ما زدیدارها گریزان شده ایم و گوئی یادمان رفته است که زمستان اخوان ثالث هم باید روزی گذر کند.
زمستان اخوان ثالث ؟ خودش آن را چنین توصیف کند
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
و چنین است که م امید می شود اخوان ثالثی که غریبانه می رود چون حکایت زمستانش و هجرتش حتی در تابستانی ایام قصه زمستانی و روایت تنهابی و امید به اقلیم هیچستان دارد
@Roshanfkrane
💢جهان پهلوان
🖌 #تورج_عاطف
روزی که جهان پهلوان عازم تولیدو بود تا آخرین مسابقه را به اصرار مردمی که عاشقش بودند را برگزار کند این گونه سخن گفت
"هیچ چیز نمیتواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمدهاند، احساس شرمندگی میکنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را میدانستم، من هم میتوانستم ادعا کنم چون دیگران هستم "
وبراستی جهان پهلوان مردی چون دیگران نبود . متولد پنجم ماه شهریور است درایران باستان شهریور پردیس را معنی کند و روز پنجم هر ماه در آئین باستان به مظهر عشق و فروتنی است و بی گمان جهان پهلوان غلامرضا تختی حکایتی همه این معانی زیبا بود و در زندگی عشق و فروتنی را گسترش می داد و با حضورش جهان پر از پلشتی ما را اندکی شبیه پردیس کرد.
او مصداق نجوای ماندگار مثلث طلائی اسماعیل منفرد زاده و شهریار قنبری و فرهاد مهراد است
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته..
اما هیچگاه نگذاشت دستهای فقیر و چشمهای محروم و نا امید از صدای پاهای او شوند وفرقی نداشت قبل از وزن کشی به بهانه رونق بساط لبو فروشی جلوی در امجدیه قید همه رنج های کم کردن کیلوهای اضافه را به لبخندی اهدا کند و یا این که راهی خیابانها شود تا برای کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا پهلوانی کند.
بی گمان چون هیچکس نبود . جهان پهلوان تختی کسی که چه در زندگی و چه پس از آن یک مرد تنها بود با این که قهرمان جهان و قهرمان المپیک و پهلوان مردمی بود که ذهن و روح و جان برای شادی آنها داد و می گفت
"من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم . من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند
دوست داشتم و امروز به دوستی با آنها افتخار می کنم "
و چنین مردی بود که حتی وقتی به او گفتند
"رضا ؛
تو کاری به این حرفها نداشته باش . راه خود را بگیر و برو . آینده مال توست"
راه خودش را نگرفت و پشت به مردم نکرد هرچند قدرش را ندانستند
او بر خلاف آن کشتی معروفش با مدوید که پای مصدوم او را نگرفت در زندگیش همواره دست مظلوم را گرفت و شاید به همین دلیل بی کران رنج تنهائی را کشید و مظلوم زیست و مظلوم از دنیا رفت و همواره نشان داد حکایت پهلوانی روایت انسانیت است تولدت مبارک جهان پهلوان
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روزی که جهان پهلوان عازم تولیدو بود تا آخرین مسابقه را به اصرار مردمی که عاشقش بودند را برگزار کند این گونه سخن گفت
"هیچ چیز نمیتواند مرا خوشحال کند؛ پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق... نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمدهاند، احساس شرمندگی میکنم. راستی چقدر محبت بدهکارم!؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را میدانستم، من هم میتوانستم ادعا کنم چون دیگران هستم "
وبراستی جهان پهلوان مردی چون دیگران نبود . متولد پنجم ماه شهریور است درایران باستان شهریور پردیس را معنی کند و روز پنجم هر ماه در آئین باستان به مظهر عشق و فروتنی است و بی گمان جهان پهلوان غلامرضا تختی حکایتی همه این معانی زیبا بود و در زندگی عشق و فروتنی را گسترش می داد و با حضورش جهان پر از پلشتی ما را اندکی شبیه پردیس کرد.
او مصداق نجوای ماندگار مثلث طلائی اسماعیل منفرد زاده و شهریار قنبری و فرهاد مهراد است
با صدای بیصدا
مث یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته..
اما هیچگاه نگذاشت دستهای فقیر و چشمهای محروم و نا امید از صدای پاهای او شوند وفرقی نداشت قبل از وزن کشی به بهانه رونق بساط لبو فروشی جلوی در امجدیه قید همه رنج های کم کردن کیلوهای اضافه را به لبخندی اهدا کند و یا این که راهی خیابانها شود تا برای کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا پهلوانی کند.
بی گمان چون هیچکس نبود . جهان پهلوان تختی کسی که چه در زندگی و چه پس از آن یک مرد تنها بود با این که قهرمان جهان و قهرمان المپیک و پهلوان مردمی بود که ذهن و روح و جان برای شادی آنها داد و می گفت
"من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم . من همیشه مردمی را که مرا دوست می داشتند
دوست داشتم و امروز به دوستی با آنها افتخار می کنم "
و چنین مردی بود که حتی وقتی به او گفتند
"رضا ؛
تو کاری به این حرفها نداشته باش . راه خود را بگیر و برو . آینده مال توست"
راه خودش را نگرفت و پشت به مردم نکرد هرچند قدرش را ندانستند
او بر خلاف آن کشتی معروفش با مدوید که پای مصدوم او را نگرفت در زندگیش همواره دست مظلوم را گرفت و شاید به همین دلیل بی کران رنج تنهائی را کشید و مظلوم زیست و مظلوم از دنیا رفت و همواره نشان داد حکایت پهلوانی روایت انسانیت است تولدت مبارک جهان پهلوان
@Roshanfkrane
💢 کتیبه مرد زمستانی
#تورج_هاطف
تابستان مرا در برخواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
🖌
زمان در من خواهد مُرد و من بر زمان خواهم خفت..
عجیب است پسرک زمستانی در آلبومی که به نشان فصلش یعنی برف نامیده می شد از مرگ خودش با این شعر فریدون رهنما پرده برداری می کند . چه کسی فکر می کرد که پسرک زمستانی کتیبه خودش را تابستانی بنویسد؟
او خسته بود چون مردی که در آلبوم خسته حکایتش را تعریف می کرد
خسته ام ، از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این صدا
و شاید هر روز در آینه می نگریست و از خود چون آلبوم "آینه ها " می پرسید:
باورم نمیشه هر چی میبینم،
چشامو یه لحظه رو هم میذارم،
به خودم میگم که این صورتکه،
میتونم از صورتام ورش دارم
او نمی توانست که صورتکی را بردارد . آدمی که خالص است بی گمان صورتک ندارد که اگر داشت اسیر شب نمی شد که زمزمه کند
دلم از تاریکیها خسته شده
همهی درها به روم بسته شده
چراغ ستارهی من، رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی، اسیر شدم باز دوباره
فرهاد بهاری دل به رهائی گنجیشکهای اشی مشی روزگاران داده بود
شاید هم به تکرار خاطرات شیرین کودکی چون
بوی عیدی، بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو
بوی یاس جانماز مادر بزرگ
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخرده لای کتاب
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه...
دلخوشی داشت اما آن روزگاران رفتند و شهر پر شده بود از جماعتی که صورتکان بی شمار داشتند و یادشان رفته بود که فرهادی برای مردم خواند و از درد و دلهای آنها نجوا ساخت حقش نبود که در گوشه عزلتی سالها بی گناه زندانی شود و بهار وجودش تبدیل به مرد زمستانی و عیدانه هایش رهسپار خزان نخواستنش شود و حتی طعمه خوش رقصی های جماعت ریا شود که برای دیده شدن ابائی از نابودی ن هیچ چیزی ندارند
پسرک زمستانی حرف بی شمار داشت اما باید به اندازه می گفت . این اندازه بغض داشت و حکایت بی شمار داشت و او تنها " نجوا " کرد
اینک اندازهی ما میخوانیم!
ما به اندازهی ما میبینیم!
ما به اندازهی ما میچینیم!
ما به اندازهی ما میگوییم!
ما به اندازهی ما میروییم!!
من و تو حق داریم
که به اندازهی ما هم شده با هم باشیم!
این اندازه " ما " شدن بر پسرک زمستانی آرزوی بزرگی تا دم آخر بود اما افسوس که سرانجام ۹ شهریور پایان و گورستان تیه در 13 شهریور 1381 برای خواننده مرد تنها کتیبه تنهائی هائی بی " اندازه "را ساخت تا اندازه « ما» شدن ما همچنان اندک باشد
@Roshanfkrane
#تورج_هاطف
تابستان مرا در برخواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
🖌
زمان در من خواهد مُرد و من بر زمان خواهم خفت..
عجیب است پسرک زمستانی در آلبومی که به نشان فصلش یعنی برف نامیده می شد از مرگ خودش با این شعر فریدون رهنما پرده برداری می کند . چه کسی فکر می کرد که پسرک زمستانی کتیبه خودش را تابستانی بنویسد؟
او خسته بود چون مردی که در آلبوم خسته حکایتش را تعریف می کرد
خسته ام ، از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این صدا
و شاید هر روز در آینه می نگریست و از خود چون آلبوم "آینه ها " می پرسید:
باورم نمیشه هر چی میبینم،
چشامو یه لحظه رو هم میذارم،
به خودم میگم که این صورتکه،
میتونم از صورتام ورش دارم
او نمی توانست که صورتکی را بردارد . آدمی که خالص است بی گمان صورتک ندارد که اگر داشت اسیر شب نمی شد که زمزمه کند
دلم از تاریکیها خسته شده
همهی درها به روم بسته شده
چراغ ستارهی من، رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی، اسیر شدم باز دوباره
فرهاد بهاری دل به رهائی گنجیشکهای اشی مشی روزگاران داده بود
شاید هم به تکرار خاطرات شیرین کودکی چون
بوی عیدی، بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو
بوی یاس جانماز مادر بزرگ
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخرده لای کتاب
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه...
دلخوشی داشت اما آن روزگاران رفتند و شهر پر شده بود از جماعتی که صورتکان بی شمار داشتند و یادشان رفته بود که فرهادی برای مردم خواند و از درد و دلهای آنها نجوا ساخت حقش نبود که در گوشه عزلتی سالها بی گناه زندانی شود و بهار وجودش تبدیل به مرد زمستانی و عیدانه هایش رهسپار خزان نخواستنش شود و حتی طعمه خوش رقصی های جماعت ریا شود که برای دیده شدن ابائی از نابودی ن هیچ چیزی ندارند
پسرک زمستانی حرف بی شمار داشت اما باید به اندازه می گفت . این اندازه بغض داشت و حکایت بی شمار داشت و او تنها " نجوا " کرد
اینک اندازهی ما میخوانیم!
ما به اندازهی ما میبینیم!
ما به اندازهی ما میچینیم!
ما به اندازهی ما میگوییم!
ما به اندازهی ما میروییم!!
من و تو حق داریم
که به اندازهی ما هم شده با هم باشیم!
این اندازه " ما " شدن بر پسرک زمستانی آرزوی بزرگی تا دم آخر بود اما افسوس که سرانجام ۹ شهریور پایان و گورستان تیه در 13 شهریور 1381 برای خواننده مرد تنها کتیبه تنهائی هائی بی " اندازه "را ساخت تا اندازه « ما» شدن ما همچنان اندک باشد
@Roshanfkrane
💢تلنگری برای یک نویسنده
🖌 #تورج_عاطف
روزگار فراموشی است . جماعت موج سوار عاشق تابوت چرخاندن مشاهیر روز هستند و چون شکارچیان مرگ ( کرکسها) به جستجوی مرگی هستند تا با مرده باد زندگی موج سواری خود را به سور بنشینند . از موج و دریا واقعی در چنین شبی سخن گویم از آن که از زندگی و عشق و آزادی وفقر و ظلم و تبعیض گفت و نوشت
چگونه یک دریا می توانددر ارس غرق شود؟ این تلنگری است که حکایت مرگ صمد بهرنگی می تواند برایمان تداعی کند.
صمد بهرنگی فرزند فقر و خلوص و تلاش و انصاف است . او مردی است که بجای شعار به دنبال شعور بود و از این رو حکایتهایش بر پایه جمله زیبائی بود که این گونه بیان کرد
«بزرگترین مشکل یک نویسنده در ایران این است که خود باید نمایندهی کلام خود باشد...»
و او نماینده کلامش و زبانش و فرهنگش و صد البته افکاری بود که چون نیلوفری در مرداب جهل و فرافکنی های رایج که قرن ها است در این دیار وجود دارد رشد کرده بود.
صمد به دنبال فرهنگ با دستان خالی رفت که گوئی رسمی شوم برای همه کسانی است که به دنبال اصول صحیح هستند و شاید حکایت کرم شب تاب و خرگوش را برای خودش و پیشینیان و بی گمان آیندگانی چون ما بیان کرده بود که این چنین است
شبتاب گفت: رفیق خرگوش! من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند با یک گل بهار نمیشود! تو بیهود میکوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی. خرگوش گفت: این حرفها مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالأخره روشنایی است!»(عروسک سخنگو)
واو روشنائی را داد و باور داشت که باید چون ماهی سیاه کوچکش باید که چنین زیبا فلسفه ای را داشت
مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه تأثیری بر زندگی دیگران داشته باشد...»(ماهی سیاه کوچولو)
او روشنائی بخش زندگی بسیاری از کودک و نوجوانان پس از خویش و زنده کننده افسانه های آذربایجان و صد البته تحلیل جامعی از وضعیت آموزش و پرورش داد و صد البته کتاب « الفبا» را نگاشت که برای کودکان و نوجوانان دیارش بود.
پسربچه فقیر محله چرنداب تبریزکه فرزند عزت کارگر زحمتکش و مظلومی بود که با ماهی سیاه کوچولو و حکایت های گفته و ناگفته اش نه تنها عزت ادبی کشور بود بلکه با اندیشه هاو تلاش و شمعی که در مقابل طوفان جهل روشن نگاه داشت تلنگری به همه ما زد که بجای شعار و انتشار نا امیدی و انتقاد و گزافه گوئی اندکی از سهم خود بعنوان یک انسان را به جامعه خود دهیم باشد
برگرفته از کتاب« تلنگرهای روزگار من»
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روزگار فراموشی است . جماعت موج سوار عاشق تابوت چرخاندن مشاهیر روز هستند و چون شکارچیان مرگ ( کرکسها) به جستجوی مرگی هستند تا با مرده باد زندگی موج سواری خود را به سور بنشینند . از موج و دریا واقعی در چنین شبی سخن گویم از آن که از زندگی و عشق و آزادی وفقر و ظلم و تبعیض گفت و نوشت
چگونه یک دریا می توانددر ارس غرق شود؟ این تلنگری است که حکایت مرگ صمد بهرنگی می تواند برایمان تداعی کند.
صمد بهرنگی فرزند فقر و خلوص و تلاش و انصاف است . او مردی است که بجای شعار به دنبال شعور بود و از این رو حکایتهایش بر پایه جمله زیبائی بود که این گونه بیان کرد
«بزرگترین مشکل یک نویسنده در ایران این است که خود باید نمایندهی کلام خود باشد...»
و او نماینده کلامش و زبانش و فرهنگش و صد البته افکاری بود که چون نیلوفری در مرداب جهل و فرافکنی های رایج که قرن ها است در این دیار وجود دارد رشد کرده بود.
صمد به دنبال فرهنگ با دستان خالی رفت که گوئی رسمی شوم برای همه کسانی است که به دنبال اصول صحیح هستند و شاید حکایت کرم شب تاب و خرگوش را برای خودش و پیشینیان و بی گمان آیندگانی چون ما بیان کرده بود که این چنین است
شبتاب گفت: رفیق خرگوش! من همیشه میکوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم. اگر چه بعضی از جانوران مسخرهام میکنند و میگویند با یک گل بهار نمیشود! تو بیهود میکوشی با نور ناچیزت جنگل را روشن کنی. خرگوش گفت: این حرفها مال قدیمیهاست. ما هم میگوییم هر نوری هر چه قدر هم ناچیز باشد بالأخره روشنایی است!»(عروسک سخنگو)
واو روشنائی را داد و باور داشت که باید چون ماهی سیاه کوچکش باید که چنین زیبا فلسفه ای را داشت
مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه تأثیری بر زندگی دیگران داشته باشد...»(ماهی سیاه کوچولو)
او روشنائی بخش زندگی بسیاری از کودک و نوجوانان پس از خویش و زنده کننده افسانه های آذربایجان و صد البته تحلیل جامعی از وضعیت آموزش و پرورش داد و صد البته کتاب « الفبا» را نگاشت که برای کودکان و نوجوانان دیارش بود.
پسربچه فقیر محله چرنداب تبریزکه فرزند عزت کارگر زحمتکش و مظلومی بود که با ماهی سیاه کوچولو و حکایت های گفته و ناگفته اش نه تنها عزت ادبی کشور بود بلکه با اندیشه هاو تلاش و شمعی که در مقابل طوفان جهل روشن نگاه داشت تلنگری به همه ما زد که بجای شعار و انتشار نا امیدی و انتقاد و گزافه گوئی اندکی از سهم خود بعنوان یک انسان را به جامعه خود دهیم باشد
برگرفته از کتاب« تلنگرهای روزگار من»
@Roshanfkrane
💢خدایگان یک بازی فوتبال
🖌 #تورج_عاطف
روز اول سپتامبر را بعنوان" روز جهانی داور فوتبال " نام گذاری کرده اند . در علم واژگان در جلوی کلمه داوری عنوان شده است کسی که می تواند قوانیت آن ورزش را معنی کند و به آن قدرت بخشد .بی گمان قضاوت چنین ویژگیهائی دارد یعنی شخص قاضی است که با تصمیم های خود می تواند به هرمسئله ای معنی درست دهد و به جایگاه قانون قدرت بخشد و درست به همین دلیل است که قضاوتی را ویژگی برای توصیف پروردگار قرار داده اند .به دنیای فوتبال باز می گردیم . جهان فوتبال ستارگان بی شماری داشته است که سالها در اذهان مانده اند بازیکنان و مربیان و حتی مدیرانی چون سانتیاگو برنابئو و خوان گمپر ..در زمره آنان هستند . بی گمان در زمینه داوری هم ستارگان بی شماری وجود داشته اند . مردانی چون پیر لوئیجی کولینا که بعلت نوعی بیماری به نام آلوپسیا معروف به " کوجک " شخصیت سینمائی شده است که نقش آن را تلی ساوالاس کاندیدای اسکار برای ایفای نقش در فیلم پرنده باز آلکاتراز اجرا می کرد و یا داورانی که هنوز هم پس از سالها تصمیم مهمی که آنها گرفته اند قابلیت تصمیم گیری مجدد ندارد از توفیق بهراموف کمک داور آذربایجانی مشهور فینال 1966 لندن سخن می گویم که گل سوم انگلیسها را تایید کرد و حتی جف هرست ستاره آن بازی کتابی به نام "آیا گل بود؟ " را نوشت
اما قصه داوری از چه زمانی آغاز شده است ؟ریچار مولکستر نخستین کسی بود که در قرن شانزدهم نه تنها واژه فوتبال یعنی بازی توپ و پا را ابداع کرد بلکه بازی فوتبال را صاحب شخصی کرد که می تواند در مورد وقایع زمین نظر دهد . پس از مول کستر در قرن نوزدهم بود که در مدارس فوتبال انگلستان کسی که وقت نگهدار بازی بود این اجازه را یافت که در مورد خطاهائی که در بازی و مغایرت هائی که می تواند بر قوانین بازی در طی یک مسابقه رخ می دهد نظر بدهد . در ایران از استاد داوود نصیری و دکتر اکرامی و استاد صدقیانی و استاد کاظم رهبری بعنوان پیشقراولان دانش داوری در ایران نام می برند و ذکر این نکته لازم است که استاد داوود نصیری پدر ورزش، بنیانگذار بسیاری از رشتههای ورزشی به شمار میرود. پیشکسوتی که به پاس زحماتش برای فوتبال ایران و آسیا
در ۱۳۸۸ خورشیدی موفق به دریافت لوح افتخار از فدراسیون بینالمللی فوتبال(فیفا) و جایزه ویژه کنفدراسیون آسیا شدند
داوری ایران همواره برای فوتبال ایران و آسیا افتخار آفریدند . اولین داور مرد ایرانی که در جام جهانی قضاوت کرده اند زنده یاد استاد زنده یاد جعفر نامدار هستند که علاوه بر المپیک مونیخ 1972در جامهای جهانی 1974 و 1978 و المپیک 1976 سابقه قضاوت دارند محمد فنائی دیگر داور پر افتخار ایرانی است که در فینال جام جهانی 1994 بعنوان کمک داور افتخاری برای جامعه داوری ما به ار مغان آوردند و باید به فخر داوری ایران علیرضا فغانی اشاره کرد که سابقه داوری در بازیهای بیشماری از جمله در جام جهانی 2018 و جام کنفدراسیون ها 2017 و المپیک ریو 2016و جام باشگاه های 2016 ... حضور داشتند
در بخش بانوان هم داوران ما افتخارات زیادی را برای کشورمان کسب کرده اند از جمله آنها باید به سر کار خانم گلاره ناظمی و سر کار خانم مهسا قربانی اشاره ویژه ای داشت
بی گمان فوتبال بدون داور سرنوشتی جز اغتشاش و نابودی ندارد پس چه خوب است که همواره به علم قضاوت و شرایط سختی که داوران در آن مشغول انجام وظیفه هستند احترام گذاشته و قدردان آنان باشیم
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
روز اول سپتامبر را بعنوان" روز جهانی داور فوتبال " نام گذاری کرده اند . در علم واژگان در جلوی کلمه داوری عنوان شده است کسی که می تواند قوانیت آن ورزش را معنی کند و به آن قدرت بخشد .بی گمان قضاوت چنین ویژگیهائی دارد یعنی شخص قاضی است که با تصمیم های خود می تواند به هرمسئله ای معنی درست دهد و به جایگاه قانون قدرت بخشد و درست به همین دلیل است که قضاوتی را ویژگی برای توصیف پروردگار قرار داده اند .به دنیای فوتبال باز می گردیم . جهان فوتبال ستارگان بی شماری داشته است که سالها در اذهان مانده اند بازیکنان و مربیان و حتی مدیرانی چون سانتیاگو برنابئو و خوان گمپر ..در زمره آنان هستند . بی گمان در زمینه داوری هم ستارگان بی شماری وجود داشته اند . مردانی چون پیر لوئیجی کولینا که بعلت نوعی بیماری به نام آلوپسیا معروف به " کوجک " شخصیت سینمائی شده است که نقش آن را تلی ساوالاس کاندیدای اسکار برای ایفای نقش در فیلم پرنده باز آلکاتراز اجرا می کرد و یا داورانی که هنوز هم پس از سالها تصمیم مهمی که آنها گرفته اند قابلیت تصمیم گیری مجدد ندارد از توفیق بهراموف کمک داور آذربایجانی مشهور فینال 1966 لندن سخن می گویم که گل سوم انگلیسها را تایید کرد و حتی جف هرست ستاره آن بازی کتابی به نام "آیا گل بود؟ " را نوشت
اما قصه داوری از چه زمانی آغاز شده است ؟ریچار مولکستر نخستین کسی بود که در قرن شانزدهم نه تنها واژه فوتبال یعنی بازی توپ و پا را ابداع کرد بلکه بازی فوتبال را صاحب شخصی کرد که می تواند در مورد وقایع زمین نظر دهد . پس از مول کستر در قرن نوزدهم بود که در مدارس فوتبال انگلستان کسی که وقت نگهدار بازی بود این اجازه را یافت که در مورد خطاهائی که در بازی و مغایرت هائی که می تواند بر قوانین بازی در طی یک مسابقه رخ می دهد نظر بدهد . در ایران از استاد داوود نصیری و دکتر اکرامی و استاد صدقیانی و استاد کاظم رهبری بعنوان پیشقراولان دانش داوری در ایران نام می برند و ذکر این نکته لازم است که استاد داوود نصیری پدر ورزش، بنیانگذار بسیاری از رشتههای ورزشی به شمار میرود. پیشکسوتی که به پاس زحماتش برای فوتبال ایران و آسیا
در ۱۳۸۸ خورشیدی موفق به دریافت لوح افتخار از فدراسیون بینالمللی فوتبال(فیفا) و جایزه ویژه کنفدراسیون آسیا شدند
داوری ایران همواره برای فوتبال ایران و آسیا افتخار آفریدند . اولین داور مرد ایرانی که در جام جهانی قضاوت کرده اند زنده یاد استاد زنده یاد جعفر نامدار هستند که علاوه بر المپیک مونیخ 1972در جامهای جهانی 1974 و 1978 و المپیک 1976 سابقه قضاوت دارند محمد فنائی دیگر داور پر افتخار ایرانی است که در فینال جام جهانی 1994 بعنوان کمک داور افتخاری برای جامعه داوری ما به ار مغان آوردند و باید به فخر داوری ایران علیرضا فغانی اشاره کرد که سابقه داوری در بازیهای بیشماری از جمله در جام جهانی 2018 و جام کنفدراسیون ها 2017 و المپیک ریو 2016و جام باشگاه های 2016 ... حضور داشتند
در بخش بانوان هم داوران ما افتخارات زیادی را برای کشورمان کسب کرده اند از جمله آنها باید به سر کار خانم گلاره ناظمی و سر کار خانم مهسا قربانی اشاره ویژه ای داشت
بی گمان فوتبال بدون داور سرنوشتی جز اغتشاش و نابودی ندارد پس چه خوب است که همواره به علم قضاوت و شرایط سختی که داوران در آن مشغول انجام وظیفه هستند احترام گذاشته و قدردان آنان باشیم
@Roshanfkrane
💢كدامين ققنوس؟
🖌 #تورج_عاطف
پنج سال از خودسوزی دختری گذشت که عشقی نداشت جز دیدن فوتبال همین فوتبالی که حالا فریاد از آن می زنند که چرا بی شرف آنها را می خوانند . همان فوتبالی که در ورزشگاهش را برای تیم ملی می بندد تا دخترانی که نه بخاطر سوختن دختر آبی که به خاطر فشار فیفا اجازه ورود به ورزشگاه آن هم به مضحک ترین شکل یعنی جدا از خانواده خود باید بشینند آن قدر برای آقایان سخت شده است که خود مختاری برای خود و فوتبال برگزیدند وفوتبال فارسی را به اوج بلاهت بردند
در افسانه ها آمده اندكه ققنوس ، پرنده بي جفتي است و روزگار مرگش كه فرا رسد آنقدر بال مي زند تا آتشي در لانه اش بر افروخته شود و در ميان شعله ها مي سوزد و از خاكسترش ،ققنوسي دگر آيد...
قصه ققنوس ، حكايت آگاهي را تعريف مي كند يعني بايد بسوزي تا ز گرما و روشنائي به روشنگري برسي.
نيما يوشيچ در شعر زيباي " ققنوس" اين گونه مي سرايد
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
...
دخترك آبي در آتشي سوخت كه برايش مهيا كردند .او سوخت تا زمزمه كند شعر فروغ و حافظ را كه ز بيان فروغ آمد
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
حالا طعنه ها به عشق او است و هزار ناروا كلام را بدرقه سفر ابدي او مي كنند اما مي پرسيم جائي كه سحر مي سوزد و آرزوهاي ساده دخترك آبي دود شود به آسمان آبي روند و يا به امواج آبي درياها سپرده شود مي توان تصور كرد اندكي انديشه اي باشد كه به دنبال كدامين پوچي هستيم كه چنين فرجامي دارد؟ ققنوس تولدي ديگر برون خواهد آمد؟ ديوارهاي شهر مملو از پارچه هائي است كه بر روي آنها تاكيد بر آزادگي دارد و ما هنوز در گير اسارت در رنگ و شعار و ستاره هاي توخالي و ملعبه اي هستيم كه تبديل شده است به جنگ و نفرت و سوختن آرزوهايي كه نبايد آرزو بودند. سوختن دختري به صرف ديدن فوتبال ما را به اين انديشه نمي برد كه اين چه ديدني خواهد بود؟ ققنوس آگاهي در برافروخته شدن كدامين سحر در اين اقليم متولد خواهد شد؟ چهره آبي عشق تبديل به سياه رخ مرگ و نيستي شد تا ما بيانديشيم و به قول ملك الشعراي بهار كه سرود
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
و ما هنوز در گیر ریش گذاشتن برای شریف خواندن ستاره های جعلی و جشن های مضحک به خاطر نفرتیم
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
پنج سال از خودسوزی دختری گذشت که عشقی نداشت جز دیدن فوتبال همین فوتبالی که حالا فریاد از آن می زنند که چرا بی شرف آنها را می خوانند . همان فوتبالی که در ورزشگاهش را برای تیم ملی می بندد تا دخترانی که نه بخاطر سوختن دختر آبی که به خاطر فشار فیفا اجازه ورود به ورزشگاه آن هم به مضحک ترین شکل یعنی جدا از خانواده خود باید بشینند آن قدر برای آقایان سخت شده است که خود مختاری برای خود و فوتبال برگزیدند وفوتبال فارسی را به اوج بلاهت بردند
در افسانه ها آمده اندكه ققنوس ، پرنده بي جفتي است و روزگار مرگش كه فرا رسد آنقدر بال مي زند تا آتشي در لانه اش بر افروخته شود و در ميان شعله ها مي سوزد و از خاكسترش ،ققنوسي دگر آيد...
قصه ققنوس ، حكايت آگاهي را تعريف مي كند يعني بايد بسوزي تا ز گرما و روشنائي به روشنگري برسي.
نيما يوشيچ در شعر زيباي " ققنوس" اين گونه مي سرايد
ناگاه، چون بجای پر و بال می زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنج های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می افکند.
باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!
پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در
...
دخترك آبي در آتشي سوخت كه برايش مهيا كردند .او سوخت تا زمزمه كند شعر فروغ و حافظ را كه ز بيان فروغ آمد
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
حالا طعنه ها به عشق او است و هزار ناروا كلام را بدرقه سفر ابدي او مي كنند اما مي پرسيم جائي كه سحر مي سوزد و آرزوهاي ساده دخترك آبي دود شود به آسمان آبي روند و يا به امواج آبي درياها سپرده شود مي توان تصور كرد اندكي انديشه اي باشد كه به دنبال كدامين پوچي هستيم كه چنين فرجامي دارد؟ ققنوس تولدي ديگر برون خواهد آمد؟ ديوارهاي شهر مملو از پارچه هائي است كه بر روي آنها تاكيد بر آزادگي دارد و ما هنوز در گير اسارت در رنگ و شعار و ستاره هاي توخالي و ملعبه اي هستيم كه تبديل شده است به جنگ و نفرت و سوختن آرزوهايي كه نبايد آرزو بودند. سوختن دختري به صرف ديدن فوتبال ما را به اين انديشه نمي برد كه اين چه ديدني خواهد بود؟ ققنوس آگاهي در برافروخته شدن كدامين سحر در اين اقليم متولد خواهد شد؟ چهره آبي عشق تبديل به سياه رخ مرگ و نيستي شد تا ما بيانديشيم و به قول ملك الشعراي بهار كه سرود
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
و ما هنوز در گیر ریش گذاشتن برای شریف خواندن ستاره های جعلی و جشن های مضحک به خاطر نفرتیم
@Roshanfkrane
💢شب خاطره ها
🖌 #تورج_عاطف
شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستانهایی است که یکنواخت و تکراری نمیشوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده میشوند مغز خورده میشوند تا خون پسر به دست پدر ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران وپسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب دوباره غرق شاهنامه و فردوسی و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
شبی شهریوری بود شبی خاص برای من زیرا شب تولد پدرم بود تولدی که بی بودن او ده گانه شد. ده سال بی پدر گذشت و من همچنان در ناباوری هستم. در چنین شبی بود که قصه پدر و پسری مرا میزبانی کرد . نمایشنامه رستم و سهراب
سالها پیش یکی از استادانم می گفت اگر از تو بپرسند شاهنامه چه کتابی است؟ ممکن است پاسخ ها متفاوتی داشته باشی
هویت ملی
افتخار ملی
اصالت ملی
و..
اما در یک تعریف ساده شاهنامه کتاب« پدران و پسران» است قصه های پدرانی چون فریدون در کنار ایرج و تور و سلم و سام و زال و زال و رستم و.ستم و سهراب و کیکاووس و سیاوش و گشتاسب و اسپندیار و اسپندیار و بهمن و...
و من در میان قصه های پیر طوس که از بچگی درگیر آن بودم و بعدها در نوجوانی و جوانی و میانسالی همچنان عاشق آنها هستم و از آنها در کتابهایم خصوصا دو کتاب سهراب نکشی و دختر سمنگان گفتم و هنوزدر شگفتی هستم که این چه داستانهایی است که یکنواخت و تکراری نمیشوند و در طی سالها بدیهی نمی شوند چرا من سالها به حال پسران مشهور شاهنامه اشک ریختم و امشب هم در میانه تئاتر رستم و سهراب باز دل به فغان آمد آنگاه که رستم گفت
من اول خود را کشتم و بعد سهراب را
رخت عزای تهمینه که می گفت من سیاه پوش بودم یا به عزای شوی یا پور
و سرانجام رستم می گوید من نام خودرا نگفتم چون برای بقای ایران زمین دگر نام من چه جای گفتن است؟
رستم ناله و شیون می کند و فریاد می زند
پور در میان لشگر دشمن چه می کردی؟
و درد تاریخی اینجا است که در نگاهی وسیع تر توران و ایران دشمن نبودند یکی بودند اما گویی نفرین ضحاک و ضحاکیان ادامه دارد ضحاک در کوه دماوند اسیر است اما مغزها همچنان خورده میشوند مغز خورده میشوند تا خون پسر به دست پدر ریخته تا سیاه پوش شود تهمینه ها یا به عزای شوی یا به غم پور
رستم نشان نخواهد نشان بر بازو چه کند وقتی رخ و دل بیگانه است
حرف زیاد است و نمایش تمام شد و با نجوای زندوکیل وطن وطن گفتنش
دریغا که ایران ویران شود
دریغا
دریغا
می گریم به درد غربت وطن به رنج دوری پدر و به سوگ پدران وپسرانی که زنان این دیار را سیاه پوش کردند افسوس
امشب دوباره غرق شاهنامه و فردوسی و پدر بودم و شهریور شبی چه زیبا گذشت#فردوسی#شاهنامه #رستم و سهراب
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
💢 حکایت سعید
🖌 #تورج_عاطف
او روز ۱۳ مرداد ماه را ،یک لحظه جاودانه عشق کرد .درست در ساعت سه ربع کم ازیک بعد ظهری که شاید در یک سال نامشخص خورشیدی ایرج پزشکزاد روایتی را نقل کرد و در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در تلویزیون ملی ایران معرفی شد و « دائی جان ناپلئون» و قصه عاشقانه سعید که نقش آن را زنده یاد سعید کنگرانی بازی کرد و خیلی ها را به عشق های پاک آن روزگار گره زد. سعید قصه پزشکزاد سعید کنگرانی شد و همان طوری که دیگر شخصیت های آن کتاب با بزرگانی چون نقشینه و کریمی و صیاد و کشاورزو فنی زاده و فروهر و ... جان گرفتند .شش سال پیش یک روز ۲۳ شهریور سعید قصه پزشکزاد از میان ما رفت و برای من که خودم هم در آن سالها نوجوانی از او درس عاشقی گرفتم حسرتی دیگر در رثای آن خاطرات سالهای شیرین گذاشت .
سالهای شیرین توپ پلاستیکی و مجله دختران و پسران و کیهان بچه ها و کتابهای طلائی و کتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی وکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بسیاری از دگر قصه های شیرین روزگاری که در این دیار فریاد زندگی بجای مرگ و صلح بجای جنگ وراد مردی جای دارمردبرپا بود اما رفتن سعید کنگرانی برای من به معنی هجرت یکی از نشانه های بزرگ از تولد قصه های عاشقانه بود. پسرکی ۱۶ ساله که با پاکی و صداقت و تلاش بی کرانش برای عشق تلاش کرد و سرانجام در میان اشکهای بی کرانی که در نرسیدن به عشقش داشت این پند عمو اسدالله میرزاکه با هنرمندی پرویز صیاد اجرا می شد را شنید که« اگر قرار است روزی عشقت از سر نفرت به تو خیانت کند و برود چه بهتر است که اول از سر رسم و رسوم و اجازه پدرش از تو جدا شود» عشق آنقدر زیبا است که سالها است در مورد آن نوشتم« اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بی معنی است» و درد آنجا است که عشق اگر عشق باشد!
روزگار دوران نوجوانی و جوانی ام با باور عشقی که سعید دائی جان ناپلئون گذشت اما هر بار که آوار بی مهری و قدر نشناسی و حتی خیانت و بی مهری هایی علی رغم حضورم در بدترین لحظه های زندگی ام برسرم ریخت به یاد آن جمله معروف سریال دائی جان ناپلئون افتادم که کاش جدایی و هجر در عشق از سر ناچاری و اجبار نه بخاطر خیانت و خودخواهی و طمع باشد . امشب در رثای سعید کنگرانی چند صفحه ای از دایی جان ناپلئون را که دیالوگ به دیالوگش حفظ هستم را می خوانم کتابی که مرا سوی نویسندگی و بی گمان عشق برد و هنوز به این باور که دوباره دار قالی با تار و پود مهر برافراشته و دار عاری از مهر دگر نباشد در روزهایی که جز ازعشق و باور به عشق و دل به عشق نباید گفت
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
او روز ۱۳ مرداد ماه را ،یک لحظه جاودانه عشق کرد .درست در ساعت سه ربع کم ازیک بعد ظهری که شاید در یک سال نامشخص خورشیدی ایرج پزشکزاد روایتی را نقل کرد و در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در تلویزیون ملی ایران معرفی شد و « دائی جان ناپلئون» و قصه عاشقانه سعید که نقش آن را زنده یاد سعید کنگرانی بازی کرد و خیلی ها را به عشق های پاک آن روزگار گره زد. سعید قصه پزشکزاد سعید کنگرانی شد و همان طوری که دیگر شخصیت های آن کتاب با بزرگانی چون نقشینه و کریمی و صیاد و کشاورزو فنی زاده و فروهر و ... جان گرفتند .شش سال پیش یک روز ۲۳ شهریور سعید قصه پزشکزاد از میان ما رفت و برای من که خودم هم در آن سالها نوجوانی از او درس عاشقی گرفتم حسرتی دیگر در رثای آن خاطرات سالهای شیرین گذاشت .
سالهای شیرین توپ پلاستیکی و مجله دختران و پسران و کیهان بچه ها و کتابهای طلائی و کتابهای قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی وکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و بسیاری از دگر قصه های شیرین روزگاری که در این دیار فریاد زندگی بجای مرگ و صلح بجای جنگ وراد مردی جای دارمردبرپا بود اما رفتن سعید کنگرانی برای من به معنی هجرت یکی از نشانه های بزرگ از تولد قصه های عاشقانه بود. پسرکی ۱۶ ساله که با پاکی و صداقت و تلاش بی کرانش برای عشق تلاش کرد و سرانجام در میان اشکهای بی کرانی که در نرسیدن به عشقش داشت این پند عمو اسدالله میرزاکه با هنرمندی پرویز صیاد اجرا می شد را شنید که« اگر قرار است روزی عشقت از سر نفرت به تو خیانت کند و برود چه بهتر است که اول از سر رسم و رسوم و اجازه پدرش از تو جدا شود» عشق آنقدر زیبا است که سالها است در مورد آن نوشتم« اگر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بی معنی است» و درد آنجا است که عشق اگر عشق باشد!
روزگار دوران نوجوانی و جوانی ام با باور عشقی که سعید دائی جان ناپلئون گذشت اما هر بار که آوار بی مهری و قدر نشناسی و حتی خیانت و بی مهری هایی علی رغم حضورم در بدترین لحظه های زندگی ام برسرم ریخت به یاد آن جمله معروف سریال دائی جان ناپلئون افتادم که کاش جدایی و هجر در عشق از سر ناچاری و اجبار نه بخاطر خیانت و خودخواهی و طمع باشد . امشب در رثای سعید کنگرانی چند صفحه ای از دایی جان ناپلئون را که دیالوگ به دیالوگش حفظ هستم را می خوانم کتابی که مرا سوی نویسندگی و بی گمان عشق برد و هنوز به این باور که دوباره دار قالی با تار و پود مهر برافراشته و دار عاری از مهر دگر نباشد در روزهایی که جز ازعشق و باور به عشق و دل به عشق نباید گفت
@Roshanfkrane
💢فوتبال درد و رنج
🖌 #تورج_عاطف
جام جهانی 1962 می رسد.فوتبال ترفند حکومتهای نظامی و دیکتاتوری آمریکای جنوبی است و نمونه دیگر آن را در جام جهانی 1978 آرژانتین می بینیم . به فینال جام جهانی ۱۹۶۲می رسیم استادیوم سانتیاگو شیلی در زیر شور و شوق مردمانی است که توسط فوتبال سحر شده اند . برزیلی ها می توانند با جادوی گارینشا و دیگر ستارگانش برای دومین بار فاتح جام جهانی شوند . شیلی در اوج فقر و بی عدالتی اسیر معجزه توپ گرد شد .
یازده سال می گذرد و بار دیگر سانتیاگو شیلی میزبان مردمی می شود که همچنان فقیر و اسیر بی عدالتی و ناکار آمدی سردمداران خود هستند اما این بار فوتبال واژه ای است بی معنی که پسوند کلمه " استادیوم " می شود تا استادیوم فوتبال سانتیاگو تبدیل به زندانی عظیم شود . پینوشته دیکتاتور نظامی و راست گرای شیلی کودتا کرده است و انقلابیون را به زنجیر می کشد . در همان زمینی که طلائی پوشان برزیل با جادوی فوتبال فقر و ظلم را از اذهان شیلیائی ها دور کرده بودند حالا تفنگهای کودتاچیان آنها را با واقعیت آشنا می کند . ویکتور خارا شاعر و خواننده و انقلابی شهیر را به زنجیر می کشند و پس از ضرب و شتمی وحشیانه از او می خواهند که ترانه ای بخواند و او به همه آنهائی که می پنداشتند می توان زیر شعارهائی چون میزبانی جام جهانی ادعای پیشرفت داد این گونه پیامی را زمزمه می کند
«مردمی یک دل و یک صدا هرگز شکست نخواهند خورد»
16 سپتامبر 1973 است و اعدام ویکتور خارا ورزشگاه سانتیاگو را از میزبان جام جهانی 1962 تبدیل به ورزشگاه درد و رنج می کند .
در 9 نوامبر 1973 این زندان مخوف که دیگر نمی توان به ان واژه ورزشگاه گفت توسط بازرسان فیفا که با اعتراض تیم اتحاد جماهیر شوروی سابق برای انجام بازی برگشت در چارچوب انتخابی جام جهانی 1974 آلمان باید به شیلی می آمدند مورد بازرسی در حالی قرار می گیرد که زندانی ها را به رختکن های پائین ورزشگاه برده و آنها را با اسلحه تهدید می کنند
یکی از زندانیانکه یک ماه در این زندان بوده است، میگوید: «میخواستیم فریاد بزنیم و بگوییم: ما اینجا هستیم، ما را ببینید، ولی به نظر میرسید که آنها فقط به شرایط چمن ورزشگاه توجه دارند"
سالها از این فجایع که زیر حکایت فوتبال انجام می شود گذشته است دیگر پینوشه ای در شیلی نیست اما بر روی سکوهای این ورزشگاه که به یاد همه آن زندانی ها به همان صورت قدیمی باقی مانده است چنین عباراتی نوشته شده است
" ملت بدون حافظه یک ملت بدون آینده هستند "
فوتبال هیچگاه استادیوم سانتیاگورا از یاد نمی برد
@Roshanfkrane
🖌 #تورج_عاطف
جام جهانی 1962 می رسد.فوتبال ترفند حکومتهای نظامی و دیکتاتوری آمریکای جنوبی است و نمونه دیگر آن را در جام جهانی 1978 آرژانتین می بینیم . به فینال جام جهانی ۱۹۶۲می رسیم استادیوم سانتیاگو شیلی در زیر شور و شوق مردمانی است که توسط فوتبال سحر شده اند . برزیلی ها می توانند با جادوی گارینشا و دیگر ستارگانش برای دومین بار فاتح جام جهانی شوند . شیلی در اوج فقر و بی عدالتی اسیر معجزه توپ گرد شد .
یازده سال می گذرد و بار دیگر سانتیاگو شیلی میزبان مردمی می شود که همچنان فقیر و اسیر بی عدالتی و ناکار آمدی سردمداران خود هستند اما این بار فوتبال واژه ای است بی معنی که پسوند کلمه " استادیوم " می شود تا استادیوم فوتبال سانتیاگو تبدیل به زندانی عظیم شود . پینوشته دیکتاتور نظامی و راست گرای شیلی کودتا کرده است و انقلابیون را به زنجیر می کشد . در همان زمینی که طلائی پوشان برزیل با جادوی فوتبال فقر و ظلم را از اذهان شیلیائی ها دور کرده بودند حالا تفنگهای کودتاچیان آنها را با واقعیت آشنا می کند . ویکتور خارا شاعر و خواننده و انقلابی شهیر را به زنجیر می کشند و پس از ضرب و شتمی وحشیانه از او می خواهند که ترانه ای بخواند و او به همه آنهائی که می پنداشتند می توان زیر شعارهائی چون میزبانی جام جهانی ادعای پیشرفت داد این گونه پیامی را زمزمه می کند
«مردمی یک دل و یک صدا هرگز شکست نخواهند خورد»
16 سپتامبر 1973 است و اعدام ویکتور خارا ورزشگاه سانتیاگو را از میزبان جام جهانی 1962 تبدیل به ورزشگاه درد و رنج می کند .
در 9 نوامبر 1973 این زندان مخوف که دیگر نمی توان به ان واژه ورزشگاه گفت توسط بازرسان فیفا که با اعتراض تیم اتحاد جماهیر شوروی سابق برای انجام بازی برگشت در چارچوب انتخابی جام جهانی 1974 آلمان باید به شیلی می آمدند مورد بازرسی در حالی قرار می گیرد که زندانی ها را به رختکن های پائین ورزشگاه برده و آنها را با اسلحه تهدید می کنند
یکی از زندانیانکه یک ماه در این زندان بوده است، میگوید: «میخواستیم فریاد بزنیم و بگوییم: ما اینجا هستیم، ما را ببینید، ولی به نظر میرسید که آنها فقط به شرایط چمن ورزشگاه توجه دارند"
سالها از این فجایع که زیر حکایت فوتبال انجام می شود گذشته است دیگر پینوشه ای در شیلی نیست اما بر روی سکوهای این ورزشگاه که به یاد همه آن زندانی ها به همان صورت قدیمی باقی مانده است چنین عباراتی نوشته شده است
" ملت بدون حافظه یک ملت بدون آینده هستند "
فوتبال هیچگاه استادیوم سانتیاگورا از یاد نمی برد
@Roshanfkrane