【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_136

مه: متین جااان...!
متین: بلی
مه: ببخشیم ...

پیاله چای خو گرفته هنگام نوشیدن طرف مه دید

مه: بخدا مه هیچ علاقه به کار کردن پیش اصیل ن .......

وقتی اسم اصیله از زبان مه شنید با تحکم ولی آرام گفت

متین: اسم ازو لعنتیر نیار ... نگار ... به زبان خو نیار چند بار به تو بگم....؟؟؟؟

مه: باشه باشه او آدم....!

نگاه عصبی خو از مه گرفته دوباره به غذا خوردن ادامه داد

مه: خوب حالی به ای بین گناه مه چیه؟

بدون نگاه کردن به مه گفت

متین: گناه تو به اینه که روی خوش بریو نشون میدی
مه: خب .... باشه دگه اصلا جواب تلیفونایو نمیدم اگه روووزی روزگاااااری اور ته کوچه پس کوچه ها دیدم اصلا خودیو گپ نمی زنم

متین دوباره طرف مه دیده گفت

متین: نه تور بخدا برو خودیو قصه کن چکر بزن ... حتی خواستی رستورانت هم برو ... ایشته؟؟؟
مه: اووووف می بینی خودتو ای به ای موضوع کش میدی؟؟
متین: نگار لطفاً عصاب مه بی حد خرابه دگه راجب ازو گپ نزن که ناخواسته تور از خو دیق می کنم ...!
مه: باشه دگه نمیگم فقط بگو مر ببخشیدی؟؟
_

_ متین...؟؟

دیدم اصلا به گپا مه گوش نمی کنه و طرفم نمی بینه ساکت شدم و در عین حال بی حد عصابم خراب بود که بخاطریو از خاو شیرین صبح گاهی خو تیر شدم و صبحانی کُفتی آماده کردم اما همه بی فایده بود با یاد آوری روزای مریضی خو که مدام به مه توجه می کرد فکری به سرم زد و شروع کردم به سرفه زدن ها بی مورد ابتدا باور نکرد فقط نگاها زود گذری به مه مینداخت ولی بعداً که سرفه دروغین مه زیاد شد به عجله از جا خو خیزته طرفم آماد

متین: چیکار شد؟؟ خوبی تو؟؟

گلاس چایه سمتم گرفته و بخورد مه داد با نوشیدن چای از پلانی که بزودی اجرا شده بود خنده مه شدت گرفت و چای داغ به گلون مه جیست سرفه دروغینم بلای جان مه شد کم بود از شدت سرفه خفه شم متین به عجله جهت پالیدن دواها سابقه به آشپز خونه دوید که دگه نتونستم خنده خو کنترل کنم و باهمو سرفه به صدا خندیدم متین مشکوکانه سرخو از آشپزخونه بیرون کرد و به طرف مه دید چشما خو باریک ساخته آروم گفت

متین: دروغی بود ..؟

در بین خنده به صورتیو که کم کم از سر عصبانیت سرخ می شد می دیدم مجدداََ راست ایستاده به آرومی ادامه داد

متین: گفتم دروغ بود هااا...؟؟؟

کم‌کم خنده خو جمع کرده آروم و مرتب شیشتم صدا خو صاف کرده گفتم

مه: نه ... یعنی ... راستکی راستکی بود ... خب
متین: دگه مر خودی ایرقم شوخی ها خو نترسونی ...!
_مفهوووومه.....؟؟؟؟

با تُن صدایو تکون خورده به نشانه مثبت سر تکان دادم که او هم آمد‌ و سر جا خو شیشت

"بی جنبه یی دگه حیف شوخی کردن خودی تو😒"

بی صدا به ادامه خوردن صبحانه خو ادامه داد بعد از چند لحظه سکوت که کوشش دیشت آروم و خون سرد باشه به نرمی گفت

متین: صبا شو به یک محفل خبریم آماده گی ها خو بگیر

سر خو بلند کرده گفتم

مه: محفل چی؟
متین: محفل از دوستایه در ضمن وینوس هم هست می تونی آماده شده خودی ازو بری
مه: مه از محفل خاطره ها خوبی ندارم و نی هم علاقه دارم که ایرقم جاها برم
متین: مجبوری بری چون رفتن تو ضروره
مه: بلی ، باز آماده شم که به آخرین دقایق مانع مه بشی...
_نخیر آغاجان مه هیچ جا نمیرم

متین بیتفاوت شانه خو بالا انداخته گفت

متین: میل خود تونه مه گفتن خو به تو بگفتم

و بعد از خوردن صبحانه از جاخو بلند شده رفت
@romanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_137

با صدا زنگ مبایل با همو چشما بسته دست سمت روی میز کنار تخت برده مبایله گرفته اوکی کردم و خوابالو جواب دادم

_ الو ...
متین: !Guten morgin

در حال سبک سنگین کردن 🙄 بودم تا صدای پشت مبایله تشخیص بدم که ایبار با فارسی صحبت کردنیو فهمیدم متینه

متین: نگار تو هنوز خوی؟؟؟😳
مه: بلی ... متین تو بودی! 😴
متین: ساعت چنده چری هنوز خوی؟؟

دستی به چشما خوابالو خو کشیده بعد از کج و کوله کردن دست و پاه خو به ساعت رو دیوار که از 10 صبح تیر شده بود دیدم

مه: خب هر تایمی مایه باشه تو چی مشکل داری چی خوب خوی بودم!
متین: زنگ زدم بگم محفل شَو از یاد تو نره حتماً بری
مه: مه نمیرم ..!
متین: نگار نمیشه که نری ، مه هم نرم بد میشه باز

ازی که باز خوی سابق خو گرفته و مثل دفعه قبل خودی مه همراه نمی شد ناراحت شدم با دل گرفته ، عصبی گفتم

مه: مه تنهایی هیچ جا نمیرم ، تو هم نمی تونی مر مجبور کنی متین!
متین: تنها نیی ، وینوس هم است!
مه: مه مام خودی تو برم نی وینوس
متین: نگار ضد نکن گفتم امشاو سرمه کار زیاده ممکنه نتونم برسم
مه: پس مم نمیرم!
متین: باشه نرو ، شب منتظرمه نباش که نمیام

و بدون خداحافظی گوشی سرمه قطع کرد با ناراحتی به مبایلی که قطع شده بود دیدم ، فکر کنم متین هیچ وقت اصلاح شدنی نیه او هنوزم مر قبول نداره و از بودن خودی مه او هم به یک مسیر ننگ می کنه

_ باشه نیا به درررک ...! 🤬

با ناراحتی دوباره زیر جا خو پناه برده کوشش به خوابیدن کردم نفهمیدم چیقدر از ساعت تیر شده بود که به زنگ ها مکرر دروازه اوف گفته از تخت پایین شده به قصد باز کردن دروازه رفتم با دیدن چهره خندان وینوس چشم ازو گرفته دروازه نیم باز گدیشتم

وینوس: هااااا ای چی قیافه که به مه می گیری؟؟؟
_نی که تا حالی خو بودی؟؟؟
_بلا نکرده امشو عروسی میریم دختر!

بی حوصله رو کوچ شیشته گفتم

مه: اوووف وینوس حوصله هیچ چیزه ندارم اعمال پیچم نشو لطفاً...!

وینوس با خریطه های که به دست دیشت روی مبل رو به روی مه شیشته گفت

وینوس: یعنی چی که حوصله نداری هله برو حمام کو که وقت کمه زود شو زود شو
مه: وقت کم باشه که چی؟؟ بی ازو نمیرم
وینوس: نگو که نمیرم باید بری
مه: متین نمیره مه هم علاقه به رفتن ندارم

وینوس اخمی به صورت خو ایجاد کرده گفت

وینوس: نمیره؟؟چری که نره؟؟
مه: مه چی بفهمم گفت نمیرم تو خودی وینوس برو

وینوس ایبار به لحن تند و کمی سریع گفت

وینوس: اصلاً که نمیره مهم نیه ، تو به ضدیو هم که شده حتما امشو به ای محفل برو باش که سوختیو بگیره

مه که بی حوصله تر از هر وقت دگه شده بودم حوصله ضد بازی و لج کردن با متینه اصلاً ندیشتم چشم از وینوس گرفته شانه بالا انداخته گفتم

مه: بی ازو به او فرقی نمی کنه پس نرم بهتره

وینوس به عصبانیت از جا خو بلند شد و به سمت مه آماد هم زمان از دستم گرفته گفت

وینوس: تو با زبان خوش نفهمیدی نی .. هله وخی وخی هر رقم شده امشاو خودی تو حتما می ریم ممانعت هم قبول نمی کنم نگار جان

و بی معطلی مر به طرف حموم تیله کرد.

مه: اَاااه وینوس ... نکن ... نمیرم ....
وینوس: نُچ گلم ... نیم ساعت نشده از حموم بیرون میشی گفته باشم

از رو ناچاری حوله گرفته داخل حمام شده بعد از دقایقی شست و شو که از حمام بیرو شدم چشم مه به وینوس افتاد که لبخند زنان رو کوچ شیشته خودی مبایل مصروف بود.

مه: خودی کی مسج بازی داری که می خندی

تا صدا مه شنید مبایل خو خاموش کرده پیش خو قدیشت

@romanVaBio
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_138


وینوس: هیچ کس سیامک بود
مه: وینوس بیا منصرف شو نمیرم!
وینوس: نمیشه جانم امشو همه دوستا مه هستن باید بری

اوف گفته سشواره گرفتم و موهای کم حجم و کوتاه خو در کوتاه ترین مدت خشک کردم با یاد آوری چیزی به وینوس دیده گفتم

مه: مه خو لباس ندارم وینوس ...!!
_ حالی بهتر شد حالی دگه اصلاً نمیرم ...
وینوس: دونت تشویش مه غم لباس تور وقت خوردم .....!

به حالت سوالی به سمتیو می دیدم که به سمت سالون رفت و با همو خریطه که از اول به دستیو بود پیشم آمده گفت

وینوس: ای هم لباس

هنزمان لباسه از خریطه کشید و روی تخت پهن کرد

مه: اووووه ایر چی وقت خریدی وینوس ... چیقذر میبوله ...!😯
وینوس: مقبوله نه؟
مه: خیییییلی😍
_ خب ... ایر حالی مه بپوشم؟؟؟
وینوس: نه پس عمه مه! بلی دگه
مه: خب تو چی می پوشی؟؟
وینوس: مه هم دارم باش باز به بر مه می بینی😌

بلاخره تا شب وینوس دست از سرم بر نداشت و با اسرار خودخو مر به زیباترین شکل آرایش کرد با پوشیدن لباس که رنگ س ... سفید داشت ........

مه: وینوس دگه رنگ نبود .. که سفید گرفتی؟؟
وینوس: چری به سفید چی مشکل داری؟؟
مه: نه خوب ....
وینوس: هااااای نگار بخدااااا پری شدی!! 😱

به آینه قدنما به خود نظر انداختم تعریف از خودم نباشه بری اولین بار واقعاً نور کشیده بودم بخاطری کم حجمی موهامه وینوس حجاب ترکی به زیبا ترین شکل به سرم درست کرده بود نگاه دقیق تری به خود انداخته رو به وینوس گفتم

مه: آرایش مه خیلی نشد؟؟؟
وینوس: نننننه ... کاملاً خوبه عالی شدی متین تور ببینه غش خا کرد ... 🥺

قیافه معیوصانه به خو گرفته گفتم

مه: اگه ... ببینه ... که نمی بینه !
وینوس: کو یک چرخ بزن تور درست ببینم...!

خندیده و لبخند زده به دور خو چرخیدم وینوس هم با گرفتن چند قطعه عکس و آماده کردن خود خو به مه دیده گفت

وینوس: هله دگه نگار جان بریم!

سخت منتظر متین بودم که آمده و مر با ای آراستگی ببینه
تا دقایقی دیری هم به بهانه های مختلف وینوسه منتظر ماندم اما برخلاف میلم متین بدون در نظر گرفتن مه نی آمد و نی هم تماسی گرفت
به وینوس که باز با لبخند به تلیفون خو مصروف بود دیدم

مه: تو خودی کی داری هر دم و ساعت می خندی؟؟؟

وینوس سراسیمه گوشی خو خاموش کرده به مه دید

وینوس: چی ... خودی هیچکی...!
مه: حتماً سیامکه نی؟
وینوس: البته که سیامکه دگه کی باشه
مه: به تو حسودی مه میایه ... چیقذر صمیمیه خودی تو ... تا از محل کار هم پشت تو یله نمیده

وینوس سمتم آمده از دستم گرفته گفت

وینوس: حرف بی ربط نزن تو و متین هم کم از ما نین .... هله زود شو که بریم ....!

به ای حرفیو لبخند مسخره یی زده از خونه بیرون شدیم و داخل آسانسور شدیم وینوس که متوجه ناراحتی مه شد با شانه خو به شانه مه زده هم زمان گفت

وینوس: غمبرک نگیر دختر اونجی بری پشیمون نمیشی‌...!
مه: امم امیدوارم...!

با موتر وینوس به راه افتادیم مسافت زیادی بود که بین راه بودیم و هنوز به مقصد نرسیدیم حوصله نداشته مه در کُل سر رفته بود به وینوس دیده گفتم

مه: اوووف وینوس تمام شهره گشت زدی کجایه ای محفل؟؟؟
وینوس: صبر صبر فکر کنم راه غلط کردم...!

و همزمان به اسنپ نصپ شده روی موتر خو می دید

وینوس: آهااان حالی درست شد...!
مه: چیقذر مونده؟
وینوس: کمتر از 5 دقیقه دگه

بلاخره بعد از گشت اندکی دگه از همی فاصله نه چندان دور متوجه روشنی و چراغ کشی نزدیک ساحل که مردم به هر سمت دور میزهای بلندشان ایستاد بودن شدم

@romanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_139

مه:همونجیه محفل؟؟؟😳
وینوس: اهوم
مه:محفل ... او هم به ساحل؟؟؟😳
وینوس: بلی ، خیلی شیکه نه؟؟؟

واقعاََ زیبا بود او همه آراستگی و تزئینی کنار دریا خیلی شگفت انگیز و رمانتیک بود . . .
با پارک کردن موتر خواستم از موتر پایین شم که.....

وینوس:صبر صبر ... به مه ببین...!
مه: چی؟
وینوس: روژ تو کمرنگ شده
مه: اوووف وینوس یله کن تور بخدااا

وینوس پیش از ایکه به مه فرصت عکس العملی بده روژ مر تازه ساخت

وینوس: حالی خب شد بپر پایین😉
مه: آخخ از دست تو...!😬

به محض ای که از موتر پایین شدم وینوس به سمتم دویده مصروف مرتب کردن لباسم شد

مه: هااااا وینوس تور چی کاره امشو دیونه کردی مر😡
وینوس: به تو خوبی هم نماده لباس تور تیار می کنم بی شعور😒
مه: خب .... تمام شد؟؟؟
وینوس:ها بد اخلاق جلو شو

و هم زمان باهم به سمت مردم قدم گذاشتیم هر چقدر به مردم نزدیک می شدیم سر های بیشتری به سمت ما می چرخید همو قسمی که مستقیم و به مردم می دیدیم زیر زبان به وینوس گفتم

مه: وینوس جان ... اینا چری ایرقم به ما می بینن.....!☺️

وینوس با همو لبخند مسخره یی که به لب دیشت بدون ای که به مه ببینه گفت

وینوس: طرف مه نمی بینن جانِ مه ... فکر کنم به تو می بینن.....☺️


با نزدیک شدن به محوطه مردم و قدم گذاشتن بروی فرش سرخ . . .
صدای چک چک و تشویق از همه جا بلند شد سراسیمه به مردم که به ما‌می دیدن می دیدم لحظه یی بود که سخت حسره شدم با نگاها و لبخند های مردم کم کم زیر تاثیر می رفتم باز با همو لبخند مسخره یی که به لب دیشتم به وینوس گفتم

مه: و ... وینوس ... نگوو که اینا با دیدن لباس سفید بر مه ... مر خیال عروس ک ... کردن😧😳

اما.....

با دیدن متین که از بین مردم.....😨
با کت و شلوار و کروات دامادی خیلی شیک که.....😧
که دسته گلی در دست دیشت نفس کم آوردم .....
تمام جانم داغ آماد .....😰
قدرت درک کردن در کُل از مه سلب شده بود فقط و فقط به متینی که حالا.......

@romanVaBio
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش


#قسمت_140

با دیدن متین که از بین مردم با کت و شلوار و کروات دامادی خیلی شیک که.....که دسته گلی😳در دست داشت نفس کم آوردم تمام جانم داغ آماد قدرت درک کردن در کل از مه سلب شده بود فقط و فقط به متینی که حالا با لبخند و استایل شیک خو در حالی که یک دست خو به کیسه شلوار فرو برده بود و با دست دیگر خو گله گرفته دیشت و به سمتم میاماد می دیدم بغض راه گلون مر گرفت
آیا عروس ای محفل با شکوه مه بودم؟؟
ایشته امکان دیشت؟؟؟
یعنی ... یعنی ......

تمام سوالات یک باره گی ذهن مه تحت پرسش گرفته بود با چشمانی که متینه از زیر پرده اشک تار می دید دیدم ، با صدای گرمیو که در یک قدمی مه ایستاد شده بود به خود آمدم گل زیبای به سمتم گرفته سر خو نزدیک ساخته دم گوشم زمزمه کرد

متین: با مه ازدواج می کنی بانو!

باورم نمی شد متین روزی این گونه در محضر عام چنین رفتاری با مه داشته باشه . . .
کی فکر می کرد مرد مغرور مه این گونه عاشقی کند و دل از کف منی ساده برباید
یعنی امکان داشت ؟؟؟
آیا ای خواب یا یک رویا نبود؟؟
بی حرف به صورتیو می دیدم با ریختن اولین اشکی که از چشمم ریخت لبخندی زدم که باز او به حرف آماد

متین: آرایش تو خراب میشه گفته باشم!

به ای حرفیو بیشتر بغض کردم رفتارم اصلاً دست خودم نبود سر به سمت وینوس چرخاندم که با جای خالیو رو برو شدم با شنیدن صدایو که گفت اینجی هستم به سمت میز چرخیدم که همراه با سیامک و رامین دور یک میز ایستاد بودن و به ما می دیدن با صدای مجدد متین به سمتیو چرخیدم

متین: مار بی تکلیف گذاشتی بانو ، حاضری با مه باشی یا نی؟

با لبخند وصف نشدنی ، اشک روی صورت خو کنار زده زیر لب بلی آهسته ای گفتم که متقابلاً متین گله به سمتم گرفته گفت

متین: قول میدم هیچ وقت از بلی گفتن خو پشیمان نشی ما باهم خوشبخت می شیم نگاری ....

با گرفتن دسته گل دست دگه خو آزاد گرفت مه هم با دست از بازویو گرفته و هم زمان با پخش موزیک آرام و زنده به راه افتادیم به سمت میزی که وینوس اینا بودن نظر انداختم و چشمم به رامین که هردو انگشت خو میان دهان گرفته دیشت و به یک صدا سوت میزد افتاد با ای حرکتیو لبخندم پُر رنگ تر شد هنوز هم هیجان داشتم دست و پامه از سر خوشی زیاد می لرزید متین که متوجه دگر گونی حالم شد دوباره سر خو به گوشم نزدیک ساخته با لحن آرام و دل انگیزی زمزمه وار گفت

متین: چیه خانم می لرزی...!

با همو لرز و دست پاچگی که آرام و آهسته سمت جلو می رفتیم گفتم

مه: فکر کنم .. لرز مه از .. هیجان .. زیاده .....

متین تک خنده ای کرده گفت

متین: هیچ وقت فکر نمی کردم خوشتیپی مه تا ای اندازه به یک دختر هیجان ایجاد کنه

و دوباره به صدا خندید با حرفیو سر بالا کرده طرفیو دیده گفتم

مه: کی گفته مه زیر تاثیر تو رفتم؟
متین: از رنگ و روخ تو واضع معلومه
مه: نی که توقع داری به بین ای همه جمیعت در حالی که از هیچ چیزی خبر ندیشتم او هم با ای وضیعت می تونم عادی رفتار کنم؟؟

با گفتن آخرین کلمه از جمله خو بلاخره به جایگاهی که بری عروس و داماد تزئین شده بود رسیدیم و هردو به یک قسمت ایستاده با لبخند سمت جمیعتی که همه ایستاد بودن و سوت و چک می زدن می دیدیم که ناگهانی چشمم به عرفان افتاد که با چهره خندان و محبت انگیز به ما می دید با دیدن عرفان هیجانم چندین برابر و لبخندم عمیق تر شده بود آرام قسمی که فقط مه و متین بفهمیم گفتم

مه: عرفاااان!!!

متین به رد نگاه مه نگاهی انداخته گفت

متین: بلی عرفان ، عروسی بدون حضور برادر عروس که امکان ندیشت گلم

پس از زدن لبخندی به سمت متین مجدداً به عرفان دیدم ، که با او کت و شلوار فولادی همراه با یخن قاق و پاپیون سیاه رنگ خیلی جذاب و خواستنی شده بود استایل شیک و موهای خوش حالتیو ازو یک شهزاده ای واقعی ساخته بود


#ادامه_دارد......

@romanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان ❤️ #دختری_با_ریشه_های_عمیق #نگارنده_اسرا_تابش #قسمت_140 با دیدن متین که از بین مردم با کت و شلوار و کروات دامادی خیلی شیک که.....که دسته گلی😳در دست داشت نفس کم آوردم تمام جانم داغ آماد قدرت درک کردن در کل از مه سلب شده بود فقط و فقط به متینی که…
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_141

با وجود ایکه یک هفته قبل به دیدنم آمده بود ولی احساس می کردم مدت زیادی شده اور به چشم ندیدم خوشحال بودم که به ای شب زیبا او هم کنارم بود بدون ایکه کسی متوجه بشه بوسه ای هوایی به سمتم فرستاده چشمکی نثارم کرد که خنده مه عمیق تر شده بود لحظاتی گذشت که متین از دستم گرفته هم زمان گفت

متین: بیا ماهم بریم پیش اونا..!

و به سمت میز وینوسینا اشاره داد مه هم از خدا خواسته خیلی زود قبول کردم و با هم به راه افتادیم با چند میزی که نزدیک ما بود اگر چی با هیچ کدام از مهمانا به استثناء چند نفر محدودی که خانم سلطانیو فامیلیو هم شامل بود آشنایی نداشتم با تقلید از متین سلام علیکی و خوش آمد گویی کردیم تا ایکه به میز وینوسینا رسیدیم

وینوس: نام خدا .... بزنم به تخته هردو خیلی شیک و مقبول شدیم....! 😍

به حرکت هیجانی و پر شورو شوق وینوس لبخندی زده به سمت عرفان قدم گذاشتم

مه: هااااای لالا خوشتیپ مه به دل ...!

عرفان هم آغوش باز کرده مر به آغوش خو گرفت

عرفان: چطوری خواهر مقبولِ مه ...! تبریک باشه قند لالای خو

از آغوشیو بیرون آمده سر تاپایو دیده گفتم

مه: عرفاااان بخیر تور به لباس دامادی ببینم خیلی خوشتیپ شدی ...🥺

با صدا رامین به سمتیو دیده با شرمنده گی سلامی دادم

رامین: سلام نگار جان ، تبریک باشه انشالله پای هم پیر بشین...!
مه: سلام می بخشین ، برار خو دیدم هیجانی شدم😄

رامین لبخندی زده به متین دید و گفت

رامین: متین جان انشالله زحمات امشب مه جبران می کنی دگه نه...!

و همزمان چشمکی هم به متین زد که متین به نشانه ساکت شو به رامین سری تکان داد و سراسیمه به مه دید .‌‌.‌
چیزی از رفتارینا سر در نیاوردم...
اصلاً هدف رامین چی بود ..؟
خب به هر حال به سمت سیامک که کنار وینوس ایستاد بود دیدم و متقابلاً با او هم سلام علیکی کردم کنار میز وینوس و سیامک میز دیگری بود که خانواده رامین در او جایگاه ایستاد بودن با متین کنار شان رفته و به ترتیب همرای مادر برادر بزرگ و خانم برادریو سلام علیکی کردیم همه ی فامیلیو با مرام و دوست داشتنی بودن اِلا خانم برادریو "مینا" که نگاه خیره و غیر قابل تحملی به سرتا پاه مه انداخت

با نگاه بیتفاوت از رفتاریو ازو سمت دور می شدیم که با صدای آشنایی به سمت صدا چرخیدم

_ دخترکی مقبولِم چطور هستی؟

تا رو گشتاندم چشمم به پلوشه خانم افتاد با دیدن شان جیق خفیفی کشیده گفتم

مه: اَاااه شما هم که هستین .... سلام خاله پلوشه ...

و یک دیگره دوستانه به آغوش گرفتیم با یاد آوری چیزی حول زده به اطراف دیدم که خدارا شکر اصیل نبود به متین که نه اخم داشت و نه می خندید دیدم او هم موادبانه دست خو به سمت پلوشه خانم دراز کرده گفت

متین: سلام خانم قریشی خیلی خوش آمدین .‌...!
پلوشه: تشکر بچیم ، بری هردوی تان تبریک میگویُم زیاد بهم می زیبین

متین به صورتش لبخندی پاشانده تشکری کرد

پلوشه: چیقه مقبول شدی جانِ مادر ، خانه رفتی حتماً خودته اِسپند کو!
مه: تشکر چشما شما مقبول می بینه!

تا ثانیه های زیادی جمع ما جمع شادی و خوشی بود که متین به سمت ورودی می دید و لحظه لحظه اخمیو غلیظ تر می شد با دلواپسی رد نگاه یو دنبال کردم از چیزی که دیدم مثل صایقه زده ها به سمت متین چرخیدم که با همو اخم خو به مه دیده به کنار خو اشاره داد و از لب خوانی یو فهمیدم که گفت

متین: بیا اینجی ایستاد شووو!😡

" اوووف خدایا امشبه خودتو بخیر تیر کن😔 "

به اصیل که حالا به نزدیک ما رسیده بود دیده رو گشتاندم از ترس متین جرعت نگاه کردن هم نداشتم

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_142


اصیل: سلام!

وینوس ، سیامک و رامین با او خوب سلام علیکی کردن اما متین با تکان دادن سرش اکتفا کرد
اصیل با قیافه کاملاً خنثی یی به ما دیده گفت

اصیل: مبارک تان باشه!
متین: ممنون

و هم زمان به مادر خو دیده گفت

اصیل: مادر جان باید خانه بریم مشکلی پیش آمده

مادریو هم از ما عذر خواهی کرده با پسر خو از محوطه بیرون رفتن
به متین عصبانی که دندان ها خو بهم می فشرد دیدم که بطرفم سر تکان داده گفت

متین: چی؟؟
مه: اوووف متین ...!😣

سر خو به گوشم نزدیک ساخته گفت

متین: راحت باش هیچ کس نمی تونه امشبه بهم بزنه!

و همزمان لبخندی زد که نفسی از سر آسودگی بیرون فرستادم گارسون ها به سمت میز ما آمده نوشیدنی تعارف کردن با گرفتن یک گلاس جوس به عرفان دیدم که به مبایل خو اشاره داده با لبخند رو به سمت مه و متین گفت

عرفان: مهرمایه مایه تصویری خودی شما گپ بزنه

با هیجان گفتم

مه: اَااه بدی بدی ....😍

اما متین با شنیدن نام مهرماه سراسیمه شده گفت

متین: اَاااه ... چیزه حالی وقتیو نیه ... صوتی صحبت کنیم بهتر نیه؟

متعجب به حرکات متین دیده گفتم

مه: چی فرقی می کنه؟؟

و بعد لبخند مرموزی زده گفتم

مه: نی که از مهرماه خجالت می کشی؟؟😁

متین متعجب دیده گفت

متین: اَاااه چی میگی تو چری باید ازو خجالت بکشم
مه: پس چری .....

متین آهسته دم گوشم گفت

متین: مه بخاطری خودیو میگم می بینی که چهار طرف شلوغه شاید مهرماه دوست ندیشته باشه کسی اور ببینه
مه: اصلاً هم ، تو مهرماه هنوز نشناختی برعکس مه او خیلی دختر آزاد و پور جمب و جوشیه او به فکر ای چیزا نیه دلجم

در جریانی که مه و متین راجب مهرماه با هم حرف می زدیم متوجه رامین که با نگاهای موشکوفانه و زیری چشمی متوجه ما بود شدم

متین: خب ... به هر حال حالی وقت گپ زدن نیه
مه: چری نباشه؟؟
متین: نگار وقتی ....
رامین: مشکلی پیش آمده؟؟

با سوالِ رامین، متین نگاه چرخانده اووف گفته به سمتِ مخالفِ رامین دید که با آرنج سخلمه ای که به متین زدم طرفم دیده سری به معنی " چیه " تکانی داد و دوباره به رامین که با نگاهای معنا دار بریو می دید دید

《بینِ ای دو نفر چی مشکله؟؟》

عرفان: نگار مهرماه پشت خط منتظره

دستی به سرم زده گفتم

مه: آییی یادم رفت !

مبایله از دست عرفان گرفته قدمی دور تر رفتم و با مهرماه تصویری در حال صحبت کردن شدم و خیلی کوتاه راجب غافل گیری متین و محفل باشکوهی امشب حرف زدیم مراسم قطع کیک و خوردن غذای شب هم با مسخره بازیها وشوخی های دلپذیر وینوس و عرفان به خیر و خوبی گذشت آخر شب همه مهمانا رفته بودن و فقط مه ، متین ، رامین و عرفان همراه با وینوس و سیامک و علی عمر مانده بودیم سمت وینوس و سیامک دیدم که گوشه ای از ساحل باهم نشسته و عکس های محفله که با هم گرفته بودنه تماشا می کردن علی عمر هم داخل موتر خواب بود عرفان به گوشه یی از موتر تکیه داده و با مبایل خو مصروف بود خواستم سمت عرفان قدم گذارم که دستم توسط متین کشیده شد و از پشت ، سر خو کنار گوشم گذاشته گفت

متین: کجا ...؟

طرفیو رو گشتانده دیدم که گفت

متین: خسته نشدی؟
مه: چری خودی ای کفشا اصلاً راحت نیوم
متین: پس بیا کمی به او سمت بشینیم

رد دستیو تعقیب کرده به لب ساحل با کمی فاصله ای زیاد نسبت به بقیه روی چوکی های تک نفره ای که از قبل متین گذاشته بود دیدم و رفته شیشتیم


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_143

کنار ساحل نزدیک موج های زیبای دریا با نسیم سرد بهاری که هوای خنکیو همه ای وجود مه می لرزاند نزدیک هم نشسته و به ستاره های درخشانی که بالای بحر سقف چراغانی و دیدنی ایجاد کرده بودن می دیدیم با لرزه ای که از دستان سرد مه احساس می شد متین به سمتم دیده گفت

متین: چری ایقذر یخ کردی دختر خنک می خوری؟

با چانه ای لرزان جواب دادم

مه: ک .. کمی...!🥶

متین با لبخند چال گونه ای که زد آرام گفت

متین: تو باش مه خیلی زود میام

باشه ای گفتم و به مسیر رفتنیو می دیدم که از بین موتری که با گل های زیبایی مُذَین شده بود پالتو خو برداشته آمد و به دورم انداخت بعد کاملاً نزدیک به خودم نشسته دست راست مه به دست خو گرفته گفت

متین: حالی خوب شد؟
مه: بلی

در حالی که به موج دریای به رنگ شب خیره بودم خواستم در مورد گذشته و خود خو کمی از زبان متین بشنوم ای بار بدون ترس و دلهوره گی و بدون ایکه طرفیو ببینم نامیو صدا زدم

مه: متین ...؟
متین: جانم!
مه: روزی که داخل شفاخونه گپا ما نیمه موند یاد تونه؟

ابروها خو بهم پیوست داده به مه دیده گفت

متین: کدو روز؟
مه: وینوس که آمده بود ... گفتی ادامیو بعداً میگی

لبخندی زده با سکوت دوباره به دریا دید

مه: نمیگی؟
متین: یادم نمیایه ولله!
مه: دروغ نگو .... می فهمم به یاد داری🥺
متین: خب ... چی بگم ... اصلاً چی مایی بفهمی؟
مه: او روز چی ماستی بگی؟؟
متین: هوم؟؟
مه: اصلا ... از بر ازو تیر میشم ... حداقل ای که اولین بار که مر دیده بودی به یاد داری نداری؟؟
متین: همم ... اولین باررری که تور دیدممم .....🤔

و قیافه فراموش کارا به خود خو گرفته با یک تشری که به خو ایجاد کرد به مه دیده گفت

متین: بلی بلی به یاد می دم ... خب؟؟
مه: چی رقم دم نظر تو آمدم؟؟

خندیده گفت

متین: اونجی .... فقط به یک دختر بی دست و پایی دیدم که کوشش دیشت به بی توجه یی خودی مه مسابقه بده

به نیم روخیو که لبخند هنوز به لب دیشت دیده با دلخوری گفتم
مه: خیلی بی شعوری ...
متین: 😂 خوب واقعیته دگه ... فکر نکن او وقت تور زیر نظر ندیشتم ... همممه ای حرکات تو دونه به دونه به یاد منه!
_ ای که وقتی بی توجه یی مه دیدی چیقذر عصبانی شده بودی و از ترس مه چیزی هم گفته نمی تونستی
مه: به زبون دراز هم شاکارا خو قصه می کنه باز
متین: ولی خیلی مغرور بودی
مه: چی رقم؟
متین: خووو دگه مه هرچی از تو دوری می کردم تو دور تر می شدی در حالی که توقع مه از تو یک دختر کنه و نچسپ بود
مه: مه مغرور نبودم تو خیلی بد اخلاق بودی!😒
متین: خب طبعاً ای گپ درسته اما غرور تو هم سرم بی تاثیر نبود

متعجب به سمتیو دیده گفتم

مه: غرور مه چی ربطی به بد اخلاقی تو داره؟؟؟
متین: خوب دگه بگی نگی غرور یک دختر او هم کسی که قرار بود زنم بشه به آدمی مثل مه خیلی گرون تمام می شد!

" یعنی تا به ای سرحد کینه ای بوده "🙄

تا لحظاتی به ای موضوع فکر می کردم که با صدا متین به سمتیو چرخیدم

متین: روزی هم که آلمان سر رسیدی و بعد از ایقذر وقت تور دیده و نادیده گرفتم هم یاد منه ...!
_واقعاً قیافه تو به او وقت دیدنی بود نگار

و خندید با به یاد آوری او روز بین پارک جوش آوردم با عصبانیت ادایو کشیده گفتم

مه: سلام کو عرفان ...! 😡
_ آخخخخ متین کم از دست تو سختی نکشیدم مر باش که با وجود ای کارا و نادیده گرفتنا تو باز لباس سفید پوشیده اینجی زن تو شدم ..!

متین با ای حرفم به سمتم دیده با همو لبخند دلربا گفت

متین: تو سالهایه زن منی از امروز دیروز که نیه

نگاه چپ چپی بریو انداخته رو گشتانده گفتم

مه: خب قصه کن از روزی که به دوست دختر خو تحفه گرفتی!

متین به حالت سوالیه به صورتم دیده گفت

متین: تحفه ؟؟؟ چی وقت؟
مه: همو روزی که فکر کردی تور تعقیب می کنم ...!

متین چشماخو بزرگ تر کرده همزمان گفت

متین: تور بخدا نگو که او روز تصادفی مر دیدی چون خیلی مسخره یه
مه: خب .... حقیقته دگه ....
متین: کاملاً همو روز تابلو بود که ازم داخل خونه قصد دیشتی از پشت مه بیرون شی
مه: تو از کجا فهمیدی؟؟😳


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_144

متین صورت خو کج کرده مستقیم طرف چشما مه دیده کمی نزدیک شد و با خنده ای که به لب دیشت گفت

متین: ازو لحظه ای خاص😉
مه: امممم؟😳
متین: 😄 همو لحظه ای که مانع فرو رفتن شیشه به پاه تو شده بودم و کاملا ترسیده از پیشم فرار کردی . . .!

با یاد آوری او روز شرمیده به مستقیم دیدم که متین هم با خنده بلند خو سر سمت دریا چرخوند

مه: خب .. خب چی رقم فهمیده بودی نی که خیلی تابلو بودم؟؟
متین: خییییلی

ازی که دست مر خونده بود و به مه چیزی نگفته بود مر خنده گرفته بود اما با کمال پروویی خنده خو خورده گفتم

مه: خب از بحث دور نرو بگو او روز به دوست دختر خو چی گرفتی؟؟؟

متین دست سمت کت خو برده دقیقاً همو جعبه ای که او روز گرفته بوده بیرون کشید 😳

متین: منظور تو اینه؟؟

با چشم باز و حیرت زده به جعبه کوچک دستیو می دیدم باورم نمی شد تا حالی اور به کسی نداده

مه: اِ .... ای ... هنوز پیش تونه؟؟؟😳
متین: اوهوم ... فرصت نشد به گردنیو بندازم ...!

ناراحت شدم ... با مایوسی و ناامیدی نگاه ازو گرفته به بحر چشم دوختم

مه: یعنی هنوز هم اور مایی؟؟
متین: مگم میشه نماسته باشم او تمام دارایی مه ازی دنیای بی وفایه

دگه تحمل ای قسمت ، از توانم خارج بود بدون وقفه از جا بلند شدم که متین متعجب سر خو بالا گرفته به مه دید

متین: چری بلند شدی؟؟

هم زمان رو گشتانده گفتم

مه: مه خودی وینوس میرم تو ....

از مُچ دستم گرفته مانع رفتنم شد

متین: ایبار دگه نمیگذارم با سوء تفاهم از پیشم بری .... بشین سر جا خو ...!
مه: سوء تفاهم چی؟؟ همه مثل روز مشخصه ....
متین: بشی بشی .... ایته زود قهر نشو مثل شهر بازی منشن!

یاد منه دقیقاً همو روز هم گفت کسی به گذشته یو بوده 😔

" اصلاً اگه بوده چی رقم جرعت می کنه هنوز هم ازو پیشم یاد آوری کنه ..."

شانه بالا انداخته دست خو از دستیو کشیدم و دامن خو به دست گرفته به سمت وینوس قدم بر می داشتم که متین رو به رو مه قرار گرفت

متین: بشین نگار....!
مه: بشینم که از معشوقه خو به مه بگی...؟؟

متین زهر خندی زده گفت

متین: بلی دگه حالی رسماً ازدواج کردیم حق تونه در مورد همه چیز بفهمی!
مه: نمام بفهمم ..!

عصبی غورید

متین: هاااا دیوونه کردی مر .... از طفلا هم بدتری ...! 😡
_ بابا معشوقه کجا بود .... قبل از تو مه طرف دخترا نگاه هم نمی کردم چی برسه به ای لوس بازیا که بری دختری تحفه بگیرم ...!

لبخند مسخره ای زده گفتم

مه: ها ها ها تو گفتیو مه باور کردم!
متین: نگار مر عصبی نکن ..!
_ واضع میگم ... معشوقه ... دختر مُختر اینا در کار ... نیه .....!
_تنها آدمی که مر خر ساخته تونی ... پیش از تو مه خیلی سخت گیر بودم ..!

" یعنی حالی هی میگه ایر به مه گرفته بوده؟؟😳 یعنی هیچ کس قبل از مه به زندگیو نبوده ... یعنی ... "

متین: ببین مه از گفتن جملاتی چون عاشق شدم ، دوستت دارم و فلان فلان خوشم نمیایه تو در ای حد بفهمی که احساس مه چیزی بالاتر از اینایه کافیه

با چشمای متعجب فقط یک کلمه گفتم

مه: به کی ...؟؟؟😳

متین کلافه پوفی کشیده خسته به مه دید

متین: تو قصد داری مر حتماََ امشاو عصبانی کنی نی؟؟
مه: خب سوال بدی که نپرسیدم گفتم به کی!

متین چشما خو باز و بسته کرده گفت

متین : بگرد نگار بگرد...!‌


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_145

سوالی به صورتیو می دیدم که از شانه ها مه گرفته پشت مر از خو ساخت و هم زمان گفت

متین: به کسی که ای پلاکه به گردنیو میندازم گفتم

دست سمت زنجیری که به گردنم آویخته شد بردم پلاک زیبا و ظریفی بود لبخندی زده رو گشتاندم و روبه روی متین قرار گرفتم متین به صورتم دیده با لبخند گفت

متین: مبارک...!
مه: تشکر

با زدن لبخندی سر خو نزدیک ساخته پیشانی مه بوسید

متین: به زندگی مه خوش آمدی خانمم!

ای بار لبخندم عمیق تر شد که دست مر گرفت و همرایو به قدم زدن شروع کردیم با قدم زدن روی شِن های ساحل خاطرات قدیمی تازه شد . . .
امشب جواب تمام سوالا خو گرفته بودم اِلا یک موضوع یعنی دگه امکان ندیشت ازی سوال صرف نظر کنم به روبرویو ایستاده گفتم

مه: متین ...؟!
_میشه آخرین سواله هم از تو بپرسم؟؟
متین: ههههه بلی ، از امروز به بعد تا آخر عمر از مه سوال بپرس😂

با خنده یو لبخندی زده گفتم

مه:وقتی که مر از همو اول ماستی....!
متین: خووب؟؟
مه: چری شب محفل بچه خانم سلطانی نگدیشتی خودی تو باشم؟؟
_ نی که از سر و وعض مه می شرمیدی؟؟

متین قهقه ی بلندی زده میان خنده خو گفت

متین: ای گپا ... از کجا ... به ذهن تو میرسه نگار😂
مه: خوب چری می خندی گپ خنده داری زدم؟؟
متین: خیییییلی😂
_ آخه دختر هوشیار اگه مه از بودن با تو می شرمیدم فکر می کنی امشو قبول می کردم دست به دست تو به بین ای همه جمیعت محفل بگیرم؟؟؟
مه: خوب چی بفهمم یک روز خود تو گفتی سر و وعض تو مسخره یه😔
متین: چی وقت گفتم؟؟😳
مه: همو روزی که تور تعقیب می کردم گفتی یاد تو رفته؟؟

متین قیافه متفکرانه به خو گرفته بعد از کمی مکث گفت

متین: خوووو او روزه میگی
مه: بلللی همووو روزه میگم😊

متین خاریشی به فرق خو داده گفت

متین: خب .. او روز مه هموته گفتم خب .‌‌‌‌‌‌.. اگه واقیعته بگم زیبایی ها ظاهری تو دقیقاً همو روز به چشمم خورده بود که ای حالت اصلاً باب میل مه نبود مه هم اوته گفتم که در مقابلم یکبار شک نکنی دلم خواست کمی تور آزار بدم او جمله رم کاملاََ بی مورد گفتم

لبخند دندان نمایی زده گفتم

مه: راست میگی؟😁

بینی مه محکم گرفته پائین کشید که آخم بلند شد

متین: البته که راست میگم!

همو قسمی که بینی خو محکم گرفته بودم گفتم

مه: خوب نگفتی چری به مه اجازه رفتن به او محفله ندادی؟؟؟

متین دستا خو میان کیسه ها شلوار فرو برده همزمان که به راه افتاد گفت

متین: بماند دگه...!

قدم تیز کرده کناریو هم قدَم شده گفتم

مه: اوووف بگو دگه لطفاََ....!
متین: لازم نیه که همه چیزه بفهمی!
مه: متییین!🥺
متین: بیا قصه کن سورپرایز مه ایشته بود؟؟
مه: گپه تیر نکن بگو...!

متین پوفی کشیده به صورتم دیده گفت

متین: چون مه همورقم خواستم...!
مه:خب چری؟؟
متین: آخه او روز خیلی خواستنی و دلربا شده بودی دلم نیامد با او وضیعت کسی تور ببینه می فهمی که به ای عرصه خیلللی حساسم....!😡

موها کم حجمیو که کمی بلند شده بود با دست پاشان کرده گفتم

مه: آااایییی مه فدای ای غیرت مردانه عشقُم بشم که هر موقع رگیو باد می کنه....!
متین: اَاااه نکن ... دگه .‌‌‌‌.. بخدا باز سوالا تو جواب نمیدم!!!
مه: باشه باشه😊

از بازویو گرفته هردو خندان سمت وینوس و بقیه رفتیم که همزمان وینوس صدا خو بلند کشید

وینوس: نی که قصد رفتن ندارین؟؟
متین: چری انی آمادیم

و به اطراف دیده رو به سمت سیامک گفت

متین: رامین کجایه؟
سیامک: نمی دونم گفت یه دُور بزنه بر می گرده

متین سری تکان داده به اطراف به سراغ رامین می گشت و رو به سمتم کرده گفت

متین: تو به موتر منتظرمه باش ، مه رامینه صدا زده میام

باشه ای گفته سمت موتر رفتم متین هم از جمع ما دور رفت


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_146

" راوی "

به دنبال دوستش به هر سو دیده نامش را صدا میزد بلاخره بعد از طی مسافتی رامین را تک و تنها نشسته خیره به دریا دید

متین: کجایی تو....!

_

متین: وخی که خونه بریم حالی صبح خا شد
_ الووووو👋

_


وقتی صدایی از رامین نمی شنید با صدای بلندتری نامش را فریاد زد که رامین سراسیمه هندزفری را از گوشش کشیده به متین دید ظاهراً بخاطر موزیک بلند صدای متین را نشنیده

رامین: اممم چی؟؟
متین: خونه می ریم بلند شو

رامین از جایش بلند شده به متین نزدیک شده گفت

رامین: به نگار بگفتی؟؟

متین چشمانش را میان سر چرخانده به رامین دیده گفت

متین: گفتم ... مه به ای مسایل کاری ندارم جرعت داری خود تو بگو
رامین: نامرد نشو متین .... بخدا ثواب می کنی!
متین: نه .... از مه چنین چیزی نخواه که اصلاً نمیگم
رامین: اصلاً نگو به درررک...!

و با عصبانیت از کنارش گذشت که متین هم با او همراه شد و به حالت دوستش می خندید رامین هم با خنده متین خنده اش گرفت درمیان خنده های مردانه اش به متین گفت

رامین: کاری نکن همی دقیقه برم از نگار ، خواهریو خواستگاری کنم

متین دستش را به سمت جلو به گونه اشاره بلند کرده گفت

متین: تو و اوقذر عُرضه؟؟؟
رامین: به خدا میرم؟؟
متین: صاحب اختیار هستین محترم!!
رامین: قسم خوردم متین .... نگی که نگفتی!

و باز متین خندید که ایبار رامین دستی به کُتش کشیده گفت

رامین: حالی می بینی !

و قدم هایش را از متین تیز کرده به سمت موتری که نگار به آن نشسته بود رفت صد دله یک دل کرده با استریس و هیجان دروازه سمت راننده را باز کرد و به نگاری که به او سمت نشسته بود بدون نگاه کردن در حالی که نگاهش به اشترنگ خیره بود گفت

رامین: س ... سلام خسته نباشید نگار خانم ....!
نگار: سلام ...!
رامین: خدا کنه بد موقع مزاحم نباشم!
نگار: مراحم هستین ...
رامین: خب ... چیزه ... نگار خانم ... راستیو اگه اجازه شما و فامیل شما باشه مام به خانه شما مهمان روان کنم ....!
نگار: خونه ما ؟؟ منظور شما خونه پدر منه یا ...
رامین: بلی بلی خونه پدری شما
مه: از دوستا شما هراتن؟؟
رامین: نه نه منظور مه اوته مهمانی نبود راستیو ... چیز .. بخاطری امرخیر

نگار با چشمان از حدقه زده اش بی حرف به رامینِ دست و پاچلفتی می دید بی درنگ حرف ذهنش را به زبان آورد

نگار: خواستگاااار ....به کی ...؟؟؟😳
رامین: به خواهر شما ...!
نگار: به مهرماه ....؟؟😳

رامین سرش را پائین گرفته گفت

رامین: بلی ... !


《نگار تعریف می کند ...》


چشما مه ازی بیشتر کلون نمی شد ... رامین؟؟؟ از مهرماه مایه خواستگاری کنه؟؟؟؟ رامین و مهرماه ...؟؟؟ 😳
خیلی به مه جالب تمام شده بود در حال هضم کردن موضوع بودم که متوجه عرفان درست پشت سر رامین شدم که دستی روی شانه رامین گذاشته گفت

عرفان: اجازه مهرماه دست نگار نی دست منه آغا رامین . . . !!

رامین که از حضور ناگهانی عرفان سخت ترسیده بود آب دهانش را قورت داده آهسته آهسته رو چرخانده به عرفان دید

رامین: تو ... هم اینجی بودی؟؟

عرفان عصبانی به رامین بعد به مه دیده گفت


@RomanVaBio
#رمان ❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_147


عرفان: نگار ای چی میگه ....؟؟؟

مه که چیزی به گفتن ندیشتم بی حرف به رامین و عرفان می دیدم که رامین دست پیشکی زد

رامین: حرفی بدی نگفتم ... گفتم که فامیل خو میفرستم ....
عرفان: میفرستی که چی؟؟
_تو مهرماه از کجا میشناسی؟؟؟

سوالی بود که ذهن مرم درگیر ساخته بود اصلاََ رامین مهرماه به کجا دیده که حالی ای حرفه زده از رو هوا هم که نمیشه ایته حرفی زد میشه؟؟؟🙄

رامین: چیزه ... از ... از رو فامیل میشناسم ... یعنی فامیل خوب به مه خیلی مهمه ...!
عرفان: نی که تو خودی فامیل ما تیر کردی که ایرقم راحت گپ میزنی؟؟
رامین: نی خوب .. تعریفا شمار از متین زیاد شنیدم ازو لحاظ

عرفان خنده مسخره ای کرده دست خو به پیشانی زده گفت

عرفان: به پیشانی مه احمق نوشته یه؟؟

رامین نزدیک تر شده صورتیو خوب تماشا کرده شانه ای بالا انداخته گفت

رامین: نه .....

ازی حرکتیو مه ومتین طرف هم دیگه دیدیم و هردو زدیم زیر خنده

عرفان عصبانی تر از قبل طرف مه نگاه چپ چپی انداخت ، که جادرجا ساکت شدم و بعد با همو نگاه غضبناک دیده گفت

عرفان: رامین خودی تو شوخی ندارم مثل بچه آدم بگو تو .. خواهر .. مه .. از
کجا میشناسی؟؟

رامین که سخت ترسیده بود طرف مه نگاهی انداخته دوباره به عرفان دید

رامین: خب .. مه .. خب مه .. که مهرماه خانمه ندیدم ولی .. آهااا .... مادرم اونا .... عکس مهرماه خانمه داخل مبای ... فکر کنم داخل مبایل نگار خانم دیده بودن و ... اخلاق نگار خانم هم که به همه معلومه ... گفتن یک بار با خود شما صحبت کنم

" ای چی می گفت مه که تا حالِ مادریو یک دوبار بیشتر ندیدم او هم فقط کوتاه به عیادتم آمده بود و بس مه که هیچ عکسی از خانواده خو به کسی نشان نداده بودم "

طرف چهره برزخی عرفان دیدم واضع بود که او هم باور نکرده با همو تُن صدا بلند رو به رامین گفت

عرفان: او وقت تو اسمیو از کجا بلدی؟؟؟؟؟😡😡😡😡

رامین بی درنگ به متین که بیرون از موتر سمت دروازه که مه شیشته بودم ایستاد بود اشاره داد

رامین: اسمینار مت ... متین گفت...!

متعجب سمت متین دیدم که اخمی به پیشانی خو ایجاد کرده گفت

متین: چری چرت و پرت میگی مه چی وقت گفتم؟؟؟

رامین چشمو ابروی بریو کشیده با لبخند مسخره ای گفت

رامین: ی .. یعنی چند باری که راجب نگار خانم گپ می زدی از دهن تو بیرون شد اوته فهمیدم

دگه کاملاً از رفتار عرفان وحشت زده شده بودم از موتر پائین آمده سمت عرفان رفتم و دستیو کشیده گفتم

مه: عرفان جان بده ... لطفاً آروم باش آغا رامین که چیزی بدی نگفتن فقط گفتن اجازه بدین میائیم خواستگاری ای که بد نیه
رامین: دقیقاً عین ...

قهر عرفان کم نشد که هیچ بیشترین قهر خو با صدا بلندی سر مه خالی کرد

عرفان: چی میگی نگاررر .... مه از کجا بفهمم ای آدم ... راست میگه یا دروغ شاید عکس مهرماه خودیو دیده باشه😡

رامین که رنگیو به سرخی گشته بود با تحکم و اخم و عصبانیت کُت خو درست کرده با جدیت گفت

رامین: عرفان ... دگه زیاده روی .... می کنی مه هم سرمه از ناموس و غیرت باز میشه نمی تونی به مه تهمت بیجا بزنی

عرفان حرفا رامینه نادیده گرفته به مه دید

عرفان: ای راست میگه نگار؟ مادریو عکس مهرماه داخل مبایل تو دیدن؟؟

سمت رامین دیدم که با نگاه عصبی خو رو گشتاند و به دگه سمت نظر انداخت دوباره به عرفان آتیشی دیده گفتم

مه: ب .. بلی راست میگن مه خود مه نشان داده بودم
عرفان: واقعاً که نگاررر...!

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_148


رامین که سخت عصبی شده بود با اشاره دست خداحافظی گفته به سمت موترش رفت و با بریکی خیلی وحشتناکی همه جا خاکی ساخته با سرعت از محوطه دور شد که متین صدایش را بلند کرده گفت

متین: رامیییین......خیللللی‌‌‌‌‌......تیز نرررری.‌‌‌‌‌‌.....!

به مسیری که رامین رفت میدیدم که عرفان عصبی غورید

عرفان: چرررری از اول هیچی به مه نگفتی؟؟؟؟؟؟؟
_چیقذر گپا بدی بریو گفتم..‌!!!

اگرچه از ماجرا چیزی نمیفهمیدم اما فعلاََ بهترین کار ای بود که طرف رامینه میگرفتم

مه: اصلاََ تو چی وقت به مه فرصت دادی که به تو بگم؟؟؟
_خیلی بد شد عرفان
عرفان: به مه‌حق بدی...!
_او هم نباید ایته روک حرف میزد

بعد به صورت متین دیده گفت

عرفان: تو هم متوجه باش دگه مسایلا شخصی خانواده پیش کسی قصه نکنی

متین تک خنده یی به صورت عرفان کرده گفت

متین:ای قضیه هیچ ربطی به مه نداره، باشه حتماََ خودیو یک بار صحبت میکنم

با بوق موتر سیامک که کنار ما ایستاد کرده بود هرسه به سمت شان دیدیم

سیامک: آغایون نمیخواین بریم؟؟؟
_ آخه دیر وقته هوا هم سرد ، عروس خانمم تازه از بیمارستان مرخص شدن مریض نشن یه وقت!
متین: نه دگه ما هم حالی به راه میفتیم
عرفان: آقا سیامک راست میگن نگار جان، برو جان خواهر داخل موتر امشب مار راحت بگذار
مه: هههههه چشم

عرفان اول متینه آغوش مردانه گرفته دم گوشش گفت

عرفان: باز هم تبریک باشه متین جان!

متین: تشکر

از آغوشش بیرون آمده با جدیت گفت

عرفان: امیدوارم دگه خواهر مه از تو شکایتی نداشته باشه اگه نی او وقت با مه طرفی🤛

متین دو انشگشت خو مانند سلاح به سمت سر برده تکانی دادو هردو خندیدن وبعد عرفان مر به آغوش خود کشیده گفت

عرفان: تو هم ازی پس که با متین جنگو دعوا کردی راصن پیش خودم بیا نبینم مثل قبل باز دیوانگی کنی که دگه بخشیدنی در کار نیه😡

لبخند زنان گفتم

مه: باز هم چشم ههههه
عرفان: چشمت بی بلا
_ خوب دگه شما برین مه هم امشب هوتل میمونم صبا صبح هم باید حرکت کنم طرف خونه

مه: چری هوتل بیا خونه بریم
عرفان: نی دگه ، مزاحم شما نمیشم بریم شب خوش

و بدون ایکه دوباره به گپم بشنوه با سیامکو وینوس هم خدا حافظی کرده سمت موتریکه تازه گرفته بود رفت مه هم سمت موتر میرفتم که متین راهش را کج کرده سمت موتر سیامک رفت و به قسمتی که وینوس نشسته بود به روی شیشه اش زده گفت

متین:شیشه پایین کنین یکبار...!

متعجب میدیدم که بلافاصله وینوس شیشه پایین کرده سوالی به متین دید

متین: وینوس جان خیلی تشکر، بابت همه چیز...!
وینوس: کاری نکردم آغامتین خوشی شما و نگار به مه از هر چیز با ارزشتره

قدمی به اونا نزدیک شده گفتم

مه: از چی گپ میزنیم‌شما؟؟
وینوس: هیچی خوشکله غیبت تور میکردیم هههههه
متین: نگین حالی قهر میشه!

چشما خو سمت متین ریز کرده گفتم

مه: ازار ندی متین بگو دگه
متین: هیچی بابا فقط بخاطری امشب تشکری میکردم

اول به حالت سوالی به وینوس دیدم که با خنده اش یادم از همه پیام بازی ها و خنده های مشکوکانه اش آمد متعجب گفتم

مه: نیکه ... نیکه وینوس از همه چیز ...

با خنده های سیامکو متین و وینوس سری به سمت وینوس تکان داده گفتم

مه: باز بعداً به احساب تو میرسم وینوس خانم فعلاً بماند🤨

وینوس به بین خنده هایش گفت

وینوس: به مه چی مه فقط وظیفه ای که به مه داده شده بوده اجرا کردم😂

@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_149

سمت متین دیده گفتم

مه: خوب اگه مه نمیامدم چی؟؟؟
متین: نه .. دگه مه به وینوس خانم اعتماد کامل دیشتم که تور به راه میارن

سیامک: بلی دیگه آخر خانم خودَمه مگه میشه وظیفه ای که بهش سپرده میشه رو نتونه انجام بده
مه: 😄 ازی معلومه شما هم با اینا هم دست بودین
متین: بلی صد البته محفل امشبه مه به تنهایی نمی تونستم ایقذر خوب و عالی ترتیب بدم اگه ای زوج مهربان نمی بودن امکان ندیشت

سیامک سمت متین لبخند زده گفت

سیامک: شما لطف دارین کار خاصی نکردیم امید که راضی باشید
مه: واقعاً همه چیز عاااالی بود تشکر از همه گی شما

پس از خدا حافظی از وینوس و سیامک ما هم سوار موتر شدیم و سمت خونه رفتیم بین راه هرقدر از متین راجب قضیه مهرماه و رامین سوال پرسیدم کدام جوابی به مه ندادو می گفت هیچ اطلاعی ازی قضیه نداره🤷‍♀

* * *

سه سال بعد . . .😊


زمان در گذره با اتفاقات تلخ و شیرین که همه به ما آدما خاطره میشه خاطره های رنگارنگ که بعضی از آن رنگ های روشنی داره و بعضی رنگ های تاریک ولی در هر صورت به یاد ماندنی هستند
سه سال دگه هم گذشت . . .
سه سالی که شاهد اتفاقات شیرین بودیم
عرفان ازدواج کرد وینوس و سیامک صاحب دخترک زیبایی شدن زندگی مه و متین هم با بدنیا آمدن دوقلو های فتنه ، رنگین تر شد و با آمدن ای دو عزیز ستاره های سقف خانه ما درخشنده تر از قبل گردید
در سفر کوتاه مدتی که دو ماه قبل بخاطر محفل عروسی عرفان افغانستان رفته بودیم متین با پدر خو آشتی کرد و کدورت های گذشته بین ای دو پدر و پسر مرفوع شد با او سفر رامین هم با ما همراه شده بود و چندین بار توسط فامیل خو از مهرماه خواستگاری کرد ولی هربار از فامیل جواب رد شنید و علت اصلی قبول نکردن ای پیوند یا خود مهرماه بود که به گفته خودیو دختر باید ناز زیادی داشته باشه یا هم مادرم که بعد از دور شدن مه و عرفان اجازه ندادن سومین فرزند دلبند شان هم در قید مسافرت و دور از خودینا سپری بشه

از جا بلند شده سمت آینه دیده موهای که دگه تا سر کمرم رسیده بوده بالای سر خو جمع ساختم که با صدا متین از اطاق بیرون زده سمت سالون رفتم

متین: نگار مبایل مه ندیدی؟؟؟
مه: نمی فهمم رو میز بود فکر کنم

به دقیقه نکشید که فریاد کشیده گفت

متین: توووله سسسگ ... مباییییله به یک پول کردی کوو😡

مه که می خواستم طرف آشپز خونه برم با داد متین سراسیمه به عقب برگشتم

مه: چیکار شد؟؟ چری ...😳

چشمم به مهدی افتاد که با مبایل متین که حالا شکسته بود بازی می کرد و به صورت عصبی متین قهقهه میزد به سمتینا نزدیک شده گفتم

مه: بشکست؟؟😰

متین مبایله از دست مهدی گرفته با قیافه برزخی به مه دیده گفت

متین: می بینی توله تو چی کار کرررد؟؟؟😡
مه: اگه به جا درستی می گدیشتی ای اتفاق نمیفتاد
متین: کجااا میگدیشتم خب ... اینا که بچه آدم نین .....

به ای حالتیو سخت مر خنده گرفته بود خنده خو کنترل کرده با فریاد بلند تر متین تکان شدیدی خورده دست به سمت قلب خو گذاشتم

متین: اووو توله سسسگ دگه تو ببین ... آخه تو به او چی کار داری دختر آدم....؟؟؟؟؟؟؟؟

ایبار سر سمت محدیث چرخاندم که عینک شکسته متینه با یک دست گرفته بود و چهار قوک کرده از نزدیو فرار می کرد و همزمان به زمین می کوبید ...
متین از پشتیو دویده اور گرفت و از زمین بلند کرده همزمان اور به سمت بالا پرت کرد و گرفته از گلونیو می بوسید
محدیث هم با خنده ها و چورچورک های طفلانه خو به صورت متین قهقهه می زد مهدی هم تا به بابا خو دید از جا بلند شده کج کج راه رفته و از بند پایو با او دستای کوچک و خواستنی خو گرفته پاپا 《بابا》 می گفت . ‌. .
متین به پائین نگاهی انداخت و همزمان مهدی شیرینِ با مزه رم به آغوش گرفته نفس نفس زنان به مه دید و به هر دو دست خو اشاره داده گفت

متین: مثلاً یکی مبایل مر شکستوند یکی دگه هم عینک مه ..!😐


@RomanVaBio
#رمان❤️
#دختری_با_ریشه_های_عمیق
#نگارنده_اسرا_تابش

#قسمت_آخر

شانه ای بالا انداخته گفتم

مه: اونا قصد مادر خو گرفتن چون شبا دیر میایی 😊

متین سمت هر دو دیده گفت

متین: ها بابای مه ؟؟؟😳

محدیث سمت متین دیده با زبان شیرین خو کیخ کیخ می کرد . . .

که متین ماچی از کومه هر دو گرفته اونار پایین گذاشته گفت

متین: پس ایته که شد مه هم قصد خو از مامی شما می گیرم

و با دویش سمت مه آمد که با عجله سمت اطاق دویدم و دروازه بسته قفل کردم

متین: اَاااه چری دره قفل می کنی صبر به تو کار دارم😡

در حالی که از خنده ضعف کرده بودم گفتم

مه: برو بابا خود ... خو خر کن فکر .. می کنی نفهمیدم ... به توله ها خو چی گفتی؟؟😂

از پشت دروازه صدا متین میامد که گفت

متین: محدیث جان بیا به مامی بگو بیرو شه
مهدیس: جیزززززز😝

با خنده گفتم

مه: ههههههه دیدی؟؟ محدیث میگه جیزززززه
متین: بیرون که شدی باز گپ می زنیم😡
مه: اگه .... بیرون شدم!
متین: نگار سر عصابم راه نرو بیا بیرون شو غذا آماده کن که شکم مه از گشنه گی به قاروقور افتاده
مه: هنوز به نان خوردن وقته عشقم
متین: تا آخر که نمی تونی اونجی قفل شی بلاخره بیرون میشی

و دگه صدای ازو سمت نشنیدم بعد از حدوداً ساعتی که آرامی ، تمام خونه فرا گرفته بود گوش به سمت دروازه گرفتم حتی صدا طفلا هم خاموش شده بود آهسته دروازه باز کردم که متوجه شدم متین نشستنکا تکیه به کوچ در حالی که سریو کج شده بود خوابیده بود و به یک طرف دستیو محدیث و به کناریو مهدی رو به شکم به حالت شیرینی خو رفته بودن طرف هر سه دیده لبخندی روی صورتم ایجاد شد آرام آرام از کنار متین رد شدم و مهدی بلند کرده به اطاق روی گازیو خواباندم ...
بعد وارد آشپز خونه شده غذای شبه آماده کردم و روی میز چیدم که همو لحظه متین هم بیدار شد و محدیثه روی جایو خوابانده سر میز شیشت و با لبخند طرفم دیده گفت

متین: بخاطری که امشبم غذای خوشمزه آماده کردی از تنبیه کردن تو گذشتم
مه: ههههه خیلی لطفی بزرگی کردی ...!

کناریو نشسته هردو بسم الله کرده به غذا خوردن شروع کردیم
پس از خوردن غذای شب چای ها خوشرنگ همیشگی دمیده پتنوس چایه روی میز کنار متین که تی وی می دید گذاشته پهلویو نشستم متین کنترله گذاشته دست خو دور شانه ها مه حلقه ساخته گفت . . .

متین: خسته کارا نباشی عشقَم!
مه: هاااای از خستگی که هیچی نگو یک دندونی ها به مه توان نگدیشتن. . .😣

متین لبخند زده صورت خو نزدیکم ساخت که باز به بهترین فرصت گریه دوقولوهای شیرین مه ، به هوا رفت

متین اووف گفته اخمی به پیشانی خو ایجاد کرد‌ و از مه فاصله گرفته در حالی که دست خور از دور شانه ها مه پس می کرد با عصبانیت گفت

متین: یک روز نشد اینا بی موقع به گریه نشن😡

هم زمان کنترله گرفته غور غور زده گفت

متین: باز هردو به یک صدا هم بیدار میشن یک وجبی ها . . .
مه: مه فدای یک وجبی ها و باباینا بشششششم.....!!!!!😍

و با خنده دست متینه کشیده هردو جهت خواباندن مجددینا طرف اطاق رفتیم . . .

همیشه به خاطر داشته باشید. . .
آدمها ....
گاهی در زندگی ات می مانند!
گاهی در خاطره ات!

آن ها که در زندگی ات می مانند؛
همسفر می شوند ....

آن ها که در خاطرت می مانند . . .
کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیات برای سفر ....

گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد....

اما تو لبخند بزن

به تلخ ترین خاطره هایت حتی ....

بگذار همسفر زندگی ات بداند
هر چه بود ، هر چه گذشت
تو را محکم تر از همیشه و هر روز
برای کنار او قدم برداشتن ساخته است ....
آدم ها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند ....

این ماندن است که هنر می خواهد. . .

یادت نرود. . .!

وقتی ریشه ها عمیق باشد دیگر هیچ دلیلی برای ترس
از باد وجود نداره . . .😊


#پایان

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دنیای_صبور_من_30 در حالی که هنوز آرام نشده بود و نفس های عصبی بیرون می فرستاد مکث کرده گفت _ تو نمی تونی کاری کنی همشیره؟؟ _ عرض کردم از صلاحیت مه خارجه! _ خوب شهناز حالی مگری چیکار کنه؟ _کاری نمی شه بکنه ... متاسفم! با نگاه خیلی مذخرفی به سر تا پاه مه…
#دنیای_صبور_من_31!!
#نگارنده_اسرا_تابش

وقتی دید چشم بسته به حالت خود قرار دارم جرعت سخن گفتنیو زیاد تر شد و با لحن طعنه آمیزی پوزخند زنان به جملات خود رنگِ بیشتری آمیخت
اورانوس: شما هم دگه خانم ابراهیمی! ، وقتی می بینیم بی ادبه خودخو نگیری .....
دست از روی صورت پس کرده با اولین شی که سنگین تر از منگنه آهنی نیافتم از روی میز برداشته و بری خالی کردن خشم خود روی زمین کوبیده فریاد زدم
_ میشه بری یک دقه هم که شده او دهن نفهم خو ببندی؟؟؟؟؟
تکان خوردن خو با زدن یک پوزخند جبران کرد و نگاه از منگنه ی پرت شده گرفته گفت
اورانوس: به مه چی ، آبرو شما رفته نی از مه ، به ای زمانه خوبی هم نیامده
دست روی صورت کشیده کلافه و عصبی گفتم
_ عزیزی مه کنایه می زنی ... طعنه میگی!!! رسماً کاسه داغ تر از آش می شی!! خواهش کردم دو دقه لال شو ... لطفاً ساکت شو ... آروم بگیر!!! چی می شه چوپ کن ... امکان داره؟؟ می تونی؟؟؟
بر علاوه بر بلند رفتن صدا ، لرزش هم آهسته آهسته تصمیم به ظاهر شدن نمود که کنترلیو دگه از دستم رفته بود ولی او روز ها تا اندازه یی غرور داشتم که مانع رزیش اشک بشم ؛ بری کنترل حالت درونم از جا خیزته با پوشیدن عبا مبایل و کیفه برداشته از مقابلِ چشمان بهت زده اورانوس گذر کرده دروازه به هم کوبیدم و ترک اطاق کردم! تا حدی خشمم زیاد بود که نادیده یک باره گی با یکی با ضرب خیلی محکمی شانه خوردم ولی با وجود او خشم طرف مقابله مقصر شمرده با تندی گفتم
_ جلو راه خو ببین بچه جان!!!
و مه نفهمیدم بد چانسی تا چی اندازه او وقت سراغ مر گرفته بود که باید او فرد شوک دیده که سریو فریاد کشیدم هم میلاد باشه
میلاد که حیران مانده بود با نگاه آرام و نگران به چشما دُو دُو زده مه دیده خیلی آرام و آهسته گفت
میلاد: چی کار کردم؟؟
رو گشتاندم و بی اهمیت و بی حرف به مسیر خو ادامه دادم ولی حالی که به او روز فکر می کنم می فهمم به او گیر و واگیر قیافه میلاد آن هم با او همه کوتاه آمدن خنده دار ترین اتفاق او روز بود!
فردای او روز برگشت دوباره مه به فاکولته از نظر خودم چندان جذابیتی نداشت چون واقعاً از چشم به چشم شدن با نصرت و بقیه آن هم بعد از او اتفاق کذایی و زشت شرم داشتم ولی راهی گریزی هم نداشتم تا از او تنگنا خور بیرون بکشم ، وقتی با نصرت مقابل شدم بر خلاف تصورم شباهت انتخاب رنگ کت شلوار نصرت با مانتوی مه که بری بار دوم اتفاق افتاده بود قضیه روز قبل و شرمنده گی یو در کل از یادم برد
تا جای که خود نصرت هم ثانیه یی روی تشابه رنگ ها که بیش از حد در معرض دید بود مکث کرد و مه فقط در او لحظه با خود عهد کردم که بعد از ای او مانتو به تن نکنم تا جلو سوء تفاهم های قابل پیش بینی شده به چشم آدم های چون اورانوسه گرفته باشم ، آن روز با وجود او پوشش طولانی ترین روزه به مه ساخته بود که موقع برگشت به خانه با وجود مهمان های به اصطلاح خواستگار که به خانه حضور داشتن دیگر به طولانی بودن خود سنگ تمامه گذاشت!
با در کردن مانتو از تن ، موهای آشفته زیر شاله باز کرده بالای سر چکی کرده طبق روال همیشه گی سری به مهمان ها زدم و نگاه های معنا دارینا به خود خریده بعد از چند لحظه انتظار ترک اطاق نمودم که برگشت دوباره مه به دهلیز برابر شد با دیدن حامد و ماریا که دو به دو مقابل هم نشسته لادو می زدن ، مه هم چنان به کنارینا جا باز کردم! بی درنگ با انگشت روی دانه یی که مربوط به ماریا می شد کلیک کردم و دانه مربوط به حامده از دم خانه یو زده به خانه فرستادم و با خنده همزمان گفتم
_ شرایط خرابه برادر ، به خونه بمونی امن تری!
که ای حرکتم موجب چیق زدن از سر شوق ماریا و عصبانی شدن از سر خشم حامد شد با کف دست به پیشانی مه ضربه زده گفت
حامد: گم شو برو که به تو مهمون آماده
هم زمان که بازی از اول آغاز می کردم گفتم
مه: همالی از پیش مهمونا آمادم ... بیائین دوباره بازی کنیم


@RomanVaBio
#دنیای_صبور_من_32
#نگارنده_اسرا_تابش

و مجدداً مشغول بازی شدیم که صدای زنگ دروازه نگاه هر سه ما به سمت خود کشاند ، حامد به ماریا دیده گفت
حامد: وخی وا کن
ماریا: به منزل شما زنگ زدن مه چری وا کنم؟
تا خواست رو به مه کنه گفتم
_ خوردی گفتن کلونی گفتن!
اوف گفته از جا خیزته سمت اِف اِف رفت و با خود نگاه خندان مه و ماریا بدرقه راه خود ساخت با بلی گفتن خود به صورتم دیده با کمی مکث گفت
حامد: بلی همینجیه!
با نگاه کنجکاو به صورتیو می دیدم که سویچه فشرده قسمی که با بی حوصله گی گوشی سر جایو می گذاشت گفت
حامد: ها بیائین ،‌خوش میایین ، بفرمایین که خونه معلم صاحب چای و چاکلتا مفت و فراووونی داره!
و با همی حرفیو مه وقت او روی قضیه خواندم از جا خیزته گفتم
_ کی بود؟
دوباره سر جا شیشته گفت
حامد: یکی از خشو ها تو! تا ببینم بلاخره کی شرِ تور ازینجی کم می کنه
به پهلویو ضربه زده گفتم
_ خب چری بشیشتی برو به مادر بگو ...
سر بالا کرد و به منی که طلبکارانه ایستاد بودم دیده با نگاه چپ چپی گفت
حامد: ایشته دیوونه یی تو! مه بمی قد خو برم پیش نا محرما بگم مادر وخی که خویشا دُردانه شما آماده؟؟
و به ماریا دیده با تمسخر ادامه داد
حامد: بپرس ازو بگو شما به ای دیوونه گی خو چند خوهرین!
دگه نماندم تا خنده ها وارفته ماریا ببینم با عجله پیش از ای که او مهمان ها سر برسن دم دروازه رفته به مادر که مصروف صحبت بودن دیده موضوع فهماندم که تا پیش از فرار کردن مه مهمان های تازه رسیده دم دروازه رسیدن و مر غافل گیر کردند!
لازم به معرفی شدن با اونا نبود چون به همو نگاه اول فهمیدم او همان خانم معروف روز بزم بود ، انگار بلاخره توبه شکسته شده بود و موفق به دیدار ما شد ، خندیده احوال پرسی کرده دوباره به دهلیز بر می گشتم که دست مه گرفته گفت
_ کجا جان مادر؟ مه بخاطر تو آمدم
لبخندی زده به صورت مادر دیدم که سری تکاندن و اونا به داخل خانه هدایت به نشستن کنار بقیه مهمان ها که معذب شده بودن دادند ؛ خانم میان سال که بعد ها فهمیدم نامیو بلقیس خانم است هم زمان با نشستن روی نالینچه خندیده گفت
_ مزاحم مهمان ها شما هم بشدیم ، به قول معروف مهمان مهمانه دوست نداره و صاحب خانه هر دو
مهمان ها خندیدند و مادر با یک جمله ی مهمان نواز ، سخن دنیا خانمه تکذیب نموده خوش آمدی گفتند! و مه به او بین میان آن همه مهمان که هر دو عین هدفه داشتند خور کِلک ششم و اضافی احساس می کردم ، از اطاق بیرون رفته جهت آماده ساختن جزئیات چای بری پذیرایی به آشپزخانه یی که حامد هم در او تازه حضور پیدا کرده بود برگشتم و او با دیدنم خندیده گفت
حامد: هر دو خواستگاره به یکجا شوندین؟
پیاله ها داخل پتنوس چیده گفتم
_ پس نه به هر کدام جداگانه اطاق VIP تدارک دیدیم
خنده حامد در هنگام برداشتن چاکلیت کاکاویی از داخل قندانی پُر رنگ تر شده گفت
حامد: خدا کنه موی کنک به راه نندازن که حوصله درد سر نیه


@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#دنیای_صبور_من_35 با قلم #اسرا_تابش _ شکر تو خوبی؟ نه ولله ولی می پرسم! بهشته: خوب چی وقت دگه؟؟ بابا پیر شدیم ... سر پیری درس خوندن مشکله کمی تلاش کن خیر بینی رفته رفته تاکید هر چهار نفر پشتِ خط بابت اطلاعات خواستن بیشتر شده رفت و مه زیر باری از سر زنش…
#دنیای_صبور_من_36
#نگارنده_اسرا_تابش

نصرت: حتماً معلومات کافی هم راجب شرایط کاری و درسی یا حتی مصارفیو هم دارین درسته؟
لب فشردم و با گنگی سر تکانده گفتم
_ کم و بیش!
باز سر تکانده و مستقیم پرسید
نصرت: بودجه چی؟؟ چون از قرار معلوم موضوع اصلی بودجه کافیه که در اولویت قرار داره!
تا او لحظه فکر نمی کردم یکی مثل نصرت با آن همه ثروتی که از ظاهر می شد فهمید مایه دار پُر نفوذی است سوالی از بودجه و پول بپرسه ولی جا خوردنم که چندان به چشم نخورده بوده کنار گذاشته گفتم
_ قرارِ وعده ، فامیل از کمک به مه دریغ نمی کنن ولی ترجیح میدم به در آمد خودخو اکتفا کنم ، خو به هر صورت فعلاً چیزی که مر به تگنا قرار داده پول ن ....
با یک واکنش خیلی سریع مقابل حرف نیمه تمام مه ابراز وجود کرده گفت
نصرت: نه نه نه ...! اشتباه نکن ، وقتی می تونی تحصیل کنی که ....
با انگشت شهادت جای نزدیک به شقیقه خو سه بار به اشاره گرفته ، با آرامش و لحن خاصی گفت:
نصرت: اینجی آروم باشه!
وقتی با سکوت منتظر ادامه سخنیو بودم قلم روی میزه به بازی گرفته بحثه روشن تر ساخت
نصرت: ببین دنیا خانم ، مادیات و امکاناتی مثل پول ، خونه ، آب ، برق و گاز ، بودجه انترنتی مخصوصاً غذا ، یا هر چیزی دگه ... از نیاز ها اولیه و مبرم یک دانشجو به کشور بیگانه یه ، تا وقتی از ای امکانات بی نیاز نباشی درس خوندن ، سخته! نا ممکنه! دلگیر کننده یه!
به اصطلاح عامیانه ما مردم ، لب برچیده ادامه داد
نصرت: اینا چیزیه که از تجربه میگم!
و تک خنده کرده همراه با اشاره یی که به جیب پیش روی سینه کُت خو می داد گفت
نصرت: مه وقتی بری ماستر شدن قزاقستان رفته بودم اول میزان دارایی خو سنجیدم ، وقتی همه چیز به مه مهیا شد خیلی خوب تونستم دو سال درسی خو با گرفتن مدرک تمام کنم ، درسته که دانشگاه ، رشته ، شهر ، کشور ، معتبر و مهمه ولی نقش مانی "پول" خیییلی پر رنگ تر و تاثیر گذار تره مخصوصاً به شما دختر خانم ها که عزیز کرده پدر و مادرین و آسایش فکری و جسمی شما به اونا از هر چیز کرده با ارزش تره
سر و پا گوش بودم و سخن های که خیلی صادقانه به مه مسئوولیت دانسته بیان می کرده به دیده سمع گرفته بودم ولی جمله اخیر که با نهایت خون سردی بیان کرده بود خنده آور بود و لحظه یی نا غافل خندیده گفتم
_ حرف شما تکذیب نمی کنم ولی ارزش شما پسر ها به مراتب بالاتره نزد پدر مادرا
سر تکاند و جمله یی گفت که پشیمانی به صورت مه اظهار ساخت
نصرت: سن ما دگه ازی بحثا گذشته ، در ضمن پدرم خیلی وقته به رحمت حق پیوسته
سر پائین کرده با صدای آرامی گفتم
_ متاسفم ، خداوند رحمت کنه!
نصرت: آمین!
و با کمی مکث ادامه داد
نصرت: خب ... جدا ازی بحث می رسیم به دانشگاه قرار منتخب! گفتین هندوستان انتخاب شمانه؟؟
_ بلی
نصرت: در باره هندوستان معلومات کافی ندارم ولی .... بودند ، شنیدم ، خیلی کسا از آشنا ها اطراف مه ازونجی مدرک گرفتن ، ازو جمله یکی استاد احمدی ، معروف احمدی! فوق لسانس خو از هندوستان گرفتن ، می تونین از تجربیات اونا هم استفاده کنین
سرتکانده گفتم
_ باشه چری نی!
با کمی مکث و فکر کردن ادامه داد
نصرت: دگه خانم حسن زاده هم مدرک از هند دارن ... به هر صورت هند گزینه بدی نیه کمی هم انگلیسی بلد باشی می تونی مشکل زبانه حل کنی ، لیلیه و اطاق و بقیه مسائل هم که به بحث اول ما ارتباط می گیره
با اتمام حرفیو وقتی مطمین شدم سخن گفتن مه مانع سخن زدن ازو نمی شه ، از مکث طولانیو استفاده کرده گفتم
_ تا امروز به ای حاشیه ها فکر نکرده بودم!
نصرت: خواستم صادقانه عرض مطلب کنم!
_ متوجه هستم ، پس بنابر ای شرایط خیلی هم پیش بردن ای تحصیل اوته که به نظر می رسید سخت نیه
به دستی که ساعت به دست داشت تکانی داد و روی میز مانده در حالی که مستقیم به مه می دید و لبخند کوچکی بر لب دیشت گفت
نصرت: بری دختر خانمی مثل شما ....
مکث کرد و منتظر موندم ، در حالی که با اطمینان چشم باز و بسته می کرد ادامه داد
نصرت: می‌تونم با قاطعیت بگم ، نه!!!
تهِ دلم خوش شدم از او نهِ یی که با اطمینان گفته شده بود ،‌ ولی ای که چی باعث شده ایقذر اعتماد به مه داشته باشه جای سوال بود که تقریبا همو لحظه قضیه روشن تر ساخت
نصرت: چون سفر به مملکت بیگانه و پیش بردن تحصیل ؛ جرعت ، مقداری انگیزه و یک ذره جنم لازم داره که بعید می بینم در وجود شما او کمبودی احساس بشه
با توصیف از جرعت موجود در وجودم که واضع بود فقط قصد انگیزه دادن به انسان اقدام به رشد تحصیل داره لبخند کم رنگی جهت احترام زده گفتم
_ ممنون ازی که وقت گذاشتین


@RomanVaBio
#دنیای_صبور_من_49
#نگارنده_اسرا_تابش

نگاهم گیچ بود ، اصلاً دوست ندایشتم به او یک احتمالی که هی سعی به پس زدنیو دیشتم فکر کنم ، خندیدند و مه از ای که صورتم رنگ نگرفته باشه شک داشتم ، از صورت خندانینا نگاه دزدیدم و گرمی آفتاب مر خسته کرده بود و جالب بود که تا قبل از حرف بابا از گرمی آفتاب کرده بیشتر به پروفایل فکر می کردم.
سه بار بین دو کتف شانه مه ضربه های نوازشی زده آخر کار با نزدیک ساختنِ سرم روی موجی از مو ها مه بوسه کاشتند ؛ چقذر شیرین بود گرمی او بوسه
بابا: شوخی کردم باباجان!
با رها کردنم از آغوش گرم خود تا لحظاتی سکوت حاکم فضای بین ما بود و دلیلیو هم شاید سنگینی او جمله یی که گفته شده بود باشه! ثانیه های پشت سر هم فرصتی شد بری تداعی جملات در ذهن آغاجان که با خیره شدن به درخت پُر بار سیبِ ترش مبتدا سخنَ گفتند‌.
بابا: مادر تو از تو به مه بعضی چیز ها گفته
مکث کردند و مه سر بالا کرده به نگاه مستقیم و لبخند محو صورتینا که خیره بودند به درخت دیدم
بابا: شنیدم از پیش خو ناخونک به مملکت ها بی گانه می زنی
با افهام منظور ، لبخندی روی صورتم نقش بست که از کنج چشمینا بی نصیب نماند
_ تصمیم مه که خود سرانه نبوده ، خود شما اجازه فرمودین! مه هم از خواسته ....
لب برچیده ادامه دادم
_ مه فقط ... کمی به ای تصمیم پر و بال دادم
ای بار نگاه نافذ خو مستقیم به مه دوخته با کمی اخم که هنوزم او لبخند محوه کم نساخته بود گفتم
_ نگین که به جریان نبودین؟
یا الله گویان دست روی پاه زده از روی تخت به صحن حویلی قدم گذاشته گفتند
بابا: یاد مه نیه ، بگفتم؟
و جفت دست ها خو پشت سر به هم آغوشی گرفته مردانه به مقابلم قد علم کردند که اعتراض گونه آواز کشیدم
_ آغاجان ، بخدا خود شما اجازه دادین ، نگین که انصراف تصمیم می کنین یا ‌... یا اصلا او وقت یک چیزی بگفتین از رو اجبار او هم بری بستن فک مه
نگین ‌.‌..! نگین که بخدای کریم سکته می کنم
از اعتراضات ردیف شده مه خندیدن و حرفی که انتظاریو مخصوصاً در او لحظه نداشتم گفتند که مات شده بی حرکت موندم
بابا: حق او اجازه تا دیروز به گردن مه بود ، اجازه امروز بسته گی داره به جمله دوم تو که بری بستن موضوع فقط می تونم یک سری تکان بدم ، چیزی که مهمه ، فردایه! که بر می گرده به او جوان خوش سیرتی که امروز آرزو کردم کاشکی خیلی قبل تر از ای ایام قصد چیدن زیباترین گل باغچه مار می کرد
صورتم سفید شده بود و دستانم سرد سرد بود ، نزدیک شدند و با کف دست به شانه مه زده گفتند
بابا: اگه نظر ای ریش سفید پیره قابل می دونی بهتره ای بساط پهن شده حضار رعیته جمع کنی
نفسی گرفتند و پا روی اولین زینه گذاشته آخرین سخنه ردیف کردند
بابا: جوان شایسته یی است فکرا خو بکن!
رفته رفته محو شدند و صدای مادر تنها ثبوت بری فالگوش ایستادنِ نا در تمام او لحظات پشت کلکین شد.
مه مانده بودم با یک حیات خلوط و ازدحام ذهنی که پُر شده بود از جوانی که به قلب شخصی چون بابا شایسته خوانده شده بود ، مه بودم و جمله یی که شنیده شد! بلاخره نصرت دلیلی شد به جمع شدن بساط همه روزه رعیت! نصرت بود و مه حال طغیان و گیچی که در او لحظه بعد از جمله اخیر بابا دامن گیرم شده بوده نتونستم وصف کنم! چشم بستم و بی هوا صورت او زیر پلک نقش بست!
صورت همیشه سختیو نبود ، لبخندی بود که هر از گاهی از چند سانت اضافه به طرفین کش می آمد و ای بار بر عکس هر موقعی که احساسی نداشتم حتی دیدنیو داخل رویا هم حال قلب مه دگرگون و طوفانی ساخت


@RomanVaBio
#دنیای_صبور_من_50
#نگارنده_اسرا_تابش

شانه به شانه اورانوس مسیر سبز و خرم دانشگاه به قصد محور اصلی طی کرده به سخن های پُر هیجانیو که از گوشه گوشه ی دنیا حرف می زد یر تا پا گوش شنوا بودم ؛ در حالی که تمام فکر و ذکرم به دنبال سخنان دیروز آغاجان و نصیحت های مادرانه مادرم بود که به قبولی ای پیوند پافشاری داشتند گهگاهی هم به اورانوس واکنشی نشان می دادم.
خیره به مسیر بودم که به شانه مه کوبیده گفت
اورانوس: شمار به قرآن یکبار سیل کنیم ریسه!
درد شانه بی خیال شدم و تمام فکرم به او کلمه اخیر چهار حرفی "رئیس" پر کشانیده شد ، نگاه چرخانده به موتر نصرت که بری دیدن صورتیو دیر کرده بودم نگاه انداختم
اورانوس: دنیا جان چقذر ابهت رئیس به دل مه چنگ می زنه
تا قبل از او لحظه ، اورانوس چند بار دگه از شخص رئیس گفته بود که مه حساس شده باشم؟؟
او ابراز علاقه از زبان اورانوس چیزی نبود که تازه گی داشته باشه پس در ای بین احساسی که تازه گی داشت از مه بود نی اورانوس ، بی هوا ترس روی شانه ها مه نشست ؛ به اورانوس مشتاق دیدم ، علاقه ای دختر خیلی بیشتر از مه بود ، در او مدت یک سال که زمان کمی هم از آشنایی هر دوی ما نبود نمی شد او احساس علاقه نسبت به کسی که قرار بود هر لحظه همسرم شه نادیده گرفت ، بر علاوه او ، مطمیینن خودم دوست نداشتم نگاه دختری روی شوهرم بشینه پس اورانوس چی؟؟ او که دوستم بود همکارم بور به احتمال زیاد چشم دیدن شکسته شدنیو نداشتم ، بین دو فرد مهم گیر افتاده بودم یعنی باید از بین اورانوس و نصرت یکی انتخابم می شد؟؟
_ دنیا جان؟ دنیا؟؟
سر تکاندم و از خیره گی به صورت او دختر دست کشیدم و با دیدن به مسیری که چیزی نمانده بود گفتم
_ بلی؟
خندیده گفت
اورانوس: کجا بودی؟
_ گپ خو بگین
جمله یی که حتماً بار اول متوجه نشده بودمه دوباره تکرار کرد
اورانوس: گفتم دلیلی داره که رئیس ازدواج نکرده؟؟
بد گیر افتاده بودم ، کاش پیش ازی که سکوتم به جواب اعضای خانواده کار دستم می داد هر چی زودتر به خونه بر می گشتم
_ نمی فهمم خانم غفاری نمی فهمم!
به کلافه گی لحن مه توجهی نکرد و ادامه داد
اورانوس: آخه دلیلی نداره ، تحصیل و ثروت هر دو اولویت های ازدواجن که رئیس با تمام و کمال هر دو داره
شانه بالا انداخت و با گذاشتن اولین قدم روی زینه گفت
_ البته ایر نگم که مشکل از خودینا باشه و ....
درماندگی مه تا حدی شد که دگه از جمله ها ردیف شده یو چیزی درک نکردم و فقط و فقط به لحظه ی برگشتن به خانه فکر می کردم ، درگیری کار با وجود فکر های ناجور و مریض که هر لحظه مزاحم لحظاتم می شد مر خسته ساخته بود اما او درگیری و درماندگی وقتی زیاد شد که بری فرار از جلسه یی که تا نیم ساعت بعد قرار بود بین تمامی همکاران پوهنتون برگذار بشه و نصرت حتمی و الزامی به او مجلس حضور داشته باشه دنبال فرصت می گشتم
هر دقیقه یی که می گذشت پتکی می شد روی خسته گی او روز و بیدار خوابی شب قبلم ، بلاخره حریف اورانوس نشدم و درست وقتی که پانزده دقیقه به شروع جلسه مانده بود عازم رفتن شدیم از پوهنحی خارج شده با طی مسیر نزدیک اطاق بزرگ جلسات شدیم ، با هر بار نزدیک شدن ، ای قلب مه بود که مر زیر فشار از استرس می گرفت ، به آخرین راه رو چرخیدم که دور خوردن ما برابر شد با دیدن نصرت که پشت به ما با کتی که روی دست انداخته بود در حال صحبت با تلیفون بود ، دست خودم نبود که یک باره گی سر جا میخ کوب شدم و با گرفتن دست اورانوس مانع رفتنیو شده تند تند گفتم
_ چیزه ... مه باید به کسی تلیفون کنم ... تو ... برو!
دهن باز کرد تا چیزی بگه که به محض دور خوردن یکباره گی نصرت ....‌

#ادامه_دارد......


@RomanVaBio