【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
مولانا چقدر قشنگ گفته:
اگه همه جا تاریک بود دوباره بنگر شاید نور خود تو باشی :)🌱

@RomanVaBio
خدایا‌ بابت‌ هر چیزی‌ که‌ به‌ صلاحمون‌ نبود و‌ نشد‌ شکرت🤍

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
مرا از اغوشش جدا کرده گفت:« اگر دلت تنگ شده برایش زنگ بزن این چی دارد دیگر!» -:« نمی توانم زنگ بزنم!» +:« آها غرور میکنی، عاشق‌ مغرور ندیده بودم. صبر کن من زنگ میزنم، صدایش را هم در بلند گو میمانم!» نگاه معصومانه ای به فریده کردم و گفتم:« مسئله غرور نیست تو…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین ترین زجر دنیا انتظار برای دیدن کسی است که میدانی فاتح همه قلمرو جسم
و روحت است. سپهساالری که سیاست جنگی اش با همه قهرمانان دنیا فرق دارد.
جهان همان سپهساالری بود که قبل جسمم روحم را فتح کرده و به آن مسلط شد.
اومیدانست وقتی روح انسانی را تسخیر کنی جسمش خود به خود به تسلط ات در
میاید. او با همه مردان دنیا فرق داشت. چیزی که مرا بیشتر مقهور و اسیرش
میساخت...
صبح دو روز دیگر هم با همان دلتنگی آغاز و تمام شد. تمام روز آشفته بودم و با
دلشوره عجیبی ساعت های طوالنی را میگذراندم. با این که از جهان قهر بودم چرا
زنگی پیامی برایم نکرده باز هم مهرم نسبت به او بیشتر میشد. اوقاتم خیلی تلخ بود.
حتی وقتی با فریده بی میل بازار رفتم یک لباس سیاه با نگین های طالیی رنگ
برای خودم انتخاب کردم. چیزی که موقع آمدن ما به خانه با انتقاد شدید خاله و
مادرم همراه بود. هر دوتایشان ضمن تمجید از ظرافت لباس رنگ آنرا تقبیح کرده
گفتند:» تازه عروس که سیاه نمی پوشد!«
دیگر به قول عام دلم تا شده بود که جهان تا رفتن خاله ام نمی آید. از این فکرم
خجالت میشدم اما آرزو میکردم زود تر از موعد بروند..
دیگر باورم شد که نکاح کرامت دارد. در عین حال ایمان داشتم این تنها خطبه نکاح
نیست که کرامت دارد گاهی از کرامت خود آدم هاست که زود مهر شان بر دل
مینیشند..
.......
لباس سیاهی که با ظرافت خاص نگین کاری شده بود را به تن کردم. آستین هایش
تا چهار انج بازویم را می پوشاند. البته بعد لباس افغانی که برای مراسم گذاشتن حنا
بروی کف دست عروس با اصرار فریده در هماهنگی با دیگر دختران پوشیدم.
موهایم را اتو کشیده صاف و ساده نصف اش را به یک طرف صورتم که طولش
تا استخوان رانم میرسید و بقیه اش را پشت سرم که طولش از کمرم به پایین
میرسید رها گذاشتم..موهایی که بعد آن افسرده گی که هنوز هم عالیم اش در وحودم
بود تا بلند شده بودند...
صورتم را میکاپ ساده کردم.به ناخن هایم رنگ زدم آنهم گفته خاله ام از شرم
زمانه...
هیچ انتظار نداشتم جهان امشب هم خانه بیاید. بازهم خودش را مصروف همکاری
با فرزاد زده نمی آمد. تنها امیدم همین بود که اینجا بیبینم اش آنهم که تا آن موقع
شب مساعد نشده بود...
محفل خیلی گرم و پر سر و صدا بود. صدای موسیقی، صدای به هم خوردن دست
های زنان، خنده های کودکان همه با هم مخلوط شده بود. استیج سالون و همه آماده
گی ها نمایانگر هزینه گزاف در برگزاری این مراسم ازدواج بود. نگاه های خاله
و مادرم را که غرق تحسین از لباس و زیبایی من بود را هرگز فراموش نمیکنم اما
همچنان آزرده از رنگ لباسم..
از آغاز محفل خودم را با فریده و خاله سمیه ) خانم کاکای جهان( سرگرم پذیرایی
از مهمانان کردم. تا باشد کمی از دلشوره ام بکاهد اما نشد. خاله سمیه به محض
دیدنم با آن لباس سیاه انگشت به دهان گذاشته از حیرت گفت:» دخترم چشم نخوری
خیلی زیبا شده ای ، خانه رفتی حتما یک اسپندی دور سرت بگردان!«
من با لبخند ساده و ساخته گی از او تشکر کردم و در دلم گفتم کاش جهان هم مرا
در این لباس بیبیند..
یعنی این چطور دوست داشتن است که یکبار دلش تنگ نمیشود برای دیدنم..
نکند دیگر دوستم ندارد..؟
رقصیدن این سواالت در مغزم نمیگذاشت از محفل به قدر کافی لذت ببرم. اعصابم
به هم میریخت و دلم میشد چیزی را بشکنم..
برخالف من این فریده بود که از هر سه تا آهنگی که پخش میشد در یکی حتما
میرقصید. به گفته خودش خواهر داماد محسوب میشد. پنج جوره لباس گرفته بود.
از آرایشش اگر بگویم حرف نداشت. آن حلقه های فراوان موهایش که بر شانه
هایش افتاد بود، میکاپ صورتش که هماهنگ با لباس هایش بود زیبایی اش را
چهار چند کرده بود.
چشم بر راه منتظر بودم حتی یک نگاه هم اگر شده جهان را بیبینم تا اینکه خسته
شده سر جایم نشستم. با لبخند ساخته گی سعی داشتم حالت چهره ام را بپوشانم. خاله
ام به زور چند بار مرا از آن گوشه بلند کرد و به مهمانان که نمی شناختم معرفی
کرد. باز هم همین که کارم تمام میشد دوباره در همان کنج خلوت مینشستم. همیشه
از ازدحام متنفر بودم. صدای بلند طبل و موسیقی با آن اوقات تلخی که داشتم بر
تنفرم می افزایید.
حوصله ام سر رفت و دیگر تحمل نداشتم از جایم بلند شدم تا یکبار دست شویی
بروم. از میدان رقص که فریده خودش را کج و راست میکرد گذشتم و همین که
در راهرو رسیدم با پخش آهنگ آهسته برو که نشانه تشریف آوری عروس و داماد
با لباس نکاح به سالون بود سر جایم ایستادم. به تعقیبم فریده هم آمد و کنارم ایستاد.
بی اعتنا به در ورودی سالون نگاه میکردم که با دیدن جهان در کنار داماد قلبم مثل
طبل به تپیدن شروع کرد. و برای بار دوم همان جرقه بسان شوک برقی برای قلب
مرده ام در وجودم روشن شد. او داماد را تا رسیدن به استیج همراهی میکرد.
در کمال تعجب دریشی و یخن قاق اش به رنگ لباس من سیاه و نکتایی اش به
رنگ نگین های لباسم طالیی بود. با آن ریش های اصالح شده که جذابیت چهره
ای مردانه اش را بیشتر میساخت و آن دریشی سیاه دلم برایش ضعف میرفت.
میخواستم دویده خودم را به آغوشش قایم کنم اما نمی توانستم. جز صورت او همه
چیز و همه در چشمم خیره میامد..
لبخند گرمی به لبانم نقش بسته بود که خودم هم از آن اگاه نبودم.محو تماشای او که
با گام های آهسته و هماهنگ با داماد به من نزدیک میشد بودم که خاله ام به شانه
ام زد و مرا به خود آورد:» آی دختر شیطان چرا نگفتی با شوهرت لباست را
هماهنگ کرده ای!، اما خیلی خوشم آمد آفرین به تو!«
خنده ام گرفت. او از هماهنگی ای حرف میزد که روحم هم خبر نبود. همانگاه
متوجه شدم که جهان با نگاه های تحسین آمیز و پر مهر مرا نگاه میکند. دلم نمی
خواست ازش چشم بکنم اما به تالفی آن همه شکنجه ای که برایم روا داشت نگاهم
را از او گرفتم..
فریده که دنبال کننده این نگاه ها بود گفت:» خووب حاال دیگر چشم پرانی هایتان
هم شروع شد!«
نگاهی کجی به او کردم و بی اعتنا گفتم:» من که نگاهش نمیکنم! «
او دهنش را نزدیک گوشم کرده گفت:» بیبینم اگر بدانی که همراه عروس بلقیس با
جهان مقابل میشود باز هم همینطور نگاهت را از او میگیری!«
مثل برق گرفته گی ها به آن سوی سالون نگاه کردم. همان لحظه متوجه شدم که
عروس از در مقابل با همراهی بلقیس که نسبت اش با عروس دخترخاله بود می
آید. قرار بود عروس و داماد تا راهرو که به استیج وصل میشد به کمک همراهان
شان با هم مقابل شوند. خدایااا از حس اینکه بلقیس با ان احساسی که در برابر جهان
دارد با آن سر و صورت آراسته با جهان مقابل شود چه آتشی در وجودم روشن
شد. از حس حسادت زیاد دندان هایم به هم می خورد. همین که عروس و داماد از
هم جدا شدند و باعث شد بلقیس و جهان رو در روی هم قرار بگیرد اشفته و بر
افروخته شده بودم. با دیدن آن خندیدن های بلقیس و دست به سینه گذاشتن جهان به
عالمت سپاس هر چند که عادی بود حرص و حسادت وجودم را میسوختاند گمان
میکردم جلوی چشمانم را بخار گرفته بود. ندانستم چطور اما با عجله به سمت جهان
رفتم و دستم را بر بازوش حلقه کرده کنارش ایستادم و نگاه فخر امیزی توام با
نفرت به بلقیس کردم. جهان که هنوز به صورتش نگاه نکرده بودم با شگفتی
پرسید:» چیزی شده لیا؟«
صورتم را که باال کردم با دیدن چهره ای که دلم برایش یک ذره شده بود آن چشمانی
که با عشق در اغوشم میگرفت،آرام شدم و آتش وجودم خاموش شد.
+:» چیزی نه...فقط خواستم دست شوهرم را بگیرم!«
خودم هم از گفتنش حیران شدم اما دیگر نسبت به جهان حس حاکمیت برایم دست
داده بود..
آنقدر غرق نگاه جهان شده بودم که فراموشم شده بود کجا هستم.ندیدم کی بلقیس
رفته بود..
از دیدن اش سیر نمیشدم. قشنگ ترین لحظه ای بعد انتظار رسیدن است..
او مرا از سر راه به گوشه ای حرکت داد. من همچنان نگاهش میکردم..
جهان با همان لبخند شیرینی که به لب داشت گفت:» میگویند بد خلق شدی!«
همانطور که نگاهش میکردم گفتم:» کی میگوید؟«
+:» پرنده های هوا گفتند اما من باور نکردم!«
-:» پرنده های هوا باید برایت میگفتند بعضی شوخی هایت خیلی بی معناست!«
او شاد از این کنایه گفت:» انها هم میدانند که من میخواستم خودم را کنترول کنم!«
باز با همان لحن گفت که حرصم بگیرد. از این کارش لذت میبرد.
نگاهی بدی برایش کردم برایش گفتم:» جهاااان بااز!«
خندید و گفت:» درست است تسلیم شدم. حاال بازویم را رها کن باید بروم!«
بی اعتنا به محفل و مردم که مارا نگاه میکردند گفتم:» کجا؟، همین حاال آمدی!«
صورتش را نزدیک کرده گفت:» اینجا سالون زنانه است نمیتوانم بیشتر از این
بمانم!«
همان موقع زمان و مکان خودم را درک کردم. اهسته دستم را از بازویش خطا
میدادم که خاله ام به کمکم رسیده گفت:» همین جا باشید میخواهم با پسر و عروس
زیبایم عکسی بگیرم!«
خاله ام در کنار جهان و مادرم در کنار من ایستاد. جهان یک دستش را به شانه ای
مادرش و دست دیگرش را به کمر من حلقه کردم. دست من بر بازوی مادرم و
سرم نزدیک سینه جهان قرار داشت. محصور اغوش او بودم و صدای ضربان
قلبش را میشنیدم. انگار در بهشت بودم تا در حصار آغوش او..
یک عکس هم با فریده گرفتم او در میان من و جهان بود و با دستانش هر دوی مان
را به اغوش گرفته بود.. اما هیچ عکس جدایی با جهان نگرفتم بابت این کار چند
بار فریده را بد و بیراه گفتم که چرا یکبار از جهان نخواست با من عکس بگیرد.
هرچند بعد گرفتن عکس فریده زیاد اصرار کرد با من جوره یی برقصد اما جهان
از این تجمالت خوشش نمی آمد و با گفتن اینکه رقصیدن را یاد ندارد گذشت.
جهان همان موقع که میخواست از سالون خارج شود دوباره برگشت و آرام اما
محکم گفت:» اگر مردی بیگانه ای داخل سالون شد سعی کن دستانت را بپوشانی!«
وبا چشم به قسمت های برهنه دستانم اشاره کرد.
با اشاره سر مشتاقانه قبول کردم و از ته دل بابت اینکه نسبت به من حساس بود
خوشحال بودم..
ادامه محفل برایم خیلی خوشایند و دلنشین بود. دو سه بار هم با فریده رقصیدم. با
اشتها غذا میل کردم. حتی اگر شب جهان هم نمی آمد همین دیدن و حرف زدن با
او حتی اگر برای چند دقیقه محدود هم بود برایم کفایت میکرد...
در ختم محفل با اینکه انتظارش را نداشتم هنگام خروج از سالون به دهلیز هوتل
جهان را دیدم که انتظار ما را میکشید. موهایم از زیر چادر بیرون زده بود و تقریبا
با آن حالت بازنمایان بود. جهان با گام های استوار نزدیکم شد و بکس وسایلم را
از دستم گرفته گفت:» فریده ، مادرم و خاله ام کجاستند!«
تا چیزی بگویم فریده خودش را به سختی و زحمت با آن کفش های پاشنه بلند
خودش را به ما رسانده گفت:» الال مادرم با پدر میروند خانه کاکایم. پس منتظر
نمانیم دیگر برویم!«
جهان به من نگاه کرده گفت:» خوب یعنی حاال باید خانه برویم!« و باز همان لبخند
شیطنت بار...
من سرم را پایین انداختم و خودم را دلخور گرفتم اما در اصل دلم از اینکه جهان
خانه میرفت ذوق میزد..
فریده خودش را بی خبر انداخته گفت:» الال به خدا خیلی خسته شدیم. نمیدانم تو
چرا دلت نمیشود خانه بروی. اما لطفا من نمی خواهم دیگر اینجا متتظر بمانم پاهایم
از درد میترکد. اگر نمیروی مادرم را میگم!«
جهان ناگهان چهره اش جدی شد وگفت:» کی گفته نمی خواهم خانه بروم این حرف
ها دیگر چیست؟«
نگاه فوری و سرشار از شادی ام به جهان افتاد اما زود پنهان اش کردم تا متوجه
نشود. برخالف من فریده از چهره اش ناراحتی میبارید. جهان با محبت برادرانه
گونه اش را کشیده گفت:» باز هم قهر هم میکند. هم اخطار میدهد و هم قهر میکند.
با این حال اگر بدهکارش هم نباشی زیاد است..!«
هرسه خندیدم وبا آمدن مادرم سوار موتر شده به سوی خانه امدیم. قبل از آمدن به
هدایت جهان موهایم را که نمی خواست جلوی دیگران در بیرون از هوتل هنر
نمایی کند بستم..
در جریان راه آن هیجان و شادی در دلم موج میزد را نمیتوانم وصف کنم..
به خانه که رسیدیم اولین کار مادرم همین شد که دور سر من و جهان اسپند بگرداند.
بعد آن مادرم برای رفع خسته گی جهان چای دم کرد و تا آن ها چای نوشیدند من
داخل اتاق رفتم و حمام کردم...
بعد آن همین که موهایم را که کامال خشک نشده بود جلوی آیینه میز ارایشم نشسته
برس میزدم در آیینه متوجه نگاه های جهان که در عقب ام در حالی که به قاب در
تکیه کرده بود شدم...
_افکار جهان را خوانده میتوانید ؟

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
کسی رو پیدا کن که
وقتی داری راجع چیزایی که اذیتت کرده حرف میزنی
فکر نکنه داری غر میزنی،این خیلی مهمه...

@RomanVaBio
برایت آرزو میکنم سبز باشی
و سبز بودن یعنی
همان که دلت میخواهد بشود 🌱🍃

@RomanVaBio
من شیفته‌ی این‌هایی‌ام که می‌گویند: چه دست‌های زیبایی، چه چشم‌های گیرایی، چه لبخندی و چه صدای قشنگی داری!

این‌هایی که به آدم می‌رسند و بهترین بخش‌های وجود آدم را یادش می‌اندازند.

این‌هایی که سخاوتمندانه، در سمت درستِ خلقت ایستاده‌اند و به همه چیز و همه کس، از زاویه‌ی عمیق و انسانی‌اش نگاه می‌کنند.

#نرگس_صرافیان_طوفان

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
فریده خودش را بی خبر انداخته گفت:» الال به خدا خیلی خسته شدیم. نمیدانم تو چرا دلت نمیشود خانه بروی. اما لطفا من نمی خواهم دیگر اینجا متتظر بمانم پاهایم از درد میترکد. اگر نمیروی مادرم را میگم!« جهان ناگهان چهره اش جدی شد وگفت:» کی گفته نمی خواهم خانه…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هفتم
برس در موهایم بی حرکت ماند و از آیینه به تصویرش خیره شدم. چقدر این سر
و صورت برایم عزیز شده بود. من تنها در عقد او نبودم، در بندش بودم، اسیرش
بودم..
او فرمانروای همه وجودم بود و من خادمش...
او استادم بود، استادی که بی حرف و تنبیه آرام برایم دوست داشتن را یاد میداد..
او فراتر از چیزی بود که من بابت اش به خداوند دعا میکردم...
فقط این فکرم را مغشوش میکرد که چطور این قدر تحمل میکرد؟
چطور میتوانست صبور باشد؟
با این سوال ها تازه میفهمیدم چه گنجی را صاحب شده ام. گنجی که اگر حفظ اش
نکنم از دستم خواهد رفت..
او فرشته ام بود، فرشته ای از جنس مرد..!
با حس سنگینی نگاهش برس را از موهایم جدا کرد روی زانو هایم گذاشتم. با
هیجان مملو از شرم سرم را پایین انداخته و موهایم را پشت گوشم کردم.
از زیر چشم در آیینه نگاهش میکردم. در اتاق را بست. با گام های استوار نزدیک
آمد و پشت سرم لبه تخت نشست. حس اینکه نزدیکم بود آنقدر که اگر کمی عقب
میرفتم پشتم به زانو هایش برخورد میکرد حرارتی را در بدنم تولید میکرد.
جهان با لحن آرام و مالیم شمرده گفت:» لباست خیلی قشنگ بود. خیلی هم زیبا
شده بودی اما آن دستان برهنه ات را نپسندیدم. بار دیگر نمی خواهم جایی از بدنت
حتی به اندازه نیم سانت هم برهنه باشد. درست است؟«
ته دلم ممنون این اخالقش بودم. با این که برهنه گی دستانم را نپسندیده بود باز هم
در محفل بی آنکه خم بر ابرو هایش بیاورد به رویش نیاورد. او خوب میدانست چه
زمانی چه حرفی را بیان کند..
من که هنوز از غیابتش سه روزه اش ناراحت بودم سرم را پایین انداخته گالیه کنان
گفتم:» قبول است. در ضمن لباس تو هم خیلی قشنگ بود. خاله ام فکر میکرد ما
هماهنگ کردیم. بیچاره نمیدانست که در آن سه روز حتی یک پیامی هم از آدرس
تو دریافت نکردم هماهنگ کردن لباس که حرف دور است!«
جهان بی آنکه نگاهش را از من بگیرد با همان لحن قبلی اش گفت:» حد اقل وقتی
گالیه میکنی باید به صورت طرف بیبینی ، نشود فکر کند بی معرفت هستی!«
رویم را به سویش گرداندم .نگاهم به چشمانش افتاد. باز هم دلم فرو ریخت.
+:» اگر طرف خودش بی معرفت باشد چی؟«
-:» آن زمان کاری کن که از بی معرفتی اش خجالت بکشد!«
+:» نمی توانم! «
-:» چرا؟«
+:» چون شاید ناراحتی من برایش اهمیتی ندارد!«
-:» اما اگر من بگویم برای خنده هایت هرکاری میکند باز؟«
+:» تو که بگویی قبول میکنم!«
فقط سوزان نگاهم کرد و چیزی نگفت. دلم پر کرده بود میخواستم گریه کنم اما
جلوی خودم را گرفتم. توقع زیادی بود اما میخواستم در جواب آن گالیه ها مرا در
آغوش بگیرد.
یکباره به ذهنم سوال احمقانه ای خطور کرد که از پرسیدنش پشیمان شدم:» اگر
لباس آستین بلند را دوست نداشتی چرا لباس سفید عروسی را برایم آستین بلند
گرفتی؟«
ز نگاهش چنان درک کردم که درد عظیمی بر قلبش سنگینی کرد. این حرف
برایش خاطره بد آن شب را تداعی کرد .از حرفم پشیمان شدم اما حیف که از دهنم
بیرون شده بود. او هر قدر هم خودش را آرام جلوه میداد باز هم مرد بود نمیشد
آتش درونش را پنهان کند.
از جایش بلند شد
فورا . شاید نخواست بیشتر از آن دردش را بیبینم. همانطوری که ً
پشتش به من بود با صدای حزین گفت:» موضوع آن فرق داشت. در عروسی
ما...« حرفش قطع شد. انگار چیزی گلویش را فشرد، همان بغض..
بعد چند لحظه به سختی ادامه داد:» آن زمان از فلم بردار و عکاس گرفته تا پیش
خدمت ها همه اش را زنانه تنظیم کرده بودم. هیچ نامحرمی آن جا نبود..!« و به
سوی الماری لباس ها حرکت کرد.
این حالت اش مرا از پا می انداخت. تحمل نمیتوانستم عامل رنج کشیدن صورتی
باشم که همه چیزم شده بود..
از جایم بلند شدم تا همه چیز را برایش تعریف کنم و صدایش زدم:» جهان من
میخواهم....«
همانطوری که لباس خوابش را از الماری بر میداشت حرفم را قطع کرده محکم و
سرد گفت:» چرا اینقدر دلیل میگویی، کاری سختی است؟، حد اقل تا آن زمان که
تو به نام من یاد میشوی صبر کن، بعد آن...« حرفش را قورت داد و بی اعتنا به
جهان گفتن های من داخل حمام شد.
چقدر حالم بد بود خدا میداند. ازفکر اینکه جهان روزی مرا ترک کرده برود نفسم
بند میشد. اگر مثل همه قول هایش حتی آنهایی که در شوخی بیان میکرد به این
قولش هم وفا کند، چی کنم؟
باز همان لرزه شدید لعنتی با اشک های بی وقفه هماهنگ شد. دلیل این لرزه ها را
نمی دانستم اما هر زمانی به جانم می افتاد گمان میکردم مغزم سرد شده فلج میشوم.
دست و پایم رمقش را از دست میداد..
گلویم خفه میشد، انگار میمردم. از بس آهسته اشک میریختم که صدایم بلند نشود
گلویم سوراخ میشد!
به سختی با آن لرزه شدید روی تخت دراز کشیده و لحاف را رویم کشیدم..
نمیدانستم چرا هنوز در این برزخ دست و پا میزدم..؟
تا کی این همه غم را تحمل کنم...؟
چه حکمتی بود در این موانع که سر راه حرف زدن من و جهان سبز میشد؟
نمیدانستم اما دیگر شکایت نکردم. به او سپرده در دلم زاری کنان به خدا التماس
میکردم نجاتم دهد..
التماس میکردم کمکم کند..
التماس میکردم به قلبم صبر اعطا کند اگر نه چیزی نمانده بود از درد بترکد...
لبم را دندان گرفتم تا صدایم بلند نشود اما شدت گریه ام به قدری بود که شانه هایم
از تاثیر آن تکان می خورد...
من فقط با سه روز ندیدن جهان جانم به لب رسید، چطور تحمل کنم از او جدا باشم..
تا سر حد بیحالی رسیده بودم که دست ناجی جهان را روی شانه هایم احساس کردم.
و صدایش که پریشان میگفت:» لیا؟،...چرا گریه میکنی؟،... لیاا؟«
سرم گیچ میرفت زبانم هم بند می آمد. هنوز اشک هایم روان بود. جهان لحاف را
از روی سرم پس کشید و گفت:» لیا چیزی بگو؟، گریه برای چیست؟«
حالم چنان بد بود درست نمیتوانستم نفس بکشم. جهان مرا به سمت خودش چرخاند
و موهایم را از پیش صورتم پس زد. موهایی که بعد حمام درست صاف شان هم
نکردم..
هنوز هم میلرزیدم. از بس احساس بی حالی میکردم حتی نمی توانستم حرف بزنم.
جهان پریشان و گیچ یکی پی دیگر میپرسید:» خدای من تو را چی شد یکباره؟،...
نه نمیشه باید ببرمت داکتر!، دو دقیقه صبر کن!«
دستش را گرفتم و نگذاشتم بلند شود. نفس هایم به شمار افتاده بود و به سختی گفتم:»
ج...ها...ن!«
فوری جواب داد:» جانم!، بگو چی شده؟، جایت درد میکند؟..دودقیقه صبر کن
لباسم را تبدیل کنم بریم داکتر..!«
حال چهره اش مثل انسان های درمانده بود. دستش را محکم گرفته به سختی گفتم:»
جهان....لطفا...با من...آشتی کن!....جهان....بغلم ...کن!«
با این حرفم چیزی نمانده بود گریه کند. دستش را به سمتم دراز کرد و من مثل
ماهی دور مانده از آب به سختی خودم را به آغوشش انداخته قایم کردم. خدایا اگر
بهشت نام دیگری داشت قطعا برای من آغوش جهان نام دیگرش بود..
عطر امنیت، عطر عشق، عطر صداقت داشت آغوشش..
کدام طبیبی میتوانست برای عالجم بهتر از این مرحمی بنویسد!
جهان مرا در اغوشش محکم کرده گفت:» عزیزم من کجا با تو قهر بودم!، کاش
بدانم دلیل این حالت چیست؟«
هنوز هم میلرزیدم و از شدت اشکم چیزی نکاسته بود فقط راه نفسم باز شده بود و
کم کم به حال می امدم..
جهان که چانه اش روی موهایم بود و با یک دست، دستم را محکم گرفته بود با
غصه و پریشانی گفت:» لیا به خدا میترسم، یک چیزی بگو!...این لرزیدن برای
چیست؟، نکند سردت شده؟« و لحاف را تا شانه هایم کشید.
من مثال کسانی که گویا چیزی ارزشمندی برای مدت موقت برایش داده شده جهان
را محکم گرفته گفتم:» جهان..!، رهایم نمیکنی نه؟«
بوسه ای روی موهایم گذاشته و آرام گفت:» چرا رهایت کنم؟، برای این نگرفتم که
رهایت کنم!.....عزیزم لطفا گریه نکن!، اگر بدانی با این اشک هایت چطوری
شکنجه میشوم هرگز گریه نمی کنی!«
+:» وعده است ؟«
-:» چه چیزی!«
+:» اینکه رهایم نمیکنی!«
:» اگر گریه نکنی، بله وعده است!«
لرزه ام کم شده بود و چشمانم آهسته آهسته بسته میشد. اصال حوصله نداشتم و نه
حالش را که باز حرف آن شب را باز کنم. ترسیدم با گفتن آن حرف ها نشود دوباره
جهان از من فاصله بگیرد. حقیقتا جهان آنقدر ناز و نوازشم کرد فرصت نشد حرفی
بزنم. برای اولین بار بغلم کرده بود و موهایم را بوسیده بود. آن شب همه آن دلتنگی
ها را از من زدود.
اخر حرف هم پیشانی ام را بوسید و گفت:» حاال چشم های قشنگت را ببند و
بخواب، من همین جا کنارت هستم!«
سرم را بر سینه اش فشرده و آسوده و راحت از اینکه بهشتی را در آغوشم دارم
خوابیدم..
آن اولین باری بود که جهان را به خودم آنقدر نزدیک یافتم...
آرزو میکردم آن شب هرگز صبح نشود. اما زمان کی به خاطر ما توقف کرده که
آن شب میکرد..
آذان صبح با تکان های آهسته دست جهان که سعی داشت سرم را روی بالشت
بگذارد بیدار شدم. از تاریکی صورتش را نمیدیدم فقط صدایش را شنیدم که گفت:»
وقت نماز است!«
خواب آلود گفتم:» چقدر زود صبح شد!«
با خنده ای که در صدایش بود گفت:» زود صبح نشد تو دوی شب خوابیدی اگر
گریه هایت را هم حساب کنم میشه سه شب!«
خنده ام گرفت و چیزی نگفتم. او همانطوری که از جایش بلند میشد گفت:» بعد من
باز وضو بگیر، دو دقیقه دیگر هم وقت داری بخوابی!«
با این که سر درد و جان درد داشتم لذت خواندن آن نماز صبح هیچ گاه از یادم نمی
رود. نسیم مالیم هوایی که از آمدن بهار حکایت داشت، معطل شدن جهان برای
نماز خواندن یکجایی مان، ایستادن من پشت او و آن تجلی عشق خداوند قابل وصف
نیست. چقدر آن روز دعا کردم خدا مرا به او برساند..بعد ختم نماز همانطوری که کنار جهان روی تخت دراز کشیده و از پشت پنجره
سر کشیدن آفتاب را از عقب کوه تماشا میکردم او مهربانانه گفت:» حاال بهتر
هستی؟«
+:» خوب هستم فقط سردرد دارم!«
-:» اگر آنقدر گریه کنی معلوم است سر درد میشوی!«
این را گفت و چهره اش غمگین شد. من ناراحت از حرف های شب ام که سبب
رنج جهان شد به سویش نگاه کرده گفتم:» جهان من شب...«
تا حرف را تکمیل کنم سرش را سمت من کرد و انگشت اشاره اش را روی لب
هایم گذاشت و گفت:» هیسس!، دیشب را فراموش کن، چیزی که سبب رنج ات
میشود را نمی خواهم یاد کنی!«
+:» جهان!«
-:» جانم؟«
+:» تو آمیزه ای از همه خوبی های دنیا هستی!«
بوسه ای روی موهایم گذاشت و مرا در آغوشش قایم کرد.
یکباره مسئله بلقیس در ذهنم خطور کرد و کنجکاو شدم او چطور با جهان هماهنگ
کرده بود. نکند جهان خبر داشت!
با کنجکاوی پرسیدم:» جهان تو خبر داشتی که عروس را بلقیس همراهی میکند؟«
حیران به سویم دید و یکباره با نگاه چشمانی که در آن شیطنت برق میزد گفت:»
بله خبر داشتم. حتی دلیل آن غیابت هم همین بود. با هم قرار گذاشتیم، لباسم هم
انتخاب او بود همان لباسی که خوشت آمد!«
حسودانه به سویش نگریستم و گفتم:» هیچ شرم نداری با این که در نکاح کسی
هستی با یک نامحرم قرار میگذاری. همان روز های که من اینجا منتظر میماندم
تو با دیگران خوش میگذراندی!«
با گفتن این حرف زبانم را دندان گرفتم. از خودم حرصم گرفت چطور اینطور همه
چیز را به زبان آوردم!
جهان با آن خباثت که از چهره اش میبارید گفت:» هاااا پس علت آن بد خلقی هایت
همین بود نه؟«
باز در چال خودم گیر ماندم. سرم را پایین انداخته گفتم:» نه!، اخالق من همیشه
احسن است!«
+:» من چی بدانم فریده و خاله ام که اینطور نمی گویند. در ضمن از کجا میدانستم
که خودم را میتوانم مثل امشب کنترول کنم، اگر نه حتما خانه می آمدم!«
چیغم در آمد و با پرخاش به او حمله کرده گفتم:» منظور من آن نبود که تو میگی!«
در حالی که از ته دل میخندید و با دستش دستانم را محکم میگرفت تا تقال نکنم
گفت:» خودت هم میفهمی که حق با من است!«
+:» خیلی بد هستی!«
-:» چی گفتی؟، همین حاال گفتی من خیلی خوب ام. میان این دو صفت گیر کردم
آخر حوب هستم یا بد؟«
+:» بد هستی آن هم خیلی! «
خندید و گفت:» پس حاال که بد هستم با تمام همین بدی اعتراف میکنم از تو یک
معذرت خواهی بدهکارم. آنهم این که به همان اندازه که به خود حق دادم باالی
لباست ایراد بگیرم به همان اندازه تو حق داشتی از سوی من زنگ یا پیامی دریافت
میکردی. در ضمن از بلقیس اصال خبر نداشتم این خواهش فرزاد بود که من
همراهی اش کنم. وهاا دلیل اصلی اینکه با تو در آن سه روز تماس نگرفتم همین
بود که ثابت کنم خودم را کنترول میتوانم!« و باز خندید!
عکس العمل من هم همان چیغ و فریاد بود که او از ته دل دوستش داشت.
زنده گی من آن روز ها واقعا شبیه برزخ بود. نه در بهشت بودم نه در جهنم...
گاهی چنان عطر بهشت به مشامم میرسید که گمان میکردم دیگر زجر تمام شد
گاهی هم چنان میسوختم که باورم میشد سهم من جهنم است. زیاد تقال کردم برای
اینکه خودم را به بهشت برسانم غافل از اینکه همه چیز در زمان آن تحقق میابد.
هیچ درختی نمیتواند با تقال در فصل خزان شگوفه دهد..

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
چشم از جهان بپوش؛ طلبکارِ خویش باش

#صائب_تبریزی

@RomanVaBio