【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#گربه سیاه
#پارت198
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
دستهايش را دور گردن بانو انداخت و اورا بغل کرد. بانو خنديد و او را به خود فشرد و گفت: به حاج آقا گفتم از دکتر برای فردا واست مرخصی بگيره. دکتر هم قبول کرده و گفته کاراش رو انجام ميده.
بانو: ممنون زن عمو، آخه اين چه کاری بود؟ من يک هفته هم نيست که سر کار رفتم. باز هم مرخصی؟
بانو خنديد و چيزی نگفت. نيلا را از خود جدا کرد و انگشت شصتش را روی جای زخم پيشانی او کشيد و گفت: اميدوارم زودتر خوب بشه.
نیلا: ممنون زن عمو.
بانو: برو دخترم، بدو برو کمک.
نیلا: چشم.
نيلا هم تعدادی از بشقابهای خورشت خوری را برداشت و به هال رفت.
شاهين که داشت با پسرعموهايش اختلاط میکرد با ديدن بشقابهای دست نيلا، ناخواسته از جا بلند شد و سمت او رفت. بشقابها را از دستش گرفت و گفت: بده من انجام میدم.
نيلا که میدانست شاهين اين کاره نيست گفت: خودم انجام میدم.
کاوه به شاهين خنديد و آرام گفت: زن زلیل بدبخت.
علی که پايش را روی ديگری انداخت بود و دستهايش را به دستههای مبل سلطنتی زرشکی تکيه داده بود با نوک پايش به ساق پای کاوه زد و اخم کرد و زير لب گفت: بیشعور نباش.
نيلا هم که میديد شاهين بشقابها را با دقت روی سفره نقشدار روی زمين میچيند سمت آشپزخانه رفت و با سينی ليوان آمد.
شاهين به سمتش رفت و سينی را از او گرفت و سرزنشوار نگاهش کرد و گفت: اينا برای تو سنگينن.
نیلا: باور کن میتونم.
شاهين مشغول چيدن ليوانها شد که صدف دختر بزرگ بانو خانم گفت: عزيزم بيا يک ديس برنج ببر آقاتون ناراحت نشه.
همه خنديدند. شاهين با چيدن آخرين ليوان خندان سر بلند کرد و راست شد و گفت:- صدف جان، نيلا خسته اس. صبح تا حالا سر پا بوده و من میدونم حالا ناهارشم درست حسابی نخورده.
نيلا آرام گفت: مگه میشه از اون دستپخت خوشمزه گذشت. من همه رو خوردم...
همه با هم گفتند: نوش جان.
وقتی سفره چيده شد و همه دور سفره نشستند نيلا از آن همه صميميت لذت برد. ته قلبش شاد بود و شاهين شادتر. در اين چند وقت که در منزل عمويش به سر میبردند حال و روز بهتری را تجربه میکردند و ديگر خبری از آن همه کشمکش خواه ناخواه نبود.
شاهين بشقاب خود را عقب داد و خطاب به نيلا گفت: برای دوتامون بريز تو بشقابت.
نيلا او را نگريست. شاهين در خوردن غذا خيلی مرتب و منظم بود. کمی ترسيد. فکر کرد نکند شاهين از شکل غذا خوردن او بدش بيايد.
شاهين وقتی ترديد نيلا را ديد کفگير را از او گرفت و مشغول پر کردن بشقاب شد. و بعد گفت: بخور تعارف نکن.
نيلا با شرم و احتياط مشغول خوردن شد. سعی میکرد خورشت اضافه از قاشقش روی برنج نچکد. مبادا شاهين خوشش نيايد.
شاهين وقتی احتياط نيلا را ديد سرش را نزديک گوش او برد و گفت: تو بجويی بذاری دهن من، من میخورم. نگران نباش.
نيلا که باز از دقت شاهين غافلگير شده بود او را نگريست و بعد مشغول شد. اما همان حين ذهنش درگير بود. به اين میانديشيد چگونه ممکن است تا اين حد اين مرد ذهن او را بشکافد و بخواند.
ناصر پسر دوم حاج جليل داشت از خاطرات خدمتش برای خانوادهاش حرف میزد و باعث خنده همه شده بود. نيلا میديد بيشتر مردهای خانواده راستاد خوش خلق و خوش برخورد هستند. رامين، کاوه، ناصر تقريباً اخلاقشان به هم شبيه بود. علی و شاهين حدودا در يک رده بودند.
ناصر: خلاصه شبش که میخواستيم بخوابيم اين دفعه واسه علی احمدی برنامه چيديم. اين علی وقتی میخوابيد دو تا دستش رو اين ور اون ورش باز میکرد، دهنشم تا آخر مثل اسب آبی باز میکرد. با خروپوفاش تر میزد به شب تا صبحمون. طوری که يه بار يکی از بچهها نصف شب بالشش رو گذاشت رو صورتش میخواست خفهاش کنه.
آخه صدا که صدا نبود. انگار خر عرعر میکرد.
آره، داشتم میگفتم. من و حسن و فرزاد برنامه چيديم براش. شامپوی فرزاد رو آورديم اول کف دوتا دستاش ريختيم. حسابی پرشون کرديم. بعد حسن اومد باقی شامپو رو خالی کرد تو دهنش و در عرض دو ثانيه همه پريديم تو تختامون.
همهی جمع يک صدا خنديدند.
ناصر: فکر کنم پنج ثانيه نشد يهو صدای قل قل کردنش در اومد. يه دادی کشيد و نشست رو تخت و با دو تا دستاش میخواست دهنش رو تميز کنه، باقی شامپوارم ريخت تو دهنش. ماهم حالا نخند کی بخند. از سر صدامون گروهبان اومد سراغمون. چراغ رو روشن کرد و بشين پاشو داد. علی بدبخت با هر نشست و برخاست چهارتا حباب بيرون میداد. گروهبان وضع علی رو که ديد ما سه تا رو دو روز فرستاد بازداشتگاه و بعدش هم اضافه خدمت.
#پارت199
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
ناصر :حالا بماند علی احمدی مسموم شده بود و میگفت منم اون بيست و چهار ساعت رو همش تو دستشويی در حال کف سازی بودم....
کاوه که داشت نوشابه میخورد با شنيدن اين جمله ای آخر خنديد و نوشابه به حلقش جهيد و از بينیاش بيرون ريخت. رويش را برگرداند و سرفه زد و بقيه بيشتر به حال کاوه میخنديدند. ناصر محکم و با قدرت بين دو کتف او میزد و میگفت: زندهای؟
کاوه با بدبختی دست ناصر را کنار زد و با اشکی که از چشمش جاری بود و صداي یکه گرفته بود گفت:
کاوه: چيزيم نيست ولی تو دو تا مشت ديگه بزنی سقَط میشم.
آن شب بعد از صرف شام زنها به کمک هم ظرفها را شستند و سبزی خوردن را پاک کردند. صدف از مردها با چايی خوشرنگ و عطر پذيرايی کرد. خديجه خانم سبزی قرمه را به آشپزخانهای که در زير زمين عمارت ساخته بودند برد و مشغول تفت دادنش شد.
همهی کارهای لازم را تا نزديک نيمه شب انجام دادند. در آخر نگين، همسر علی نيلا را به اتاق برد و مشغول بند انداختن صورت او شد. از روزی که نيلا عروس خانواده راستاد شده بود ديگر به آرايشگاه نرفته بود.
حالا نگين که آرايشگر ماهری بود داشت چهره او را زيبا و زيباتر میکرد. بعد از کار اصلاح، روی موهای او رنگ گذاشت که شاهين به جلوی اتاق آمد و در زد.
نگين رفت و لای در را باز کرد و گفت: بله؟
شاهين با ديدن موها و گردن برهنه نگين نگاهش را به زير هدايت کرد و گفت: ببخشيد مزاحم شدم، پاکت سيگارم رو میخواستم.
نگین: کدوم يکی؟
شاهین :فقط يه دونه است.
نگین: اگه منظورت از سيگارت نيلاست که کارش هنوز تموم نشده. تا تموم نشه هم بهتون نشون نمیدم.
شاهين سرخ شد و از اين که نگين حال او را فهميده بود خجالت کشيد. او ادامه داد گفت: ولی اون يکی پاکت سيگارت رو میدم.
و بعد در را به روی شاهين بست. شاهين نفس عميقی کشيد و سقف را نگريست. در باز شد و دست نگين با پاکت سيگار و فندک طلايی شاهين بيرون آمد.
شاهين سيگارش را گرفت و تشکر کرد. به سمت تراس راه افتاد. وارد تراس شد و سيگاری کنج لبش گذاشت. فندک زد و آن را آتش زد. به سيگارش پک زد و به سر شب فکر کرد. به لحظهای که نيلا پشت به حسام کرد و بازوی او را گرفت و به زير چترش آمد. به اين که نيلا انتخابش را کرده بود. حالا حس میکرد نيلا را خواستگاری کرده است و از بين هزاران عاشقش دست روی او گذاشته است. از اين که توسط نيلا به هر دليلی انتخاب شده بود حس خوبی داشت اما ته دلش، در اعماق وجودش حسی به او درد میداد. دردی از جنس ترک شدن!
وقتی ياد حسام و حالتهايش میافتاد ته دلش رنج تلخی را احساس میکرد. دلش برای او به درد آمده بود؛ برای اويی که دشمن میپنداشتش! او در وجود حسام عشق ديده بود. اما حالا که شکست خورده بود، میترسيد که او هم چون خودش در تنهايی بشکند و آسيب ببيند. احساس میکرد وسط زندگی دو نفر افتاده است. پک محکمی به سيگار زد و دود را در ريه اش حبس کرد. وقتی دود را بيرون داد، کف هر دو دستش را به صورتش کشيد و بعد ته سيگار را از روی نرده های مرمرين به پايين پرت کرد.
يک ساعت بعد از تنها ماندن در آن تراس سرد و يخ زده کلافه شده بود. باران هم بيشتر احساساتش را به بازی میگرفت و حالا سردردش داشت کلافهاش میکرد. روی صندلی سرد فلزی نشسته بود. دستهايش را زير بغل زده بود و پاهايش را دراز کرده بود. در تاريکی به صدای گريهی باران گوش میداد که در تراس باز شد و صدايی در گوشش نشست.
ـ شاهين!
شاهین :جان.
ـ چرا اينجا نشستی؟ يخ میزنی!
شاهین :چيزی حس نمیکنم.
ـ چطور؟ مگه میشه؟ خيلی هوا سرده، بيا تو.
شاهین :بيا بشين.
علی بيرون آمد و در را بست. يک صندلی پس کشيد و روی آن نشست و گفت: اَه، لعنتی. چقدر سرده!
شاهین :علی، تو فکر میکنی من کار درستی کردم؟
علی: کدوم کار؟
شاهین:ازدواج با نيلا.
علی: اين چه سواليه میپرسی؟ معلومه که کار درستی کردی.
شاهین: اون قبلا ً نامزد داشت و به خاطر نجات برادرش از هم جدا شدن. نامزدش رو يکی دوبار ديدم. خيلی ناراحت و شکسته است. بهم احساس عذاب وجدان ميده.
علی: خانومت چی میگه؟
شاهین :سر در گم بود. خيلی زياد. اما امشب فهميدم ازدواجمون رو پذيرفته.
علی: چطوری؟
شاهین :پسره سر راهش سبز شده بود. نيلا گفت میخواد با من زندگی کنه.
علی: تو بهش فشار آوردی و از ترس اينا رو گفت؟
شاهين سر تکان داد و گفت: نه. داشتم از دور نگاهشون میکردم. فکر کردم با هم ميرن ولی نيلا به من زنگ زد و گفت میخواد که پيشش باشم.
علی: اين که خيلی خوبه.
شاهین :ولی من خودم رو توی وجود اون مرد ديدم.
شاهين عصبی دستهايش را درون موهايش کشيد و آنها را چنگ زد بلکه دردش آرام بگيرد.
#گربه سیاه
#پارت200
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
با دست موهايش را پشت سرش نگهداشت و بعد گفت: از دست دادن سخته، من افتادم توی زندگی دو نفر، يعنی هلم دادن تو زندگيشون، من...
علی: هی هی هی، چی میگی؟ صبر کن! يادت باشه با تقدير و سرنوشت نمیشه جنگيد.
شاهین :نيلا بهش گفت تو خيلی وقت پيش از اينها اين کار رو بامن کردی. برای برگشت به هم خيلی ديره. اين مردک تقريباً ولش کرده بود اما حالا بهش برگشته.
علی: غلط خورد با هفت جد و آبادش. داره تاوان پس ميده، حقش هم هست. گور باباش.
شاهین :من هم اينطور خودم رو راضی میکنم.
علی بيشتر سمت شاهين چرخيد و دست چپ او را گرفت و گفت: اگه خودت کسی رو ول کنی بعد اون ازدواج کنه، بعدش پشيمون بشی، پا میشی بری سراغش زندگيش رو به هم بريزی؟
شاهین :نه.
علی: اگه خودت کسی رو ول کنی انتظار داری اون بهت برگرده؟
شاهین :نه. انتظار ندارم.
علی: تو به زور نيلا رو ازش گرفتی؟
شاهین :نه.
علی: نيلا با رضايت اومد تو زندگيت؟
شاهین :مجبور بود چون...
علی: دليلش رو ول کن. هر کس برای ازدواج دليلی داره. عشق، خوشتيپی، پول، ماشين، خوشگلی، دليل اون هم نجات برادرش بوده. خوب مگه خودش هم قبولت نکرده؟
شاهین :بله.
علی: پس الهی شکر. بشين زندگيت رو بکن. اين فکرا چيه؟ اون به اندازه خودش فرصت داشته و استفاده نکرده. اگر مرد بود يه جوری خودشون رو از اون مخمصه خلاص میکرد. اين حلقه هم نشان تعهد تو به اون زنه. ناموسته، حق نداری به اين چيزا فکر کنی.
شاهين سر فرود آورد. دستش را پس کشيد که علی لبخند زد و گفت: دوسش داری ها!
شاهين پلکهايش را روی هم گذاشت و لبخند زد. رو به علی کرد و پلک گشود و گفت: نمیدونم.
علی لبخند زد و مشت گره کردهاش را به بازوی شاهين زد و گفت: چرا، دوسش داری. اگه نداشتی اينقدر هواش رو نداشتی.
شاهین :من تنها پناهشم
علی: اين حرفای توجيهی رو ول کن. همهی ما پناه زن و بچه مون هستيم. ولی تو دوسش داری.
شاهین :حالم باهاش خوبه.
علی: اوه... پس از دست رفتی، تو عاشقشی!
شاهين با دهان بسته آرام خنديد. علی با خوشرويی گفت: بهت تبريک میگم... الان تبريک گفتن داره... خودتم با افکار غلط گول نزن.
و بعد از جايش بلند شد و بازوی شاهين را گرفت و گفت: بيا بريم تو، باهات کار دارم.
شاهين از جايش بلند شد و دنبال علی تقريبا کشيده شد. وقتی به درون ساختمان رفتند علی گفت: شبت بخير... برو بخواب کارشون تموم شده.
و به اتاقش رفت. شاهين هم به جلوی اتاق رفت و در زد.
نیلا؛ کيه؟
شاهین :اجازه هست بيام تو؟
نیلا: بفرماييد.
شاهين در را بازکرد و با احتياط وارد شد و گفت: کسی نيست؟
نیلا: نه عزيزم.
شاهين وارد شد و در را بست و قفل کرد. نگاهی به نيلا کرد که روی تخت نشسته بود و داشت ناخن پاهايش را لاک میزد. شال را دور موهايش پيچانده بود و تمام حواسش به لاک زدنش بود. شاهين اولين بار بود که میديد او سرگرم اين کارهاست. دو قرص مسکن از داخل داروهايش برداشت و خورد تا سردردش فروکش کند. به درون سرويس رفت و مسواک زد. دست و رويش را طبق معمول هرشب صابون زد و شست. زمانی که بيرون آمد ديد نيلا در حال فوت کردن انگشتان پايش است.
شاهين سمت او رفت و گفت: ببينمت. نيلا سر بلند کرد. شاهين صورت صاف و روشن او را نگريست. آن چشمهای درشت سبز و ابروهای کشيده، بينی کوچک و لبهای قلوهای چه آتشی به جانش میانداخت.
مخصوصا حالا که چون روز اول حضورش در خانهشان زيبا شده بود. ديگر خبری از آن ابروهای نامرتب و خط سيبيل نبود.
شاهين جلو رفت و گفت: موهات رو ببينم. چرا قايمشون کردی. نکنه گند زدين بهشون؟
نیلا: نه. خيلی هم خوشگل شدن

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
و چه اندوهِ غلیظی ست
جهانی
که در آن
عشق فریب است...!

@RomanVaBio
#چالش

یک جمله قشنگ بگو که وقتی می‌شنوی قلبت پر از امید میشه‌.‌..🌱

کامنت👇

@RomanVaBio
.
گل آ فتاب گردان رو به نور می چرخد🌻
و آدمی رو به خدا 🌻.

ما همه‌ آفتابگردانیم🌻.
اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی،🌻

دیگر آفتابگردان‌ نیست🌻


@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت200 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... با دست موهايش را پشت سرش نگهداشت و بعد گفت: از دست دادن سخته، من افتادم توی زندگی دو نفر، يعنی هلم دادن تو زندگيشون، من... علی: هی هی هی، چی میگی؟ صبر کن! يادت باشه با تقدير و سرنوشت نمیشه جنگيد.…
#گربه سیاه
#پارت201
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا شال را از دور سرش باز کرد و آبشار موهای عسلی رنگش روی شانههايش ريخت. شاهين به او نگاههای از خود بیخود شده میکرد. موهای بلند و خوش رنگ او را برانداز کرد.
نیلا: چطوره؟
شاهين تکان ريزی به سرش داد. نگاهش را روی پای نيلا پايين کشيد. پاهای سفيد چون برفش قرمزی لاک را بيشتر به رخ میکشيد. شاهين احساس داغی کرد. سرش را بالا گرفت و نفس عميقی کشيد. نگاهش را چرخاند و روی لبهی تخت نشست و
گفت: لاکت رو تخت نريزه.
نيلا در شيشه را بست و در حال گذاشتن آن روی ميز کنار تخت گفت: حواس مه هست.
شاهین : اگه من نمیگفتم نبود.
نیلا: باشه تو بردی.
نیلا چرخید و روبه شاهین با لبخند شیطانی گفت:خوب ني.
شاهين زير لب گفت: سرم درد میکنه.
نیلا: مشخصه.
شاهين چشمهايش را ريز کرد و گفت: مسخره میکنی؟
نیلا: نه . نیلا آرام خندید.
شاهین با صدای آهسته خطاب به نيلا گفت: با من اين کار رو نکن. میخوای يک هفته نباشی، يک هفته تنها باشم. میدونی اين برای يه مرد مثل من يعنی چی؟
نيلا حرفی نزد و شاهين گفت: تو خيلی خوبی نيلا.
نيلا چه احساس خوبی به اين مرد پيدا میکرد هر زمان که اينچنين بیقرار حرف میزد.
°°°~
صبح روز بعد در منزل حاج جليل همه در تکاپو بودند. سالن را آن طور که بانو دستور داد مرتب کردند.
حاج جليل و بانو از روز قبل همهی مهمانانشان را دعوت کرده بودند. علی و ناصر باغ را چراغانی کردند.
کاوه هم به خدمتکارشان کمک میکرد و ميز و صندلیهای پذيرايی را در سالن بزرگ منزلشان میچيد.
نيلا هم در آشپزخانه به خانمها کمک میکرد و عصر تقريباً کارها تمام شد و آشپزی که حاج جليل استخدام کرده بود در زيرزمين مشغول پختن غذا برای مهمانی شد.
نگين در اتاق به جان صورت نيلا افتاده بود و داشت او را آرايش میکرد.
نیلا: نگين جون مگه فقط يک مهمونی نيست؟ لازم نيست اين همه به من کرم پودر بمالی.
نگین: عزيز دلم مهمونی هست اما به مناسبت ازدواجتون. شما نه نامزدی داشتين نه عروسی، بايد يک فرقی با بقيه بکنی يا نه؟
و بعد مشغول شنيون موهای او شد. نگين، گل سر ظريفی را لای موهای او پيچيد. و در آخر کنار آمد و نيلا را نگريست. لبخند زد و گفت: کار من درسته يا تو خيلی خوشگلی؟
و بعد لباس طلايی رنگی که شاهين در اصفهان برای نيلا خريده بود را به تن او پوشاند. وقتی نيلا به جلوی آينه رفت و خود را ديد چند لحظه مات شد. ديدن آن چشمهای درشت شده و خط چشم کشيده،آن گونههای برجسته شده، و آن لبهايی که به زيباترين شکل آراسته شده بود او را مات تصوير خود کرده بود.
برای اولين بار چقدر دلش خواست جشن عروسی داشت اما قسمتش نبود. آهی کشيد و سر به زير گرفت.
نگین:چيه عزيزم، دوست نداری؟
نيلا سر بلند کرد و گفت: چرا خيلی قشنگ شدم. ممنون نگين جون.
نیلا: شاهين ديوونت میشه.
نگين اين را گفت و خنديد. وسايلش را جمع کرد و از اتاق بيرون رفت تا به خود برسد.
کمکم منزل حاج جليل پر از مهمان شد و صدای آهنگ شاد در منزل پيچيد.
صدای دست و سوت و جيغ از طبقه پايين آمد. چند دقيقه بعد جيغ و دست بيشتر شد و صدای شاهين از طبقهی پايين آمد. نيلا فهميد شاهين آمده است و حالا دل در دلش نبود تا شوهرش را ببيند. دوست داشت ببيند شاهين با ديدنش چه احساسی پيدا میکند!
او روی صندلی مقابل آينه نشست و منتظر شد. چند دقيقه بعد در زده شد و نيلا همانطور بی صدا بود.
در باز شد و شاهين به درون آمد و نيلا را حاضر و آماده چون يک عروسک زيبا نشسته روی صندلی ديد.
نيلا سر به زير داشت و با ناخنهايش ور میرفت. شاهين آهسته آهسته به او نزديک شد. پشت سرش ايستاد و گفت: نيلا!
نيلا سر بلند کرد و با ديدن شاهين در آينه در آن کت شلوار مشکی لبخند زد. چقدر آن شب شاهين در نظرش زيباتر از هميشه بود. شاهين دستش را سمت نيلا بلند کرد. نيلا دستش را در دست او گذاشت و از جايش بلند شد و رو به نيلا کرد.
به دسته گل دست شاهين نگاه کرد. غنچههای گل رز قرمز که روی پايهی طلايی با نگينهای نباتی کار شده بود به او چشمک میزد. نيلا به چشمهای شاهين نگاه کرد و در آنها غرق شد.
شاهين به او لبخند مهربانی زد و گفت: خيلی زيبا شدی.
نيلا دستی به يقه کت او کشيد و گفت:
#گربه سیاه
#پارت202
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: تو مثل جنتلمنا شدی.
شاهین :مثله؟
نیلا: هستی.
شاهين خنديد و نيلا را به آغوش کشيد. چند لحظه به همان حال ماند. وقتی آرامش گرفت گفت: هميشه پيشم بمون.
نیلا: هيچوقت ترک تو نمیکنم، مگر که روزی خودتو بخوایی.
شاهين نيلا را بيشتر به خود فشرد. وقتی از هم جدا شدند دسته گل را به دست او داد. سمت کمد نيلا رفت و شال کار شده حرير را از کمدش بيرون کشيد و روی سر نيلا انداخت.
نيلا معترض گفت: شاهين! موهامه خراب میشن. چه اشکالی داره وقتی لباس مه پوشيده است.
شاهين با مهربانی خاصی گفت: همين که من ديدم و پسنديدم کافيه.
نیلا: اما...
شاهين انگشتش را روی لبهای نيلا گذاشت و بازوی او را در دست گرفت و گفت: بريم.
و با هم راه افتادند. از اتاق بيرون رفتند. طول راهرو را قدم زنان رفتند. از پلهها سرازير شدند که همه مهمانان از جا بلند شدند و با برانداز کردن نيلا برای آن دو دست زدند. نيلا با شادمانی شاهين را نگريست. روی سرشان گل و شکلات ريختند و کل کشيدند. به آن دو تبريک گفتند و سمت جايگاهی که برايشان آماده کرده بودند هدايتشان کردند.
شاهين و نيلا در جايگاهشان نشستند و کاوه آهنگ را پلی کرد. با پلی شدن آهنگ جوانترها به وسط رفتند و مشغول رقصيدن شدند. نگاه شاهين اما به در بود. کمی بعد نيلا پرسيد: منتظر کسی هستی؟
شاهین :مادر اينا.
نيلا با غصه آهی کشيد و دانست ماه منير مغرورتر از اينهاست که بخواهد در آن جشن شرکت کند.
کمی بعد در باز شد و آقای راستاد و بعد شيوا و محسن و بچههايش، بعد هم شيلا و ربکا و پشتبندش رامين وارد سالن شدند.
شاهين از جايش بلند شد و به استقبالشان رفت. به آنها خوش آمد گفت و بغلشان کرد. وقتی جلوتر آمدند رامين با حالت رقص وارد جمع شد و شروع به رقصيدن کرد و همه به حرکات او میخنديدند و برايش دست میزدند. خانواده راستاد به نيلا هم تبريک گفتند و يکیيکی در آغوشش کشيدند و به او تبريک گفتند.
وقتی دور نيلا خلوت شد رامين با حالت رقص جلو رفت و دست او را گرفت و از جا بلندش کرد. نيلا را به وسط سالن برد و با او مشغول رقصيدن شد. حين رقصيدن نيلا گفت: ازم ناراحت نيستی؟
رامین :چرا! هنوز هم.
نیلا: پس چرا اينقدر شاد میرقصی.
رامین :خوب چه ربطی داره؟
او با يک دست، دست نيلا را گرفت و دور خود چرخاند و با دست ديگرش سوت کشيد. طوری که باقی پسرها يکصدا سوت کشيدند.
نيلا در بين آن همه سر و صدا و جيغ گفت: ببخشيد.
رامین :چی؟
نیلا: میگم ببخشيد.
رامين گوشش را نزديک دهان نيلا برد و گفت: - چی؟
نیلا: گفتم ببخشيد.
رامین :نمیشنوم.
نيلا بلندتر داد زد: گفتم ببخشيد.
اينبار طوری داد زد که همه نگاهش کردند. رامين خنديد و گفت: باشه بابا. گفتم که میبخشم چرا داد میکشی؟
نيلا به رامين و خنده بدجنسش نگاه کرد و با حرص گفت: میکشمت رامين!
رامين سرخوش خنديد و گفت: حقت بود. دفعه ديگه نگی به شما مربوط نيست. يادت باشه همه چيزه تو و اون شوهر عنقت به من ربط داره.
و بعد با نوک انگشتهايش به نوک بينی نيلا زد. نيلا حين رقصيدن بينیاش را گرفت و گفت: بدجنس.
رامين به دنبال شاهين گشت و با پيدا کردن او که داشت حرصی شربت مینوشيد لبخند دنداننمايی زد و گفت: - چون داری با من میرقصی شوهرت داره میترکه!
رامين حين رقصيدن دستهايش را بالا برد و مشغول دست زدن شد و با صدای بلند گفت: شاهين بايد برقصه، شاهين بايد برقصه.
و کل جمع با خنده و شوخی همراهش شدند. مردها شاهين را سمت رامين و نيلا هل دادند و کمی بعد شاهين نيلا را در آغوش داشت و با آهنگ آرامی که پخش می شد مشغول رقصيدن بودند. شاهين چه از خود بیخود اين فرشته زيبا روی را در آغوش داشت و هر دو داشتند آرام و به دور از خود با هم میرقصيدند.
بعد از صرف شام و پذيرايی و رقص و آواز کمکم مهمانان بعد از تقديم هديه و آرزوی خوشبختی، منزل آقا جليل را ترک کردند و فقط خانواده دور هم ماندند و به شاديشان تا ساعتی ادامه دادند. میرقصيدند و عکس میگرفتند و از لحظات لذت میبردند.
ربکا از جايش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا ليوان آبی برای خود بردارد. تمام فکرش پيش شاهين و شادی واقعی او بود. وقتی میديد شاهين تا اين حد شاد است هم خوشحال بود و هم ناراحت.
اين دو حس متناقض به شدت آزارش میدادند. اما سعی کرد کمتر خود را بيازارد. به کابينت تکيه کرد و آهسته مشغول نوشيدن آب شد که کاوه وارد آشپزخانه شد.
#گربه سیاه
#پارت203
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
کاوه، ربکا و رامين رابطه چندان خوبی نداشتند اما کاوه بدجور دل در گروی ربکا داشت. از سالها پيش و تقريباً همه اين را میدانستند اما کاوه هميشه با کم لطفی و بیمهری رامين و ربکا رو به رو میشد.
کاوه هم يک ليوان آب برداشت و سر کشيد و بعد نگاهی به ربکا در آن لباس مشکی کرد. به نظرش او بسيار زيبا شده بود.
ربکا: به چی نگاه میکنی؟
کاوه لبخند کجی زد و سکوت کرد. ربکا ايشی گفت و ليوان را روی کابينت گذاشت و راه افتاد که برود.
کاوه ميز راه دور زد و راه افتاد. مقابل ربکا ايستاد و گفت: کجا با اين عجله؟
ربکا با عصبانيت چرخيد و زير لب گفت: باز خل بازيات گل کردن لعنتی!
کاوه بازوی لخت او را چنگ زد و سمت خود کشيد و گفت: میخوای تشريف ببری؟
ربکا: آره! تا از دست توی خل راحت بشم.
کاوه: من خلم؟
کاوه محکم ُ تر ربکا را سمت خود کشيد. پای ربکا به خاطر پاشنه بلند کفشش سر خورد و نزديک بود بيفتد. کاوه سريع جنبيد و دست ديگرش را دور کمر او انداخت و نگهش داشت. اما چه نگه داشتنی!
او را کاملا به آغوش کشيده بود. ربکا يک لحظه از ترس زمين خوردن، جايی که در آن فرود آمده بود و عطری که مشامش را پر کرده بود به همان حال ماند. نفس در سينهاش حبس شد. بعد از کمی نگاهش را بالا برد و به کاوه دشمن ديرينهاش نگاه کرد. ميشه به خاطر دعواهای لفظی بين او و رامين از کاوه متنفر بود.
کاوه آرام گفت: حالت خوبه؟
ربکا بیحرف خود را از لای بازوان کاوه بيرون کشيد و با ذهنی قفل شده و حالتی حيران گفت: من خوبم.
کاوه: میخوام باهات حرف بزنم.
صدايی در گوشش پيچيد: تو با من حرف بزن!
دستی روی شانهی کاوه نشست، تا برگشت مشتی در صورتش خوابيد که به کابينت خورد و آخش در آمد. رامين چون ديوانهها تهديدوار فرياد زد: تو فقط با من حرف بزن. به خواهرم چکار داری؟
همهی شادی ها به هم خورد و همه سمت آشپزخانه دويدند. ربکا مات رامين را نگاه میکرد. رامين فرياد زد: من ازت متنفرم و نمیذارم خواهرم با تو ازدواج کنه... اون هم ازت متنفره.
و بعد خطاب به ربکا گفت: بريم.
ربکا از کنار کاوه رد شد و دنبال رامين دويد. رامين همه را کنار زد و بيرون رفت. ربکا وسايلش را برداشت و سمت در سالن رفتند که کاوه به حرکت در آمد و دويد و گفت: وايسا، با توام!
رامين به در نرسيده بود که کاوه از پشت کت زرشکی او را چنگ زد. رامين را رو به عقب کشاند. رامين برگشت و دوباره دو مشت برای کاوه انداخت. اين بار کاوه با بغل ساعدهايش مشتهای او را رد کرد و داد زد: مشت ننداز حيوون. میخوام باهات حرف بزنم.
و بعد شانههای او را گرفت و سمت جمعيت چرخاند. رامين دستهای کاوه را از خود دور کرد. کاوه جلوی در خروجی ايستاد تا کسی خارج نشود.
شاهين رامين را که نفس نفس میزد عقبتر کشيد و گفت: چه خبره؟ مشت و داد و هوار.
رامين از شدت عصبانيت در صورت شاهين فرياد زد: اون عوضی به خواهرم دست زد.
شاهين بلافاصله سيلی محکمی در صورت رامين زد. همه ساکت شدند. رامين دستش را روی جای سيلی شاهين گذاشت و ماليد و سرش را پايين انداخت.
شاهين با خشم زير لب گفت: اين اتفاقات رو توی جمع جار نمیزنن بیشعور.
ربکا بلا تکليف، رامين و شاهين را نگاه میکرد. بزرگترها که تا آن لحظه ساکت و سردرگم ايستاده بودند پا در ميانی کردند و رامين و ربکا را نشاندند.
شيوا کمک کرد نيلا بنشيند و به او که ترسيده بود کمی شربت خوراند. جو با وجود سکوت نا آرام بود.
حاج جليل پرسيد: چی شده کاوه؟
کاوه: من فقط داشتم با ربکا حرف میزدم.
رامين سر بلند کرد و داد زد: فکر نمیکنی خيلی تو حلقش بودی؟
#گربه سیاه
#پارت204
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
کاوه: رامين من دستش رو کشيدم اون سر خورد که گرفتمش نيفته. قصد بدی نداشتم. درسته يا نه ربکا؟
ربکا سردرگم شد اما با اين حال چند بار سر تکان داد و گفت: آره... آره.
رامين او را نگريست. رو به جلو خم شد و روی زانوهايش تکيه زد که کاوه گفت: با اجازه پدر و مادرم اين حرفا رو میزنم رامين!
رامين سر بلند کرد و گفت: نزن. حرف نزن خوشم نمياد بشنوم.
کاوه: بايد بشنوی. من ربکا رو دوست دارم، خيلی هم زياد. میخوام باهاش زندگی کنم و همه میدونن اگه تا حالا ازدواج نکردم به خاطر خواهرته. میخوام زندگی تشکيل بدم و تو از همه چيم هم خبر داری. اخلاقم، رفتارم، کارم، در آمدم رو میدونی. نمیگم خيلی خوبم، نه! من اصلا هم خوب نيستم اما همينم که میبينی. خواهش میکنم هر چی میگی بگو اما تنفر رو قاطی انتخاب و حرفت نکن.
رامين نيمنگاهی به ربکا انداخت که ساکت بود. بعد رو به کاوه گفت: من جنازه ربکا رو هم روی دوشت نمیذارم چه برسه به اينکه بخوام اجازه بدم زنت بشه!
کاوه: رامين! چرا؟ چون من و تو هميشه با هم کلکل داريم؟ يعنی اگر من و تو دوتا دوست خوب بوديم قضيه فرق میکرد؟
رامین :معلومه که فرق میکرد. ماها پدر و مادر نداريم و بايد حواسم باشه خواهرم با کی ازدواج میکنه. من هم اخلاق و رفتارت رو خوب میشناسم. يه آدم خوشگذرون و لاابالی.
کاوه: تو به من بگو آره، من همهی دوستام رو از زندگيم خط میزنم. روش زندگی کردنم رو تغيير میدم. میشم همونی که میخوايين.
رامین :تو هيچوقت اونی نمیشی که من برای خواهرم تصور میکنم.
کاوه: آخه مگه من چکار کردم؟ اگر مشکل تو اون مسائله، من همه رو جمع میکنم.
رامين سر بلند کرد و خطاب به کاوه گفت: چه تضمينی هست که دوباره برنگردی بهشون آقا گاوه؟
کاوه با حرص رامين را نگاه کرد ولی جواب نداد. نفس عميقی کشيد و گفت: بر نمیگردم. جلوی همه بهت قول میدم.
رامين چند لحظه کاوه را نگريست. بانو گفت: آقا رامين! تويی که از وقتی فهميدی کاوه ربکا رو میخواد باهامون سرسنگين شدی، میدونی که تا وقتی من هستم نمیذارم عروسام کوچکترين مشکلی داشته باشن؟
رامین:شما به جای خود زن عمو. ولی مهم اونيه که میخواد باهاش زندگی کنه. اون هم بايد سر به راه باشه که زندگی خواهرم رو به گند نکشه.
بانو: :تو درست میگی. ولی میدونی که کاوه خيلی شرايط خوب ديگه هم داره.
رامین: اين شرايط رو خيلی کسای ديگه هم میتونن داشته باشن. اونها معمولترين امتيازهاييه که يک مرد بايد داشته باشه تا بتونه يک زندگی معمولی به هم بزنه.
شاهين لبخند زد و گفت: بزرگ شدی.
رامین :من بزرگ بودم، کسی نديد.
بانو آرام گفت: هر چی که شما بخوايين ما به ديده منت قبولی میکنيم.
رامين از جايش بلند شد و گفت: هر کاری رسم و رسومی داره. تو مجلس جشن ازدواج کسی، شرط و شروط برای ازدواج کس ديگه تعيين نمیکنن... بريم ربکا!
ربکا هم از جايش بلند شد و دنبال رامين راه افتاد. رامين با ابروهای در هم کشيده کاوه را کنار زد و هر دو رد شدند. کاوه آهی کشيد و آن دو هنوز به در نرسيده بودند که ماه منير وارد سالن شد. رامين با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد.
ماه منير نيمنگاهی به رامين انداخت و از او رد شد. همه به احترامش برخاستند.
شاهين از کنار نيلا بلند شد و سمت مادرش رفت و گفت: حاج خانم... اين وقت شب...
ماه منير دستش را مقابل شاهين گرفت و گفت: جلو نيا... اومدم بگم تو از اين لحظه پسر من نيستی.
شاهين دو قدم مانده به ماه منير در جايش خشک شد.
منیره: تو دشمن من رو آوردی تو خونه ام بهت چيزی نگفتم. بين من و اون، اون رو انتخاب کردی. بعد از اين همه جا، اومدی خونه عموت که آبروی ما رو بريزی در صورتيکه میتونستی لب تر کنی تا بابات يه خونه در اختيارت بذاره. بعد هم گذاشتی غريبهدها برات مراسم و جشن بگيرن. اين بيشتر از يک ماه و نيمه زنته ديگه چه جشنی داشتين؟ هان؟ جشن و رقص و پايکوبی روی خون برادرت؟
شاهین :حاج خانم! چرا اينطوری به ماجرا نگاه میکنين؟
بانو جلو رفت و بازوی ماه منير را گرفت و گفت: عزيزم چرا خودت رو ناراحت میکنی. حرفهای تو درست اما شاهرخ مرده و شاهين زنده است. تو بايد برای زنده زندگی کنی. مرده هم کار خودش رو میکنه.
منیره: شاهين داره روی خون برادرش خودش رو میغلتونه. شاهین :حاج خانم، باز هم شما همه چيز رو با هم قاطی کردين؟
#گربه سیاه
#پارت205
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامين رو به ربکا گفت: باز اومده دل همه رو پر از غصه کنه، ما بريم.
و بعد خداحافظی جمعی کردند و راه افتادند. نيلا به خاطر حرفهای ماه منير با غصه با گلهای دسته گلش ور میرفت.
ماه منير بعد از پاک کردن اشکهايش رو به نيلا گفت: الهی به زمين گرم بخوری دختر! داداشت شاهرخ رو گرفت، خودت شاهينم رو گرفتی.
کاسه چشمهای نيلا پر، لبريز و خالی شدند. شيوا سرزنشوار به مادرش گفت: مامان باز اومدی همه رو خون به جيگر کنی؟
منیره: آره مادر اومدم خون به جيگرتون کنم. مگه من چی ازم بر مياد جز اين؟ بگم خدا اون پسر رو مرگ بده که پسرم رو مرگ داد.
نيلا نتوانست خود را کنترل کند. از جا بلند شد که دسته گلش افتاد. گريان به سمت پلهها رفت و بعد با سرعت از آنها بالا رفت.
شاهين رو به مادرش گفت: کافيه حاج خانم... کافيه تو رو خدا!
رامين با چهره گرفته در حال رانندگی بود و ربکا داشت از پنجره بيرون را نگاه میکرد. رامين نيمنگاهی به ربکا انداخت. او را بسيار در خود و دور از خويش ديد.
رامين گفت: ربی!
ربکا:هوم.
رامین :تو فکری عزيزم.
ربکا: چيزی نيست.
رامین :بگو.
ربکا نفس عميقی کشيد و گفت: اونا به هم ميان.
رامین :کيا؟
ربکا: شاهين و زنش.
رامین :نيلا.
ربکا: مگه زن ديگه هم داره؟
رامین :میخوام اسمش رو بهت ياد بدم.
ربکا: اسمش رو بلدم. فقط دلم نمیخواد به زبون بيارم.
رامین: ديگه بهشون فکر نکن.
ربکا: اون دختر ظريف و زيباييه، شاغله، با سواده. ناز مخصوص به خودش رو داره. چ صبور و خوش اخلاقه. برای همين شاهين عاشقش شد.
ربکا به گريه افتاد. رامين با غصه آهی کشيد و گفت: گريه نکن قربونت برم، اينطور بهتر شد. بذار با هم خوش باشن.
ربکا هقهق زنان گفت: مگه کار ديگهای از دستم بر مياد؟
ربکا پلک زد و گلولههای داغ اشک از چشمش سرازير شد.
با همان حال زار گفت: من هيچوقت به چشم شاهين نيومدم. اون هيچوقت به من به چشم عشق توجه نکرد. چرا من با همه محبتم به شاهين نتونستم دلش رو به دست بيارم؟ حتی وقتی نوشين بود من همون زمان هم دوستش داشتم، حتی قبل از نوشين. از وقتی که مامان بابا مردن و اومديم خونه عمو، شبايی که با غصه تو باغ يا تو اتاقم گريه میکردم و کسی نبود دلداريم بده شاهين بود که دلداريم میداد. همون بار اولی که فهميد من دارم گريه میکنم اومد بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد بهش دلبستم. گفت حواسش بهم هست و هرگز تنهام نمیذاره. اون با اون جمله دنيام رو زير و زبر کرد. من عاشقش شدم در حالی که خودش برادرم شد، پشتوانهام شد.
ربکا دستش را زير چشمهايش کشيد و با بغض گفت: هيچوقت يادم نمیره که همه مشکلاتم رو بهش میگفتم. حتی کسی که مدتها تو راه مدرسه مزاحمم میشد رو نتونستم به تو بگم اما به شاهين گفتم. اصلا هم فکر نمیکردم دنبالمون راه بيفته و به اون شکل اون پسر رو آش و لاش کنه. اون هميشه يه حامی خوبه. هيچوقت واسه خودش زندگی نمیکنه. تمام نفس کشيدنهاش برای ديگرانه. تا بود حامی من و خواهرهاش بود، بعد هم نوشين، حالا هم نيلا. اما خوشحالم، خوشحالم اگر حامی نيلاست در عوض نيلا بهش آرامش ميده. نيلا رو خدا براش رسوند.
رامين به ربکا نگاه کرد. دلش برای او پر از غصه شد. بازوی ربکا را گرفت و او را سمت خود کشيد. ربکا را به خود نزديک کرد و بر روی موهای نيمه لختش بوسه زد.
ربکا به شانهی برادرش تکيه کرد و با خيال راحت گريه کرد و اشک ريخت. وقتی به منزل رسيدند ربکا آرام شده بود.
هر دو درها را باز کردند تا پياده شوند که ربکا بازوی رامين را گرفت و گفت: رامين!
رامین :جان رامين.
ربکا :میخوام به کاوه فکر کنم.
رامين مات شد. بعد از چند لحظه گفت: -آدم قحطه؟ فکر نمیکنی زود تصميم گرفتی.
ربکا: من سالها دلم گروی شاهين بود و همهی اين سالها دل کاوه گرو من بود. ما چون باهاش لج میکرديم عشقش رو نديديم اما زندگی با کسی که عشق بزرگی بهت داره بايد خيلی خوب باشه.
رامين با غيظ سر تکان داد و گفت: بهش فکر نکن. اصلا نمیشه!
ربکا: بذار شانسم رو امتحان کنم.
رامين چند لحظه ساکت بود و بعد زير لب گفت: گندش بزنن... باشه.
و بعد هر دو پياده شدند و سمت ساختمان رفتند. نرسيده به ساختمان ربکا دست در کيفش کرد و دفتر خاطرات نوشين را در آورد و سمت رامين گرفت و گفت: بيا.
رامين با ديدن دفتر مات شد و بعد هيجان زده گفت: اين رو از کجا آوردی؟
ربکا: از تو کيف نيلا خانمتون.
رامین :خدای من... چطوری اين کار رو کردی؟
ربکا: گفتم میرم بالا لباس عوض کنم. رفتم تو اتاقشون، در رو قفل کردم و رفتم سراغ وسايل نيلا. توی کيفش بود و برداشتمش ... ديگه نگی به فکر من نيستی.
رامين خنديد و گفت:

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
گاهی وقتا فراموش کن کجایی، به کجا رسیدی و به کجا نرسیدی، گاهی وقتا فقط زندگی کن. یاد قولهایی که به خودت دادی نباش، یه وقتایی شرمنده خودت نباش، تقصیر تو نیست. تو تلاشتو کردی اما نشد.
یه وقتایی جواب خودتو نده، هر کی پرسید: چرا اینجای زندگی گیر کردی ؟
لبخند بزن و بگو کم نذاشتم اما نشد؛ یه وقتایی فقط از زنده بودنت لذت ببر. از بودن کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارن.
از طلوع خورشید از صدای آواز پرنده ها، از باد، بارون؛ از همه لذت ببر.

@RomanVaBio
مثل اوحدی بهش بگو:

‏دل ترا دوست‌تر از جان دارد
من از آن دوست‌ترت می‌دارم ♥️

@RomanVaBio
رشد کن شاخه شاخه،
تا جایی که خودت سایه‌سار خود بشوی.

#حسین‌_صفا

@RomanVaBio
صبر اندک‌ را بگویم، یا غم بسیار را؟

#هلالی_جغتایی

@RomanVaBio
𝐘𝐨𝐮 𝐦𝐚𝐲 𝐧𝐨𝐭 𝐛𝐞 𝐭𝐡𝐞𝐫𝐞 𝐲𝐞𝐭 𝐛𝐮𝐭 𝐲𝐨𝐮 𝐚𝐫𝐞 𝐜𝐥𝐨𝐬𝐞𝐫 𝐭𝐡𝐚𝐧 𝐲𝐨𝐮 𝐰𝐞𝐫𝐞 𝐲𝐞𝐬𝐭𝐞𝐫𝐝𝐚𝐲

شايد هنوز به اونجايی كه ميخواى نرسيده باشى اما از چيزی كه ديروز بودى بهش نزديكترى🌱

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت205 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... رامين رو به ربکا گفت: باز اومده دل همه رو پر از غصه کنه، ما بريم. و بعد خداحافظی جمعی کردند و راه افتادند. نيلا به خاطر حرفهای ماه منير با غصه با گلهای دسته گلش ور میرفت. ماه منير بعد از پاک…
#گربه سیاه
#پارت206
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین :اون روز که شاهين داشت وسايل رو جمع میکرد با ديدن اين دفتر نصف عمرم رفت. سعی کردم با بيرون بردن وسايل يه جوری توی پارکينگ درش بيارم اما شاهين انداختش توی ساک. ساک هم خودش برداشت و برد.
ربکا: شاهين نفهميد اين دفتر چيه؟
رامین :نه. فکر کرد مال نيلاست.
ربکا: قيچيش کرده. به نظرت تا کجاش رو خونده.
رامین :مطمئنم چيز زيادی ازش نخونده واگر نه امشب روی خوش نشون نمیداد.
ربکا: مطمئنی؟
رامین :آره. و اگر نه من و نوشين و همه لو میرفتيم و الان نيلا نمیتونست خود دار باشه.
ربکا: به نظرت کی اين جعبه رو برداشته؟
رامين پوزخندی زد و گفت: معلومه ديگه! شيرين. کار خود موزيشه. فقط اون بايد تا اين حد ناسپاس باشه.
ربکا: ولی نيلا خيلی باهوش بوده که در جعبه رو تونسته باز کنه.
رامین :چی بگم.... ربکا.
ربکا: جونم.
رامین:ما بايد بريم. ديگه هيچجا امن نيست. اگر گذشته لو بره هممون بدبخت میشيم. هر جا که باشيم شاهين پيدامون میکنه. اگه تا حالا واسه دلم میرفتم حالا بايد واسه جونم برم. اين شيرين هم قاطی کرده و احتمالا بدبختمون میکنه. نتونه چفت دهنش رو ببنده،
ربکا: ولی آخه!
رامین :فقط حاضر باش. برای هر آن که خبرت کنم.
ربکا: کجا بريم؟
رامین :جا زياده. نگران نباش... بريم تو، هوا سرده.
هر دو به درون عمارت رفتند. عمارت سوت و کور بود. هر دو از سالن گذشتند که رامين گفت: مه لقا نيست؟
ربکا: شايد رفته بخوابه.
شيرين از اتاق انتهای راهرو سرک کشيد و با ديدن رامين و ربکا گفت: سلام.
هر دو جوابش را دادند. خواست در را ببندد که رامين گفت: شيرين.
شيرين لای در را گشود و گفت: - بله!
رامین :مادرت کجاست؟
شیرین: کمی ناخوش احوال بود از سر شب.
رامین :خوب.
شیرین: با عمو علی رفت درمانگاه.
راغ: چرا بهم زنگ نزدی؟
شیرین: عمو علی بود، با هم رفتن ديگه.
رامین :بيا به اتاقم کارت دارم.
شیرین: آخه!
رامین :زود.
شيرين ترسيده و درمانده گفت: آخه...
رامین:همين حالا! با زبون خوش... منتظرم.
رامين رو به ربکا کرد و لبخند محوی زد و چشمکی پراند. ربکا لبخند زد و به اتاقش رفت و در را بست. رامين هم به اتاقش رفت و دفتر را روی ميز توالتش گذاشت و کتش را از تن بيرون کشيد و روی تخت انداخت. بعد هم شلوارش را تعويض کرد که شيرين در زد و وارد اتاق شد.
رامين به او خيره بود و داشت دگمه های سر آستين پيراهن بادمجانیاش را باز میکرد.
رامین :خوب بگو...
شیرین: از چی؟
رامین :از حماقتات.
شیرین: من چکار کردم آقا؟
رامین :الان شدم آقا؟ وقتی میدونی دو نفر بيرون وايسادن چرا به من میگی دهن کثيفت رو ببند؟
رامين دگمه های پيراهنش را باز کرد و آن را از تنش بيرون کشيد و روی تخت پرت کرد و گفت: الان موش شدی؟
شيرين مضطرب دستهايش را به هم ماليد و گفت: من بايد چی بگم؟
رامين رکابيش را بيرون کشيد که شيرين سربه زير گرفت. رامين جلو رفت و دستهايش را به کمرش زد و مقابل شيرين ايستاد و گفت: سرت رو بگير بالا.
شيرين بغض کرد و گفت: الان مامانم مياد.
رامین:جهنم... سرت رو بگير بالا.
شيرين به سختی سر بلند کرد و نگاهش از روی پوست روشن تن رامين بالا رفت و به صورتش رسيد. رامين گفت: تو جعبه رو برداشتی؟
شیرین :من...
رامین :آره يا نه؟
شیرین: نه آقا.
رامین :نه!
رامین :نه.
رامين دستش را از کمرش برداشت و به پای کمد رفت و يک تيشرت بيرون کشيد و آن را تن زد و گفت: ببين شيرين، به جون خودت به جون خودم بفهمم قصد فضولی و خريت داشتی بيچارهات میکنم. کاری میکنم از اين عمارت آواره شين. فهميدی؟
شيرين همچنان ترسيده و مضطرب گفت: - چشم.
رامین :حالا بگو جعبه رو کی ور داشتی؟
شیرین: من بر نداشتم.
#گربه سیاه
#پارت207
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین :تو داديش به نيلا؟ کی؟
شیرین :نه! باور کنين.
رامين جلو رفت و آنقدر که شيرين ترسيده عقب رفت و به در چسبيد. رامين در نزديکترين فاصله به او ايستاد و باعث شد شيرين به در بچسبد.
شيرين در مقابل هيکل رامين همچون عروسک کوچکی بود. رامين دستهايش را از روی سر او رد کرد و روی در گذاشت. شيرين بين او و در گير افتاد. بغض کرد و نزديک بود گريه کند. صورتش را به کنار چرخاند تا با پوست تن رامين برخورد نکند.
رامین :شيرين! بشنوم توی اين کار دخالتی داشتی با دستهای خودم میکشمت. فهميدی؟
شيرين تند تند سر فرود آورد. رامين دستهايش را از روی در برداشت و گفت: آخر میفهمم کار کی بوده. اون روز به هيچ کس رحم نمیکنم. حتی تو، پس بهتره حواست رو جمع کنی. خوب؟
شیرین: باشه.
رامین :برو.
او از در جدا شد و عقب رفت و شيرين گريان و باعجله در را بازکرد و از اتاق بيرون دويد. رامين در را بست و رفت دفتر را برداشت و نگاه کرد و بعد آن را درون کمدش گذاشت و دربش را قفل کرد.رامين چراغ را خاموش کرد و خود را روی تخت انداخت. ذهنش به شدت درگير بود.
درگير گذشته. درگير حال و فردايش. نمیدانست چه کسی و چطور جعبه را پيدا کرده است. آنقدر مغزش از فکرهای متفاوت آشفته بود که داشت ديوانه میشد. مدام از اين پهلو به آن پهلو میشد و به رفتن و يا ماندن میانديشيد. به رازی که در سينه داشت فکر کرد و اگر افشا میشد همه چيز به هم میريخت. به پشت خوابيد و دو دستش را در هم قفل کرد و روی پيشانيش گذاشت. آن روزها فکر میکرد میتوانند به شيرين اعتماد کنند و به مرور زمان همه چيز برايش کمرنگ میشود و از خاطرش میرود، اما حالا همه چيز برعکس تصوراتش رقم خورده بود و حالا شايد در پی بر ملا کردن حقيقت است. از شيرين متنفر نبود، هيچوقت، اما کارهايش حرص او را در میآورد. او چندان دختر حرف گوش کنی نبود و خواستههای رامين را هميشه ناديده میگرفت. حالا می دانست اگر اين حماقت و فضولی بزرگ کار شيرين بود چگونه از خجالت او در بيايد! از يک طرف بعد از اين همه سال او را چون خواهر کوچکترش میديد و دوست نداشت به او آسيب بزند، از يک طرف هم از اين حرکتش به شدت عصبانی بود. اين چند روز را بسيار استرس کشيده بود. تمام وجودش لرزيده بود. اگر کسی بفهمد چه میشود! اگر شاهين بفهمد چکار میکند! تکليف شاهين با نيلا چه میشود؟
هيچ راه حلی برای پاک کردن حماقتهای گذشته نداشت. در اين منجلاب دست و پا میزد و بيشتر فرو میرفت. بايد میرفت و يک جايی خود را گم و گور میکرد. بايد ربکا را هم میبرد. نمیتوانست خواهر دردانهاش را بگذارد و برود. حتماً بعدها به خاطر او سين جيم میشد و او اين را نمیخواست.
از اين افکار آشفته سخت به هم ريخت ، اَه بلندی گفت و کف دستهايش را محکم به پيشانیاش کشيد.
شاهين در حال باز کردن سنجاق موهای نيلا بود. همه رفته بودند و آن دو ساکت روی تخت کنار هم نشسته بودند. شاهين در آرامش سنجاق را از موهای نيلا باز میکرد و نيلا فرو رفته در خود به نيش کلام ماه منير میانديشيد.
چشمهايش پر از اشک شدند و فرو ريختند. دلش برای سينا پرکشيد. حقش نبود اينچنين نفرين شود. شاهين موهای باز شده نيلا را با يک دست جمع کرد و روی شانه او انداخت و گفت: تموم شد. و بر شانهی او بوسه نرمی گذاشت. وقتی هيچ حرکتی از سمت نيلا نديد خود را جلو کشيد و صورت او را نگريست. با ديدن آن همه اشک حيران گفت: نيلا؟!
اشکهای او را پاک کرد و گفت: چی شده؟
نیلا: مادرتو با حرفا خود دل مه شکست.
شاهين او را به آغوش کشيد و گفت: مادر منظور خاصی نداره عزيزم.
نیلا: منظور از اي خاصتر؟
شاهین :نه. ولی ای کاش درکش کنی. اون فکر میکنه من رو هم از دست داده. شايد خوب نباشه اين رو بگم اما کمی حسادت میکنه چون ازش جدا شديم.
نيلا سکوت کرد. شاهين همانطور که نيلا در آغوشش بود او را خواباند و گفت: حتماً گذر زمان همه چی رو درست میکنه.
نیلا: شايد هم فقط زخم:ها کهنه و چرکی می کنه.
شاهين پيشانیاش را به پيشانی نيلا چسباند و موهای او را نوازش کرد و گفت: اميدوارم اينطور نباشه.
آن روزها رامين نمیتوانست درست فکر کند و تصميم بگيرد. از جوی پيش آمده نگران بود و تصميم داشت مدتی دور شود تا شايد آبها از آسياب بيفتد.
#گربه سیاه
#پارت208
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
دوباره پاسپورت و مدارکش را درست کرد. مدارک ربکا را هم آماده کرد. هر طور که با خود دو دوتا چهارتا میکرد نمیتوانست ربکا را تنها بگذارد.
وقتی به منزل رسيد کسی در باغ نبود. برخلاف هم ميشه عمو علی را در باغ نديد. آن مرد که تازه دو سه سالی بود از نيمقرن اول عمرش عبور کرده بود معتمد خانواده راستاد بود.
او بيشتر از دو دهه از عمر خود را در رسيدگی به اين باغ گذرانده بود. انصافاً هم که کارش را خوب انجام میداد و در بهار و تابستان درختها زيباييشان را به نمايش میگذاشتند.
رامين هنوز ده قدم از باغ را نگذشته بود که فِِردی دوان دوان از لای درختها بيرون دويد و خود را به رامين رساند و بالا و پايين پريد.
رامين از او بدش نمیآمد اما تا به حال علاقهای هم از خود نسبت به فِِردی نشان نداده بود. زير چشم سگ را که دورش ورجه وورجه میکرد نگريست. او به پلهها رسيد و روی اولين پله ايستاد. سگ هم در حالی که دمش را تکان میداد و به او نگاه میکرد روی پلهی اول رفت و رامين را نگريست. رامين عينکش را بالای سرش گذاشت و نفس عميقی کشيد.رو به باغ چرخيد و روی پلهها نشست. سگ هم لهلهکنان پوزهاش را به بازوی رامين کشيد و او را بوييد. رامين دستش را ميان موهای لَختش بازی داد و بعد رو به فِِردی گفت: دلت برای شاهين تنگ شده؟
سگ روی عرض پله بر روی دو پايش نشست و زوزههای ملايم و کوتاهی کشيد. رامين چند لحظه به هيکل بزرگ سگ نگاه کرد و بعد گفت: شاهين هيچوقت منو نمیبخشه برای همين بايد برم.
فِِردی به رامين نگاه کرد. کمی بعد خود را جلو کشيد و سرش را در آغوش رامين گذاشت. رامين دستش را روی سر او کشيد و گفت: بيشتر دردش برای منه و هيچکس اينو نمیفهمه؛ نقش بازی کردن خيلی سخته. بايد يه بازيگر ماهر باشی که چند سال طوری رفتار کنی، انگار نه انگار که هيچ اتفاقی نيفتاده.
در باغ باز شد و شيرين به درون آمد. لباسهای فرمش خبر از اين میداد که از مدرسه برمیگردد. رامين نگاهش را پايين گرفت. از آن کاپشن قرمز جيغ او خوشش نمیآمد. هر کاری میکرد تا نسبت به او بیتوجه باشد اما نمیشد. از همان کودکیاش جلوی چشمش بزرگ شده بود. از وقتی يادش میآمد او هم بين خانوادهی راستاد و با بچهها بزرگ شده بود. يادش نمیآمد بچهها هيچوقت به او به چشم دختر خدمتکار نگاه کرده باشند.
شيوا را به خاطر آورد که هر وقت از مدرسه برمیگشت با يک بغل خوراکی به سراغش میرفت. نصف پول تو جيبیهايش را هميشه برای او خرج میکرد. شاهرخ با آن همه عنق بودنش کافی بود تا مهلقا يکبار قربان صدقهاش برود و بگويد: « قربون قد و بالات برم، ببين شيرين درسش رو ياد گرفته!» و او دو ساعت پای درس دادن به شيرين مینشست.
شيرين به کنار پلهها رسيد. سر به زير و آرام گفت: سلام آقا.
رامين با ابروهای درهم کشيده نگاهش به سگ بود و جواب نداد. شيرين پلهی اول را بالا رفت و پايش را روی پله دوم گذاشت. قدم بعد را که برداشت کاپشنش در ميان چنگ رامين گير افتاد. شيرين سر به زير گرفت و متعجب دست او را نگريست. باز هم بوی دردسر میآمد.
رامين او را با قدرت پس کشيد. شيرين دو پله را بیتعادل برگشت. صدای خشک رامين در گوشش نشست.
- بشين.
شيرين بیحرف و بدون مقاومت روی همان پلهای که رامين نشسته بود نشست. قبلا طعم سيلی او را چشيده بود. در اتاق او هم گير افتاده بود و نمیخواست تهش به هيچکدام از آن ماجراها ختم شود.فِِردی سر بلند کرد و شيرين را نگريست و بعد دوباره سر در آغوش رامين فرو برد. شيرين هيچ نگفت و منتظر اوامر رامين شد. صدای قارقار منحوس کلاغ، سکوت سنگين باغ را میشکست. رامين ياد روزهای اولی افتاد که به اين عمارت آمده بودند. بعد از مرگ پدر و مادرش افسردگی شديدی گرفته بودند. هم او و هم ربکا.
اولين روزی که آنها وارد عمارت راستاد شدند را به خاطر آورد. رامين همينجا روی پله نشسته بود و به باغ زل زده بود. زن جوانی همراه دختربچهی زيبايی وارد باغ شد. دختر را همانجا گذاشت تا بازی کند و خودش به درون ساختمان رفت تا با عمو و زنعمويش صحبت کند. دختر با آن چشمهای درشت و مژههای بلند به او خيره شد. اختلاف سنشان خيلی زياد بود، چيزی در حدود دوازده سال. دختر نگاهش را از نگاه خيرهی رامين گرفت و اين طرف و آن طرف دويد. همين که پايش درون چالهای رفت و روی زمين افتاد. سرش را سمت رامين چرخاند و با چشمهای پر شده از اشک بغضش گرفت و چانهاش لرزيد و به گريه افتاد.
رامين به خود آمد و چند لحظه نگاهش کرد. وقتی ديد گريهی او بند نمیآيد از جايش بلند شد و خود را به او رساند. روی پايش نشست و شيرين را از جايش بلند کرد و لباسش را تکان داد.
#گربه سیاه
#پارت209
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شيرين با آن چشمهای درشت به رامين زل زد. رامين دستهايش را از هم باز کرد و شيرين به آغوشش رفت و سر بر شانهاش گذاشت. خيلی زود به رامين اعتماد کرده بود و رامين مطمئن بود شيرين چيزی از آن روزها به خاطر ندارد. مطمئن بود حتی يادش نيست که آخرين نفر خانوادهی راستاد شاهين بود که به حضور او خو گرفت. شاهين آن اوائل هيچ کاری به کار شيرين نداشت و انگار که اصلا وجود خارجی ندارد. شاهين پسری بود که از اول درگير مسائل مخصوص به خودش بود. شيرين چند ماه بعد از آمدنش به منزل راستاد با همه دوست شده بود. از سر بچگی به اتاق تک به تکشان سرک میکشيد و در کارهايشان فضولی میکرد. آنقدر هم زيبا بود و بانمک بود که کسی دلش نمیآمد به خاطر خرابکاری هايش حتی به او اخم کند.
اما هميشه با ترس از جلوی شاهين رد میشد. سرش را بالا میگرفت و به او زل میزد و راهش را میگرفت و میرفت. شاهين هم فقط نگاهش میکرد و هيچ عکسالعملی از خود نشان نمیداد.
سه سال گذشت و حالا شيرين پنج ساله بود. از اين اتاق به آن اتاق میرفت و از صبح تا شب ساعاتی را در يک اتاق و نزد يکی از بچهها میگذراند. همه به نبود همه سراغش را حضورش عادت کرده بودند. اصلا میگرفتند. تازگیها سرگرمیاش شده بود اينکه اگر در اتاق شاهين باز بود میرفت و مدتها از پشت چهارچوب او را زير نظر میگرفت. شاهين هم کاری به کار آن موش فضول پشت ديوار اتاقش نداشت و کارش را میکرد.
يک روز از آن روزها با همهی روزهايی که طی آن سه سال گذشته بود فرق داشت. شيرين میديد که آن پسر يخی پشت ميز تحريرش نشسته است و تندتند چيزهايی را يادداشت میکند اما توی اتاقش پر از خوراکیهای خوشمزه است. درست مثل قصههايی که مادرش تعريف میکرد. نه جرأت ورود داشت و نه دلش میخواست از آن همه خوراکی دل بکند. مخصوصا آن ظرف بزرگ پر از اسمارتيزهای رنگارنگ. دل به دريا زد و خود را روی چهارچوب کشيد. بعد هم چون سايه روی ديوار خزيد. شاهين حواسش به نوشتن بود. چند لحظه او را نگريست. هنوز مشغول بود. نگاهی به کف اتاق کرد. هر کاسهی خوراکی يک گوشه از اتاق پخش بود. نگاهش را بالا برد و دوباره به غول نگهبان خوراکیها نگاه کرد.هنوز هم داشت مینوشت.
بی سر و صدا خود را به کاسهی اسمارتيز رساند و نشست و چند دانه از آنها را خورد. دوباره رو به شاهين کرد و او را مشغول ديد. او را غول نگهبان خنگی ديد. حواسش به گنجش نبود. و دوباره مشغول شد که ديد سايهای رويش افتاده است. آهسته و با نگرانی سرش را چرخاند. غول پشت ميزش نبود. سريع چرخيد و ديد که او پشت سرش ايستاده است و نگاهش میکند. نزديک بود اشکش در بيايد.
چشمهای بزرگش را باز و بسته کرد. نمیتوانست اسمارتيزهای خوشمزهای که خورده است را پس بدهد. نگاهش را سمت راه فرارش کشيد. در هم بسته بود. اين غول بدجنس کی در غارش را بسته بود!
مقابلش روی پاهايش نشست. به هم خيره شدند. تنها راهش گريه کردن بود بلکه کسی صدايش را بشنود و بيايد نجاتش بدهد. چانهاش لرزيد. لب غول کش آمد. کمی بعد هم دست قايم شده در پشتش را جلو آورد آن هم با يک جعبه که يک عروسک با لباس پفی در آن بود. فکر میکرد خواب میبيند. مگر غولها هم قلب مهربانی داشتند؟! او بعد از مدتها موش کوچولو را به دام انداخته بود و حالابا يک هديهی زيبا هم خوشحالش کرده بود.
از آن روز شيرين هر روز اول به اتاق شاهين میرفت بعد به جاهای ديگر سر میزد. و همه به خاطر داشتند که حتی گاهی به گردش که میرفتند و مهلقا و شيرين هم حضور داشتند، او را سوار بر شانههايشان میکردند تا از مکان سخت عبور کنند. حالا که ديگر بزرگ شده بودند و انتظار میرفت فاصله‌ها را رعايت کنند. اين
روزهايی که هر کدام از آنها درگير مشکلات شخصی خود بودند. وقتی سکوت رامين بسيار طول کشيد شيرين کولهاش را تگ در آغوش کشيد و گفت: من برم تو؟ خيلی خستهام و گرسنمه.
رامين با ابروهای در هم کشيده گفت: اين چه لباسيه پوشيدی؟
شيرين متعجب نگاهی به خود کرد و گفت: من که لباس فرم تنمه.
رامین :اين چه کاپشنيه؟
شیرین: الان اين مده، همه اينجوری لباس میپوشن.
رامین :همه هر غلطی میکنن تو هم بايد بکنی؟ اين مناسب مدرسه نيست.
شيرين آهی کشيد و گفت: من سالی يه کاپشن میخرم که بايد مناسب همه جا باشه. نمیتونم هر روز مدل عوض کنم.
رامین :مگه مجبوری مارک بخری که وسعت فقط به يه دونه برسه؟