【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
از هرات میامدم به تهران سر مرز پولیس ایران گفت
از کجا میائید و به کجا میروید؟
خواستم خود شیرینی کنم




گفتم از کنعان میایم و به مصر میروم😜😜

به همکارش گفت این شتران را به کنعان برگردان پاسپورت و ویزه اش را در توشه آنها قرار بده😂😂😂😂😂

باز کمی عذر و زاری کردم مر یله کرد😉😁

@RomanVaBio
با کوچک‌ترین بی‌مهری در خود فرو می‌ریزم و به غمی تسکین‌ناپذیر دچار می‌شوم؛ چیزی در من شکسته که تعمیر نخواهد شد...

@RomanVaBio
توقع دارند تو ساده باشی و تو نفهمی و تو بگذری و تو ببخشی و به خودت فکر نکنی و خودشان هفت‌خط عالم باشند...

#نرگس_صرافیان_طوفان

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وپنجم ناراحت گفت: _اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشته‌های این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام می‌دهم. قطره اشکِ از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده گفتم: _اما این عادلانه نیست... + این که قلب مرا این چنین به بازی…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وششم

کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت:

_چرا این‌گونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامه‌ای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانی‌که خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامه‌اش را برایم تعریف نمی‌کند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.

این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمی‌دانی؟

قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آن‌چه را که شرط گذاشته بودند انجام می‌دادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف می‌نمودند.

با دست‌اش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!

چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که می‌گفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بی‌آید که عروس تان آمده!

ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.

مگر من از چه موقع عروس‌ او شده‌ام؟

با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بی‌آید و همین‌جا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.

خندیده گفت:
_الهي آمین!

با اتمام حرف‌اش محکم دست‌ام را گرفته و بیدون این‌که منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.

پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچ‌کسِ در خانه‌ای آن‌ها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دل‌ام ایجاد شد.

نکند عزیز نقشه‌ای بر سر دارد که من از آن بی‌خبرم؟

چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.

عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشه‌ای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.

چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود این‌که ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.

چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام‌ او در مقابل‌اش قرار گرفته و بوسه‌ای بر دستان‌اش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.

خانم در یک حرکت ناگهاني از گوش‌های عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر این‌جا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمی‌ترسی این همه سر به سر دخترک مهربان می‌گذاری!

عزیز همان‌گونه که سعی در رهايي گوش‌هایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم این‌جا آوردم‌اش!
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وهفتم

مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.

در کنار اتاق‌اش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمی‌کنی؟

عزیز دست‌اش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر می‌گردم.

چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لب‌خند به صورت‌ام نگاه کرد، لب‌خند کوچکِ در لبا‌ن‌ام جا گرفته و گفتم:

_هنوز هم باورم نمی‌شود شما این‌جا در مقابل من نشسته‌ اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!

مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه این‌گونه نگوید!

دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازه‌ای شما این را برداشته و خواندم.

در همان‌ هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل‌ مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوه‌ای خشک بود در مقابل‌ من و مادر بزرگ قرار داد.

آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!

این بار ثریا خانم گفت:
_مگر می‌شود مهمان همین‌گونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!

درست در مقابل‌اش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهمان‌نوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من این‌جا آمده‌ام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود می‌برد، آیا دولت‌خان زنده بود، آیا عزیز نواسه‌ای شما است؟

با این حرف‌های من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از این‌جا فرار نمایم.

آهسته خندیدم خوب چه کار می‌کردم از بس با دیدن‌‌اش هیجانی شده بودم نمی‌دانستم چه کار انجام دهم.

این‌که با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطره‌هایش زندگی نمودی و حالا در مقابل‌ات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.

حال‌ام درست شبیه افشین بود که می‌گفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...

ثریا خانم جرعه‌ای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.

چون نگاه‌‌ام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاه‌اش مرا اشاره گرفته بود، آن‌گونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاه‌ها و فقط نگاه‌ام را به دستان‌ خود دوختم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وهشتم

در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.

شخصِ که در مقابل‌ام قرار داشت مدتِ دو سالِ می‌شد که کاملاً غیب‌اش زده بود.

درست بود آن روز دولت‌خان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.

او باورش نمی‌شد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.

مدتِ دوسال بود که غیب‌اش زده بود و این‌که در این مدت کجا بود برای هیچ‌کسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولت‌خان دوباره آغاز شد.

تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیق‌خان بود که نمی‌گذاشت یک زندگی آسوده‌ای را داشته باشیم.

نظام‌ها و حکومت‌های که تغییر می‌نمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دختران‌ام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.

شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا می‌کنم هیچ‌کسِ شاهد آن نباشد.

غصه‌های من تمامی نداشت که دوباره دولت‌خان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام من‌هم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندان‌ام بزرگ می‌شدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.

وای که چه سخت بود برایم او هم‌چون مادر و تکیه‌گاهِ من شده بود.
شریف پسرم‌ هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.

روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانه‌های بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولت‌خان نمایان شد.

زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگران‌اش بودم و اما برای این‌که فرزندان‌ام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمی‌دادم.

او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورت‌اش و لباس‌هایش کاملاً غرق در خون بود.

چون صورت‌اش به من افتاد بی‌حال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!

خون در بدن‌ام منجمد شد، این یعنی این‌که صدیق‌خان را از بین برده بود.
با اتمام این حرف‌‌اش درست در آغوش من چشمان‌اش بسته شد.

خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتن‌اش زندگی را برایم بخشيده بود.
💌

#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ونهم

حدود یک هفته‌ای بی‌هوش بود؛ اما دوباره صحت‌مند شده و سعی کرد از سیاست فاصله گیرد با آن‌حال اگر او رها کرده بود افراد آن زمان نمی‌گذاشت راحت باشیم.

گاهِ شهر کابل رفته، گاه هم به زادگاهِ خودش بر می‌گشتیم و اغلاب هم روانه‌ای کشور پاکستان می‌شدیم.

فرزندان‌ام بزرگ شد، شریف و دخترم ازدواج نمود و تنها پسرم باقی ماند او هم دوسال بعد از ازدواج شریف ازدواج نمود.

سعی نمودیم یک زندگی راحت و آسوده داشته باشیم حتیَ شده بخاطر فرزندان مان.

عشق مجاهد هر روز بیشتر از قبل در دل‌ام ‌ جوانه می‌زد و من خوشحال از این حالت بودم.

چون کشور وارد دوره‌ای جدید آن شد من و دولت‌خان تصمیم گرفتیم دوباره به شهر کابل برگردیم و همان‌جا در کنار پسر کوچک خود اقامت داشته باشیم.

شاید هم آغاز یک زندگی جدید برای خودم، مجاهد و فرزندان‌ام بود؛ اما دیگر هرگز وارد سیاست نشدیم.

مجاهد همراه با پسر کوچک خود در همان شهر کابل تجارت کوچکِ را به راه انداخته و سر انجام به زندگی خود تا حالا ادامه دادیم.

شاید همان قصه‌ای عصیانگر بودن من تمام شده بود، دیگر آن جوانِ سرکش و گستاخ نبودم، شوهرم را عاشقانه دوست داشتم.

راوی!
این داستان چه مشابهت خاصِ با این گفته‌ای شمس در که چه زیبا گفت:
_صحبت اهل دنیا آتش است، ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.

ماه‌نور نگاه‌ِ خویش را عمیق به صورت ثریا خانم دوخته گفت:
_پس خانواده‌ای تان چی؟

ثریا خانم آه از دل نهاده گفت:
_خانواده چه کلمه‌ای عجیبِ است نه؟ درست حدود سه سال قبل به سراغ شان رفتم، اما پدرم زنده نبود، مادرم هم که تازه وفات شده بود. فقط برای برادران‌ام وصیت نموده بود که اگر روزِ این‌جا برگشتم برای شان بگوید که آن‌ها فقط صلاحِ مرا می‌خواستند و امیدوار بودند از این‌که من آن ‌ها را ببخشم؛ اما من قبل‌تر از این‌ها پدرم را بخشیده بودم.

همان خانه‌ای که ایام کودکی‌ خویش را سپری نموده بودم به اسم من زده بود؛ اما من آن خانه را برای دو برادرم سپردم.

یک هفته‌ای را آن‌جا اقامت داشتم سپس هم برای همیشه ترک‌ نمودم دهکده‌ای خود را دیگر آن‌جا برای من نبود.

باید بالای سر فرزندان و شوهرم می‌بودم.
با اتمام حرف‌اش ثریا خانم آهسته لب‌خند شده گفت:
_دخترم زندگی با هر حالت‌اش زیبا است و ما باید این زندگی را زندگی نمایم، نه این که گوشه‌ای نشسته، آه و افسوس بکشیم.

سعی کن از کوچک‌ترین اتفاقات زندگی خود هم لذت ببری، عشق اتفاق می‌افتاد و اما ازدواج فقط یک بار است.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌شصت

گمان نکن آن‌چه که برای من و تو رقم می‌خورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.

به زندگی خود ادامه بده و بی‌هیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان می‌گشاید تا بهترین نسخه‌‌ای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان می‌کردی ممکن نیست.
خودت ممکن‌اش کن!

با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که می‌گفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!

چون چشمان ماه‌نور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانه‌ای بود و صورت‌اش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیب‌اش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.

مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!

مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!

عزیز ‌که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست‌ ماه‌نور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها می‌گذاریم خدا حافظ شما!

پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!

که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.

چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماه‌نور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بی‌آیم به خواستگاري‌ات بانوي من؟

ماه‌نور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانه‌ای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!

عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟

ماه‌نور این‌بار عصبی‌تر از قبل ادامه داده گفت:
_آن‌گاه خود دانی آقاي دیوانه!

با اتمام حرف‌اش راه‌اش را عقب کرده و همان‌گونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسه‌ای مجاهد صاحب!

دخترک خندید و همان‌گونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رام‌ات خواهم نمود درست آن‌گونه که پدر بزرگ‌ام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همان‌گونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.

با خود گفت:
_باید برای فردا نقشه‌های درست نمایم.
طبق آخرین گفته‌های ماه‌نور خانم فردایی آن روز عزیزخان به خانه‌ای آن‌ها رفته و ماه‌نور را به طور مستقیم از پدرش خواستگاری نموده؛ اما با این حال ماه‌نور همان‌جا سطل آب یخِ را مستقیم بالای عزیز پرتاب نموده و مخالفت خویش را اعلام نمود.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر

با آن‌حال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانه‌ای آن‌ها سر زده اند، ماه‌نور که از این‌حالت سر لج افتاده بود.

حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمی‌شد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.

شنیده اید که می‌گویند:
_عشق با همان صبور بودن‌اش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماه‌نور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.

بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریه‌ای آن‌ها برگذار شد.

عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همان‌جا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماه‌نور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همان‌جا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.

در حالا حاضر ثمره‌ای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک می‌باشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.

عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماه‌نور باشد.
دولت‌خان و ثریا خانم هم عاشقانه هم‌دیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آن‌حال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.

در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان


#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانه‌ای هیجان‌انگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ما‌ه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید می‌نمودند.
با آن‌حال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامه‌ای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه‌ به رشته‌ای تحریر در بی‌آورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لب‌خند بزنید و به سختی‌ها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسان‌های‌ قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان


#پایان


@RomanVaBio
واقعا توضیح اضافی برا بعضی چیزا اشتباهه
رها کنید که به آرامش برسید‌ ...

@RomanVaBio
In the gym the weight doesn't get easier to lift you get stronger
In life events don't get easier to handle you become equipped to handle them
Keep growing

تو باشگاه وزنه بلند کردنش راحت‌تر نمیشه تو قوی‌تر میشی ..
تو زندگی لحظات و موقعیت‌ ها راحت‌ تر مدیریت نمی‌شن تو مهارت بیشتری تو کنترل کردنشون پیدا می‌کنی ..
به پیشرفتت ادامه بده ✌️🏻

@RomanVaBio
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بهترین حال جهان را دارم❤️

@RomanVaBio
اگه یکی رو دوست دارین؛
توی عصبی بودنش دوسش داشته باشین
توی بدحالیشم دوسش داشته باشین
وقتی هم داره میشکنه و پر از انرژی منفیه،
دوسش داشته باشین؛
و گرنه حال که خوب باشه،
همه مهربونن و آدمو دوست دارن ...


@RomanVaBio
گاهی وقتا هم یه سر به خودت بزن
شاید حالش خوب نیس :)♡

@RomanVaBio
باید از هر خیال، اُمیدی جُست! :)

@RomanVaBio
حالک خوبہ لایڪا ما دست شمانه


اگہ روزی ما دست شما بود ڪہ از گشنگے مردہ بودیم😒😂


@RomanVaBio
حال بدت رو فورا خوب کن >>>>>

اضطراب : ده تا نفس عمیق بکش
بیش از حد فکر کردن : ژورنال نویسی کن
انرژی پایین : ورزش سبک انجام بده
استرس : تو طبیعت وقت بگذرون
عقب انداختن کارا : گوشی رو از خودت دور کن
بی حسی : برای یک هدف داوطلب شوید
دلتنگی : اهداف خودت رو بنویس
بی انگیزگی : چند برد کوچک به دست بیار
گناه : خودت رو ببخش
بی صبری : یه دقیقه مدیتیشن کن
نا امنی لیستی از بردهاتو بنویس
ناراضی : یک لیست سپاس گذاری بنویس

‌‌
@RomanVaBio
‏آرزو می‌کنم خدا نگاه کنه به دلت ..
تویی که خیلی صبوری 🌱

@RomanVaBio
#توئیت 🖇♥️

#واسیلی_گروسمان تو کتاب پیکار با سرنوشت حرف قشنگی زده:

«حافظه به چه کار آدم می‌آید؟
گاه آدم دوست دارد بمیرد و از شرّ این حافظه خلاص شود.»

و البته #امیرخسرو_دهلوی هم، چندین قرن پیش از او، گفته:

"من ناتوان ز یادِ کسی گشتم ای طبیب
آن دارویَم بده، که فراموشی آوَرَد..."

بنظرم مرور خاطرات باگ ادمیزاده:)

@RomanVaBio