طلا، مچالهاش هم طلاست، کثیفش هم طلاست، بریده و شکسته و از همگسیختهاش هم طلاست.
به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنههای سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشهی رینگ روزگار افتادید و تمام چشمها، به دیدهی تحقیر نگاهتان کرد. اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبیست. خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند.
طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از همگسیخته و غبارگرفته و دورافتادهی شما را هم دوست دارد.
باد، غبارها را و آب، گل و لای را و گذار زمان، زخمها را میشوید. ترکهای وجودتان دوباره به هم پیوند میخورد و از قبل هم جاافتادهتر و زیباتر خواهیدبود.
سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلای مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنههای سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشهی رینگ روزگار افتادید و تمام چشمها، به دیدهی تحقیر نگاهتان کرد. اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبیست. خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند.
طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از همگسیخته و غبارگرفته و دورافتادهی شما را هم دوست دارد.
باد، غبارها را و آب، گل و لای را و گذار زمان، زخمها را میشوید. ترکهای وجودتان دوباره به هم پیوند میخورد و از قبل هم جاافتادهتر و زیباتر خواهیدبود.
سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلای مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
با این سوالم تازه متوجه شد چی گفته، خودش را جمع و جور کرده صاف نشست و طفره رفت:« یعنی گفتم باید یک شیرینی بخورم اگر نه اوضاع معده ام با این غذای تند بد خواهد شد!» با این حرفش سر آتش شوقم آب سرد ریخت. حرصم گرفت و دلم میشد با قاب پیش رویم به فرقش بزنم. اخم…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.
به سمت او رفتم همانطوری که محکم در آغوشم گرفته بود گفت:« هاا لیا حالا دستم آمدی، پشت گوشی چی میگفتی هاا... اگر ده بار هم عروسی کنی پیش من همان مجرد پرومکس ده کمره یی هستی!!».
چقدر دلتنگ فریده بود اینرا با آغوش گرفتنش دانستم.از آن حرفش خندیدم و تا چیزی بگویم. مادرم وسط حرف ما پریده گفت:« خدا نکند دخترم. خداوند او را کنار جهان پیر و مو سفید بسازد». همه امین گفتند و من ثم امین!!
فریده دهنش را پیش گوش من آورده آهسته گفت:« امان از دست این زن های قدیم حرف از دهنت نبراید خفه ات میکنند. باز از خشو های خود شکایت میکنند.!!»
خندیده مشت آهسته ای به شانه اش زدم.
بلاخره صدای اعتراض کاکا طاهر بلند شد و گفت:« من که از گرسنه گی توان ایستادن ندارم اخر شما شیشتن هم دارید یا همینطور تا شب ایستاده میمانید!«
من با خوش رویی گفتم:« همه چیز آماده است پدر جان!، بفرمایید سر سفره ای غذا!»
کاکا طاهر با نوازش گفت:« قربان عروس مهربانم! »
.......
بعد از ظهر موقع که خاله و مادرم با فریده میخواستند اتاق های خانه را بیبینند کاکا طاهر خوابیده بود. همین که نوبت اتاق من شد یادم آمد دَر را قفل نکرده ام. زبانم را گاز گرفته خدا خدا کردم که طرف اتاق من نروند اما رفتند. خاله ام تا دستش را به سمت دستگیر دروازه برد نفسم بند آمد. آب گلویم را به سختی قورت دادم. اگر داخل اتاق را بیبینند خود به خود همه چیز اشکار میشود. آن گاه کی باشد که به سوالات خاله و مادرم را پاسخ بدهد.دست و پایم میلرزید در آن چند ثانیه که خاله ام دستگیر دَر را حرکت داد و دَر قفل بود برایم مثل ساعت گذشت. شگفت زده به سوی جهان نگریستم او با اشاره ای سر برایم فهماند که او دَر را قفل کرده..
این بار مادرم پرسید:« چرا این در قفل است؟» و خاله ام حرفش را تایید کرد.
جهان قبل از من پاسخ داده گفت:« اینجا اموال صاحب اپارتمان است. خودش خارج از کشور است و وسایل خانه اش را در این اتاق قفل کرده..»
خاله و مادرم قانع شد. فریده نگاهش را از من به جهان و از جهان به من تبدیل میکرد. جهان اینبار نگاه سرزنش امیزی به من کرد و من با پایین انداختن شانه هایم خودم را به مظلومیت زدم..
آن شب وقتی مصروف شستن ظرف ها بودم فریده از من پرسید:« رابطه تو و جهان خوب است لیا؟»
صافی دستم روی بشقاب بی حرکت ماند. زبانم به لکنت افتاد و گفتم:« ب..بب..بلی همه چیز خوب است؟»
چشمانم را به ظرف های که در حال شستنش بودم دوختم اما سنگینی نگاه فریده را حس میکردم. او صورتم را به سمت خودش چرخاند و چانه ام را بلند کرد تا به سویش بیبینم. او همانطور که دقیق نگاهم میکرد گفت:« من دیدم که جهان دَر اتاق را بست. باید به من بگویی چی شده تا با هم درستش کنیم! »
رفیق شفیق من باز هم حالم را دانسته بود. لبانم لرزید و کم بود دوباره گریه کنم اما فریده با گفتن اینکه:« هیسس!!، گریه نکنی که مادرم اینا متوجه نشوند» مانع ام شد.
به سالون نگاه کردم جهان با خاله و مادرم و کاکا طاهر سرگرم خنده و قصه بود. آهی عمیقی کشیدم. هر باری که جهان را نگاه میکردم خاری به قلبم فرو میرفت.
فریده دوباره پافشاری کرده گفت:« زود باش تعریف کن چی اتفاقی افتاده؟»
با آن که جهان گفته بود جز من و او هیچ احدی از این حقیقت خبر نشود، من بعد خانم حمیده موضوع را آن شب در حالی که ظرف ها را میشستم و او خشک میکرد تعریف کردم. عذاب وجدان داشتم اما کاری از دستم ساخته نبود بلاخره فریده رفیق من بود نمیشد از او چیزی را پنهان کنم..
آن شب فریده با ناراحتی بعد شنیدن آنچه بین من و جهان گذشته بود گفت:« فکرش را میکردم اینطور شود. اخر حال آن شبت اصلا خوب نبود. اما باورم نمیشود جهان اینقدر ملایم و آرام برخورد کرده باشد. همان جهانی که هر لحظه حق و ناحق بالای من غر میزد. آه لالای گل من عاشق است دیگر، بمیرم برایش!»
با مشورت فریده قرار شد بعد ختم محفل عروسی و رفتن آنها به مزار با جهان حرف بزنم. از همان لحظه هیجان اینکه جهان چگونه آغوشش را برای من باز کرده و مرا در حصار آن قرار میدهد دیوانه ام میکرد...
......
برای مادرم و فریده و خاله ام در اتاق کار جهان جای خواب را پهن کردم. از اینکه دیگر جایی برای خوابیدن آنها نبود خجالت شدم. اتاق کار جهان به جز آن سمتش که میز کار و قفسه های کتاب هایش که در عقب و دو طرف دیوار گذاشته شده بودند این سمت اتاق جای کافی برای خواب سه چهار نفر داشت. کاکا طاهر با وجود اصرار زیاد من و جهان بازهم در سالون خوابید. هر چه اصرار کردیم او در اتاق خواب جهان بخوابد قبول نکرد و گفت:« من همین جا راحت هستم و لطفا دشمن ارامش من نباشید. حد اقل بگذارید یکی دو شب دور از عذاب جانم راحت بخوابم!» من و جهان خندیدیم و فریده شیطنت آمیز گفت:« مادرم را گفتی؟، در گیرش هستی مقصد؟»
کاکا طاهر با خنده ای از ته دل گفت:« نه دیگر تو دختر خودم هستی!»
چقدر دلتنگ فریده بود اینرا با آغوش گرفتنش دانستم.از آن حرفش خندیدم و تا چیزی بگویم. مادرم وسط حرف ما پریده گفت:« خدا نکند دخترم. خداوند او را کنار جهان پیر و مو سفید بسازد». همه امین گفتند و من ثم امین!!
فریده دهنش را پیش گوش من آورده آهسته گفت:« امان از دست این زن های قدیم حرف از دهنت نبراید خفه ات میکنند. باز از خشو های خود شکایت میکنند.!!»
خندیده مشت آهسته ای به شانه اش زدم.
بلاخره صدای اعتراض کاکا طاهر بلند شد و گفت:« من که از گرسنه گی توان ایستادن ندارم اخر شما شیشتن هم دارید یا همینطور تا شب ایستاده میمانید!«
من با خوش رویی گفتم:« همه چیز آماده است پدر جان!، بفرمایید سر سفره ای غذا!»
کاکا طاهر با نوازش گفت:« قربان عروس مهربانم! »
.......
بعد از ظهر موقع که خاله و مادرم با فریده میخواستند اتاق های خانه را بیبینند کاکا طاهر خوابیده بود. همین که نوبت اتاق من شد یادم آمد دَر را قفل نکرده ام. زبانم را گاز گرفته خدا خدا کردم که طرف اتاق من نروند اما رفتند. خاله ام تا دستش را به سمت دستگیر دروازه برد نفسم بند آمد. آب گلویم را به سختی قورت دادم. اگر داخل اتاق را بیبینند خود به خود همه چیز اشکار میشود. آن گاه کی باشد که به سوالات خاله و مادرم را پاسخ بدهد.دست و پایم میلرزید در آن چند ثانیه که خاله ام دستگیر دَر را حرکت داد و دَر قفل بود برایم مثل ساعت گذشت. شگفت زده به سوی جهان نگریستم او با اشاره ای سر برایم فهماند که او دَر را قفل کرده..
این بار مادرم پرسید:« چرا این در قفل است؟» و خاله ام حرفش را تایید کرد.
جهان قبل از من پاسخ داده گفت:« اینجا اموال صاحب اپارتمان است. خودش خارج از کشور است و وسایل خانه اش را در این اتاق قفل کرده..»
خاله و مادرم قانع شد. فریده نگاهش را از من به جهان و از جهان به من تبدیل میکرد. جهان اینبار نگاه سرزنش امیزی به من کرد و من با پایین انداختن شانه هایم خودم را به مظلومیت زدم..
آن شب وقتی مصروف شستن ظرف ها بودم فریده از من پرسید:« رابطه تو و جهان خوب است لیا؟»
صافی دستم روی بشقاب بی حرکت ماند. زبانم به لکنت افتاد و گفتم:« ب..بب..بلی همه چیز خوب است؟»
چشمانم را به ظرف های که در حال شستنش بودم دوختم اما سنگینی نگاه فریده را حس میکردم. او صورتم را به سمت خودش چرخاند و چانه ام را بلند کرد تا به سویش بیبینم. او همانطور که دقیق نگاهم میکرد گفت:« من دیدم که جهان دَر اتاق را بست. باید به من بگویی چی شده تا با هم درستش کنیم! »
رفیق شفیق من باز هم حالم را دانسته بود. لبانم لرزید و کم بود دوباره گریه کنم اما فریده با گفتن اینکه:« هیسس!!، گریه نکنی که مادرم اینا متوجه نشوند» مانع ام شد.
به سالون نگاه کردم جهان با خاله و مادرم و کاکا طاهر سرگرم خنده و قصه بود. آهی عمیقی کشیدم. هر باری که جهان را نگاه میکردم خاری به قلبم فرو میرفت.
فریده دوباره پافشاری کرده گفت:« زود باش تعریف کن چی اتفاقی افتاده؟»
با آن که جهان گفته بود جز من و او هیچ احدی از این حقیقت خبر نشود، من بعد خانم حمیده موضوع را آن شب در حالی که ظرف ها را میشستم و او خشک میکرد تعریف کردم. عذاب وجدان داشتم اما کاری از دستم ساخته نبود بلاخره فریده رفیق من بود نمیشد از او چیزی را پنهان کنم..
آن شب فریده با ناراحتی بعد شنیدن آنچه بین من و جهان گذشته بود گفت:« فکرش را میکردم اینطور شود. اخر حال آن شبت اصلا خوب نبود. اما باورم نمیشود جهان اینقدر ملایم و آرام برخورد کرده باشد. همان جهانی که هر لحظه حق و ناحق بالای من غر میزد. آه لالای گل من عاشق است دیگر، بمیرم برایش!»
با مشورت فریده قرار شد بعد ختم محفل عروسی و رفتن آنها به مزار با جهان حرف بزنم. از همان لحظه هیجان اینکه جهان چگونه آغوشش را برای من باز کرده و مرا در حصار آن قرار میدهد دیوانه ام میکرد...
......
برای مادرم و فریده و خاله ام در اتاق کار جهان جای خواب را پهن کردم. از اینکه دیگر جایی برای خوابیدن آنها نبود خجالت شدم. اتاق کار جهان به جز آن سمتش که میز کار و قفسه های کتاب هایش که در عقب و دو طرف دیوار گذاشته شده بودند این سمت اتاق جای کافی برای خواب سه چهار نفر داشت. کاکا طاهر با وجود اصرار زیاد من و جهان بازهم در سالون خوابید. هر چه اصرار کردیم او در اتاق خواب جهان بخوابد قبول نکرد و گفت:« من همین جا راحت هستم و لطفا دشمن ارامش من نباشید. حد اقل بگذارید یکی دو شب دور از عذاب جانم راحت بخوابم!» من و جهان خندیدیم و فریده شیطنت آمیز گفت:« مادرم را گفتی؟، در گیرش هستی مقصد؟»
کاکا طاهر با خنده ای از ته دل گفت:« نه دیگر تو دختر خودم هستی!»
من هنوز معذب و خجالت بودم از اینکه او در سالون بخوابد اما او با خوشرویی صورتم را نوازش کرده گفت:« جان پدر، راحت باش، خانه خودم است و راحت میخوابم. ها اگر میگویی که اینجا خانه من است و شما مهمانید باز حرف دیگری است! »
من خندیدم و گفتم:« استغفرالله پدر جان!، به شمول ما همه چیز مال شماست!»
.........
خاله و مادرم کنار هم سر جای شان نشسته چای مینوشیدند. من کنار فریده دراز کشیده و سرگرم دیدن تصاویر او و دوستانش، قصه و شوخی های خودمانی بودیم که خاله ام رو به سمت من کرد مثل آنکه مادری کودک بازیگوشش را به زور بخواباند گفت:« لیا دخترم بیبینم تو امشب نمی خواهی بخوابی؟»
من هم بی خیال اینکه منظور خاله ام چیست پاسخ دادم:« چرا میخوابم؟»
گفت:« پس بلند شو برو اتاقت!»
وای خدایا من که اصلا یادم نبود به ظن انها من و جهان در یک اتاق میخوابیم. لذا با گفتن اینکه:« دلم برایتان تنگ شده و میخواهم امشب کنار تان بخوابم» بهانه آوردم.
اینبار مادرم با تایید حرف خاله ام گفت:« ما که یک هفته کامل همین جا هستیم. شب و روز میبینی ما، در ضمن حالا که می خوابی در خواب که نمیشه ما را دیده دلتنگی ات دور شود جان مادر! »
تا خاله ام چیزی بگوید فریده با شیطنت به حرف اش پرید و گفت:« لیا قبل لالایم زن من بود ، بگذارید امشب کنار شوهر اصلی اش بخوابد.» و هر دو از ته دل خندیدیم و من همزمان با خنده بازویش را هم نیشگون گرفتم.
خاله ام نگاهی کجی به فریده کرده خطاب به من گفت:« بلند شو دخترم او در هر چیز خیله خندی میکند. بلند شو برو اتاقت، جای خانم کنار شوهرش است!»
از جایم بلند شدم و با اخم های در رفته در صورتم به سمت اتاق جهان روان شدم. ازشما چه پنهان اما ته دلم از خاله و مادرم بابت این کار شان ممنون بودم. آن اخم های ساخته گی را از صورتم پس نزدم تا جهان متوجه ذوقم نشود. بعد دو بار تک تک داخل اتاق شدم و سرم را پایین انداخته در جایم ایستادم. جهان روی تخت دراز کشیده و کتاب سال بلوا از عباس معروفی که نویسنده دلخواهش بود را می خواند.
از زیر چشم نگاهش میکردم بی آنکه نگاهش را از کتاب بردارد با لحن جدی گفت:« شما امشب نمی خواستید بخوابید لیا خانم!»
یکباره جا خوردم. جهان قیافه شوهر هایی جدی و خشن را به خود گرفته بود و من خانم های خانه دار مسولیت پذیر که از شوهرش حساب میبرد.
حیران نگاهش کردم کتابش را بسته و جدی نگاهم میکرد. پاهایش را از تخت پایین آورد و لبه آن نشست. من من کنان عاجزانه گفتم:« اِ.. م...من..میخواستم آنجا بخوابم...چیز است ...خاله ام نگذاشت!»
جهان خندید و گفت:« اگر کسی این حالتت را بیبیند گمان میکند هر شب شوهرت تو را تازیانه میزند و تو همانقدر مظلوم هستی که از شوهرت می هراسی فقط من نمی دانم چقدر مضر هستی تو!» و باز هم زد زیر خنده..
حرصم گرفت اما ته دل این شوخی هایش را دوست داشتم. به گفته مادرم تبرم دسته شد و شجاعانه گفتم:« نحوه درک ات به نگاه خودت مربوط است. مضر هستی که مضر میبینی!»
این را گفتم و رفتم به سمت جای خوابی که روی زمین پهن شده بود. تا میخواستم در جایم بخوابم جهان از تخت بلند شد و گفت:« آنجا جای من است جای تو آین جاست!» و به تخت اشاره کرد.
+:« نه من اینجا میخوابم! »
جهان فوری آمد و سر جایش نشسته گفت:« زیاد ور ور نکن، خانم برو سر جایت!»
من هم بی هیچ اعتراضی رفتم روی تخت نشستم. قید موهایم را باز کردم. اما آرامم نگرفت. جهان هنوز سر جایش نشسته کتاب می خواند و چراغ اتاق روشن بود. دلم نیامد او آنجا روی زمین بخوابد. لذا مهربانانه گفتم:« جهان تو هم بیا اینجا بخواب!، روی زمین سرد است!»
جهان بهتش زد همانطوری که کتابش را میبست، با شگفتی گفت:« چی گفتی!»
من هم بی اختیار یک شوخی احمقانه کردم که جهان با آن همیشه آزارم میداد گفتم :« بیا تو هم اینجا بخواب، یا که میترسی خودت را کنت...»
هنوز حرفم با تمام نکرده بودم که جهان غضبناک در حالی که به سختی صدایش را پایین نگهمیداشت گفت:« لیااااا»
سر جایم خشک ماندم. یکباره جهان را چی شد؟
هنوز این لحنش را هضم نکرده بودم که جهان با تحکم خشم دوباره گفت:« اگر این حرفت شوخی هم باشد دیگر نمی خواهم تکرار شود. فهمیدی؟»
این اولین باری بود با من اینطور حرف میزد. حتی موقع که آن شب همه چیز را برایش تعریف کردم این طور با من بر خورد نکرده بود. او آنقدر با من نرم و شیرین رفتار میکرد که حقیقت ازدواجم فراموشم شده بود.
چانه ام شروع به لرزیدن کرد و بغضم گرفت. فقط با حرکت سر برایش بله گفتم و لحافم را رویم کشیدم خوابیدم. خوابیدم که نه بهتر است بگویم گریه کردم. یکی دو قطره اشکم روی بالش ریخته بود که صدای شیرین و آرام جهان بلند شد:« لیا!!»
آنقدر قشنگ صدایم میزد که عاشق اسم خودم میشدم. می خواستم بگویم جانم اما به عنوان تلافی کارش جوابی ندادم.
دوباره صدایم زد:« با تو هستم لیاا خانم! »
من بی آنکه لحاف را از رویم دور کنم تند جواب دادم:« میشنوم!»
من خندیدم و گفتم:« استغفرالله پدر جان!، به شمول ما همه چیز مال شماست!»
.........
خاله و مادرم کنار هم سر جای شان نشسته چای مینوشیدند. من کنار فریده دراز کشیده و سرگرم دیدن تصاویر او و دوستانش، قصه و شوخی های خودمانی بودیم که خاله ام رو به سمت من کرد مثل آنکه مادری کودک بازیگوشش را به زور بخواباند گفت:« لیا دخترم بیبینم تو امشب نمی خواهی بخوابی؟»
من هم بی خیال اینکه منظور خاله ام چیست پاسخ دادم:« چرا میخوابم؟»
گفت:« پس بلند شو برو اتاقت!»
وای خدایا من که اصلا یادم نبود به ظن انها من و جهان در یک اتاق میخوابیم. لذا با گفتن اینکه:« دلم برایتان تنگ شده و میخواهم امشب کنار تان بخوابم» بهانه آوردم.
اینبار مادرم با تایید حرف خاله ام گفت:« ما که یک هفته کامل همین جا هستیم. شب و روز میبینی ما، در ضمن حالا که می خوابی در خواب که نمیشه ما را دیده دلتنگی ات دور شود جان مادر! »
تا خاله ام چیزی بگوید فریده با شیطنت به حرف اش پرید و گفت:« لیا قبل لالایم زن من بود ، بگذارید امشب کنار شوهر اصلی اش بخوابد.» و هر دو از ته دل خندیدیم و من همزمان با خنده بازویش را هم نیشگون گرفتم.
خاله ام نگاهی کجی به فریده کرده خطاب به من گفت:« بلند شو دخترم او در هر چیز خیله خندی میکند. بلند شو برو اتاقت، جای خانم کنار شوهرش است!»
از جایم بلند شدم و با اخم های در رفته در صورتم به سمت اتاق جهان روان شدم. ازشما چه پنهان اما ته دلم از خاله و مادرم بابت این کار شان ممنون بودم. آن اخم های ساخته گی را از صورتم پس نزدم تا جهان متوجه ذوقم نشود. بعد دو بار تک تک داخل اتاق شدم و سرم را پایین انداخته در جایم ایستادم. جهان روی تخت دراز کشیده و کتاب سال بلوا از عباس معروفی که نویسنده دلخواهش بود را می خواند.
از زیر چشم نگاهش میکردم بی آنکه نگاهش را از کتاب بردارد با لحن جدی گفت:« شما امشب نمی خواستید بخوابید لیا خانم!»
یکباره جا خوردم. جهان قیافه شوهر هایی جدی و خشن را به خود گرفته بود و من خانم های خانه دار مسولیت پذیر که از شوهرش حساب میبرد.
حیران نگاهش کردم کتابش را بسته و جدی نگاهم میکرد. پاهایش را از تخت پایین آورد و لبه آن نشست. من من کنان عاجزانه گفتم:« اِ.. م...من..میخواستم آنجا بخوابم...چیز است ...خاله ام نگذاشت!»
جهان خندید و گفت:« اگر کسی این حالتت را بیبیند گمان میکند هر شب شوهرت تو را تازیانه میزند و تو همانقدر مظلوم هستی که از شوهرت می هراسی فقط من نمی دانم چقدر مضر هستی تو!» و باز هم زد زیر خنده..
حرصم گرفت اما ته دل این شوخی هایش را دوست داشتم. به گفته مادرم تبرم دسته شد و شجاعانه گفتم:« نحوه درک ات به نگاه خودت مربوط است. مضر هستی که مضر میبینی!»
این را گفتم و رفتم به سمت جای خوابی که روی زمین پهن شده بود. تا میخواستم در جایم بخوابم جهان از تخت بلند شد و گفت:« آنجا جای من است جای تو آین جاست!» و به تخت اشاره کرد.
+:« نه من اینجا میخوابم! »
جهان فوری آمد و سر جایش نشسته گفت:« زیاد ور ور نکن، خانم برو سر جایت!»
من هم بی هیچ اعتراضی رفتم روی تخت نشستم. قید موهایم را باز کردم. اما آرامم نگرفت. جهان هنوز سر جایش نشسته کتاب می خواند و چراغ اتاق روشن بود. دلم نیامد او آنجا روی زمین بخوابد. لذا مهربانانه گفتم:« جهان تو هم بیا اینجا بخواب!، روی زمین سرد است!»
جهان بهتش زد همانطوری که کتابش را میبست، با شگفتی گفت:« چی گفتی!»
من هم بی اختیار یک شوخی احمقانه کردم که جهان با آن همیشه آزارم میداد گفتم :« بیا تو هم اینجا بخواب، یا که میترسی خودت را کنت...»
هنوز حرفم با تمام نکرده بودم که جهان غضبناک در حالی که به سختی صدایش را پایین نگهمیداشت گفت:« لیااااا»
سر جایم خشک ماندم. یکباره جهان را چی شد؟
هنوز این لحنش را هضم نکرده بودم که جهان با تحکم خشم دوباره گفت:« اگر این حرفت شوخی هم باشد دیگر نمی خواهم تکرار شود. فهمیدی؟»
این اولین باری بود با من اینطور حرف میزد. حتی موقع که آن شب همه چیز را برایش تعریف کردم این طور با من بر خورد نکرده بود. او آنقدر با من نرم و شیرین رفتار میکرد که حقیقت ازدواجم فراموشم شده بود.
چانه ام شروع به لرزیدن کرد و بغضم گرفت. فقط با حرکت سر برایش بله گفتم و لحافم را رویم کشیدم خوابیدم. خوابیدم که نه بهتر است بگویم گریه کردم. یکی دو قطره اشکم روی بالش ریخته بود که صدای شیرین و آرام جهان بلند شد:« لیا!!»
آنقدر قشنگ صدایم میزد که عاشق اسم خودم میشدم. می خواستم بگویم جانم اما به عنوان تلافی کارش جوابی ندادم.
دوباره صدایم زد:« با تو هستم لیاا خانم! »
من بی آنکه لحاف را از رویم دور کنم تند جواب دادم:« میشنوم!»
با خنده ای که در صدایش هویدا بود گفت:« نمی خواهم تنها بشنوی، باید بیبینی و بفهمی، بزرگ ها چی میگن!، شنیدن کی بود مانند دیدن! »
خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!»
اینبار قهقه اش بلند شد و گفت:« مادر و خواهر من چی تو میشود ؟، مگر مادر تواینجا نیست؟، در ضمن من در نبود شان مگر از تو میترسیدم؟»
+:« بله!، خوب هم میترسیدی!»
صدای جهان بلند نشد. چند لحظه منتظر ماندم باز هم چیزی نگفت.کنجکاوانه لحاف را از رویم برداشتم و سرم را به عقب و بالا چرخاندم. با دیدن چهره جهان بالای سرم چیغ ام بر آمد. نمیدانم چطور به این حد آهسته روی تخت نشسته بود که من آمدنش را حس نکرد. او از چیغ ام میخندید و من حرص خورده گفتم:« به چه میخندی!»
-:« به هیچ چیز بلند شو همرایت حرف میزنم!»
نیم خیز از جایم بلند شدم. با یک دست موهایم را که به سر و صورتم ریخته بود وس زدم و به دست دیگرم تکیه کرده غضبناک گفتم:« خودم میفهمم چی میگی؟، حقیقت این ازدواج را میفهمم اگر هر لحظه روی مغزم میخکوبش نکنی خوب میشود.» و مکث کرده مظلومانه گفتم:« میدانم مرا نمی خواهی!»
نگاه جهان تغییر کرد. نگاهش سوزان و آتشین بود. گویا در چشمانش چیزی میسوخت و از درونش چیزی را پس میراند. آن زمان دانستم چرا جهان طولانی نگاهم نمیکرد . آخر هر چه باشد او یک مرد بود...
با همان نگاه های سوزان سرشار از محبت عظیم که غرق من بود بی اختیار جواب داد:« کی گفته؟»
حس عجیبی بود. هم خوشحال شدم و هم از خجالت گونه هایم سرخ شده بود. نگاهم به چشمانش بود. وقتی چشمانش را نگاه میکردم دلم فرو میریخت. حس میکردم خون دوباره بر رگ هایم جریان میابد.
جهان بعد چند لحظه که من سرم را پایین انداختم حرفش را تصحیح کرده گفت:« یعنی میگم آنچیزی که تو گفتی برای ما دو تا کار درستی نیست خودت هم این را میفهمی و..»
برایش مهلت ندادم و فوری گفتم:« منظور من آن نبود که تو فکر کردی!»
خندید و گفت:« پس منظورت چی بود؟»
من خودم را عادی جلوه داده گفتم:« منظورم این بود که اگر خاله ام بیاید اتاق و بیبیند تو آنجا خوابیدی، برای ما درد سر درست نشود!»
شوخی آمیز گفت:« این موقع شب خاله ات اینجا چی کار میکند؟، در ضمن اگر خاله ات اینجا باشد برایت خواهد گفت در برابر شوهرت زبان درازی نکن!»
هرباری که میگفت شوهرت این حرفش به بند دلم چنگ میزد. حس اینکه مرا به خودش تعلق میداد جان دوباره برایم میداد..
از اینکه حرفی برای گفتن نداشتم و جهان مثل اینکه درهنگام دزدی مچ دستم را گرفته باشد، فرار را بر قرار ترجیح داده دوباره لحاف را روی سرم کشیده بی خیال جهان گفتم:« من میخوابم! »
او همانطوری که از تخت پایین میشد با صدایی که شیطنت در آن برق میزد گفت:« خوب درست است. حالا که ترجیح میدهی همینطور قهر باشی، منم تا زمانی که مادرم شان اینجا است خانه نمیایم، اخر نشود قرار گفته خودت خودم را کنترول نتوانم!» کلمه کنترول را شمرده و کش دار گفت..
من با حرص و خشم معترض بلند صدا زدم:« جهااااااان!»
صدای خنده اش به گوشم آمد بعد خاموش کردن برق اتاق گفت:« چیغ نزن همه بیدار میشوند. باز هم تسلیم شدم..!»
خندیدم و چیزی نگفتم. فکر میکردم او شوخی میکند اما جدی جدی مرا دلتنگ خودش ساخت...!
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!»
اینبار قهقه اش بلند شد و گفت:« مادر و خواهر من چی تو میشود ؟، مگر مادر تواینجا نیست؟، در ضمن من در نبود شان مگر از تو میترسیدم؟»
+:« بله!، خوب هم میترسیدی!»
صدای جهان بلند نشد. چند لحظه منتظر ماندم باز هم چیزی نگفت.کنجکاوانه لحاف را از رویم برداشتم و سرم را به عقب و بالا چرخاندم. با دیدن چهره جهان بالای سرم چیغ ام بر آمد. نمیدانم چطور به این حد آهسته روی تخت نشسته بود که من آمدنش را حس نکرد. او از چیغ ام میخندید و من حرص خورده گفتم:« به چه میخندی!»
-:« به هیچ چیز بلند شو همرایت حرف میزنم!»
نیم خیز از جایم بلند شدم. با یک دست موهایم را که به سر و صورتم ریخته بود وس زدم و به دست دیگرم تکیه کرده غضبناک گفتم:« خودم میفهمم چی میگی؟، حقیقت این ازدواج را میفهمم اگر هر لحظه روی مغزم میخکوبش نکنی خوب میشود.» و مکث کرده مظلومانه گفتم:« میدانم مرا نمی خواهی!»
نگاه جهان تغییر کرد. نگاهش سوزان و آتشین بود. گویا در چشمانش چیزی میسوخت و از درونش چیزی را پس میراند. آن زمان دانستم چرا جهان طولانی نگاهم نمیکرد . آخر هر چه باشد او یک مرد بود...
با همان نگاه های سوزان سرشار از محبت عظیم که غرق من بود بی اختیار جواب داد:« کی گفته؟»
حس عجیبی بود. هم خوشحال شدم و هم از خجالت گونه هایم سرخ شده بود. نگاهم به چشمانش بود. وقتی چشمانش را نگاه میکردم دلم فرو میریخت. حس میکردم خون دوباره بر رگ هایم جریان میابد.
جهان بعد چند لحظه که من سرم را پایین انداختم حرفش را تصحیح کرده گفت:« یعنی میگم آنچیزی که تو گفتی برای ما دو تا کار درستی نیست خودت هم این را میفهمی و..»
برایش مهلت ندادم و فوری گفتم:« منظور من آن نبود که تو فکر کردی!»
خندید و گفت:« پس منظورت چی بود؟»
من خودم را عادی جلوه داده گفتم:« منظورم این بود که اگر خاله ام بیاید اتاق و بیبیند تو آنجا خوابیدی، برای ما درد سر درست نشود!»
شوخی آمیز گفت:« این موقع شب خاله ات اینجا چی کار میکند؟، در ضمن اگر خاله ات اینجا باشد برایت خواهد گفت در برابر شوهرت زبان درازی نکن!»
هرباری که میگفت شوهرت این حرفش به بند دلم چنگ میزد. حس اینکه مرا به خودش تعلق میداد جان دوباره برایم میداد..
از اینکه حرفی برای گفتن نداشتم و جهان مثل اینکه درهنگام دزدی مچ دستم را گرفته باشد، فرار را بر قرار ترجیح داده دوباره لحاف را روی سرم کشیده بی خیال جهان گفتم:« من میخوابم! »
او همانطوری که از تخت پایین میشد با صدایی که شیطنت در آن برق میزد گفت:« خوب درست است. حالا که ترجیح میدهی همینطور قهر باشی، منم تا زمانی که مادرم شان اینجا است خانه نمیایم، اخر نشود قرار گفته خودت خودم را کنترول نتوانم!» کلمه کنترول را شمرده و کش دار گفت..
من با حرص و خشم معترض بلند صدا زدم:« جهااااااان!»
صدای خنده اش به گوشم آمد بعد خاموش کردن برق اتاق گفت:« چیغ نزن همه بیدار میشوند. باز هم تسلیم شدم..!»
خندیدم و چیزی نگفتم. فکر میکردم او شوخی میکند اما جدی جدی مرا دلتنگ خودش ساخت...!
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
Forwarded from 【رمان و بیو♡】
【رمان و بیو♡】
با خنده ای که در صدایش هویدا بود گفت:« نمی خواهم تنها بشنوی، باید بیبینی و بفهمی، بزرگ ها چی میگن!، شنیدن کی بود مانند دیدن! » خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!» اینبار…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_پنجم
صبح با نشاط از خواب برخاستم. نگاه فوری به جای خواب جهان انداختم دیدم به اصطلاح عام نه جای بود نه جولا..
ساعت هشت و سی صبح بود و جهان رفته بود سر کار..
آنروز از حس اینکه شب نزدیک جهان بودم و از ذوق عزیزانی که در کنارم بودن لبریز شوق بودم..
از اتاقم بیرون رفتم بعد گفتن صبح بخیر برای کاکا طاهر که در سالون اخبار تلویزیون را تماشا میکرد به سمت آشپزخانه رفتم. خاله ام مشغول دم کردن چای بود وفریده کنارش ایستاده او را کمک میکرد. زبانم را گاز گرفته با خودم گفتم:« اِ خدا جانم باید امروز وقت تر بیدار میشدم!»
خاله و مادرم همینطور سحر خیز بودند. زمستان بود یا بهار هفت صبح بیدار میشدند. با خجالت با خاله ام و فریده صبح بخیری کردم و گفتم:« شما خود تان را به زحمت نکنید من درستش میکنم!»
خاله ام با لحنی که سرشار از کنایه بود گفت:« صبح بخیرر لیاا جان، میگم کاش یک کم دیگر هم می خوابیدی؟
راستی جهان ساعت چند میره سر کار؟»
از شرم سرم را پایین انداخته گفتم:« ببخشید من امروز کمی بیشتر خواب ماندم.» بعد بدون اینکه متوجه منظور سوال خاله ام شوم گفتم:« نمیدانم ساعت چند میرود. معمولا پیش از اینکه بیدار شوم میرود!»
خاله ام حیران نگاه هم کرد. و چیزی نگفت. میدانستم این قهر خاله ام بابت خوابم نیست. چیزی دیگری او را ناراحت کرده بودم که من نمیدانستم. با اشاره ای چشم از فریده پرسیدم:« چی شده؟»
او هم بالا انداختن شانه اش برایم گفت:« نمیدانم!»
بعد میل صبحانه خاله و مادرم با کاکا طاهر برای گرفتن احوال و کمک کردن با خانم کاکای جهان در تدارک محفل ازدواج پسرش به خانه ای آنها رفتند. البته خانه آنها اینجا نبود تا ختم محفل عروسی خانم کاکای جهان در خانه خواهرش که خارج از کشور زنده گی میکرد ساکن شده بود. خانواده عروس اینجا بودند و قرار بود بعد ختم مراسم ازدواج عروس را هم به مزار ببرند. جز من و جهان دیگر تقریبا همه خویشاوندان نزدیک ما در مزار زنده گی میکردند.
کاکای جهان هنگامی که پسرش ده سال داشت فوت کرد و خانم او به سرپرستی و کمک مالی کاکا طاهر پسرش را بزرگ کرد. از تنها همین یک فرزند داشت و کاکا طاهر بسان پدر او بود. خاله ام با فریده در مزار اکثریت زحمت خرید وسایل لازم و آماده کردن اتاق عروس را کشیده بودند.
خوب به یاد دارم آنروز چه انرژی برای انجام کار ها داشتم. هرباری که یاد دیشب می افتادم، از شوق اینکه امشب هم قرار است با جهان در همان اتاق بمانم و شاهد شوخی و خنده های شیرینش باشم، دلم میشد به هوا بپرم. بیقرار آمدن جهان بودم. نمیدانم چرا وقتی انتظار میکشیم زمان خیلی طولانی میگذرد..
آن روز فریده با دلسوزی از من پرسید:« شب توانستی بخوابی؟»
وقتی ماجرا را برایش قصه کردم. چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« اوهوو لیا خانم. من بیچاره شب تا صبح خوابم نبرد که دختر چی کار کند آن جا نخواهد راحت بخوابد. اما بی خبر از اینکه خانم محترم دیشب ساعت اش تیر بوده!»
من خندیدم و فریده ادامه داد:« مرررگ، البته دگه باید بخندی، الهی که همیشه گل بخندی مگر باید همان صبح برایم میگفتی تا نگرانی ام برطرف میشد. راستی شب چرا حرف نزدی با جهان!»
+:« راستش ترسیدم!، وقتی آنطور با لحن جدی با من صحبت کرد نتوانستم موضوع را باز کنم. ترسیدم دوباره قهر نشود، یعنی نشد دیگر!»
-:« ترسیدی یا دلت شد ناز کرده رویت را بگردانی تا جهان نازت را بکشد!»
باز هم خندیدم و گفتم:« حالا هر چه فکر میکنی!» و به گفته هایم افزودم:« راستی فریده به نظرت امشب همراهش صحبت کنم!»
فریده مصمم گفت:« نه صحبت نکن!، هر چه نباشد هم از کار خسته میاید و هم شاید با فرزاد بروند خرید و بعد از اینکه خانه بیاید حد اقل تا نه شب که با مادرم شان نشسته قصه خواهند کرد حالا اگر از روی ذوق نباشد از روی احترام حد اقل باید بنشیند فکر نکنم بتواند با حوصله به حرف هایت گوش دهد. قسمی که قبلا گفتم بهتر است تا ختم محفل فرزاد منتظر باشی!»
حرفش را از ته دل قبول کردم. برای حرف زدن در این مورد نیاز به زمان مناسب داشتم. هر چند که خیلی طول کشید!
کنجکاو این افکار فریده شدم. این نظرهای بی نقض از کجا به سرش میامد.گویا دختر جوانی نه خانم تجربه داری را کنارم داشتم که همه چیز را دانه دانه تجربه کرده است.
به قصد آزار دادن فریده :« فریده میگم این فکر ها چطور به سرت میزند بی آنکه تجربه اش کرده باشی، و همچنان دلم میسوزد با این همه فهمیده گی هنوز مجرد باشی! »
فریده بی انکه اعتنایی به شوخی ام داشته باشد قیافه ای دانشمندانه به خودش گرفته گفت:« عزیزم بدان که مربی هیچ وقت وارد بازی نمیشود! »
وای که از این حرفش منفجر شدم به قدری خندیده بودم که اشک هایم سرازیر شده بودم.
بعد از ظهر آن روز موقع برگشتن مادرم و خاله ام خانم حمیده به دیدن شان آمد. کاکا طاهر با اصرار فرزاد گیر کرده بود. زن با معرفتی بود.همین که فهمیده بود مهمان دارم آنهم چه مهمان های عزیزی، به دیدن شان آمد. تا عصر باهم چای نوشیده به سخنان شیرین خانم حمیده گوش دادم. اگر راستش را بپرسید کل حواسم درگیر آمدن جهان بود.. هر ساعتی و لحظه ای که به آمدنش نزدیک میشد قلبم بیشتر ضربان میزد. تا اینکه شام موقع آمدن جهان فرا رسید. روی موبل سالون چشم به دَر در حالی که ارنج هایم را به زانو هایم تکیه داده بودم و انگشتانم را به هم گره زده بودم، مضطرب پایم را تکان داده منتظر جهان بودم. ساعت از شام میگذشت اما از جهان خبری نبود. با خود گفتم حتما کار دارد و از اینکه من در خانه نیستم خاطر جم دیرتر به خانه میاید. بی خبر این بودم که در فکر جهان چی میگذشت..
در افکار خودم غرق بودم که سوال مادرم مرا به خود آورد:« جهان نمیاید لیا؟»
منِ بی خبر قاطعانه جواب دادم:« نه میاید، حتما کاری پیش شده شاید حالا بیاید!»
خاله ام با تاسف سرش را تکان داده پرسید:« تو خبر نداشتی جهان امشب نمیاید؟، او با پدرش خانه ای فرزاد شان میماند!» نگاهش سرزنش آمیز بود..
نمیاید؟
یعنی چی؟
پایم از حرکت ماند و حیران و گیچ گفتم:« نه نمیدانستم. فکر نکنم نیاید، فردا سر کار میرود لباس هایش اینجاست.!» میخواستم خودم را با گفتن این حرف ها تسلا دهم.
خاله ام با اینکه از این بی خبری ام قهر شده بود و به رویش نمی آورد گفت:«
آنجا هم خانه است دخترم. اگر یک لباس را دور روز بپوشد که آسمان به زمین نمی خورد. در ضمن لباس های فرزاد که است میتواند از آن هم استفاده کند!»
نا خواسته دوباره اخم هایم در رفت.
کاکای جهان هنگامی که پسرش ده سال داشت فوت کرد و خانم او به سرپرستی و کمک مالی کاکا طاهر پسرش را بزرگ کرد. از تنها همین یک فرزند داشت و کاکا طاهر بسان پدر او بود. خاله ام با فریده در مزار اکثریت زحمت خرید وسایل لازم و آماده کردن اتاق عروس را کشیده بودند.
خوب به یاد دارم آنروز چه انرژی برای انجام کار ها داشتم. هرباری که یاد دیشب می افتادم، از شوق اینکه امشب هم قرار است با جهان در همان اتاق بمانم و شاهد شوخی و خنده های شیرینش باشم، دلم میشد به هوا بپرم. بیقرار آمدن جهان بودم. نمیدانم چرا وقتی انتظار میکشیم زمان خیلی طولانی میگذرد..
آن روز فریده با دلسوزی از من پرسید:« شب توانستی بخوابی؟»
وقتی ماجرا را برایش قصه کردم. چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« اوهوو لیا خانم. من بیچاره شب تا صبح خوابم نبرد که دختر چی کار کند آن جا نخواهد راحت بخوابد. اما بی خبر از اینکه خانم محترم دیشب ساعت اش تیر بوده!»
من خندیدم و فریده ادامه داد:« مرررگ، البته دگه باید بخندی، الهی که همیشه گل بخندی مگر باید همان صبح برایم میگفتی تا نگرانی ام برطرف میشد. راستی شب چرا حرف نزدی با جهان!»
+:« راستش ترسیدم!، وقتی آنطور با لحن جدی با من صحبت کرد نتوانستم موضوع را باز کنم. ترسیدم دوباره قهر نشود، یعنی نشد دیگر!»
-:« ترسیدی یا دلت شد ناز کرده رویت را بگردانی تا جهان نازت را بکشد!»
باز هم خندیدم و گفتم:« حالا هر چه فکر میکنی!» و به گفته هایم افزودم:« راستی فریده به نظرت امشب همراهش صحبت کنم!»
فریده مصمم گفت:« نه صحبت نکن!، هر چه نباشد هم از کار خسته میاید و هم شاید با فرزاد بروند خرید و بعد از اینکه خانه بیاید حد اقل تا نه شب که با مادرم شان نشسته قصه خواهند کرد حالا اگر از روی ذوق نباشد از روی احترام حد اقل باید بنشیند فکر نکنم بتواند با حوصله به حرف هایت گوش دهد. قسمی که قبلا گفتم بهتر است تا ختم محفل فرزاد منتظر باشی!»
حرفش را از ته دل قبول کردم. برای حرف زدن در این مورد نیاز به زمان مناسب داشتم. هر چند که خیلی طول کشید!
کنجکاو این افکار فریده شدم. این نظرهای بی نقض از کجا به سرش میامد.گویا دختر جوانی نه خانم تجربه داری را کنارم داشتم که همه چیز را دانه دانه تجربه کرده است.
به قصد آزار دادن فریده :« فریده میگم این فکر ها چطور به سرت میزند بی آنکه تجربه اش کرده باشی، و همچنان دلم میسوزد با این همه فهمیده گی هنوز مجرد باشی! »
فریده بی انکه اعتنایی به شوخی ام داشته باشد قیافه ای دانشمندانه به خودش گرفته گفت:« عزیزم بدان که مربی هیچ وقت وارد بازی نمیشود! »
وای که از این حرفش منفجر شدم به قدری خندیده بودم که اشک هایم سرازیر شده بودم.
بعد از ظهر آن روز موقع برگشتن مادرم و خاله ام خانم حمیده به دیدن شان آمد. کاکا طاهر با اصرار فرزاد گیر کرده بود. زن با معرفتی بود.همین که فهمیده بود مهمان دارم آنهم چه مهمان های عزیزی، به دیدن شان آمد. تا عصر باهم چای نوشیده به سخنان شیرین خانم حمیده گوش دادم. اگر راستش را بپرسید کل حواسم درگیر آمدن جهان بود.. هر ساعتی و لحظه ای که به آمدنش نزدیک میشد قلبم بیشتر ضربان میزد. تا اینکه شام موقع آمدن جهان فرا رسید. روی موبل سالون چشم به دَر در حالی که ارنج هایم را به زانو هایم تکیه داده بودم و انگشتانم را به هم گره زده بودم، مضطرب پایم را تکان داده منتظر جهان بودم. ساعت از شام میگذشت اما از جهان خبری نبود. با خود گفتم حتما کار دارد و از اینکه من در خانه نیستم خاطر جم دیرتر به خانه میاید. بی خبر این بودم که در فکر جهان چی میگذشت..
در افکار خودم غرق بودم که سوال مادرم مرا به خود آورد:« جهان نمیاید لیا؟»
منِ بی خبر قاطعانه جواب دادم:« نه میاید، حتما کاری پیش شده شاید حالا بیاید!»
خاله ام با تاسف سرش را تکان داده پرسید:« تو خبر نداشتی جهان امشب نمیاید؟، او با پدرش خانه ای فرزاد شان میماند!» نگاهش سرزنش آمیز بود..
نمیاید؟
یعنی چی؟
پایم از حرکت ماند و حیران و گیچ گفتم:« نه نمیدانستم. فکر نکنم نیاید، فردا سر کار میرود لباس هایش اینجاست.!» میخواستم خودم را با گفتن این حرف ها تسلا دهم.
خاله ام با اینکه از این بی خبری ام قهر شده بود و به رویش نمی آورد گفت:«
آنجا هم خانه است دخترم. اگر یک لباس را دور روز بپوشد که آسمان به زمین نمی خورد. در ضمن لباس های فرزاد که است میتواند از آن هم استفاده کند!»
نا خواسته دوباره اخم هایم در رفت.
حس میکردم کسی آب سردی روی سرم ریخت.
مثل اینکه روی ماده ای تیزاب بپاشی و پژمرده شود حس بدی برایم دست داد..
باورم نمیشد آن حرف های دیشب جهان شوخی نبود. از همان سر شام دلم خون بود و حوصله حرف زدن نداشتم. هر چقدر هم تلاش کردم روی خودم نیارم نمیشد.
اشتهایم کور شد و لقمه نانی آن شب از گلویم پایین نرفت. چرا اینطور شده بودم به کدام حق؟، نمی دانستم. فقط هر چیزی که درون من واقع میشد در اختیارم نبود. خوب میفهمم جهان هم میفهمید چطور مرا درگیر خودش کرده و این همه کار ها از قصد بود. برخلاف دیشب هیچ تقلای برای خوابیدن کنار مادرم نکردم و رفتم اتاق جهان تنها خوابیدم. از اینکه بوی عطر جهان در آن بستر تازه بود چند لحظه ای ارامم کرد اما باز هم دلتنکی امانم نمی داد. احساس بی قراری میکردم. بار ها از خودم پرسیدم این حالت برای چیست؟، مثل اینکه خودم هم نمی فهمیدم.
شب تمام با تلخی گذشتاندم. از یک پهلو به پهلوی دیگر غلط خورده شب را صبح کردم. من هیچ گاهی با جهان در یک جا حتی کنار هم بدون فاصله ننشسته بودم. اما از موقع ازوداج تا حال زمانی هم پیش نیامده بود او را در بیست و چهار ساعت یکبار نبینم آنهم که اینطور انتظارش را کشیده باشم..
صبح با خسته گی و سردرد ناشی از بی خوابی از جا بلند شدم. اتاقم و سالون را مرتب کردم. تلاش کردم خودم را سرگرم کار کردن نموده دلتنگی را فراموش کنم. مصروف آماده کردن صبحانه بودم که خاله ام از خواب بیدار شد و کنار من آمده گفت:« صبح بخیرر لیا قشنگم!
در عجبم روزی که باید ناوقت بخوابی وقت می خوابی..
روزی که باید وقت بیدار شوی ناوقت بیدار میشوی!»
منظورش را فهمیدم اینکه دیروز ناوقت بیدار شدم و امروز وقت، دیشب با وجود جهان نمی خواستم بخوابم و امشب وقت خوابیدم. اما دلیل این کنایه ها را درک نمی توانستم. اصلا حوصله شنیدن هیچ چیزی را نداشتم. لذا فقط با گفتن صبح بخیر اکتفا کردم.
تمام آن روز مثل مرغ حبس در قفس پر پر میزدم. خلقم بد بود. از فکر اینکه اگر امشب هم نیاید چی؟، وحشت گنگی در دلم چنگ می انداخت. با بیم و امید انتظار برگشتنش را داشتم. غروب آفتاب آنروز خیلی طول کشید. نزدیک شام اضطراب خفقان آوری داشتم زمان آمدن جهان فرا رسید اما باز هم جهان نیامد. جگرم چنان خون بود که دلم میشد خودم را زمین زده چیغ بزنم. دلم میشد گریه کنم. روزگارم تلخ بود. خدایا مگر من گفتم که او اینطور میکند؟
نکند از من قهر است؟
از لحنش که اینطور معلوم نمیشد...
چند باری قصد کردم برایش زنگ بزنم یا پیامی بگذارم اما بعد پیش خودم گفتم به کدام حق ؟
بر علاوه که حق ندارم از او بدهکار هم هستم.
فکر اینکه جهان با من بازی میکند مرا بیشتر عصبانی میساخت.اما کاری از دستم نمی آید. درمانده و دلتنگ بودم. غافل از اینکه خاله ام موشگافانه رفتارم را زیر نظر داشت. هر چندخیلی تلاش کردم کسی از احوالم درونم سر درنیارد اما رفتارم با این هدفم در تضاد بود. به قدری خلقم تنگ بود که مادرم سرزنشم کرده گفت:« تو را چی شده لیا؟، اگر مریض هستی برو بخواب، این رفتار ها چی معنی دارد. خاله ات چی فکر میکند!»
از رفتار خودم خجل شدم و کوشش کردم تا موقع خواب حالت ساخته گی چهره ام را حفظ کنم. باورش محال بود اما حالتم چنان شده بودم که خودم گمان میکردم جهان سال هاست شوهرم بوده و این دوری نا به هنگام برای اولین بار نفسم را بند میکند.
شب موقع خواب که فریده هم با من در اتاق جهان میخوابید، خیلی سعی کرد با شوخی هایش مرا بخنداند اما اخم هایم همچنان باز نشد. بلاخره حوصله اش سر رفت و گفت:« چی مرگت است لیا؟»
لبانم لرزید و گفتم:« نمیدانم اما دلم تنگ است!»
+:« نکند به خاطر نیامدن جهان هاا!»
-:« فکر کنم به همین خاطر است!»
+:« چرا دختر؟، هر که بشنود گمان میکند یک دل نه صد دل عاشق جهان هستی!، فقط که قبل از این خیلی برایت نزدیک بود!»
مظلومانه به سوی فریده نگاه کرده با صدای لرزان گفتم:« هستم... من دوستش دااارم، خیلی زیادد!!»
این اولین باری بود که به خودم و جلوی کسی اعتراف اینطوری اعتراف میکردم.
شاید به نظر همه این تغییر احساسم و دلبسته گی ام نسبت به جهان زود تر اتفاق افتاد. شاید همه گمان کنند من فقط خلای درونم را با این احساس پنهان میکنم اما نه خودم میدانستم. آدم وقتی یک رابطه دروغی را تجربه کند میتواند با تجربه آن تفاوت رابطه حقیقی و عواطف حقیقی را بهتر درک کند. هیچ کدام این احساسات و تمایل بسان رابطه ام با امیر نبود خیلی فرق داشت..
اشک هایم بی اختیار روان شد. اشک های که همیشه قرین و یار جان من بودند..
فریده متحیر و مات نگاهم میکرد. انگار از حرفی که گفته بودم باورش نمیشد. یکباره هوراا سر داده شانه هایش را به نشان رقص تکان داد و بعد مرا محکم در آغوش گرفته گفت:« وااای لیا نمیدانی چقدر خوش شدم. آخر دختر این چه گریه دارد!. جهان خبر شود چقدر خوشحال خواهد شد. گریه نکن دیگر!»
مثل اینکه روی ماده ای تیزاب بپاشی و پژمرده شود حس بدی برایم دست داد..
باورم نمیشد آن حرف های دیشب جهان شوخی نبود. از همان سر شام دلم خون بود و حوصله حرف زدن نداشتم. هر چقدر هم تلاش کردم روی خودم نیارم نمیشد.
اشتهایم کور شد و لقمه نانی آن شب از گلویم پایین نرفت. چرا اینطور شده بودم به کدام حق؟، نمی دانستم. فقط هر چیزی که درون من واقع میشد در اختیارم نبود. خوب میفهمم جهان هم میفهمید چطور مرا درگیر خودش کرده و این همه کار ها از قصد بود. برخلاف دیشب هیچ تقلای برای خوابیدن کنار مادرم نکردم و رفتم اتاق جهان تنها خوابیدم. از اینکه بوی عطر جهان در آن بستر تازه بود چند لحظه ای ارامم کرد اما باز هم دلتنکی امانم نمی داد. احساس بی قراری میکردم. بار ها از خودم پرسیدم این حالت برای چیست؟، مثل اینکه خودم هم نمی فهمیدم.
شب تمام با تلخی گذشتاندم. از یک پهلو به پهلوی دیگر غلط خورده شب را صبح کردم. من هیچ گاهی با جهان در یک جا حتی کنار هم بدون فاصله ننشسته بودم. اما از موقع ازوداج تا حال زمانی هم پیش نیامده بود او را در بیست و چهار ساعت یکبار نبینم آنهم که اینطور انتظارش را کشیده باشم..
صبح با خسته گی و سردرد ناشی از بی خوابی از جا بلند شدم. اتاقم و سالون را مرتب کردم. تلاش کردم خودم را سرگرم کار کردن نموده دلتنگی را فراموش کنم. مصروف آماده کردن صبحانه بودم که خاله ام از خواب بیدار شد و کنار من آمده گفت:« صبح بخیرر لیا قشنگم!
در عجبم روزی که باید ناوقت بخوابی وقت می خوابی..
روزی که باید وقت بیدار شوی ناوقت بیدار میشوی!»
منظورش را فهمیدم اینکه دیروز ناوقت بیدار شدم و امروز وقت، دیشب با وجود جهان نمی خواستم بخوابم و امشب وقت خوابیدم. اما دلیل این کنایه ها را درک نمی توانستم. اصلا حوصله شنیدن هیچ چیزی را نداشتم. لذا فقط با گفتن صبح بخیر اکتفا کردم.
تمام آن روز مثل مرغ حبس در قفس پر پر میزدم. خلقم بد بود. از فکر اینکه اگر امشب هم نیاید چی؟، وحشت گنگی در دلم چنگ می انداخت. با بیم و امید انتظار برگشتنش را داشتم. غروب آفتاب آنروز خیلی طول کشید. نزدیک شام اضطراب خفقان آوری داشتم زمان آمدن جهان فرا رسید اما باز هم جهان نیامد. جگرم چنان خون بود که دلم میشد خودم را زمین زده چیغ بزنم. دلم میشد گریه کنم. روزگارم تلخ بود. خدایا مگر من گفتم که او اینطور میکند؟
نکند از من قهر است؟
از لحنش که اینطور معلوم نمیشد...
چند باری قصد کردم برایش زنگ بزنم یا پیامی بگذارم اما بعد پیش خودم گفتم به کدام حق ؟
بر علاوه که حق ندارم از او بدهکار هم هستم.
فکر اینکه جهان با من بازی میکند مرا بیشتر عصبانی میساخت.اما کاری از دستم نمی آید. درمانده و دلتنگ بودم. غافل از اینکه خاله ام موشگافانه رفتارم را زیر نظر داشت. هر چندخیلی تلاش کردم کسی از احوالم درونم سر درنیارد اما رفتارم با این هدفم در تضاد بود. به قدری خلقم تنگ بود که مادرم سرزنشم کرده گفت:« تو را چی شده لیا؟، اگر مریض هستی برو بخواب، این رفتار ها چی معنی دارد. خاله ات چی فکر میکند!»
از رفتار خودم خجل شدم و کوشش کردم تا موقع خواب حالت ساخته گی چهره ام را حفظ کنم. باورش محال بود اما حالتم چنان شده بودم که خودم گمان میکردم جهان سال هاست شوهرم بوده و این دوری نا به هنگام برای اولین بار نفسم را بند میکند.
شب موقع خواب که فریده هم با من در اتاق جهان میخوابید، خیلی سعی کرد با شوخی هایش مرا بخنداند اما اخم هایم همچنان باز نشد. بلاخره حوصله اش سر رفت و گفت:« چی مرگت است لیا؟»
لبانم لرزید و گفتم:« نمیدانم اما دلم تنگ است!»
+:« نکند به خاطر نیامدن جهان هاا!»
-:« فکر کنم به همین خاطر است!»
+:« چرا دختر؟، هر که بشنود گمان میکند یک دل نه صد دل عاشق جهان هستی!، فقط که قبل از این خیلی برایت نزدیک بود!»
مظلومانه به سوی فریده نگاه کرده با صدای لرزان گفتم:« هستم... من دوستش دااارم، خیلی زیادد!!»
این اولین باری بود که به خودم و جلوی کسی اعتراف اینطوری اعتراف میکردم.
شاید به نظر همه این تغییر احساسم و دلبسته گی ام نسبت به جهان زود تر اتفاق افتاد. شاید همه گمان کنند من فقط خلای درونم را با این احساس پنهان میکنم اما نه خودم میدانستم. آدم وقتی یک رابطه دروغی را تجربه کند میتواند با تجربه آن تفاوت رابطه حقیقی و عواطف حقیقی را بهتر درک کند. هیچ کدام این احساسات و تمایل بسان رابطه ام با امیر نبود خیلی فرق داشت..
اشک هایم بی اختیار روان شد. اشک های که همیشه قرین و یار جان من بودند..
فریده متحیر و مات نگاهم میکرد. انگار از حرفی که گفته بودم باورش نمیشد. یکباره هوراا سر داده شانه هایش را به نشان رقص تکان داد و بعد مرا محکم در آغوش گرفته گفت:« وااای لیا نمیدانی چقدر خوش شدم. آخر دختر این چه گریه دارد!. جهان خبر شود چقدر خوشحال خواهد شد. گریه نکن دیگر!»
مرا از اغوشش جدا کرده گفت:« اگر دلت تنگ شده برایش زنگ بزن این چی دارد دیگر!»
-:« نمی توانم زنگ بزنم!»
+:« آها غرور میکنی، عاشق مغرور ندیده بودم. صبر کن من زنگ میزنم، صدایش را هم در بلند گو میمانم!»
نگاه معصومانه ای به فریده کردم و گفتم:« مسئله غرور نیست تو میدانی چرا نمی توانم.»
مردمک چشمانش را چرخانده گفت:«سیس فهمیدم!، این هم تا زمانی است که تو با جهان حرف بزنی!» و مکث کرده گفت:« حالا زنگ بزنم!»
لبخند زدم و با مضطرب گفتم:« زنگ بزن اما لطفا از من نگویی کنارت هستم!!»
قاطعانه گفت:« خاطرت جمع!، مرد ها را قول است. هرگز چیزی نمی گویم!»
مشتاقانه منتظر بودم که صدای جهان از پشت خط بلند شود. بعد چند بار بوق زدن موبایل صدای جهان از آن طرف خط بلند شد:« بلی فریده!!، جان لالا خیرت است این موقع شب؟»
واای که حتی از شنیدن صدای که دو روز میشد نشنیده بودم اش گرمای به جانم رخنه کرد. خدا میداند چقدر دلتنگش بودم!
فریده جواب داد:« سلام لالا، شب بخیر. گفتم زنگ بزنم دوشب شد نیامدی. حالت خوب است!»
+:« خوب هستم جان لالا، با فرزاد کمی کار داشتیم نتوانستم بیایم خبرکه داده بودم!»
-:« هاا بلی لالا خبر داده بودی!، اما فکر کردم حالا که پایت به زن و خانه ات گرم شده دیگر غیابت نداشته باشی!»
+:« هممم... نمیدانم باز چی بر سرت میگذرد. اما منم فکر میکردم از اینکه شش سال گذشت باید کلان شده باشی و دیگر اینطور شیطنت نکنی!»
فریده نگاه شیطنت آمیزی به من کرده گفت:« به من که مشکلی نیست اما زنت چیزی نمانده همه ما را ببلعد!. اوهو حساب آن ظرف های که شکستاند را اصلا نپرس!»
از بازویش چند بار نیش گون گرفتم. دندان هایم را به هم ساییده پٍس پِس کنان گفتم:« تو به من چی گفتی!، قولت همین بود!»
او هم با همان درجه صدا گفت:« من گفتم مرد ها را قول است. من که مرد نیستم» و عرعر خندید.
صدای جهان از آن طرف خط دوباره بلند شد:« تهمت نزن، زنم خیلی صبور است. من بالایش باور دارم بد خلقی نمیکند. به گفته خودش خودت بد خلق هستی که بد خلق میبینی. در ضمن خودش بهتر میداند باید کار هایم را کنترول کنم!»
باز هم کلمه کنترول را شمرده و کش دار گفت. که خشمم گرفت. فریده از خنده منفجر بود و من جلوی خودم را گرفته نتوانستم و فریاد زنان گفتم:« هر طوری میکنی بکن، به من مربوط نیست!»
با صدای که خنده در آن هویدا بود گفت:« لیا خانم شما هم همانجا بودید. شرمنده اخلاق تان، آدم اول سلام میدهد بعد فریاد میزند! »
طوری حرف میزد که باورم شود تا حال نمیدانست من کنار فریده هستم. تا من چیزی بگویم فریده با همان خندیدن های ته دلش گفت:« لالا میگم اینطور نکن، ما که چند روزی هستیم میریم. میترسم لیا جهنم را برایت نشان ندهد!»
+:« اگر بگذارم تو تا صبح مرا به کار نمیگذاری قطع میکنم. شب تان بخیررر!»
نگاهی بدی به فریده انداختم و گفتم:« به خاطر مسخره بازی های خودت زنگ زدی نه!.. انسان بی احساس!»
از اینکه جهان مرا نادیده گرفت و حتی نخواست با من حرف بزند حس خرد شدن برایم دست داده بود که می خواستم خشمش را بالای فریده خالی کنم. تا او می خواست چیزی بگوید شب بخیر گفته و با گفتن اینکه دیگر زبانش را حرکت ندهد. چراغ خواب را خاموش کرده سرم را روی بالشت گذاشتم. فریده بی اعتنا به این اخلاق بدم باز هم مرا درک کرده بعد چند تا شوخی دیگر که از سوی من بی جواب ماند در جایش کنار من دراز کشید و خوابید!
باز هم خوابم نیامد و من همان شب دقیقا دانستم که انسان های دور وبر ما هستند حتا اگر متوجه شان نشده باشیم آن ها همیشه آنجا هستند. بی منت و بی آن که انتظاری داشته باشند.با صداقت با عشق ، بی صدا...
خیلی طول میکشد تا قدر شان را بدانیم تا آن زمانی که نبود شان را برای ما گوشزد کند….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
-:« نمی توانم زنگ بزنم!»
+:« آها غرور میکنی، عاشق مغرور ندیده بودم. صبر کن من زنگ میزنم، صدایش را هم در بلند گو میمانم!»
نگاه معصومانه ای به فریده کردم و گفتم:« مسئله غرور نیست تو میدانی چرا نمی توانم.»
مردمک چشمانش را چرخانده گفت:«سیس فهمیدم!، این هم تا زمانی است که تو با جهان حرف بزنی!» و مکث کرده گفت:« حالا زنگ بزنم!»
لبخند زدم و با مضطرب گفتم:« زنگ بزن اما لطفا از من نگویی کنارت هستم!!»
قاطعانه گفت:« خاطرت جمع!، مرد ها را قول است. هرگز چیزی نمی گویم!»
مشتاقانه منتظر بودم که صدای جهان از پشت خط بلند شود. بعد چند بار بوق زدن موبایل صدای جهان از آن طرف خط بلند شد:« بلی فریده!!، جان لالا خیرت است این موقع شب؟»
واای که حتی از شنیدن صدای که دو روز میشد نشنیده بودم اش گرمای به جانم رخنه کرد. خدا میداند چقدر دلتنگش بودم!
فریده جواب داد:« سلام لالا، شب بخیر. گفتم زنگ بزنم دوشب شد نیامدی. حالت خوب است!»
+:« خوب هستم جان لالا، با فرزاد کمی کار داشتیم نتوانستم بیایم خبرکه داده بودم!»
-:« هاا بلی لالا خبر داده بودی!، اما فکر کردم حالا که پایت به زن و خانه ات گرم شده دیگر غیابت نداشته باشی!»
+:« هممم... نمیدانم باز چی بر سرت میگذرد. اما منم فکر میکردم از اینکه شش سال گذشت باید کلان شده باشی و دیگر اینطور شیطنت نکنی!»
فریده نگاه شیطنت آمیزی به من کرده گفت:« به من که مشکلی نیست اما زنت چیزی نمانده همه ما را ببلعد!. اوهو حساب آن ظرف های که شکستاند را اصلا نپرس!»
از بازویش چند بار نیش گون گرفتم. دندان هایم را به هم ساییده پٍس پِس کنان گفتم:« تو به من چی گفتی!، قولت همین بود!»
او هم با همان درجه صدا گفت:« من گفتم مرد ها را قول است. من که مرد نیستم» و عرعر خندید.
صدای جهان از آن طرف خط دوباره بلند شد:« تهمت نزن، زنم خیلی صبور است. من بالایش باور دارم بد خلقی نمیکند. به گفته خودش خودت بد خلق هستی که بد خلق میبینی. در ضمن خودش بهتر میداند باید کار هایم را کنترول کنم!»
باز هم کلمه کنترول را شمرده و کش دار گفت. که خشمم گرفت. فریده از خنده منفجر بود و من جلوی خودم را گرفته نتوانستم و فریاد زنان گفتم:« هر طوری میکنی بکن، به من مربوط نیست!»
با صدای که خنده در آن هویدا بود گفت:« لیا خانم شما هم همانجا بودید. شرمنده اخلاق تان، آدم اول سلام میدهد بعد فریاد میزند! »
طوری حرف میزد که باورم شود تا حال نمیدانست من کنار فریده هستم. تا من چیزی بگویم فریده با همان خندیدن های ته دلش گفت:« لالا میگم اینطور نکن، ما که چند روزی هستیم میریم. میترسم لیا جهنم را برایت نشان ندهد!»
+:« اگر بگذارم تو تا صبح مرا به کار نمیگذاری قطع میکنم. شب تان بخیررر!»
نگاهی بدی به فریده انداختم و گفتم:« به خاطر مسخره بازی های خودت زنگ زدی نه!.. انسان بی احساس!»
از اینکه جهان مرا نادیده گرفت و حتی نخواست با من حرف بزند حس خرد شدن برایم دست داده بود که می خواستم خشمش را بالای فریده خالی کنم. تا او می خواست چیزی بگوید شب بخیر گفته و با گفتن اینکه دیگر زبانش را حرکت ندهد. چراغ خواب را خاموش کرده سرم را روی بالشت گذاشتم. فریده بی اعتنا به این اخلاق بدم باز هم مرا درک کرده بعد چند تا شوخی دیگر که از سوی من بی جواب ماند در جایش کنار من دراز کشید و خوابید!
باز هم خوابم نیامد و من همان شب دقیقا دانستم که انسان های دور وبر ما هستند حتا اگر متوجه شان نشده باشیم آن ها همیشه آنجا هستند. بی منت و بی آن که انتظاری داشته باشند.با صداقت با عشق ، بی صدا...
خیلی طول میکشد تا قدر شان را بدانیم تا آن زمانی که نبود شان را برای ما گوشزد کند….
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
مرا از اغوشش جدا کرده گفت:« اگر دلت تنگ شده برایش زنگ بزن این چی دارد دیگر!» -:« نمی توانم زنگ بزنم!» +:« آها غرور میکنی، عاشق مغرور ندیده بودم. صبر کن من زنگ میزنم، صدایش را هم در بلند گو میمانم!» نگاه معصومانه ای به فریده کردم و گفتم:« مسئله غرور نیست تو…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین ترین زجر دنیا انتظار برای دیدن کسی است که میدانی فاتح همه قلمرو جسم
و روحت است. سپهساالری که سیاست جنگی اش با همه قهرمانان دنیا فرق دارد.
جهان همان سپهساالری بود که قبل جسمم روحم را فتح کرده و به آن مسلط شد.
اومیدانست وقتی روح انسانی را تسخیر کنی جسمش خود به خود به تسلط ات در
میاید. او با همه مردان دنیا فرق داشت. چیزی که مرا بیشتر مقهور و اسیرش
میساخت...
صبح دو روز دیگر هم با همان دلتنگی آغاز و تمام شد. تمام روز آشفته بودم و با
دلشوره عجیبی ساعت های طوالنی را میگذراندم. با این که از جهان قهر بودم چرا
زنگی پیامی برایم نکرده باز هم مهرم نسبت به او بیشتر میشد. اوقاتم خیلی تلخ بود.
حتی وقتی با فریده بی میل بازار رفتم یک لباس سیاه با نگین های طالیی رنگ
برای خودم انتخاب کردم. چیزی که موقع آمدن ما به خانه با انتقاد شدید خاله و
مادرم همراه بود. هر دوتایشان ضمن تمجید از ظرافت لباس رنگ آنرا تقبیح کرده
گفتند:» تازه عروس که سیاه نمی پوشد!«
دیگر به قول عام دلم تا شده بود که جهان تا رفتن خاله ام نمی آید. از این فکرم
خجالت میشدم اما آرزو میکردم زود تر از موعد بروند..
دیگر باورم شد که نکاح کرامت دارد. در عین حال ایمان داشتم این تنها خطبه نکاح
نیست که کرامت دارد گاهی از کرامت خود آدم هاست که زود مهر شان بر دل
مینیشند..
.......
لباس سیاهی که با ظرافت خاص نگین کاری شده بود را به تن کردم. آستین هایش
تا چهار انج بازویم را می پوشاند. البته بعد لباس افغانی که برای مراسم گذاشتن حنا
بروی کف دست عروس با اصرار فریده در هماهنگی با دیگر دختران پوشیدم.
موهایم را اتو کشیده صاف و ساده نصف اش را به یک طرف صورتم که طولش
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین ترین زجر دنیا انتظار برای دیدن کسی است که میدانی فاتح همه قلمرو جسم
و روحت است. سپهساالری که سیاست جنگی اش با همه قهرمانان دنیا فرق دارد.
جهان همان سپهساالری بود که قبل جسمم روحم را فتح کرده و به آن مسلط شد.
اومیدانست وقتی روح انسانی را تسخیر کنی جسمش خود به خود به تسلط ات در
میاید. او با همه مردان دنیا فرق داشت. چیزی که مرا بیشتر مقهور و اسیرش
میساخت...
صبح دو روز دیگر هم با همان دلتنگی آغاز و تمام شد. تمام روز آشفته بودم و با
دلشوره عجیبی ساعت های طوالنی را میگذراندم. با این که از جهان قهر بودم چرا
زنگی پیامی برایم نکرده باز هم مهرم نسبت به او بیشتر میشد. اوقاتم خیلی تلخ بود.
حتی وقتی با فریده بی میل بازار رفتم یک لباس سیاه با نگین های طالیی رنگ
برای خودم انتخاب کردم. چیزی که موقع آمدن ما به خانه با انتقاد شدید خاله و
مادرم همراه بود. هر دوتایشان ضمن تمجید از ظرافت لباس رنگ آنرا تقبیح کرده
گفتند:» تازه عروس که سیاه نمی پوشد!«
دیگر به قول عام دلم تا شده بود که جهان تا رفتن خاله ام نمی آید. از این فکرم
خجالت میشدم اما آرزو میکردم زود تر از موعد بروند..
دیگر باورم شد که نکاح کرامت دارد. در عین حال ایمان داشتم این تنها خطبه نکاح
نیست که کرامت دارد گاهی از کرامت خود آدم هاست که زود مهر شان بر دل
مینیشند..
.......
لباس سیاهی که با ظرافت خاص نگین کاری شده بود را به تن کردم. آستین هایش
تا چهار انج بازویم را می پوشاند. البته بعد لباس افغانی که برای مراسم گذاشتن حنا
بروی کف دست عروس با اصرار فریده در هماهنگی با دیگر دختران پوشیدم.
موهایم را اتو کشیده صاف و ساده نصف اش را به یک طرف صورتم که طولش
تا استخوان رانم میرسید و بقیه اش را پشت سرم که طولش از کمرم به پایین
میرسید رها گذاشتم..موهایی که بعد آن افسرده گی که هنوز هم عالیم اش در وحودم
بود تا بلند شده بودند...
صورتم را میکاپ ساده کردم.به ناخن هایم رنگ زدم آنهم گفته خاله ام از شرم
زمانه...
هیچ انتظار نداشتم جهان امشب هم خانه بیاید. بازهم خودش را مصروف همکاری
با فرزاد زده نمی آمد. تنها امیدم همین بود که اینجا بیبینم اش آنهم که تا آن موقع
شب مساعد نشده بود...
محفل خیلی گرم و پر سر و صدا بود. صدای موسیقی، صدای به هم خوردن دست
های زنان، خنده های کودکان همه با هم مخلوط شده بود. استیج سالون و همه آماده
گی ها نمایانگر هزینه گزاف در برگزاری این مراسم ازدواج بود. نگاه های خاله
و مادرم را که غرق تحسین از لباس و زیبایی من بود را هرگز فراموش نمیکنم اما
همچنان آزرده از رنگ لباسم..
از آغاز محفل خودم را با فریده و خاله سمیه ) خانم کاکای جهان( سرگرم پذیرایی
از مهمانان کردم. تا باشد کمی از دلشوره ام بکاهد اما نشد. خاله سمیه به محض
دیدنم با آن لباس سیاه انگشت به دهان گذاشته از حیرت گفت:» دخترم چشم نخوری
خیلی زیبا شده ای ، خانه رفتی حتما یک اسپندی دور سرت بگردان!«
من با لبخند ساده و ساخته گی از او تشکر کردم و در دلم گفتم کاش جهان هم مرا
در این لباس بیبیند..
یعنی این چطور دوست داشتن است که یکبار دلش تنگ نمیشود برای دیدنم..
نکند دیگر دوستم ندارد..؟
رقصیدن این سواالت در مغزم نمیگذاشت از محفل به قدر کافی لذت ببرم. اعصابم
به هم میریخت و دلم میشد چیزی را بشکنم..
برخالف من این فریده بود که از هر سه تا آهنگی که پخش میشد در یکی حتما
میرقصید. به گفته خودش خواهر داماد محسوب میشد. پنج جوره لباس گرفته بود.
میرسید رها گذاشتم..موهایی که بعد آن افسرده گی که هنوز هم عالیم اش در وحودم
بود تا بلند شده بودند...
صورتم را میکاپ ساده کردم.به ناخن هایم رنگ زدم آنهم گفته خاله ام از شرم
زمانه...
هیچ انتظار نداشتم جهان امشب هم خانه بیاید. بازهم خودش را مصروف همکاری
با فرزاد زده نمی آمد. تنها امیدم همین بود که اینجا بیبینم اش آنهم که تا آن موقع
شب مساعد نشده بود...
محفل خیلی گرم و پر سر و صدا بود. صدای موسیقی، صدای به هم خوردن دست
های زنان، خنده های کودکان همه با هم مخلوط شده بود. استیج سالون و همه آماده
گی ها نمایانگر هزینه گزاف در برگزاری این مراسم ازدواج بود. نگاه های خاله
و مادرم را که غرق تحسین از لباس و زیبایی من بود را هرگز فراموش نمیکنم اما
همچنان آزرده از رنگ لباسم..
از آغاز محفل خودم را با فریده و خاله سمیه ) خانم کاکای جهان( سرگرم پذیرایی
از مهمانان کردم. تا باشد کمی از دلشوره ام بکاهد اما نشد. خاله سمیه به محض
دیدنم با آن لباس سیاه انگشت به دهان گذاشته از حیرت گفت:» دخترم چشم نخوری
خیلی زیبا شده ای ، خانه رفتی حتما یک اسپندی دور سرت بگردان!«
من با لبخند ساده و ساخته گی از او تشکر کردم و در دلم گفتم کاش جهان هم مرا
در این لباس بیبیند..
یعنی این چطور دوست داشتن است که یکبار دلش تنگ نمیشود برای دیدنم..
نکند دیگر دوستم ندارد..؟
رقصیدن این سواالت در مغزم نمیگذاشت از محفل به قدر کافی لذت ببرم. اعصابم
به هم میریخت و دلم میشد چیزی را بشکنم..
برخالف من این فریده بود که از هر سه تا آهنگی که پخش میشد در یکی حتما
میرقصید. به گفته خودش خواهر داماد محسوب میشد. پنج جوره لباس گرفته بود.
از آرایشش اگر بگویم حرف نداشت. آن حلقه های فراوان موهایش که بر شانه
هایش افتاد بود، میکاپ صورتش که هماهنگ با لباس هایش بود زیبایی اش را
چهار چند کرده بود.
چشم بر راه منتظر بودم حتی یک نگاه هم اگر شده جهان را بیبینم تا اینکه خسته
شده سر جایم نشستم. با لبخند ساخته گی سعی داشتم حالت چهره ام را بپوشانم. خاله
ام به زور چند بار مرا از آن گوشه بلند کرد و به مهمانان که نمی شناختم معرفی
کرد. باز هم همین که کارم تمام میشد دوباره در همان کنج خلوت مینشستم. همیشه
از ازدحام متنفر بودم. صدای بلند طبل و موسیقی با آن اوقات تلخی که داشتم بر
تنفرم می افزایید.
حوصله ام سر رفت و دیگر تحمل نداشتم از جایم بلند شدم تا یکبار دست شویی
بروم. از میدان رقص که فریده خودش را کج و راست میکرد گذشتم و همین که
در راهرو رسیدم با پخش آهنگ آهسته برو که نشانه تشریف آوری عروس و داماد
با لباس نکاح به سالون بود سر جایم ایستادم. به تعقیبم فریده هم آمد و کنارم ایستاد.
بی اعتنا به در ورودی سالون نگاه میکردم که با دیدن جهان در کنار داماد قلبم مثل
طبل به تپیدن شروع کرد. و برای بار دوم همان جرقه بسان شوک برقی برای قلب
مرده ام در وجودم روشن شد. او داماد را تا رسیدن به استیج همراهی میکرد.
در کمال تعجب دریشی و یخن قاق اش به رنگ لباس من سیاه و نکتایی اش به
رنگ نگین های لباسم طالیی بود. با آن ریش های اصالح شده که جذابیت چهره
ای مردانه اش را بیشتر میساخت و آن دریشی سیاه دلم برایش ضعف میرفت.
میخواستم دویده خودم را به آغوشش قایم کنم اما نمی توانستم. جز صورت او همه
چیز و همه در چشمم خیره میامد..
لبخند گرمی به لبانم نقش بسته بود که خودم هم از آن اگاه نبودم.محو تماشای او که
با گام های آهسته و هماهنگ با داماد به من نزدیک میشد بودم که خاله ام به شانه
ام زد و مرا به خود آورد:» آی دختر شیطان چرا نگفتی با شوهرت لباست را
هماهنگ کرده ای!، اما خیلی خوشم آمد آفرین به تو!«
هایش افتاد بود، میکاپ صورتش که هماهنگ با لباس هایش بود زیبایی اش را
چهار چند کرده بود.
چشم بر راه منتظر بودم حتی یک نگاه هم اگر شده جهان را بیبینم تا اینکه خسته
شده سر جایم نشستم. با لبخند ساخته گی سعی داشتم حالت چهره ام را بپوشانم. خاله
ام به زور چند بار مرا از آن گوشه بلند کرد و به مهمانان که نمی شناختم معرفی
کرد. باز هم همین که کارم تمام میشد دوباره در همان کنج خلوت مینشستم. همیشه
از ازدحام متنفر بودم. صدای بلند طبل و موسیقی با آن اوقات تلخی که داشتم بر
تنفرم می افزایید.
حوصله ام سر رفت و دیگر تحمل نداشتم از جایم بلند شدم تا یکبار دست شویی
بروم. از میدان رقص که فریده خودش را کج و راست میکرد گذشتم و همین که
در راهرو رسیدم با پخش آهنگ آهسته برو که نشانه تشریف آوری عروس و داماد
با لباس نکاح به سالون بود سر جایم ایستادم. به تعقیبم فریده هم آمد و کنارم ایستاد.
بی اعتنا به در ورودی سالون نگاه میکردم که با دیدن جهان در کنار داماد قلبم مثل
طبل به تپیدن شروع کرد. و برای بار دوم همان جرقه بسان شوک برقی برای قلب
مرده ام در وجودم روشن شد. او داماد را تا رسیدن به استیج همراهی میکرد.
در کمال تعجب دریشی و یخن قاق اش به رنگ لباس من سیاه و نکتایی اش به
رنگ نگین های لباسم طالیی بود. با آن ریش های اصالح شده که جذابیت چهره
ای مردانه اش را بیشتر میساخت و آن دریشی سیاه دلم برایش ضعف میرفت.
میخواستم دویده خودم را به آغوشش قایم کنم اما نمی توانستم. جز صورت او همه
چیز و همه در چشمم خیره میامد..
لبخند گرمی به لبانم نقش بسته بود که خودم هم از آن اگاه نبودم.محو تماشای او که
با گام های آهسته و هماهنگ با داماد به من نزدیک میشد بودم که خاله ام به شانه
ام زد و مرا به خود آورد:» آی دختر شیطان چرا نگفتی با شوهرت لباست را
هماهنگ کرده ای!، اما خیلی خوشم آمد آفرین به تو!«