دلخوشم به اتفاقاتِ جدیدِ هنوز نیفتاده...
دلخوشم که هرچه که هست_خوب یا بد_ میتوانست بدتر باشد، یا میتواند خیلی بهتر بشود...
دلخوشم که هنوز میشود کسی را دوست داشت و به لبخندها و چشمها و دستها و آغوش کسی امید بست.
دلخوشم که شکوفهها، بادام و سیب و گیلاس میشوند و ابرهای سیاه، یک بغل باران برای درختان تشنه، کنار گذاشتهاند و به وقتش میبارند و زمین پر از حال خوب میشود...
دلخوشم که اتفاقات خوب زیادی هست که من هنوز تجربه نکردهام و با گذار زمان، تجربه خواهم کرد و از عمق جان لبخند خواهمزد و از یاد خواهمبرد رنج را و اندوه را و به آغوش خواهمکشید آسودگی و آرامشی باشُکوه را...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
دلخوشم که هرچه که هست_خوب یا بد_ میتوانست بدتر باشد، یا میتواند خیلی بهتر بشود...
دلخوشم که هنوز میشود کسی را دوست داشت و به لبخندها و چشمها و دستها و آغوش کسی امید بست.
دلخوشم که شکوفهها، بادام و سیب و گیلاس میشوند و ابرهای سیاه، یک بغل باران برای درختان تشنه، کنار گذاشتهاند و به وقتش میبارند و زمین پر از حال خوب میشود...
دلخوشم که اتفاقات خوب زیادی هست که من هنوز تجربه نکردهام و با گذار زمان، تجربه خواهم کرد و از عمق جان لبخند خواهمزد و از یاد خواهمبرد رنج را و اندوه را و به آغوش خواهمکشید آسودگی و آرامشی باشُکوه را...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
همان لحظه با آن لرزه شدید و حال بدی که حس میکردم همه ای جسمم سرد میشود، حس میکردم کم کم از حال میروم و سرم بی اختیار روی میز خم شده بود، در آن حالتی که جسمم از اراده ام خارج شد و حس میکردم در بزرخ قرار دارم از اعماق دلم امیر را لعنت کرده دعا کردم در دنیا در…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
نمیدانم چه مدتی در آن حالت ماندم. اخرین چیزی که به گوشم رسید صدای زنگ دروازه بود. سرم را به سختی بلند کردم.گردنم شخ مانده بود، چشمان و گونه هایم میسوخت، سرم از درد میکفید. خودم بیهوش شدم و خودم دوباره به حال آمدم. گمان میکردم صورتم نقش های پشت کتابچه را به خودش گرفته ازبس ساعت ها روی کتابچه رویم را گذاشته بودم. چشمم به ساعت افتاد سه بعد از ظهر بود. صدای زنگ دَر دوباره بلند شد. از روی چوکی بلند شدم کمرم را راست کردم. درد بدی داشت. موهایم را پشت سرم بستم با پوشیدن چادر فولادی رنگم از اتاق به سمت دَر حرکت کردم. حتی به خودم زحمت ندادم که صورتم را بشویم. حوصله نداشتم و مهم نبود کی مرا در چه حالی میبیند. با باز کردن در صورت خانم حمیده پیش چشمانم ظاهر شد. یک لحظه با دیدن حالت چهره ام سایز چشمانش بزرگتر شد. شاید انتظار داشت به عنوان کسی که دوماه از عروسی اش گذشته با صورت بشاش و مرتب مقابل شود. لباس سیاه دامن دارم بد نبود اما حالت چهره ام او را کنجکاو نمود.
من با عرض سلام او را به خانه دعوت کردم. او بسته چاکلیت کاکاوی را به عنوان هدیه به دستم داده گفت:« وقت تر می خواستم بیایم اما فرصت نشد حتما خواست خداوند امروز بوده!»
با تشکر کردن بابت هدیه اش او را به سالون هدایت کردم و هر دو روی موبل نشستیم. او همانطور نگاهم کرده ساکت بود و من چشم به زمین دوخته بودم. واقعا هیچ اتفاق زنده گی تصادفی نیست و خداوند در لوح محفوظ از قبل آنرا جایگزین کرده است.مثل آمدن آنروز خانم حمیده به خانه ما...
از جایم بلند شدم تا چای و شیرینی برای مهمانم آماده کنم اما او دستم را گرفته مانع بلند شدنم شد. از اینکه با او در این حالت مقابل شدم خجل گشتم. او مثل اینکه از حالتم همه چیز را خوانده باشد با لبخند معنا داری گفت:« برای اینکه هوای تازه داخل اتاق شود باید پنجره ها را باز کنیم. برای اینکه درد ها از خانه ای دل بیرون شد باید پنجره ای دل را بروی کسی بگشاییم!!»
اناً به سویش نگاه کردم واشک به چشمانم حلقه زد. چقدر نیاز داشتم پنجره ای دلم را به روی یکی باز کرده درد هایم را بتکانم. چقدر از بار سنگین این قلب نفسم بند می آمد.
او دستش را روی شانه ام گذاشته گفت:« قلب های قسیم سبب جاری شدن اشک نمی شوند. اشک با سوختن قلب از چشم ها سرازیر میشود. تو بگو دخترم چی چیزی قلبت را میسوزاند؟»
قطره ای اشک از مژگانم چکید. میدانم او حالتم را از همان روز کنفزانس درک کرده بود. او طبیبی شد که برای زخم های روحم نسخه نوشت. نمیدانم چرا اما دلم خواست به بیگانه ای که چند روزی از آشنایی ام با او نمی گذشت پنجره ای دلم را باز کنم.که همین کار را هم کردم. از همه چیز برایش قصه کردم از امیر، از ذلیل شدن، از شکنجه کردن جهان، از عشق پر از عظمت او و از گلایه ام از خداوند که تا آن روز به زبان نیاورده بودم. او قضاوتم نکرد، سخت هم نگفت. بلکه به نرمی مرا درس داد. من با قلبی که از آتش حسرت میسوخت گفتم:« خداوند بی نهایت است و من از او بی نهایت خواستم. او ممکن ساز هر محالی است اما محال های زنده گی مرا ممکن نساخت. او قادر است و اراده مطلق بر همه چیز دارد. من از او برای امیر هدایت خواستم. دعای هایم را نپذیرفت و مرا با او چنان درگیر ساخت که تا مرز مرگ پیش رفتم.»
آرام و ملایم گفت:« خداوند خیر و شر، راه راست و غلط را برای همه بنده گانش اشکار نموده است. اراده ای همه در دنیا ازاد است. هر انسان خودش تصمیم میگیرد چی کسی در این دنیا باشد. خداوند قادر است در این که شکی نیست اما انطوری که تو قادر بودن را معنی میکنی میبود پس روز حساب چی معنی دارد؟
از کجا میدانی خداوند چقدر برای امیر هدایت فرستاد اما نفس اماره او اصلاح نشد. خداوند قادر است در یک لحظه همه انسان های روی زمین را هدایت کرده به اسلام سوق دهد اما چرا این کار را نمیکند چون اراده ای هر انسان دست خودش است.»
+:« حالا درست است نفس امیر اماره بود چرا من با او مقابل شدم؟، با انی که تقدیرم نبود!»
-:« همیشه در زنده گی با کسانی که مقابل میشویم لزومی ندارد تقدیر ما باشد. گاهی زنده گی ما را با کسانی مقابل میسازد تا از سرشت آن ها درس بگیریم!
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
نمیدانم چه مدتی در آن حالت ماندم. اخرین چیزی که به گوشم رسید صدای زنگ دروازه بود. سرم را به سختی بلند کردم.گردنم شخ مانده بود، چشمان و گونه هایم میسوخت، سرم از درد میکفید. خودم بیهوش شدم و خودم دوباره به حال آمدم. گمان میکردم صورتم نقش های پشت کتابچه را به خودش گرفته ازبس ساعت ها روی کتابچه رویم را گذاشته بودم. چشمم به ساعت افتاد سه بعد از ظهر بود. صدای زنگ دَر دوباره بلند شد. از روی چوکی بلند شدم کمرم را راست کردم. درد بدی داشت. موهایم را پشت سرم بستم با پوشیدن چادر فولادی رنگم از اتاق به سمت دَر حرکت کردم. حتی به خودم زحمت ندادم که صورتم را بشویم. حوصله نداشتم و مهم نبود کی مرا در چه حالی میبیند. با باز کردن در صورت خانم حمیده پیش چشمانم ظاهر شد. یک لحظه با دیدن حالت چهره ام سایز چشمانش بزرگتر شد. شاید انتظار داشت به عنوان کسی که دوماه از عروسی اش گذشته با صورت بشاش و مرتب مقابل شود. لباس سیاه دامن دارم بد نبود اما حالت چهره ام او را کنجکاو نمود.
من با عرض سلام او را به خانه دعوت کردم. او بسته چاکلیت کاکاوی را به عنوان هدیه به دستم داده گفت:« وقت تر می خواستم بیایم اما فرصت نشد حتما خواست خداوند امروز بوده!»
با تشکر کردن بابت هدیه اش او را به سالون هدایت کردم و هر دو روی موبل نشستیم. او همانطور نگاهم کرده ساکت بود و من چشم به زمین دوخته بودم. واقعا هیچ اتفاق زنده گی تصادفی نیست و خداوند در لوح محفوظ از قبل آنرا جایگزین کرده است.مثل آمدن آنروز خانم حمیده به خانه ما...
از جایم بلند شدم تا چای و شیرینی برای مهمانم آماده کنم اما او دستم را گرفته مانع بلند شدنم شد. از اینکه با او در این حالت مقابل شدم خجل گشتم. او مثل اینکه از حالتم همه چیز را خوانده باشد با لبخند معنا داری گفت:« برای اینکه هوای تازه داخل اتاق شود باید پنجره ها را باز کنیم. برای اینکه درد ها از خانه ای دل بیرون شد باید پنجره ای دل را بروی کسی بگشاییم!!»
اناً به سویش نگاه کردم واشک به چشمانم حلقه زد. چقدر نیاز داشتم پنجره ای دلم را به روی یکی باز کرده درد هایم را بتکانم. چقدر از بار سنگین این قلب نفسم بند می آمد.
او دستش را روی شانه ام گذاشته گفت:« قلب های قسیم سبب جاری شدن اشک نمی شوند. اشک با سوختن قلب از چشم ها سرازیر میشود. تو بگو دخترم چی چیزی قلبت را میسوزاند؟»
قطره ای اشک از مژگانم چکید. میدانم او حالتم را از همان روز کنفزانس درک کرده بود. او طبیبی شد که برای زخم های روحم نسخه نوشت. نمیدانم چرا اما دلم خواست به بیگانه ای که چند روزی از آشنایی ام با او نمی گذشت پنجره ای دلم را باز کنم.که همین کار را هم کردم. از همه چیز برایش قصه کردم از امیر، از ذلیل شدن، از شکنجه کردن جهان، از عشق پر از عظمت او و از گلایه ام از خداوند که تا آن روز به زبان نیاورده بودم. او قضاوتم نکرد، سخت هم نگفت. بلکه به نرمی مرا درس داد. من با قلبی که از آتش حسرت میسوخت گفتم:« خداوند بی نهایت است و من از او بی نهایت خواستم. او ممکن ساز هر محالی است اما محال های زنده گی مرا ممکن نساخت. او قادر است و اراده مطلق بر همه چیز دارد. من از او برای امیر هدایت خواستم. دعای هایم را نپذیرفت و مرا با او چنان درگیر ساخت که تا مرز مرگ پیش رفتم.»
آرام و ملایم گفت:« خداوند خیر و شر، راه راست و غلط را برای همه بنده گانش اشکار نموده است. اراده ای همه در دنیا ازاد است. هر انسان خودش تصمیم میگیرد چی کسی در این دنیا باشد. خداوند قادر است در این که شکی نیست اما انطوری که تو قادر بودن را معنی میکنی میبود پس روز حساب چی معنی دارد؟
از کجا میدانی خداوند چقدر برای امیر هدایت فرستاد اما نفس اماره او اصلاح نشد. خداوند قادر است در یک لحظه همه انسان های روی زمین را هدایت کرده به اسلام سوق دهد اما چرا این کار را نمیکند چون اراده ای هر انسان دست خودش است.»
+:« حالا درست است نفس امیر اماره بود چرا من با او مقابل شدم؟، با انی که تقدیرم نبود!»
-:« همیشه در زنده گی با کسانی که مقابل میشویم لزومی ندارد تقدیر ما باشد. گاهی زنده گی ما را با کسانی مقابل میسازد تا از سرشت آن ها درس بگیریم!
لازم بود تا با او مقابل شوی، برای پخته شدن هر چیزی به حرارت نیاز است و برای پخته شدن انسان درد. تو باید با او مقابل میشدی تا تو را به فهم آن چیز هایی میرساند که نمیفهمی!، گاهی لازم است به زنده گی از زاویه ای دیگری بیبینیم!»
مکثی کرد و گفت:« حالا هم امیر را می خواهی؟»
از بس نفرت در وجودم زبانه کشید دلم بالا می آمد. قاطعانه گفتم:« نخیر هرگز!!
فقط دلم آتش میگیرد من اینجا شکنجه میشوم و او راحت زنده گی میکند!
متنفرم از آن روزی که عاشق او شدم!!،متنفرم از خودم!!»
-:« از کجا میدانی او خوش و راحت است؟، شاید عذاب میکشد. از کجا میدانی حس تو نسبت به امیر عشق بود؟»
+:« پس چرا آنقدر زجر کشیدم؟
من هیچ گاهی از زجر کشیدن شکایت نکردم فقط میگفتم تحمل میکنم کافیست اخرش خوب باشد!»
-:« سرشت آدمی همینطور است. ما با از دست دادن هر چیزی که گمان میکنیم متعلق به ما است زجر میکشیم. در حقیقت وابسته میشویم. تو عاشق نبودی لیا، تو وابسته ای امیر شده بودی. زیرا تو از آدرس او چیزی را دریافتی که در وجودت کم داشتی. مثل اینکه وقتی شدیداً گرسنه باشیم هر غذایی به دهن ما طعم خوبی دارد. در حالی که همان غذا در حالت سیری به ذایقه ما خوش نمی خورد. داستان محبت تو نسبت به امیر مانند داستان کودکی است که علاقه ای شدید به پوقانه دارد و زمانی او از فشار ناخن هایش میترکد، بی انکه بداند درون آن چیز هوای خالی چیزی نبود بی وقفه اشک میریزد. عشق واقعی هیچ گاهی جایش را به نفرت نمی دهد. عشق با تلاش به وجود نمی آید، بی خبر در وجودت خانه میکند. در ضمن از کجا میدانی همه چیز به اخر رسیده؟»
سرم پایین بود و چشمانم را به زمین دوخته بودم!
وقتی با سکوت من مقابل شد ادامه داد:«دوست داشتن هیچ کسی در اسلام گناه نیست به شرط آنکه سبب معصیت الله نشود. و تو مرتکب معصیت الله نشدی. لازم ندارد خودت را شکنجه کنی.فقط کافیست چشم بصیرتت را در برابر نعمات پروردگار باز کنی!»
حس سرخورده گی برایم دست داده بود. راست میگفت چقدر در برابر خدایم کوتاهی کردم. از حس ندامت اشک هایم جاری شد. او سرم را به آغوشش گذاشت و این باعث شد بیشتر از ته دل گریه کنم. از شدت اشک منقطع گفتم:« اگر خداوند مرا دیگر نخواهد چی؟، من بنده ای خوبی برایش نبودم!»
سرم را از آغوشش بلند کرد و قاب صورتم را در دستانش گرفته لبخندی معنا داری زد و گفت:« تو بگو بیبینم اسم بهترین دوستت چیست؟»
+:« فریده! »
-:« چرا او را بهترین دوستت خطاب میکنی!»
+:« چون هر لحظه با من است. در خوشی و در غم!، در هر حالتی باشم درکم میکند.»
-:« خوب اگر فریده تنها رفیق شادی هایت باشد و در روز های بد صدایت نزند باز هم بهترین دوست خطابش میکنی؟»
+:« نه انکه دوست نمیشود!»
-:« پس بیبین چند بار خداوند را در شادی هایت یاد کردی؟
چند بار او را شکرگذار بودی؟
بر عکس چند بار او را در هنگام نیاز صدا زدی؟
چند بار نزدش گلایه کردی؟
تا ریگ زیر دندانت آمد او را مسول دانستی؟
چند بار عزیزم؟
میدانم حسابش را گم کردی..
اما او با آن بزرگی اش از رگ گردن برایت نزدیک است. او خدایی است که اگر بر سرش داد بزنی به جای اینکه سرزنشت کند با دستش نوازشت کرده میگوید میدانم جز من کسی نداری..
حاصل تمام رنج هایی ما همین است که با خدا حرف نمی زنیم. او عاشق گلایه های ما است. هر حرفت را به جان و دل میخرد. او فرشته ای کوچکش را دوست دارد و رهایش نمیکند.. تو هرچه را بریزی، بشکنی، بپاشی او درستش میکند فقط کافیست به اغوشش پناه ببری. انگشتان او همیشه لای موهایت را نوازش میکند.
او همین جاست کنار اشک هایت، کنار دلتنگی هایت..
پروردگارت تو را نه فراموش کرده و نه رهایت کرده...»
چشمانم را بسته بودم و گمان میکردم در آغوش خدا هستم و او اشک هایم را پاک کرده میگوید:« فرشته کوچکم گریه نکن، من هستم!!»
قلب مرده ام با این باران های اشک دوباره زنده شده بود. من آن روز به طور کامل خودم را یافتم با خودم یکجا خدایم را. زیرا خداوند در درون ما است نه در بالای آسمان ها. وقتی گم میشویم که او را درون خود مان نه در دور ترین نقاط کاینات دنبال کنیم..
دستان خانم حمیده از اشک های من کاملا تر شده بود. او همانطوری دوباره سرم را روی سینه اش میگذاشت گفت:« اگر در گذشته زنده گی کنی همانجا میمانی. گذشته را رها کن و از چیزی نترس!»
+:« حالم خوب است اما گذشته ام درد میکند، از آینده هراس دارم. من با درد ها شرطی شده ام، آینده به قدری تاریک است که نمیتوانم آنرا بیبینم!»
-:« راز کاینات در همین است. تا رها نکنی بدست نمی آری..
دخترم وقتی خدا میگوید من نزدیکم دیگر چه چیزی برای قرص شدن دلت نیاز است. او نزدیکت همرایت است از چه میترسی..؟
گذشته را رها کن و اگر نه در همانجا میمانی..
آینده را بسپار دست خداوند...
بسپار به خدایی که چشمه های امید با ذکر نامش در قلب ها می جوشد..
گاهی او بهترین تحفه ها را در بسته بندی تلخ برای ما میدهد.
مکثی کرد و گفت:« حالا هم امیر را می خواهی؟»
از بس نفرت در وجودم زبانه کشید دلم بالا می آمد. قاطعانه گفتم:« نخیر هرگز!!
فقط دلم آتش میگیرد من اینجا شکنجه میشوم و او راحت زنده گی میکند!
متنفرم از آن روزی که عاشق او شدم!!،متنفرم از خودم!!»
-:« از کجا میدانی او خوش و راحت است؟، شاید عذاب میکشد. از کجا میدانی حس تو نسبت به امیر عشق بود؟»
+:« پس چرا آنقدر زجر کشیدم؟
من هیچ گاهی از زجر کشیدن شکایت نکردم فقط میگفتم تحمل میکنم کافیست اخرش خوب باشد!»
-:« سرشت آدمی همینطور است. ما با از دست دادن هر چیزی که گمان میکنیم متعلق به ما است زجر میکشیم. در حقیقت وابسته میشویم. تو عاشق نبودی لیا، تو وابسته ای امیر شده بودی. زیرا تو از آدرس او چیزی را دریافتی که در وجودت کم داشتی. مثل اینکه وقتی شدیداً گرسنه باشیم هر غذایی به دهن ما طعم خوبی دارد. در حالی که همان غذا در حالت سیری به ذایقه ما خوش نمی خورد. داستان محبت تو نسبت به امیر مانند داستان کودکی است که علاقه ای شدید به پوقانه دارد و زمانی او از فشار ناخن هایش میترکد، بی انکه بداند درون آن چیز هوای خالی چیزی نبود بی وقفه اشک میریزد. عشق واقعی هیچ گاهی جایش را به نفرت نمی دهد. عشق با تلاش به وجود نمی آید، بی خبر در وجودت خانه میکند. در ضمن از کجا میدانی همه چیز به اخر رسیده؟»
سرم پایین بود و چشمانم را به زمین دوخته بودم!
وقتی با سکوت من مقابل شد ادامه داد:«دوست داشتن هیچ کسی در اسلام گناه نیست به شرط آنکه سبب معصیت الله نشود. و تو مرتکب معصیت الله نشدی. لازم ندارد خودت را شکنجه کنی.فقط کافیست چشم بصیرتت را در برابر نعمات پروردگار باز کنی!»
حس سرخورده گی برایم دست داده بود. راست میگفت چقدر در برابر خدایم کوتاهی کردم. از حس ندامت اشک هایم جاری شد. او سرم را به آغوشش گذاشت و این باعث شد بیشتر از ته دل گریه کنم. از شدت اشک منقطع گفتم:« اگر خداوند مرا دیگر نخواهد چی؟، من بنده ای خوبی برایش نبودم!»
سرم را از آغوشش بلند کرد و قاب صورتم را در دستانش گرفته لبخندی معنا داری زد و گفت:« تو بگو بیبینم اسم بهترین دوستت چیست؟»
+:« فریده! »
-:« چرا او را بهترین دوستت خطاب میکنی!»
+:« چون هر لحظه با من است. در خوشی و در غم!، در هر حالتی باشم درکم میکند.»
-:« خوب اگر فریده تنها رفیق شادی هایت باشد و در روز های بد صدایت نزند باز هم بهترین دوست خطابش میکنی؟»
+:« نه انکه دوست نمیشود!»
-:« پس بیبین چند بار خداوند را در شادی هایت یاد کردی؟
چند بار او را شکرگذار بودی؟
بر عکس چند بار او را در هنگام نیاز صدا زدی؟
چند بار نزدش گلایه کردی؟
تا ریگ زیر دندانت آمد او را مسول دانستی؟
چند بار عزیزم؟
میدانم حسابش را گم کردی..
اما او با آن بزرگی اش از رگ گردن برایت نزدیک است. او خدایی است که اگر بر سرش داد بزنی به جای اینکه سرزنشت کند با دستش نوازشت کرده میگوید میدانم جز من کسی نداری..
حاصل تمام رنج هایی ما همین است که با خدا حرف نمی زنیم. او عاشق گلایه های ما است. هر حرفت را به جان و دل میخرد. او فرشته ای کوچکش را دوست دارد و رهایش نمیکند.. تو هرچه را بریزی، بشکنی، بپاشی او درستش میکند فقط کافیست به اغوشش پناه ببری. انگشتان او همیشه لای موهایت را نوازش میکند.
او همین جاست کنار اشک هایت، کنار دلتنگی هایت..
پروردگارت تو را نه فراموش کرده و نه رهایت کرده...»
چشمانم را بسته بودم و گمان میکردم در آغوش خدا هستم و او اشک هایم را پاک کرده میگوید:« فرشته کوچکم گریه نکن، من هستم!!»
قلب مرده ام با این باران های اشک دوباره زنده شده بود. من آن روز به طور کامل خودم را یافتم با خودم یکجا خدایم را. زیرا خداوند در درون ما است نه در بالای آسمان ها. وقتی گم میشویم که او را درون خود مان نه در دور ترین نقاط کاینات دنبال کنیم..
دستان خانم حمیده از اشک های من کاملا تر شده بود. او همانطوری دوباره سرم را روی سینه اش میگذاشت گفت:« اگر در گذشته زنده گی کنی همانجا میمانی. گذشته را رها کن و از چیزی نترس!»
+:« حالم خوب است اما گذشته ام درد میکند، از آینده هراس دارم. من با درد ها شرطی شده ام، آینده به قدری تاریک است که نمیتوانم آنرا بیبینم!»
-:« راز کاینات در همین است. تا رها نکنی بدست نمی آری..
دخترم وقتی خدا میگوید من نزدیکم دیگر چه چیزی برای قرص شدن دلت نیاز است. او نزدیکت همرایت است از چه میترسی..؟
گذشته را رها کن و اگر نه در همانجا میمانی..
آینده را بسپار دست خداوند...
بسپار به خدایی که چشمه های امید با ذکر نامش در قلب ها می جوشد..
گاهی او بهترین تحفه ها را در بسته بندی تلخ برای ما میدهد.
جهان همان تحفه ای است در بسته بندی تلخ برای تو..
مگر همین خودش ممکن شدن یک محال نیست..
شاید لازم بود با امیر روبرو شوی تا متاع عشق جهان را بپردازی..
چشمانت را باز کن !
نعمات خداوند را کوچک نشمار...
با قلبت به دنیا نگاه کن..
آن گاه خواهی دید حکمت همه اتفاقات پیش چشمت مجسم میشود..»
آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفت. راست میگفت چرا باید میترسیدم من مرگ را عین کف دستانم تجربه کردم مگر بالاتر از سیاهی رنگی است ؟
چرا باید میترسیدم زمانی که ذات بزرگ و مهربانی کنارم بود!
چرا باید میترسیدم با ان که وقتی در گرداب گمراهی غرق شده بودم او برای هدایتم حضرت خضر فرستاد..
چرا باید میترسیدم با جهانی که در کنارم داشتم.!
من به او سپردم و دیگر قلبم آرام گرفت. اینبار با قلبم سپردم نا به زبانم...
........
آن روز بعد رفتن خانم حمیده برای نماز شام وضو گرفته نماز را ادا کردم. شور و اشتیاق بنده گی از وجودم لبریز شده بود. آزاد شده بودم از بند زنجیر هایی که خودم به پایم بسته بودم. آرامشی داشتم که در وصفم نمی گنجد. بعد از مرگ خداوند چانس دیگری برایم داده بود تا زنده گی کنم. آن روز در راز و نیازم به خداوند گفتم:«. خدا جانم..!
کلمه ها از من فرار میکنند وقتی می خواهم در وصف مهربانی تو چیزی بگویم.
مردمک چشمانم از حرکت باز میمانند در برابر این همه نعمت های توو..
اگر اصطکاک میان قلب و مایع پریکارد بدنم نبود حالا حتما از جایش کنده میشد وفتی در سیه شب های زنده گی ام نوری فرستادی و معجزه کردی..
خدا جانم..!
پشت همه اتفاق های خوب زنده گی ام پست توست...
همیشه وقتی به گذشته مینگرم شرمنده ای مهربانی تو و خجالت از بنده گی خودم میشوم..
چقدر بزرگی تو...!!!
چقدر بی منت...
چقدر بی نهایت..
همیشه از شکایت هایم برایت میگفتم..!
امروز میگویم که به هزار و یک دلیل شکرت..
به گذشته که مینگرم بیشتر عمیق میشوم که از تو یک که نه صد ها عذر خواهی بدهکارم..
اما تو را به این بدهکاری ها چه نیاز..
تو که عاشقی...
رسم جهانت عشق است...
و در دنیای عاشقان بدهکاران بخشیده میشوند...
خدا جانم..!
فرشته کوچکت همیشه برایت کوچک میماند..
او هرگز بدون گرفتن انگشت اشاره ای راه رفته نمی تواند..
آغوش بی نهایتت برایش همیشه باز باشد که او بدون تو بد خلق و بارانی است..
خدای بی نهایت من..!!»
.......
نقشه ای زنده گی ام را در دست گرفتم. خودم انتخاب کردم به کدام سمت بروم.
لباس جدیدی پوشیدم، صورتم را مرتب کردم. برای شب بریانی که بعد آشک غذا ی دلخواه جهان بود پختم. چون راه قلب مرد ها از معده شان میگذرد. تصمیم داشتم امشب با جهان حرف بزنم و به او برسم. تصمیم داشتم آتش فراقش را با وصال خاموش کنم. موهایم را دم اسبی بستم و دو حلقه اش را جلوی صورتم رها کردم.
تا آمدن جهان این بر و آن بر سالون قدم میزدم. هیجان داشتم و دل گرم جهان بودم.
تا اینکه جهان امد!
قلبم تند میزد با دیدن صورتش، انگار برای اولین بار او را نگاه میکردم..
تا چشمش به من افتاد چشمانش گشاد و چهره اش بشاش تر شد. با لبخند گرمی برایش گفتم:« خوش امدی جهان! »
کشیده و دراز گفت:« خوش باشی!»
ونگاهش را از من گرفت. نمیدانم چرا طولانی نگاهم نمیکرد.
همین که سالون قدم گذاشت عطر غذا را عمیقا اسشمام کرده گفت:« وااای لیا خانم بوی بریانی است. نگویی غلط کردم؟»
خندیدم و گفتم:« غلط نکردی!»
همانطوری که به سمت اتاقش میرفت گفت:« من هیچ گاهی غلط نمیکنم.. دو دقیقه بعد سر میز غذا حاضر هستم به من بیشتر بریزی!»
من او را از عقب نگاه کرده مظلومانه در دلم گفتم:« تو که حرف های مرا غلط درک کردی اما من درستش میکنم جهان!
همینقدر عذاب کافیست!
من خرابش کردم و من دوباره درستش میکنم! »
.......
مقابل چشمان جهان روی چوکی ولو شده بود و به گفته خودش نفس از شانه هایش بلند میشد..
او خیره به بشقابی که حالا خالی بود به من گفت:« دستت درد نکند لیا، خیلی خوش مزه بود. اما نباید به من زیاد میریختی، حالا کی از جایم بلندم کند؟»
چانه ام را به کف دستم و آرنج هایم را به میز تکیه داده پرسیدم:« مگر خودت نگفتی بیشتر بریز؟»
+:« یادت باشد به حرف های آدم گرسنه گوش ندهی، آخر آدم در گرسنه گی هر چه بخورد سیر نمی شود!»
این حرفش جدا از یک شوخی یک درس بزرگ برایم بود. منم به حرف های یک آدم گرسنه گوش دادم و او هست و بودم را بلعید.
اما هنوز هم جنبه ای حق به جانب را به خودم گرفته گفتم:« چرا باید گوش نکنم. سیر کردن شکم گرسنه ها ثواب دارد!» و ابرو هایم را به سویش بالا انداختم.
به سویم عمیق نگاه کرد و خیره ماند. این اولین باری بود که اینطور طولانی نگاهم میکرد. همانطور که نگاهم میکرد شیرین گفت:« یعنی نمیشود که حد اقل یکبار هم که شده تسلیم شوی!»
قاطعانه گفتم:« چرا باید تسلیم شوم وقتی حق با من است!»
سرشار از مهر گفت:« شیرینی!»
یکباره بهتم زد. دلم سرشار از ذوق شد و با ناز گفتم:« چی گفتی؟»
مگر همین خودش ممکن شدن یک محال نیست..
شاید لازم بود با امیر روبرو شوی تا متاع عشق جهان را بپردازی..
چشمانت را باز کن !
نعمات خداوند را کوچک نشمار...
با قلبت به دنیا نگاه کن..
آن گاه خواهی دید حکمت همه اتفاقات پیش چشمت مجسم میشود..»
آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفت. راست میگفت چرا باید میترسیدم من مرگ را عین کف دستانم تجربه کردم مگر بالاتر از سیاهی رنگی است ؟
چرا باید میترسیدم زمانی که ذات بزرگ و مهربانی کنارم بود!
چرا باید میترسیدم با ان که وقتی در گرداب گمراهی غرق شده بودم او برای هدایتم حضرت خضر فرستاد..
چرا باید میترسیدم با جهانی که در کنارم داشتم.!
من به او سپردم و دیگر قلبم آرام گرفت. اینبار با قلبم سپردم نا به زبانم...
........
آن روز بعد رفتن خانم حمیده برای نماز شام وضو گرفته نماز را ادا کردم. شور و اشتیاق بنده گی از وجودم لبریز شده بود. آزاد شده بودم از بند زنجیر هایی که خودم به پایم بسته بودم. آرامشی داشتم که در وصفم نمی گنجد. بعد از مرگ خداوند چانس دیگری برایم داده بود تا زنده گی کنم. آن روز در راز و نیازم به خداوند گفتم:«. خدا جانم..!
کلمه ها از من فرار میکنند وقتی می خواهم در وصف مهربانی تو چیزی بگویم.
مردمک چشمانم از حرکت باز میمانند در برابر این همه نعمت های توو..
اگر اصطکاک میان قلب و مایع پریکارد بدنم نبود حالا حتما از جایش کنده میشد وفتی در سیه شب های زنده گی ام نوری فرستادی و معجزه کردی..
خدا جانم..!
پشت همه اتفاق های خوب زنده گی ام پست توست...
همیشه وقتی به گذشته مینگرم شرمنده ای مهربانی تو و خجالت از بنده گی خودم میشوم..
چقدر بزرگی تو...!!!
چقدر بی منت...
چقدر بی نهایت..
همیشه از شکایت هایم برایت میگفتم..!
امروز میگویم که به هزار و یک دلیل شکرت..
به گذشته که مینگرم بیشتر عمیق میشوم که از تو یک که نه صد ها عذر خواهی بدهکارم..
اما تو را به این بدهکاری ها چه نیاز..
تو که عاشقی...
رسم جهانت عشق است...
و در دنیای عاشقان بدهکاران بخشیده میشوند...
خدا جانم..!
فرشته کوچکت همیشه برایت کوچک میماند..
او هرگز بدون گرفتن انگشت اشاره ای راه رفته نمی تواند..
آغوش بی نهایتت برایش همیشه باز باشد که او بدون تو بد خلق و بارانی است..
خدای بی نهایت من..!!»
.......
نقشه ای زنده گی ام را در دست گرفتم. خودم انتخاب کردم به کدام سمت بروم.
لباس جدیدی پوشیدم، صورتم را مرتب کردم. برای شب بریانی که بعد آشک غذا ی دلخواه جهان بود پختم. چون راه قلب مرد ها از معده شان میگذرد. تصمیم داشتم امشب با جهان حرف بزنم و به او برسم. تصمیم داشتم آتش فراقش را با وصال خاموش کنم. موهایم را دم اسبی بستم و دو حلقه اش را جلوی صورتم رها کردم.
تا آمدن جهان این بر و آن بر سالون قدم میزدم. هیجان داشتم و دل گرم جهان بودم.
تا اینکه جهان امد!
قلبم تند میزد با دیدن صورتش، انگار برای اولین بار او را نگاه میکردم..
تا چشمش به من افتاد چشمانش گشاد و چهره اش بشاش تر شد. با لبخند گرمی برایش گفتم:« خوش امدی جهان! »
کشیده و دراز گفت:« خوش باشی!»
ونگاهش را از من گرفت. نمیدانم چرا طولانی نگاهم نمیکرد.
همین که سالون قدم گذاشت عطر غذا را عمیقا اسشمام کرده گفت:« وااای لیا خانم بوی بریانی است. نگویی غلط کردم؟»
خندیدم و گفتم:« غلط نکردی!»
همانطوری که به سمت اتاقش میرفت گفت:« من هیچ گاهی غلط نمیکنم.. دو دقیقه بعد سر میز غذا حاضر هستم به من بیشتر بریزی!»
من او را از عقب نگاه کرده مظلومانه در دلم گفتم:« تو که حرف های مرا غلط درک کردی اما من درستش میکنم جهان!
همینقدر عذاب کافیست!
من خرابش کردم و من دوباره درستش میکنم! »
.......
مقابل چشمان جهان روی چوکی ولو شده بود و به گفته خودش نفس از شانه هایش بلند میشد..
او خیره به بشقابی که حالا خالی بود به من گفت:« دستت درد نکند لیا، خیلی خوش مزه بود. اما نباید به من زیاد میریختی، حالا کی از جایم بلندم کند؟»
چانه ام را به کف دستم و آرنج هایم را به میز تکیه داده پرسیدم:« مگر خودت نگفتی بیشتر بریز؟»
+:« یادت باشد به حرف های آدم گرسنه گوش ندهی، آخر آدم در گرسنه گی هر چه بخورد سیر نمی شود!»
این حرفش جدا از یک شوخی یک درس بزرگ برایم بود. منم به حرف های یک آدم گرسنه گوش دادم و او هست و بودم را بلعید.
اما هنوز هم جنبه ای حق به جانب را به خودم گرفته گفتم:« چرا باید گوش نکنم. سیر کردن شکم گرسنه ها ثواب دارد!» و ابرو هایم را به سویش بالا انداختم.
به سویم عمیق نگاه کرد و خیره ماند. این اولین باری بود که اینطور طولانی نگاهم میکرد. همانطور که نگاهم میکرد شیرین گفت:« یعنی نمیشود که حد اقل یکبار هم که شده تسلیم شوی!»
قاطعانه گفتم:« چرا باید تسلیم شوم وقتی حق با من است!»
سرشار از مهر گفت:« شیرینی!»
یکباره بهتم زد. دلم سرشار از ذوق شد و با ناز گفتم:« چی گفتی؟»
با این سوالم تازه متوجه شد چی گفته، خودش را جمع و جور کرده صاف نشست و طفره رفت:« یعنی گفتم باید یک شیرینی بخورم اگر نه اوضاع معده ام با این غذای تند بد خواهد شد!»
با این حرفش سر آتش شوقم آب سرد ریخت. حرصم گرفت و دلم میشد با قاب پیش رویم به فرقش بزنم. اخم هایم در رفت او هم متوجه این حالم شده بود اما به رویش نیاورد.
من با اشاره سر به سلاد میوه برایش گفتم از این میل کند. اما او همانطور که لبخند ش را پنهان میکرد از جایش بلند شده گفت:« نه این خیلی زیاد میشود میرم یکی دو قاشق نوتیلا بخورم!»
با خود گفتم همین حالا وقتش است تا با جهان در مورد آن شب حرف بزنم. باز هم هیجان همراهم شد. یکباره تصمیمم را تغییر داده فکر کردم بهتر است بعد جمع کردن سفره با جهان نشسته دستانش را گرفته با او حرفم بزنم.
در همین افکار غرق بودم که این حرف بزنم جهان« فردا مادرم شان میاید» مرا به خود آورد.
تکیه دستم را از چانه ام جدا کرده شانه ام را به چوکی تکیه داده حیران گفتم:« چی؟؟، چرا من خبر ندارم!»
او همانطوری که دَر یخچال را بست و با بوتل نوتیلا و قاشق سر جایش نشست گفت:« چرا؟، مگر از محفل فرزاد خبر نداشتی، سه روز دیگر محفل ازدواج اش است.»
+:« از ان که خبر داشتم. چرا فریده از آمدن شان برایم نگفت؟»
او قاشق را داخل بوتل نوتیلا فرو برده گفت:« به گفته خودش سپرایزت میکند!»
کلمه سپرایز را کش دار گفت و ادای فریده را در آورد.
از این حرکاتش خنده ام گرفت و گفتم:« خوب هم گذاشتی سپرایز شوم!»
نوتیلا را به دهنش گذاشت و بعد قورت دادن آن گفت:« چون باید خبر میشدی. لباس هایت را در اتاق من جابجا کن. چی بدانم وسایل ارایشی ات روی میز بچین و اتاق خودت را بسته کن تا مادرم از قضیه اگاه نشود.»
ظروف را در ظرف شویی جابجا کردم و تصمیم گرفتم در هنگام جابجایی وسایل با جهان حرف بزنم.
بعد تمام کردن کار هایم لباس هایم را روی ساعد دستم آویزان کرده به اتاق جهان رفتم. دَرش نیمه باز بود. داخل اتاق شدم.جهان روی تختش دراز کشیده خوابش برده بود. پاهایم مرا به سمت او کشاند. همانطوری که لباس هایم روی ساعد دستم بود لبه ای تخت نشستم. به چهره جهان خیره شدم. آنقدر معصوم خوابیده بود که دلم میشد تا صبح نشسته نگاهش کنم. مقداری از موهایش روی صورتش ریخته بود.بعد چند بار تلاش و پس کشیدن دستم بلاخره مو های سیاهش را نوازش کردم. حس در درونم می جوشید. قلبم برایش میزد. بین مفاهیم عشق، وابسته گی، دوست داشتن گیر مانده بودم. گیچ بودم حس من کدام اینها نسبت به جهان است. گاهی میگفتم نکند مثل بار اول در تشخیص احساسم اشتباه کرده باشم. نمیدانستم چه چیزی است اما خوب میدانستم هیچ کدام از احساساتم به جهان شبیه احساسی که به امیر داشتم نبود. شاید خانم حمیده راست میگفت من فقط به امیر وابسته بودم به او عادت کرده بودم. شاید هنوز تازه پا به دنیای عشق میگذاشتم. من از احساسی که نسبت به امیر داشتم میترسیدم. اما حس من نسبت به جهان شجاع ام ساخته بود. نترس شده بودم..
از دیدن آن چهره گیرا و محبوبش، از نوازش موهایی که زیر پوست انگشتانم بسان ابریشم نرم بود لبخندی گرمی به لبانم نقش بست. نمیدانم چطور اما یکباره زیر لب آهسته زمزمه کردم:
«گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم!»
#ادامه
@RomanVaBio
با این حرفش سر آتش شوقم آب سرد ریخت. حرصم گرفت و دلم میشد با قاب پیش رویم به فرقش بزنم. اخم هایم در رفت او هم متوجه این حالم شده بود اما به رویش نیاورد.
من با اشاره سر به سلاد میوه برایش گفتم از این میل کند. اما او همانطور که لبخند ش را پنهان میکرد از جایش بلند شده گفت:« نه این خیلی زیاد میشود میرم یکی دو قاشق نوتیلا بخورم!»
با خود گفتم همین حالا وقتش است تا با جهان در مورد آن شب حرف بزنم. باز هم هیجان همراهم شد. یکباره تصمیمم را تغییر داده فکر کردم بهتر است بعد جمع کردن سفره با جهان نشسته دستانش را گرفته با او حرفم بزنم.
در همین افکار غرق بودم که این حرف بزنم جهان« فردا مادرم شان میاید» مرا به خود آورد.
تکیه دستم را از چانه ام جدا کرده شانه ام را به چوکی تکیه داده حیران گفتم:« چی؟؟، چرا من خبر ندارم!»
او همانطوری که دَر یخچال را بست و با بوتل نوتیلا و قاشق سر جایش نشست گفت:« چرا؟، مگر از محفل فرزاد خبر نداشتی، سه روز دیگر محفل ازدواج اش است.»
+:« از ان که خبر داشتم. چرا فریده از آمدن شان برایم نگفت؟»
او قاشق را داخل بوتل نوتیلا فرو برده گفت:« به گفته خودش سپرایزت میکند!»
کلمه سپرایز را کش دار گفت و ادای فریده را در آورد.
از این حرکاتش خنده ام گرفت و گفتم:« خوب هم گذاشتی سپرایز شوم!»
نوتیلا را به دهنش گذاشت و بعد قورت دادن آن گفت:« چون باید خبر میشدی. لباس هایت را در اتاق من جابجا کن. چی بدانم وسایل ارایشی ات روی میز بچین و اتاق خودت را بسته کن تا مادرم از قضیه اگاه نشود.»
ظروف را در ظرف شویی جابجا کردم و تصمیم گرفتم در هنگام جابجایی وسایل با جهان حرف بزنم.
بعد تمام کردن کار هایم لباس هایم را روی ساعد دستم آویزان کرده به اتاق جهان رفتم. دَرش نیمه باز بود. داخل اتاق شدم.جهان روی تختش دراز کشیده خوابش برده بود. پاهایم مرا به سمت او کشاند. همانطوری که لباس هایم روی ساعد دستم بود لبه ای تخت نشستم. به چهره جهان خیره شدم. آنقدر معصوم خوابیده بود که دلم میشد تا صبح نشسته نگاهش کنم. مقداری از موهایش روی صورتش ریخته بود.بعد چند بار تلاش و پس کشیدن دستم بلاخره مو های سیاهش را نوازش کردم. حس در درونم می جوشید. قلبم برایش میزد. بین مفاهیم عشق، وابسته گی، دوست داشتن گیر مانده بودم. گیچ بودم حس من کدام اینها نسبت به جهان است. گاهی میگفتم نکند مثل بار اول در تشخیص احساسم اشتباه کرده باشم. نمیدانستم چه چیزی است اما خوب میدانستم هیچ کدام از احساساتم به جهان شبیه احساسی که به امیر داشتم نبود. شاید خانم حمیده راست میگفت من فقط به امیر وابسته بودم به او عادت کرده بودم. شاید هنوز تازه پا به دنیای عشق میگذاشتم. من از احساسی که نسبت به امیر داشتم میترسیدم. اما حس من نسبت به جهان شجاع ام ساخته بود. نترس شده بودم..
از دیدن آن چهره گیرا و محبوبش، از نوازش موهایی که زیر پوست انگشتانم بسان ابریشم نرم بود لبخندی گرمی به لبانم نقش بست. نمیدانم چطور اما یکباره زیر لب آهسته زمزمه کردم:
«گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم!»
#ادامه
@RomanVaBio
طلا، مچالهاش هم طلاست، کثیفش هم طلاست، بریده و شکسته و از همگسیختهاش هم طلاست.
به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنههای سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشهی رینگ روزگار افتادید و تمام چشمها، به دیدهی تحقیر نگاهتان کرد. اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبیست. خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند.
طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از همگسیخته و غبارگرفته و دورافتادهی شما را هم دوست دارد.
باد، غبارها را و آب، گل و لای را و گذار زمان، زخمها را میشوید. ترکهای وجودتان دوباره به هم پیوند میخورد و از قبل هم جاافتادهتر و زیباتر خواهیدبود.
سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلای مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
به ارزش خودتان شک نکنید، اگر حال و اوضاع و شرایطتان خوب نیست و در منگنههای سخت دنیا قرار گرفتید و مشت و لگد خورده، گوشهی رینگ روزگار افتادید و تمام چشمها، به دیدهی تحقیر نگاهتان کرد. اتفاقا موقعیتِ شناخت خوبیست. خوب ببینید و به خاطر بسپارید و فراموش نکنید، تا اوضاع که بهتر شد، بدانید چه کسانی حق دارند کنار شما باشند.
طلای جلایافته و براق را همه دوست دارند. ببینید چه کسی از همگسیخته و غبارگرفته و دورافتادهی شما را هم دوست دارد.
باد، غبارها را و آب، گل و لای را و گذار زمان، زخمها را میشوید. ترکهای وجودتان دوباره به هم پیوند میخورد و از قبل هم جاافتادهتر و زیباتر خواهیدبود.
سرتان را بالا بگیرید؛ چه کسی دیده طلای مچاله و به خاک افتاده، تبدیل به آهن شود؟ یا آهنِ جلایافته، طلا؟!
#نرگس_صرافیان_طوفان
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
با این سوالم تازه متوجه شد چی گفته، خودش را جمع و جور کرده صاف نشست و طفره رفت:« یعنی گفتم باید یک شیرینی بخورم اگر نه اوضاع معده ام با این غذای تند بد خواهد شد!» با این حرفش سر آتش شوقم آب سرد ریخت. حرصم گرفت و دلم میشد با قاب پیش رویم به فرقش بزنم. اخم…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.
به سمت او رفتم همانطوری که محکم در آغوشم گرفته بود گفت:« هاا لیا حالا دستم آمدی، پشت گوشی چی میگفتی هاا... اگر ده بار هم عروسی کنی پیش من همان مجرد پرومکس ده کمره یی هستی!!».
چقدر دلتنگ فریده بود اینرا با آغوش گرفتنش دانستم.از آن حرفش خندیدم و تا چیزی بگویم. مادرم وسط حرف ما پریده گفت:« خدا نکند دخترم. خداوند او را کنار جهان پیر و مو سفید بسازد». همه امین گفتند و من ثم امین!!
فریده دهنش را پیش گوش من آورده آهسته گفت:« امان از دست این زن های قدیم حرف از دهنت نبراید خفه ات میکنند. باز از خشو های خود شکایت میکنند.!!»
خندیده مشت آهسته ای به شانه اش زدم.
بلاخره صدای اعتراض کاکا طاهر بلند شد و گفت:« من که از گرسنه گی توان ایستادن ندارم اخر شما شیشتن هم دارید یا همینطور تا شب ایستاده میمانید!«
من با خوش رویی گفتم:« همه چیز آماده است پدر جان!، بفرمایید سر سفره ای غذا!»
کاکا طاهر با نوازش گفت:« قربان عروس مهربانم! »
.......
بعد از ظهر موقع که خاله و مادرم با فریده میخواستند اتاق های خانه را بیبینند کاکا طاهر خوابیده بود. همین که نوبت اتاق من شد یادم آمد دَر را قفل نکرده ام. زبانم را گاز گرفته خدا خدا کردم که طرف اتاق من نروند اما رفتند. خاله ام تا دستش را به سمت دستگیر دروازه برد نفسم بند آمد. آب گلویم را به سختی قورت دادم. اگر داخل اتاق را بیبینند خود به خود همه چیز اشکار میشود. آن گاه کی باشد که به سوالات خاله و مادرم را پاسخ بدهد.دست و پایم میلرزید در آن چند ثانیه که خاله ام دستگیر دَر را حرکت داد و دَر قفل بود برایم مثل ساعت گذشت. شگفت زده به سوی جهان نگریستم او با اشاره ای سر برایم فهماند که او دَر را قفل کرده..
این بار مادرم پرسید:« چرا این در قفل است؟» و خاله ام حرفش را تایید کرد.
جهان قبل از من پاسخ داده گفت:« اینجا اموال صاحب اپارتمان است. خودش خارج از کشور است و وسایل خانه اش را در این اتاق قفل کرده..»
خاله و مادرم قانع شد. فریده نگاهش را از من به جهان و از جهان به من تبدیل میکرد. جهان اینبار نگاه سرزنش امیزی به من کرد و من با پایین انداختن شانه هایم خودم را به مظلومیت زدم..
آن شب وقتی مصروف شستن ظرف ها بودم فریده از من پرسید:« رابطه تو و جهان خوب است لیا؟»
صافی دستم روی بشقاب بی حرکت ماند. زبانم به لکنت افتاد و گفتم:« ب..بب..بلی همه چیز خوب است؟»
چشمانم را به ظرف های که در حال شستنش بودم دوختم اما سنگینی نگاه فریده را حس میکردم. او صورتم را به سمت خودش چرخاند و چانه ام را بلند کرد تا به سویش بیبینم. او همانطور که دقیق نگاهم میکرد گفت:« من دیدم که جهان دَر اتاق را بست. باید به من بگویی چی شده تا با هم درستش کنیم! »
رفیق شفیق من باز هم حالم را دانسته بود. لبانم لرزید و کم بود دوباره گریه کنم اما فریده با گفتن اینکه:« هیسس!!، گریه نکنی که مادرم اینا متوجه نشوند» مانع ام شد.
به سالون نگاه کردم جهان با خاله و مادرم و کاکا طاهر سرگرم خنده و قصه بود. آهی عمیقی کشیدم. هر باری که جهان را نگاه میکردم خاری به قلبم فرو میرفت.
فریده دوباره پافشاری کرده گفت:« زود باش تعریف کن چی اتفاقی افتاده؟»
با آن که جهان گفته بود جز من و او هیچ احدی از این حقیقت خبر نشود، من بعد خانم حمیده موضوع را آن شب در حالی که ظرف ها را میشستم و او خشک میکرد تعریف کردم. عذاب وجدان داشتم اما کاری از دستم ساخته نبود بلاخره فریده رفیق من بود نمیشد از او چیزی را پنهان کنم..
آن شب فریده با ناراحتی بعد شنیدن آنچه بین من و جهان گذشته بود گفت:« فکرش را میکردم اینطور شود. اخر حال آن شبت اصلا خوب نبود. اما باورم نمیشود جهان اینقدر ملایم و آرام برخورد کرده باشد. همان جهانی که هر لحظه حق و ناحق بالای من غر میزد. آه لالای گل من عاشق است دیگر، بمیرم برایش!»
با مشورت فریده قرار شد بعد ختم محفل عروسی و رفتن آنها به مزار با جهان حرف بزنم. از همان لحظه هیجان اینکه جهان چگونه آغوشش را برای من باز کرده و مرا در حصار آن قرار میدهد دیوانه ام میکرد...
......
برای مادرم و فریده و خاله ام در اتاق کار جهان جای خواب را پهن کردم. از اینکه دیگر جایی برای خوابیدن آنها نبود خجالت شدم. اتاق کار جهان به جز آن سمتش که میز کار و قفسه های کتاب هایش که در عقب و دو طرف دیوار گذاشته شده بودند این سمت اتاق جای کافی برای خواب سه چهار نفر داشت. کاکا طاهر با وجود اصرار زیاد من و جهان بازهم در سالون خوابید. هر چه اصرار کردیم او در اتاق خواب جهان بخوابد قبول نکرد و گفت:« من همین جا راحت هستم و لطفا دشمن ارامش من نباشید. حد اقل بگذارید یکی دو شب دور از عذاب جانم راحت بخوابم!» من و جهان خندیدیم و فریده شیطنت آمیز گفت:« مادرم را گفتی؟، در گیرش هستی مقصد؟»
کاکا طاهر با خنده ای از ته دل گفت:« نه دیگر تو دختر خودم هستی!»
چقدر دلتنگ فریده بود اینرا با آغوش گرفتنش دانستم.از آن حرفش خندیدم و تا چیزی بگویم. مادرم وسط حرف ما پریده گفت:« خدا نکند دخترم. خداوند او را کنار جهان پیر و مو سفید بسازد». همه امین گفتند و من ثم امین!!
فریده دهنش را پیش گوش من آورده آهسته گفت:« امان از دست این زن های قدیم حرف از دهنت نبراید خفه ات میکنند. باز از خشو های خود شکایت میکنند.!!»
خندیده مشت آهسته ای به شانه اش زدم.
بلاخره صدای اعتراض کاکا طاهر بلند شد و گفت:« من که از گرسنه گی توان ایستادن ندارم اخر شما شیشتن هم دارید یا همینطور تا شب ایستاده میمانید!«
من با خوش رویی گفتم:« همه چیز آماده است پدر جان!، بفرمایید سر سفره ای غذا!»
کاکا طاهر با نوازش گفت:« قربان عروس مهربانم! »
.......
بعد از ظهر موقع که خاله و مادرم با فریده میخواستند اتاق های خانه را بیبینند کاکا طاهر خوابیده بود. همین که نوبت اتاق من شد یادم آمد دَر را قفل نکرده ام. زبانم را گاز گرفته خدا خدا کردم که طرف اتاق من نروند اما رفتند. خاله ام تا دستش را به سمت دستگیر دروازه برد نفسم بند آمد. آب گلویم را به سختی قورت دادم. اگر داخل اتاق را بیبینند خود به خود همه چیز اشکار میشود. آن گاه کی باشد که به سوالات خاله و مادرم را پاسخ بدهد.دست و پایم میلرزید در آن چند ثانیه که خاله ام دستگیر دَر را حرکت داد و دَر قفل بود برایم مثل ساعت گذشت. شگفت زده به سوی جهان نگریستم او با اشاره ای سر برایم فهماند که او دَر را قفل کرده..
این بار مادرم پرسید:« چرا این در قفل است؟» و خاله ام حرفش را تایید کرد.
جهان قبل از من پاسخ داده گفت:« اینجا اموال صاحب اپارتمان است. خودش خارج از کشور است و وسایل خانه اش را در این اتاق قفل کرده..»
خاله و مادرم قانع شد. فریده نگاهش را از من به جهان و از جهان به من تبدیل میکرد. جهان اینبار نگاه سرزنش امیزی به من کرد و من با پایین انداختن شانه هایم خودم را به مظلومیت زدم..
آن شب وقتی مصروف شستن ظرف ها بودم فریده از من پرسید:« رابطه تو و جهان خوب است لیا؟»
صافی دستم روی بشقاب بی حرکت ماند. زبانم به لکنت افتاد و گفتم:« ب..بب..بلی همه چیز خوب است؟»
چشمانم را به ظرف های که در حال شستنش بودم دوختم اما سنگینی نگاه فریده را حس میکردم. او صورتم را به سمت خودش چرخاند و چانه ام را بلند کرد تا به سویش بیبینم. او همانطور که دقیق نگاهم میکرد گفت:« من دیدم که جهان دَر اتاق را بست. باید به من بگویی چی شده تا با هم درستش کنیم! »
رفیق شفیق من باز هم حالم را دانسته بود. لبانم لرزید و کم بود دوباره گریه کنم اما فریده با گفتن اینکه:« هیسس!!، گریه نکنی که مادرم اینا متوجه نشوند» مانع ام شد.
به سالون نگاه کردم جهان با خاله و مادرم و کاکا طاهر سرگرم خنده و قصه بود. آهی عمیقی کشیدم. هر باری که جهان را نگاه میکردم خاری به قلبم فرو میرفت.
فریده دوباره پافشاری کرده گفت:« زود باش تعریف کن چی اتفاقی افتاده؟»
با آن که جهان گفته بود جز من و او هیچ احدی از این حقیقت خبر نشود، من بعد خانم حمیده موضوع را آن شب در حالی که ظرف ها را میشستم و او خشک میکرد تعریف کردم. عذاب وجدان داشتم اما کاری از دستم ساخته نبود بلاخره فریده رفیق من بود نمیشد از او چیزی را پنهان کنم..
آن شب فریده با ناراحتی بعد شنیدن آنچه بین من و جهان گذشته بود گفت:« فکرش را میکردم اینطور شود. اخر حال آن شبت اصلا خوب نبود. اما باورم نمیشود جهان اینقدر ملایم و آرام برخورد کرده باشد. همان جهانی که هر لحظه حق و ناحق بالای من غر میزد. آه لالای گل من عاشق است دیگر، بمیرم برایش!»
با مشورت فریده قرار شد بعد ختم محفل عروسی و رفتن آنها به مزار با جهان حرف بزنم. از همان لحظه هیجان اینکه جهان چگونه آغوشش را برای من باز کرده و مرا در حصار آن قرار میدهد دیوانه ام میکرد...
......
برای مادرم و فریده و خاله ام در اتاق کار جهان جای خواب را پهن کردم. از اینکه دیگر جایی برای خوابیدن آنها نبود خجالت شدم. اتاق کار جهان به جز آن سمتش که میز کار و قفسه های کتاب هایش که در عقب و دو طرف دیوار گذاشته شده بودند این سمت اتاق جای کافی برای خواب سه چهار نفر داشت. کاکا طاهر با وجود اصرار زیاد من و جهان بازهم در سالون خوابید. هر چه اصرار کردیم او در اتاق خواب جهان بخوابد قبول نکرد و گفت:« من همین جا راحت هستم و لطفا دشمن ارامش من نباشید. حد اقل بگذارید یکی دو شب دور از عذاب جانم راحت بخوابم!» من و جهان خندیدیم و فریده شیطنت آمیز گفت:« مادرم را گفتی؟، در گیرش هستی مقصد؟»
کاکا طاهر با خنده ای از ته دل گفت:« نه دیگر تو دختر خودم هستی!»
من هنوز معذب و خجالت بودم از اینکه او در سالون بخوابد اما او با خوشرویی صورتم را نوازش کرده گفت:« جان پدر، راحت باش، خانه خودم است و راحت میخوابم. ها اگر میگویی که اینجا خانه من است و شما مهمانید باز حرف دیگری است! »
من خندیدم و گفتم:« استغفرالله پدر جان!، به شمول ما همه چیز مال شماست!»
.........
خاله و مادرم کنار هم سر جای شان نشسته چای مینوشیدند. من کنار فریده دراز کشیده و سرگرم دیدن تصاویر او و دوستانش، قصه و شوخی های خودمانی بودیم که خاله ام رو به سمت من کرد مثل آنکه مادری کودک بازیگوشش را به زور بخواباند گفت:« لیا دخترم بیبینم تو امشب نمی خواهی بخوابی؟»
من هم بی خیال اینکه منظور خاله ام چیست پاسخ دادم:« چرا میخوابم؟»
گفت:« پس بلند شو برو اتاقت!»
وای خدایا من که اصلا یادم نبود به ظن انها من و جهان در یک اتاق میخوابیم. لذا با گفتن اینکه:« دلم برایتان تنگ شده و میخواهم امشب کنار تان بخوابم» بهانه آوردم.
اینبار مادرم با تایید حرف خاله ام گفت:« ما که یک هفته کامل همین جا هستیم. شب و روز میبینی ما، در ضمن حالا که می خوابی در خواب که نمیشه ما را دیده دلتنگی ات دور شود جان مادر! »
تا خاله ام چیزی بگوید فریده با شیطنت به حرف اش پرید و گفت:« لیا قبل لالایم زن من بود ، بگذارید امشب کنار شوهر اصلی اش بخوابد.» و هر دو از ته دل خندیدیم و من همزمان با خنده بازویش را هم نیشگون گرفتم.
خاله ام نگاهی کجی به فریده کرده خطاب به من گفت:« بلند شو دخترم او در هر چیز خیله خندی میکند. بلند شو برو اتاقت، جای خانم کنار شوهرش است!»
از جایم بلند شدم و با اخم های در رفته در صورتم به سمت اتاق جهان روان شدم. ازشما چه پنهان اما ته دلم از خاله و مادرم بابت این کار شان ممنون بودم. آن اخم های ساخته گی را از صورتم پس نزدم تا جهان متوجه ذوقم نشود. بعد دو بار تک تک داخل اتاق شدم و سرم را پایین انداخته در جایم ایستادم. جهان روی تخت دراز کشیده و کتاب سال بلوا از عباس معروفی که نویسنده دلخواهش بود را می خواند.
از زیر چشم نگاهش میکردم بی آنکه نگاهش را از کتاب بردارد با لحن جدی گفت:« شما امشب نمی خواستید بخوابید لیا خانم!»
یکباره جا خوردم. جهان قیافه شوهر هایی جدی و خشن را به خود گرفته بود و من خانم های خانه دار مسولیت پذیر که از شوهرش حساب میبرد.
حیران نگاهش کردم کتابش را بسته و جدی نگاهم میکرد. پاهایش را از تخت پایین آورد و لبه آن نشست. من من کنان عاجزانه گفتم:« اِ.. م...من..میخواستم آنجا بخوابم...چیز است ...خاله ام نگذاشت!»
جهان خندید و گفت:« اگر کسی این حالتت را بیبیند گمان میکند هر شب شوهرت تو را تازیانه میزند و تو همانقدر مظلوم هستی که از شوهرت می هراسی فقط من نمی دانم چقدر مضر هستی تو!» و باز هم زد زیر خنده..
حرصم گرفت اما ته دل این شوخی هایش را دوست داشتم. به گفته مادرم تبرم دسته شد و شجاعانه گفتم:« نحوه درک ات به نگاه خودت مربوط است. مضر هستی که مضر میبینی!»
این را گفتم و رفتم به سمت جای خوابی که روی زمین پهن شده بود. تا میخواستم در جایم بخوابم جهان از تخت بلند شد و گفت:« آنجا جای من است جای تو آین جاست!» و به تخت اشاره کرد.
+:« نه من اینجا میخوابم! »
جهان فوری آمد و سر جایش نشسته گفت:« زیاد ور ور نکن، خانم برو سر جایت!»
من هم بی هیچ اعتراضی رفتم روی تخت نشستم. قید موهایم را باز کردم. اما آرامم نگرفت. جهان هنوز سر جایش نشسته کتاب می خواند و چراغ اتاق روشن بود. دلم نیامد او آنجا روی زمین بخوابد. لذا مهربانانه گفتم:« جهان تو هم بیا اینجا بخواب!، روی زمین سرد است!»
جهان بهتش زد همانطوری که کتابش را میبست، با شگفتی گفت:« چی گفتی!»
من هم بی اختیار یک شوخی احمقانه کردم که جهان با آن همیشه آزارم میداد گفتم :« بیا تو هم اینجا بخواب، یا که میترسی خودت را کنت...»
هنوز حرفم با تمام نکرده بودم که جهان غضبناک در حالی که به سختی صدایش را پایین نگهمیداشت گفت:« لیااااا»
سر جایم خشک ماندم. یکباره جهان را چی شد؟
هنوز این لحنش را هضم نکرده بودم که جهان با تحکم خشم دوباره گفت:« اگر این حرفت شوخی هم باشد دیگر نمی خواهم تکرار شود. فهمیدی؟»
این اولین باری بود با من اینطور حرف میزد. حتی موقع که آن شب همه چیز را برایش تعریف کردم این طور با من بر خورد نکرده بود. او آنقدر با من نرم و شیرین رفتار میکرد که حقیقت ازدواجم فراموشم شده بود.
چانه ام شروع به لرزیدن کرد و بغضم گرفت. فقط با حرکت سر برایش بله گفتم و لحافم را رویم کشیدم خوابیدم. خوابیدم که نه بهتر است بگویم گریه کردم. یکی دو قطره اشکم روی بالش ریخته بود که صدای شیرین و آرام جهان بلند شد:« لیا!!»
آنقدر قشنگ صدایم میزد که عاشق اسم خودم میشدم. می خواستم بگویم جانم اما به عنوان تلافی کارش جوابی ندادم.
دوباره صدایم زد:« با تو هستم لیاا خانم! »
من بی آنکه لحاف را از رویم دور کنم تند جواب دادم:« میشنوم!»
من خندیدم و گفتم:« استغفرالله پدر جان!، به شمول ما همه چیز مال شماست!»
.........
خاله و مادرم کنار هم سر جای شان نشسته چای مینوشیدند. من کنار فریده دراز کشیده و سرگرم دیدن تصاویر او و دوستانش، قصه و شوخی های خودمانی بودیم که خاله ام رو به سمت من کرد مثل آنکه مادری کودک بازیگوشش را به زور بخواباند گفت:« لیا دخترم بیبینم تو امشب نمی خواهی بخوابی؟»
من هم بی خیال اینکه منظور خاله ام چیست پاسخ دادم:« چرا میخوابم؟»
گفت:« پس بلند شو برو اتاقت!»
وای خدایا من که اصلا یادم نبود به ظن انها من و جهان در یک اتاق میخوابیم. لذا با گفتن اینکه:« دلم برایتان تنگ شده و میخواهم امشب کنار تان بخوابم» بهانه آوردم.
اینبار مادرم با تایید حرف خاله ام گفت:« ما که یک هفته کامل همین جا هستیم. شب و روز میبینی ما، در ضمن حالا که می خوابی در خواب که نمیشه ما را دیده دلتنگی ات دور شود جان مادر! »
تا خاله ام چیزی بگوید فریده با شیطنت به حرف اش پرید و گفت:« لیا قبل لالایم زن من بود ، بگذارید امشب کنار شوهر اصلی اش بخوابد.» و هر دو از ته دل خندیدیم و من همزمان با خنده بازویش را هم نیشگون گرفتم.
خاله ام نگاهی کجی به فریده کرده خطاب به من گفت:« بلند شو دخترم او در هر چیز خیله خندی میکند. بلند شو برو اتاقت، جای خانم کنار شوهرش است!»
از جایم بلند شدم و با اخم های در رفته در صورتم به سمت اتاق جهان روان شدم. ازشما چه پنهان اما ته دلم از خاله و مادرم بابت این کار شان ممنون بودم. آن اخم های ساخته گی را از صورتم پس نزدم تا جهان متوجه ذوقم نشود. بعد دو بار تک تک داخل اتاق شدم و سرم را پایین انداخته در جایم ایستادم. جهان روی تخت دراز کشیده و کتاب سال بلوا از عباس معروفی که نویسنده دلخواهش بود را می خواند.
از زیر چشم نگاهش میکردم بی آنکه نگاهش را از کتاب بردارد با لحن جدی گفت:« شما امشب نمی خواستید بخوابید لیا خانم!»
یکباره جا خوردم. جهان قیافه شوهر هایی جدی و خشن را به خود گرفته بود و من خانم های خانه دار مسولیت پذیر که از شوهرش حساب میبرد.
حیران نگاهش کردم کتابش را بسته و جدی نگاهم میکرد. پاهایش را از تخت پایین آورد و لبه آن نشست. من من کنان عاجزانه گفتم:« اِ.. م...من..میخواستم آنجا بخوابم...چیز است ...خاله ام نگذاشت!»
جهان خندید و گفت:« اگر کسی این حالتت را بیبیند گمان میکند هر شب شوهرت تو را تازیانه میزند و تو همانقدر مظلوم هستی که از شوهرت می هراسی فقط من نمی دانم چقدر مضر هستی تو!» و باز هم زد زیر خنده..
حرصم گرفت اما ته دل این شوخی هایش را دوست داشتم. به گفته مادرم تبرم دسته شد و شجاعانه گفتم:« نحوه درک ات به نگاه خودت مربوط است. مضر هستی که مضر میبینی!»
این را گفتم و رفتم به سمت جای خوابی که روی زمین پهن شده بود. تا میخواستم در جایم بخوابم جهان از تخت بلند شد و گفت:« آنجا جای من است جای تو آین جاست!» و به تخت اشاره کرد.
+:« نه من اینجا میخوابم! »
جهان فوری آمد و سر جایش نشسته گفت:« زیاد ور ور نکن، خانم برو سر جایت!»
من هم بی هیچ اعتراضی رفتم روی تخت نشستم. قید موهایم را باز کردم. اما آرامم نگرفت. جهان هنوز سر جایش نشسته کتاب می خواند و چراغ اتاق روشن بود. دلم نیامد او آنجا روی زمین بخوابد. لذا مهربانانه گفتم:« جهان تو هم بیا اینجا بخواب!، روی زمین سرد است!»
جهان بهتش زد همانطوری که کتابش را میبست، با شگفتی گفت:« چی گفتی!»
من هم بی اختیار یک شوخی احمقانه کردم که جهان با آن همیشه آزارم میداد گفتم :« بیا تو هم اینجا بخواب، یا که میترسی خودت را کنت...»
هنوز حرفم با تمام نکرده بودم که جهان غضبناک در حالی که به سختی صدایش را پایین نگهمیداشت گفت:« لیااااا»
سر جایم خشک ماندم. یکباره جهان را چی شد؟
هنوز این لحنش را هضم نکرده بودم که جهان با تحکم خشم دوباره گفت:« اگر این حرفت شوخی هم باشد دیگر نمی خواهم تکرار شود. فهمیدی؟»
این اولین باری بود با من اینطور حرف میزد. حتی موقع که آن شب همه چیز را برایش تعریف کردم این طور با من بر خورد نکرده بود. او آنقدر با من نرم و شیرین رفتار میکرد که حقیقت ازدواجم فراموشم شده بود.
چانه ام شروع به لرزیدن کرد و بغضم گرفت. فقط با حرکت سر برایش بله گفتم و لحافم را رویم کشیدم خوابیدم. خوابیدم که نه بهتر است بگویم گریه کردم. یکی دو قطره اشکم روی بالش ریخته بود که صدای شیرین و آرام جهان بلند شد:« لیا!!»
آنقدر قشنگ صدایم میزد که عاشق اسم خودم میشدم. می خواستم بگویم جانم اما به عنوان تلافی کارش جوابی ندادم.
دوباره صدایم زد:« با تو هستم لیاا خانم! »
من بی آنکه لحاف را از رویم دور کنم تند جواب دادم:« میشنوم!»
با خنده ای که در صدایش هویدا بود گفت:« نمی خواهم تنها بشنوی، باید بیبینی و بفهمی، بزرگ ها چی میگن!، شنیدن کی بود مانند دیدن! »
خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!»
اینبار قهقه اش بلند شد و گفت:« مادر و خواهر من چی تو میشود ؟، مگر مادر تواینجا نیست؟، در ضمن من در نبود شان مگر از تو میترسیدم؟»
+:« بله!، خوب هم میترسیدی!»
صدای جهان بلند نشد. چند لحظه منتظر ماندم باز هم چیزی نگفت.کنجکاوانه لحاف را از رویم برداشتم و سرم را به عقب و بالا چرخاندم. با دیدن چهره جهان بالای سرم چیغ ام بر آمد. نمیدانم چطور به این حد آهسته روی تخت نشسته بود که من آمدنش را حس نکرد. او از چیغ ام میخندید و من حرص خورده گفتم:« به چه میخندی!»
-:« به هیچ چیز بلند شو همرایت حرف میزنم!»
نیم خیز از جایم بلند شدم. با یک دست موهایم را که به سر و صورتم ریخته بود وس زدم و به دست دیگرم تکیه کرده غضبناک گفتم:« خودم میفهمم چی میگی؟، حقیقت این ازدواج را میفهمم اگر هر لحظه روی مغزم میخکوبش نکنی خوب میشود.» و مکث کرده مظلومانه گفتم:« میدانم مرا نمی خواهی!»
نگاه جهان تغییر کرد. نگاهش سوزان و آتشین بود. گویا در چشمانش چیزی میسوخت و از درونش چیزی را پس میراند. آن زمان دانستم چرا جهان طولانی نگاهم نمیکرد . آخر هر چه باشد او یک مرد بود...
با همان نگاه های سوزان سرشار از محبت عظیم که غرق من بود بی اختیار جواب داد:« کی گفته؟»
حس عجیبی بود. هم خوشحال شدم و هم از خجالت گونه هایم سرخ شده بود. نگاهم به چشمانش بود. وقتی چشمانش را نگاه میکردم دلم فرو میریخت. حس میکردم خون دوباره بر رگ هایم جریان میابد.
جهان بعد چند لحظه که من سرم را پایین انداختم حرفش را تصحیح کرده گفت:« یعنی میگم آنچیزی که تو گفتی برای ما دو تا کار درستی نیست خودت هم این را میفهمی و..»
برایش مهلت ندادم و فوری گفتم:« منظور من آن نبود که تو فکر کردی!»
خندید و گفت:« پس منظورت چی بود؟»
من خودم را عادی جلوه داده گفتم:« منظورم این بود که اگر خاله ام بیاید اتاق و بیبیند تو آنجا خوابیدی، برای ما درد سر درست نشود!»
شوخی آمیز گفت:« این موقع شب خاله ات اینجا چی کار میکند؟، در ضمن اگر خاله ات اینجا باشد برایت خواهد گفت در برابر شوهرت زبان درازی نکن!»
هرباری که میگفت شوهرت این حرفش به بند دلم چنگ میزد. حس اینکه مرا به خودش تعلق میداد جان دوباره برایم میداد..
از اینکه حرفی برای گفتن نداشتم و جهان مثل اینکه درهنگام دزدی مچ دستم را گرفته باشد، فرار را بر قرار ترجیح داده دوباره لحاف را روی سرم کشیده بی خیال جهان گفتم:« من میخوابم! »
او همانطوری که از تخت پایین میشد با صدایی که شیطنت در آن برق میزد گفت:« خوب درست است. حالا که ترجیح میدهی همینطور قهر باشی، منم تا زمانی که مادرم شان اینجا است خانه نمیایم، اخر نشود قرار گفته خودت خودم را کنترول نتوانم!» کلمه کنترول را شمرده و کش دار گفت..
من با حرص و خشم معترض بلند صدا زدم:« جهااااااان!»
صدای خنده اش به گوشم آمد بعد خاموش کردن برق اتاق گفت:« چیغ نزن همه بیدار میشوند. باز هم تسلیم شدم..!»
خندیدم و چیزی نگفتم. فکر میکردم او شوخی میکند اما جدی جدی مرا دلتنگ خودش ساخت...!
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!»
اینبار قهقه اش بلند شد و گفت:« مادر و خواهر من چی تو میشود ؟، مگر مادر تواینجا نیست؟، در ضمن من در نبود شان مگر از تو میترسیدم؟»
+:« بله!، خوب هم میترسیدی!»
صدای جهان بلند نشد. چند لحظه منتظر ماندم باز هم چیزی نگفت.کنجکاوانه لحاف را از رویم برداشتم و سرم را به عقب و بالا چرخاندم. با دیدن چهره جهان بالای سرم چیغ ام بر آمد. نمیدانم چطور به این حد آهسته روی تخت نشسته بود که من آمدنش را حس نکرد. او از چیغ ام میخندید و من حرص خورده گفتم:« به چه میخندی!»
-:« به هیچ چیز بلند شو همرایت حرف میزنم!»
نیم خیز از جایم بلند شدم. با یک دست موهایم را که به سر و صورتم ریخته بود وس زدم و به دست دیگرم تکیه کرده غضبناک گفتم:« خودم میفهمم چی میگی؟، حقیقت این ازدواج را میفهمم اگر هر لحظه روی مغزم میخکوبش نکنی خوب میشود.» و مکث کرده مظلومانه گفتم:« میدانم مرا نمی خواهی!»
نگاه جهان تغییر کرد. نگاهش سوزان و آتشین بود. گویا در چشمانش چیزی میسوخت و از درونش چیزی را پس میراند. آن زمان دانستم چرا جهان طولانی نگاهم نمیکرد . آخر هر چه باشد او یک مرد بود...
با همان نگاه های سوزان سرشار از محبت عظیم که غرق من بود بی اختیار جواب داد:« کی گفته؟»
حس عجیبی بود. هم خوشحال شدم و هم از خجالت گونه هایم سرخ شده بود. نگاهم به چشمانش بود. وقتی چشمانش را نگاه میکردم دلم فرو میریخت. حس میکردم خون دوباره بر رگ هایم جریان میابد.
جهان بعد چند لحظه که من سرم را پایین انداختم حرفش را تصحیح کرده گفت:« یعنی میگم آنچیزی که تو گفتی برای ما دو تا کار درستی نیست خودت هم این را میفهمی و..»
برایش مهلت ندادم و فوری گفتم:« منظور من آن نبود که تو فکر کردی!»
خندید و گفت:« پس منظورت چی بود؟»
من خودم را عادی جلوه داده گفتم:« منظورم این بود که اگر خاله ام بیاید اتاق و بیبیند تو آنجا خوابیدی، برای ما درد سر درست نشود!»
شوخی آمیز گفت:« این موقع شب خاله ات اینجا چی کار میکند؟، در ضمن اگر خاله ات اینجا باشد برایت خواهد گفت در برابر شوهرت زبان درازی نکن!»
هرباری که میگفت شوهرت این حرفش به بند دلم چنگ میزد. حس اینکه مرا به خودش تعلق میداد جان دوباره برایم میداد..
از اینکه حرفی برای گفتن نداشتم و جهان مثل اینکه درهنگام دزدی مچ دستم را گرفته باشد، فرار را بر قرار ترجیح داده دوباره لحاف را روی سرم کشیده بی خیال جهان گفتم:« من میخوابم! »
او همانطوری که از تخت پایین میشد با صدایی که شیطنت در آن برق میزد گفت:« خوب درست است. حالا که ترجیح میدهی همینطور قهر باشی، منم تا زمانی که مادرم شان اینجا است خانه نمیایم، اخر نشود قرار گفته خودت خودم را کنترول نتوانم!» کلمه کنترول را شمرده و کش دار گفت..
من با حرص و خشم معترض بلند صدا زدم:« جهااااااان!»
صدای خنده اش به گوشم آمد بعد خاموش کردن برق اتاق گفت:« چیغ نزن همه بیدار میشوند. باز هم تسلیم شدم..!»
خندیدم و چیزی نگفتم. فکر میکردم او شوخی میکند اما جدی جدی مرا دلتنگ خودش ساخت...!
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
Forwarded from 【رمان و بیو♡】
【رمان و بیو♡】
با خنده ای که در صدایش هویدا بود گفت:« نمی خواهم تنها بشنوی، باید بیبینی و بفهمی، بزرگ ها چی میگن!، شنیدن کی بود مانند دیدن! » خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!» اینبار…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_پنجم
صبح با نشاط از خواب برخاستم. نگاه فوری به جای خواب جهان انداختم دیدم به اصطلاح عام نه جای بود نه جولا..
ساعت هشت و سی صبح بود و جهان رفته بود سر کار..
آنروز از حس اینکه شب نزدیک جهان بودم و از ذوق عزیزانی که در کنارم بودن لبریز شوق بودم..
از اتاقم بیرون رفتم بعد گفتن صبح بخیر برای کاکا طاهر که در سالون اخبار تلویزیون را تماشا میکرد به سمت آشپزخانه رفتم. خاله ام مشغول دم کردن چای بود وفریده کنارش ایستاده او را کمک میکرد. زبانم را گاز گرفته با خودم گفتم:« اِ خدا جانم باید امروز وقت تر بیدار میشدم!»
خاله و مادرم همینطور سحر خیز بودند. زمستان بود یا بهار هفت صبح بیدار میشدند. با خجالت با خاله ام و فریده صبح بخیری کردم و گفتم:« شما خود تان را به زحمت نکنید من درستش میکنم!»
خاله ام با لحنی که سرشار از کنایه بود گفت:« صبح بخیرر لیاا جان، میگم کاش یک کم دیگر هم می خوابیدی؟
راستی جهان ساعت چند میره سر کار؟»
از شرم سرم را پایین انداخته گفتم:« ببخشید من امروز کمی بیشتر خواب ماندم.» بعد بدون اینکه متوجه منظور سوال خاله ام شوم گفتم:« نمیدانم ساعت چند میرود. معمولا پیش از اینکه بیدار شوم میرود!»
خاله ام حیران نگاه هم کرد. و چیزی نگفت. میدانستم این قهر خاله ام بابت خوابم نیست. چیزی دیگری او را ناراحت کرده بودم که من نمیدانستم. با اشاره ای چشم از فریده پرسیدم:« چی شده؟»
او هم بالا انداختن شانه اش برایم گفت:« نمیدانم!»
بعد میل صبحانه خاله و مادرم با کاکا طاهر برای گرفتن احوال و کمک کردن با خانم کاکای جهان در تدارک محفل ازدواج پسرش به خانه ای آنها رفتند. البته خانه آنها اینجا نبود تا ختم محفل عروسی خانم کاکای جهان در خانه خواهرش که خارج از کشور زنده گی میکرد ساکن شده بود. خانواده عروس اینجا بودند و قرار بود بعد ختم مراسم ازدواج عروس را هم به مزار ببرند. جز من و جهان دیگر تقریبا همه خویشاوندان نزدیک ما در مزار زنده گی میکردند.
کاکای جهان هنگامی که پسرش ده سال داشت فوت کرد و خانم او به سرپرستی و کمک مالی کاکا طاهر پسرش را بزرگ کرد. از تنها همین یک فرزند داشت و کاکا طاهر بسان پدر او بود. خاله ام با فریده در مزار اکثریت زحمت خرید وسایل لازم و آماده کردن اتاق عروس را کشیده بودند.
خوب به یاد دارم آنروز چه انرژی برای انجام کار ها داشتم. هرباری که یاد دیشب می افتادم، از شوق اینکه امشب هم قرار است با جهان در همان اتاق بمانم و شاهد شوخی و خنده های شیرینش باشم، دلم میشد به هوا بپرم. بیقرار آمدن جهان بودم. نمیدانم چرا وقتی انتظار میکشیم زمان خیلی طولانی میگذرد..
آن روز فریده با دلسوزی از من پرسید:« شب توانستی بخوابی؟»
وقتی ماجرا را برایش قصه کردم. چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« اوهوو لیا خانم. من بیچاره شب تا صبح خوابم نبرد که دختر چی کار کند آن جا نخواهد راحت بخوابد. اما بی خبر از اینکه خانم محترم دیشب ساعت اش تیر بوده!»
من خندیدم و فریده ادامه داد:« مرررگ، البته دگه باید بخندی، الهی که همیشه گل بخندی مگر باید همان صبح برایم میگفتی تا نگرانی ام برطرف میشد. راستی شب چرا حرف نزدی با جهان!»
+:« راستش ترسیدم!، وقتی آنطور با لحن جدی با من صحبت کرد نتوانستم موضوع را باز کنم. ترسیدم دوباره قهر نشود، یعنی نشد دیگر!»
-:« ترسیدی یا دلت شد ناز کرده رویت را بگردانی تا جهان نازت را بکشد!»
باز هم خندیدم و گفتم:« حالا هر چه فکر میکنی!» و به گفته هایم افزودم:« راستی فریده به نظرت امشب همراهش صحبت کنم!»
فریده مصمم گفت:« نه صحبت نکن!، هر چه نباشد هم از کار خسته میاید و هم شاید با فرزاد بروند خرید و بعد از اینکه خانه بیاید حد اقل تا نه شب که با مادرم شان نشسته قصه خواهند کرد حالا اگر از روی ذوق نباشد از روی احترام حد اقل باید بنشیند فکر نکنم بتواند با حوصله به حرف هایت گوش دهد. قسمی که قبلا گفتم بهتر است تا ختم محفل فرزاد منتظر باشی!»
حرفش را از ته دل قبول کردم. برای حرف زدن در این مورد نیاز به زمان مناسب داشتم. هر چند که خیلی طول کشید!
کنجکاو این افکار فریده شدم. این نظرهای بی نقض از کجا به سرش میامد.گویا دختر جوانی نه خانم تجربه داری را کنارم داشتم که همه چیز را دانه دانه تجربه کرده است.
به قصد آزار دادن فریده :« فریده میگم این فکر ها چطور به سرت میزند بی آنکه تجربه اش کرده باشی، و همچنان دلم میسوزد با این همه فهمیده گی هنوز مجرد باشی! »
فریده بی انکه اعتنایی به شوخی ام داشته باشد قیافه ای دانشمندانه به خودش گرفته گفت:« عزیزم بدان که مربی هیچ وقت وارد بازی نمیشود! »
وای که از این حرفش منفجر شدم به قدری خندیده بودم که اشک هایم سرازیر شده بودم.
بعد از ظهر آن روز موقع برگشتن مادرم و خاله ام خانم حمیده به دیدن شان آمد. کاکا طاهر با اصرار فرزاد گیر کرده بود. زن با معرفتی بود.همین که فهمیده بود مهمان دارم آنهم چه مهمان های عزیزی، به دیدن شان آمد. تا عصر باهم چای نوشیده به سخنان شیرین خانم حمیده گوش دادم. اگر راستش را بپرسید کل حواسم درگیر آمدن جهان بود.. هر ساعتی و لحظه ای که به آمدنش نزدیک میشد قلبم بیشتر ضربان میزد. تا اینکه شام موقع آمدن جهان فرا رسید. روی موبل سالون چشم به دَر در حالی که ارنج هایم را به زانو هایم تکیه داده بودم و انگشتانم را به هم گره زده بودم، مضطرب پایم را تکان داده منتظر جهان بودم. ساعت از شام میگذشت اما از جهان خبری نبود. با خود گفتم حتما کار دارد و از اینکه من در خانه نیستم خاطر جم دیرتر به خانه میاید. بی خبر این بودم که در فکر جهان چی میگذشت..
در افکار خودم غرق بودم که سوال مادرم مرا به خود آورد:« جهان نمیاید لیا؟»
منِ بی خبر قاطعانه جواب دادم:« نه میاید، حتما کاری پیش شده شاید حالا بیاید!»
خاله ام با تاسف سرش را تکان داده پرسید:« تو خبر نداشتی جهان امشب نمیاید؟، او با پدرش خانه ای فرزاد شان میماند!» نگاهش سرزنش آمیز بود..
نمیاید؟
یعنی چی؟
پایم از حرکت ماند و حیران و گیچ گفتم:« نه نمیدانستم. فکر نکنم نیاید، فردا سر کار میرود لباس هایش اینجاست.!» میخواستم خودم را با گفتن این حرف ها تسلا دهم.
خاله ام با اینکه از این بی خبری ام قهر شده بود و به رویش نمی آورد گفت:«
آنجا هم خانه است دخترم. اگر یک لباس را دور روز بپوشد که آسمان به زمین نمی خورد. در ضمن لباس های فرزاد که است میتواند از آن هم استفاده کند!»
نا خواسته دوباره اخم هایم در رفت.
کاکای جهان هنگامی که پسرش ده سال داشت فوت کرد و خانم او به سرپرستی و کمک مالی کاکا طاهر پسرش را بزرگ کرد. از تنها همین یک فرزند داشت و کاکا طاهر بسان پدر او بود. خاله ام با فریده در مزار اکثریت زحمت خرید وسایل لازم و آماده کردن اتاق عروس را کشیده بودند.
خوب به یاد دارم آنروز چه انرژی برای انجام کار ها داشتم. هرباری که یاد دیشب می افتادم، از شوق اینکه امشب هم قرار است با جهان در همان اتاق بمانم و شاهد شوخی و خنده های شیرینش باشم، دلم میشد به هوا بپرم. بیقرار آمدن جهان بودم. نمیدانم چرا وقتی انتظار میکشیم زمان خیلی طولانی میگذرد..
آن روز فریده با دلسوزی از من پرسید:« شب توانستی بخوابی؟»
وقتی ماجرا را برایش قصه کردم. چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« اوهوو لیا خانم. من بیچاره شب تا صبح خوابم نبرد که دختر چی کار کند آن جا نخواهد راحت بخوابد. اما بی خبر از اینکه خانم محترم دیشب ساعت اش تیر بوده!»
من خندیدم و فریده ادامه داد:« مرررگ، البته دگه باید بخندی، الهی که همیشه گل بخندی مگر باید همان صبح برایم میگفتی تا نگرانی ام برطرف میشد. راستی شب چرا حرف نزدی با جهان!»
+:« راستش ترسیدم!، وقتی آنطور با لحن جدی با من صحبت کرد نتوانستم موضوع را باز کنم. ترسیدم دوباره قهر نشود، یعنی نشد دیگر!»
-:« ترسیدی یا دلت شد ناز کرده رویت را بگردانی تا جهان نازت را بکشد!»
باز هم خندیدم و گفتم:« حالا هر چه فکر میکنی!» و به گفته هایم افزودم:« راستی فریده به نظرت امشب همراهش صحبت کنم!»
فریده مصمم گفت:« نه صحبت نکن!، هر چه نباشد هم از کار خسته میاید و هم شاید با فرزاد بروند خرید و بعد از اینکه خانه بیاید حد اقل تا نه شب که با مادرم شان نشسته قصه خواهند کرد حالا اگر از روی ذوق نباشد از روی احترام حد اقل باید بنشیند فکر نکنم بتواند با حوصله به حرف هایت گوش دهد. قسمی که قبلا گفتم بهتر است تا ختم محفل فرزاد منتظر باشی!»
حرفش را از ته دل قبول کردم. برای حرف زدن در این مورد نیاز به زمان مناسب داشتم. هر چند که خیلی طول کشید!
کنجکاو این افکار فریده شدم. این نظرهای بی نقض از کجا به سرش میامد.گویا دختر جوانی نه خانم تجربه داری را کنارم داشتم که همه چیز را دانه دانه تجربه کرده است.
به قصد آزار دادن فریده :« فریده میگم این فکر ها چطور به سرت میزند بی آنکه تجربه اش کرده باشی، و همچنان دلم میسوزد با این همه فهمیده گی هنوز مجرد باشی! »
فریده بی انکه اعتنایی به شوخی ام داشته باشد قیافه ای دانشمندانه به خودش گرفته گفت:« عزیزم بدان که مربی هیچ وقت وارد بازی نمیشود! »
وای که از این حرفش منفجر شدم به قدری خندیده بودم که اشک هایم سرازیر شده بودم.
بعد از ظهر آن روز موقع برگشتن مادرم و خاله ام خانم حمیده به دیدن شان آمد. کاکا طاهر با اصرار فرزاد گیر کرده بود. زن با معرفتی بود.همین که فهمیده بود مهمان دارم آنهم چه مهمان های عزیزی، به دیدن شان آمد. تا عصر باهم چای نوشیده به سخنان شیرین خانم حمیده گوش دادم. اگر راستش را بپرسید کل حواسم درگیر آمدن جهان بود.. هر ساعتی و لحظه ای که به آمدنش نزدیک میشد قلبم بیشتر ضربان میزد. تا اینکه شام موقع آمدن جهان فرا رسید. روی موبل سالون چشم به دَر در حالی که ارنج هایم را به زانو هایم تکیه داده بودم و انگشتانم را به هم گره زده بودم، مضطرب پایم را تکان داده منتظر جهان بودم. ساعت از شام میگذشت اما از جهان خبری نبود. با خود گفتم حتما کار دارد و از اینکه من در خانه نیستم خاطر جم دیرتر به خانه میاید. بی خبر این بودم که در فکر جهان چی میگذشت..
در افکار خودم غرق بودم که سوال مادرم مرا به خود آورد:« جهان نمیاید لیا؟»
منِ بی خبر قاطعانه جواب دادم:« نه میاید، حتما کاری پیش شده شاید حالا بیاید!»
خاله ام با تاسف سرش را تکان داده پرسید:« تو خبر نداشتی جهان امشب نمیاید؟، او با پدرش خانه ای فرزاد شان میماند!» نگاهش سرزنش آمیز بود..
نمیاید؟
یعنی چی؟
پایم از حرکت ماند و حیران و گیچ گفتم:« نه نمیدانستم. فکر نکنم نیاید، فردا سر کار میرود لباس هایش اینجاست.!» میخواستم خودم را با گفتن این حرف ها تسلا دهم.
خاله ام با اینکه از این بی خبری ام قهر شده بود و به رویش نمی آورد گفت:«
آنجا هم خانه است دخترم. اگر یک لباس را دور روز بپوشد که آسمان به زمین نمی خورد. در ضمن لباس های فرزاد که است میتواند از آن هم استفاده کند!»
نا خواسته دوباره اخم هایم در رفت.
حس میکردم کسی آب سردی روی سرم ریخت.
مثل اینکه روی ماده ای تیزاب بپاشی و پژمرده شود حس بدی برایم دست داد..
باورم نمیشد آن حرف های دیشب جهان شوخی نبود. از همان سر شام دلم خون بود و حوصله حرف زدن نداشتم. هر چقدر هم تلاش کردم روی خودم نیارم نمیشد.
اشتهایم کور شد و لقمه نانی آن شب از گلویم پایین نرفت. چرا اینطور شده بودم به کدام حق؟، نمی دانستم. فقط هر چیزی که درون من واقع میشد در اختیارم نبود. خوب میفهمم جهان هم میفهمید چطور مرا درگیر خودش کرده و این همه کار ها از قصد بود. برخلاف دیشب هیچ تقلای برای خوابیدن کنار مادرم نکردم و رفتم اتاق جهان تنها خوابیدم. از اینکه بوی عطر جهان در آن بستر تازه بود چند لحظه ای ارامم کرد اما باز هم دلتنکی امانم نمی داد. احساس بی قراری میکردم. بار ها از خودم پرسیدم این حالت برای چیست؟، مثل اینکه خودم هم نمی فهمیدم.
شب تمام با تلخی گذشتاندم. از یک پهلو به پهلوی دیگر غلط خورده شب را صبح کردم. من هیچ گاهی با جهان در یک جا حتی کنار هم بدون فاصله ننشسته بودم. اما از موقع ازوداج تا حال زمانی هم پیش نیامده بود او را در بیست و چهار ساعت یکبار نبینم آنهم که اینطور انتظارش را کشیده باشم..
صبح با خسته گی و سردرد ناشی از بی خوابی از جا بلند شدم. اتاقم و سالون را مرتب کردم. تلاش کردم خودم را سرگرم کار کردن نموده دلتنگی را فراموش کنم. مصروف آماده کردن صبحانه بودم که خاله ام از خواب بیدار شد و کنار من آمده گفت:« صبح بخیرر لیا قشنگم!
در عجبم روزی که باید ناوقت بخوابی وقت می خوابی..
روزی که باید وقت بیدار شوی ناوقت بیدار میشوی!»
منظورش را فهمیدم اینکه دیروز ناوقت بیدار شدم و امروز وقت، دیشب با وجود جهان نمی خواستم بخوابم و امشب وقت خوابیدم. اما دلیل این کنایه ها را درک نمی توانستم. اصلا حوصله شنیدن هیچ چیزی را نداشتم. لذا فقط با گفتن صبح بخیر اکتفا کردم.
تمام آن روز مثل مرغ حبس در قفس پر پر میزدم. خلقم بد بود. از فکر اینکه اگر امشب هم نیاید چی؟، وحشت گنگی در دلم چنگ می انداخت. با بیم و امید انتظار برگشتنش را داشتم. غروب آفتاب آنروز خیلی طول کشید. نزدیک شام اضطراب خفقان آوری داشتم زمان آمدن جهان فرا رسید اما باز هم جهان نیامد. جگرم چنان خون بود که دلم میشد خودم را زمین زده چیغ بزنم. دلم میشد گریه کنم. روزگارم تلخ بود. خدایا مگر من گفتم که او اینطور میکند؟
نکند از من قهر است؟
از لحنش که اینطور معلوم نمیشد...
چند باری قصد کردم برایش زنگ بزنم یا پیامی بگذارم اما بعد پیش خودم گفتم به کدام حق ؟
بر علاوه که حق ندارم از او بدهکار هم هستم.
فکر اینکه جهان با من بازی میکند مرا بیشتر عصبانی میساخت.اما کاری از دستم نمی آید. درمانده و دلتنگ بودم. غافل از اینکه خاله ام موشگافانه رفتارم را زیر نظر داشت. هر چندخیلی تلاش کردم کسی از احوالم درونم سر درنیارد اما رفتارم با این هدفم در تضاد بود. به قدری خلقم تنگ بود که مادرم سرزنشم کرده گفت:« تو را چی شده لیا؟، اگر مریض هستی برو بخواب، این رفتار ها چی معنی دارد. خاله ات چی فکر میکند!»
از رفتار خودم خجل شدم و کوشش کردم تا موقع خواب حالت ساخته گی چهره ام را حفظ کنم. باورش محال بود اما حالتم چنان شده بودم که خودم گمان میکردم جهان سال هاست شوهرم بوده و این دوری نا به هنگام برای اولین بار نفسم را بند میکند.
شب موقع خواب که فریده هم با من در اتاق جهان میخوابید، خیلی سعی کرد با شوخی هایش مرا بخنداند اما اخم هایم همچنان باز نشد. بلاخره حوصله اش سر رفت و گفت:« چی مرگت است لیا؟»
لبانم لرزید و گفتم:« نمیدانم اما دلم تنگ است!»
+:« نکند به خاطر نیامدن جهان هاا!»
-:« فکر کنم به همین خاطر است!»
+:« چرا دختر؟، هر که بشنود گمان میکند یک دل نه صد دل عاشق جهان هستی!، فقط که قبل از این خیلی برایت نزدیک بود!»
مظلومانه به سوی فریده نگاه کرده با صدای لرزان گفتم:« هستم... من دوستش دااارم، خیلی زیادد!!»
این اولین باری بود که به خودم و جلوی کسی اعتراف اینطوری اعتراف میکردم.
شاید به نظر همه این تغییر احساسم و دلبسته گی ام نسبت به جهان زود تر اتفاق افتاد. شاید همه گمان کنند من فقط خلای درونم را با این احساس پنهان میکنم اما نه خودم میدانستم. آدم وقتی یک رابطه دروغی را تجربه کند میتواند با تجربه آن تفاوت رابطه حقیقی و عواطف حقیقی را بهتر درک کند. هیچ کدام این احساسات و تمایل بسان رابطه ام با امیر نبود خیلی فرق داشت..
اشک هایم بی اختیار روان شد. اشک های که همیشه قرین و یار جان من بودند..
فریده متحیر و مات نگاهم میکرد. انگار از حرفی که گفته بودم باورش نمیشد. یکباره هوراا سر داده شانه هایش را به نشان رقص تکان داد و بعد مرا محکم در آغوش گرفته گفت:« وااای لیا نمیدانی چقدر خوش شدم. آخر دختر این چه گریه دارد!. جهان خبر شود چقدر خوشحال خواهد شد. گریه نکن دیگر!»
مثل اینکه روی ماده ای تیزاب بپاشی و پژمرده شود حس بدی برایم دست داد..
باورم نمیشد آن حرف های دیشب جهان شوخی نبود. از همان سر شام دلم خون بود و حوصله حرف زدن نداشتم. هر چقدر هم تلاش کردم روی خودم نیارم نمیشد.
اشتهایم کور شد و لقمه نانی آن شب از گلویم پایین نرفت. چرا اینطور شده بودم به کدام حق؟، نمی دانستم. فقط هر چیزی که درون من واقع میشد در اختیارم نبود. خوب میفهمم جهان هم میفهمید چطور مرا درگیر خودش کرده و این همه کار ها از قصد بود. برخلاف دیشب هیچ تقلای برای خوابیدن کنار مادرم نکردم و رفتم اتاق جهان تنها خوابیدم. از اینکه بوی عطر جهان در آن بستر تازه بود چند لحظه ای ارامم کرد اما باز هم دلتنکی امانم نمی داد. احساس بی قراری میکردم. بار ها از خودم پرسیدم این حالت برای چیست؟، مثل اینکه خودم هم نمی فهمیدم.
شب تمام با تلخی گذشتاندم. از یک پهلو به پهلوی دیگر غلط خورده شب را صبح کردم. من هیچ گاهی با جهان در یک جا حتی کنار هم بدون فاصله ننشسته بودم. اما از موقع ازوداج تا حال زمانی هم پیش نیامده بود او را در بیست و چهار ساعت یکبار نبینم آنهم که اینطور انتظارش را کشیده باشم..
صبح با خسته گی و سردرد ناشی از بی خوابی از جا بلند شدم. اتاقم و سالون را مرتب کردم. تلاش کردم خودم را سرگرم کار کردن نموده دلتنگی را فراموش کنم. مصروف آماده کردن صبحانه بودم که خاله ام از خواب بیدار شد و کنار من آمده گفت:« صبح بخیرر لیا قشنگم!
در عجبم روزی که باید ناوقت بخوابی وقت می خوابی..
روزی که باید وقت بیدار شوی ناوقت بیدار میشوی!»
منظورش را فهمیدم اینکه دیروز ناوقت بیدار شدم و امروز وقت، دیشب با وجود جهان نمی خواستم بخوابم و امشب وقت خوابیدم. اما دلیل این کنایه ها را درک نمی توانستم. اصلا حوصله شنیدن هیچ چیزی را نداشتم. لذا فقط با گفتن صبح بخیر اکتفا کردم.
تمام آن روز مثل مرغ حبس در قفس پر پر میزدم. خلقم بد بود. از فکر اینکه اگر امشب هم نیاید چی؟، وحشت گنگی در دلم چنگ می انداخت. با بیم و امید انتظار برگشتنش را داشتم. غروب آفتاب آنروز خیلی طول کشید. نزدیک شام اضطراب خفقان آوری داشتم زمان آمدن جهان فرا رسید اما باز هم جهان نیامد. جگرم چنان خون بود که دلم میشد خودم را زمین زده چیغ بزنم. دلم میشد گریه کنم. روزگارم تلخ بود. خدایا مگر من گفتم که او اینطور میکند؟
نکند از من قهر است؟
از لحنش که اینطور معلوم نمیشد...
چند باری قصد کردم برایش زنگ بزنم یا پیامی بگذارم اما بعد پیش خودم گفتم به کدام حق ؟
بر علاوه که حق ندارم از او بدهکار هم هستم.
فکر اینکه جهان با من بازی میکند مرا بیشتر عصبانی میساخت.اما کاری از دستم نمی آید. درمانده و دلتنگ بودم. غافل از اینکه خاله ام موشگافانه رفتارم را زیر نظر داشت. هر چندخیلی تلاش کردم کسی از احوالم درونم سر درنیارد اما رفتارم با این هدفم در تضاد بود. به قدری خلقم تنگ بود که مادرم سرزنشم کرده گفت:« تو را چی شده لیا؟، اگر مریض هستی برو بخواب، این رفتار ها چی معنی دارد. خاله ات چی فکر میکند!»
از رفتار خودم خجل شدم و کوشش کردم تا موقع خواب حالت ساخته گی چهره ام را حفظ کنم. باورش محال بود اما حالتم چنان شده بودم که خودم گمان میکردم جهان سال هاست شوهرم بوده و این دوری نا به هنگام برای اولین بار نفسم را بند میکند.
شب موقع خواب که فریده هم با من در اتاق جهان میخوابید، خیلی سعی کرد با شوخی هایش مرا بخنداند اما اخم هایم همچنان باز نشد. بلاخره حوصله اش سر رفت و گفت:« چی مرگت است لیا؟»
لبانم لرزید و گفتم:« نمیدانم اما دلم تنگ است!»
+:« نکند به خاطر نیامدن جهان هاا!»
-:« فکر کنم به همین خاطر است!»
+:« چرا دختر؟، هر که بشنود گمان میکند یک دل نه صد دل عاشق جهان هستی!، فقط که قبل از این خیلی برایت نزدیک بود!»
مظلومانه به سوی فریده نگاه کرده با صدای لرزان گفتم:« هستم... من دوستش دااارم، خیلی زیادد!!»
این اولین باری بود که به خودم و جلوی کسی اعتراف اینطوری اعتراف میکردم.
شاید به نظر همه این تغییر احساسم و دلبسته گی ام نسبت به جهان زود تر اتفاق افتاد. شاید همه گمان کنند من فقط خلای درونم را با این احساس پنهان میکنم اما نه خودم میدانستم. آدم وقتی یک رابطه دروغی را تجربه کند میتواند با تجربه آن تفاوت رابطه حقیقی و عواطف حقیقی را بهتر درک کند. هیچ کدام این احساسات و تمایل بسان رابطه ام با امیر نبود خیلی فرق داشت..
اشک هایم بی اختیار روان شد. اشک های که همیشه قرین و یار جان من بودند..
فریده متحیر و مات نگاهم میکرد. انگار از حرفی که گفته بودم باورش نمیشد. یکباره هوراا سر داده شانه هایش را به نشان رقص تکان داد و بعد مرا محکم در آغوش گرفته گفت:« وااای لیا نمیدانی چقدر خوش شدم. آخر دختر این چه گریه دارد!. جهان خبر شود چقدر خوشحال خواهد شد. گریه نکن دیگر!»