【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#توئیت 🖇♥️

‏و بقول #اخوان_ثالث:

"‏دلم گهواره غم های عالم
‏ز مشرق تا به مغرب تاب می‌خورد ..."

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
با من دو سال تفاوت سنی دارد. اولین دختری که امیر واقعا عاشقش بود.» ضربان قلبم تند تر شده بود. میدانستم عقب این بد شدن امیر شکستی یا دردی است. ان روز خانم ایدا برایم همه ای ماجرا را قصه کرد. خانه پدری امیر در همسایه گی خانه پدر رویا قرار داشت. رویا متعلم صنف…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_پانزده هم
باران نم نم میبارید و برای من دیگر نم نم باران قشنگ نبود. مدت محدودی که مهر امیر را کنارم حس میکردم باران برایم قشنگی داشت. چرا باید از باران خوشم می آمد؟، وقتی دیگر کسی را نداشتم که از سردی و دلتنگی آن روز ها به شوق بودن او دلم گرم شود.
زمستان در راه بود و اخرین باران های پاییزی در حال باریدن..
من با آن وجود یخ زده مردن برگ ها و سرازیر شدن باران را تماشا میکردم. دَر دهلیز خانه را که به حویلی باز میشد را باز نگه داشته بودم تا بتوانم باران را تماشا کنم. مادرم وقتی از کنار در رد میشد خواست در را ببندد تا هوای سرد داخل اتاق ها نشود. اما من با لحن بیشتر شبیه چیغ گفتم:« بسته نکننن!!»
مادرم حیران این رفتار من بود. البته برایم جالب نبود که چرا با این اوضاع خرا بم یکبار نپرسید چی مرگت است؟
انتظار رفتار ارام و این سوالش را نداشتم.اما شاید خداوند هم میدانست با این درد که داشتم دیگر تحمل رفتار سرد مادرم در توان من نبود لذا قلبش را نرم ساخته بود.
+:« کار دل است؟»
این روز ها فقط کسی را میخواستم که تقصیرم را به گردنش بیندازم.بالایش فریاد بزنم تا دلم خالی شود. حد اقل آن فریاد های که نتوانسته بودم بالای امیر خالی اش کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:« چرا؟، مگر خیلی برایت مهم است ؟، حالا به یادت آمد که من هم دلی دارم و باید مراقبش میبودی؟، حالا یادت آمد که یک دختر دیگر هم داری که تا امروز نظر لطفت را ندیده؟»
+:« چی میگویی لیاا؟
این حرف ها چیست؟
من سال ها زنده گی ام را وقف شما کردم. این همه زجر دیدم حالا همین حرف ها پاداشم است؟»
-:« بس کن دیگر مادر لطفاا، همیشه همین را میگویی!!
من مسول این حالتت هستم؟
اگر نمی خواستی این همه رنج بیبنی چرا قبول کردی زن دوم پدرم باشی ؟
خودت مسوولی!!»
انقدر این حرف ها را تند گفتم که میدانم قلب مادرم جریحه برداشت. از این که نمی خواستم و حوصله ای بحث نداشتم بدون ذره پشیمانی و بدون انکه مادرم را نگاه کنم به اتاقم پناه بردم. به حال خودم دلم سوخت زانو هایم را بغل کرده گریستم. به چه چیزی مبدل میشدم خودم نمی دانستم؟
صدای باز شدن در سبب شد اشک هایم را پاک کرده رویم را به سمت پنجره بگیرم. نمی خواستم مادرم را نگاه کنم. او مسول بود که ان روز من به حرف های امیر پناه بردم..
مادرم کنارم نشست و با صدای بغض گرفته گفت:« پدرم سه زن داشت. تو که میدانی!!
حساب اولاد هایش از دست خودش هم گم میشد. مادرم زن اولش بود با امدن آن تازه ها ما در حاشیه مانده بودیم. تنها لطفش در حقم همین بود که گذاشت درس بخوانم. فکر میکنی دست من بود زن دوم مردی شوم؟
فکر میکنی من خیلی میخواستم زن دوم باشم؟
حد اقل برای من که رنج های مادرم را دیده بودم.
به نظرت آسان بود با اشک زن دیگری زنده گی کنم؟
نه هرگز!!
اما من کجا صلاحیت داشتم..
در کشورم زنده گی کدام زن دست خودش است که از من میبود؟
پدرت قومندان وقت بود و خیلی پول داشت. همسر اولش صاحب اولاد نمیشد به این دلیل اقدام به ازدواج دوم کرد. پدرم هم بی هیچ مخالفتی مرا به عقدش در آورد. برای او پول طویانه ام مهم بود. پدرت خداوند مغفرتش کند انسان خوبی بود. من از او راضی هستم. اما بعد مرگش تو خودت شاهد هستی چه حال و روزی بر سر ما آمد. خداوند از کاکایت نگذرد هر قِران که از مال یتیم های برادرش برداشت برایش حلال نباشد. همه این رویداد ها سبب شد روز و شبم در فکر سیر کردن جسم تان بگذرد. چی میدانستم این درد ها چقدر برای تان ضررمیرساند به ویژه برای تو!!» و گریست.
از حرف هایم خجل شدم و سرم را آهسته روی زانو هایش گذاشته اشک ریزان گفتم:« مرا ببخش مادرم!
تو بهترین مادر برای ما بودی و هستی!»
انگشتانش را لای موهایم فرو برد و گفت: « دیشب پدرت را به خواب دیدم. تو در مقابل ما محزون و قهر نشسته بودی. او لبخند زده برایم گفت« دخترم را ناراحت نکنید!، لیایم را ناراحت نکنید!»  او از حالت پیش تر از من خبر داشت.»
شدت اشک هایم بیشتر و بیشتر شد و دلم بسان موج طوفانی پر کرده بود.
-:« پس چرا به خواب من نمی آید. با من قهر است مادر!»
+:« قهر نیست. چرا قهر باشد؟.....لیاا!... او کیست؟»
قلبم سوخت و آتش گرفت. از درد ناخن هایم را به کف دستانم که مشتش کرده بودم حس میکردم به گوشت دستم فرو میرود..
نفس هایم از گریه به شمار افتاده بود و منقطع گفتم:« مااادررر....من..را...به..او..برساان..برایت ..عذر ..میکنم...عذرررر...میکنم»
او هم با دیدن این ناتوانی من جز این که به حالم اشک بریزد چیزی از دستش ساخته نبود.
.........
سومین بار و آخرین بار ترس از دست دادن امیر برمیگردد به تماسی که امیر ساعت ده صبح تقریبا یک ماه بعد از امدنش از هند با من گرفت..
دلیل آن تماس و جاری شدن حجم نفرتش، مکالمه من و حیا در مورد او بود. حیا «شریفی» مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه ازمیر ترکیه  اخذ کرده بود و مدت دو ماه قبل در دیپارتمنت ما جذب شد. دختر خوش اخلاق و زیبا رویی بود و زود با من صمیمی شد. او دو روز قبل از تماس امیر با من، با لبخند و شاد به دفترم آمد. حال آن روز های من مانند درخت پاییزی بود که همه برگ هایش ریخته و خشک و سرد شده است. صورتم مدام رنگ پریده بود و حوصله ارایش را نداشتم. او برایم از حرف های امیر قصه کرد. از این که او گفته شیفته اش شده است.
خداایا دیگر نمی توانستم تحمل کنم؟
اخر چند بار دیگر از این حرف ها باید میشنیدم؟
خدایا مگر کی پاسخ دعا هایم را حاصل میکردم؟
چرا هنوز هم دلبسته ای امیر بودم؟ چراا؟ خدا لعنت کند این حس را...لعنت کند قلب را..
او از من با توجه به این که مدت زیادی است با امیر همکار هستم مشورت خواست. جالب این بود که امیر عین حرف ها و کار های را که برای فریب من کرده بود برای او هم انجام داده بود البته با توجه به تفاوت علایق من او..
او انقدر ظریف کار میکرد که در کار هایش نمیتوانستی مرز حقیقت و فریب را به آسانی در یابی..
حیا از من پرسیده بود میتواند بالای حرف های امیر باور کند یاخیر؟
من هم با ان که ان روز در مقابل حیا به سختی حقیقت را پنهان کرده جلوی اشک هایم را گرفته بودم برایش صرف گفتم که هیچ کسی قابل اعتماد نیست به ویژه مردها..حتی ان زمان هم چیزی نگفتم که به شخصیت او صدمه ای وارد شود..
او هم با آن همه زیرکی زود به حرفم فهمیده بود. آرزو کردم کاش یکی بود که مانند حیا در همان روز های نخست گوش مرا هم کشیده مانع ام میشد..
امیر وقتی از حیا جواب رد گرفته بود. وقتی نقشه اش درست از آب در نیامد و علت آن را حرف های من و حیا فکر میکرد. دو روز بعد از حرف های من و حیا ساعت ده صبح با من تماس گرفت. یادم است ان روز درد معده و سردردی شدید امانم نداده بود به دانشگاه بروم. وقتی تماس امیر روی صفحه مبایلم ظاهر شد چقدر خوشحال بودم که امیر نگران من شده، حتی از فرط خوشحالی از جایم بلند شده تماسش را پاسخ دادم. اما نه او آن روز مرا از پا انداخت..
+:« لیاااااا، تو خودت را چی فرض کردی ؟
به کدام حق نزد حیا در مورد من بد و رد گفتی؟
به کدام حق ؟»
آنقدر اوازش بلند و خشمگین بود که از پشت گوشی هم گوش هایم را میخراشید. نگران شده بودم. حالم خراب شده بود و زانو هایم سستی میکرد. هرباری که با امیر صحبت میکردم در حقیقت همین ترس مرا همراه بود.. ترس از دست دادنش..
-:« تو چی میگویی امیرر!
من چی گفتم؟
غلط درک کردی، قسم من حتی نام تو را هم به زبان نیاوردم..!»
+:« بسس کنن..
چقدر انسان احمق هستی تو!!
برای این که دیگر برایت اهمیت ندادم. پشت سرم مرا تخریب میکنی..!»
-:« امیرر تو چی میگویی؟، حالا خیلی عصبانی هستی، لطفا حرفی نزن که بعدا جبران نشود.»
+:« جبران؟.. چی را باید جبران کنم؟، چیزی بین من و تو نیست و نبود.به هوش بیا...»
زانو هایم سستی کرد و بر زمین زانو زدم..
اشک هایم دوباره سرازیر شد و اشک ریزان گفتم:« امیرر اینطور نگوو!!
لطفا به حرفم گوش کن!»
+:« تو چرا حرفم را نمی فهمی؟، چرا اینقدر شله هستی؟، تو را نمی خوااااهم، میفهمی؟، نمی خواااهم!!»
ساکت ماندم و بی حرکت، برایش گفته نتوانستم من شله بودم یا تو..؟؟
برایش گفته نتوانستم کی آمد و مرا به این پرتگاه کشید.. ؟
لعنت با آن امید کاذب که من داشتم..
بعد از قطع تماس امیرر انقدر چیغ کشیده بودم که حتی همسایه ها هم از سر دیوار سر شان را به خانه ای ما کشیده بودند.. مادرم خانه نبود که مانع ام میشد. خدا میداند چقدر چیغ زدم و چطور ضعف کرده دوباره به هوش آمدم.. پرده های خانه را دریده بودم.. موبایلم را شکستم.. انقدر بد روز کرده بودم که موقع امدن مادرم از وظیفه همسایه ها جویای احوالم شده بودند مادرم هم با گفتن اینکه از دوستان نزدیکم فوت کرده طفره رفته بود. او برایم هیچ چیزی نگفت. حتی موبایل جدید هم گرفت.
چقدر عجیب است!!
منی که روزی دلیل افتخار مادرم بودم حالا ابرویش را برده بودم..آه که از اوج به قعر سقوط کرده بودم.
.......
روز ها در پی امیر میگشتم تا با او حرف بزنم. حتی حیا را هم قانع کرده بودم با او روبرو شود. اما امیر نمی خواست با من حرف بزند. روزهای که من دانشگاه بودم او نمی امد. وقتی هم که با من مقابل میشد با پوزخند معنا داری که مثل خار به قلبم فرو میرفت دستی به موهایش کشیده از کنارم رد میشد. حتی یک روز از عقبش تا در خروجی دانشگاه دویده بودم اما وقتی انجا رسیدم گارد های در خروجی برایم گفت که او وقت از اینجا رد شده است..
تنها این بدی ها نبود که امیر در حقم کرد. او با کمال افتخار موضوع رابطه من و او را به نفع خودش به همه دانشگاه پخش کرده بود. طوری که گویا من یقه او را رها نمیکنم و قصد دارم خودم را در گردنش بیندازم.
خداایا حد اقل به کدام جرم؟
این جزا ها برای چی؟
امیر برای گرفتن انتقام از من حتی با استفاده از دخترانی که با آنها در ارتباط بود موضوع را به صنف های درسی هم کشانده بود. دیگر هیچ جا امان نداشتم. در هر طرف نگاه ها مرا میبلعید. در هر گوشه و کناری پچ پچ های رابطه من با امیر و این فجاحت رد و بدل میشد. برای چه کسی زود تر توضیح میدادم. شاید تنها کارمندان دیپارتمنت که من امرش بودم شخصیت امیر را میدانست آنهم عده ای محدود شان..برای همه دانشگاه چطور توضیح میدادم...؟
و همین بود که دانشگاهی که روزی با صد افتخار و غرور در آن به کار آغاز کردم و ده ها بار تقدیر و تشویق شدم، انجایی که  خانه ای دومم بود، چنان برایم تنگ شد که دیگر به آن بزرگی اش برایم جا نمیداد. و همین شد که از آنجا استعفا کردم. روز وداع ام از آنجا یادم است. سما، فروزان، حیا اشک ریخته بودند و خانم ایدا از شدت گریه نمیتوانست به من بیبیند با این حال تا در خروجی دانشگاه مرا همراهی کرد..
در هنگام خروج اولین روز امدنم به انجا یادم آمد. اولین ملاقات من و امیر در دفتر آقا فیاض.. با چه غروری آنجا امدم و با چه سر خورده گی بیرون شدم..
آن دختر محافظه کار و مغروری که میخواست به بلندای موفقیت برسد در نیمه ای هوا بال هایش را قطع کرده و سقوطش دادند..
فقط یک حرف امیر یادم می آمد که در جواب احتیاط من از اینکه کسی از این رابطه خبر نشود گفته بود:« آبروی لیا آبروی امیر است»
چقدر این حرف با این رفتار تضاد داشت..
.....
غیر قابل تحمل است دردی را که نتوان به کسی گفت. این درد مثل ماری بر تنم چنبره زده و مرا هر لحظه میگزید. برای مادرم گفته بودم از دانشگاه مرخصی گرفتم تا بیشتر از این نگران حال من نباشد. حد اقل تا پایان آن زمان فرصت داشتم وظیفه ای دیگری بیابم که درد و عذاب مرا مجال انرا هم نداد.
علیا خواهرم که از مادرم حال مرا شنیده بود. با وجود اینکه به تماس هایش پاسخ نمی دادم چون حتی حوصله ای خودم را هم نداشتم پیای فرستاد که اشک چشمانم را جاری ساخت: « لیاا، خواهرم!
تا امروز تو برای ما از خودت گذشتی، فداکاری کردی، مادر دوم ما شدی!!
حالا که حالت خراب است چرا نمیگذاری کمی ما هم کنارت باشیم.!»
علی که اصلا با من حرف نمیزد. میگفت او را فراموش کرده ام. نمی دانست خواهرش در دردی میسوخت که حتی خودش را هم فراموش کرده بود..
دیگر این درد برایم غیر قابل تحمل میشد. استخوان هایم را سوهان میکرد. باید به کسی میگفتم. تا اینکه یک از آن روز ها وقتی من و فریده کنار هم نشسته بودیم و او در مورد جهان کرف میزد. در مورد اینکه چقدر آن دختر را دوست داشت و بعد بالای حرف های جهان میخندید. هر چند فریده بار ها از من پرسیده بود چرا حالم اینقدر خراب است اما من همیشه با فریاد ها گفته بودم چیزی نیست. اما آن روز وقتی فریده از دوست داشتن حرف میزد حسرت امیر در دلم چنگ زد و ناخود اگاه خودم را در آغوشش انداخته گریستم. او که نمی دانست یکباره مرا چی شد فقط مرا محکم گرفته با من گریسته بود. من انروز همه داستان را برای فریده قصه کردم و او در حالی که میگریست گفت:« چرا برایم از اول نگفتی؟، چرا این همه وقت تنها تحمل کردی؟، مگر من به چی بودم؟»
اما من فقط زاری کنان از او میخواستم برایم کاری کند. فریده بعد از چند لحظه مکث گفت:« باید با او صحبت کنی؟، به کدام حق اینطور رویت پا گذاشته از سرت رد شود؟، حق ندارد. باید با او حرف بزنی! »
+:« تماسم را پاسخ نمیدهد. به دانشگاه هم رفته نمی توانم..چطور با او حرف بزنم!»
-:« از شماره من تماس گرفته از او بخواه با تو از نزدیک حرف بزند. من هم با تو میایم.»
و این بود که امیر در جواب تماسم برایم گفت:« وقتی اینقدر علاقه مند به فهمیدن علت ان رابطه هستی پس هفته آینده در همان کافه بیااا، کنار همان درخت منتظرت میباشم.»
تقویم آن روز برابر بود به بارش اولین برف زمستان همان سال....

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#توئیت 🖇♥️

وقتایی که همش تلاش می‌کنید و رنج می‌کشید این شعر حضرت #مولانا رو چندین بار بخونید:

"هرلحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام‌تر از آهو بی‌باک‌تر از شیرم

هرلحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر"

@RomanVaBio
𝑰 𝒑𝒂𝒔𝒔𝒆𝒅 𝒎𝒚 𝒉𝒂𝒓𝒅𝒆𝒔𝒕 𝒎𝒐𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔 𝒂𝒍𝒐𝒏𝒆 𝒘𝒉𝒊𝒍𝒆 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚𝒐𝒏𝒆 𝒃𝒆𝒍𝒊𝒆𝒗𝒆𝒅 𝑰 𝒘𝒂𝒔 𝒇𝒊𝒏𝒆

سخت ترین لحظه‌هامو تنهایی پشت سر گذاشتم در حالی که همه باور داشتن حالم خوبه :)💭

@RomanVaBio
إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَىٰ أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً»
یعنی خداوند میتونه برامون معجزه کنه
پس بیا بسپاریم به خودش به جای نگرانیای الکی 🌱

@RomanVaBio
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات...
فرصتی است...
کوتاه.....
تا ببالی...
بدانی...
بیندیشی...
بفهمی...
وزیبا بنگری....
ودرنهایت در خاطره ها بمانی..
پس زندگیت را
خوب زندگی کن..

#صبح_بخیر 🌱

03/03/03
@RomanVaBio
https://t.me/tapswap_mirror_1_bot?start=r_1401244387 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
【رمان و بیو♡】
https://t.me/tapswap_mirror_1_bot?start=r_1401244387 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
سلام ب همگی
ای ربات استارت بزنین سکه جم کنین
مثل نات کوین هسته که همی چند وقت پیش قیمت گذاری شد
اگ او از دست دادین ای از دست ندین


هر سوالی هم داشتین میتونین پرسان کنین