This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بہ دنیا خوب نگاہ ڪن
دنیا پر از فرصت هایے هست ڪہ
فقط منتظر توعہ ، بلند شو
و از فرصت هاے جدید استفادہ ڪن🌞🧡
•☁️🤍•
@RomanVaBio
دنیا پر از فرصت هایے هست ڪہ
فقط منتظر توعہ ، بلند شو
و از فرصت هاے جدید استفادہ ڪن🌞🧡
•☁️🤍•
@RomanVaBio
برای رسیدن به رویاهات
باید تبدیل به یک دختر جدید بشی
اونقدر جدید که خودت سورپرایز بشی
اونقدر جدید که لایق آرزوهات بشی👩🏻🦱🖤
•☁️🤍•
@RomanVaBio
باید تبدیل به یک دختر جدید بشی
اونقدر جدید که خودت سورپرایز بشی
اونقدر جدید که لایق آرزوهات بشی👩🏻🦱🖤
•☁️🤍•
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
چقدر زجر میبینند و غرور شان میشکند وقتی عذر کنان میگویند« بس کن دیگر تو را خدا نزن.!! براستی خداوند چرا زن ها را اینقدر ضعیف افریده..؟ چرا زن ها به این اسانی عذر کرده تسلیم میشوند..؟» نمیدانستم به سوالهایش چه پاسخی بدهم. اما فقط ایمان داشتم که خداوند زن ها…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_ششم
نمیدانم تنها برای من اینطور است یا همه با این وضع درگیر اند. اینکه اتفاقات خوب یکی یکی اتفاق می افتد و برای هر کدامش باید یک عالم تلاش کنی و زحمت بکشی. ولی اتفاقات بد همه یکجا و یکباره بر سرت میریزد، چنانی که نمیدانی اول به کدامش برسی و چیزی نمیماند که از پا درت بیارد.
کاملا مثل تقویم آنروز زنده گی ام..
با وجود تلاش های مکرر موفق به یافتن فامیل نباهت نشدم. به هر کوچه ای سر زدم، از هر جایی که نشانه امید بود مدد خواستم اما فایده ای نداشت.
من برایش وعده کرده بودم که هرگز نمیگذارم او را به خانه امن بفرستند. چیزی که بعد از صحت مند شدن نباهت و مرخص شدنش از شفاخانه امکان پذیر نبود. چون مطابهق فیصله دادستان، نباهت به دلیل نداشتن فامیل و یا هم سرپرست بعد از مرخصی باید روانه یی خانه ای امن میشد. و از آن به بعد من نمیتوانستم به عنوان وکیل مدافع اش از او در دادگاه دفاع کنم. زیرا بعد از اقامت نباهت در خانه امن، مسولیت قضیه اش هم از نهاد حقوقی ما به وکلای مخصوص خانه امن واگذار میشد. چیزی که روح نباهت را آزرده میساخت و او را از دوست عزیزش که برایش وعده ای همکاری داده بود جدا میساخت.
خوب به یاد دارم آنروز نباهت مثل کودکانی که نمی خواهد از مادرشان جدا شوند التماس میکرد و اشک میریخت. خودش را در اغوشم قایم کرده بود و نمیخواست روانه ای خانه امن شود. هر چه نوازشش میکردم و برایش وعده میدادم همیشه به دیدنش بروم و رهایش نکنم، قناعت نمیکرد و فقط و فقط این جمله را تکرار میکرد:« تو به من وعده کرده بودی!!»
جمله ای که مثل گلوله قلبم را متلاشی میکرد. واقعا انروز من بیشتر از نباهت اشک ریخته بودم. حتی چشمانم پف کرده و به خون نشسته بود. احساس میکردم این بد ترین شکست زنده گیم است. طعم شکست در گلویم تلخی میکرد. بی خبر شکستن هایی بودم که هیچ جایی از وجودم را آباد نمیماند..
از سوی دیگر تمام شدن موعد کارم در نهاد که برایم خیلی عزیز بود. انهم با طعم تلخ این شکست، بر اندوهم می افزود. فقط نوید دلم کامیاب شدن در دانشگاه ترکیه برای تحصیلات مقطع ماستری بود. که انهم با اعلان شدن نتایج امتحانم در بعد از ظهر آنروز نقش بر آب شد.
یک سری از آرزو ها هستند که در پرتو آن همه اجزای زنده گی معنی میابد. یک سری از آرزو ها هستند که ما همه متعلقات زنده گی و آینده مان را با آنها گره میزنیم. به گمان ما وجود شان زنده گی و عدم شان دلمرده گی است. به سنگ صبوری میمانند که هر زمانی دلمان گرفت و شکست به آغوش این رویاها پناه برده و به ارامش برسیم. تصور کنید اگر سنگ صبوری آدمی بشکند چی خواهد شد؟
کمر آدمی میشکند..
پشت اش خالی میشود..
درون وجودش خلای بزرگی شکل میگیرد و زنده گی اش تنها خلاصه میشود به تبادله گاز اکسیجن و کاربن دای اکساید..
حال آن روز من بد از آن بود که در قالب این کلمه ها وصف اش کنم..
درون خودم به رهبر جنگی تبدیل شده بودم که در میدان نبرد همه ای افراد و تجهیزاتش را از دست داده و شکست خورده و سر نگون به شهرش بر گشته باشد با دستان خالی و خورجینی مملو از اندوه و پریشانی..
اما این هم برای پایان ماجرای ان روز کافی نبود..
آن روز همه کاینات دست در دست هم داده بودند تا مرا به سوی تقدیری که آز ان می هراسیدم بکشاند..
عصر آن روز وقتی با چشمان پف کرده و به خون نشسته همراه با سر درد شدید که دل بدی هم به همراه داشت به خانه برگشتم، با حرف ها تهی از درک و خالی از مهر مادرم مقابل شدم..
هرچند از آدرس او هیچ گاهی نوازش یا محبت عمیق مادری ندیده بودم اما حد اقل توقع نداشتم در برابر اندوه دلم اینقدر بی تفاوت باشد. او بدون اینکه حتی یکبار هم علت حال و روز خرابم را از من بپرسد یکراست با اوراق دست داشته اش مثل اینکه تمام روز منتظر آمدن من باشد، مسئله تکراری که بار ها برایش توضیح دادم ناممکن است را باز کرد. همان مسئله گرفتن زمین های پدرم که در قبضه ای کاکای بی خیرم بود. شاید تا آنروز بیش از بیست بار برایش گفته بودم این دعوا امکان ندارد برنده شود و فقط منجر به روبرو شدنم با آن ادم نکبت خواهد شد. اما باز هم بالای حرفش پافشاری کرده میگفت من کمبود دلایل و مدارک را بهانه کرده شانه خالی میکنم.
آن روز هم با چند تا اوراق ناچیز اصرار داشت هرچه میشود باید دعوا را باز کنم. هرچه گفتم:«مادرم فدایت شوم حالم خوب نیست لطفا برای امروز کافیست..!»
اما بی هیچ نگرانی بابت حال من صریح گفت:«باز چی مرگت است..!!
روزی را بگو که حالت خوش باشد، جوانی ام را حیف کردم، خواری و زحمت کشیدم تا شما بزرگ شوید اما چه سود؟...هیچ..!!»
همیشه همینطور بود آب از آب تکان نمی خورد به دنیا آوردن و بزرگ کردنم را به رخم می کشید و منت میگذاشت انگار من انتخاب کرده بودم در این دنیا بیایم و من انتخاب کرده بودم سرنوشت او اینگونه باشد. به نظرم انتخاب کردن زنده گی در دنیا شاید بدترین تصمیم و انتخابش در زنده گی باشد.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_ششم
نمیدانم تنها برای من اینطور است یا همه با این وضع درگیر اند. اینکه اتفاقات خوب یکی یکی اتفاق می افتد و برای هر کدامش باید یک عالم تلاش کنی و زحمت بکشی. ولی اتفاقات بد همه یکجا و یکباره بر سرت میریزد، چنانی که نمیدانی اول به کدامش برسی و چیزی نمیماند که از پا درت بیارد.
کاملا مثل تقویم آنروز زنده گی ام..
با وجود تلاش های مکرر موفق به یافتن فامیل نباهت نشدم. به هر کوچه ای سر زدم، از هر جایی که نشانه امید بود مدد خواستم اما فایده ای نداشت.
من برایش وعده کرده بودم که هرگز نمیگذارم او را به خانه امن بفرستند. چیزی که بعد از صحت مند شدن نباهت و مرخص شدنش از شفاخانه امکان پذیر نبود. چون مطابهق فیصله دادستان، نباهت به دلیل نداشتن فامیل و یا هم سرپرست بعد از مرخصی باید روانه یی خانه ای امن میشد. و از آن به بعد من نمیتوانستم به عنوان وکیل مدافع اش از او در دادگاه دفاع کنم. زیرا بعد از اقامت نباهت در خانه امن، مسولیت قضیه اش هم از نهاد حقوقی ما به وکلای مخصوص خانه امن واگذار میشد. چیزی که روح نباهت را آزرده میساخت و او را از دوست عزیزش که برایش وعده ای همکاری داده بود جدا میساخت.
خوب به یاد دارم آنروز نباهت مثل کودکانی که نمی خواهد از مادرشان جدا شوند التماس میکرد و اشک میریخت. خودش را در اغوشم قایم کرده بود و نمیخواست روانه ای خانه امن شود. هر چه نوازشش میکردم و برایش وعده میدادم همیشه به دیدنش بروم و رهایش نکنم، قناعت نمیکرد و فقط و فقط این جمله را تکرار میکرد:« تو به من وعده کرده بودی!!»
جمله ای که مثل گلوله قلبم را متلاشی میکرد. واقعا انروز من بیشتر از نباهت اشک ریخته بودم. حتی چشمانم پف کرده و به خون نشسته بود. احساس میکردم این بد ترین شکست زنده گیم است. طعم شکست در گلویم تلخی میکرد. بی خبر شکستن هایی بودم که هیچ جایی از وجودم را آباد نمیماند..
از سوی دیگر تمام شدن موعد کارم در نهاد که برایم خیلی عزیز بود. انهم با طعم تلخ این شکست، بر اندوهم می افزود. فقط نوید دلم کامیاب شدن در دانشگاه ترکیه برای تحصیلات مقطع ماستری بود. که انهم با اعلان شدن نتایج امتحانم در بعد از ظهر آنروز نقش بر آب شد.
یک سری از آرزو ها هستند که در پرتو آن همه اجزای زنده گی معنی میابد. یک سری از آرزو ها هستند که ما همه متعلقات زنده گی و آینده مان را با آنها گره میزنیم. به گمان ما وجود شان زنده گی و عدم شان دلمرده گی است. به سنگ صبوری میمانند که هر زمانی دلمان گرفت و شکست به آغوش این رویاها پناه برده و به ارامش برسیم. تصور کنید اگر سنگ صبوری آدمی بشکند چی خواهد شد؟
کمر آدمی میشکند..
پشت اش خالی میشود..
درون وجودش خلای بزرگی شکل میگیرد و زنده گی اش تنها خلاصه میشود به تبادله گاز اکسیجن و کاربن دای اکساید..
حال آن روز من بد از آن بود که در قالب این کلمه ها وصف اش کنم..
درون خودم به رهبر جنگی تبدیل شده بودم که در میدان نبرد همه ای افراد و تجهیزاتش را از دست داده و شکست خورده و سر نگون به شهرش بر گشته باشد با دستان خالی و خورجینی مملو از اندوه و پریشانی..
اما این هم برای پایان ماجرای ان روز کافی نبود..
آن روز همه کاینات دست در دست هم داده بودند تا مرا به سوی تقدیری که آز ان می هراسیدم بکشاند..
عصر آن روز وقتی با چشمان پف کرده و به خون نشسته همراه با سر درد شدید که دل بدی هم به همراه داشت به خانه برگشتم، با حرف ها تهی از درک و خالی از مهر مادرم مقابل شدم..
هرچند از آدرس او هیچ گاهی نوازش یا محبت عمیق مادری ندیده بودم اما حد اقل توقع نداشتم در برابر اندوه دلم اینقدر بی تفاوت باشد. او بدون اینکه حتی یکبار هم علت حال و روز خرابم را از من بپرسد یکراست با اوراق دست داشته اش مثل اینکه تمام روز منتظر آمدن من باشد، مسئله تکراری که بار ها برایش توضیح دادم ناممکن است را باز کرد. همان مسئله گرفتن زمین های پدرم که در قبضه ای کاکای بی خیرم بود. شاید تا آنروز بیش از بیست بار برایش گفته بودم این دعوا امکان ندارد برنده شود و فقط منجر به روبرو شدنم با آن ادم نکبت خواهد شد. اما باز هم بالای حرفش پافشاری کرده میگفت من کمبود دلایل و مدارک را بهانه کرده شانه خالی میکنم.
آن روز هم با چند تا اوراق ناچیز اصرار داشت هرچه میشود باید دعوا را باز کنم. هرچه گفتم:«مادرم فدایت شوم حالم خوب نیست لطفا برای امروز کافیست..!»
اما بی هیچ نگرانی بابت حال من صریح گفت:«باز چی مرگت است..!!
روزی را بگو که حالت خوش باشد، جوانی ام را حیف کردم، خواری و زحمت کشیدم تا شما بزرگ شوید اما چه سود؟...هیچ..!!»
همیشه همینطور بود آب از آب تکان نمی خورد به دنیا آوردن و بزرگ کردنم را به رخم می کشید و منت میگذاشت انگار من انتخاب کرده بودم در این دنیا بیایم و من انتخاب کرده بودم سرنوشت او اینگونه باشد. به نظرم انتخاب کردن زنده گی در دنیا شاید بدترین تصمیم و انتخابش در زنده گی باشد.
از بس حالم خراب بود حتی چشمانم از درد در جایش سنگینی میکرد با وصف این حالم هم برایش اتفاقات آن روز را توضیح دادم چیزی که دوباره سبب سرازیر شدن باران از چشمانم شد. توقع داشتم سرم را روی زانویش بگذارد و بگوید:«فدایت سرت جان مادر غصه نخور...!».. یک توقع محال..
اما نه عصبانیتش بیشتر شد و سرزنش وار گفت:« که چی شده؟.. دنیا به آخر رسیده مگر.. برنده نشدی که نشدی.. اسبش را کجا ببندم. دیگر این همه اشک تمساح هم پیش من نریز..! ..حوصله ندارم. تا اینجای زنده گی به قدر کافی گریه کردم و گریه شنیدم دیگر تاب و حوصله ای این مسخره بازی ها برایم نمانده.. بار دیگر نبینمگریه کنی.. پیش هرکه گریه میکنی پیش من خودت را سرحال بگیر..!»
ذره تعجب نکردم از این حرف ها نه هم ناراحت شدم..
حال همیشه گی اش بود، دیگر عادت کرده بودم و بی حس شده بودم..
میگفت پیش من اشک نریز...
مگر آدم جز دامان مادرش در هنگام غم و درد به کجا باید پناه ببرد..
آنهم آدمی که مثل من هیچ کسی جز او را نداشت..
حالا اگر داشته هم باشد..
چی کسی میتواند برای آدمی مادرش شود جز خود مادر...؟
قطعا هیچ کس..!
فقط به سویش با حسرت نگاه کردم و مثل همیشه هورجینی از حرف های ناگفته و بغض را قورت دادم...
واقعا چه سخت است همزیستی با کسانی که دغدغه هایت را نمی فهمند اما عزیزان تو اند..
نمیدانم مادرم مرا چی فرض میکرد..
شاید یک مجسمه ای را صورتش با لبخند همیشه باید حکاکی شود و از غم و غصه ای حرف نزند..
مگر من انسان نیستم..؟
مگر من احساس ندارم..؟
مگر قلبم از جنس سنگ است که در برابر همه درد ها و ظلم های روزگار بی تفاوت باشد..؟
اما از این همه سوال ها چی سود..؟
به کی باید میگفتم..؟
به کی تکیه میکردم... ؟
جز سقوط در سیاه چال تنهاییم..
لذا دوباره در گرداب ذلت آور تنهایی فرو رفتم و با آخرین دعوا کردن با مادرم روانه اتاقم شدم و مثل سیلی سرد مادرم که به صورتم نشسته بود در اتاق را محکم بستم..
....
درون هر دختر استوار و قوی یک کودک دلشکسته و تنهاست..
زن ها هرقدر هم خودشان را قوی جلوه بدهند، استوار بمانند و با ثبات راه بروند باز هم جایی از اعماق قلب شان به یکی نیاز دارند تا حامی شان باشد..
آخر چی کسی میتواند تا آخرین لحظه عمر مقاومت کند..؟
برای هر کسی یک نقطه ای اعظمی تحمل است که از آن فراتر نمی تواند برود...
مخصوصا برای جنس فریبکار زن ها..
زن ها میتوانند برای اطرافیان شان فریب کار باشند..
میتوانند شب ها گریه کنند و روز ها نقاب خوشی را بر چهره زده راه بروند...
زن ها میتوانند غصه ها و درد های شان را پنهان کنند، بپوشانند اما فقط برای دیگران..
هر زنی وقتی شب ها به خلوت تنهایی پناه میبرد..
وقتی از سکوت جهان گوش هایش زنگ میزند..
همان جاست که با خودش مقابل میشود..
و به یادش میاید تا این حال چه نقشی را بازی میکرد..
زن ها همه را میتوانند فریب بدهند الا خودشان...
بلاخره یک جایی از زنده گی ناگزیر و بیخیال میشوند ونقاب صورت شان را پس میزنند..
مثل همان روز زنده گی من..!
در حالی که حتی حوصله ای تبدیل کردن لباسم را هم نداشتم و هنوز هم بند دستکول چرمی ام به گردنم حلقه کرده بود، چانه ام را به زانویم تکیه داده بودم وبا اشک های که امانم نمیداد به این فکر میکردم که چی کسی بیچاره تر ار من..!؟
نه شانه ای برای سر گذاشتن...
نه اغوشی برای پناه بردن..
نه گوشی برای شنیدن..
نه دستی برای نوازش..
نه حتی حرفی برای دلخوشی...
فقط بشنو، بغض قورت بده، گاهی پنهانی گریه کن و بس..!
چقدر بی بها هستم من..
همچین توته ای پازلی که انگار اضافی تولید شده و در گوشه ای از سطل اشغال پرت میشود...
با خود در دلم زمزمه میکردم :« خدایا حتی ارزش یک قلبی را هم نداشتم که دوستم داشته باشد..! »
تنها کسی که در ذهنم گشت زد فریده بود. خیلی دلم خواست با او حرف بزنم .
اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم و آب بینی ام را بالا کشیده از داخل دستکولم مبایلم را بیرون آوردم. در همان لحظه یادم آمد که او اکنون در کورس آموزش زبان است و نمیتواند به تماسم پاسخ بدهد. دندان هایم را به هم ساییدم و مبایل را روی فرش پرتاپ کردم همان لحظه که با روشن شدن صفحه قفل موبایلم همراه بود متوجه چندین زنگ و پیام از آدرس امیر شدم که به دلیل بی صدا بودن مبایلم از صبح تا آن لحظه روز نتوانسته بودم صدای زنگ یا پیامش را بشنوم.
با تعجب و کنجکاوی زود مبایلم را برداشتم و وارد صفحه پیام امیر شدم. بی خیال انبار از پیام هایش که حتی هفته ها بازش نمیکردم رفتم سراغ آخرین پیامش:« سلام لیا جان..!
محکمه چطور گذشت؟
چنین بار تماس گرفتم پاسخ ندادی نگرانت شدم..
امید وار ام خوب باشی..
همین که پیامم را دریافت کردی حتما با من تماس بگیر.»
پوزخندی بر لبانم وصل شد و با خود گفتم:« مگر سرت را مار گزیده که نگران من شدی؟»
امیر اناً با دیدن انلاین شدن من پیش از اینکه جوابی بفرستم پیامی دیگری فرستاد:«
خوب هستی لیا جان..!»
اما نه عصبانیتش بیشتر شد و سرزنش وار گفت:« که چی شده؟.. دنیا به آخر رسیده مگر.. برنده نشدی که نشدی.. اسبش را کجا ببندم. دیگر این همه اشک تمساح هم پیش من نریز..! ..حوصله ندارم. تا اینجای زنده گی به قدر کافی گریه کردم و گریه شنیدم دیگر تاب و حوصله ای این مسخره بازی ها برایم نمانده.. بار دیگر نبینمگریه کنی.. پیش هرکه گریه میکنی پیش من خودت را سرحال بگیر..!»
ذره تعجب نکردم از این حرف ها نه هم ناراحت شدم..
حال همیشه گی اش بود، دیگر عادت کرده بودم و بی حس شده بودم..
میگفت پیش من اشک نریز...
مگر آدم جز دامان مادرش در هنگام غم و درد به کجا باید پناه ببرد..
آنهم آدمی که مثل من هیچ کسی جز او را نداشت..
حالا اگر داشته هم باشد..
چی کسی میتواند برای آدمی مادرش شود جز خود مادر...؟
قطعا هیچ کس..!
فقط به سویش با حسرت نگاه کردم و مثل همیشه هورجینی از حرف های ناگفته و بغض را قورت دادم...
واقعا چه سخت است همزیستی با کسانی که دغدغه هایت را نمی فهمند اما عزیزان تو اند..
نمیدانم مادرم مرا چی فرض میکرد..
شاید یک مجسمه ای را صورتش با لبخند همیشه باید حکاکی شود و از غم و غصه ای حرف نزند..
مگر من انسان نیستم..؟
مگر من احساس ندارم..؟
مگر قلبم از جنس سنگ است که در برابر همه درد ها و ظلم های روزگار بی تفاوت باشد..؟
اما از این همه سوال ها چی سود..؟
به کی باید میگفتم..؟
به کی تکیه میکردم... ؟
جز سقوط در سیاه چال تنهاییم..
لذا دوباره در گرداب ذلت آور تنهایی فرو رفتم و با آخرین دعوا کردن با مادرم روانه اتاقم شدم و مثل سیلی سرد مادرم که به صورتم نشسته بود در اتاق را محکم بستم..
....
درون هر دختر استوار و قوی یک کودک دلشکسته و تنهاست..
زن ها هرقدر هم خودشان را قوی جلوه بدهند، استوار بمانند و با ثبات راه بروند باز هم جایی از اعماق قلب شان به یکی نیاز دارند تا حامی شان باشد..
آخر چی کسی میتواند تا آخرین لحظه عمر مقاومت کند..؟
برای هر کسی یک نقطه ای اعظمی تحمل است که از آن فراتر نمی تواند برود...
مخصوصا برای جنس فریبکار زن ها..
زن ها میتوانند برای اطرافیان شان فریب کار باشند..
میتوانند شب ها گریه کنند و روز ها نقاب خوشی را بر چهره زده راه بروند...
زن ها میتوانند غصه ها و درد های شان را پنهان کنند، بپوشانند اما فقط برای دیگران..
هر زنی وقتی شب ها به خلوت تنهایی پناه میبرد..
وقتی از سکوت جهان گوش هایش زنگ میزند..
همان جاست که با خودش مقابل میشود..
و به یادش میاید تا این حال چه نقشی را بازی میکرد..
زن ها همه را میتوانند فریب بدهند الا خودشان...
بلاخره یک جایی از زنده گی ناگزیر و بیخیال میشوند ونقاب صورت شان را پس میزنند..
مثل همان روز زنده گی من..!
در حالی که حتی حوصله ای تبدیل کردن لباسم را هم نداشتم و هنوز هم بند دستکول چرمی ام به گردنم حلقه کرده بود، چانه ام را به زانویم تکیه داده بودم وبا اشک های که امانم نمیداد به این فکر میکردم که چی کسی بیچاره تر ار من..!؟
نه شانه ای برای سر گذاشتن...
نه اغوشی برای پناه بردن..
نه گوشی برای شنیدن..
نه دستی برای نوازش..
نه حتی حرفی برای دلخوشی...
فقط بشنو، بغض قورت بده، گاهی پنهانی گریه کن و بس..!
چقدر بی بها هستم من..
همچین توته ای پازلی که انگار اضافی تولید شده و در گوشه ای از سطل اشغال پرت میشود...
با خود در دلم زمزمه میکردم :« خدایا حتی ارزش یک قلبی را هم نداشتم که دوستم داشته باشد..! »
تنها کسی که در ذهنم گشت زد فریده بود. خیلی دلم خواست با او حرف بزنم .
اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم و آب بینی ام را بالا کشیده از داخل دستکولم مبایلم را بیرون آوردم. در همان لحظه یادم آمد که او اکنون در کورس آموزش زبان است و نمیتواند به تماسم پاسخ بدهد. دندان هایم را به هم ساییدم و مبایل را روی فرش پرتاپ کردم همان لحظه که با روشن شدن صفحه قفل موبایلم همراه بود متوجه چندین زنگ و پیام از آدرس امیر شدم که به دلیل بی صدا بودن مبایلم از صبح تا آن لحظه روز نتوانسته بودم صدای زنگ یا پیامش را بشنوم.
با تعجب و کنجکاوی زود مبایلم را برداشتم و وارد صفحه پیام امیر شدم. بی خیال انبار از پیام هایش که حتی هفته ها بازش نمیکردم رفتم سراغ آخرین پیامش:« سلام لیا جان..!
محکمه چطور گذشت؟
چنین بار تماس گرفتم پاسخ ندادی نگرانت شدم..
امید وار ام خوب باشی..
همین که پیامم را دریافت کردی حتما با من تماس بگیر.»
پوزخندی بر لبانم وصل شد و با خود گفتم:« مگر سرت را مار گزیده که نگران من شدی؟»
امیر اناً با دیدن انلاین شدن من پیش از اینکه جوابی بفرستم پیامی دیگری فرستاد:«
خوب هستی لیا جان..!»
چقدر نیاز داشتم به یکی که از من بپرسد خوب هستی بگویم اصلا نه..
چفدر نیاز داشتم یکی حالم را بپرسد..
آن موقع دیگر برایم مهم نبود مخاطب حرف هایم یک آشنا است یا بیگانه فقط نیاز داشتم به آدمی که ظرف دلم را نزدش خالی کنم و او گوش شنوای من باشد...
دقیقا کاری که امیر آنروز برای من کرد..
از سفره ای دلم ظرف های مملو از اندوه، سرزنش ها و نا امیدی را چید و جای ان میوه های امید و آرزو های جدید را برایم کاشت..
+:« موفق نشدم...
نه در محکمه و نه در بورسیه که برایش این همه برنامه ریخته بودم..همه اش نقش بر آب شد....
من بازنده شدم..💔😢»
-:« اول بگو بازنده به کی میگویند؟»
+:«همانی که تلاش میکند اما موفق نمی شود؟»
-:« قطعا نه..!
بازنده به کسی میگویند که از شکست خوردن میترسد و حتی دستی هم تکان نمیدهد و برای آرزو هایش نمی جنگد. بازنده آن کسی نیست که تلاشش را میکند هرچند در اخیر راه به آن نتیجه که دوست دارد نرسد. چون کسی که تلاش میکند هرگز شکست نمی خورد، یا پیروز میشود یا هم از آن تلاش چیزی را یاد میگیرد.. »
+:« اما من برایش قول داده بودم..!*
-:« بیبین لیاا..!
دست من و تو خیلی کوتاه تر آز آن است که روی بغض وزخم همه دست بکشیم..
آغوش من و تو خیلی کوچکتر از آن است که همه آدم های درد دیده ای دنیا را در آغوش بکشیم..
تو اگر خودت را هزار پارچه هم کنی نمیتوانی کنار همه آدم های درد دیده ای دنیا بمانی..
در کشور ما هزار ها نباهت وجود دارد که به خاطر داد خواهی از آنها حنجره ای تو کافی نیست..
تو باید ممنون خودت و قلب مهربانت باشی که غصه ای این همه آدم را می خورد و نگران خوب بودن حال همه است. اما بدان اصلا مهم نیست چقدر موفق بودی و به چقدر آدم ها قوت قلب دادی همین که در روز های سیه و تاریک زنده گی ات همچنان زلال ماندی و تلاشت را کردی کافیست..»
+:«😔»
-:«بیین لیا در جغرافیای که ما زنده گی میکنیم حتی مرد بودن کار سخت و دشواری است. حتی مردان سرزمین در نا ملایمتی های زنده گی دست و پای شان را گم میکنند و زمین میخورند.. پس خودت فکر کن زن بودن چقدر سخت است..
حالا اگر دختری مثل تو بدون هیچ مردی سرپرست خانواده اش میشود از آنها محافظت میکند این همه کافی نیست میخواهد دست مهربانش موهای همه مظلوم ها را لمس کند پس کار ساده ای نیست...تو از پس کار های بر آمدی که حتی ما مردان با این هیکل و جثه ای قوی نمی توانیم پس من برایت تبریک میگویم قهرمااان!»
+:« گفتی قهرمان؟
هرچند خودم را لایق این کلمه نمیدانم اما بابت این همه انرژی مثبت از شما سپاسگذارم..»
-:« مشکل همین جاست که تو خیلی متواضع و مهربان هستی و در کنار این خودت را خیلی کوچک فکر میکنی در حالی که من در درون تو عالم بزرگی را دیده ام، قهرمانی را دیده ام..
وها اشتباه نکنی که این حرف ها را صرف انرژی مثبت بدانی باید علاوه کنم که من برای هیچ کسی به خاطر دلداری دروغی به زبان نمی آورم پس انچه برایت گفتم حقیقت محض بودم قهرمان..!»
گذشته از حیرت و تعحبی که از حرف ها و شناخت امیر نسبت به من در دلم موج میزد، اعتراف میکنم او اولین کسی بود که مرا عمیقا فهمید حد اقل برای آن روز..
حرف های مثل موتر باربری بار سنگین قلبم را کی چیزی نمانده بود قفس سینه ام را بشکند در خود حمل کرده و به هوا برد..
اخر برای آدمی که از لبه ای زنده گی پرت شده است مهم نیست دستی که بلندش میکند به چه چیزی آلوده است......
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
چفدر نیاز داشتم یکی حالم را بپرسد..
آن موقع دیگر برایم مهم نبود مخاطب حرف هایم یک آشنا است یا بیگانه فقط نیاز داشتم به آدمی که ظرف دلم را نزدش خالی کنم و او گوش شنوای من باشد...
دقیقا کاری که امیر آنروز برای من کرد..
از سفره ای دلم ظرف های مملو از اندوه، سرزنش ها و نا امیدی را چید و جای ان میوه های امید و آرزو های جدید را برایم کاشت..
+:« موفق نشدم...
نه در محکمه و نه در بورسیه که برایش این همه برنامه ریخته بودم..همه اش نقش بر آب شد....
من بازنده شدم..💔😢»
-:« اول بگو بازنده به کی میگویند؟»
+:«همانی که تلاش میکند اما موفق نمی شود؟»
-:« قطعا نه..!
بازنده به کسی میگویند که از شکست خوردن میترسد و حتی دستی هم تکان نمیدهد و برای آرزو هایش نمی جنگد. بازنده آن کسی نیست که تلاشش را میکند هرچند در اخیر راه به آن نتیجه که دوست دارد نرسد. چون کسی که تلاش میکند هرگز شکست نمی خورد، یا پیروز میشود یا هم از آن تلاش چیزی را یاد میگیرد.. »
+:« اما من برایش قول داده بودم..!*
-:« بیبین لیاا..!
دست من و تو خیلی کوتاه تر آز آن است که روی بغض وزخم همه دست بکشیم..
آغوش من و تو خیلی کوچکتر از آن است که همه آدم های درد دیده ای دنیا را در آغوش بکشیم..
تو اگر خودت را هزار پارچه هم کنی نمیتوانی کنار همه آدم های درد دیده ای دنیا بمانی..
در کشور ما هزار ها نباهت وجود دارد که به خاطر داد خواهی از آنها حنجره ای تو کافی نیست..
تو باید ممنون خودت و قلب مهربانت باشی که غصه ای این همه آدم را می خورد و نگران خوب بودن حال همه است. اما بدان اصلا مهم نیست چقدر موفق بودی و به چقدر آدم ها قوت قلب دادی همین که در روز های سیه و تاریک زنده گی ات همچنان زلال ماندی و تلاشت را کردی کافیست..»
+:«😔»
-:«بیین لیا در جغرافیای که ما زنده گی میکنیم حتی مرد بودن کار سخت و دشواری است. حتی مردان سرزمین در نا ملایمتی های زنده گی دست و پای شان را گم میکنند و زمین میخورند.. پس خودت فکر کن زن بودن چقدر سخت است..
حالا اگر دختری مثل تو بدون هیچ مردی سرپرست خانواده اش میشود از آنها محافظت میکند این همه کافی نیست میخواهد دست مهربانش موهای همه مظلوم ها را لمس کند پس کار ساده ای نیست...تو از پس کار های بر آمدی که حتی ما مردان با این هیکل و جثه ای قوی نمی توانیم پس من برایت تبریک میگویم قهرمااان!»
+:« گفتی قهرمان؟
هرچند خودم را لایق این کلمه نمیدانم اما بابت این همه انرژی مثبت از شما سپاسگذارم..»
-:« مشکل همین جاست که تو خیلی متواضع و مهربان هستی و در کنار این خودت را خیلی کوچک فکر میکنی در حالی که من در درون تو عالم بزرگی را دیده ام، قهرمانی را دیده ام..
وها اشتباه نکنی که این حرف ها را صرف انرژی مثبت بدانی باید علاوه کنم که من برای هیچ کسی به خاطر دلداری دروغی به زبان نمی آورم پس انچه برایت گفتم حقیقت محض بودم قهرمان..!»
گذشته از حیرت و تعحبی که از حرف ها و شناخت امیر نسبت به من در دلم موج میزد، اعتراف میکنم او اولین کسی بود که مرا عمیقا فهمید حد اقل برای آن روز..
حرف های مثل موتر باربری بار سنگین قلبم را کی چیزی نمانده بود قفس سینه ام را بشکند در خود حمل کرده و به هوا برد..
اخر برای آدمی که از لبه ای زنده گی پرت شده است مهم نیست دستی که بلندش میکند به چه چیزی آلوده است......
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
باید یاد بگیرید نمیتوانید محبوبِ همگان باشید،
شما میتوانید بهترین آلویِ دنیا باشید،
رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه اما یادتان باشد؛
هستند آدمهایی که آلو دوست ندارند.
-لئو بوسکالیا
@RomanVaBio
شما میتوانید بهترین آلویِ دنیا باشید،
رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه اما یادتان باشد؛
هستند آدمهایی که آلو دوست ندارند.
-لئو بوسکالیا
@RomanVaBio
خنده میبینی ولی از گریهی دل غافلی
خانهی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب...
-فصیحی هروی
@RomanVaBio
خانهی ما از درون ابر است و بیرون آفتاب...
-فصیحی هروی
@RomanVaBio
Forwarded from 【رمان و بیو♡】
【رمان و بیو♡】
چقدر نیاز داشتم به یکی که از من بپرسد خوب هستی بگویم اصلا نه.. چفدر نیاز داشتم یکی حالم را بپرسد.. آن موقع دیگر برایم مهم نبود مخاطب حرف هایم یک آشنا است یا بیگانه فقط نیاز داشتم به آدمی که ظرف دلم را نزدش خالی کنم و او گوش شنوای من باشد... دقیقا کاری که امیر…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هفتم
آدم ها تنها به دنیا میایند و تنها از دنیا میروند، اما در میان این دو تنهایی هرگز نمی خواهند تنها باشند..
آن روز صبح با حس متفاوتی از خواب برخواستم. نفس عمیقی گرفتم و لبخند زنان از جایم بلند شدم. حس میکردم بار سنگینی از روی قلبم برداشته شده است. سبک شده بودم. نه اینکه بابت از دست دادن رویا هایم ناراحت نبودم ، بودم اما خودم را به این جمله که خدا بهترش را نصیبم خواهد کرد تسلی میدادم. مثل اینکه آدم چندین ساعت با گِل و خاک کار کند، کاملا با خاک و گرد آلوده شود، انقدر که از دست آلوده گی به خفقان برسد. در این موقع فقط دلش میخواهد با یک حمام از شر همه آلوده گی ها خالی شود. حس من دقیقا شبیه همین مورد بود. انقدر راحت شده بودم که حس میکردم دوباره متولد شده ام. و این احساس را مدیون حرف های دیشب امیر بودم.
از میان لباس هایم بهترین شان را انتخاب کردم. لباسی با زمینه ای لاجوردی و گل های سفید نسترن، چادر و کرمچ سفید هم با آن هماهنگ کردم. از اتاقم که بیرون شدم مادرم سر سفره در حال صرف صبحانه بود. بدون اینکه نگاهی به من بیندازد سرد و خشک گفت:« بیا صبحانه ات را بخور!»
کاملا آشکار بود جر و بحث های دیروز را فراموش نکرده. همیشه همینطور بود. او قهر میکردم حتی اگر مقصر هم میبود و من دوباره دل آسایش میکردم.
نزدیکش رفتم و خودم را خم کرده صورتش را بوسیدم و گفتم:« از من قهر نباش!
قول میدهم به آن موضوع زمین ها راه بهتری پیدا کنم..!». در جوابم فقط با یک لبخند اکتفا کرد و تنها همان لبخند به من کافی بود.
از خانه بیرون رفتم و طبق معمول قدم زنان به سوی دانشگاه حرکت کردم. جاده های شهر مثل هر روز آدم های زیادی را در آغوشش جا داده بود. صدای رفت و آمد موتر ها، فروشنده گان میوه و سبزی که برای جلب توجه مشتری محصولات شان را تعریف میکردند، صدای خنده کودکان، قصه های عابرین همه با هم مخلوط شده در هوا میرقصید.
آفتاب انروز گرم و دلپذیر بود. گویا همه افراد و رفتار های آن روز با روز های دیگر فرق داشت. همه چیز دلگرم کننده بود. همه آن صورت هایی که نگاه میکردم لبخند و شادی برایم حکایت میکرد. یا شاید چیزی مرا دلگرم خودش کرده بود که هنوز به آن پی نبرده بودم.
هنوز از حویلی دانشگاه که همزمان با ورود دانشجویان همراه بود نگذشته بودم که صدای پیام مبایلم بلند شد:
« سلام استاد لیا..!
اگر دانشگاه هستید یکبار به اداره مالی سر بزنید. در بعضی اوراق رسمی به امضای شما نیاز است.»
پیام را از روی صفحه قفل مبایل خواندم. متعلق به آقا فیاض بود.
از پله های مرمری دهلیز ورودی بالا رفتم، البته نیازی نبود زیاد دور بروم همین که وارد دهلیز اول میشدم دفتر دوم اداره مالی بود. تا میخواستم به دَر دفتر با انگشتم ضربه بزنم صدای آشنایی امیر از پشت در بگوشم رسید، البته بیشتر شبیه دعوا بود تا حرف زدن!
+:« چطور انسانیت است که یک محصل را از جریان امتحان بیرون بکشید آنهم برای چند افغانی!»
خانم اِیدا( مدیر مالی) که از آوازش معلوم بود خیلی عصبانی است در جواب امیر گفت:« ببخشید استاد امیر!!، انچیزی که شما چند افغانی میگویید تنها منبع در آمد ما است. در ضمن محصل ارجمند تان دو سمستر بدهکار است. چیزی که قانون دانشگاه ایجاب میکند باید با آن معامله شود.»
صدای آه عمیق امیر به گوشم رسید.با خود گفتم آیا او در برابر همه محصلانش همینطور مهربان است؟، او در مورد همه همینطور فکر میکند؟..
هنوز از این افکار خارج نشده بودم که امیر گفت:« باشد خانم اِیدا، میتوانید بدهکاری اش را از تنخواه من اخذ کنید اما دیگر فرزانه را از صحن امتحان بیرون نکنید.»
چهره اش را نمیتوانستم بیبینم اما از لرزش صدایش میتوانستم ناراحتی اش را درک کنم.
صدای ایدا خانم به گوشم رسید:« منظور تان از تنخواه کدام ماه است؟، شما حقوق تان را برداشتید.»
امیر که به احتمال زیاد چشمانش را از شدت قهر به هم میفشرد گفت:« از ماه جدید!»
انقدر حواسم مشغول و کنجکاو این گفتگو بود که قطع شدن آنرا را فراموش کرده بودم.. با باز شدن دَر چیزی نمانده بود با امیر برخورد کنم اما خوشبختانه در دقیقه نود پایم را عقب کشیدم. همین که سرم را بلند کردم با چهره ای ملایم امیر مقابل شدم. از خجالت زیاد دست و پایم را گم کردم که مبادا امیر متوجه این کارم شده باشد. اما از چهره اش معلوم نمیشد از چیزی بوی برده باشد یا شاید همانطور نشان میداد. با دیدنم لبخند ملیحی زد و صمیمانه گفت:« لیااا!
حالت چطور است؟، بهتر شدی!»
+:« تشکرر فعلا در بهترین حالت ممکنم قرار دارم!»
-:« خوشحال شدم....باید بروم درس دارم. بعدا میبینمت!» واز کنارم رد شد و رفت اما من تا ناپدید شدنش از منظره چشمانم نگاهش کردم.
با داخل شدنم در اداره مالی متوجه نگاهی کج ایدا خانم از عقب امیرشدم. حیران این طرز نگاهش بودم. اما به خودم زحمت فهمیدن را هم ندادم.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هفتم
آدم ها تنها به دنیا میایند و تنها از دنیا میروند، اما در میان این دو تنهایی هرگز نمی خواهند تنها باشند..
آن روز صبح با حس متفاوتی از خواب برخواستم. نفس عمیقی گرفتم و لبخند زنان از جایم بلند شدم. حس میکردم بار سنگینی از روی قلبم برداشته شده است. سبک شده بودم. نه اینکه بابت از دست دادن رویا هایم ناراحت نبودم ، بودم اما خودم را به این جمله که خدا بهترش را نصیبم خواهد کرد تسلی میدادم. مثل اینکه آدم چندین ساعت با گِل و خاک کار کند، کاملا با خاک و گرد آلوده شود، انقدر که از دست آلوده گی به خفقان برسد. در این موقع فقط دلش میخواهد با یک حمام از شر همه آلوده گی ها خالی شود. حس من دقیقا شبیه همین مورد بود. انقدر راحت شده بودم که حس میکردم دوباره متولد شده ام. و این احساس را مدیون حرف های دیشب امیر بودم.
از میان لباس هایم بهترین شان را انتخاب کردم. لباسی با زمینه ای لاجوردی و گل های سفید نسترن، چادر و کرمچ سفید هم با آن هماهنگ کردم. از اتاقم که بیرون شدم مادرم سر سفره در حال صرف صبحانه بود. بدون اینکه نگاهی به من بیندازد سرد و خشک گفت:« بیا صبحانه ات را بخور!»
کاملا آشکار بود جر و بحث های دیروز را فراموش نکرده. همیشه همینطور بود. او قهر میکردم حتی اگر مقصر هم میبود و من دوباره دل آسایش میکردم.
نزدیکش رفتم و خودم را خم کرده صورتش را بوسیدم و گفتم:« از من قهر نباش!
قول میدهم به آن موضوع زمین ها راه بهتری پیدا کنم..!». در جوابم فقط با یک لبخند اکتفا کرد و تنها همان لبخند به من کافی بود.
از خانه بیرون رفتم و طبق معمول قدم زنان به سوی دانشگاه حرکت کردم. جاده های شهر مثل هر روز آدم های زیادی را در آغوشش جا داده بود. صدای رفت و آمد موتر ها، فروشنده گان میوه و سبزی که برای جلب توجه مشتری محصولات شان را تعریف میکردند، صدای خنده کودکان، قصه های عابرین همه با هم مخلوط شده در هوا میرقصید.
آفتاب انروز گرم و دلپذیر بود. گویا همه افراد و رفتار های آن روز با روز های دیگر فرق داشت. همه چیز دلگرم کننده بود. همه آن صورت هایی که نگاه میکردم لبخند و شادی برایم حکایت میکرد. یا شاید چیزی مرا دلگرم خودش کرده بود که هنوز به آن پی نبرده بودم.
هنوز از حویلی دانشگاه که همزمان با ورود دانشجویان همراه بود نگذشته بودم که صدای پیام مبایلم بلند شد:
« سلام استاد لیا..!
اگر دانشگاه هستید یکبار به اداره مالی سر بزنید. در بعضی اوراق رسمی به امضای شما نیاز است.»
پیام را از روی صفحه قفل مبایل خواندم. متعلق به آقا فیاض بود.
از پله های مرمری دهلیز ورودی بالا رفتم، البته نیازی نبود زیاد دور بروم همین که وارد دهلیز اول میشدم دفتر دوم اداره مالی بود. تا میخواستم به دَر دفتر با انگشتم ضربه بزنم صدای آشنایی امیر از پشت در بگوشم رسید، البته بیشتر شبیه دعوا بود تا حرف زدن!
+:« چطور انسانیت است که یک محصل را از جریان امتحان بیرون بکشید آنهم برای چند افغانی!»
خانم اِیدا( مدیر مالی) که از آوازش معلوم بود خیلی عصبانی است در جواب امیر گفت:« ببخشید استاد امیر!!، انچیزی که شما چند افغانی میگویید تنها منبع در آمد ما است. در ضمن محصل ارجمند تان دو سمستر بدهکار است. چیزی که قانون دانشگاه ایجاب میکند باید با آن معامله شود.»
صدای آه عمیق امیر به گوشم رسید.با خود گفتم آیا او در برابر همه محصلانش همینطور مهربان است؟، او در مورد همه همینطور فکر میکند؟..
هنوز از این افکار خارج نشده بودم که امیر گفت:« باشد خانم اِیدا، میتوانید بدهکاری اش را از تنخواه من اخذ کنید اما دیگر فرزانه را از صحن امتحان بیرون نکنید.»
چهره اش را نمیتوانستم بیبینم اما از لرزش صدایش میتوانستم ناراحتی اش را درک کنم.
صدای ایدا خانم به گوشم رسید:« منظور تان از تنخواه کدام ماه است؟، شما حقوق تان را برداشتید.»
امیر که به احتمال زیاد چشمانش را از شدت قهر به هم میفشرد گفت:« از ماه جدید!»
انقدر حواسم مشغول و کنجکاو این گفتگو بود که قطع شدن آنرا را فراموش کرده بودم.. با باز شدن دَر چیزی نمانده بود با امیر برخورد کنم اما خوشبختانه در دقیقه نود پایم را عقب کشیدم. همین که سرم را بلند کردم با چهره ای ملایم امیر مقابل شدم. از خجالت زیاد دست و پایم را گم کردم که مبادا امیر متوجه این کارم شده باشد. اما از چهره اش معلوم نمیشد از چیزی بوی برده باشد یا شاید همانطور نشان میداد. با دیدنم لبخند ملیحی زد و صمیمانه گفت:« لیااا!
حالت چطور است؟، بهتر شدی!»
+:« تشکرر فعلا در بهترین حالت ممکنم قرار دارم!»
-:« خوشحال شدم....باید بروم درس دارم. بعدا میبینمت!» واز کنارم رد شد و رفت اما من تا ناپدید شدنش از منظره چشمانم نگاهش کردم.
با داخل شدنم در اداره مالی متوجه نگاهی کج ایدا خانم از عقب امیرشدم. حیران این طرز نگاهش بودم. اما به خودم زحمت فهمیدن را هم ندادم.
البته بعد ها با تمام معنا علت این نگاه ها را درک کردم.اما..
ایدا خانم که هنوز متوجه آمدن من نشده بود پلکان مملو از ریملش را که بالای ان را به طور ظریفی لاینر کشیده بود پایین و بالا کرد. به احتمال زیاد زیر لب چیزی شبیه دشنام را نثار امیر میکرد. او خانم تقریبا بیست و سه ساله و خوشتیب به نظر میرسید. حد اقل از آن زمانی که من دیده بودمش. تا نگاهش به من افتاد لبخندی زد و گفت:« اگر اشتباه نکنم باید استاد لیا باشید!»
+:«بلی!، خودم هستم.»
-:«بفرمایید بنشینید استاد محترم.» و چند اوراق را از جعبه ای میزش بیرون کشیده برایم داد و گفت:« پای این اوراق به امضای شما نیاز است. اگر لطف کنید!»
+:« خواهش میکنم چرا نه!»
**
بعد از ظهر آن روز زمانی که در صفحه فیسبوک گشت میزدم. متوجه حلقه آبی رنگ روی نمایه حساب کاربری جهان شدم. کنجاوانه روی آن فشار دادم و استوری باز شد. یک تصویر جهان در مقابل مسجد آی صوفیا بود که دو دقیقه قبل گذاشته شده بود. جهان در آن تصویردستانش را بغل کرده و لبخندی به پهنای صورت زده بود. زمینه تصویرش نهایت عالی بود. مسجد آی صوفیا، آسمان روشن و آبی، عبور و مرور عابرین و چند تا مرغ دریایی که در حال پرواز بودند زیبایی خاصی به آن تصویر داده بود اما از همه زیبا تر لبخند جهان بود، دلنشین با وقار و آرام..
در گوشه ای تصویر شعری نوشته بود که با خواندنش دهنم یک وجب باز ماند:
«خبرت است یکی عاشق چشمان تو است..
برده ای دل ز دلش سخت پریشان تو است..»
به حیرت افتاده بودم، از جهان و اینطور شعر عاشقانه بعید بود. از وقتی او را میشناختم همیشه آدم جدی با رفتار رسمی بود. کمتر شوخی میکرد. زیاد حرف نمیزد. اما در عین حال با من همیشه مهربان، تا آن حد که فریده میگفت نزد تو و با تو آدم دیگری است. با خواندن این شعر باورم شد که حرف فریده از عاشق شدن جهان راست است و همان لحظه برایش آرزوی وصال کردم. اما در همین حال فکر شیطنت آمیزی بر سرم زد و در جواب آن تصویر نوشتم:« اگر خبرش نباشد من خبرش کنم؟
دستت را روی شانه ای دختر خاله ات بگذار حلش میکند..»
نقطه سبز صفحه جهان نشان میداد که او روی خط است. دقیقه ای نگذشت که جهان جواب پیامم را ارسال کرد:« ع سلام..»
+:« ببخشی جهان جان اما میدانی من اینقدر با ادب نیستم و ها خودت را به کوچه ای حسن چپ نزن!»
-:« هههه میدانم، من ندانم کی بداند!، و نفهمیدم منظورت کوچه دوکان کاکا حسن است؟»
لبخند دندان نمایی زدم و در دلم گفتم:« هااای جهااان، تو از من فرار میکنی؟»
+:« نخیرر نه منظورم کوچه ای همانی است که عاشق چشمانش شدی؟، میگویم اگر خبرش نیست من خبرش کنم😁»
-:« نمیدانم شاید خبرش باشد و خودش را به بی خبری میزند. یا واقعا خبرش نیست!»
+:« او کیست که روی پسر خاله جذاب من اینقدر کبر میکند، دختر احمق مگر بهتر از تو میابد؟»
-:« اینطور نگو..!، او عاقل ترین دختر دنیا است.!»
اینبار دیگرر دهنم را با دستم بستم تا صدای لبخندم بلند نشود. باورم نمیشد این جهان است که اینطور صریح در مورد دختری صحبت میکند. در گذشته تا حرف از دختری میشد از شرم صورتش سرخ میگشت. یا وقتی از سه متری دختری را میدید خودش را گوشه میکرد. گاهی فریده با شیطنت میگفت:« نگران نباش جهان جان او تو را برای برادر خود نخواهد گرفت !» و این میشد که جهان دوباره داد و فریادش شروع میشد.
+:« اوو سبحان الله به این عشق!!، چقدر خوشبخت است آن دختر ولا حسودی ام شد. و ها ماشاءالله از برکت بورسیه تحصیلی صراحت حرف هایت هم بیشتر شده، نگران نباش حتما به خاله جانم میگویم پایت را در خانه آن بی خبر بند کند😊»
-:« اوو نه لیاا مضری نکن فقط شوخی بود !!»
حتی از پس پیام هایش میتوانستم خجالت و حیایش را بیبینم. او همیشه همینطور بود.
+:« هههه نه میدانم شوخی نکردی، اما خیلی زیرک بودی نتوانستم از زبانت حرف بگیرم. خیالت راحت رازت راز است. به من اعتماد کن!»
-:« از دست تو هههه... »
ناگهان در ذهنم فکری خطور کرد. آیا امیر هم در مورد من با کسی اینطوری صحبت میکند؟
خودم از این طرز فکر خجل شده و خودم را سرزنش کردم. اخر این چه فکری بود که میکردم. لذا با خودم عهد کردم تا دیگر از حیطه ای رسمی با امیر بیرون نپرم.
آه که آدم گاهی اوقات چنان به یک تکه از آرامش خیره میشود که دید چشمانش را در برابر گنج های ابدی کور میسازد و این بد ترین نوع کوری است...
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
ایدا خانم که هنوز متوجه آمدن من نشده بود پلکان مملو از ریملش را که بالای ان را به طور ظریفی لاینر کشیده بود پایین و بالا کرد. به احتمال زیاد زیر لب چیزی شبیه دشنام را نثار امیر میکرد. او خانم تقریبا بیست و سه ساله و خوشتیب به نظر میرسید. حد اقل از آن زمانی که من دیده بودمش. تا نگاهش به من افتاد لبخندی زد و گفت:« اگر اشتباه نکنم باید استاد لیا باشید!»
+:«بلی!، خودم هستم.»
-:«بفرمایید بنشینید استاد محترم.» و چند اوراق را از جعبه ای میزش بیرون کشیده برایم داد و گفت:« پای این اوراق به امضای شما نیاز است. اگر لطف کنید!»
+:« خواهش میکنم چرا نه!»
**
بعد از ظهر آن روز زمانی که در صفحه فیسبوک گشت میزدم. متوجه حلقه آبی رنگ روی نمایه حساب کاربری جهان شدم. کنجاوانه روی آن فشار دادم و استوری باز شد. یک تصویر جهان در مقابل مسجد آی صوفیا بود که دو دقیقه قبل گذاشته شده بود. جهان در آن تصویردستانش را بغل کرده و لبخندی به پهنای صورت زده بود. زمینه تصویرش نهایت عالی بود. مسجد آی صوفیا، آسمان روشن و آبی، عبور و مرور عابرین و چند تا مرغ دریایی که در حال پرواز بودند زیبایی خاصی به آن تصویر داده بود اما از همه زیبا تر لبخند جهان بود، دلنشین با وقار و آرام..
در گوشه ای تصویر شعری نوشته بود که با خواندنش دهنم یک وجب باز ماند:
«خبرت است یکی عاشق چشمان تو است..
برده ای دل ز دلش سخت پریشان تو است..»
به حیرت افتاده بودم، از جهان و اینطور شعر عاشقانه بعید بود. از وقتی او را میشناختم همیشه آدم جدی با رفتار رسمی بود. کمتر شوخی میکرد. زیاد حرف نمیزد. اما در عین حال با من همیشه مهربان، تا آن حد که فریده میگفت نزد تو و با تو آدم دیگری است. با خواندن این شعر باورم شد که حرف فریده از عاشق شدن جهان راست است و همان لحظه برایش آرزوی وصال کردم. اما در همین حال فکر شیطنت آمیزی بر سرم زد و در جواب آن تصویر نوشتم:« اگر خبرش نباشد من خبرش کنم؟
دستت را روی شانه ای دختر خاله ات بگذار حلش میکند..»
نقطه سبز صفحه جهان نشان میداد که او روی خط است. دقیقه ای نگذشت که جهان جواب پیامم را ارسال کرد:« ع سلام..»
+:« ببخشی جهان جان اما میدانی من اینقدر با ادب نیستم و ها خودت را به کوچه ای حسن چپ نزن!»
-:« هههه میدانم، من ندانم کی بداند!، و نفهمیدم منظورت کوچه دوکان کاکا حسن است؟»
لبخند دندان نمایی زدم و در دلم گفتم:« هااای جهااان، تو از من فرار میکنی؟»
+:« نخیرر نه منظورم کوچه ای همانی است که عاشق چشمانش شدی؟، میگویم اگر خبرش نیست من خبرش کنم😁»
-:« نمیدانم شاید خبرش باشد و خودش را به بی خبری میزند. یا واقعا خبرش نیست!»
+:« او کیست که روی پسر خاله جذاب من اینقدر کبر میکند، دختر احمق مگر بهتر از تو میابد؟»
-:« اینطور نگو..!، او عاقل ترین دختر دنیا است.!»
اینبار دیگرر دهنم را با دستم بستم تا صدای لبخندم بلند نشود. باورم نمیشد این جهان است که اینطور صریح در مورد دختری صحبت میکند. در گذشته تا حرف از دختری میشد از شرم صورتش سرخ میگشت. یا وقتی از سه متری دختری را میدید خودش را گوشه میکرد. گاهی فریده با شیطنت میگفت:« نگران نباش جهان جان او تو را برای برادر خود نخواهد گرفت !» و این میشد که جهان دوباره داد و فریادش شروع میشد.
+:« اوو سبحان الله به این عشق!!، چقدر خوشبخت است آن دختر ولا حسودی ام شد. و ها ماشاءالله از برکت بورسیه تحصیلی صراحت حرف هایت هم بیشتر شده، نگران نباش حتما به خاله جانم میگویم پایت را در خانه آن بی خبر بند کند😊»
-:« اوو نه لیاا مضری نکن فقط شوخی بود !!»
حتی از پس پیام هایش میتوانستم خجالت و حیایش را بیبینم. او همیشه همینطور بود.
+:« هههه نه میدانم شوخی نکردی، اما خیلی زیرک بودی نتوانستم از زبانت حرف بگیرم. خیالت راحت رازت راز است. به من اعتماد کن!»
-:« از دست تو هههه... »
ناگهان در ذهنم فکری خطور کرد. آیا امیر هم در مورد من با کسی اینطوری صحبت میکند؟
خودم از این طرز فکر خجل شده و خودم را سرزنش کردم. اخر این چه فکری بود که میکردم. لذا با خودم عهد کردم تا دیگر از حیطه ای رسمی با امیر بیرون نپرم.
آه که آدم گاهی اوقات چنان به یک تکه از آرامش خیره میشود که دید چشمانش را در برابر گنج های ابدی کور میسازد و این بد ترین نوع کوری است...
#ادامه_دارد
@RomanVaBio