𝐓𝐨 𝐦𝐲 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝 𝐰𝐡𝐨 𝐧𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐭𝐫𝐞𝐚𝐭𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐚𝐬 𝐚 𝐜𝐨𝐦𝐩𝐞𝐭𝐢𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐚𝐧𝐝 𝐢𝐬 𝐚𝐥𝐰𝐚𝐲𝐬 𝐡𝐚𝐩𝐩𝐲 𝐟𝐨𝐫 𝐦𝐲 𝐬𝐮𝐜𝐜𝐞𝐬𝐬.𝐓𝐡𝐚𝐧𝐤 𝐲𝐨𝐮 𝐚𝐧𝐝 𝐈 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐲𝐨𝐮
تقدیم به رفیقم همونی که هیچوقت من رو به چشم یه رقیب ندیده و همیشه برای موفقیتم از ته دل خوشحال میشه ازت ممنونم و دوست دارم 🤍
@RomanVaBio
تقدیم به رفیقم همونی که هیچوقت من رو به چشم یه رقیب ندیده و همیشه برای موفقیتم از ته دل خوشحال میشه ازت ممنونم و دوست دارم 🤍
@RomanVaBio
ارزش خودتو بدون...
بدون چه زمانی به اندازه کافی بودی،
بدون چه زمانی از افرادی که
شادیت رو خراب می کنن
کناره گیری کنی...🌸🌞
@RomanVaBio
بدون چه زمانی به اندازه کافی بودی،
بدون چه زمانی از افرادی که
شادیت رو خراب می کنن
کناره گیری کنی...🌸🌞
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
حیف مه حیف وقت مه حیف اینترنت مه... که میام بری شما ایته پست ها مقبولی میگذارم آخرم بدون هیچ واکنشی نگاه میکنن و تیر میشن😕 حیف....!👩🦯
همیته فعال باشین که باور کنم تنها نیوم شماهم هستن و نفس میکشن😁🤍
【رمان و بیو♡】
به یاد دارم روزی را که مادرم از این همه ظلم به ستوه امده بود و میخواست ما را گرفته از شبرغان به مزار بیاید اما کاکایم مانع گرفتن ما میشد، چقدر اشک ریخته بودم، چه فریاد هایی که سر داده بودم... هنوز هم مثل دیروز به یادم است... به یاد دارم شب هایی را که از ترس…
#ساده_دل
#قسمت_چهارم
#نویسنده_روشنا_امیری
آن شب قبل از خواب موبایلم را برداشتم و طبق معمول میخواستم سَری به دنیای مجازی بزنم، مثل هر شب احوال علیا و علی را که بدون پیام من خواب شان نمیبرد، بگیرم.همین که نتم را روشن کردم، پیام واتس اپ از شماره امیر روی صفحه موبایلم ظاهر شد. تازه ذهنم را از افکار امروز امیر خالی کرده بودم که دوباره پیش چشمانم سبز شد. نمیدانم چی حسی داشتم اما بیشتر شبیه مخلوطی ازهیجان و قهر بود. خودم هم نمیدانستم چرا امروز این چنین شده بودم؟... این دست و پاچه گی برای چه بود؟... اما چیزی بیشتر از هر چیزی ذهنم را مغشوش کرده بود، ابن بود که من نمیتوانستم حالت خودم را درک کنم، بهتر بگویم نمیدانستم من ازبابت این توجه های ناگهانی امیر، از این رفتار های صمیمانه اش که گویا سالهاست با همدیگر رابطه رفیقانه داشته باشیم، حتی همکار شدن دوباره ام با او در یک مکان ان هم نزدیک تر از قبل، واقعا ناراحت بودم یا خوشحال.......؟
احساسم را که نمیدانستم چیست..؟، چون من هیچ چیزی راجع به عاطفه نمیفهمیدم.... نمیفهمیدم محبت، وابسته گی، دوست داشتن، عشق از هم چه فرق دارند؟.... از کجا میفهمیدم..؟.. آدم تا زمانی که چیزی را ندیده باشد و طعمش را نچیشده باشد چطور میتواند انرا از بقیه چیز های مشابه تفکیک کند..
اما این را خوب میدانستم که از امیر بدم نمیاید. درست است که شاید ان زمان به او علاقه نداشتم، حس خاصی هم نداشتم، در عین حال از او نه نفرت داشتم و نه بدم میامد... فقط از رفتارو حرف های پر توقع اش خشمم گرفته بود. فقط یک حس بازدارنده از درون مانع ام میشد، شاید هم ضمیر ناخود اگاهم برایم هشدار میداد به امیر نزدیک نشوم..
بلی!!، من از امیر فرار میکردم... چون تجربه ای که از زنده گی داشتم، برایم اجازه نمیداد نه به امیر و نه به هیچ کسی دیگری اعتماد کنم...
آه عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:« خدایا باز این سیاه سوخته چی میخواهد..؟؟.. ای دگه چی بلای بد است که در غمش ماندم..»
هر چند اول دلم نبود پیامش را باز کنم اما باز هم کنجکاو شدم و بلاخره پیامش را باز کردم:
« سلام بانو لیاا!!
از بابت رفتار امروزم که سبب ناراحتی شما شد واقعا متاسف هستم و خیلی معذرت میخواهم. البته باید بگویم که در قبال رفتار ها و حرف های امروزم منظوری نداشتم و همه از حس خوب که به خاطر دوباره همکار شدن با مثل شما وکیل مدافع و در عین حال استاد موفق داشتم نشأت میگرفت. اما خوب باید میفهمیدم که شما با همه فرق دارید. انسان محافظه کار، جدی و رسمی هستید، ویژه گی های که جذابیت شخصیت شما را بیشتر و برازنده تر از همه میسازد.
به هر حال قلبا از شما خواهشمندم از من خفه نباشید و اگر معذرتم را بپذیرد ممنون لطف تان میشوم..»
قبلا در مورد جذبه و تاثیر گذاری حرف های امیر شنیده بودم اما امروز خودم حس کردم. واقعا او بسیار خوب با کلمات بازی میکرد و میدانست چطور انسان را تحت تاثیرش قرار بدهد. چه دروغ بگویم، واقعا خیلی از خواندن این پیام احساس خوشی و ارامش برایم دست داده بود... حتی بعد از خواندن پیامش از گفتار چند لحظه قبلم خجل شده بودم.
با لبخندی که به لبانم وصل شده بودند در جواب پیام امیر نوشتم که:« خواهش میکنم اقا امیر، مشکلی نیست. لطفا خود تان را ناراحت نسازید.» و ارسالش کردم. اما امیر انلاین نبود.
فریده که متوجه لبخند محسوس من شده بود، خودش را به من نزدیک کرد و دقیقا کنارم نشست و گفت« خیریت است؟... چرا سر خود میخندی؟؟.. بگو تا من هم بخندم..»
در حالی که هنوز هم لبخند به لب داشتم در جواب فریده گفتم« چیزی نیست..»
فریده چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« درست است نگو لیا خانم، خودم پیدایش میکنم، هر چه است در این مبایل است..» و مبایل را با عجله از دستم گرفت، انقدر سریع این کار را کرد که فرصت اعتراض برایم باقی نگذاشت. بعد از خواندن پیام امیر کنجکاوانه پرسید« شماره اش ثبت نیست ، این ادم کیست؟... چرا اینطور پیام داده است؟.. »
من که از این کار فریده عصبانی بودم، با خشم مبایلم را از دستش گرفته گفتم:« یعنی هنوز هم یاد نگرفتی که نباید بدون اجازه به وسایل شخصی کسی دست بزنی!! »
فریده اخم کرده گفت:« گفتی کسی؟.. یعنی من به تو کس هستم؟..»
جای عصبانیتم را خجالت گرفت و گفتم:« اففف فرید به خدا منظورم اینطور نبود، لطفا قهر نشو!! »
فریده همچنان اخم کرده رویش را از من گشتاند. چقدر ناز و نوازشش را کشیدم تا بلاخره گفت« درست است به یک شرط میبخشمت که برایم حساب بدهی چرا من از این ادم خبر ندارم.. همه چیز را باید تعریف کنی..»
با خرسندی گفتم« البته که تعریف میکنم، واقعا طوری که تو فکر میکنی نیست» و تمام ماجرای امروز را برایش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرف هایم فریده مردمک چشمانش را چرخانده گفت« هاای بان دیگر لیاا... براستی که تو زیاد محافظه کار و جدی هستی قندم، مگر او ادم چی گفت که باید تو عصبانی شوی..
#قسمت_چهارم
#نویسنده_روشنا_امیری
آن شب قبل از خواب موبایلم را برداشتم و طبق معمول میخواستم سَری به دنیای مجازی بزنم، مثل هر شب احوال علیا و علی را که بدون پیام من خواب شان نمیبرد، بگیرم.همین که نتم را روشن کردم، پیام واتس اپ از شماره امیر روی صفحه موبایلم ظاهر شد. تازه ذهنم را از افکار امروز امیر خالی کرده بودم که دوباره پیش چشمانم سبز شد. نمیدانم چی حسی داشتم اما بیشتر شبیه مخلوطی ازهیجان و قهر بود. خودم هم نمیدانستم چرا امروز این چنین شده بودم؟... این دست و پاچه گی برای چه بود؟... اما چیزی بیشتر از هر چیزی ذهنم را مغشوش کرده بود، ابن بود که من نمیتوانستم حالت خودم را درک کنم، بهتر بگویم نمیدانستم من ازبابت این توجه های ناگهانی امیر، از این رفتار های صمیمانه اش که گویا سالهاست با همدیگر رابطه رفیقانه داشته باشیم، حتی همکار شدن دوباره ام با او در یک مکان ان هم نزدیک تر از قبل، واقعا ناراحت بودم یا خوشحال.......؟
احساسم را که نمیدانستم چیست..؟، چون من هیچ چیزی راجع به عاطفه نمیفهمیدم.... نمیفهمیدم محبت، وابسته گی، دوست داشتن، عشق از هم چه فرق دارند؟.... از کجا میفهمیدم..؟.. آدم تا زمانی که چیزی را ندیده باشد و طعمش را نچیشده باشد چطور میتواند انرا از بقیه چیز های مشابه تفکیک کند..
اما این را خوب میدانستم که از امیر بدم نمیاید. درست است که شاید ان زمان به او علاقه نداشتم، حس خاصی هم نداشتم، در عین حال از او نه نفرت داشتم و نه بدم میامد... فقط از رفتارو حرف های پر توقع اش خشمم گرفته بود. فقط یک حس بازدارنده از درون مانع ام میشد، شاید هم ضمیر ناخود اگاهم برایم هشدار میداد به امیر نزدیک نشوم..
بلی!!، من از امیر فرار میکردم... چون تجربه ای که از زنده گی داشتم، برایم اجازه نمیداد نه به امیر و نه به هیچ کسی دیگری اعتماد کنم...
آه عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:« خدایا باز این سیاه سوخته چی میخواهد..؟؟.. ای دگه چی بلای بد است که در غمش ماندم..»
هر چند اول دلم نبود پیامش را باز کنم اما باز هم کنجکاو شدم و بلاخره پیامش را باز کردم:
« سلام بانو لیاا!!
از بابت رفتار امروزم که سبب ناراحتی شما شد واقعا متاسف هستم و خیلی معذرت میخواهم. البته باید بگویم که در قبال رفتار ها و حرف های امروزم منظوری نداشتم و همه از حس خوب که به خاطر دوباره همکار شدن با مثل شما وکیل مدافع و در عین حال استاد موفق داشتم نشأت میگرفت. اما خوب باید میفهمیدم که شما با همه فرق دارید. انسان محافظه کار، جدی و رسمی هستید، ویژه گی های که جذابیت شخصیت شما را بیشتر و برازنده تر از همه میسازد.
به هر حال قلبا از شما خواهشمندم از من خفه نباشید و اگر معذرتم را بپذیرد ممنون لطف تان میشوم..»
قبلا در مورد جذبه و تاثیر گذاری حرف های امیر شنیده بودم اما امروز خودم حس کردم. واقعا او بسیار خوب با کلمات بازی میکرد و میدانست چطور انسان را تحت تاثیرش قرار بدهد. چه دروغ بگویم، واقعا خیلی از خواندن این پیام احساس خوشی و ارامش برایم دست داده بود... حتی بعد از خواندن پیامش از گفتار چند لحظه قبلم خجل شده بودم.
با لبخندی که به لبانم وصل شده بودند در جواب پیام امیر نوشتم که:« خواهش میکنم اقا امیر، مشکلی نیست. لطفا خود تان را ناراحت نسازید.» و ارسالش کردم. اما امیر انلاین نبود.
فریده که متوجه لبخند محسوس من شده بود، خودش را به من نزدیک کرد و دقیقا کنارم نشست و گفت« خیریت است؟... چرا سر خود میخندی؟؟.. بگو تا من هم بخندم..»
در حالی که هنوز هم لبخند به لب داشتم در جواب فریده گفتم« چیزی نیست..»
فریده چشمانش را به سویم تنگ کرده گفت:« درست است نگو لیا خانم، خودم پیدایش میکنم، هر چه است در این مبایل است..» و مبایل را با عجله از دستم گرفت، انقدر سریع این کار را کرد که فرصت اعتراض برایم باقی نگذاشت. بعد از خواندن پیام امیر کنجکاوانه پرسید« شماره اش ثبت نیست ، این ادم کیست؟... چرا اینطور پیام داده است؟.. »
من که از این کار فریده عصبانی بودم، با خشم مبایلم را از دستش گرفته گفتم:« یعنی هنوز هم یاد نگرفتی که نباید بدون اجازه به وسایل شخصی کسی دست بزنی!! »
فریده اخم کرده گفت:« گفتی کسی؟.. یعنی من به تو کس هستم؟..»
جای عصبانیتم را خجالت گرفت و گفتم:« اففف فرید به خدا منظورم اینطور نبود، لطفا قهر نشو!! »
فریده همچنان اخم کرده رویش را از من گشتاند. چقدر ناز و نوازشش را کشیدم تا بلاخره گفت« درست است به یک شرط میبخشمت که برایم حساب بدهی چرا من از این ادم خبر ندارم.. همه چیز را باید تعریف کنی..»
با خرسندی گفتم« البته که تعریف میکنم، واقعا طوری که تو فکر میکنی نیست» و تمام ماجرای امروز را برایش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرف هایم فریده مردمک چشمانش را چرخانده گفت« هاای بان دیگر لیاا... براستی که تو زیاد محافظه کار و جدی هستی قندم، مگر او ادم چی گفت که باید تو عصبانی شوی..
فقط یک سوال پرسید وبس، کجای این کار مشکل دارد...؟»
+:« نه فرید سوالش را نمیگم. منظورم رفتارش است، پیش اقا فیاض طوری صحبت میکرد که گویا ما خیلی با هم صمیمی باشیم، یعنی چطور بگویم..هممم... مثلی که از من خیلی توقع داشت.. اخر اقا فیاض چی فکر کند، تو که میفهمی من از این رفتار ها خوشم نمیاید.. »
-:« چی ربطی دارد جانم، او فقط همکارت است.چرا باید چیزی بدی فکر کند. بیبین لیاا من هم با همکار هایم صحبت میکنم. چه در دنیای مجازی چه حقیقی... منظورم را می فهمی؟.. یعنی میگویم تو خیلی جدی هستی، فراموش نکن این یک نزاکت اچتماعی هم حساب میشه، نباید اینقدر به خود سخت بگیری.. »
+:« یعنی واقعا من غیر عادی رفتار میکنم؟؟»
-:« تا ان حد هم نه اما کمی زیاده روی میکنی. ما مجبور هستیم در زنده گی کاری خود مثل زنده گی شخصی با افراد و اشخاص ارتباط داشته باشیم. و این خیلی یک امر طبیعی است....»
فریده مکث کوتاهی کرد و بعد چشمانش را گشاد کرده گفت« هاااا لیااا!!..نکند به خاطر که تو را نامزد فکر کرد قهر شدی!!...»
تبسم موذی کرد و شمرده شمرده ادامه داد« دختررر..... نکند که ...پرنده درون تو پرواز کرد!!..چطوررر...؟»
پاسخ این سوال فریده را نمیدانستم. پرنده درونم پرواز کرده بود یانه؟؟... شاید تازه پر و بال پروازش را اماده میکرد....
در حالی که روی بال پرنده ای درونم دست میکشیدم تا کمی ارام شود، پرنده ای که از هیجان خودش را به در و دیوار قفس سینه ام میکوبید و در حالی که سعی داشتم هیجانش را فرو برده خودم را عادی جلوه دهم گفتم« درون من پرنده ای است که هرگز پرواز نخواهد کرد..»
فریده پرسید:« چرااا..؟»
در جوابش به ارامی گفتم« چون پر و بالش را قطع کردم تا هرگز پرواز نکند..»
فریده نگاهی کجی به من انداخت و چیزی نگفت. من هم در حالی که ادای خودش را میکردم گفتم:« اینطور به من نبین، راست میگویم، سرم را که مار نگزیده بالای ادمهای بی ثبات امروزی اعتماد کنم. من هر روز با یک قضیه متفاوت روبرو میشوم، با یک بی عدالتی، با خشونت، انهم از سوی افرادی که شاید برای زن ها همه دنیای شان بودند..همه این دلایل منطقی برای زندانی کردن پرنده درونم کافیست..خلاصه بگویم از من بعید است عاشق شوم...»
آن شب چقدر با اعتماد به نفس این حرف ها را برای فریده بیان میکردم. در واقع میخواستم به او درس بدهم تا زود به هر کس وناکس اعتماد نکند.. از کجامیفهمیدم منطقی که روزی دیگران را درس میداد، یک روزی به دام افتاده راه دل را در پیش خواهد گرفت..
فریده لبخند دندان نمایی زد وگفت:« البته جانم از جهان هم بعید بود اما عاشق شد....باورت میشود جهان را میگویم.. برادر جدی و زیبای من که حتی حوصله دوبار تکرار کردن یک سوال را برای خواهر یکدانه اش نداشت و هر دقیقه غر زده مغزم را میخورد، حالا عاشق شده..از جهانم که بعید نبود از تو هم نیست... »
خنده ام گرفته بود، یعنی چرا عاشق شدن برادر ها برای خواهران شان غیر قابل انتظار است..البته چی دروغ بگویم من هم متعجب شده بودم در عین حال کنجکاو این که جهان عاشق کی شده است..؟
خندیده گفتم:« به خاطر که برادر تو است نباید عاشق شود چطورر؟.... خووب بگو عاشق کی شده واقعا خیلی کنجکاو شدم...»
فریده لبش را دندان گرفته گفت:« اگر بگویم باورت نخواهد شد، میفهمی ای جهانک که به من چیزی نمیگوید اما من همه چیز فهمیدم، وقتی مادرم با جهان صحبت میکرد شنیدم. هر چند جهان میگفت که تا خودش نیامده به کسی چیزی نگوییم اما از تو پنهان نمیتوانم چون فکر میکنم حقت است باید بدانی...!!»
هنوز حرفش را تکمیل نکرده بود که صدای خاله ام به گوش ما رسید:« فریده!!، دخترم بیا پدرت زنگ زده، میخواهد همرایت صحبت کند..!»
فریده با شنیدن اسم پدرش ذوق زده از جایش بلند شد و دویده به سمت مادرش رفت. بعد از حرف زدن با پدرش هم مرا خواب برده بود دیگر نشد حرفش را تکمیل کند.
حالا که به یاد آن شب می افتم، حسرت میخورم که ای کاش فریده حرفش را تکمیل میکرد...
اما بیشتر از همه حرف های فریده در مورد شخصیت محافظه کار وجدی من ذهنم را مشغول کرده بود..
آن شب واقعا حرف های فریده روی ذهنیت من تاثیر زیادی گذاشت. با خود فکر میکردم که واقعا من چرا اینقدر سرد و جدی هستم؟.. دیگران در مورد چی فکر میکند؟.. رفتار من واقعا غیر عادی است؟...
حرف های فریده سبب شد تا رفتار ها و حرف های غیر منتظره و عجیب امیر در نظرم عادی جلوه کند. در حقیقت این ذهنیت جرقه ای بود برای پا گذاشتن در دنیای جدید....
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
+:« نه فرید سوالش را نمیگم. منظورم رفتارش است، پیش اقا فیاض طوری صحبت میکرد که گویا ما خیلی با هم صمیمی باشیم، یعنی چطور بگویم..هممم... مثلی که از من خیلی توقع داشت.. اخر اقا فیاض چی فکر کند، تو که میفهمی من از این رفتار ها خوشم نمیاید.. »
-:« چی ربطی دارد جانم، او فقط همکارت است.چرا باید چیزی بدی فکر کند. بیبین لیاا من هم با همکار هایم صحبت میکنم. چه در دنیای مجازی چه حقیقی... منظورم را می فهمی؟.. یعنی میگویم تو خیلی جدی هستی، فراموش نکن این یک نزاکت اچتماعی هم حساب میشه، نباید اینقدر به خود سخت بگیری.. »
+:« یعنی واقعا من غیر عادی رفتار میکنم؟؟»
-:« تا ان حد هم نه اما کمی زیاده روی میکنی. ما مجبور هستیم در زنده گی کاری خود مثل زنده گی شخصی با افراد و اشخاص ارتباط داشته باشیم. و این خیلی یک امر طبیعی است....»
فریده مکث کوتاهی کرد و بعد چشمانش را گشاد کرده گفت« هاااا لیااا!!..نکند به خاطر که تو را نامزد فکر کرد قهر شدی!!...»
تبسم موذی کرد و شمرده شمرده ادامه داد« دختررر..... نکند که ...پرنده درون تو پرواز کرد!!..چطوررر...؟»
پاسخ این سوال فریده را نمیدانستم. پرنده درونم پرواز کرده بود یانه؟؟... شاید تازه پر و بال پروازش را اماده میکرد....
در حالی که روی بال پرنده ای درونم دست میکشیدم تا کمی ارام شود، پرنده ای که از هیجان خودش را به در و دیوار قفس سینه ام میکوبید و در حالی که سعی داشتم هیجانش را فرو برده خودم را عادی جلوه دهم گفتم« درون من پرنده ای است که هرگز پرواز نخواهد کرد..»
فریده پرسید:« چرااا..؟»
در جوابش به ارامی گفتم« چون پر و بالش را قطع کردم تا هرگز پرواز نکند..»
فریده نگاهی کجی به من انداخت و چیزی نگفت. من هم در حالی که ادای خودش را میکردم گفتم:« اینطور به من نبین، راست میگویم، سرم را که مار نگزیده بالای ادمهای بی ثبات امروزی اعتماد کنم. من هر روز با یک قضیه متفاوت روبرو میشوم، با یک بی عدالتی، با خشونت، انهم از سوی افرادی که شاید برای زن ها همه دنیای شان بودند..همه این دلایل منطقی برای زندانی کردن پرنده درونم کافیست..خلاصه بگویم از من بعید است عاشق شوم...»
آن شب چقدر با اعتماد به نفس این حرف ها را برای فریده بیان میکردم. در واقع میخواستم به او درس بدهم تا زود به هر کس وناکس اعتماد نکند.. از کجامیفهمیدم منطقی که روزی دیگران را درس میداد، یک روزی به دام افتاده راه دل را در پیش خواهد گرفت..
فریده لبخند دندان نمایی زد وگفت:« البته جانم از جهان هم بعید بود اما عاشق شد....باورت میشود جهان را میگویم.. برادر جدی و زیبای من که حتی حوصله دوبار تکرار کردن یک سوال را برای خواهر یکدانه اش نداشت و هر دقیقه غر زده مغزم را میخورد، حالا عاشق شده..از جهانم که بعید نبود از تو هم نیست... »
خنده ام گرفته بود، یعنی چرا عاشق شدن برادر ها برای خواهران شان غیر قابل انتظار است..البته چی دروغ بگویم من هم متعجب شده بودم در عین حال کنجکاو این که جهان عاشق کی شده است..؟
خندیده گفتم:« به خاطر که برادر تو است نباید عاشق شود چطورر؟.... خووب بگو عاشق کی شده واقعا خیلی کنجکاو شدم...»
فریده لبش را دندان گرفته گفت:« اگر بگویم باورت نخواهد شد، میفهمی ای جهانک که به من چیزی نمیگوید اما من همه چیز فهمیدم، وقتی مادرم با جهان صحبت میکرد شنیدم. هر چند جهان میگفت که تا خودش نیامده به کسی چیزی نگوییم اما از تو پنهان نمیتوانم چون فکر میکنم حقت است باید بدانی...!!»
هنوز حرفش را تکمیل نکرده بود که صدای خاله ام به گوش ما رسید:« فریده!!، دخترم بیا پدرت زنگ زده، میخواهد همرایت صحبت کند..!»
فریده با شنیدن اسم پدرش ذوق زده از جایش بلند شد و دویده به سمت مادرش رفت. بعد از حرف زدن با پدرش هم مرا خواب برده بود دیگر نشد حرفش را تکمیل کند.
حالا که به یاد آن شب می افتم، حسرت میخورم که ای کاش فریده حرفش را تکمیل میکرد...
اما بیشتر از همه حرف های فریده در مورد شخصیت محافظه کار وجدی من ذهنم را مشغول کرده بود..
آن شب واقعا حرف های فریده روی ذهنیت من تاثیر زیادی گذاشت. با خود فکر میکردم که واقعا من چرا اینقدر سرد و جدی هستم؟.. دیگران در مورد چی فکر میکند؟.. رفتار من واقعا غیر عادی است؟...
حرف های فریده سبب شد تا رفتار ها و حرف های غیر منتظره و عجیب امیر در نظرم عادی جلوه کند. در حقیقت این ذهنیت جرقه ای بود برای پا گذاشتن در دنیای جدید....
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ هیچﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺮﻗﺼﯿﺪ ﺗﺎ ﭘﺎﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ...
ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ دوستشان ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ نیاید...
ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎمیست ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ!
@RomanVaBio
ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺮﻗﺼﯿﺪ ﺗﺎ ﭘﺎﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ...
ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ دوستشان ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ نیاید...
ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎمیست ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ!
@RomanVaBio
-امروز غمگین به نظر می رسی.
+راستشو بخای من همیشه غمگینم ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش رو نداشتم . . .🥀
@RomanVaBio
+راستشو بخای من همیشه غمگینم ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش رو نداشتم . . .🥀
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
فقط یک سوال پرسید وبس، کجای این کار مشکل دارد...؟» +:« نه فرید سوالش را نمیگم. منظورم رفتارش است، پیش اقا فیاض طوری صحبت میکرد که گویا ما خیلی با هم صمیمی باشیم، یعنی چطور بگویم..هممم... مثلی که از من خیلی توقع داشت.. اخر اقا فیاض چی فکر کند، تو که میفهمی…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_پنجم
«وقتی او را به شفاخانه آوردند، وضیعت اش خیلی وخیم بود. در ناحیه سرش از چند جا پاره گی عمیق دیده میشود که به احتمال زیاد توسط چوب یا کدام وسیله سنگین دیگر ضربه دیده است. ضربه به حدی قوی بوده که حتی از تاثیرش چشم و مغزش هم آسیب دیده است. شاید تا اخر عمر سر دردی ناشی از ان با او باشد. برعلاوه استخوان ساق پای چپ اش هم از چند ناحیه شکسته است. در بدنش زخم ها و کبودی های که نشانگرضرب و شتم عمیق و طولانی مدت است، وجود دارد. از نظر حالت روحی هم چندان وضیعت مطلوبی ندارد. دچار افسرده گی شدید است. همزمان با مداوای جسمی، همکاران روانشناس ما در زمینه روان درمانی بیمار نیز یا ما همکاری میکند.»
این حرف ها توضیحات داکتر فرهان"اسكندر" داکتر معالج «نباهت» بود که در مورد وضیعت صحی اش برایم ارایه میکرد. داکتر فرهان در حالی که روبروی من، در پایین بستر نباهت ایستاده بود، انگشتانش را گره زده و ادامه داد:« او ۲۱ سال سن دارد و پنج روز پیش به کمک مردم محل به شفاخانه منتقل شد. اهالی منطقه او را به حالت زخمی از کوچه یافتند. به گفته انان نباهت اهل ان کوچه نیست و کسی او را بعد از شکنجه شدید جسمی در آنجا رها کرده است...» انگشتانش را از حالت گره باز کرد و با دستش به نباهت اشاره نموده اضافه کرد« میگوید کار شوهرش است. قبلا هم چندین بار مورد خشونت از سوی خانواده شوهرش قرار گرفته است. اما از خانواده و بسته گان خودش هیچ خبری نیست. او هم در مورد خانواده اش چیزی نمیگوید. موضوع که خیلی ما را نگران ساخته است هم همین است. که او بعد از تداوی به کجا خواهد رفت..؟»
شنیدن این حرف ها بالای قلبم سنگینی میکرد. روحم را ازرده میساخت.
انگشتانم را مشت کردم و چشمانم را برای چند ثانیه ای بستم. هرچند به عنوان یک وکیل مدافع، روبرو شدنم با این چنین قضایا خیلی عادی به نظر میرسد اما هر زمانی که با این حوادث روبرو میشدم، خاطرات بد گذشته برایم تداعی میشد....خاطراتی که مثل زخم های باز روی جسم عاطفی من باقی مانده بود..زخم های که همیشه انها را پس زده بوده و مخفی شان کرده بودم..اگر زخم ها در زمان لازم شان مداوا نشود، اگر ما نتوانیم با درد های ما مقابل شویم، انها تبدیل به عقده های میشود که مثل کور گره عمیق روی قفس سینه ما سنگینی خواهد کرد. زیرا شدت درد هایمان همیشه به تعداد رویداد های مشابه و بهبود نیافته گذشته بسته گی دارد...
با شنیدن صدای داکتر فرهان دوباره به خود امدم:« وکیل خانم شما خوب هستید... ؟»
آهی عمیقی کشیدم، انگشتانم را از مشتم رها کردم و چشمانم را باز کرده به ارامی گفتم:« بلی..تشکر خوب هستم. اگر اجازه تان باشد میخواهم با بیمار چند لحظه ای صحبت کنم..در ضمن خواهشاً بی زحمت گزارش صحی مریض را به صورت کتبی برایم تحویل دهید تا ضمیمه دوسیه دعوایش بسازم....»
داکتر فرهان گفت:« درست است مشکلی نیست میتوانید صحبت کنید اما لطفا بیمار را زیاد خسته نسازید. تا تمام شدن صحبت تان من گزارش صحی را هم اماده کرده میارم..»
از داکتر فرهان تشکر کردم و بعد از رفتن او به سوی بستر نباهت حرکت کردم. قضیه نباهت مثل قضایای دیگر از طریق سارنوالی به نهاد حقوقی ما معرفی شده بود و به عنوان اخرین قضیه کاری ام در نهاد من مسولیت وکالت اش را به عهده داشتم.
روی چوکی کنار بستر نباهت نشستم. به چهره معصوم، خسته و به خواب رفته یی او خیره شدم...
چهره اش از داستان بیچاره گی و دل شکسته گی حکایت میکرد..
دختر۲۱ ساله ای که در بهار عمرش، خزان سرد و غم انگیزی را تجربه میکرد..
مثل درخت خزان برگ هایش ریخته و شاخه هایش خشکیده بود...
براستی هم چقدر حالتش شبیه فصل خزان بود...
چهره اش مثل برگ های خزان زرد و رنگ پریده، لب های خاکستری رنگش خشک و ترک خورده..
به موهای نرم و خرمایی رنگش به جای کمان، بنداژ حاوی نقطه های سرخ رنگ خون که نشان گر تازه بودن زخم سرش بود، بسته بودند..
حالا اگر از چشم کبود گشته، دندان شکسته و پای گج شده و آویزان شده اش بگذریم...
حساب قلب رنجیده و روح آزرده اش چه..؟؟
شاید من میتوانستم برای جسم زخمی و آسیب دیده نباهت داد خواهی کنم. اما هیچ قانون و قاضی را نمیتوانستم متقاعد کنم که برای قلب شکسته اش حکم صادرکند..
تا امروز قانون جزای کشور های مختلف دنیا، اصول محاکمات شان، مراجع قضاوت شان را مطالعه کرده ام. در قانون هیچ کشوری ندیدم و
نخوانده ام که شکستن دل ادم ها جرم باشد... واقعا نمیدانم چرا شکستن دل ادم ها بهایی ندارد...؟
مگر خشونت و شکنجه تنها جسم انسان را متضرر میسازد..؟
در اصل بدترین نوع خشونت به خصوص برای زن ها جراحت روحی است. زیرا اثر زخم های جسم انسان با گذشت زمان از بین میرود. اما زخم های روح ما را حتی زمان هم نمیتواند به آسانی مداوا کند...
.....
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_پنجم
«وقتی او را به شفاخانه آوردند، وضیعت اش خیلی وخیم بود. در ناحیه سرش از چند جا پاره گی عمیق دیده میشود که به احتمال زیاد توسط چوب یا کدام وسیله سنگین دیگر ضربه دیده است. ضربه به حدی قوی بوده که حتی از تاثیرش چشم و مغزش هم آسیب دیده است. شاید تا اخر عمر سر دردی ناشی از ان با او باشد. برعلاوه استخوان ساق پای چپ اش هم از چند ناحیه شکسته است. در بدنش زخم ها و کبودی های که نشانگرضرب و شتم عمیق و طولانی مدت است، وجود دارد. از نظر حالت روحی هم چندان وضیعت مطلوبی ندارد. دچار افسرده گی شدید است. همزمان با مداوای جسمی، همکاران روانشناس ما در زمینه روان درمانی بیمار نیز یا ما همکاری میکند.»
این حرف ها توضیحات داکتر فرهان"اسكندر" داکتر معالج «نباهت» بود که در مورد وضیعت صحی اش برایم ارایه میکرد. داکتر فرهان در حالی که روبروی من، در پایین بستر نباهت ایستاده بود، انگشتانش را گره زده و ادامه داد:« او ۲۱ سال سن دارد و پنج روز پیش به کمک مردم محل به شفاخانه منتقل شد. اهالی منطقه او را به حالت زخمی از کوچه یافتند. به گفته انان نباهت اهل ان کوچه نیست و کسی او را بعد از شکنجه شدید جسمی در آنجا رها کرده است...» انگشتانش را از حالت گره باز کرد و با دستش به نباهت اشاره نموده اضافه کرد« میگوید کار شوهرش است. قبلا هم چندین بار مورد خشونت از سوی خانواده شوهرش قرار گرفته است. اما از خانواده و بسته گان خودش هیچ خبری نیست. او هم در مورد خانواده اش چیزی نمیگوید. موضوع که خیلی ما را نگران ساخته است هم همین است. که او بعد از تداوی به کجا خواهد رفت..؟»
شنیدن این حرف ها بالای قلبم سنگینی میکرد. روحم را ازرده میساخت.
انگشتانم را مشت کردم و چشمانم را برای چند ثانیه ای بستم. هرچند به عنوان یک وکیل مدافع، روبرو شدنم با این چنین قضایا خیلی عادی به نظر میرسد اما هر زمانی که با این حوادث روبرو میشدم، خاطرات بد گذشته برایم تداعی میشد....خاطراتی که مثل زخم های باز روی جسم عاطفی من باقی مانده بود..زخم های که همیشه انها را پس زده بوده و مخفی شان کرده بودم..اگر زخم ها در زمان لازم شان مداوا نشود، اگر ما نتوانیم با درد های ما مقابل شویم، انها تبدیل به عقده های میشود که مثل کور گره عمیق روی قفس سینه ما سنگینی خواهد کرد. زیرا شدت درد هایمان همیشه به تعداد رویداد های مشابه و بهبود نیافته گذشته بسته گی دارد...
با شنیدن صدای داکتر فرهان دوباره به خود امدم:« وکیل خانم شما خوب هستید... ؟»
آهی عمیقی کشیدم، انگشتانم را از مشتم رها کردم و چشمانم را باز کرده به ارامی گفتم:« بلی..تشکر خوب هستم. اگر اجازه تان باشد میخواهم با بیمار چند لحظه ای صحبت کنم..در ضمن خواهشاً بی زحمت گزارش صحی مریض را به صورت کتبی برایم تحویل دهید تا ضمیمه دوسیه دعوایش بسازم....»
داکتر فرهان گفت:« درست است مشکلی نیست میتوانید صحبت کنید اما لطفا بیمار را زیاد خسته نسازید. تا تمام شدن صحبت تان من گزارش صحی را هم اماده کرده میارم..»
از داکتر فرهان تشکر کردم و بعد از رفتن او به سوی بستر نباهت حرکت کردم. قضیه نباهت مثل قضایای دیگر از طریق سارنوالی به نهاد حقوقی ما معرفی شده بود و به عنوان اخرین قضیه کاری ام در نهاد من مسولیت وکالت اش را به عهده داشتم.
روی چوکی کنار بستر نباهت نشستم. به چهره معصوم، خسته و به خواب رفته یی او خیره شدم...
چهره اش از داستان بیچاره گی و دل شکسته گی حکایت میکرد..
دختر۲۱ ساله ای که در بهار عمرش، خزان سرد و غم انگیزی را تجربه میکرد..
مثل درخت خزان برگ هایش ریخته و شاخه هایش خشکیده بود...
براستی هم چقدر حالتش شبیه فصل خزان بود...
چهره اش مثل برگ های خزان زرد و رنگ پریده، لب های خاکستری رنگش خشک و ترک خورده..
به موهای نرم و خرمایی رنگش به جای کمان، بنداژ حاوی نقطه های سرخ رنگ خون که نشان گر تازه بودن زخم سرش بود، بسته بودند..
حالا اگر از چشم کبود گشته، دندان شکسته و پای گج شده و آویزان شده اش بگذریم...
حساب قلب رنجیده و روح آزرده اش چه..؟؟
شاید من میتوانستم برای جسم زخمی و آسیب دیده نباهت داد خواهی کنم. اما هیچ قانون و قاضی را نمیتوانستم متقاعد کنم که برای قلب شکسته اش حکم صادرکند..
تا امروز قانون جزای کشور های مختلف دنیا، اصول محاکمات شان، مراجع قضاوت شان را مطالعه کرده ام. در قانون هیچ کشوری ندیدم و
نخوانده ام که شکستن دل ادم ها جرم باشد... واقعا نمیدانم چرا شکستن دل ادم ها بهایی ندارد...؟
مگر خشونت و شکنجه تنها جسم انسان را متضرر میسازد..؟
در اصل بدترین نوع خشونت به خصوص برای زن ها جراحت روحی است. زیرا اثر زخم های جسم انسان با گذشت زمان از بین میرود. اما زخم های روح ما را حتی زمان هم نمیتواند به آسانی مداوا کند...
.....
【رمان و بیو♡】
فقط یک سوال پرسید وبس، کجای این کار مشکل دارد...؟» +:« نه فرید سوالش را نمیگم. منظورم رفتارش است، پیش اقا فیاض طوری صحبت میکرد که گویا ما خیلی با هم صمیمی باشیم، یعنی چطور بگویم..هممم... مثلی که از من خیلی توقع داشت.. اخر اقا فیاض چی فکر کند، تو که میفهمی…
بلاخره نباهت بعد از چند بار به هم فشردن پلک های پالا و پایینش چشمان خسته اش را باز کرد و با دیدن تبسم ملایمی که در چهره من نقش بسته بود اهسته و بی انرژی گفت« تو داکتر هستی..؟»
با همان تبسم ملایم گفتم« نخیرر.. وکیل مدافع ات هستم..!»
نمیدانم از این موقف چه خاطری بدی داشت اما با شنیدن حرف هایم یکباره پیشانی اش چین خورد، خودش را جمع کرد و لبانش را جویده ترسان گفتم«نخیرر...نمیخواهم...لطفا دوباره مرا به انها نسپارید..!!..لطفا...!!..اینبار دیگر مرا خواهند کشت..!!»
دستم را روی دستش گذاشتم و انگشتان ظریفش را لمس کرده گفتم« هیسس!!.. نترس عزیزم!، از من به تو ضرری نمیرسد. من اینجا هستم تا به تو کمک کنم..»
فشار خفیفی به انگشتان دستم داده و با التماس گفت« لطفا مرا به انها تسلیم نکن..!!.. لطفا همیشه کنارم باش..!»
چقدر دیدن یک همجنست در این حالت میتواند سخت باشد. او از فرط تنهایی و بیچاره گی حتی به ادمی که فقط چند لحظه ای از دیدنش نمی گذشت پناه می آورد..
مهر امیز گفتم« نگران نباش، پولیس ها به تعقیب کثافتی که با تو این کار را کرد هستند و مطمئن باش که حتما او را به سزای اعمالش میرسانم. در ضمن جانم تو باید با من کمک کنی تا خانواده ات را پیدا کنم. یعنی چی بدانم ادرس خانه تان یا کدام ادرسی که بتوانم از طریق آن با والدینت به تماس شوم. شاید انها هم نگران حالت باشند..»
اینبار مثلی که حرف هایم نقطه درد نباهت را فشرده بود، اشک از گوشه اش لغزید و بعد از کشیدن اهی عمیقی سرش را تکان داده گفت« من والدینی ندارم که نگرانم شوند..بهتر بگویم وجودم برای انها مایه نگرانی نیست..»
پرسیدم« یعنی چطور..؟»
رویش را به سمت پنجره اتاق گشتاند و به نقطه نامعلومی خیره شده ساکت ماند.
چند لحظه ای منتظر جواب دادنش ماندم اما وقتی دیدم که نمیشود از این بیشتر چیزی از او بپرسم از جایم بلند شده گفتم« خووب درست است مشکلی نیست. من فعلا میروم اما دوباره میایم. حالا که نمیخواهی روز بعد با هم حرف میزنیم.. شفا باشد جانم..»
هنوز دو سه قدم برداشته بودم که صدایش به گوشم رسید:« من فقط هشت سال داشتم که آنها( خانواده شوهرم) به خانه ما در کابل حمله کردند. پدرم از انها بدهکار بود و نتوانسته بود بدهی خودش را بپردازد. وقتی از خانه چیزی پیدا نکردند مرا با خود شان بردند و برای پدرم گفتند پول را بیاورد مرا با خودش ببرد..»
رویم را به سمت نباهت گشتاندم. او هم مرا نگاه میکرد. گویا با نگاهایش از من میخواست پای حرف هایش بشینم. بناً دوباره سر جایم نشستم و گفتم« ادامه بده..!»
نباهت که حالا سفره دلش را به من باز کرده بود گفت« وقتی مرا با خود اینجا اوردند. فقط یک طفل هشت ساله بودم.شب ها تا صبح از ترس لرزیده و گریه میکردم. روز ها منتظر امدن پدرم میماندم. مطمئن بودم که او امده و مرا از چنگال ظلم شان نجات خواهد داد. اما او تا امروز نیامد.
این همه کافی نبود که هر روز دشنام و توهین هم میشنیدم. این هم چیزی نبود در حقیقت شنیدن دشنام و تو هین از مقدمات درد های من حساب میشود. آنقدر بالای من خشمگین بودند که از هیچ نوع شکنجه در حقم دریغ نکردند. گاهی لت وکوبم میکردند، گاهی با سیخ داغ بدنم را میسوختاندند..
مگر من چی گناهی داشتم..؟
من فقط طفل بودم.. سزای بدهی پدرم را چرا باید من میپرداختم انهم به این زجر..؟
تو بگو گناه من چی بود...؟»
به سوالش پاسخی نداشتم و مسکوت ماندم..
نباهت که حالا به سقف اتاق خیره مانده بود، همچنان به سخنانش بعد از مکث کوتاهی با صدای لرزان و گلوی بغض گرفته ادامه داد« شانزده ساله که شدم مرا با پسر شان سلیم نکاح کردند. میدانی..!، با همه شرایط خودم را قاطی کردم، حتی با این شکنجه ها و توهین ها هم خودم را عادت دادم. با وجود همه چیز فقط میخواستم با سلیم خوش باشم. میخواستم او مرا دوست داشته باشد. اما این دنیا حتی مرا لایق یک دل خوشی کوچک هم نمیدانست. یا شاید بعضی ها مثل من به این دنیا امده اند تا معنای دیگر درد باشند..
من برای سلیم فقط یک بازیچه بودم.. وقتی تنها میماند، غمگین میشد به من پناه می اورد، با من بازی میکرد. اما وقتی حالش خوب بود، وقتی پول در بیرون از خانه به خوش گذرانی میپرداخت..
وقتی هم که مشکلات زنده گی فشارش میداد، یا واضیح بگویم وقتی میز قمار را میباخت، عقده اش را بالای من خالی میکرد..مثلی که مقصر همه بد بختی هایش من باشم. مثل حیوان وحشی بالایم حمله کرده، به سر و صورتم میکوبید...
من فقط از او قلبی میخواستم که دوستم داشته باشد. »
رویش را به سمت من کرد و اضافه کرد«تو بگو چیزی زیادی میخواستم.. ؟؟
حد اقل برای من چیزی زیادی بود..؟»
تو نمیدانی..!!
هیچ کسی هم نخواهد بداند که وقتی بالای یک زن دست بلند میشود چقدر حس ضعیفی و بیچاره گی میکند.. چقدر در میان مشت و لگد ها خودش را مخفی کرده و از این جسم ضعیف و درمانده اش نفرت میکند..
با همان تبسم ملایم گفتم« نخیرر.. وکیل مدافع ات هستم..!»
نمیدانم از این موقف چه خاطری بدی داشت اما با شنیدن حرف هایم یکباره پیشانی اش چین خورد، خودش را جمع کرد و لبانش را جویده ترسان گفتم«نخیرر...نمیخواهم...لطفا دوباره مرا به انها نسپارید..!!..لطفا...!!..اینبار دیگر مرا خواهند کشت..!!»
دستم را روی دستش گذاشتم و انگشتان ظریفش را لمس کرده گفتم« هیسس!!.. نترس عزیزم!، از من به تو ضرری نمیرسد. من اینجا هستم تا به تو کمک کنم..»
فشار خفیفی به انگشتان دستم داده و با التماس گفت« لطفا مرا به انها تسلیم نکن..!!.. لطفا همیشه کنارم باش..!»
چقدر دیدن یک همجنست در این حالت میتواند سخت باشد. او از فرط تنهایی و بیچاره گی حتی به ادمی که فقط چند لحظه ای از دیدنش نمی گذشت پناه می آورد..
مهر امیز گفتم« نگران نباش، پولیس ها به تعقیب کثافتی که با تو این کار را کرد هستند و مطمئن باش که حتما او را به سزای اعمالش میرسانم. در ضمن جانم تو باید با من کمک کنی تا خانواده ات را پیدا کنم. یعنی چی بدانم ادرس خانه تان یا کدام ادرسی که بتوانم از طریق آن با والدینت به تماس شوم. شاید انها هم نگران حالت باشند..»
اینبار مثلی که حرف هایم نقطه درد نباهت را فشرده بود، اشک از گوشه اش لغزید و بعد از کشیدن اهی عمیقی سرش را تکان داده گفت« من والدینی ندارم که نگرانم شوند..بهتر بگویم وجودم برای انها مایه نگرانی نیست..»
پرسیدم« یعنی چطور..؟»
رویش را به سمت پنجره اتاق گشتاند و به نقطه نامعلومی خیره شده ساکت ماند.
چند لحظه ای منتظر جواب دادنش ماندم اما وقتی دیدم که نمیشود از این بیشتر چیزی از او بپرسم از جایم بلند شده گفتم« خووب درست است مشکلی نیست. من فعلا میروم اما دوباره میایم. حالا که نمیخواهی روز بعد با هم حرف میزنیم.. شفا باشد جانم..»
هنوز دو سه قدم برداشته بودم که صدایش به گوشم رسید:« من فقط هشت سال داشتم که آنها( خانواده شوهرم) به خانه ما در کابل حمله کردند. پدرم از انها بدهکار بود و نتوانسته بود بدهی خودش را بپردازد. وقتی از خانه چیزی پیدا نکردند مرا با خود شان بردند و برای پدرم گفتند پول را بیاورد مرا با خودش ببرد..»
رویم را به سمت نباهت گشتاندم. او هم مرا نگاه میکرد. گویا با نگاهایش از من میخواست پای حرف هایش بشینم. بناً دوباره سر جایم نشستم و گفتم« ادامه بده..!»
نباهت که حالا سفره دلش را به من باز کرده بود گفت« وقتی مرا با خود اینجا اوردند. فقط یک طفل هشت ساله بودم.شب ها تا صبح از ترس لرزیده و گریه میکردم. روز ها منتظر امدن پدرم میماندم. مطمئن بودم که او امده و مرا از چنگال ظلم شان نجات خواهد داد. اما او تا امروز نیامد.
این همه کافی نبود که هر روز دشنام و توهین هم میشنیدم. این هم چیزی نبود در حقیقت شنیدن دشنام و تو هین از مقدمات درد های من حساب میشود. آنقدر بالای من خشمگین بودند که از هیچ نوع شکنجه در حقم دریغ نکردند. گاهی لت وکوبم میکردند، گاهی با سیخ داغ بدنم را میسوختاندند..
مگر من چی گناهی داشتم..؟
من فقط طفل بودم.. سزای بدهی پدرم را چرا باید من میپرداختم انهم به این زجر..؟
تو بگو گناه من چی بود...؟»
به سوالش پاسخی نداشتم و مسکوت ماندم..
نباهت که حالا به سقف اتاق خیره مانده بود، همچنان به سخنانش بعد از مکث کوتاهی با صدای لرزان و گلوی بغض گرفته ادامه داد« شانزده ساله که شدم مرا با پسر شان سلیم نکاح کردند. میدانی..!، با همه شرایط خودم را قاطی کردم، حتی با این شکنجه ها و توهین ها هم خودم را عادت دادم. با وجود همه چیز فقط میخواستم با سلیم خوش باشم. میخواستم او مرا دوست داشته باشد. اما این دنیا حتی مرا لایق یک دل خوشی کوچک هم نمیدانست. یا شاید بعضی ها مثل من به این دنیا امده اند تا معنای دیگر درد باشند..
من برای سلیم فقط یک بازیچه بودم.. وقتی تنها میماند، غمگین میشد به من پناه می اورد، با من بازی میکرد. اما وقتی حالش خوب بود، وقتی پول در بیرون از خانه به خوش گذرانی میپرداخت..
وقتی هم که مشکلات زنده گی فشارش میداد، یا واضیح بگویم وقتی میز قمار را میباخت، عقده اش را بالای من خالی میکرد..مثلی که مقصر همه بد بختی هایش من باشم. مثل حیوان وحشی بالایم حمله کرده، به سر و صورتم میکوبید...
من فقط از او قلبی میخواستم که دوستم داشته باشد. »
رویش را به سمت من کرد و اضافه کرد«تو بگو چیزی زیادی میخواستم.. ؟؟
حد اقل برای من چیزی زیادی بود..؟»
تو نمیدانی..!!
هیچ کسی هم نخواهد بداند که وقتی بالای یک زن دست بلند میشود چقدر حس ضعیفی و بیچاره گی میکند.. چقدر در میان مشت و لگد ها خودش را مخفی کرده و از این جسم ضعیف و درمانده اش نفرت میکند..
چقدر زجر میبینند و غرور شان میشکند وقتی عذر کنان میگویند« بس کن دیگر تو را خدا نزن.!!
براستی خداوند چرا زن ها را اینقدر ضعیف افریده..؟
چرا زن ها به این اسانی عذر کرده تسلیم میشوند..؟»
نمیدانستم به سوالهایش چه پاسخی بدهم. اما فقط ایمان داشتم که خداوند زن ها را ضعیف نیافریده..
چشمانم را بالا گرفتم و چند بار پلک زدم تا مانع جاری شدن اشک هایم شوم. نمیخواستم در مقابل نباهت اشک ریخته، حس بیچاره گی را بیشتر برایش القا کنم..
بغضم را فرو بردم و گفتم« زن ها بزرگترین اعجاز خداوند هستند امکان ندارد خداوند ضعیف خلق شان کرده باشد. زن ها در ضمن ظریف بودن شان قوی افریده شده اند...
ضعف به جنس نه به باور و جوهر ما ارتباط دارد...»
نباهت نگاهی معصومانه ای به من کرد و مایوسانه گفت« ولی من از آن دسته زن ها نیستم..!»
قاطعانه گفتم« چرا..؟، تو از قوی ترین شان هستی..
قوی بودن به زور فزیکی و شکستن و ضربه زدن به کسی یا چیزی نیست..قوت در زیر پا کردن کرامت انسانی نیست..
قوی بودن در اصل مبارز بودن است، دوام آوردن است، صبور بودن است.. چیز های که تو همه اش را یکجای داری..!
زنان قوی شاید گریه کنند، زمین بخورند اما محال است که تسلیم شوند...
تنها مشکل که قوت زنها را کم میسازد همین است که فراموش میکنند چقدر قوی هستند...!»
لبخند گرمی به لبانش وصل شد و در سیمایش باد ارامش وزید..
با لحن سرشار از امید گفت« میخواهم مثل تو شوم..!»
صورتش را نوازش کردم و گفتم« بهتر از من میشوی ان شاءالله.. »
نگاهی به ساعتم انداختم و از جایم بلند شده گفتم:« خوووب دیگر وقت ملاقات تمام شده، من باید بروم اگر نه داکترت بالایم قهر خواهد شد..
بعدا به دیدنت میایم.. فعلا خدا نگهدارت! » و به راه افتادم.
تا میخواستم از دروازه اتاق بیرون شوم دوباره صدایم زد« وکیل خانم؟»
رویم را گشتانده گفتم« بگو جانم.!»
تبسمی کرد وگفت« تو بسیااار خوب هستی...!!
لطفا دوباره به دیدنم بیایی، مرا اینجا تنها نگذار..!»
چشمانم اشکی شد و گلویم پر کرده بود لذا فقط با اشاره سر جوابم را برایش رساندم.. در ان لحظه فقط یک سوال در ذهنم منعکس میشد..
چرا انسان ها تا این حد میتوانند ظالم باشند؟
براستی هم که اگر از انسان، انسانیت اش گرفته شود از حیوان وحشی هم درنده تر است...
....
آن بیست روز به سرعت سرسام آوری میگذشت. در کنار پیش بردن قضیه نباهت و تلاش بی فایده برای یافتن فامیلش، امتحان کادری ام دردانشگاه با موفقیت گذشت. خوب به یاد دارم روزی را که برای اغاز کارم در دانشگاه کنفرانس علمی تحت عنوان « نواقص حقوق جزای افغانستان » در حضور ریس دانشکده حقوق، امر دیپارتمنت، اساتید دیپارتمنت حقوق و سایر کادر های علمی دانشگاه ارایه کردم. به یاد دارم ضمن تشویق و تمجید ریس دانشکده و امر دیپارتمنت از موضوع و نحوه تحقیق و ارایه کنفرانسم، اولین فردی که با پا ایستاد و برایم کف زد امیر بود. بعد از شروع کارم در دانشگاه هر باری که وارد دانشگاه میشدم امیر در مقابل دروازه تعمیر با من سر می خورد. ان زمان فکر میکردم که همه این روبرو شدن ها تصادفی است اما حالا میدانم که امیر قصداً خودش را با من مقابل میساخت
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
براستی خداوند چرا زن ها را اینقدر ضعیف افریده..؟
چرا زن ها به این اسانی عذر کرده تسلیم میشوند..؟»
نمیدانستم به سوالهایش چه پاسخی بدهم. اما فقط ایمان داشتم که خداوند زن ها را ضعیف نیافریده..
چشمانم را بالا گرفتم و چند بار پلک زدم تا مانع جاری شدن اشک هایم شوم. نمیخواستم در مقابل نباهت اشک ریخته، حس بیچاره گی را بیشتر برایش القا کنم..
بغضم را فرو بردم و گفتم« زن ها بزرگترین اعجاز خداوند هستند امکان ندارد خداوند ضعیف خلق شان کرده باشد. زن ها در ضمن ظریف بودن شان قوی افریده شده اند...
ضعف به جنس نه به باور و جوهر ما ارتباط دارد...»
نباهت نگاهی معصومانه ای به من کرد و مایوسانه گفت« ولی من از آن دسته زن ها نیستم..!»
قاطعانه گفتم« چرا..؟، تو از قوی ترین شان هستی..
قوی بودن به زور فزیکی و شکستن و ضربه زدن به کسی یا چیزی نیست..قوت در زیر پا کردن کرامت انسانی نیست..
قوی بودن در اصل مبارز بودن است، دوام آوردن است، صبور بودن است.. چیز های که تو همه اش را یکجای داری..!
زنان قوی شاید گریه کنند، زمین بخورند اما محال است که تسلیم شوند...
تنها مشکل که قوت زنها را کم میسازد همین است که فراموش میکنند چقدر قوی هستند...!»
لبخند گرمی به لبانش وصل شد و در سیمایش باد ارامش وزید..
با لحن سرشار از امید گفت« میخواهم مثل تو شوم..!»
صورتش را نوازش کردم و گفتم« بهتر از من میشوی ان شاءالله.. »
نگاهی به ساعتم انداختم و از جایم بلند شده گفتم:« خوووب دیگر وقت ملاقات تمام شده، من باید بروم اگر نه داکترت بالایم قهر خواهد شد..
بعدا به دیدنت میایم.. فعلا خدا نگهدارت! » و به راه افتادم.
تا میخواستم از دروازه اتاق بیرون شوم دوباره صدایم زد« وکیل خانم؟»
رویم را گشتانده گفتم« بگو جانم.!»
تبسمی کرد وگفت« تو بسیااار خوب هستی...!!
لطفا دوباره به دیدنم بیایی، مرا اینجا تنها نگذار..!»
چشمانم اشکی شد و گلویم پر کرده بود لذا فقط با اشاره سر جوابم را برایش رساندم.. در ان لحظه فقط یک سوال در ذهنم منعکس میشد..
چرا انسان ها تا این حد میتوانند ظالم باشند؟
براستی هم که اگر از انسان، انسانیت اش گرفته شود از حیوان وحشی هم درنده تر است...
....
آن بیست روز به سرعت سرسام آوری میگذشت. در کنار پیش بردن قضیه نباهت و تلاش بی فایده برای یافتن فامیلش، امتحان کادری ام دردانشگاه با موفقیت گذشت. خوب به یاد دارم روزی را که برای اغاز کارم در دانشگاه کنفرانس علمی تحت عنوان « نواقص حقوق جزای افغانستان » در حضور ریس دانشکده حقوق، امر دیپارتمنت، اساتید دیپارتمنت حقوق و سایر کادر های علمی دانشگاه ارایه کردم. به یاد دارم ضمن تشویق و تمجید ریس دانشکده و امر دیپارتمنت از موضوع و نحوه تحقیق و ارایه کنفرانسم، اولین فردی که با پا ایستاد و برایم کف زد امیر بود. بعد از شروع کارم در دانشگاه هر باری که وارد دانشگاه میشدم امیر در مقابل دروازه تعمیر با من سر می خورد. ان زمان فکر میکردم که همه این روبرو شدن ها تصادفی است اما حالا میدانم که امیر قصداً خودش را با من مقابل میساخت
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
مثل خیلی چیزهای شخصی، هرکسی یک "رنج" شخصی هم دارد که هیچکس دیگری غیر از خودش نمیتواند عمیقا آن را درک کند و بفهمد.
@RomanVaBio
@RomanVaBio
آدمای صبور زندگیتون رو به جایی نرسونید که رفتن رو انتخاب کنن چون دیگه تحت هیچ شرایطی برنمیگردن!
@RomanVaBio
@RomanVaBio
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM