ریشه
1.42K subscribers
260 photos
22 videos
6 files
76 links
از نو
نگاه
اندیشه.


دبیر: رضا مقصودی


"توسط ادمین اداره می‌شود"

ارتباط با ادمین:
@Ri_sheh1

کانال دوم (نامه‌ای به پدر و مادرم):
@Ri_sheh2

خانه‌ی فیلم ریشه: @Ri_sheh3
Download Telegram
شباهت‌های ایران و آلمان

ناظرانی که در این سال‌ها‌ (دهه 1920) از آلمان بازدید کردند، با مشاهده‌ی فقر و شیوه پاسخگویی مردم به آن، یعنی رو آوردن به احزاب تندرو چپ و راست، شگفت‌زده می‌شدند. وقتی رمون آرون نخستین بار در 1930 (بعد از جنگ جهانی اول) وارد آلمان شد، تحیّرش بلادرنگ به پرسشی مبدّل شد: چگونه اروپا می‌تواند از کشانده شدن به ورطه‌ی جنگی دیگر احتراز کند؟
دو سال بعد، فیلسوف جوان فرانسوی، سیمون وی، در سراسر کشور سفر کرد و به یک نشریه‌ی جناح چپ گزارش داد که چگونه تنگدستی و بیکاری بافت اجتماعی آلمان را ویران نموده است. کسانی که شغلی داشتند، نگران از دست دادن کار خود بودند. آنان که استطاعت خرید خانه‌ای را نداشتند، خانه‌به‌دوش می‌شدند و یا دست به دامان خویشان خود می‌گشتند تا پناه‌شان دهند، و این امر رابطه‌های خانوادگی را در تنگنا قرار می‌داد. ممکن بود فاجعه دامن‌گیر هر کس بشود؛ مردان سالخورده‌ای را می‌بینی که با یقه‌ای شق و رق و کلاه لبه‌دار در خروجی‌های مترو، به گدایی مشغول‌اند و یا با صدایی ناجور در خیابان‌ها آواز می‌خوانند.
پیرها ستمدیده بودند، حال آن‌که جوانان، که هیچ‌گاه رنگ آسایش را ندیده بودند، حتی خاطرات خوشی نداشتند که بدان پناه برند.
مردم اسیر عادت‌های خود و گرفتار رسانه‌های گروهی شده بودند، و فراموش کردند که درنگ کنند و بیاندیشند، یا در جریان عادی زندگی‌شان چنان وقفه‌ای بلند ایجاد کنند تا از خویش بپرسند که چه اتفاقی دارد می‌افتد؟

برگرفته از کتاب "در کافه‌ی اگزیستانسیالیستی"
نویسنده: سارا بیکوِل
مترجم: هوشمند دهقان

#واژه
#متن_مانا

🌿 @Ri_sheh 🌿
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه کسی می‌گوید
گذشته‌ها گذشته است؟
گذشته‌ی من و تو
درون یاخته‌هامان
همچنان در کار روییدن است
گذشته‌ی من و تو
درختی است بارور
که اشک‌ها و لبخند‌ها
آبیاری‌اش کرده‌اند.
نه،
گذشته‌ها
نگذشته است.

"رزه آوسلندر"


این مرد کهن‌سال سپیدموی، بعد از مرگ همسرش، هر شب قاب عکس او را در آغوش می‌گیرد و می‌خوابد؛ تا این که روزی، پرستارش عکس آن بانو را روی بالش چاپ می‌کند و به مرد هدیه می‌دهد. واکنش دلچسب‌اش را تماشا کنید.

فعالیت‌های از سر گرفته‌ی "ریشه" تقدیم می‌شود به همه‌ی آن‌هایی که هر شب با عکس عزیزشان در بغل، سر بر بالین می‌گذارند.
به همه‌ی آن‌هایی که می‌دانند عشق، درد و تنهایی را.
به همه‌ی آن‌هایی که انسان‌اند.

#پست_ویژه


@Ri_sheh
In rell with Internet

زندگی اینترنتی در حال متحول ساختن روان بشر است، به این ترتیب که از توانایی‌مان برای تنها بودن، و به همراه آن توانایی‌مان برای مهار عواطف و احساسات‌مان و تسلط بر آن‌ها می‌کاهد. ما در حال ایجاد روابط صمیمانه‌ی تازه‌ای با ماشین‌هایی هستیم که به وابستگی‌های تازه‌ای هم منجر می‌شوند، وابستگی به موجودیت‌های اینترنتی، "خود"های افساربسته. گفت‌وگوها و مکالمات به در میان گذاشتن مجموعه‌ای از شایعه‌ها و غیبت‌ها، عکس‌ها و پروفایل‌ها با یکدیگر تبدیل شده است و نه، به‌طور کلی، به شراکت گذاشتن جنبه‌هایی عمیق‌تر از مسئولیت‌پذیری، اجتماع و سیاست.
گذشته از این‌ها، گرچه اینترنت دروازه‌ای به‌سوی جهان اطلاعات بر ما گشوده است، چندان چیزی درباره‌ی چگونگی حفظ ارتباطات یا کنار آمدن با پیچیدگی‌های آن به ما نیاموخته است. حتی همین اطلاعات هم به‌سادگی ممکن است اشتباه باشند، و همین اشتباهات فرد را از بازنگری در خویش بازمی‌دارند و واکنش‌هایی به بار می‌آورند که بیش از آن که حساب‌شده باشند سریع‌اند. و این وضعیت روان آدمی را دچار تغییر می‌کند: آیا آدم‌ها افکار و اندیشه‌های خودشان را دارند؟ آیا استقلال و آزادی عمل خود را دارند؟ آیا مهارت‌های لازم برای یافتن معنا و اعتبار را دارند؟
از طرفی دیگر، از بین رفتن اعتماد به حدی رسیده است که همه‌ی روابط محملی برای اضطراب شده‌اند نه آرامش. ما کیفیت پایین دوستی‌هامان را می‌خواهیم با کمیّت بالایشان جبران کنیم.
وقتی نمی‌توانیم به تردیدهایمان خاتمه دهیم و از بو کشیدن خیانت‌ها و ریاکاری‌ها و هراس از ناامیدی دست برداریم، بی‌اختیار و با ولع تمام، در پی شبکه‌هایی وسیع‌تر از دوستان و دوستی خواهیم بود. در حقیقت، شبکه‌هایی چنان وسیع که می‌توانیم آن‌ها را به شکل فشرده در فهرست شماره‌تلفن‌های موجود در گوشی موبایلی جمع کنیم که ناگزیر با ظهور هر نسل جدید از تلفن‌های همراه گنجایشی بیش‌تر و بیش‌تر خواهد داشت.

برگرفته از کتاب: 42 اندیشه‌ی ناب (تاملاتی درباره‌ی زندگی، جهان و هر آن چیز دیگر)
نویسنده: مارک ورنون
مترجم: پژمان طهرانیان

#واژه
#متن_مانا


@Ri_sheh
همیشه ناتمام می‌‌ماند
حرف‌های من
با خودم

✒️ عباس کیارستمی

#واژه
#شعر


@Ri_sheh
عصر خاموش غم‌انگیزی است
در ملال‌آگین اتاق خویش
خسته‌تر، برگشته از رنگین دیروز خیال و خواب
باز با خود، باز در خود، باز
پاسخ من، حرف اندوه است
در هوای لحظه‌ها پر می‌زند سنگینی این حرف:
هر که با من زیست، با من نیست!
او که بی من بود و در من زیست،
با من زیست.

✒️ عباس خائفی


#واژه
#شعر


@Ri_sheh
Step by Step
Chris Snelling
🎵 Step by Step

🎼 Chris Snelling

#آوا
#موسیقی

@Ri_sheh
برای مردم تفکر هم‌چون باری طاقت فرساست. بنابراین همان قدری که کار حرفه‌ای‌شان ایجاب می‌کند می‌اندیشند و همان‌قدری که برای تفریحاتِ مختلف‌شان لازم است و نیز برای گفتگو و بازی، از این رو باید طوری ترتیب داده شوند که آن‌ها بتوانند با حداقل اندیشه‌ی ممکن کارشان را پیش ببرند ولی اگر در اوقات فراغت‌شان چنین تسهیلاتی نداشته باشند به جای اینکه کتابی به دست بگیرند و قدرت اندیشه شان را محک بزنند، ساعت ها کنار پنجره ولو ‌می‌شوند و به پیش پا افتاده ترین اتفاقات چشم می دوزند و به این ترتیب واقعا برای‌مان می‌شوند مصداق این سخن آریوستو که: چه رقت آورند ساعاتِ بیکاریِ نادانان!

برگرفته از کتاب: متعلقات و ملحقات
نویسنده: آرتور شوپنهاور
مترجم: رضا ولی‌یاری

#واژه
#متن_مانا

@Ri_sheh
از نو، نگاه، اندیشه

✍🏼 رضا مقصودی

"سیاه‌بخت‌های طلاق نگرفته"

- پدر و مادرت با هم زندگی می‌کنن؟
+ آره. ولی اگه پول بیشتری داشتن طلاق می‌گرفتن.
《دیالوگی از فیلم پیش از نیمه شب/ ریچارد لینکلیتر》

واژه‌ی "قدرت" را جایگزین "پول" کنیم معنای جمله کامل‌تر و گسترده‌تر می‌شود.

سوال: ادامه دادن به زندگیِ مشترکِ بد آسیب‌زا تر است یا طلاق گرفتن؟

بسیاری از زندگی‌های مشترک مجموعه‌ای است متعفن از بلاهت‌ها و سفاهت‌ها، دروغ و خیانت‌ها، تحقیر و توهین و نادیده گرفتن‌ها، یک‌نواختی و نارضایتی‌ و ناکامی‌ها اما چرا یک زن تصمیم می‌گیرد به این وضعیت ادامه دهد؟
یک اَبَر دلیل وجود دارد: ضعف.
و سه عامل مهم در به‌وجود آمدن آن ضعف.

1⃣ فشار اقتصادی

در جامعه‌ای که فقر افسارگسیخته رشد می‌کند تا همه را ببلعد، در روزگاری که حقوق و امنیت شغلی یک زن تداعی کننده‌ی دوران برده‌داری است، مسئله‌ی مالی، یکی از مهم‌ترین دلایل عدم توانایی استقلال زنان است.

2⃣ فشار اجتماعی

فرهنگ حاکم بر جامعه مشتمل بر دین، سنت، عرف و در بسیاری از مواقع قانون، مخالف انعطاف‌ناپذیر و سرسخت جدایی است.
هنگامی که طلاق به‌مثابه لرزش چند ریشتری عرش الهی (متاسفانه سازه‌ی عرش الهی، مقاوم‌سازی نشده و ضدزلزله نیست) و منفور ترین حلال شناخته می‌شود؛ زمانی که یک خانواده از ترس آبرو (هنوز معنای این کلمه برایم غیرقابل هضم است) ترجیح می‌دهد با خودکشی و خودسوزی و خودویرانگری دخترش روبه‌رو شود اما برچسب طلاق را بر پیشانی و مهر را بر شناسنامه‌‌ی او نبیند؛ آن دم که همه‌ی اطرافیان خصوصا افراد گنده‌دماغ فضول خودفهمیده‌پندار با عنوان ریش سفید (که از شدت علافی، سر در زندگی بقیه دارند) عزم‌شان را جزم می‌کنند برای جلوگیری از وقوع این رخداد، با توصیه به صبر و سکوت و سوختن و ساختن و سرخ نگه‌ داشتن صورت با سیلی و ردیف کردن ضرب‌المثل‌هایی از این دست:
- زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز‌.
- آن میوه که از سر بر آید، شکری بود.
- چون بدی پیش آید، از بدتر بترس.
- دختر با لباس سفید می‌ره خونه‌ی شوهر، با کفن سفید بر می‌گرده.
وقتی که به استناد قانون مدنی، اگر مرد معتاد یا بیمار روانی نباشد دلیلی بر جدایی وجود ندارد، طلاق یعنی شنا کردن خلاف جهت جریان آب؛ سخت است و جان‌فرسا.

3⃣ از خودبیگانگی

الف) یک زن تا زمانی که شخصیت فردیت یافته نداشته باشد برای فرار از تنهایی و به تبع آن دغدغه‌های اگزیستانسیال، خود را با وضعیت موجود مشغول نگه می‌دارد. ترجیح می‌دهد به‌جای زندگی کردن، وانمود کند که زندگی می‌کند تا ترس و اضطراب هستی، او را به کام خود فرو نبرد.

ب) همان‌طور که نوزاد برای جلب توجه گریه می‌کند، زن‌ هم دنبال چشمانی می‌گردد که نشان دهد در حال رنج کشیدن است. "اریک برن" در کتاب "بازی‌ها" می‌نویسد:
《نفس مشروب‌خواری لذتی ضمنی است که شاید امتیازاتی هم داشته باشد. اما تمام جریان کار، رسیدن به اوج واقعی است که همان خماری روز بعد است. خماری روز بعد پایه‌ای است برای بیان درد‌ها و رنج‌ها و ناراحتی‌ها و انتظار برای دلسوزی دیگران.》
نمایش "من درد می‌کشم" آسان‌ترین و ارزان‌ترین نمایش "من هستم" است. کیست که نخواهد از تنهایی‌اش نمایشی دیدنی بسازد؟
او به نحو بیمارگونه‌ای دوست دارد زوال و فنای خود را به نمایش بگذارد، به زشتی مباهات کند، اظهار بدبختی نماید و همگان را وادار سازد فروریختگی او را نظاره کنند.
آدمی که به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی‌خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را تسلیم آن می‌کند، شخصی است که از ضعف خودش سرمست می‌شود. و می‌خواهد هر چه ضعیف‌تر شود، می‌خواهد جلوی چشمان همه در هم بشکند، می‌خواهد بر زمین بیافتد و حتی از زمین هم پایین‌تر برود.
او در محرومیت رضایت‌خاطر پیدا می‌کند. مظلوم‌نمایی می‌کند با احساس این که به او بد کرده‌اند و او قربانی است. هم‌چنین دنبال چشمی می‌گردد که نشان دهد در حال رنج کشیدن است. که چه‌قدر صبور و اهل تحمل و مدارا است. چه‌قدر بزرگوار است و دم بر نمی‌آورد.
روزی به فرزاندنش خواهد گفت:
《جوونیم‌رو به پای شما گذاشتم. اگر به‌خاطر آینده‌تون نبود، یک لحظه هم این زندگی رو تحمل نمی‌کردم.》
این‌ها را با افتخار می‌گوید. نیاز به تایید و تشویق دارد. گویی شنونده باید به او جایزه بدهد. می‌پندارد که فداکاری و لطف کرده است؛ غافل از این که این تصمیم‌ها نه فقط از سر ایثار نبوده، که فقط نشان‌گر مازوخیسم است و اعتیاد به در بند ماندن.

وقت آن رسیده که طلاق را آسان کنیم و ازدواج را سخت.

#فکر_کنیم

@Ri_sheh
به صف ملحق می‌شوم
آهسته جلو می‌رویم
از خانمی که پیش رویم ایستاده، می‌پرسم:
واسه چی توی صف‌ایم؟
جواب می‌دهد:
تا به یه صف دیگه برسیم.
می‌گویم: چه‌ بی‌هدف. من میرم.
به صف طولانی دیگری اشاره می‌کند
پس باید بری توی اون صف وایستی
به صف ملحق می‌شوم
آهسته جلو می‌رویم

✒️ راجر مگاف

#واژه
#شعر

@Ri_sheh
مصاحبه‌ای با "آندری تارکوفسکی"

- دوست دارين به جوون‌ها چه پيامي بدين؟

+ نمي‌دونم... به نظرم بايد ياد بگيرن در انزوا زندگي کنن و تا جايي که ممکنه با خودشون تنها باشن. به نظرم يکي از مشکلات جوون‌هاي امروز اينه که به هر بهانه‌اي سعي مي‌کنن دور هم جمع بشن و سر و صدا راه بندازن و ديوونه بازي در بيارن. اين ميل به دور هم جمع شدن براي فرار از تنهايي به نظرم يک نشانه‌ي بيماريه. هر آدمي از کودکي بايد ياد بگيره که چطور وقتش رو به تنهايي بگذرونه.
اين به اين معني نيست که بايد تنها باشه بلکه نبايد از تنهايي حوصله‌اش سر بره. چون افرادي که حوصله‌شون از تنهايي سر ميره، از لحاظ عزت نفس در خطر قرار دارن.

#واژه
#متن_مانا

@Ri_sheh
از نو، نگاه، اندیشه...

✍🏼 رضا مقصودی

"چشم‌هایی که نمی‌بینند"

دمدمه‌های صبح است. ساعت از چهار گذشته و کماکان خواب با دیدگانم غریبی می‌کند. سال‌های سال است که حرف "فرانتس کافکا" را به‌جان زیسته‌ام: 《شب من تقسیم می‌شه به دو بخش. بیداری و بی‌خوابی.》
از پنجره نظاره‌گر شهر می‌شوم. تاریکی حاکم است و سیاهی از ورای چراغ‌های روشن، می‌بارد. ذهنم بال می‌گشاید در پهنه‌ی خیال.

به انسان‌های اولیه می‌اندیشم؛ به نیاکان‌مان. آن‌ها که با جهش‌های ژنتیکی از شامپانزه‌ها جدا شدند و گونه‌ی جدیدی از حیوانات را بنا نهادند. به آن‌ها فکر می‌کنم که قبل از کشف آتش بر این سیاره در تاریکی و سرما می‌زیستند و افق دیدشان در شب محدود بود به پیش پایشان‌. به آن‌ها که با به سر رسیدن روز، زندگی‌شان در پرده‌ی سیاهی فرو می‌رفت.
به آن‌ غارنشین‌ها، به انسان‌های نخستین که فکر می‌‌کنم _با فهم محدودی که از جهان دارم_ این‌چنین می‌پندارم که بزرگ‌ترین اتفاق تمام عمر بشر، کشف آتش بوده است. تاباندن نوری بر سیاهی‌ها. وسعت دادن دامنه‌ی دید. گسترده‌تر کردن افق نگاه. ابزاری برای کمک به دیدن.

به اساطیر یونان باستان فکر می‌کنم. به یکی از عزیزترین و شگفت‌انگیزترین و تنهاترین تیتان‌ها؛ پرومته، ایزدی که اخگر آتش را از خدایان المپ دزدید و به مجازات این امر، به فرمان زئوس (خدای خدایان) او را به صخره‌ای بستند و به شکنجه‌ی ابدی محکوم شد.

به‌ هادس فکر می‌کنم. خداوندگار سرزمین مردگان، پادشاه وادی تاریک و خاموش فراموشان؛ که هرگز کسی را از دام او رهایی نبوده است و نخواهد بود.
اگر مرگ، تاریکی و فراموشی است شاید ما مرده‌ایم.

به ادبیات کلاسیک روس فکر می‌کنم. به نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام، "فئودور داستایفسکی". به کتاب ابله. به آن صحنه که شخصیت اصلی رمان "پرنس میشکین" جلوی تابلوی "جسد مسیح در گور" از "هانس هولباین" ایستاده و آن را به‌شکل اعجاب‌انگیزی، دقیق توصیف می‌کند.
در بررسی و تحلیل زندگی و زمانه‌ی داستایفسکی نوشته‌اند سال‌ها قبل از آغاز نگارش این کتاب، او و همسرش در سفری به سوئیس وارد یک موزه می‌شوند. در طول همه‌ی مدت زمانی که همسر فئودور مشغول قدم زدن و نگاه کردن به آثار مختلف و نقاشی‌ها است، داستایفسکی مجذوب و مسحور تابلوی "جسد مسیح در گور" شده، از جلوی آن کنار نمی‌رود.

به ادبیات کلاسیک فرانسه فکر می‌کنم. به "بالزاک". به این ماجرایی که درباره‌ی او روایت شده است:
《در یک نمایشگاه نقاشی، بالزاک جلوی تابلویی قرار می‌گیرد که دشتی را نشان می‌دهد که خانه‌ی کوچکی را در میان گرفته است. از دودکش خانه دود بلند شده است. در این خانه زندگی جریان دارد. بالزاک از نقاش سوال می‌کند
- چند نفر در این خانه زندگی می‌کنند؟
+ خوب... شاید یک خانوار.
- چند بچه دارند؟
+ نمی‌دانم. مثلا سه.
- چند ساله اند؟

این سوال و جواب‌ها برای مدتی ادامه پیدا می‌کند تا زمانی که نقاش کلافه می‌شود و می‌گوید
+ آقای بالزاک، این خانه‌ی کوچکی در پس‌زمینه‌ی نقاشی است. مهم نیست چند نفر در آن‌جا زندگی می‌کنند. من که به‌همه‌ی جزئیات فکر نکرده‌ام.

بالزاک با همدردی می‌گوید
- می‌دانم که به این چیزها اهمیتی نمی‌دهی. روشن است که نمی‌دانی چند کودک در این خانه زندگی می‌کنند و چند خروس در حیاط جلویی می‌پلکد و مادر خانه برای نهار چه پخته است و آیا پدر می‌تواند جهیزیه برای دخترش جور کند یا نه. این را می‌دانم چون دودی که از دودکش بیرون می‌آید برایم باورپذیر نیست. برایم واقعی نیست. اگر این جزئیات را می‌دانستی و دقیق‌تر می‌دیدی، دود بهتری می‌کشیدی و نقاشی‌ بهتر می‌شد.》

به‌راستی ما چقدر از نور استفاده می‌کنیم؟
آیا از تاریکی بیرون آمده‌ایم؟
آیا چشمان‌مان می‌بیند؟
چه‌چیزهایی را می‌بینیم؟
چه‌قدر دقیق و عمیق و موشکافانه؟
چه‌قدر با توجه و تمرکز بر جزئیات؟
چه‌قدر نگاه ما آمیخته است به کنجکاوی و پرسش‌گری و رمزگشایی و تاویل؟
چه‌قدر آموخته‌ایم روشن و همه‌جانبه نگریستن را؟
چه‌قدر تلاش و تمرین کرده‌ایم بازآموزی نگریستن را؟
چه‌قدر زمان صرف کردیم برای از نو دیدن و اندیشیدن؟

سال‌ها قبل از سیطره‌ی اینترنت و شبکه‌های اجتماعی، "والتر بنیامین" نوشت: 《حتی یک سوم از چیزی که چشم به آن داریم، نمی‌بینم.》 یا "ژان لوک گدار" گفت: 《عمیقا احساس می‌کنم که امروزه مردم توانایی دیدن را از دست داده‌اند.》
اکنون چه باید گفت؟

بر خلاف پیشینیان، ما فرزندان نسل تصویریم. از کودکی چشمان‌مان خوگرفته به تلویزیون، به کولاکی از حرکات سریع، تصاویر متنوع، رنگ‌های خیره‌کننده؛ به سینمای سرعت و هیجان. کات پشت کات. نما پشت نما. به موبایل و سرطان اسکرول کردن صفحه، به‌تماشای صدها عکس و ویدئو در طول شبانه‌روز.
وقت آن نرسیده که یک بار از خودت بپرسی آیا این سیلاب تصاویر، تو را نابینا نکرده است؟

آفتاب کم‌کم رخ می‌نمایاند و من هم دیگر حوصله‌ای برای نوشتن ندارم.
نقطه.
پایان.

#فکر_کنیم

@Ri_sheh
از نو، نگاه، اندیشه...

✍🏼 رضا مقصودی

"معتقد یا متفکر؟"

تفاوت انسان با حیوان چیست؟
مثلا یک آدم با کرگدن یا لاما یا پنگوئن یا سمندر چه فرقی دارد؟
در پاسخ به این سوال معمولا افراد به یک نکته اتکا می‌کنند و آن "قدرت تفکر" است. به‌سان دکارت که می‌گفت "من می‌اندیشم، پس هستم" می‌گویند من می‌اندیشم و حیوان ناتوان است از این مهم. بنابراین مهم‌ترین تفاوت ما، نیروی تامل ماست.
حالا اگر بدانی و بفهمی که تو هم نمی‌اندیشی، آن‌وقت چه؟

بیایید نگاهی بیاندازیم به یکی از مهم‌ترین موانع و آفات فکر کردن؛ ایدئولوژی.
ایدئولوژی ترکیب Idea به معنی فکر و نظر و Logy به معنی شناختن است. طبق تعریف، مجموعه‌ی است سامان‌مند از باورها و افکار و عقاید ثابت سیاسی و اجتماعی‌ای از جمله سیستم‌های فکری، فلسفی و مذهب که فرد، گروه یا جامعه دارد و در تعیین خط‌مشی، عمل یا موضع‌گیری معتقدان به آن‌ها مؤثر است.

رابطه‌ی ایدئولوژی و باورمندان به آن فقط یک‌طرفه و از بالا به پایین است. ایدئولوژی سوال نمی‌‌کند. نه فقط سوال نمی‌کند که پرسش را هم برنمی‌تابد. چون و چرا در دل آن جایی ندارد، حق پرسیدن را برای افراد قائل نیست. ایدئولوژی دستور می‌دهد. حکم می‌کند. و با این احکام و پندنامه‌‌ها و دستورالعمل‌ها سعی دارد از به‌وجود آمدن مزاحمی به نام آزاداندیشی و آزادی‌خواهی جلوگیری کند.
ایدئولوژی مقلدپرور است و فقط پذیرش بی‌دلیل و منطق می‌خواهد. پیروی مطلق. تبعیت محض. فرمان‌برداری و حرف‌شنوی. از دنباله‌روها می‌خواهد که هر چیز ارائه شده را بدیهی، قطعی و قاطع انگاشته و بپذیرند و به چرایی دستورات صادر شده نیاندیشند. اگر کسی بخواهد سوال بپرسد یا مخالفت کند یا انتقاد، تخطی و تخلف کرده، مخالف است و دشمن و محکوم می‌شود به سکوت یا طرد شدن یا حذف شدن. ایدئولوژی خودش را برترین می‌شمارد و بقیه را مردود.

از مسئله پرسش که بگذریم، درخواهیم یافت که ایدئولوژی حق نظر داشتن را هم سلب می‌کند. ایدئولوژی کارخانه‌ی یکسان‌سازی است. همه باید یک‌دست و هم‌شکل باشند. فکر و عمل و هدف باید هم‌سان شود. پیروان در حد یک شئ پایین می‌آیند و اختلاف‌نظر و تنوع و تکثر آراء و عقاید ممنوع می‌گردد. همه باید متحدالشکل شوند، یک یونیفورم و یکنواختی و همسانی عمومی در ذهن و زبان رفتار، جاری شود. در این گفتمان، قدرت تفکر، انتخاب و تصمیم‌گیری فقط در اختیار بزرگان و تئوریسین‌ها و صاحب منصب‌ها است و بقیه باید همیشه مقلد بمانند.

ایدئولوژی به دگماتیسم دچار می‌شود. به جزم‌اندیشی و تعصب. چارچوبی را فراروی دیدگان پیروان قرار می‌دهد و می‌گوید هر چیزی که در این قاب می‌بینی درست است. بقیه چیزها را نباید ببینی، بشنوی، به آن‌ها فکر کنی یا بپذیری. خارج از این چارچوب را فراموش کن. افق دیگری وجود ندارد. همه چیز در خدمت مصلحت و منافع ایدئولوژی است.

ایدئولوژی فقط دکترین یک حزب سیاسی نیست. فقط اسلوب‌های ساختاریافته و بی‌تغییر مکاتب اجتماعی نیست، دین بزرگ‌ترین و مخرب‌ترین و قوی‌ترین ایدئولوژی است. عرف و سنت و آداب و رسوم هم همین‌طور.

ترس را کنار بگذار و با این واقعیت مواجه شو که ایدئولوژی، نقطه‌ی پایان تفکر است. محدودیت‌ها و بازدارندگی‌های ایدئولوژی را ببین و خودت را از بند آن برهان.

پی‌نوشت:
اگر به کرگدن، لاما، پنگوئن، سمندر و دیگر حیوانات کم‌احترامی کردم، صمیمانه از محضرشان عذرخواهی می‌کنم.

#فکر_کنیم

@Ri_sheh
Famous Blue Raincoat
Leonard Cohen
🎵 Famous Blue Raincoat

🎤 Leonard Cohen

#آوا
#موسیقی

@Ri_sheh
همیشه لحظه‌ای وجود دارد که هر دولت‌مردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفته‌های خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شرّ بیشتر به‌جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت _هر قدر هم که دردناک باشد_ شجاعت بیشتری می‌خواهد تا آن‌که انسان به عذر وفادار بودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.

چند سطر از گفته‌های "داریوش شایگان"
برگرفته از کتاب: زیر آسمان‌های جهان (مجموعه گفت‌وگوهای رامین جهانبگلو با داریوش شایگان)

#واژه
#متن_مانا

@Ri_sheh
باید بمیرم
هیچ‌چیز نمی‌میرد
زیرا ایمانِ کافی برای مردن را ندارد
روز نمی‌میرد
می‌گذرد
گُل نیز می‌پژمرد
خورشید غروب می‌کند
نمی‌میرد
تنها من
که خورشید و گل و روز را
لمس کرده‌ام
و اندیشیده‌ام
می‌توانم بمیرم

✒️ خوزه آنخل بالنته

#واژه
#شعر

@Ri_sheh
تغییر، امروزه بیشتر از هر زمان دیگری باید از دل هستی بشر بیرون بیاید.
از بازسازی جایگاه انسان‌ها در دنیا، از رابطه‌ی آن‌ها با خودشان، با دیگران و با عالم.
یک نظام بهتر خودبه‌خود تضمینی برای یک زندگی بهتر نیست. بلکه برعکس، فقط با ایجاد یک زندگی بهتر است که نظام بهتر پدیدار می‌شود.

برگرفته از کتاب "قدرت بی‌قدرتان"
نویسنده: واسلاو هاول
مترجم: احسان کیانی‌خواه

#واژه
#متن_مانا

@Ri_sheh
از نو، نگاه، اندیشه...

✍🏼 رضا مقصودی

"بچه‌دار شدن"

چندی پیش یکی از دوستانم نوزادی را به این جهان افزود. از چپ و راست سیل تبریک و شادباش بر او روانه گشت و فقط یک نفر بود که تبریک نگفت. درست حدس زدید. من.
دلیلی برای خوشحالی یا تهنیت گفتن نداشتم. این زوج تمام تلاشی که برای فرزنددار شدن کرده‌اند، فقط چند دقیقه خوابیدن روی تخت بوده است. همین. چرا باید این اتفاق را جشن گرفت؟

یکی از غامض‌ترین و حل‌نشده‌ترین مسائل ذهنی من، موضوع فرزندآوری است. این که یک زوج کِی و چرا باید بچه‌دار شوند؟ این افراد باید چه فاکتورها و ویژگی‌هایی را دارا باشند که صلاحیت مادر یا پدر شدن را بیابند؟

به اطرافم که می‌نگرم و در جستجوی نقاط اشتراک این والدین می‌گردم چند دلیل را برای بچه‌دار شدن پررنگ‌تر می‌یابم.

1⃣ هویت بخشی به خود

فردی که در تمام طول عمرش موجودیتی قابل اعتنا نداشته و فعالیتی در راستای هویت بخشیدن به شخصیت و زندگی خویش انجام نداده و عمرش را مساوی با خسران و حسرتی بزرگ برابر می‌داند، بچه‌دار شدن را آخرین و آسان‌ترین فرصت برای این‌ کار می‌داند. این که بتواند چیزی تولید کند. بنابراین اگر دیگران در هنر، صنعت، تجارت و زندگی حرفه‌ای پیشه‌‌شان توانسته‌اند چیزی خلق کنند، من هم خلق می‌کنم. بچه. چون توانایی و دانش آفریدن چیز دیگری را ندارم.

2⃣ تغییر دادن شرایط حاکم بر زندگی مشترک

بعد از گذشت چند صباح و فروکش کردن تب‌و‌تاب مراسم‌ عروسی و خرید و مهمانی و پست گذاشتن از اولین شام دو نفره و و و، احساس ملال و سردی و رخوت بر زندگی مشترک حکم‌فرما می‌شود. دیگر خبری از عشق آتشین نخستین‌ روزهای آشنایی نیست. پس این زوج برای پر کردن این خلا و فراموش کردن اختلاف‌ها و نواقص زندگی اشتراکی خود، دست به دامن کاتالیزور می‌شوند. به گمان آن باور موهوم و پوچ که بچه شیرینی و گرمابخش زندگی است، اقدام به تولید یک عدد (و بعضا چند عدد) از این محصول می‌کنند.

3⃣ فشار اجتماعی

زندگی مشترک را به‌سان یک ویترین می‌بینیم. و در این ویترین باید همواره چیزهای چشم‌نواز و زیبا قرار بگیرد. هر آن‌چه که مورد تایید و تحسین دیگران باشد. و صدالبته که بچه‌دار شدن یکی از مهم‌ترین وظایف یک زوج است و در صورت عدم تحقق، ضایعه‌ای اسف‌بار به وقوع پیوسته.
حتما اصطلاح "اجاق کور" و "مرد نبودن" را برای زوج‌هایی که فرزند ندارند، شنیده‌اید. یا برخورد داشته با افرادی که می‌گویند چون پدر یا مادرم پیر شده‌اند و امروز و فردا است که بمیرند و تنها آرزویشان دیدن بچه‌ی من است بنابراین نتیجه می‌گیریم که من باید بچه‌دار شوم.

4⃣ یافتن تعلق

فردی که نیازهای اولیه عاطفی‌اش ارضاء نشده، درصدد خلق موجودی دیگر است تا با محبت کردن به او، جاهای خالی روان خودش را پر کند. "پسرم، همه‌ی دنیام. دخترم، همه‌ی زندگیم" و گزاره‌هایی از این دست، مصداق بارز این مورد است.

5⃣ سرگرمی

صرف بازی کردن و سر و کله زدن با کودک و نیازهایش، افرادِ تشنه‌ی سرگرم شدن را مشغول نگه می‌دارد. ترجیح می‌دهند مهم‌ترین دغدغه‌شان شکار پوشک و تنظیم کردن دمای شیر خشک باشد تا اندیشیدن به مسائل مهم و اساسی بشری. این شیوه‌ی مواجهه، امتداد عروسک‌بازی است.


حال اگر کسی برای بچه‌دار شدن دلیلی جز مواردی که در بالا ذکر شد دارد، به این چند سوال پاسخ دهد:
- میزان دانش شما درباره‌ی ارتباط با کودک چه‌قدر است و منبع آن چیست؟
- از نظریه‌ی رشد شناختی و هوشی (Cognitive) "پیاژه" چه می‌دانید؟
- از نظریه‌ی رشد روانی و اجتماعی (Psycosocial) "اریکسون" چه می‌دانید؟
- از نظریه‌ی رشد عاطفی هیجانی (Emotional) "بالبی" چه می‌دانید؟
- از نظریه‌ی رشد اخلاقی (Moral) "کلبرگ" چه‌ می‌دانید؟
- از نظریه‌ی رشد روانی-جنسی (Psycosexual) فروید چه می‌دانید؟
- از هرم نیازهای "آبراهام مازلو" چه می‌دانید؟
- از تغییرات ذهنی و هورمونی دوران پس از زایمان چقدر آگاه‌ هستید؟
- از رفتار شناسی کودک و تاثیر محیط بر او چقدر مطلع‌اید؟
- چه مدت زمانی را صرف مطالعه و اندوختن به انبان آگاهی خود در زمینه‌ی ارتباط‌شناسی کرده‌اید؟
- تا چه حد نسبت به نیازهای کودک در بازه‌ی سنی مشخص شناخت دارید؟

اگر این سوال‌ها را پرسیدید و به‌جای جواب دادن، شبیه مجسمه‌ی "سرهای اولمک" به شما خیره شدند به آن‌ها بگویید خیلی "اشتباه" می‌کنند که تصمیم دارند یک موجود پر از کمبود و نقص شبیه خودشان را به این کلنیِ جمعیت اضافه کنند. سپس دو چیز بهشان هدیه دهید. یک بسته کاندوم و این چند خط از کتاب "چنین گفت زرتشت" نیچه:
《آیا چنان فردی هستی که آرزوی فرزند را سزاوار باشد؟
می‌باید برتر و فراتر از خویش بنا کنی. اما نخست خود می‌باید بنا کرده شوی، با تن و روانی سازوار.
نه‌تنها چون خودی را، که برتر از خودی را می‌باید فراآوری. تنی والاتر باید بیافرینی، آفریننده‌ای می‌باید بیافرینی.》

#فکر_کنیم

@Ri_sheh