Reza Nassaji
2.62K subscribers
155 photos
8 videos
71 files
1.03K links
پارگفتارهایی از جامعه، تاریخ و ادبیات
رضا نساجی: دانش آموخته فیزیک و علوم اجتماعی
داستان نویس (سال سی ام: آرما،1396)
پژوهشگر انسان شناسی فرهنگی و تاریخ شفاهی علوم انسانی ایران

مطالب کانال صرفاً برای شبکه های اجتماعی است

ارتباط:
Reza.Nassaji@gmail.com
Download Telegram
به مناسبت روز جهانی خانواده: خانواده شکننده و نسل له شده
فاطمه موسوی ویایه- دکترای جامعه‌شناسی

▪️کلمه نسل اشاره به گروه بزرگی از افراد دارد که در یک دوره زمانی مشخص زندگی کرده و شرایط تاریخی و اجتماعی مشابهی را تجربه می‌کنند. وقتی کلمه نسل را می‌شنویم به یاد نسل سوخته یا نسل زد می‌افتیم اما از آنها مهم‌تر نسل «ساندویچ شده» است، در حال حاضر نسل ساندویچ شده بخش بزرگی از متولدین دهه شصت هستند که با همه مشکلات و کمبودهای حاصل از بمب جمعیت آن دهه سر کردند، مدارس شلوغ، رقابت نفس‌گیر کنکور، کمبودهای خوابگاه و دانشگاه، مصائب یافتن شغل و درآمد، ازدواج و هزینه‌هایش را تحمل کردند و پس از چهل سالگی با معضل جدیدی روبرو شده‌اند: پیری والدین.

▪️این نسل با حجم زیادی از مسئولیت‌ها و فشارهای زندگی روزمره سروکار دارد، گذشته از اشتغال و کسب درآمد و مدیریت زندگی مشترک، از یک سو باید فرزندان خود را بزرگ کنند که هنوز در حال تحصیل در مدرسه هستند یا مشکلات نوجوانی را پشت سر می‌گذارند و از سوی دیگر باید مراقب والدین بالای ۶۵ سال خود باشند که با پیری و بیماری دست به گریبان هستند و به حمایت فرزندان میانسال خود نیاز دارند. هر کدام از این وظایف توجه، صرف وقت، برنامه‌ریزی و هزینه مادی دارند و مدیریت توقعات گوناگون دیگران با استرس و فشارهای روانی همراه است، در واقع این نسل میان دو نسل بالا و پایین خود گیر افتاده و ساندویچ شده است. مردان بیشتر تمایل دارند به تامین هزینه اکتفا کنند و بار اصلی وظیفه مراقبت از فرزندان و والدین سالمند بر دوش زنان است.

▪️نسل ساندویچ شده در هر دوره وجود دارد اما شرایط امروز کشور باعث شده تجربه نسل ساندویچ شده امروز با گذشته تفاوت داشته باشد، والدین این نسل، نسبت به والدین خود عمر طولانی‌تری دارند، استانداردهای سلامت بالاتر رفته‌اند و به دلایل متعدد چون مهاجرت یا بی‌اعتنایی تعدادی از فرزندان، بار نگهداری از والدین بر دوش تعداد افراد کمتری قرار دارد. نسل سالمند امروز برای روزگار پیری خود برنامه‌ای نداشته، نمی‌داند چگونه دایره ارتباط و تعامل با افرادی جز خانواده را حفظ کند. درصد قابل توجهی از نسل سالمند امروز با مشکلات جسمی/حرکتی یا بیماری زمینه‌ای دست به گریبان است زیرا در سال‌های جوانی و میانسالی خود اهل ورزش نبوده و رژیم سالم غذایی نداشته، تعدادی از آنان امروزه نیز نمی‌پذیرند عادات غذایی مضر خود را تغییر داده و مصرف قند و چربی را کنار بگذارند، با آزمایش‌ها و روش‌های تشخیصی پزشکی مدرن و مصرف دارو راحت نیستند و گاه در برابر پروسه درمان مقاومت می‌کنند و یا به طب سنتی متوسل می‌شوند.

▪️از سوی دیگر نسل ساندویچ شده با وسواس بسیار به تربیت فرزندانش می‌پردازد، پرورش عزت نفس و خلاقیت در فرزند، مدارس خوب، رسیدگی به تکالیف، کلاس‌های فوق‌برنامه موسیقی، ورزش و زبان، امکانات رفاهی و ... این نسل در مقام پدر و مادر می‌کوشد اشتباهات والدینش در فرزندپروری مستبدانه را تکرار نکند، حمایت‌گر، مهربان ولی قاطع باشد. فرزندش که به نسل زد تعلق دارد، با فضای مجازی بزرگ شده و توقعات و انتظاراتش بسیار است. نسل ساندویچ‌شده باید شرایط زندگی‌یی را فراهم سازد که خودش در کودکی از آن بهره‌مند نبوده. باید از شیوه تربیتی‌ استفاده کند که تجربه نکرده و یاد نگرفته. باید بخواند، بیاموزد و تمرین کند تا به جای توسل به شیوه‌های قدیمی تنبیه و تحقیر والدینش، بهزیستی فرزندانش را مطابق استانداردهای امروزی فراهم کند.

▪️بعضی میانسالان به طنز می‌گویند زمانی که بچه بوده‌اند گل هندوانه سهم پدر بوده و حالا که به پدری رسیده‌اند استانداردها عوض شده و باید گل هندوانه را در بشقاب فرزندشان بگذارند. این بی‌عدالتی نسلی ناشی از تغییرات سریع اجتماعی است اما این نسل در سال‌های اخیر با مشکل بسیار بزرگتری روبرو شده؛ تورم، بیکاری و رکود اقتصادی بر بار این نسل افزوده و آنها را فرسوده ساخته. هزینه زندگی مانند قیمت مسکن و مواد غذایی بالا رفته، هزینه آموزش فرزندان صعودی شده و با مشکلات سیستم سلامت و کاهش سهم بیمه‌ها، بار نگهداری و درمان والدین سالمند نیز کمرشکن است. اگر در هر دوره‌ای بخشی از گروه سنی میانسال را نسل ساندویچ شده می‌نامند، نسل ساندویچ شده امروز زیر بار فشار اقتصادی و اجتماعی، له شده است. خانواده در ایران هر روز بیشتر از دیروز در معرض آسیب است و هیچ چشم‌انداز امیدوارکننده‌ای پیدا نیست.

@women_socialproblems
مارکس، محمد و معضل شکم


جملات جعلی منتسب به مارکس در باب پیامبر اسلام را چه باور نکنیم و چه باور کنیم، نگرانی جایی است که بنیادگرایان پیامبر خود را در تقابل با متفکران غربی همچون مارکس (و البته نیچه، شوپنهاوئر و...) قرار می‌دهند و راه هدایت را در تبعیت از نبی می‌جویند.

نظیر اقبال لاهوری که در منظومه‌ی «جاویدنامه» مارکس را چنین معرفی می‌کند:
«صاحب سرمایه از نسل خلیل / یعنی آن پیغمبری بی جبرئیل
زانکه حق در باطل او مضمر است / قلب او مؤمن دماغش کافر است»
تا نتیجه بگیرد:
«غربیان گم کرده‌اند افلاک را / در شکم جویند جان پاک را
رنگ و بو از تن نگیرد جان پاک / جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین آن پیغمبری حق ناشناس / بر مساوات شکم دارد اساس»

البته تأکید بر ضروریات اولیه‌ی زندگی همچون رفع گرسنگی، دور از منطق مارکسیسم نیست. همچنانکه مارکس گفته بود: «شکم گرسنه به آزادی منجر نمی‌شود. قلمرو آزادی عملاً تنها در جایی آغاز می‌شود که کاری که بابت ضرورت و ملاحظات مادی تحمیل می‌شود، پایان بگیرد.» (MEW, Kapital III, S25, 828)
و همچنانکه مک‌اینس (Neil McInnes) در کتاب مارکسیست‌های غربی (The Western Marxists) درباره‌ی جناحی از مارکسیست‌های اکونومیست در فرانسه‌ی قرن نوزدهم موسوم به «حزب شکم» اشاره کرده است: «بنابر تفسیر صرفاً اقتصادی و مادی مارکسیسم، ایدئولوژی تنها روبنای منافع مادی به شمار می‌رفت و ضرورت مبارزه‌ی طبقه‌ی پرولتاریا برخاسته از بحران‌های عینی اقتصاد سرمایه‌داری محسوب می‌شد و هیچ‌گونه ضرورت یا بعد اخلاقی و ایدآلیستی را در بر نداشت. برای مثال، مارکسیست‌های فرانسه در دهه ۱۸۸۰ که خود را «حزب شکم» می‌خواندند، هیچ‌گونه ارزش یا استقلالی برای ایدئولوژی و اخلاق در برداشت مادی-پوزیتیویستی خود از مارکسیسم قائل نبودند. به نظر آنها مارکسیسم هرگونه اندیشه‌ی متافیزیکی و فلسفی و اخلاقی را به زباله‌دانی مهملات تاریخی سپرده بود.» (تاریخ اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم، جلد اول: اندیشه‌های مارکسیستی، ص ۱۲۶، به نقل از: N. McInnes, pp.7-8)).

اما بدیهی است که مسلمان بنیادگرا با بی‌ارزش شمردن مادیات و ضروریات مادی، به همان‌جایی می‌رسد که ماحصل آن «دلخوش به این مقدار نباشید» و «ما علاوه بر اینکه زندگی مادی شما را می‌خواهیم مرفه بشود، زندگی معنوی شما را هم می‌خواهیم مرفه باشد. شما به معنوی‌جات احتیاج دارید. معنویات ما را بردند این‌ها.» بشود. حال آنکه وعده‌ی معنویات در این جهان و سعادت معنوی در آن جهان، رهزنی از واقعیات زندگی مادی توده‌های فرودست است.
@RezaNassaji
فهم سریال‌ساخته از فساد سیستماتیک


از آنجا که پژوهشگر اجتماعی نمی‌تواند لای کتاب‌ها پنهان شود و پشت مفاهیم شیک و ثقیل سنگر بگیرد، بلکه باید با لایه‌های مختلف جامعه درگیر شود - اعم از مشاهده و مشارکت یا ترکیب این دو - یکی از ساده‌ترین اشکال پژوهش با مشاهده‌ و توصیف اجتماعی، توجه به ذهنیت اقشار مختلف جامعه و نیز تأثیرپذیری آنان از بازنمایی‌ها است. برای مثال، پژوهشگر اجتماعی در ایران نمی‌تواند به بهانۀ سخیف بودن فیلم و سریال‌های تلویزیونی و شبکۀ نمایش خانگی (که البته دور از واقعیت هم نیست) از آنها فاصله بگیرد؛ چه آنان هم اقشار و گروه‌هایی از جامعه تأثیر می‌پذیرند و هم روی آنها تأثیر می‌گذارند.
اقشاری که هم در فرم و هم در محتوا، الگوهای ساده را دنبال می‌کنند؛ از نظر فرم، از سریال‌های پیچیده و معمایی خارجی رضایت ندارند و اگر هم دوبلۀ آن را در تلویزیون تماشا می‌کنند، متوجه صحنه‌های سانسورشده نمی‌شوند و با هر گونه و اندازه جرح و تعدیل - گاه ناشیانه - کنار می‌آیند. همچنان که از نظر محتوایی، تصوری از پیچیدگی موضوعات سیاسی-اجتماعی ندارند و ترجیح میدهند موضوعات به شکلی ساده تعریف شود و به پایانی خیر و خوش بینجامد: می‌خواهد فساد اخلاقی باشد، فساد اقتصادی باشد، ناکارامدی مدیریتی باشد، فقر اقتصادی و تورم روزافزون باشد، نفوذ خارجی باشد و...

نمونه‌ها‌ی آشکار:
سریال «گاندو» نه فقط بازتاب ذهنیت بسیاری از عوام طرفدار نظام در ایران از مسائلی چون امنیت ملی، نفوذ بیگانه، برجام و... است که متقابلاً ذهنیت آنان را شکل داده است.
همچنانکه سریال اخیر «هفت سر اژدها» دربارۀ فساد اقتصادی آقازاده‌ها اذهان را درگیر مسائلی چون برجام و نفوذ خارجی کرد، تا روایت دلخواه نظام را به خورد عوام بدهد. از یک طرف تحریم‌ها حاصل توطئۀ برخی افراد وطن‌فروش در داخل است و از طرف دیگر، تحریم‌ها هیچ تأثیری روی بازار و اقتصاد نداشته و همۀ مشکلات حاصل توطئۀ برخی افراد در داخل است که می‌خواهند با القای مصنوعی بحران اقتصادی-اجتماعی-سیاسی، کشور را به سوی پذیرش برجام و انفعال در مقابل بیگانه ببرند.

در تمامی این سریال‌ها البته مسائل مختلفی مطرح می‌شود و سرنخ‌های متعدد به هم می‌رسند، اما روایت پیچیده نمی‌شود. زیرا همچنانکه مخاطب عامی و هوادار نظام انتظار دارد، همۀ دشمنان به هم وصل هستند: اصلاحطلبان و اعتدالگرایان یقه‌دیپلماتیک به برخی آقازاده‌های یقه‌آخوندی اصولگرا وصل هستند؛ عوامل اخلال در بازار سکه و ارز با عوامل سقوط بورس مرتبط هستند؛ دیپلمات‌های طرفدار برجام همان دلالان طرفدار تشدید تحریم‌ها هستند؛ طرفداران روابط حسنه با غرب همان جاسوس‌های دولت‌های خارجی هستند؛ تروریست‌های اقتصادی و تروریست‌های هسته‌ای یکی هستند؛ عامل بحران‌های اقتصادی پشت پردۀ اعتراضات سیاسی در دانشگاه‌ها هم هست؛ و...
البته حضور و پیوند تمام این عوامل، به‌معنای این است که هیچ گروهی از مردم عاملیت ندارند و اعتراضات آنها دروغین است: کارگران، معلمان، بازنشستگان، زنان، کشاورزان، مال‌باختگان و...

و در نهایت هم فساد هر چقدر زیاد و پیچیده باشد، حاصل یک «شبکۀ نفوذ» خارجی است و به‌هیچ‌وجه فساد «سیستمی» یا «سیستماتیک» نیست. بخش کوچکی از نظام آلوده شده که غدۀ سرطانی خوش‌خیم و قابل جراحی است. شبکه‌ای از ارتباطات آقازاده‌های اصولگرا و آقایان اصلاحطلب با عوامل بیگانه در داخل و دولت‌های خارجی که خیلی زود با عنایت امام زمان و اقدام سربازان گمنام و بدنام شناسایی می‌شوند و از بین می‌روند. نظام از اتهام مبری است و مردم می‌توانند نفس راحت بکشند که هم جاسوس‌های بیگانه شناسایی می‌شوند و هم عوامل فلاکت اقتصادی. چند نفر اعدام می‌شوند و مشکلات حل می‌شود.

البته اینکه در عالم واقعیت مشکلات کشور همچنان باقی است، مشکل ماست نه سریال‌سازان و نظام مقدس؛ همچنانکه پیشتر دربارۀ فهم هواداران عامی نظام از مسائلی چون فساد نوشته بودم، که چقدر ساده‌اندیشانه است و چگونه متأثر از تصویری که در هر دوره، نظام خود آن را می‌سازد.
اما پژوهش جدی در این باره، مستلزم طرح پژوهشی مدونی است که به افکارسنجی اقشار هوادار نظام و مخاطب سریال‌های چنینی بپردازد. و چه بهتر که این پژوهش در دو مقطع، پیش و پس از تماشای سریال انجام شود تا نوعی آزمایش اجتماعی حول متغیر مستقل سریال تلویزیونی را هم رقم بزند. پرسش‌هایی نظیر آنچه حول مفهوم «فساد» در این پیمایش تنظیم کرده بودم.
@RezaNassaji
چگونه رسانه‌های رسمی هواداران نظام را نسبت به فساد بی‌تفاوت کردند؟


دربارۀ فهم ساده‌اندیشانۀ هواداران عامی نظام از مسائلی چون فساد نوشته بودم، که چگونه در هر دوره حاصل تصویری است که نظام خود آن را می‌سازد:
برای مثال، در دوران اصلاحات، تلویزیون حکومتی با پخش مستقیم دادگاه‌های شهردار تهران در تلاش داشت مدرنیزاسیون شهری کرباسچی را شکل خاص و انحصاری فساد بنمایاند، همچنانکه با پخش تلویزیونی دادگاه پروندۀ گوشت‌های آلوده و اخبار دادگاه فساد اقتصادی شهرام جزایری سعی در نمایش کنترل فساد داشت.
در سال‌های اخیر، به فراخور نیاز، گاه اعتراف یا القای ابعاد مادی فساد گسترش یافته، اما از نظر کیفی، همچنان محدود به اشخاص یا گروه‌های خاص مانده است. برای نمونه، افشاگری‌های کسانی چون پالیزدار در باب فساد فرزندان مقامات (از دختر هاشمی رفسنجانی یا پسر امامی کاشانی) و احمدی‌نژاد در مناظرۀ تلویزیونی انتخابات ۸۸، موج تازه‌ای از بازنمایی فساد بودند که بخش‌هایی بزرگ‌تر از نظام را متهم می‌کرد، اما خود نظام قهرمان مبارزه با آن بود.

بازنمایی تازه‌ای که همچون ماجرای کرباسچی، شایعات غیررسمی را بدل به ادعای نیمه‌رسمی می‌کرد که البته هیچ‌گاه بدل به کیفرخواست رسمی نمی‌شد، اما مردم را سرگرم می‌ساخت. البته سرگرمی مردم به شایعات شبه‌رسمی، با دلگرمی مردم در باب مبارزه با فساد همراه نبود، بلکه هر بار خیلی زود سر و صدای مبارزه با فساد فروکش می‌کرد و البته پرونده‌های تازه‌ای رخ می‌نمود. اینکه هر بار ارقام اختلاس و فساد مالی بزرگ‌تر می‌شد، نیاز به روایت تازه را هم تجدید می‌کرد، اما از سوی دیگر، نجومی‌شدن ارقام باعث تهی شدن آنها از معنا و حتی احساس هم شد و بی‌تفاوتی را در پی داشت.

برای همین، طرح این پرسش که کدام نهاد دولتی یا حکومتی در اختلاس و فساد رکورد دارد، حتی با ذکر دقیق اعداد توجهی برنمی‌انگیزد:
- بنیاد شهید، فساد ۸هزار میلیارد تومانی (افشا در سال ۱۳۹۲)
- صندوق ذخیرۀ فرهنگیان، فساد ۸هزار میلیارد تومانی (۱۳۹۵)
- فولاد مبارکه، فساد ۹۲ هزار میلیارد تومانی (۱۴۰۱)
- سازمان بازنشستگی و شرکت شستا، تخلف هزار میلیارد تومانی (۱۳۹۰)
- هولدینگ یاس و بنیاد تعاون سپاه، فساد ۱۳هزار میلیارد تومانی (۱۳۹۶)
- خرید سکه از سکۀ ثامن (کلاهبرداری ۱۵هزار میلیارد تومانی فرهاد زاهدی‌فر) (۱۳۹۷)

همچنانکه پرسش «از شنیدن ارقام کدام اختلاس و کلاهبرداری کدام شخص بیشتر تکان خوردید؟»:
- اختلاس ۳هزار میلیارد تومانی مه‌آفرید خسروی، سال ۱۳۹۰ (بانک آریا و سوءاستفاده از بانک ملی، صادرات، سامان، سپه، صنعت‌ومعدن و...)
- اختلاس ۱۸هزار میلیارد تومانی بابک زنجانی، سال۱۳۹۲
- کلاهبرداری ۲هزار میلیارد تومانی امیرحسین شریفیان در کورش کمپانی، ۱۴۰۲
- فساد مالی ۱۴۰هزار میلیارد تومانی اکبر رحیمی در چای دبش، ۱۴۰۲
- اختلاس ۴هزار میلیارد تومانی عباس ایروانی، ۱۴۰۲

مردمی که هرجا به دولت و بازار اعتماد کردند، زیان کردند و فلذا نمی‌توانند پاسخ دهند که «سرمایه‌گذاری مردم ایران در چه زمینه‌ای بیشترین ضرر را به آنها زده است؟»
- بورس
- خرید سکه از سکۀ ثامن (کلاهبرداری ۱۵هزار میلیارد تومانی فرهاد زاهدی‌فر)
- صندوق‌های سرمایه‌گذاری و مالی-اعتباری (مثل کاسپین، ایرانیان، افضل توس، آرمان وحدت و ثامن‌الحجج)
- صندوق‌های بازنشستگی (ذخیرۀ فرهنگیان و...)
- خرید مسکن از تعاونی‌های مسکن دولتی، شبه‌دولتی و خصوصی که کلاهبرداری کردند
- دیگر نهادهای زیر نظر رهبری مانند بنیاد مستضعفان، کمیته امداد، قرارگاه سازندگی سپاه و... که خبری از آنها رسمی نمی‌شود

مردمی که حافظۀ تاریخی‌شان مخدوش شده و نمی‌توانند سوابق فساد اقتصادی را به یاد بیاورند و پاسخ دهند که «دربارۀ نقش کدام‌یک از مقامات دولتی در رقم‌زدن اختلاس دیگران مطمئن‌تر هستید؟»
- محسن رفیق‌دوست، رئیس بنیاد مستضعفان، در اختلاس فاضل خداداد از بانک صادرات، ۱۳۸۴
- محمودرضا خاوری، مدیرعامل بانک ملی، در اختلاس مه‌آفرید خسروی، ۱۳۹۰
- محمدرضا رحیمی، معاون اول احمدی‌نژاد، در اختلاس بیمۀ ایران، ۱۳۹۱
- سعید مرتضوی، رئیس تأمین اجتماعی، در اختلاس بابک زنجانی، ۱۳۹۲
- قالیباف و مقامات سپاه، در اختلاس هولدینگ یاس، ۱۳۹۶

به همین ترتیب، اگر بپرسیم «کدام اتفاق اقتصادی در سال‌های اخیر برای شما تلنگر بود؟» پاسخی نخواهیم گرفت، زیرا اسامی ناشناس یا کم‌اهمیت‌اند:
- اختلاس‌های اشخاصی مثل مه‌آفرید خسروی، بابک زنجانی، عباس ایروانی، چای دبش و...
- افشای فساد در نهادهای دولتی و شبه‌دولتی همچون صندوق ذخیرۀ فرهنگیان، فولاد مبارکه، بازنشستگی و شرکت شستا و...
- زمین‌خواری آیت‌الله صدیقی با استفاده از حوزۀ علمیه ازگل و آیت‌الله علم‎الهدی با استفاده از آستان قدس
- سقوط بورس در ۱۳۹۹

بنابراین، می‌توان گفت که تصویرسازی رسانه‌های جمهوری اسلامی در بی‌تفاوت کردن هواداران به فسادهای اقتصادی موفق بوده است.
@RezaNassaji
روزگار دوزخی با فرزندان بهشتی


شصت سال پس از تأسیس مدرسۀ عالی حقوق (که پانزده سال بعد، با تأسیس دانشگاه تهران، به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی بدل شد) و پنجاه‌ودو سال پس از اصلاحات بنیادین علی‌اکبر داور در نظام دادگستری ایران، ارادۀ آخوندها برای دگرگونی نظام قضایی و بازگشت به احکام شرعی برآمده از فقه شیعه به‌جای قوانین کمابیش سکولار برگرفته از حقوق مدرن، تمام این تلاش‌ها را بر باد داد؛ فرایندی که با لغو «قانون حمایت از خانواده» (حداقل سن ازدواج، حقوق طلاق، حضانت فرزندان و...) آغاز شد و با تصویب «قانون مجازات اسلامی« (و از جمله حکم قصاص که مخالفت جبهۀ ملی ایران با آن به صدور حکم ارتداد ایشان انجامید) به اوج رسید.

تزریق فله‌ای طلاب بیسواد به دستگاه قضایی به‌عنوان «حاکم شرع» و «دادستان» و حذف فرایند دادرسی منصفانه شامل حق انتخاب وکیل برای متهم و حضور وکیل در دادگاه، بخشی از این فرایند فضاحت‌بار بود. اما اگر بدانیم که این جنایت تاریخی را آخوندی مرتکب شده که افزون بر تحصیل و تدریس در دانشگاه، و تسلط به انگلیسی و آلمانی، طی سال‌ها زندگی در اروپا با نهادهای مدرن آشنایی داشته، ماجرا متفاوت می‌شود. کسی که طلاب تندرو و بیسواد مدرسۀ حقانی (که خودش جزو بنیانگذاران آن بود) را به مناصب قضایی گماشت. (کسانی که در سال‌های بعد خطرناک‌ترین مقامات قضایی و امنیتی شدند.)

کسی که همان‌زمان در مقابل انتقادها از گماشتن کسانی چون طلبۀ هفده‌ساله با مدرک ششم ابتدایی و معدل نازل، به کار قضاوت، از اقدام خودش چنین دفاع کرد: «نظر شخصی من این است و در حوزۀ مسئولیت‌هایِ مختلف خودم دارم [به آن] عمل می‌کنم که افراد باایمانِ بااستعدادِ لایق را که هنوز تجربه و کاردانی و کارایی و مهارتِ کافی ندارند سر کارها قرار می‌دهیم و حاضریم تاوان و خسارتِ ندانم‌کاری‌های آنان را بدهیم تا در جریان عمل ساخته شوند و مدیرانِ باایمانِ مسلمانِ جمهوری اسلامی به وجود بیایند که آن‌قدر نگویند مدیر نداریم. در قوۀ قضاییه تجربه کردم، چندتا از اینها را آوردم آنجا کار می‌کنند تا بخواهید بااخلاص، گاهی هم ندانم‌کاری می‌کنند. آقایانِ صاحب‌منصب قضایی غُر می‌زنند که این جوان‌ها چیزی سرشان نمی‌شود، به آنها عرض می‌کنم کمی بسازید، ماهر می‌شوند!»

شاید هنوز عده‌ای قصد قدیس‌سازی از بهشتی‌ها و مطهری‌ها را در مقابل رئیسی‌ها و مصباح‌ها داشته باشند، یا بخواهند تیپ آخوند دانشگاهی را با آخوند شش‌کلاسه و تئوریسین آزاداندیش! را با تئوریسین دگم‌اندیش! قیاس کنند، اما این قبیل مقایسه‌ها دیگر ره به‌جایی نمی‌برد. چه روی کار آمدن مصباح‌ها و رئیسی‌ها نه حاصل حذف مطهری‌ها و بهشتی‌ها از انقلاب که حاصل زمان کوتاه حضور مطهری‌ها و بهشتی‌ها در نظام سیاسی پس از انقلاب و زمان طولانی تدریس آنها در دانشگاه و حوزه‌های پیش از انقلاب است. کلید فهم ماجرا همین بازنگری در علیت وارونه است.
@RezaNassaji
گرۀ انسداد سیاست در حکومت استبداد و ستم را تنها مرگ می‌گشاید، زیرا تنها راه بازنشستگی سیاسی یکی از حاکمان اشارۀ خود مستبد است یا ارادۀ خدا و طبیعت برای مرگ. قهرمان مبارزه با استبداد برای ملتی که صندوق ندارد یا صندوق‌دارش امانتدار نیست، فرشتۀ مرگ است.
حتی اگر صندوق هم باشد و دیگر ابزارهای دموکراسی - نظیر حزب و سندیکا و رسانه - را اخته کنند، فرشتۀ مرگ محبوب می‌شود. چنانچه زنی فرودست که در سرکوب اعتصابات سندیکاهای کارگری به دست مارگارت تاچر به خاک سیاه نشسته بود، در زمان مرگ «بانوی آهنین» کارفرمایان و فرادستان با اشاره به مراسم جادوکیشی قدیم برای جلوگیری از بازگشت مردگان گفته بود: «اگه می‌تونستم یه میخ چوبی تو قلبش فرو می‌کردم و دور گردنش طلسم سیر می‌نداختم تا مطمئن شم که دیگه برنمی‌گرده.»
@RezaNassaji
شبان مرده و سلطان مانده؛ «که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی» به‌وقت هم مرده؛ دو روز قبل از نشست خبرگان، که در غیاب مردگان و محذوفان، قرار بر گزینش رئیسی تازه بوده. رئیسی مرده و در غیاب خودش و حامی‌اش رئیسی دیگر برگزیده‌اند. سیدی ساده که با سرمایه‌ی ناچیز سیادت و دکانداری تولیت، سودای رهبری نیز در سر داشته و سرش را بر باد داده. هنوز بازی‌های بسیار مانده، سرهای پر باد بسیارند.
@RezaNassaji
فرایند بسیج توده‌ای برای تولید پیروزی از رهگذر شهادت، اکنون بدل شده است به تولید شهادت برای فرافکنی شکست از رهگذر بسیج توده‌ای.
اما وقتی این فرمول وارونه هم به‌رغم بالا بردن کمیت مواد خام و ظرفیت تولید جواب ندهد، لازم است کیفیت مواد خام را بالا ببرند و خود درزی هم در کوزه بیفتد.
@RezaNassaji
شاه‌بازی


«شاه‌کشی» و «شاه‌بازی» در ادبیات و اسطوره واکنشی است به استبداد بسیط‌الید و حکومت‌های مادام‌العمر. مناسک «میرنوروزی» و «پنجۀ دزدیده» شاید منشأ تقویمی و اسطوره‌ای داشته باشند، اما الهام‌بخش داستان‌هایی هستند که بخت و اقبال شاهان را با خواست رعایا درمی‌آمیزند.
رمان ستارگان فریب‌خورده: حکایت یوسف‌شاه سَرّاج میرزا فتحعلی آخوندزاده (بر مبنای داستانی واقعی در دوران صفویه که داریوش فرهنگ سریال «سلطان و شبان» را بر اساس آن نوشت و ساخت) مثال برجسته‌ای است.

«‌داستان غلام بازرگان» در مرزبان‌نامه هم از آن جمله است. غلامی از کشتی مغروق نجات می‌یابد و به ساحل جزیره‌ای می‌رسد؛ به‌محض نجات، او را محترم می‌دارند و به شاهی برمی‌کشند: «ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بنده‌ایم، تو فرمان‌دهی و ما همه فرمان‌بریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست.»
اما غلام نادان نیست و می‌کوشد بداند که «صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطۀ وسیلتی و رابطۀ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند‌‌؟ و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتش‌بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود؟»
اینجاست که از یکی از نوکران معتمد این راز را می‌پرسد و چنین می‌شنود: «هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یک سال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی به کنار این شهر دریایی‌ست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم‌صفت سرگشته و هایم می‌گردد و در قلق و اضطراب سر و پای می‌زند.»
و در نتیجه، به فکر آن می‌افتد که با ثروت این سرزمین، سرزمین دیگری را آباد کند تا فردای عزل و اهانت با نزدیکان و خاصان بدانجا کوچ کند. و درست در موعد یک سال هم که او را با خفت از تخت برمی‌دارند و از جزیره می‌رانند، چنین می‌کند و سر به سلامت می‌برد.

اگر با جواد طباطبایی در استخراج اندرزنامه به پادشاهان و نصیحه‌الملوک از متن داستان‌های تمثیلی چون کلیله و دمنه موافق باشیم، این داستان هم می‌تواند بدین‌گونه فهم شود.
بدان معنا که هر حاکم کودنی در حکومت حمقا باید بداند که «آب نطلبیده همیشه مراد نیست»، بلکه «گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند» و اگر چیزی بیش از ظرفیت و توانت، عزت و حشمت به تو دادند، بدان که به‌عنوان عروسک بی‌خاصیت گماشته شده‌ای و روزی هم که بیشتر جاه‌طلبی پیشه کنی، با خفت و خیانت از تو خواهند ستاند.
چنین حاکمی باید بداند که سوار آسانسور ضامن آهو به مقصد ریاست و رهبری نشود که روزی در جنگل و کوهستان وسط گرگ‌ها و خرس‌ها سقوط می‌کند و بیخ گوش روستای که مردمش صدای انفجار را شنیده‌اند، بیش از دوازده ساعت معطل می‌کنند تا شانسی برای زنده ماندن نداشته باشد.

پی‌نوشت: داستان «سلطنت کوتاه پپین چهارم» جان اشتاین بک هم بدین مضمون نزدیک است.
@RezaNassaji
Forwarded from راه‌کار
سلام آنارشیست‌های توی خونه یا شاید کارخونه.🥹😎 امیدوارم در این روزهای توام با دشواری، حتی شده پنهانی رویابین باشید. ✊🏽🌷🍄🥖📚

امروز براتون چند تا توشه آوردم.🤪

اول از همه بریم سراغ ترجمه عالی که بر و بچه‌های کلاه‌استادیو از فراخوان آنارشیستی To change everything انجام دادند. بنظرم این ویدئو رو باید روزی چند بار دید. حالا درسته آنارشیستا مانیفست ندارند. اما همین فراخوان می‌تونه به عنوان یک نقشه راه الهام بخش عمل کنه.

خب تا اینجا که اومدین بنظرم یه گشتی در کانال کلاه‌استادیو بزنید. فکر کنم کلی چیز باحال اینجا پیدا بشه. من کتاب «گرافیتی چیست؟» را برای گوش دادن از بچه‌های کلاه‌استادیو گرفتم.

بعد از این با هم یک مقاله خواهیم خواند با عنوان «آیا آنارشیست‌ها چپ هستند؟»

در نهایت هم از حلقه تجریش یک متن خوب منتشر شده با عنوان « از نگارش تا دستورنویسی؛ هوش مصنوعی در مقام ماشینِ روحِ زمانه»

پیش از پایان این پیست با خواندن ترجمه «جامعه صنعتی و آینده آن» یادی کنیم از تد کجنسکی. آنارشیست بدوی‌گرایی که زندگی خود را وقف آرمان و مبارزه کرد.

این پست رو با خوانش متنی از عبدالله اوجالان با عنوان «ارزیابی مجدد آنارشیسم» به اتمام می‌رسانیم. همه لینک‌های فوق رو از دست دادین دیگه خدایی این یک صفحه رو نخونده نگذارید.

@rah_kar
این توییت و پاسخ‌‌های موافق و مخالف آن گواهی است از دشواری توجیه طرفداران نظام.
البته بسیاری از آنان مزدوران مجازی هستند و نباید از گفت‌وگو با آنها انتظار نتیجه داشت، اما درباره‌ی دیگران هم شرایط امتناع گفت‌وگو برقرار است؛ زیرا طرفداران نظام به‌عنوان اعضای فرقه‌ی ولایی هرگز جهان بیرون از فرقه‌ی کوچک خود را ندیده‌اند و نمی‌بینند. آنها جزئیات و گاه کلیات اعدام‌های دهه‌ی شصت را انکار می‌کنند (و همزمان رئیسی را به‌عنوان قهرمان آن می‌ستایند)؛ نه به این دلیل که در آن زمان نبوده‌اند، بلکه چون هرگز خانواده‌ها و دوستان آنان را ندیده‌اند و نمی‌خواهند ببینند. البته آنها آمار قربانیان کشتار آبان 98 را نیز انکار می‌کردند، نه به این دلیل که شاهد آن ماجراها نبودند و خانواده‌هایشان را ندیدند. آنها همچنین قربانیان جنبش مهسا در خیابان را هم انکار می‌کنند، با آنکه شاهد تمام کشتارها و البته مدافع آن بودند و هستند.
عوام عضو فرقه‌ی ولایی هیچ تصوری از اعدام‌های دهه‌ی شصت و به‌ویژه کشتار 67 ندارند؛ اما مجبورند آن را به زندانیان مجاهدین خلق بکاهند (در حالی که زندانیان گروه‌های مارکسیست متعدد - گروه‌های مسلح، غیرمسلح و حتی احزاب و گروه‌های مخالف مشی مسلحانه - در آن حوادث قربانی شدند) و زندانیان مجاهدین را هم به اعضای درگیر عملیات مسلحانه تقلیل دهند (در حالی که بسیاری عضو نبودند و فقط سمپاتی داشتند؛ بسیاری از متهمان حتی سمپات هم نبودند و اتهامشان جعلی بود؛ بسیاری حداکثر در تجمعات و تظاهرات شرکت کرده بودند یا فقط بابت داشتن روزنامه و جزوه بازداشت شدند؛ و...) و از طرف دیگر، بسیاری اصلاً عضو هیچ گروه سیاسی نبودند. (مثلاً افراد پیرو مذهب بهایی، از جمله افراد سالخورده، هم در میان زندانیان اعدامی بودند.)
از طرف دیگر، اعضای فرقه‌ی ولایی هیچ درکی از تناسب جرم و مجازات ندارند؛ یعنی بر فرض که فردی اتهامی داشته و اتهامش ثابت شده باشد که متهم چند سال باید حبس بکشد، ادامه‌ی حبس افراد پس از پایان مجازات و اعدام کسانی که فقط چند سال زندان داشته‌اند، چه معنایی جز فله‌ای بودن زندان و اعدام دارد؟
@RezaNassaji
بمباران چادرهای پناهندگان در رفح که تصاویر تراژیک سوختن آدم‌ها در آن دنیا را تکان داده، رخداد تازه‌ای است که همچون رخدادهای پیشین غزه، دستاوردهای تازۀ اسرائیل در جنایت را می‌نمایاند. از شلیک مرگ‌بار موشک‌ به بیمارستان باپتیست (المعمدانی) الاهلی تا ویران‌سازی تمام بیمارستان‌های غزه؛ از مرگ مادر و دختر در بمباران کلیسای کاتولیک خانوادۀ مقدس تا مرگ دستکم 18 نفر در شلیک به کلیسای ارتدوکس قدیس پرفیریوس؛ از استفاده از پوشش بیمار و پزشک در حمله به بیمارستان در کرانۀ باختری تا شلیک به کاروان کمک‌های بشردوستانۀ سازمان ملل که افراد برای دریافت غذا در آن جمع شده بودند؛ از شلیک عامدانه به خبرنگاران تا کشتار پزشکان و پرستاران سازمان بهداشت جهانی؛ از کشتار کودک هشت‌ساله و نوجوان پانزده‌ساله در حمله به شهر جنین در شمال کرانۀ باختری در مقابل دوربین‌های مدار بسته تا اعترافات مکرر سربازان اسرائیلی به کشتار کودکان؛ از غارت و تخریب کاروان‌های مواد غذایی به دست شهرک‌نشینان تا حملات دسته‌جمعی آنان به روستاهای فلسطینی کرانۀ باختری؛ و...
درست در تمام این لحظات خونبار، که دولت‌های غربی - به جز استثناهایی در اروپا - چشمشان را بر جنایت بسته بودند و قطعنامه‌های سازمان ملل علیه اسرائیل را وتو می‌کردند (یا مانند احمق‌های آلمانی در دادگاه‌های بین‌المللی به نفع اسرائیل شهادت می‌دادند)، اتهام نامستند جانبداری کارکنان اونروا (آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی در خاور نزدیک) به نفع حماس، خریدار داشت و دولت‌ها کمک‌های ناچیزشان به این نهاد سازمان ملل را بلافاصله پس از طرح ادعای اسرائیل قطع کردند. اما این ادعا هرگز اثبات نشد و برخی از آن دولت‌ها مجبور شدند برای جبران آبروریزی خود کمک‌ها را از سر گیرند. بی‌آنکه پوزش بخواهند.
تمام این فشارها روی مردم غزه، همزمان بود با حمایت‌های علنی از اسرائیل. البته ادعاهایی برای فشار به اسرائیل هم مطرح می‌شد و می‌شود. مصوبات نمایشی آمریکا و اتحادیۀ اروپا برای تحریم شهرک‌نشینان متجاوز اسرائیلی هم از جملۀ این وعده‌ها بود که هراسی برای اسرائیلی‌ها ایجاد نکرد و همان‌طور که «غیرقانونی» اعلام شدن برخی شهرک‌ها نتوانسته مانع از تداوم شهرک‌سازی شود، تهاجمات آنان علیه روستاها و شهرهای کرانۀ باختری (به‌کلی خارج از قلمروی غزه) ادامه یافت و تلفات گرفت.
بارها نوشته‌ام که تمام وعده‌های دولت‌ها برای فلسطین نسیه و برای اسرائیل نقد است. هر تحریم و تهدید اسرائیل، با بستۀ کمک‌های مالی و نظامی و امتیازات عملی و علنی همراه می‌شود تا نشان دهد آن تهدیدها دروغی بیش نبوده. البته از دولت‌های حامی استعمار اسرائیل انتظار دیگری هم نیست، اما برای ناظران مستقل و کسانی که تابع دولت‌ها نیستند، چه؟ صداها چرا درنمی‌آید؟ کسانی که به‌واسطۀ نفرت از جمهوری اسلامی و متحدانش در تک‌تک حوادث جنگ غزه تردید کردند، آیا برای دانستن حقیقت و دفاع از جان انسان‌ها، خصوصاً زنان و کودکان، شهامت دارند؟ با چنین وجدان‌های خفته‌ای، طبیعی است که در خواب حمایت آن دولت‌ها از جنبش مردم ایران هم فرو روند.
@RezaNassaji
وقتی دربارۀ مناسبات حکومت در ایران سخن می‌گوییم، فراتر از رفت‌و‌آمد دولت‌ها باید بپذیریم که رفت‌و‌آمد حکومت‌ها هم چندان تفاوتی ایجاد نکرده است. از این رو، حتی اگر مثل آخرین شاه تاجدار به دوهزار‌وپانصد سال پیش هم برگردیم تا ریشه‌های خود را بجوییم، بحث سه شاهزادۀ ایرانی در تاریخ هرودوت که پس از خلع گئوماتای مغ در باب انواع حکومت به بحث نشستند، حتی اگر داستانی خیالی بیش نباشد، نتایج آن واقعی و جاری است. الگوی سلطنت مطلقۀ داریوش بر اشراف‌سالاری مگابیز و مردم‌سالاری اوتانس می‌چربد و تنها یک شخص است که حکومت می‌کند. تمام اسباب و اثاث دولت و حکومت زائده‌ای دست‌وپاگیر بیش نیست که زباله‌ای به نام قانون را به‌صورت یک‌طرفه و دلبخواهانه به رعیت تحمیل می‌کند، ولی رعیت سهمی از مفاد آن ندارد.
انتخابات و دیگر دم‌ودستگاه به‌ظاهر منتخب مردم هم از آن جمله است. ناگزیر در روزهای اخیر که برخی سودازدگان متوهم ماجراهای پس از عروج ملکوتی سید ساده را زیادی جدی گرفته‌اند (و لابد انتظار «تَکرار» خرداد پرحادثه دارند) که شاید فرد دیگری یا حتی بهتری به‌جای وی انتخاب شود (و مگر خود او برای این کار انتخاب شده بود یا به انتخاب خود از کادر خدمت خارج شد؟)، باید به زبان طعن و طنز گفت که به‌لطف هر عالی‌مقام این نظام، مقام و موقعیت او چنان بی‌ارزش و خالی از معنا می‌شود که نفر بعدی زحمت کمتری داشته باشد.
مقام اول جمهوری که حتی در انتخاب وسیلۀ رفت‌و‌آمد خود هم کاره‌ای نیست و به‌سادگی با سقوط هلیکوپتر آمریکایی به زمین، هبوط به آسمان می‌کند، درس عبرتی است که ابتدا باید با شخص اول دربار همایونی بیعت کرد و خلع بیضه شد، بعد به‌عنوان خواجۀ حرمسرا به بازی ریاست راه یافت و منتظر بیعت مردم شد. (تفاوت بیعت با انتخاب این است که بیعت پس از نصب صورت می‌گیرد و افراد تا پیش از نصب در باب فرد منصوب اختیاری ندارند؛ همچنان که امتناع از بیعت عواقب طرد و تکفیر را خواهد داشت.)
باری، باید پذیرفت که «انتخابات» (election) مال کشورهای غربی است. (همان اولاد خلف آتنی‌های بی‌بته که تخم هرز دموکراسی را در زمین کاشتند و اسباط اسلاف سنای رم که بساط جمهوری را در بسیط عالم گستردند.) در مقابل، ما از بدو انقلاب اسلامی تاکنون، به‌لطف نظارت استصوابی شورای نگهبان «گزینش» (selection) از بین خودی‌های بی‌خاصیت داشته‌ایم که در سال‌های اخیر به «نعوظ» (erection) شخص اول بدل شده است؛ یعنی ارادۀ حضرت بر یکی از بیضتین یمین و یسار خواهد بود و اشارۀ آلت ناصبۀ امام امت به هر طرف از چاکران و نوکران باشد، ما رعایای امت در بیعت از وی اطاعت خواهیم کرد.
@RezaNassaji
موضوع شگفت دربارۀ رئیس مقتول این بود که او در حالی به‌عنوان «سید محرومان» تکریم می‌شد که سرکوبگر شورش محرومان مشهد در سال ۱۳۷۱ و نیز اعتراضات فرودستان از سال ۹۶ تا ۱۴۰۰ بود.
اکنون همان بازی دربارۀ خود او تکرار می‌شود: یکی از کسانی که دست‌اندرکار سقوط و هبوط وی بوده‌اند، به‌عنوان تداوم راه وی در «خدمت»، به «محرومان» قالب خواهند شد، تا جانشین «شهید خدمت» شوند.
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
@RezaNassaji
درباب لعنت عامه علیه فلسطین
یا تودۀ عامه که همزمان به هیتلر و نتانیاهو عشق می‌ورزد

در کوران همبستگی جهانی با فلسطین در جریان حملۀ مرگ‌بار به چادرهای اردوگاه آوارگان رفح، بخشی از تودۀ عامه با انکار یا تحقیر همبستگی با غزه، «ایران» را مسئلۀ اصلی می‌داند. برخی دیگر از بی‌تفاوتی فراتر می‌روند و اسرائیل را بابت کشتار فلسطینی‌ها می‌ستایند. ماجرا چیست؟ آیا واقعاً برخی ایرانیان اسرائیل و صهیونیسم را دوست دارند یا صرفاً از کینۀ جمهوری اسلامی، اسلام و اعراب، با حماس، مقاومت فلسطین و مردم فلسطین دشمنی می‌ورزند؟ و آیا ایران در وضعیتی مشابه با غزه است، یا توجه به سرکوب در ایران، نافی همبستگی با فلسطین است؟ آیا این گرایشات توده‌ای و عوامانه است، یا برخی تحصیلکردگان و به‌اصطلاح روشنفکران هم با همین ذهنیت موضع می‌گیرند؟ این گرایش‌ها چقدر عوامانه، جاهلانه و منفعلانه (پاسخ به وضع ناگوار ایران) است، چقدر آگاهانه، فعالانه (برتری‌جویی آریایی) و ایدئولوژیک (نژادپرستی و اسلام‌ستیزی)؟ آیا واقعاً ایرانی‌ها طرفدار یا بی‌تفاوت به نسل‌کشی فلسطینی‌ها هستند؟

برای فهم این مطلب، شکل دیگری از این احساسات در عامه را در نظر بگیرید که لمحاتی از آن در تحصیلکردگان ادوار مختلف تاریخ ایران هم دیده می‌شود. تودۀ ایرانی طرفدار آلمان، رایش آلمان، نازی‌ها و شخص هیتلر را در نظر بگیرید؛ نه فقط در زمان جنگ جهانی دوم، بلکه تاکنون، جایی که هزاران تماشاچی فوتبال در بازی دوستانۀ ایران و آلمان در ورزشگاه آزادی سلام نازی می‌دهند و شگفتی بازیکنان آلمان را برمی‌انگیزند. و نه فقط طرفداران عامی فوتبال، که قشر کتابخوان که کتاب «نبرد من» هیتلر (که در اروپا تابو محسوب می‌شود) را به کتابی پرفروش بدل می‌کنند. همچنان که دیگر بیوگرافی‌های سیاسی و کتابهای مربوط به رهبران نازی در ایران مورد توجه است، مثل «آخرین روزها» (یاددداشت‌های گوبلز)، و حتی خاطرات عکاس و آشپر هیتلر هم در ایران چاپ می‌شود. همان‌طور که در مورد آلمان، کتاب‌های غیربیوگرافیک دست راستی مثل کتاب «آلمان در حال فروپاشی» تیلو زاراتسین، علیه مهاجران خارجی در آلمان هم به فارسی ترجمه شده است؛ در نشر دولتی با مقدمۀ نمایندۀ اصولگرای مجلس.

اما ماجرا حتی به قبل از جنگ جهانی دوم هم برمی‌گردد؛ در زمان جنگ جهانی اول، که مردم ایران به قیصر ویلهلم دوم و حتی متحدش امپراتور اتریش علیه دخالت خارجی و اشغال شمال و جنوب ایران به دست امپراتوری روسیه و بریتانیا دل بسته بودند، تا جایی که به روایت عین‌الدولۀ سالور، در جریان استقبال تودۀ مردم از کنسول اتریش و آلمان در شهر کرمان گروهی از مردم زیر دست‌وپا له شدند و جان دادند.
پس حمایت ایرانی‌ها از آلمان و آلمانی‌ها، و حتی نازی‌ها و شخص هیتلر، حاصل انفعال تاریخی در مقابل استعمار روسیه و بریتانیا بوده است که در مقاطعی با عظمت‌خواهی آریایی (در ایدئولوژی نازی و باستان‌گرایی رضاشاهی) در هم آمیخته و چون ایرانی‌ها خود را همخون و متحد آلمانی‌ها پنداشته‌اند (هرچند رضاشاه ضمن اعلام بی‌طرفی در جنگ، ملاحظات متفقین را هم اعمال کرد تا بهانه‌ای به آنان ندهد)، به هیتلر برای شکست متفقین و انتقام‌گیری ایرانی‌ها از دو ابرقدرت استعماری همسایه دل بسته‌اند.

اما آیا کینۀ به‌حق تاریخی ایرانیان از روس و انگلیس، و امید واهی‌شان به آلمان نازی، به‌معنای همدستی آنان با نازی‌ها در جنایت علیه یهودی‌ها، کولی‌ها، چپ‌ها، معلول‌ها و ملت‌های مغلوب در اروپا بوده است؟ منصفانه باید گفت که خیر، این دو موضوع دلایل متفاوت و دلالت‌های نامنطبق دارند. همچنان که دشمنی عرب‌ها - به‌خصوص فلسطینی‌ها - با بریتانیا (بابت تبدیل فلسطین به مستعمرۀ یهودی‌نشین) و دشمنی ملت‌های مسلمانی مثل بوسنیایی‌ها با روس‌ها (بابت حمایت از اسلاوهای ارتدوکس مثل صرب‌ها) که به حمایت از هیتلر و نازی‌ها در جنگ جهانی دوم انجامید، به‌معنای تأیید جنایات نازی‌ها در اروپا نبود. ایرانی‌ها، عرب‌ها و بوسنیایی‌ها همگی مسئلۀ محلی خود را داشتند و به‌عنوان ملل ضعیف، مغلوب و استعمارشده، در میان قدرت‌های بزرگ جهانی، به‌دنبال متحدی برای خود گشتند و با آن دست دادند.

بدین ترتیب، این مردم عامی ایران که در جنگ جهانی دوم هیتلر را می‌پرستیدند، بریتانیاستیز و روس‌ستیز بودند، اما نازی و یهودی‌ستیز نه. حتی اعراب هم که با مهاجرنشین‌های یهودی تحت حمایت بریتانیا در فلسطین می‌جنگیدند، در موضع مقابله با ستمی بودند که در نهایت به نسل‌کشی خودشان به دست یهودیان انجامید، نه بخشی از عملیات نسل‌کشی یهودیان. تفکیک این دو ضروری است.

[ادامه دارد]
@RezaNassaji
ادامۀ متن «درباب لعنت عامه علیه فلسطین»


اما مسئلۀ دیگری در اینجا مطرح است که بار شمامت تاریخی را از دوش ایرانیان و اعراب برمی‌دارد: آیا آلمان نازی‌ به‌عنوان قدرتی اشغالگر تنها صورت حاد جنایت و جنگ‌طلبی بوده است؟ تصویر رایج در ادبیات سیاسی و اجتماعی، نازی‌ها را در کنار کمونیست‌ها و هیتلر را در کنار استالین به‌عنوان دو شکل توتالیتاریسم و جنایت علیه بشر می‌نماید. تصویری که در آثار هانا آرنت و فیلسوفان سیاسی مـتأخر برجسته شده و از اشکال دیگر استبداد و دیکتاتوری (نظیر دیکتاتورهای راستگرا در اسپانیا، پرتغال، شیلی، برزیل، آرژانتین، اندونزی، دومینیکن و...) و نیز جنگ‌طلبی و نسل‌کشی (خاصه استعمار کهن و امپریالیسم نو) صرف‌نظر کرده است.

برای مثال، جنایات استعمار بریتانیا، به‌ویژه قحطی‌های مصنوعی در آفریقا، ایرلند، هند و...؛ استعمار فرانسه در آفریقا و جنوب‌شرقی آسیا؛ استعمار بلژیک در کنگو، رواندا و...؛ و نیز استعمار آلمان و هلند نادیده گرفته می‌شود، حال آنکه بدترین تجارب نسل‌کشی در آنجا رخ داده است. نسل‌کشی بومیان آمریکا و جنایات دوران برده‌داری در آمریکا؛ همپای جنایات دولت آمریکا در بمباران اتمی ناکازاکی و هیروشیما؛ جنگ کره و جنگ ویتنام (که در کامبوج و لائوس هم با شدت بیشتری جاری بود)؛ و حمایت از رژیم‌های دیکتاتوری در دوران پس از جنگ جهانی دوم از همین قماش هستند.

از این نظر، نگرش کشورهای بلوک شرق سابق (اروپای شرقی، جمهوری‌های سابق شوروی و...) که دیکتاتورهای کمونیست را تجربه کرده‌اند، متفاوت است و ای بسا تودۀ عامه نگرش منفی چندانی به اعمال مشابه دیکتاتورها در بلوک غرب نداشته باشند.
با این تفاصیل، پیداست که دغدغۀ اذهان عمومی هر جامعۀ جهان سومی که خود مورد تجاوز و غارت قدرت‌های بزرگ جهانی قرار گرفته، تابع مسائلی نباشد که در دیگر جوامع تبلیغ می‌شود.

اما آیا جوامعی که تجارب مشابه استعمارشدگی یا تحمیل دیکتاتورهای مورد حمایت غرب داشته‌اند، نباید همدلی و اشتراک مساعی نشان دهند؟ مثلاً ایرانی و فلسطینی که از شر استعمار بریتانیا به آلمان قیصری و نازی پناه می‌بردند و آرزوی پیروزی متحدین بر متفقین در جنگ جهانی دوم را داشتند، نباید از این تجارب تاریخی دردناک به همدلی برسند؟ آیا مظلومیت و ستم‌دیدگی یک ملت توجیهی برای انکار ظلم و ستم به ملتی دیگر است؟ در نهایت، ایرانی بی‌تفاوت به اشغال و نسل‌کشی فلسطین، مسئلۀ خود را از زاویۀ ملتی ستمدیده و مغلوب می‌بیند که جهان نادیده‌اش گرفته، یا ملتی برتر و غالب که تمام دنیا باید روی آن متمرکز شود؟ آیا عده‌ای اکانت مجازی عمدتاً خارج‌نشین و یا مرفه در داخل در موقعیتی هستند که با تعاریف خودشان سلسله‌مراتب ستم را به جهان ارائه دهند؟ آیا تجارب بی‌توجهی دولت‌های غربی به مبارزات مردم ایران و فلسطین، نباید به درک مشترکی برای آنان بینجامد تا به همبستگی بیندیشند؟ آیا انکار ستم دیرینه به اجتماعی ستم‌دیده، می‌تواند توجه جهانی به ستم مشابه در قبال همان انکارکنندگان را به همراه آورد؟ ستم‌دیدگان آیا حق دارند خود را به مسئلۀ اختصاصی‌شان محدود کنند و انتظار داشته باشند دیگران هم خود را به این نگرش محلی محدود کنند؟
@RezaNassaji
دوم ژوئن: سالمرگ یک دانشجو و سالروز یک جنبش


امروز سالگرد واقعۀ مهمی در تاریخ معاصر ایران و آلمان است که در ایران هنوز شناخته نشده است. دوم ژوئن ۱۹۶۷، در تظاهراتی که دانشجویان چپ ایرانی و آلمانی در اعتراض به سفر محمدرضاشاه به برلین غربی برگزار کردند (پس از تظاهراتی علیه سفر مشابه دیکتاتور کنگو، موسی چومبه)، بنو اونه‌زورگ (Benno Ohnesorg) دانشجوی بیست‌شش‌سالۀ ادبیات و الهیات دانشگاه آزاد برلین هدف شلیک یک مأمور پلیس قرار گرفت و کشته شد.
اونه‌زورگ از دانشجویانی بود که در محافل مختلف دانشجویی برلین شرکت می‌کرد و به مسائل ایران توجه داشت؛ چنانچه چند روز قبل در سخنرانی بهمن نیرومند - نویسنده، مترجم و کنشگر چپ ایرانی که با انتشار کتاب «ایران: مدلی برای کشور در‌حال‌توسعه یا دیکتاتوری در جهان آزاد» (Persien, Modell eines Entwicklungslandes oder Die Diktatur der Freien Welt) در آلمان شهرت یافت - دربارۀ ایران حاضر شده بود.
اونه‌زورگ در حالی هدف گلوله از پشت قرار گرفت که چند پلیس او را در گوشه‌ای گیر انداخته و همزمان با باتوم کتک می‌زدند. خشونت بی‌حد پلیس البته کاملاً سرپوش گذاشته شد؛ از سوی دیگر برخی از رهبران دانشجویی این اعتراضات، مثل فریتس تویفل، در زندان ماندند و محاکمه شدند.

کارل‌هاینتس کوراس (Karl-Heinz Kurras) افسر پلیس امنیتی برلین، اونه‌زورگ را بی‌هیچ اخطار قبلی و  از فاصله نزدیک هدف تیر قرار داده بود و تعلل پلیس در امداد باعث مرگ او شد.
کوراس به اتهام قتل دوبار در دادگاه حاضر شد؛ اما دربارۀ علت این تیراندازی مرگبار هیچ‌گاه توضیح ارائه نگردید و کوراس نیز بعدها به‌علت فقدان مستندات کافی از زندان آزاد شد.
در سال ۲۰۰۹، شبکۀ دوم تلویزیون ZDF آلمان و روزنامۀ فرانکفورتر آلگماینه (FAZ) گزارش دادند که کوراس جاسوس سازمان امنیت آلمان شرقی (Stasi) بوده است. شواهد آنان دلالت بر این داشت که کوراس از سال ۱۹۶۲ عضو «حزب اتحاد سوسیالیستی آلمان شرقی» (SED) بوده است.
با این حال، هرگز ثابت نشد که اشتازی مأموریتی به کوراس برای اقدام به قتل داده باشد. بلکه در واقع او بلافاصله پس از این ماجرا از اشتازی اخراج شد، حال آنکه عضو پلیس آلمان غربی ماند. کوراس که سال ۲۰۱۴ درگذشت، پس از افشای روابطش با آلمان شرقی، به دادگاه فراخوانده نشد.
بدین ترتیب، به نظر می‌رسید دولت آلمان تا حدی از یک اتهام تاریخی قتل تبرئه شده و آن را به گردن دولت رقیب در بلوک شرق انداخته است.

مرگ یک دانشجو بر اثر شلیک پلیس که اتفاقی بی‌سابقه در آلمان پسانازی بود، به حیرت و همبستگی عمومی منجر شد. تشییع جنازه اونه‌زورگ به نماد خیزش جنبش دانشجویی آلمان و وحدت آنان با جنبش چپ ایران بدل گردید؛ اعتراضات دانشجویی وارد مراحل رادیکال‌تری شد که به خشونت مسلحانۀ گروه‌های چریکی انجامید؛ و در مجموع، جامعۀ آلمان علیه خشونت پلیس و روابط دوستانۀ دولت آلمان غربی با رژیم‌های دیکتاتوری به پا خاست.
همان زمان، اعتراضاتی درون حاکمیت آلمان به وجود آمد و از جمله، شهردار برلین - هاینریش آلبرتس (Heinrich Albertz)، سیاستمدار سوسیال‌دموکرات و کشیش پروتستان - از مسئولیت شهرداری و حزبی استعفا کرد و به فعالیت‌های اجتماعی و اعتراضی روی آورد.

تشدید سرکوب جنبش دانشجویی و همزمان بالاگرفتن گرایشات راست افراطی در آلمان غربی، به ظهور گروه‌های چریکی رادیکال آلمانی همچون «فراکسیون ارتش سرخ» (گروه بادر-ماینهوف)، «جنبش دوم ژوئن» (که در گروه قبلی ادغام شد) و هسته‌های «توپوماروس» مونیخ و برلین انجامید، اما بخشی از جنبش با کاربست خشونت مخالف بود؛ از جمله جناحی به رهبری رودی دوچکه با تز «خشونت علیه اشیا، آری؛ خشونت علیه انسان، نه» از آنها فاصله گرفت، هرچند آرای چه گوارا را با دوستانش ترجمه می‌کرد.
اما دوچکه نیز خود قربانی تروریستی به تام یوزف باخمن (Josef Bachmann) شد؛ راستگرایان افراطی که روابط پیچیده‌ای با مأموران امنیتی و پلیس داشتند، تحت تأثیر جوسازی روزنامه‌های راستگرا علیه دانشجویان، دوچکه را در آپریل ۱۹۶۸ ترور کردند. البته دوچکه با سه گلوله‌ای که به صورتش شلیک شد، کشته نشد، اما آسیب‌های جسمی و ذهنی شدیدی دید و یازده سال بعد، در ۱۹۸۰، بر اثر عوارض ترور جان سپرد؛ درست در زمانی که در مقام یکی از موسسین حزب «سبزها» وارد پارلمان برمن شده بود.

گرچه تلاش جدی در کار است تا نام دوچکه و اونه‌زورگ در آلمان فراموش شود، اما یادمان «مرگ معترض» (Der Tod des Demonstranten) در محل قتل اونه‌زورگ (مقابل ساختمان اپرای برلین) یادآور این واقعه است.
ماجرای دوم ژوئن بخشی از کتاب روح سرخ دانشگاه: زندگی‌نامۀ رودی دوچکه، رهبر جنبش دانشجویی آلمان به قلم اولریش شوسی با اتکا به اسناد محرمانۀ دستگاه‌های امنیتی آلمان شرقی و غربی و آرشیوهای شخصی و دولتی است که با ترجمۀ مرجانه فشاهی از زبان آلمانی به‌زودی منتشر خواهد شد.
@RezaNassaji
Forwarded from Reza Nassaji
فیلم مستند مخل آرامش (Ruhestörung)
ساختۀ هانس-دیتر مولر (Hans-Dieter Müller) و گونتر هُرمان (Günther Hörmann)
۷۰ دقیقه، به زبان آلمانی، ۱۹۶۸

راجع به آغاز جنبش دانشجویی آلمان از تظاهرات آلمانی-ایرانی به ابتکار «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی - اتحادیۀ میهنی» (CISNU) و «اتحادیۀ دانشجویان سوسیالیست آلمانی» (SDS) ضد سفر محمدرضا پهلوی به برلین غربی و قتل بنو اونه‌زورگ، دانشجوی دانشگاه آزاد برلین در این تظاهرات (۲ ژوئن ۱۹۶۷)
تظاهرات خیابانی، بحث در خیابان و دفتر اتحادیه
کنگره ضدامپریالیستی در سالن دانشگاه فنی برلین و کنگرۀ «مراکز آموزش عالی در دموکراسی»، هانوفر (۷ ژوئن ۱۹۶۷)

سخنرانی هابرماس: دقیقۀ ۵۰
سخنرانی رودی دوچکه، از رهبران دانشجویان چپ در انتقاد از مواضع هابرماس: دقیقۀ ۶۲.
هابرماس برمی‌گردد و به دوچکه جواب می‌دهد که صدای او در پایان فیلم است.
تفصیل بیشتر این مباحثه در فصل «جنبش دانشجویی و دموکراسی» در کتاب «نقد در حوزۀ عمومی» (ترجمۀ حسین بشیریه، نشر نی)
البته شرکت‌کنندگان فقط دانشجویان و استادان چپ نیستند و نمایندۀ تشکل محافظه‌کار «حلقۀ دانشجویان دموکرات‌مسیحی» هم سخنرانی می‌کند. (دقیقۀ ۶۰ با صدایی شبیه شریعتی که با اعتراض مخاطبان روبه‌رو می‌شود.)
@RezaNassaji