Forwarded from مَرد سانفرانسیسکویی
معادله سادهست. سرخم نکنی گردنت رو میزنن، تا هماندازه بشی با کسایی که سرخمکردن.
بله، درسته، وقتی از یکی ناراحتی باید باهاش حرف بزنی؛ ولی نه با کسی که دهبار بهش گفتی فلان موضوع ناراحتت میکنه و برای بار یازدهم انجامش داده.
Forwarded from EGHMAA | اغما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from Purple Author.
ببین عزیزِ من درسته که من دوست دارم، ولی این دلیل نمیشه هر رفتاری و تحمل کنم؛ یه روزی که هنوزم دوست دارم، خسته میشم و میرم.
مامانم یه بشقابِ یادگاری از مادربزرگش داشت که یهو غیب شد و دیگه پیداش نکردیم. همیشه میگه کاش بشقابم میشکست و ازش دل میکندم؛ الان که نمیدونم چیشده هنوز چشمم دنبالشه. داستانِ زندگی ما آدمها هم همینه. کاش یهو و بیدلیل غیب نشید. ما میمونیم و دلی که کنده نمیشه.
من آدمهایی که غمهایِ عزیزشون رو باهام شریک میشن، خیلی دوست دارم. میگم غمِ عزیز، چون گاهی اندوه ارزشی داره که نمیتونی با هرکسی تقسیمش کنی.
قلب تا اونجایی زورش به منطق میچربه که آتو دستش نداده باشه. این آتو دادنا، آروم آروم سنگ میشن جلوی قلبت؛ حالا هی زور بزن عزیزِ من، دیگه فایده نداره.
زنگ زده با ذوق میگه اینجا برف اومده. لذت میبرم ازینکه دوریم ولی باز هم از حالِ خوبش سهم دارم. شبیه وقتهایی که دیر میرسی خونه و مطمعنی از تهدیگ غذا چیزی نمونده ولی مامان سهمِ تو رو کنار گذاشته.
Purple Author.
إحتضن نفسك بنفسك، لن يحارب أحد من أجلك.
خودت، خودت را در آغوش بگیر؛
کسی برای تو نخواهد جنگید.
کسی برای تو نخواهد جنگید.
کشورِ شما،
زیباترین کشوری است که من دیدهام؛
اینجا باران میخندد،
گلها میخندند!
پس چرا در کشور شما
هیچ آدمی نمیخندد؟
#نزار_قبانی
زیباترین کشوری است که من دیدهام؛
اینجا باران میخندد،
گلها میخندند!
پس چرا در کشور شما
هیچ آدمی نمیخندد؟
#نزار_قبانی
ولی من خیلی وقتا تلاش کردم واست که پیش دلم سربلند باشم؛ وگرنه تو لیاقت نداشتی عزیزِ من.
Forwarded from زادهیغروبِغمگینِجنوب.
زخمِ زبونها رو شنیدم، اومدم توی اتاقم، هندزفری رو گذاشتم توی گوشام، آهنگ پرندهی مهاجرِ بازخوانی شدهی مینورام رو پلی کردم و گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم. اینقدر گریه کردم که نور آفتاب هم از اتاق رفت. گریههام که تموم شد، بلند شدم موهامو بستم و به ادامهی زندگی رفتم. فکر کنم زندگی همینه. گریه کردنها و بلند شدن مداوم و بسیار.
زنگ زده میگه خونهای؟ میگم آره چطور؟ میگه بیا دم در یه لحظه ببینمت؛ بعدا پیام داده دیدمت دلم باز شد :))) از این رفیقا براتون آرزو میکنم.
نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت، فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در یک جزیرهی گمشدهای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد. آرزو میکردم که یک زمینلرزه یا طوفان و یا صاعقهی آسمانی همهی این رجالهها که پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند، کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم. آرزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم میمردیم.
#صادق_هدایت
#صادق_هدایت
یجا میخوندم که ”سکوت انتهای محبت به کسی است که از او خشمی در خویشتن داریم اما توان از دست دادنش را نه” اون قسمت “توان از دست دادنش را نه” غمگینم میکنه :)))
Purple Author.
مرسی پسر :)))💜
مدام غر زدم که اینجا برف نیومده؛ هربار برام عکس از برف داد و من لبام آویزون شد. امشب گفت واست جایزه دارم و اینو فرستاد. گفت خوشحال شدی؟ گفتم معلومه، گفت خداروشکر که خوشحال شدی؛ رفت.