...
پرنده خواب نمی خواست، آب و دانه نمی خواست
پرنده غیر رهایی از این زمانه نمی خواست
نه راه پیش و نه پس بود، تنگنای قفس بود
هوا گرفته و پس بود، تنگنای نفس بود
نشست کنج قفس، خیره شد به مردم عابر
به بال های رهای پرندگان مهاجر
به میله های قفس تکیه داد باز سرش را
پرنده ای که فراموش کرده بود پرش را
نگاه کرد به باران، به آسمان، به رهایی
دوباره بر لب او جان گرفت نغمه سرایی
پرنده خواستنش را به احتمال در آورد
شکسته شد در زندان، پرنده بال در آورد
پرنده بال در آورد شوق خنده شدن را
پرنده خواست که معنی کند پرنده شدن را
قفس کجاست؟ قفس قتل عام فکر پرنده است
قفس کجاست؟ همین لحظه های تلخ کشنده است
مباد عادت دنیای مرد و زن شده باشد
ولو قفس به بزرگیّ یک وطن شده باشد
شکسته می شوی از ترس، می شوی متلاشی
اگر که جرأت پرواز را نداشته باشی
بیا و بال در آور، عجول باش که دیر است
پرنده ای که دل بیقرار ماست اسیر است...
#سیده_تکتم_حسینی
در مقام دوام آوردن..
پرنده خواب نمی خواست، آب و دانه نمی خواست
پرنده غیر رهایی از این زمانه نمی خواست
نه راه پیش و نه پس بود، تنگنای قفس بود
هوا گرفته و پس بود، تنگنای نفس بود
نشست کنج قفس، خیره شد به مردم عابر
به بال های رهای پرندگان مهاجر
به میله های قفس تکیه داد باز سرش را
پرنده ای که فراموش کرده بود پرش را
نگاه کرد به باران، به آسمان، به رهایی
دوباره بر لب او جان گرفت نغمه سرایی
پرنده خواستنش را به احتمال در آورد
شکسته شد در زندان، پرنده بال در آورد
پرنده بال در آورد شوق خنده شدن را
پرنده خواست که معنی کند پرنده شدن را
قفس کجاست؟ قفس قتل عام فکر پرنده است
قفس کجاست؟ همین لحظه های تلخ کشنده است
مباد عادت دنیای مرد و زن شده باشد
ولو قفس به بزرگیّ یک وطن شده باشد
شکسته می شوی از ترس، می شوی متلاشی
اگر که جرأت پرواز را نداشته باشی
بیا و بال در آور، عجول باش که دیر است
پرنده ای که دل بیقرار ماست اسیر است...
#سیده_تکتم_حسینی
در مقام دوام آوردن..
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و
تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم
□
در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکیست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
□
صدایت می زنم
گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.
#احمد_شاملو
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و
تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم
□
در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکیست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
□
صدایت می زنم
گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.
#احمد_شاملو
غصه باران و درد باران بود، مانده بودم دگر چکار کنم؟
گفتم اینجا که جای ماندن نیست، بروم فکر کولهبار کنم
چارهی دیگری نداشتم و، مرز را پشت سر گذاشتم و
آمدم تا که سرنوشتم را به کمی زندگی دچار کنم
لهجهاش اندکی تفاوت داشت، غم ولی باز هم همان غم بود
درد همواره با من است، آری، هرکجای جهان فرار کنم
در دلم کوپه های پی در پی، بغض های مسافرم با وی
می شود ریل کابل و تهران، غصهها را اگر قطار کنم
من و تو هم صدا و همدردیم، داغ دیدیم و کم نیاوردیم
آی، ای زن که چون منی باید به خودم با تو افتخار کنم
حاکم سرزمین اندوهم، تاج رنج است بر سر روحم
می روم تا به دست خود خود را، از غم و رنج برکنار کنم...
#سیده_تکتم_حسینی
#تنهایی_جهان_بزرگ و...
خب طالبان هم با ممنوع کردن شعر به قدرت واژه ها اعتراف کرد...
بنویسم و تپنده باشیم..
گفتم اینجا که جای ماندن نیست، بروم فکر کولهبار کنم
چارهی دیگری نداشتم و، مرز را پشت سر گذاشتم و
آمدم تا که سرنوشتم را به کمی زندگی دچار کنم
لهجهاش اندکی تفاوت داشت، غم ولی باز هم همان غم بود
درد همواره با من است، آری، هرکجای جهان فرار کنم
در دلم کوپه های پی در پی، بغض های مسافرم با وی
می شود ریل کابل و تهران، غصهها را اگر قطار کنم
من و تو هم صدا و همدردیم، داغ دیدیم و کم نیاوردیم
آی، ای زن که چون منی باید به خودم با تو افتخار کنم
حاکم سرزمین اندوهم، تاج رنج است بر سر روحم
می روم تا به دست خود خود را، از غم و رنج برکنار کنم...
#سیده_تکتم_حسینی
#تنهایی_جهان_بزرگ و...
خب طالبان هم با ممنوع کردن شعر به قدرت واژه ها اعتراف کرد...
بنویسم و تپنده باشیم..
من یکی بودم و بسیارشدم!
محبوب من! تو بگو ماه کجاست؟ تو مرا خانه ببر….. دل من نابیناست. توبگو آه چه طعمی دارد؟ توبگو ابر چرا می بارد؟ باد درگوش درخت،چه آوازی می خواند؟ تو بگو ماه کجاست؟ دل من نابیناست.
محبوب من! من می دانم، زیر دریاها باغی است. زیر آن باغ هم آسمانی است که کبوترها بی واهمه در آن در پروازند. من درآن باغ به شما منتظرم. آخر یک وقت که نه روز است ونه شب، شماهمراه کبوترها می آیید.
محبوب من! در آسمان زیر آن باغ، هیچ پرنده ای ناگهان ناپدید نمی شود.
محبوب من! زیر دریا باغی است. نشانی من در آن باغ است.
محبوب من! این که گویند عشق آتش زاست، به دورازحقیقت است. حقیقت این است که در عشق، ماده سخت سوزانی است که خودش را می سوزاند و آتش را خاکستر می کند.
محبوب من! با سلام من چه می کنی؟ شمس ما می گوید: بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید. بعضی باشند که سلام دهند، از سلام ایشان بوی عود آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
محبوب من! شما را بیش ازاین دوست نمی دارم. می خواهم بیشتر ازاین دوست تان بدارم، اما بیش از این جایی درهستی نیست.
محبوب من! مرا ببخشید که بیش ازاین، جایی درهستی نیست.
محبوب من! آخر تا کی خمار بمانم تا تو از پیاله بیایی؟
محبوب من! این زخم، کی رو به بهبودی خواهد رفت؟
محبوب من! من یکی بودم، بسیارشدم. زیرا شنیدم یکی در شهر می خواند:«اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه، نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه»!
محبوب من! می خواستم با آن که می خواند، همنوایی کنم. همین که وارد میدان شدم، دیدم اجتماع بزرگی ازهموطنانم با او همآوازند.آن هم همه با شور وشادی. به خود گفتم این آواز غمگنانه است. ایشان چرا شادمانان اند؟! گفته شادروان جنت مکان، مرحوم ویل دورانت را به یاد آوردم که گفت:شادی از خرد عاقل تراست.
محبوب من! یکی از همکاران نازنینم عقیده دارد که ما در خوابیم و گاه بیدار می شویم که بدانیم درحال خواب دیدنیم، و دوباره می خوابیم.
#دلنوشته_های_آهان_آهان_دار
#محمد_صالح_علا
محبوب من! تو بگو ماه کجاست؟ تو مرا خانه ببر….. دل من نابیناست. توبگو آه چه طعمی دارد؟ توبگو ابر چرا می بارد؟ باد درگوش درخت،چه آوازی می خواند؟ تو بگو ماه کجاست؟ دل من نابیناست.
محبوب من! من می دانم، زیر دریاها باغی است. زیر آن باغ هم آسمانی است که کبوترها بی واهمه در آن در پروازند. من درآن باغ به شما منتظرم. آخر یک وقت که نه روز است ونه شب، شماهمراه کبوترها می آیید.
محبوب من! در آسمان زیر آن باغ، هیچ پرنده ای ناگهان ناپدید نمی شود.
محبوب من! زیر دریا باغی است. نشانی من در آن باغ است.
محبوب من! این که گویند عشق آتش زاست، به دورازحقیقت است. حقیقت این است که در عشق، ماده سخت سوزانی است که خودش را می سوزاند و آتش را خاکستر می کند.
محبوب من! با سلام من چه می کنی؟ شمس ما می گوید: بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید. بعضی باشند که سلام دهند، از سلام ایشان بوی عود آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
محبوب من! شما را بیش ازاین دوست نمی دارم. می خواهم بیشتر ازاین دوست تان بدارم، اما بیش از این جایی درهستی نیست.
محبوب من! مرا ببخشید که بیش ازاین، جایی درهستی نیست.
محبوب من! آخر تا کی خمار بمانم تا تو از پیاله بیایی؟
محبوب من! این زخم، کی رو به بهبودی خواهد رفت؟
محبوب من! من یکی بودم، بسیارشدم. زیرا شنیدم یکی در شهر می خواند:«اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه، نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه»!
محبوب من! می خواستم با آن که می خواند، همنوایی کنم. همین که وارد میدان شدم، دیدم اجتماع بزرگی ازهموطنانم با او همآوازند.آن هم همه با شور وشادی. به خود گفتم این آواز غمگنانه است. ایشان چرا شادمانان اند؟! گفته شادروان جنت مکان، مرحوم ویل دورانت را به یاد آوردم که گفت:شادی از خرد عاقل تراست.
محبوب من! یکی از همکاران نازنینم عقیده دارد که ما در خوابیم و گاه بیدار می شویم که بدانیم درحال خواب دیدنیم، و دوباره می خوابیم.
#دلنوشته_های_آهان_آهان_دار
#محمد_صالح_علا
Forwarded from پیاده رو
تو دنیای موازی، یه عطر فروشی دارم که توش
عطر خاک بارون خورده میفروشم؛
عطر لاستیکِ تایرِ نوی دوچرخه
عطر چای هل و دارچین
عطر کاغذِ کتاب نو
عطر گردن نوزاد
عطر بازار ادویه فروشی
عطر چمن تازه کوتاه شده
عطر ریحون چیده شده از حیاط پدربزرگ
عطر پوست پرتقال وسط سرمای زمستون
عطر بستنی وانیلی وسط گرمای تابستون
روی یه سری از عطرها هم مینويسم فروشی نیست؛
مثل عطر دستات وقتیکه عاشقی
يا عطر اشکات وقتیکه دلتنگی
یا عطر صدات وقتیکه میگی دوستت دارم...
#سحر_دال
https://t.me/piiadehro
عطر خاک بارون خورده میفروشم؛
عطر لاستیکِ تایرِ نوی دوچرخه
عطر چای هل و دارچین
عطر کاغذِ کتاب نو
عطر گردن نوزاد
عطر بازار ادویه فروشی
عطر چمن تازه کوتاه شده
عطر ریحون چیده شده از حیاط پدربزرگ
عطر پوست پرتقال وسط سرمای زمستون
عطر بستنی وانیلی وسط گرمای تابستون
روی یه سری از عطرها هم مینويسم فروشی نیست؛
مثل عطر دستات وقتیکه عاشقی
يا عطر اشکات وقتیکه دلتنگی
یا عطر صدات وقتیکه میگی دوستت دارم...
#سحر_دال
https://t.me/piiadehro
السّلامُ على أمي،
أوّل الأوطان وآخِر المنافي!
سلامی نثارِ مادرم،
اولین وطن
و آخرین تبعیدگاه!
#محمود_درويش
أوّل الأوطان وآخِر المنافي!
سلامی نثارِ مادرم،
اولین وطن
و آخرین تبعیدگاه!
#محمود_درويش
چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم بزبان حال با خلق بگفت
#رودکی
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم بزبان حال با خلق بگفت
#رودکی
لبت صریح ترین آیهی شکوفائیست
وچشمهایت شعر سیاه گویائیست
چه چیزداری باخویشتن که دیدارت
چو قلههای مهآلود محو و رویائیست
چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والائیست
تو از معابد مشرق زمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائیست
در آستانهی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تراز مرغکان دریائیست
شمیم وحشی گیسوی کولیات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرائیست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهید
که این بلیغ ترین مبحث شناسائیست
نمیشود بفراموشیت سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا وهرجائیست
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم ومعمائیست
پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناکترین ساقه های تنهائیست
#حسین_منزوی
#ولنتاین، روز عشاق مبارک
وچشمهایت شعر سیاه گویائیست
چه چیزداری باخویشتن که دیدارت
چو قلههای مهآلود محو و رویائیست
چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والائیست
تو از معابد مشرق زمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائیست
در آستانهی دریای دیدگان تو شرم
گشوده بال تراز مرغکان دریائیست
شمیم وحشی گیسوی کولیات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرائیست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهید
که این بلیغ ترین مبحث شناسائیست
نمیشود بفراموشیت سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا وهرجائیست
تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم ومعمائیست
پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناکترین ساقه های تنهائیست
#حسین_منزوی
#ولنتاین، روز عشاق مبارک
ای بی تو دل تنگم بازیچهی توفانها
چشمان تب آلودم باریکهی بارانها
مجنون بیابانها افسانهی مهجوری است
لیلای من اینک من... مجنون خیابانها
آویخته دردم ، آمیختهی مردم
تا گم شوم از خود گم،در جمع پریشانها!
آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد
آن باد که می زارد در تنگه ی دالانها
با این تپش جاری،تمثیل من است آری
این بارش رگباری،برشیشه ی دکانها
با زمزمه ای غم بار،تکرار من است انگار
تنهایی فواره،در خالیِ میدانها
در بستر مسدودم با شعر غم آلودم
آشفته ترین رودم در جاری انسانها !
دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده
تا تخته برم بیرون از ورطه توفانها...
#حسین_منزوی
چشمان تب آلودم باریکهی بارانها
مجنون بیابانها افسانهی مهجوری است
لیلای من اینک من... مجنون خیابانها
آویخته دردم ، آمیختهی مردم
تا گم شوم از خود گم،در جمع پریشانها!
آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد
آن باد که می زارد در تنگه ی دالانها
با این تپش جاری،تمثیل من است آری
این بارش رگباری،برشیشه ی دکانها
با زمزمه ای غم بار،تکرار من است انگار
تنهایی فواره،در خالیِ میدانها
در بستر مسدودم با شعر غم آلودم
آشفته ترین رودم در جاری انسانها !
دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده
تا تخته برم بیرون از ورطه توفانها...
#حسین_منزوی
لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رستهای نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفتهٔ رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده میروی مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تا خود از آن کیستی
#خاقانی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رستهای نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفتهٔ رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده میروی مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تا خود از آن کیستی
#خاقانی
Forwarded from رجبعلی لباف خانیکی
📌انوشیروان بزرگمهر را پرسید: چگونه است که دوست را دشمن بتوان کرد و دشمن را دوست نتوان کرد؟
گفت: از بهر آن که آبادان ویران کردن، آسانتر از ویران آباد کردن باشد.
📚«امام محمد غزالی_ نصیحة الملوک»
🆔 T.me/labbafkhaniki
گفت: از بهر آن که آبادان ویران کردن، آسانتر از ویران آباد کردن باشد.
📚«امام محمد غزالی_ نصیحة الملوک»
🆔 T.me/labbafkhaniki
مردی از دیوانهئی پرسید
اسم اعظم خدا را میدانی
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید،من میگشتم،
دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ،
از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است ."
#مصیبت_نامه
#عطار_نیشابوری
اسم اعظم خدا را میدانی
دیوانه گفت :
نام اعظم خدا نان است اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت:
نادان شرم کن،چگونه نام اعظم خدا نان است ؟
دیوانه گفت :
در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید،من میگشتم،
دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم ،
از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است ."
#مصیبت_نامه
#عطار_نیشابوری
باغ ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر می کشد
میل او بر باغ دیگر می کشد
باد می آرد پیام آن به این
وه از این پیک و پیام نازنین
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه ها را دست در دست هم است
تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ من با دستِ تو دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود
ای برادر در نشیب و در فراز
آدمی با آدمی دارد نیاز
گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو
پس پدید آید چه دریاهایِ نو…
#نوروزتان پیروز و شادباش
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر می کشد
میل او بر باغ دیگر می کشد
باد می آرد پیام آن به این
وه از این پیک و پیام نازنین
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه ها را دست در دست هم است
تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ من با دستِ تو دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود
ای برادر در نشیب و در فراز
آدمی با آدمی دارد نیاز
گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو
پس پدید آید چه دریاهایِ نو…
#نوروزتان پیروز و شادباش
وقتی خداوند زنان را میان مردان تقسیم کرد
و تو را به من داد ،
احساس کردم :
به شکل واضحی با من همکاری کرده !
و با همه کتابهای آسمانی قصد مخالفت دارد !
به من شراب داد ، به دیگران گندم !
بر تنم رختی از ابریشم پوشاند ،
و بر تن دیگران پنبه ...
گل را به من هدیه کرد ،
و شاخه را به دیگران بخشید !
#نزار_قبانی
و تو را به من داد ،
احساس کردم :
به شکل واضحی با من همکاری کرده !
و با همه کتابهای آسمانی قصد مخالفت دارد !
به من شراب داد ، به دیگران گندم !
بر تنم رختی از ابریشم پوشاند ،
و بر تن دیگران پنبه ...
گل را به من هدیه کرد ،
و شاخه را به دیگران بخشید !
#نزار_قبانی
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم
شهربند هوای جانانیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم