http://5satr.ir/images/212.jpg
اگرچه خرد می گوید یک سامورایی باید طریقت سامورایی را الگوی نظر خویش قرار دهد، اما به نظر می رسد همه ی ما آن را از خاطر برده ایم. چنین است که اگر کسی بپرسد، «معنای راستین طریقت سامورایی (بوشیدو) پیست؟»، مردانی که قادر باشند بی درنگ پاسخ دهند، انگشت شمارند. چراکه پاسخ از پیش در ذهن بسیاری روشن نیست. از این نکته می توان بی اعتنایی به طریقت سامورایی را دیافت.
بی شمارند غافلان.
طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی بی درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست، مصمم باش و پیش رو. این که بگوییم مردن بدون رسیدن به هدف خود مرگی بی ارزش است راهی است سبکسرانه برای پیچیده کردن موضوع. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته ای لزومی هم ندارد به هدف خود برسی.
■ هاگاکوره، کتاب سامورایی
• یاماموتو چونه تومو
• ترجمه سید رضا حسینی
• نشر چشمه
@PanjSatr
اگرچه خرد می گوید یک سامورایی باید طریقت سامورایی را الگوی نظر خویش قرار دهد، اما به نظر می رسد همه ی ما آن را از خاطر برده ایم. چنین است که اگر کسی بپرسد، «معنای راستین طریقت سامورایی (بوشیدو) پیست؟»، مردانی که قادر باشند بی درنگ پاسخ دهند، انگشت شمارند. چراکه پاسخ از پیش در ذهن بسیاری روشن نیست. از این نکته می توان بی اعتنایی به طریقت سامورایی را دیافت.
بی شمارند غافلان.
طریقت سامورایی استوار بر مرگ است. آن گاه که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنی بی درنگ مرگ را برگزین. دشوار نیست، مصمم باش و پیش رو. این که بگوییم مردن بدون رسیدن به هدف خود مرگی بی ارزش است راهی است سبکسرانه برای پیچیده کردن موضوع. آن هنگام که تحت فشار انتخاب زندگی یا مرگ قرار گرفته ای لزومی هم ندارد به هدف خود برسی.
■ هاگاکوره، کتاب سامورایی
• یاماموتو چونه تومو
• ترجمه سید رضا حسینی
• نشر چشمه
@PanjSatr
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
امشب به هستیت پی بردم. درست مانند قطره ای اززندگی که: از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمان باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت.
تو آنجا بودی، تو وجود داشتی.
ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره تپش و ضربان نامرتب و آشوبگرانه آن را شنیدم. احساس کردم که تا حلقوم در ژرفی سهمگین و مخوف از تردید و دو دلی فرو رفته ام، با تو حرف می زنم، اما تمام تار و پودم را وحشت آزاردهنده ای فرا گرفته است. در چهاردیواری این وحشت زندانی گشته ام. و هستیم را گم کرده ام. کوچولوی من! سعی کن بفهمی. از دیگران هراسی ندارم. هراس من به کسی ربطی ندارد. از آفریدگار هم نمی ترسم، نسبت به تمام این حرفها بی اعتقادم. از درد کشیدن هم نمی ترسم. هراس من از تو است. درست فهمیدی؟…
■ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
• اوریانا فالاچی
• ترجمه مهین ایرانپرست
• انتشارات دانش،
امشب به هستیت پی بردم. درست مانند قطره ای اززندگی که: از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمان باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت.
تو آنجا بودی، تو وجود داشتی.
ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره تپش و ضربان نامرتب و آشوبگرانه آن را شنیدم. احساس کردم که تا حلقوم در ژرفی سهمگین و مخوف از تردید و دو دلی فرو رفته ام، با تو حرف می زنم، اما تمام تار و پودم را وحشت آزاردهنده ای فرا گرفته است. در چهاردیواری این وحشت زندانی گشته ام. و هستیم را گم کرده ام. کوچولوی من! سعی کن بفهمی. از دیگران هراسی ندارم. هراس من به کسی ربطی ندارد. از آفریدگار هم نمی ترسم، نسبت به تمام این حرفها بی اعتقادم. از درد کشیدن هم نمی ترسم. هراس من از تو است. درست فهمیدی؟…
■ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
• اوریانا فالاچی
• ترجمه مهین ایرانپرست
• انتشارات دانش،
بادبادک باز
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز می کند…
■ بادبادک باز
• نوشته خالد حسینی
• ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده
• انتشارات مروارید
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود را با چنگ و دندان باز می کند…
■ بادبادک باز
• نوشته خالد حسینی
• ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده
• انتشارات مروارید
http://5satr.ir/images/297.jpg
■ نان و شراب
دن بنه دتو، کشیش پیر، روی دیوار باغچه، در سایء درخت سروی نشسته است. سیاهی ردایش دنبالهء سایهء درخت است که به دیوار افتاده و آن را در خود محو کرده است. پشت سر او خواهرش پشت دستگاه نساجی خود که بین پرچینی از نهالهای شمشاد و بوته های انبوه «اکلیل کوهی» کار گذاشته اند به نساجی مشغول است. ماکوی دستگاه که از چپ به راست و از راست به چپ در جست و خیز است روی تارهای سرخ و سیاه حرکت می کند، و این حرکت با آهنگ پایی ماشین که تاارگشاها را بلند می کند و با حرکت شانه که پود را می کوبد موزون است. بعد از ظهر روزی از روزهای اواخر آوریل و هوا ملایم است. فکر نیز به دنبال حرکت ماکو از چپ به راست و از راست به چپ می جهد.
از سمت راست به شهر می روند و از سمت چپ بلافاصله به کوهستان بر می خورند.
در سمت راست خط آهن و شاهراه ملی است که بر مسیر راه قدیم ویاوالریا از میان چمنزارها و گندمزارها و کشتهای سیب زمینی و چغندر و لوبیا و ذرت به آوه تزانو می رود…
■ نان و شراب
• #اینیاتسیو_سیلونه
• ترجمه محمد قاضی
• انتشارات زرین
@PanjSatr
■ نان و شراب
دن بنه دتو، کشیش پیر، روی دیوار باغچه، در سایء درخت سروی نشسته است. سیاهی ردایش دنبالهء سایهء درخت است که به دیوار افتاده و آن را در خود محو کرده است. پشت سر او خواهرش پشت دستگاه نساجی خود که بین پرچینی از نهالهای شمشاد و بوته های انبوه «اکلیل کوهی» کار گذاشته اند به نساجی مشغول است. ماکوی دستگاه که از چپ به راست و از راست به چپ در جست و خیز است روی تارهای سرخ و سیاه حرکت می کند، و این حرکت با آهنگ پایی ماشین که تاارگشاها را بلند می کند و با حرکت شانه که پود را می کوبد موزون است. بعد از ظهر روزی از روزهای اواخر آوریل و هوا ملایم است. فکر نیز به دنبال حرکت ماکو از چپ به راست و از راست به چپ می جهد.
از سمت راست به شهر می روند و از سمت چپ بلافاصله به کوهستان بر می خورند.
در سمت راست خط آهن و شاهراه ملی است که بر مسیر راه قدیم ویاوالریا از میان چمنزارها و گندمزارها و کشتهای سیب زمینی و چغندر و لوبیا و ذرت به آوه تزانو می رود…
■ نان و شراب
• #اینیاتسیو_سیلونه
• ترجمه محمد قاضی
• انتشارات زرین
@PanjSatr
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهائی خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهء مرد در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیرههای «گوانو» در سفیدی با آسمان همچشمی میکردند.
قهوهخانه روی پایههای چوبی، میان ماسهزار، بنا شده بود. جاده از صدمتری میگذشت: صدای آن شینده نمیشد. پل متحرکی به شکل پلکان از قهوهخانه تا روی ساحل پائین میآمد. از وقتی که دو راهزن از زندان «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربهء بطری بیهوش کرده بودند – و صبح آنها را مست لایعقل در گوشهء نوشگاه قهوهخانه افتاده دیده بود – شبها پل را بالا میکشید.
به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسه افتاده بودند: چندتائی از آنها هنوز بال و پر میزدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیرههای میان دریا بر میخاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصله ده کیلومتری شمال لیما، جان بدهند: هرگز نمیشد که بالاتر یا پائینتر بروند، درست روی همین حاشیهء باریک شنی که طولش قیقا سه کیلومتر بود…
■ پرندگان میروند در پرو میمیرند
• رومن گاری
• ترجمه ابوالحسن نجفی
• انتشارات کتاب زمان
http://5satr.ir/images/438.jpg
قهوهخانه روی پایههای چوبی، میان ماسهزار، بنا شده بود. جاده از صدمتری میگذشت: صدای آن شینده نمیشد. پل متحرکی به شکل پلکان از قهوهخانه تا روی ساحل پائین میآمد. از وقتی که دو راهزن از زندان «لیما» گریخته و او را در خواب با ضربهء بطری بیهوش کرده بودند – و صبح آنها را مست لایعقل در گوشهء نوشگاه قهوهخانه افتاده دیده بود – شبها پل را بالا میکشید.
به نرده تکیه داد و سیگار اول را کشید و مشغول تماشای پرندگان شد که روی ماسه افتاده بودند: چندتائی از آنها هنوز بال و پر میزدند. کسی هرگز نتوانسته بود برای او توضیح بدهد که چرا پرندگان از جزیرههای میان دریا بر میخاستند تا بیایند و روی این ساحل، در فاصله ده کیلومتری شمال لیما، جان بدهند: هرگز نمیشد که بالاتر یا پائینتر بروند، درست روی همین حاشیهء باریک شنی که طولش قیقا سه کیلومتر بود…
■ پرندگان میروند در پرو میمیرند
• رومن گاری
• ترجمه ابوالحسن نجفی
• انتشارات کتاب زمان
http://5satr.ir/images/438.jpg
■ سهم سگان شکاری
• امیل زولا
• ترجمهء محمدتقی غیاثی
• انتشارات نیلوفر
↓
به هنگام بازگشت، در راهبندان کالسکههایی که از کنار دریاچه برمیگشتند، کالسکهء درباز ناچار شد که با قدمهای انسانی حرکت کند. حتی لحظهای ازدحام چنان بود که ناگزیر به توقف شد.
در آسمان ماه اکتبر که به رنگ خاکستری روشن بود و در کرانههای افق با رگههای نازک ابر خطخطی میشد، آفتاب غروب میکرد. واپسین پرتوی که از بلندیهای دوردست آبشار فرود میآمد در امتداد سنگفرش جاری میشد و رشتهء دراز کالسکههای برجای ایستاده را بااشعهء خرمایی رنگپریدهای غرقه میساخت. تلالو زرین و برق خیرهکنندهای که از چخها برمیخاست گفتی به نقاشیهای دورهء زردکهربایی کالسکه که بدنیهء درشت آبی رنگش گوشههایی از مناظر اطراف را منعکس میکرد چسبیده است. و بالاتر، سورچی و پادو، در میانهء روشنایی خرماییرنگی که از پشت به آنها میتافت و باعث تلالو دکمههای مسین بارانی نیمه تا خوردهشان میشد که از اطراف نشیمن فرود میآمد، با آن قبای آبی سرمهای، شلوار خاکستری و جلیقهء راهراه زرد و مشکلی، به عنوان خدمهء خانوادهء متعینی که راهبندان کالسکهها نمیتواند خشمگینشان سازد، شق و رق و متین و بردبار نشسته بودند…
http://5satr.ir/images/468.jpg
• امیل زولا
• ترجمهء محمدتقی غیاثی
• انتشارات نیلوفر
↓
به هنگام بازگشت، در راهبندان کالسکههایی که از کنار دریاچه برمیگشتند، کالسکهء درباز ناچار شد که با قدمهای انسانی حرکت کند. حتی لحظهای ازدحام چنان بود که ناگزیر به توقف شد.
در آسمان ماه اکتبر که به رنگ خاکستری روشن بود و در کرانههای افق با رگههای نازک ابر خطخطی میشد، آفتاب غروب میکرد. واپسین پرتوی که از بلندیهای دوردست آبشار فرود میآمد در امتداد سنگفرش جاری میشد و رشتهء دراز کالسکههای برجای ایستاده را بااشعهء خرمایی رنگپریدهای غرقه میساخت. تلالو زرین و برق خیرهکنندهای که از چخها برمیخاست گفتی به نقاشیهای دورهء زردکهربایی کالسکه که بدنیهء درشت آبی رنگش گوشههایی از مناظر اطراف را منعکس میکرد چسبیده است. و بالاتر، سورچی و پادو، در میانهء روشنایی خرماییرنگی که از پشت به آنها میتافت و باعث تلالو دکمههای مسین بارانی نیمه تا خوردهشان میشد که از اطراف نشیمن فرود میآمد، با آن قبای آبی سرمهای، شلوار خاکستری و جلیقهء راهراه زرد و مشکلی، به عنوان خدمهء خانوادهء متعینی که راهبندان کالسکهها نمیتواند خشمگینشان سازد، شق و رق و متین و بردبار نشسته بودند…
http://5satr.ir/images/468.jpg
درررررییییییییننننگ!
ساعت شماطهدار در اتاق تاریک و خاموش به صدا درآمد. فنر تختخواب جیرجیر کرد. صدای تنگهحوصلهء زنی بلند شد:
-بیگر، خفهش کن!
غرولند اعتراضآ»یزی با طنین فلزی شماطه در هم آمیخت. پاهای برهنهای با صدایی خشک روی تختههای کف چوبی اتاق کشیده شد و صدای زنگ ناگهان بند آمد.
– چراغو روشن کن، بیگر.
صدای خوابآلودی زیر لب گفت: »خیله خُب.»
سیل نور اتاق را پُر کرد و پسرک سیاهپوستی را نمایان ساخت که در باریکهء میان دو تختخواب ایستاده بود و چشمانش را با پشت دست میمالید. صدای زن از تختی که در سمت راست پسر قرار داشت، بار دیگر بلند شد:
– بادی، یالاه بلند شو! امروز باید یه عالمه رخت بشورم. یالاه بجنبین، خونه رو خلوت کنین.
پسرک سیاه دیگری از رختخواب بیرون غلتید و بر سر پا ایستاد. زن هم با لباس خواب بلندش از جا برخاست و گفت: «روتونو بکنین اونور، میخوام لباس بپوشم.»
هر دو پسر چشم برگرداندند و به کنج اتاق زُل زدند. زن لباس خوابش را از تن درآورد و شلوار پوشید. بعد به سوی تختی که از آن برخاسته بود رو کرد و دستور داد:
»ورا، بلند شو!»
صدای دختر تازه بالغی از زیر پتو پرسید: «مگه ساعت چنده مادر؟»
گفتم بلند شو!
خیلی خُب، مادر.
■ خانهزاد
• ریچارد رایت
• ترجمه سعید باستانی
• نشر پرسش
http://5satr.ir/images/546.jpg
ساعت شماطهدار در اتاق تاریک و خاموش به صدا درآمد. فنر تختخواب جیرجیر کرد. صدای تنگهحوصلهء زنی بلند شد:
-بیگر، خفهش کن!
غرولند اعتراضآ»یزی با طنین فلزی شماطه در هم آمیخت. پاهای برهنهای با صدایی خشک روی تختههای کف چوبی اتاق کشیده شد و صدای زنگ ناگهان بند آمد.
– چراغو روشن کن، بیگر.
صدای خوابآلودی زیر لب گفت: »خیله خُب.»
سیل نور اتاق را پُر کرد و پسرک سیاهپوستی را نمایان ساخت که در باریکهء میان دو تختخواب ایستاده بود و چشمانش را با پشت دست میمالید. صدای زن از تختی که در سمت راست پسر قرار داشت، بار دیگر بلند شد:
– بادی، یالاه بلند شو! امروز باید یه عالمه رخت بشورم. یالاه بجنبین، خونه رو خلوت کنین.
پسرک سیاه دیگری از رختخواب بیرون غلتید و بر سر پا ایستاد. زن هم با لباس خواب بلندش از جا برخاست و گفت: «روتونو بکنین اونور، میخوام لباس بپوشم.»
هر دو پسر چشم برگرداندند و به کنج اتاق زُل زدند. زن لباس خوابش را از تن درآورد و شلوار پوشید. بعد به سوی تختی که از آن برخاسته بود رو کرد و دستور داد:
»ورا، بلند شو!»
صدای دختر تازه بالغی از زیر پتو پرسید: «مگه ساعت چنده مادر؟»
گفتم بلند شو!
خیلی خُب، مادر.
■ خانهزاد
• ریچارد رایت
• ترجمه سعید باستانی
• نشر پرسش
http://5satr.ir/images/546.jpg
خانم دالووی گفت خودش گل خواهد خرید.
چرا که لوسی کار خودش را از پیش بریده بود. درها را از لولا در میآوردند، کارگران رامپلمیر میآمدند. کلاریسا دالووی اندیشید که، و بعد از همه چیز، عجب صبحی-تر و تازه مثل آن که برکناره به دست بچهها داده باشند.
چه تفریحی! چه کیفی! چرا که هروقت با اندک غژغژی، که هم انون نیز به گوشش میخورد، پنجرههای سرتاسری را باز میکرد و در هوای باز به بورتن میزد، این گونه به نظرش میرسید. چه تر و تازه، چه آرام، هوای صبح زود، البته از این آرامتر بود، به گونهء روی هم افتادن دو مو، به گونهء بوسهء خیزاب، خنک و تیز و با وجود این (برای دختری هیجدهساله، که او آن وقت بود) سنگین، همراه با این احساس، همان گونه که کنار دریچهء گشوده ایستاده بود حس میکرد، چیزی ناخوش در شرف وقوع بود، در آن حال که به گلها نگاه میکرد و به درختها که دود میانشان میپیچید و بر میشد، و زاغچهها خیز برمیداشتند و باز مینشستند، آنقدر میایستاد و نگاه میکرد تا پیتر والش میگفت: میان سبزیها به خودت فرو رفتهای؟…
■ خانم دالووی
• ویرجینیا وولف
• ترجمهء پرویز داریوش
• انتشارات رواق
https://www.aparat.com/v/fP49c
چرا که لوسی کار خودش را از پیش بریده بود. درها را از لولا در میآوردند، کارگران رامپلمیر میآمدند. کلاریسا دالووی اندیشید که، و بعد از همه چیز، عجب صبحی-تر و تازه مثل آن که برکناره به دست بچهها داده باشند.
چه تفریحی! چه کیفی! چرا که هروقت با اندک غژغژی، که هم انون نیز به گوشش میخورد، پنجرههای سرتاسری را باز میکرد و در هوای باز به بورتن میزد، این گونه به نظرش میرسید. چه تر و تازه، چه آرام، هوای صبح زود، البته از این آرامتر بود، به گونهء روی هم افتادن دو مو، به گونهء بوسهء خیزاب، خنک و تیز و با وجود این (برای دختری هیجدهساله، که او آن وقت بود) سنگین، همراه با این احساس، همان گونه که کنار دریچهء گشوده ایستاده بود حس میکرد، چیزی ناخوش در شرف وقوع بود، در آن حال که به گلها نگاه میکرد و به درختها که دود میانشان میپیچید و بر میشد، و زاغچهها خیز برمیداشتند و باز مینشستند، آنقدر میایستاد و نگاه میکرد تا پیتر والش میگفت: میان سبزیها به خودت فرو رفتهای؟…
■ خانم دالووی
• ویرجینیا وولف
• ترجمهء پرویز داریوش
• انتشارات رواق
https://www.aparat.com/v/fP49c
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
خانم دالووی، اقتباس سینمایی از اثر ویرجینا وولف، 1997
خانم دالووی رمانی نوشتهٔ ویرجینیا وولف است. این اثر که به شیوه جریان سیال ذهن نوشته شده، برگرفته از داستان کوتاه «خانم دلووی در خیابان باند» و داستان ناتمام «نخست وزیر» است. خانم دلووی در سال ۲۰۰۵ از سوی مجله تایم در میان ۱۰۰ رمان برتر انگلیسی زبان از سال…
رادلی چاکرز، پشت میزش ، ته کلاس …، ردیف آخر …، صندلی آخر نشست. هیچ کس در صندلی کِناری، یا جلویی او ننشسته بود. برادلی جزیره بود! اگر می شد…، می رفت و تو کمد کلاس جا خوش می کرد! در آن صورت، دیگر ناچار نبود صدای خانم ایبل را بشنود. گمان نمی کرد خانم ایبل ککش هم بگزد! شاید او هم، دلش می خواست برادلی جلو دیدش نباشد . بقیه ی کلاس هم، همین طور! برادلی در کل فکر می کرد اگر توی کمد می نشست، همه را خوشحال تر می کرد. اما افسوس که صندلی اش در کمد جا نمی گرفت!
خانم ایبل گفت: «بچه ها! دوست دارم همه تان با جِف فیش کین آشنا بشوید. جف، تازه از واشنگتن دی.سی آمده؛ از پایتخت کشورمان»
■ ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر
• لوییس سَکِر
• ترجمه پروین علیپور
• نشر افق
@PanjSatr
خانم ایبل گفت: «بچه ها! دوست دارم همه تان با جِف فیش کین آشنا بشوید. جف، تازه از واشنگتن دی.سی آمده؛ از پایتخت کشورمان»
■ ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر
• لوییس سَکِر
• ترجمه پروین علیپور
• نشر افق
@PanjSatr
چین بیش از این که یک کشور باشد، یک راز است.
خانم مینگ با پشمان تیز، شینیون موجدار، پشتِ خشک و کشیده، نشسته روی چهارپایهاش، روزی به منِ اروپاییِ رهگذر گفت:
– ما به اقتضای طبیعت، برادر متولد میشویم و به اقتضای تربیتمان متمایز میشویم.
حق با او بود… با وجود این که به چین رفت و آمد داشتم ولی چین از من میگریخت. در هر یک از سفرهایم خاکش گستردهتر میشد، تاریخش ناپدید میشد، شاخصهای خود را از دست میدادم، بدون این که شاخصهای جدیدی به دست آورم، با وجود پیشرفتهایم در زبان محلی، به رغم مطالعاتم، هرچقدر که قراردادهای تجاریام را با ساکنانش چندین برابر میکردم، به تدریج که پیش میرفتم، چین از من دور میشد. مثل افق.
خانم مینگ تاکید میکرد:
– به جای شکایت از تاریکی، بهتر است چراغی روشن کنیم.
چگونه؟ چه شخصیتی را باید برای کاویدن این خاک اسرارآمیز انتخاب کرد؟ چه طعمهای را باید شکار کرد؟ در چین به همان اندازه که در دریای مدیترانه ماهی پیدا میشود، سوژه وجود دارد…
■ ده فرزند هرگز نداشتهی خانم مینگ
• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه فهیمه موسوی
• انتشارات افراز
@PanjSatr
خانم مینگ با پشمان تیز، شینیون موجدار، پشتِ خشک و کشیده، نشسته روی چهارپایهاش، روزی به منِ اروپاییِ رهگذر گفت:
– ما به اقتضای طبیعت، برادر متولد میشویم و به اقتضای تربیتمان متمایز میشویم.
حق با او بود… با وجود این که به چین رفت و آمد داشتم ولی چین از من میگریخت. در هر یک از سفرهایم خاکش گستردهتر میشد، تاریخش ناپدید میشد، شاخصهای خود را از دست میدادم، بدون این که شاخصهای جدیدی به دست آورم، با وجود پیشرفتهایم در زبان محلی، به رغم مطالعاتم، هرچقدر که قراردادهای تجاریام را با ساکنانش چندین برابر میکردم، به تدریج که پیش میرفتم، چین از من دور میشد. مثل افق.
خانم مینگ تاکید میکرد:
– به جای شکایت از تاریکی، بهتر است چراغی روشن کنیم.
چگونه؟ چه شخصیتی را باید برای کاویدن این خاک اسرارآمیز انتخاب کرد؟ چه طعمهای را باید شکار کرد؟ در چین به همان اندازه که در دریای مدیترانه ماهی پیدا میشود، سوژه وجود دارد…
■ ده فرزند هرگز نداشتهی خانم مینگ
• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه فهیمه موسوی
• انتشارات افراز
@PanjSatr
شواهد بسیار وجود دارد که کوچه مدق از جمله تحفههای زمانهای پیشین بوده و روزی همچون گوهری تابان بر تارک “قاهره” سرفراز میدرخشیده است. از کدام “قاهره” میگویم؟… قاهره فاطمیان؟…ممالیک؟… سلاطین؟ خدا میداند و باستانشناسان، اما به هر حال اثری است، و اثری نفیس… و چرا که نباشد؟ با کف سنگفرشی که مستقیما به “صنادقیه” سرازیر میشود، با آن پیچ تاریخی و قهوهخانهء معروفش کرشه که دیوارهایش را مرور زمان به انهدام کشانده و متخلخل کرده اما هنوز نقشهای زیبای عربیسک را بر خود محفوظ داشته است و رایحهای قوی از طب سنتی که کوچه را همیشه عطرآگین میکرده است…!
و کوچه با این که به آن چه در جهان پیرامونش میگذرد پشت کرده و عزلت گزیده، اما در زیستن ویژهء خویش همچنان تازه باقی مانده است، زیستنی که در ژرفا، به ریشههای حیات متصل است و چه رازهایی که با چنین ارتباطی، از این دنیای پیچیده در سینه محفوظ نگاه داشته است!…
■ کوچه مدق
• نجیب محفوظ
• ترجمه محمدرضا مرعشیپور
• انتشارات فرهنگ و اندیشه
@panjsatr
و کوچه با این که به آن چه در جهان پیرامونش میگذرد پشت کرده و عزلت گزیده، اما در زیستن ویژهء خویش همچنان تازه باقی مانده است، زیستنی که در ژرفا، به ریشههای حیات متصل است و چه رازهایی که با چنین ارتباطی، از این دنیای پیچیده در سینه محفوظ نگاه داشته است!…
■ کوچه مدق
• نجیب محفوظ
• ترجمه محمدرضا مرعشیپور
• انتشارات فرهنگ و اندیشه
@panjsatr
امروز اولین بار بود که فِهمِل با او تندی کرد، دقیقتر بگوییم: کار تقریبا به خشونت کشید. حدود ساعت یازده و نیم بود که تلفن کرد و همان لحن صدایش برای حکایت از چیزی ناخوشایند کافی بود. این ارتعاشات برای او نامانوس بود، و درست به این دلیل که کلمات درست ادا میشد، لحظن صدا او را به وحشت انداخت: تمام آن نزادکت و آدابدانی در این صدا تا حد فرمول تنزل یافته بود، درست مثل این که فهمل به جای آب به او H2O بعادف کرده باشد.
فهمل گفت: «لطفا از توی کشوی میزتان کارت کوچک قرمزی را که چهار سال پیش به شما داده بودم بردارید.» خانم منشی با دست راست کشوی میز تحریر را باز کرد یک شکلات تختهای، لتهی کهنه و مایع مخصوص جلادادن فلز را کنار زد و کارت قرمزرنگ را بیرون کشید. «لطفا چیزی را که روی کارت نوشته شده برای من بخوانید.» و او با صدایی لرزان شروع کرد به خواندن: «در تمام اوقات من برای مادرم، پدرم، دخترم، پسرم و آقای شِرِلا در دسترس هستم، نه برای احدی دیگر.»
«لطفا قسمت اخیر را تکرار کنید» و او تکرار کرد: «نه برای احدی دیگر.»…
■ بیلیارد در ساعت نه و نیم
• هاینریش بل
• ترجمه کیکاووس جهانداری
• نشر ماهی
@PanjSatr
فهمل گفت: «لطفا از توی کشوی میزتان کارت کوچک قرمزی را که چهار سال پیش به شما داده بودم بردارید.» خانم منشی با دست راست کشوی میز تحریر را باز کرد یک شکلات تختهای، لتهی کهنه و مایع مخصوص جلادادن فلز را کنار زد و کارت قرمزرنگ را بیرون کشید. «لطفا چیزی را که روی کارت نوشته شده برای من بخوانید.» و او با صدایی لرزان شروع کرد به خواندن: «در تمام اوقات من برای مادرم، پدرم، دخترم، پسرم و آقای شِرِلا در دسترس هستم، نه برای احدی دیگر.»
«لطفا قسمت اخیر را تکرار کنید» و او تکرار کرد: «نه برای احدی دیگر.»…
■ بیلیارد در ساعت نه و نیم
• هاینریش بل
• ترجمه کیکاووس جهانداری
• نشر ماهی
@PanjSatr
از پشت پرده بوتههایی که چشمه را در بر گرفته بود، پاپای آب نوشیدن مرد را نظاره میکرد. کوره راه باریکی از جاده به چشمه میرسید. پاپای دیده بودش که -بلندبالا و تکیده و سربرهنه، با شلوار خاکستری مندرس و نیم تنهء راه راهی روی بازویش – از کوره راه بیرون آمده و کنار چشمه زانو زده است.
چشمه پای درخت راشی از زمین میجوشید و روی بستری از ماسهء چین خورده و رقصان جاری بود. گرادگردش را انبوه نی و خار و سرو و صمغ پوشانده بود که از خلالش شعاع آفتاب بی فرجام میماند. در گوشهای پنهان و مرموز و با این همه نزدیک، پرندهای سه نت خواند و خاموش شد.
پای چشمه مرد که آب مینوشید، سر خم کرده بود و بازتاب شکسته و چندپارهاش را تماشا میکرد. وقتی سر راست کرد، گرچه هیچ صدایی نشنیده بود، اما لابلای شان بازتاب درهم پیچیدهء کلاه حصیری پاپای را دید…
■ حریم
• ویلیام فاکنر
• ترجمه فرهاد غبرایی
• انتشارات نیلوفر
@PanjSatr
چشمه پای درخت راشی از زمین میجوشید و روی بستری از ماسهء چین خورده و رقصان جاری بود. گرادگردش را انبوه نی و خار و سرو و صمغ پوشانده بود که از خلالش شعاع آفتاب بی فرجام میماند. در گوشهای پنهان و مرموز و با این همه نزدیک، پرندهای سه نت خواند و خاموش شد.
پای چشمه مرد که آب مینوشید، سر خم کرده بود و بازتاب شکسته و چندپارهاش را تماشا میکرد. وقتی سر راست کرد، گرچه هیچ صدایی نشنیده بود، اما لابلای شان بازتاب درهم پیچیدهء کلاه حصیری پاپای را دید…
■ حریم
• ویلیام فاکنر
• ترجمه فرهاد غبرایی
• انتشارات نیلوفر
@PanjSatr
ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبی داغ و خفقانآور، تنی به آب میزدند و سپس راهیِ کلاهفرنگی میشدند تا چای یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکی، جوانی بیست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپایی به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایی به سر، هنگامی که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادی برخورد کرد و در این میان دوستش، ساموئیلنکو، دکتر ارتش، را دید. ساموئیلنکو با آن سر کاملا تراشیده، گردن کوتاه، چهرهء سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سیاهِ پشمالو، و ریش خاکستری و نیز با ان تن و اندام فربه و گوشتالو و صدای بم و دورگهء افسران ستاد، توی ذوق میزد و در نظر هر تازهوارد آدمی قلدر و افسری جاهطلب به حساب میآمد، اما دو سه روزی که از برخورد اول میگذشت، چهرهاش رفتهرفته مهربان، خوشایندو حتی زیبا به نظر میرسید. او با وجود اندام ناساز و رفتار خشن، آدمی ملایم، بسیار صمیمی، خوشاخلاق و آماده کمک به دیگران بود…
■ دوئل
• آنتون چخوف
• ترجمه احمد گلشیری
• انتشارات نگاه
@PanjSatr
■ دوئل
• آنتون چخوف
• ترجمه احمد گلشیری
• انتشارات نگاه
@PanjSatr
اولین باری که با فراچسکو مینلّی اشنا شدم در شهر رم بود، بیستم اکتبر هزار و نهصد و چهل و یک. من در آن زمان داشتم پایاننامهء لیسانسم را مینوشتم و پدرم یک سالی بود که در اثر آب مروارید داشت کور میشد. در یکی از ساختمانهای نوساز محلهء فلامینیو در کنار رودخانه زندگی میکردیم، اندکی پس از مرگ مادرم در آنجا ساکن شده بودیم. من تنها فرزند آنها بودم، گرچه قبل از تولد من برادری نیز به دنیا آمده بود، تا نشان دهد که بچهء نابغهای است ولی در سه سالگی غرق شده، از جهان رفته بود. خانه پر از عکسهای او بود. عکسهای نیمهلخت او، شانهاش از زیر یک پیراهن بزرگ بیرون زده بود. در بعضی از عکسها دمر روی یک پوست خرس افتاده بود. مادرم از بین همه آن عکسها، یک عکس کوچک را از همه بیشتر دوست داشت، او ایستاده و دستش را به سمت کلیدهای پیانو دراز کرده بود. مادرم معتقد بود که اگر او زنده میماند، مانند موتزارت، آهنگساز معروفی میشد...
■ از طرف او
• آلبا د سسپدس
• ترجمه بهمن فرزانه
• انتشارات آگاه
@PanjSatr
■ از طرف او
• آلبا د سسپدس
• ترجمه بهمن فرزانه
• انتشارات آگاه
@PanjSatr
در یک روز یکشنبهء ماه نوامبر ۱۸۹- به خانه ما آمد.
هنوز میگویم «خانه ما» هرچند که دیگر مال ما نیست، نزدیک به پانزده سال است که ترکش کردهایم و بدون شک هرگز آنجا بر نمیگردیم. در ساختمان مدرسهء سنت آگات مینشستیم. پدرم آنجا هم دورهء «متوسطه» را اداره میکرد و هم دورهء «عالی» را که دانشآموزان آن را برای گرفتن گواهی آموزگاری پشت سر میگذاشتند. من هم به پیروی از دیگر شاگردان پدرم را آقای سورل میخواندم. مادرم ابتدایی را درست میداد.
مدرسه ساختمان پنج دریِ دراز سرخ رنگی در حاشیه روستا بود که تاکهایی وحشی در برش میگرفت. جلویش حیاط پهناوری با یک رختشویخانه و طاقی سرپناه بود که در بزرگش رو به دهکده باز میشد. از طرف شمال نردهء کوتاهی ساختمان را از جاده جدا میکرد که تا ایستگاه راه آهن سه کیلومتر فاصله داشت. در طرف جنوب و در پشت ساختمان کشتزارها و باغچهها و جالیزهایی بود که تا کناره روستا میرفت. ..
■ مون بزرگ
• آلن فورنیه
• ترجمه مهدی سحابی
• نشر مرکز
@PanjSatr
هنوز میگویم «خانه ما» هرچند که دیگر مال ما نیست، نزدیک به پانزده سال است که ترکش کردهایم و بدون شک هرگز آنجا بر نمیگردیم. در ساختمان مدرسهء سنت آگات مینشستیم. پدرم آنجا هم دورهء «متوسطه» را اداره میکرد و هم دورهء «عالی» را که دانشآموزان آن را برای گرفتن گواهی آموزگاری پشت سر میگذاشتند. من هم به پیروی از دیگر شاگردان پدرم را آقای سورل میخواندم. مادرم ابتدایی را درست میداد.
مدرسه ساختمان پنج دریِ دراز سرخ رنگی در حاشیه روستا بود که تاکهایی وحشی در برش میگرفت. جلویش حیاط پهناوری با یک رختشویخانه و طاقی سرپناه بود که در بزرگش رو به دهکده باز میشد. از طرف شمال نردهء کوتاهی ساختمان را از جاده جدا میکرد که تا ایستگاه راه آهن سه کیلومتر فاصله داشت. در طرف جنوب و در پشت ساختمان کشتزارها و باغچهها و جالیزهایی بود که تا کناره روستا میرفت. ..
■ مون بزرگ
• آلن فورنیه
• ترجمه مهدی سحابی
• نشر مرکز
@PanjSatr
جشن در کوی مگارا، کنار شهر کارتاژ، در باغستانهای هامیلکار به پا بود.
سربازانی که در سیسیل به فرمان هامیلکار بودند، برگزاری سالروز نبر اریکس را سوری بزرگ میآراستند و، از آنجا که خانه خدا غایب بود و شمارهء ایشان زیاد، به کام دل میخوردند و مینوشیدند.
فرماندهان، نیمموزههای برنزی به پا، در خیابان وسط باغ، درون خیمهای ارغوانی با شرابهء زرین، که از دیوار آخورگاهها تا نخستین ایوان کاخ کشیده میشد جای گرفته بودند، جماعت سربازان به زیر درختان پراکنده بودند، در آنجا که بناهای هموار یام، چرخشتها، سردابها، انبارها، نانواخانهها و زرادخانههایی چند، با حیاطی برای پیلان، زاغههایی برای ددان و زندانی برای بردگان بازشناخته میشد.
انجیربنان آشپزخانهها را به بر میگرفتند، جنگلی از درختان افراغ، تا به چای خرمنهایی از سبزه دامن میگسترد و در آنجا تاربنان میان انبوع بوتههای سفید پنبه میدرخشیدند…
■ سالامبو
• گوستاو فلوبر
• ترجمه احمد سمیعی “گیلانی”
• انتشارات خوارزمی
@PanjSatr
سربازانی که در سیسیل به فرمان هامیلکار بودند، برگزاری سالروز نبر اریکس را سوری بزرگ میآراستند و، از آنجا که خانه خدا غایب بود و شمارهء ایشان زیاد، به کام دل میخوردند و مینوشیدند.
فرماندهان، نیمموزههای برنزی به پا، در خیابان وسط باغ، درون خیمهای ارغوانی با شرابهء زرین، که از دیوار آخورگاهها تا نخستین ایوان کاخ کشیده میشد جای گرفته بودند، جماعت سربازان به زیر درختان پراکنده بودند، در آنجا که بناهای هموار یام، چرخشتها، سردابها، انبارها، نانواخانهها و زرادخانههایی چند، با حیاطی برای پیلان، زاغههایی برای ددان و زندانی برای بردگان بازشناخته میشد.
انجیربنان آشپزخانهها را به بر میگرفتند، جنگلی از درختان افراغ، تا به چای خرمنهایی از سبزه دامن میگسترد و در آنجا تاربنان میان انبوع بوتههای سفید پنبه میدرخشیدند…
■ سالامبو
• گوستاو فلوبر
• ترجمه احمد سمیعی “گیلانی”
• انتشارات خوارزمی
@PanjSatr
همه چیز با یک رویا شروع شد.
کوههای بلند… عمارتی که بر تخته سنگها بنا شده بود، عمارتی سرخ، سرخ کمرنگ، به سرخی خورشید در حال غروب، پایینتر، لاشه سگهایی که در میان ابری از انبوه مگسها داشتند میپوسیدند… باد مرا خم میکرد. در خواب روی دو پایم ایستاده بودم، اما حس میکردم بلندترم، بلندتر از خودم، برفراز بدنی نسبتا باریک و خشک، به ظرافت و خشکی بال پروانه. هم تن من بود و هم مال من نبود. در خونم نفرتی بیپایان جریان داشت که مرا وادار میکرد در کوره راهها در پی مردی باشم که میخواستم با چوبدستیام او را بکشم، نفرتی چنان نیرومند که همانند شیری سیاه و جوشان سرانجام سرریز دش و مرا از خواب پراند.
خود را بازیافتم، درون رختخوابم بودم با همان ملافههای همیشگی در اتاق محلهء مونمارتر، زیر آسمان پاریس…
■ میلاروپا
• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه مرتضی ثاقبفر
• انتشارات عطایی
@PanjSatr
کوههای بلند… عمارتی که بر تخته سنگها بنا شده بود، عمارتی سرخ، سرخ کمرنگ، به سرخی خورشید در حال غروب، پایینتر، لاشه سگهایی که در میان ابری از انبوه مگسها داشتند میپوسیدند… باد مرا خم میکرد. در خواب روی دو پایم ایستاده بودم، اما حس میکردم بلندترم، بلندتر از خودم، برفراز بدنی نسبتا باریک و خشک، به ظرافت و خشکی بال پروانه. هم تن من بود و هم مال من نبود. در خونم نفرتی بیپایان جریان داشت که مرا وادار میکرد در کوره راهها در پی مردی باشم که میخواستم با چوبدستیام او را بکشم، نفرتی چنان نیرومند که همانند شیری سیاه و جوشان سرانجام سرریز دش و مرا از خواب پراند.
خود را بازیافتم، درون رختخوابم بودم با همان ملافههای همیشگی در اتاق محلهء مونمارتر، زیر آسمان پاریس…
■ میلاروپا
• اریک امانوئل اشمیت
• ترجمه مرتضی ثاقبفر
• انتشارات عطایی
@PanjSatr
او – و باید با اطمینان تصریح کنیم که اشارهء ما به یک مرد است، گو اینکه لباس پوشیدنش به شیوه مرسوم روزگار ممکن بود ما را هم در تشخیص جنستیش به اشتباه اندازد- در کنار جمجمه یک زنگی که از لاپهء شیروانی آویزان بود و به آرامی تاب میخورد، ایستاده بود و حرکاتی حاکی از مثله کردن اعضای صورت انسانی را نمایش میداد. رنگ جمجمهء آویخته از لاپهء اتاق اتاق زیرشیروانی به مثابه رنگ توپ فوتبالی کهنه بود و خود جمجمه – اگر میشد گونههای گود افتاده و آن دوتا تار موی زبر همچون الیاف نارگیلش را نادیده گرفت- چندان تفاوتی با یک توپ فوتبال نداشت. جمجمه یادگار سری بود که پدر «ارلاندو» یا شاید پدربزرگ «ارلاندو» از گردن یک افریقایی بدوی قوی هیکل جدا کرده بود که در صحراهای وحشی و بی آب و علف آفریقا شب هنگام در روشنایی ماه غافلگیر شده به دام افتاده بود، و اکنون آویزان از سقف به آرامی در هوا تاب میخورد، ابدیگونه در نسیمی به هرسو نوسان میکرد که هیچگاه از وزش در اتاقهای زیرشیروانی خانه بزرگ اربابی که روزی صاحب جمجمه را به قتل رسانده بود باز نمیایستاد…
■ ارلاندو
• ویرجینیا وولف
• ترجمه محمد نادری
• انتشارات امیرکبیر
@Panjsatr
■ ارلاندو
• ویرجینیا وولف
• ترجمه محمد نادری
• انتشارات امیرکبیر
@Panjsatr
لیتوما همین که زن سرخپوست را بر درگاه کلبه دید حدس زد چه میخواهد بگوید. زن به راستی همان چیزها را میگفت اما به زبان کچوا مِن و مِن میکرد و در همان حال کف در دو گوشه دهان بیدندانش جمع شده بود.
«توماسیتو این زنکه چه میگوید؟»
«من که سر در نمیآرم، گروهبان»
مامور گارد شهری به زبان کچوا و با حرکات سر و دست به زن حالی کرد که آهستهتر حرف بزند. زن همان صداهای نامفهوم را تکرار کرد که در گوش لیتوما طنین موسیقی بدوی را داشت. یکباره حوصلهاش سر رفت.
«دارد چه میگوید؟»
معاونش زیر لب گفت «این طور که پیداست شوهرش گم شده. چهار روز پیش.»
لیتوما لندلندکنان گفت: «به عبارت دیگر گمشدهها میشوند سه نفر.»
و احساس کرد عرق بر صورتش میدود. «حرامزادهها.»
«حالا باید چه کار کنیم، گروهبان؟»
«حرفهاش را ثبت کن.» لرزهای بر مهرههای پشت لیتوما دوید.
«وادارش کن هرچه میداند بگوئید.»
■ مرگ در آند
• ماریو بارگاس یوسا
• ترجمه عبدالله کوثری
• انتشارات آگاه
@PanjSatr
«توماسیتو این زنکه چه میگوید؟»
«من که سر در نمیآرم، گروهبان»
مامور گارد شهری به زبان کچوا و با حرکات سر و دست به زن حالی کرد که آهستهتر حرف بزند. زن همان صداهای نامفهوم را تکرار کرد که در گوش لیتوما طنین موسیقی بدوی را داشت. یکباره حوصلهاش سر رفت.
«دارد چه میگوید؟»
معاونش زیر لب گفت «این طور که پیداست شوهرش گم شده. چهار روز پیش.»
لیتوما لندلندکنان گفت: «به عبارت دیگر گمشدهها میشوند سه نفر.»
و احساس کرد عرق بر صورتش میدود. «حرامزادهها.»
«حالا باید چه کار کنیم، گروهبان؟»
«حرفهاش را ثبت کن.» لرزهای بر مهرههای پشت لیتوما دوید.
«وادارش کن هرچه میداند بگوئید.»
■ مرگ در آند
• ماریو بارگاس یوسا
• ترجمه عبدالله کوثری
• انتشارات آگاه
@PanjSatr
«شیخ یحیی کندری»، رحمهالله علیه، صاحب تاریخ منصوری، مشهور به رسالهی مصادیقالآثار، شبی در رویایی صادق بر ما ظاهر گشت و آیهی شریفهی «ثُمَّ بَعَثناکُم مِنْ بَعدِ مَوْتکُم لَعلَّکُم تَشکُرون» تلاوت نمود و گفت: همچنان که خداوند در این آیه وعده فرموده، اینک ما به هیات همچون شمایی به جهان خاکی بازگشتهایم تا در محشر صغرایی که به وقت قرائت حادث میشود، مصادیقالآثار هم بدین هنگام کتابت کنی تا وقایع این دور هم ثبت گردیده و تقدیر گمشدهات را به عین رویت نموده و هم کتابت نمایی. چنان که فعل تَشکُرونْ از جانب اشرف مخلوق جز با ضبط کلام صورت نمییابد. چنان که او با کتاب بود که خاتم المرسلین فرمان اِقرا گفت و هم عبارت کتاب ما جز به ارادهی او نیست و نخواهد بود و ما که اینک از نظر اهل باطن، دیگر «احمد بشیری» نیستیم که شیخ یحیی کندریایم، بدین دور حیات یافته و همان روایت قدیم را که روزگاری میآوردیم، همچنان بدین وقت کتابت مینماییم، روایت واقعهی شاه مغور، «منصور مظفری» و ذریاتش را که بدین دور تجسد یافتهاند…
■ اسفار کاتبان
• ابوتراب خسروی
• نشر قصه / نشر آگه
www.5satr.ir
@PanjSatr
■ اسفار کاتبان
• ابوتراب خسروی
• نشر قصه / نشر آگه
www.5satr.ir
@PanjSatr