در کانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم، قاضی گفت:
تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم،
درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود درآورد و درخواست کرد به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همه شما محکوم هستید و باید هرکدام ده دلار:جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیری مجبور می شود تکه ای نان دزدی کند؛ درآن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید.
شیخ شعراوی میگوید: اگر در شهر مسلمانان، فقیری دیدی، بدان که ثروتمندان آن شهرمال او را می دزدند...
📚 @PDFsCom
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم، قاضی گفت:
تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم،
درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود درآورد و درخواست کرد به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همه شما محکوم هستید و باید هرکدام ده دلار:جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیری مجبور می شود تکه ای نان دزدی کند؛ درآن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید.
شیخ شعراوی میگوید: اگر در شهر مسلمانان، فقیری دیدی، بدان که ثروتمندان آن شهرمال او را می دزدند...
📚 @PDFsCom
👍161❤17👏14👎3
نگرانیشان از بابت فرار ما نیست. نمیتوانیم زیاد دور شویم. نگران اوج گرفتن خیالمان هستند؛ نگران راههایی که فقط درون آدم باز میشوند، و به انسان روحیه و برتری میدهند.
📕 سرگذشت ندیمه
✍🏻 #مارگارت_اتوود
📚 @PDFsCom
📕 سرگذشت ندیمه
✍🏻 #مارگارت_اتوود
📚 @PDFsCom
👍73❤14👏3🕊2🤩1
زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار میشدند "بچه شیطان" و "تخم جن" میگفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک میشوند چون بغیر از این کسی نمیتواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که میگفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمیتواند خودش را نگه دارد چگونه میتواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟!
پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها میباشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند . پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گويان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم آخرالزمان میگفتند.
تهران قدیم جعفر شهری
📚 @PDFsCom
پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها میباشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند . پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گويان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم آخرالزمان میگفتند.
تهران قدیم جعفر شهری
📚 @PDFsCom
👍110🤩18❤7👏3👎2😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍219❤22👎11👏8🙏1
معمولا وقتی دلخور میشویم انتظار داریم بدون اینکه دلیل عصبانیتمان را بگوییم درک شویم، گویا در این صورت احساس اطمینانمان بیشتر میشود. در واقع هسته اصلی دلخوری ما، درک نشدن بدون توضیح است .
ریشه این موضوع به احتمال زیاد به دوران کودکی ما برمیگردد که هرچه میخواستیم گریه میکردیم و نزدیکان وظیفه تشخیص نیاز ما را داشتند .
📕 سیر عشق
✍🏻 #آلن_دوباتن
📚 @PDFsCom
ریشه این موضوع به احتمال زیاد به دوران کودکی ما برمیگردد که هرچه میخواستیم گریه میکردیم و نزدیکان وظیفه تشخیص نیاز ما را داشتند .
📕 سیر عشق
✍🏻 #آلن_دوباتن
📚 @PDFsCom
👍83❤14👏3
دزدی مرتباً به دهكده اي ميزد، تا ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎیی از او ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪ!
رد پایی ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ !
ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ هم ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ شما ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ.
ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
#سيمين_بهبهانی
📚 @PDFsCom
رد پایی ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ !
ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ هم ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ شما ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ.
ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ، ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
#سيمين_بهبهانی
📚 @PDFsCom
👍160❤15👏13
عزاداری یا مال مردم خیلی بیکار و یا خیلی خوشبخت است و در زندگی آنقدر کم تفریح هست که دیگر لازم نیست بیائیم برای خودمان بدبختیهای تازه ای بتراشیم.
📕 پروین دختر ساسان
✍🏻 #صادق_هدایت
📚 @PDFsCom
📕 پروین دختر ساسان
✍🏻 #صادق_هدایت
📚 @PDFsCom
👍91👏8👎5🤩5❤4
دریغا روزهایی که بیدلبستگی بگذرند.
دریغا بیگانگی. امّا آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببُرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند.
اما سرشت او چنین نیست.
پیوند مییابد و میپیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری میسپرد. خود از آن او، او از آنِ خود.
میخواهد، پس خواها دارد.
خواها دارد، پس میخواهد.
هست، پس چنین است.
مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد.
📕 کلیدر
✍🏻#محمود_دولت_آبادی
📚 @PDFsCom
دریغا بیگانگی. امّا آدمیزاد را مگر تاب و توان آن هست که از هر کس و هر چیز ببُرّد؟ دمی شاید؛ یا روزی و ماهی شاید به اراده چنین کند.
اما سرشت او چنین نیست.
پیوند مییابد و میپیوندد. جذب میشود. شوق یگانگی. خود را به دیگری بست میزند. خود را به دیگری میسپرد. خود از آن او، او از آنِ خود.
میخواهد، پس خواها دارد.
خواها دارد، پس میخواهد.
هست، پس چنین است.
مگر نباشد تا نپیوندد. مگر بمیرد.
📕 کلیدر
✍🏻#محمود_دولت_آبادی
📚 @PDFsCom
👍37❤4👏3
دلیل اصلی پیشرفت در کشورهای پیشرفته همین مکان و همین ارزشی است که برای کتاب قائل هستند ...!
📸 کتابخانه مرکزی پورتو - پرتغال
📚 @PDFsCom
📸 کتابخانه مرکزی پورتو - پرتغال
📚 @PDFsCom
👍100❤17👏7🕊5🤩2
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند:
آنها عبارت بودند از یک روحانی،یک وکیل دادگستری ویک فیزیک_دان
درهنگام اعدام ،روحانی پیش قدم شد ،سرش را زیر گیوتین گذاشتند،و از او سؤال شد:حرف آخرت چیست ؟
گفت:خدا خدا خدا
او مرا نجات خواهد داد
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند،نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند
وفریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده !
وبه این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید
از او سؤال شد:آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت:من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشترمیدانم
عدالت عدالت عدالت
گیوتین پایین رفت
اما نزدیک گردنش ایستاد
مردم متعجب،گفتند: آزادش کنید،عدالت حرف خودش را زده!
وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید
سؤال شد،آخرین حرفت را بزن،گفت: من نه روحانیم که خدا را بشناسم؛ ونه وکیلم که عدالت را بدانم
اما من میدانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه میشود
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند وبه«گره ها»اشاره مى كنند...
📚 @PDFsCom
آنها عبارت بودند از یک روحانی،یک وکیل دادگستری ویک فیزیک_دان
درهنگام اعدام ،روحانی پیش قدم شد ،سرش را زیر گیوتین گذاشتند،و از او سؤال شد:حرف آخرت چیست ؟
گفت:خدا خدا خدا
او مرا نجات خواهد داد
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند،نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند
وفریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده !
وبه این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید
از او سؤال شد:آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت:من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشترمیدانم
عدالت عدالت عدالت
گیوتین پایین رفت
اما نزدیک گردنش ایستاد
مردم متعجب،گفتند: آزادش کنید،عدالت حرف خودش را زده!
وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید
سؤال شد،آخرین حرفت را بزن،گفت: من نه روحانیم که خدا را بشناسم؛ ونه وکیلم که عدالت را بدانم
اما من میدانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه میشود
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند وبه«گره ها»اشاره مى كنند...
📚 @PDFsCom
👏242👍93❤19👎8🤩4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی...
ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
📚 @PDFsCom
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی...
ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مرد است در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
📚 @PDFsCom
👍83❤22👏7👎1🤩1
به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است. همهٔ واقعیتهای وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت، و افتخار پیروزیهای تو. دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است. اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادیبخش میشود و فردای تو امیدبخش. بنابراین به امروز خود خوب بنگر و به سپیدهدم سلام کن!
📚 آیین زندگی
✍🏻 #دیل_کارنگی
📚 @PDFsCom
📚 آیین زندگی
✍🏻 #دیل_کارنگی
📚 @PDFsCom
👍32❤2👏2👎1
نجیب ترین بانوی عریان!!!
حدود هزار سال پیش«لیدی گودایوا»همسر یکی از بزرگان انگلیس،در اعتراض به افزایش بی رویه مالیات برای مردم شهر خود، هر روز به سراغ همسرش میرفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند.
همسر اوکه سیاست و تصمیمهای سیاسی خود را بر خواسته همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت: اگر یک روز،برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیاتها را کاهش خواهم داد.
گودایوا اسبش را زین کرد. لباسهایش را بر زمین ریخت. درشهر گفتند:گودایوا درحمایت از مردم،برهنه درمیان شهر میگردد! تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار،منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد.
گودایوا باعث شد مالیاتها کاهش یابند اکنون مجسمه او در«کاونتری»است. اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند. بلکه در بستری از فهم و شعور و حمایت اجتماعی شکل میگیرند.
نمیدانم اگر گودایوا در این نقطه از تاریخ و جغرافیا، به این بازی تلخ وادار میشد،آیا پنجره ها بسته میشد یاتصاویر او ازطریق شبکه های اجتماعی و موبایلها، از دستی به دست دیگر میگشت!
📚 @PDFsCom
حدود هزار سال پیش«لیدی گودایوا»همسر یکی از بزرگان انگلیس،در اعتراض به افزایش بی رویه مالیات برای مردم شهر خود، هر روز به سراغ همسرش میرفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند.
همسر اوکه سیاست و تصمیمهای سیاسی خود را بر خواسته همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت: اگر یک روز،برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیاتها را کاهش خواهم داد.
گودایوا اسبش را زین کرد. لباسهایش را بر زمین ریخت. درشهر گفتند:گودایوا درحمایت از مردم،برهنه درمیان شهر میگردد! تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار،منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد.
گودایوا باعث شد مالیاتها کاهش یابند اکنون مجسمه او در«کاونتری»است. اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند. بلکه در بستری از فهم و شعور و حمایت اجتماعی شکل میگیرند.
نمیدانم اگر گودایوا در این نقطه از تاریخ و جغرافیا، به این بازی تلخ وادار میشد،آیا پنجره ها بسته میشد یاتصاویر او ازطریق شبکه های اجتماعی و موبایلها، از دستی به دست دیگر میگشت!
📚 @PDFsCom
👍252❤42👏24
تنها چیزی که بدتر از این است که نتوانم با او یا در کنار او باشم؛ این است که در دنیایی زندگی کنم که او در آن وجود نداشته باشد، علیالخصوص اگر باعثش من باشم.
📕 پنج قدم فاصله
✍🏻 #ریچل_لیپینکات
📚 @PDFsCom
📕 پنج قدم فاصله
✍🏻 #ریچل_لیپینکات
📚 @PDFsCom
👍24❤17
اگر رنج روحی فایدهای داشته باشد، شاید خاصیت آن این باشد که به برخی رنجکشیدهها این قابلیت را بدهد که فلاکتشان شاهدی هست(هرچند منحرفکننده) بر این ادعا که آنها موجودات خاصی بودهاند. در غیر اینصورت چرا باید برگزیده میشدند تا رنجی چنین سهمگین را تحمل کنند، جز اینکه ثابت کنند، آنها متفاوتتر و ناگزیر به احتمالی بهتر، از کسانی هستند که متحمل رنج نمیشوند.
📚 جستارهایی در باب عشق
✍🏻 #آلن_دو_باتن
📚 @PDFsCom
📚 جستارهایی در باب عشق
✍🏻 #آلن_دو_باتن
📚 @PDFsCom
👍45❤11👎5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگه میخوای چیزی رو تموم کنی
تنبل بودن رو تموم کن
بهانه آوردن رو تموم کن
صبر کردن برای زمان مناسب رو تموم کن...
از همین حالا شروع کن از همین امروز
صبحتون بخیر 🌺❤️
📚 @PDFsCom
تنبل بودن رو تموم کن
بهانه آوردن رو تموم کن
صبر کردن برای زمان مناسب رو تموم کن...
از همین حالا شروع کن از همین امروز
صبحتون بخیر 🌺❤️
📚 @PDFsCom
👍45❤11👎4👏4🤩4
قول میدهم در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند و این نشان میدهد که جهان با همه عظمتش در برابر قدرت عشق چقدر حقیر است و ناتوان...
📚 چهل نامهی کوتاه به همسرم
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
📚 @PDFsCom
📚 چهل نامهی کوتاه به همسرم
✍🏻 #نادر_ابراهیمی
📚 @PDFsCom
👍39❤12👎6
اگه بخوام یکی از بهترین تیکه ها از کتابی که خوندم رو براتون بگم، اینجا بود که نوشته بود:
«جا نزن،جسور باش..
این قانون ارتفاع است…
هرچه بیشتر اوج می گیری
باد وباران بی رحم تر میشود و نفس کشیدنت سخت تر!
تو اما محکم باش
نه به زمزمه پرنده های پایین دست ، توجهی کن
نه هیاهوی لاشخورهای حسود
ارتفاعات بالا جای پرنده های ضعیف نیست!»
📚 @PDFsCom
«جا نزن،جسور باش..
این قانون ارتفاع است…
هرچه بیشتر اوج می گیری
باد وباران بی رحم تر میشود و نفس کشیدنت سخت تر!
تو اما محکم باش
نه به زمزمه پرنده های پایین دست ، توجهی کن
نه هیاهوی لاشخورهای حسود
ارتفاعات بالا جای پرنده های ضعیف نیست!»
📚 @PDFsCom
👍119❤27👏10👎2
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سياه پوست.
زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سياه که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سياه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد...
📚 @PDFsCom
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سياه پوست.
زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سياه که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سياه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد...
📚 @PDFsCom
👍229❤26🤩26👏23
با نزدیکشدن خطر، دو ندا با شدّتی یکسان در روح انسان بلند میشود؛ یکی که بسیار معقول است و میگوید که باید میزان خطر را سنجید و آن را شناخت و راه نجات از آن را یافت.
آوای دیگر که از اوّلی نیز معقولتر است میگوید که تفکّر بر خطر بسیار دشوار و روحآزار است و پیشبینیِ همهی عواملِ پدیدآورندهی خطر و نجاتیافتن از سیرِ کلّی رویدادها در حدّ توان بشر نیست، و بهاینسبب بهتر آن است که از کار دشوار بپرهیزیم و بهخطر تا پیش نیامده، نیندیشیم و خود را با جلوههای خوشایند زندگی مشغول داریم.
انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش میدهد، و بهعکس؛ در جمع از ندای دوّم پیروی میکند.
📚 جنگ و صلح
✍🏻 #لئو_تولستوی
📚 @PDFsCom
آوای دیگر که از اوّلی نیز معقولتر است میگوید که تفکّر بر خطر بسیار دشوار و روحآزار است و پیشبینیِ همهی عواملِ پدیدآورندهی خطر و نجاتیافتن از سیرِ کلّی رویدادها در حدّ توان بشر نیست، و بهاینسبب بهتر آن است که از کار دشوار بپرهیزیم و بهخطر تا پیش نیامده، نیندیشیم و خود را با جلوههای خوشایند زندگی مشغول داریم.
انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش میدهد، و بهعکس؛ در جمع از ندای دوّم پیروی میکند.
📚 جنگ و صلح
✍🏻 #لئو_تولستوی
📚 @PDFsCom
👍50❤3