Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_یک
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
- دیشب بودی چی میشد؟ بیچاره آقای ساعدی و علی آقا هم گرفتار کردم.
ماندانا: مایای من!
سری به آرومی تکون دادم و بابا کنارم رو تخت نشست دستمو بوسید، دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به جهت مخالف نگاه کردم، خوب یادم بود چه اتفاقی افتاده، دلم بیش از اینکه کینه داشته باشه شکسته بود.
منصور گفت: داریوش، بهتر بریم بیرون استراحت کنه.
ماندانا: آره شماها برید من میمونم.
داریوش: نه ماندانا جان، کتایون گفت میمونه.
ماندانا: آخه توی این حالش، کتایون بمونه فقط دوباره دعواشون میشه.
مسیح: یکی دو ساعت دیگه مرخصِ آقا داریوش، کتی خانم هم حالش خوب نبود، شما برید، ما حواسمون هست.
بابا: خیلی خب «دستشو رو شونه ام گذاشت تا یه چیزی بگه، شونه امو از زیر دستش کشیدم بیرون و بابا با صدای غمگین گفت»: باباجون، یکی دو ساعت دیگه میام مرخصت میکنم.
- نمیخواد، خودم انجام میدم.
بابا: عه! بابایی خوشگلم!
منصور: داریوش....
بابا بعد به مکث یه نفسی کشید و گفت: خیلی خب، خیلی خب! بچهها من منتظر خبرتونم، شرکت من همین خیابون بالاییه، دکتر مرخص کرد بگید بیام ببرمش خونه.
پوزخندی زدم، فکر کرده من میام خونه؟! چه خونهای؟ دیگه دورتونو خط میکشم... بابا تا رفت رومو برگردوندم.
ماندانا سریع از نگاهم فهمید حرفی دارم. گفت: مایا؟
منصور داشت دنبال بابا میرفت، صدا زدم «عمو منصور»، بابا هم ایستاد، شاکی به بابا نگاه کردم و بابا ناراحت و غمگین رفت بیرون و منصور اومد طرفمو گفت: جان.
- میدونم خیلی پرروام که اینم ازت میخوام اما میشه یه خونه برام بگیری،تو حسابم پول دارم، حتی یه اتاقم شده بگیر...
ماندانا: مایا این چه کاریه تو این اوضاع؟
- کدوم اوضاع؟ مگه اوضاع فرقی کرده؟ من خونهی کتایون و داریوش برنمیگردم... «با بغض و تأکید گفتم»: عمو منصور برنمیگردم.
منصور: خیلی خوب آروم باش حالا.
ماندانا: تنها باشی که اون پسره هی بیاد بیرون بیاد سراغت؟
مسیح که یه پسر قد بلند و ورزیده کچل و بور بود با اون چشمای طوسی سبزش شاکی گفت:
- تو فکر کردی تنها باشی با مادرت اینا لج کردی؟ با خودت لج کردی، یارو میاد تورو میزنه زیر بغلش و میبرتت، هنوز عقد کرده شی!
ماندانا: مسیح راست میگه.
با بغض گفتم: من خونهی بابا اینام برنمیگردم.
ماندانا: خیلی خب میای خونهی من.
- که مثل دیشب بیاد آبروریزی؟ که آبروی تو رو هم ببره، همسایههات چی میگن.
مسیح: غلط کرده، چیکار کرده؟!
ماندانا: ای بابا مسیح! «ماندانا رو به من گفت»: عزیزم تو نمیتونی تنها باشی، فعلاً تا تکلیف روشن نشده باید پیش من باشی یا برگردی خونهی بابات اینا، حالا دیگاه وضعیت فرق کرده،کتایون و داریوش فهمیدن اشتباه کردن.
پوزخندی زدم رو به منصور که با اخم و شکایت به زمین نگاه میکرد گفتم:
- میگه فهمیدن «پوزخند زدمُ گفتم»: الان حس مادرانه و پدرانه شون گل کرده بذار خبر برسه کسری پیشنهاد جدید داره براشون اگر یادشون نرفت.
ماندانا: دیگه گُندهاش نکن.
- تو خواهرتو نمیشناسی؟! گنده میکنم؟
منصور: به هر حال عزیزم نباید تنها باشی؛ فعلاً هم کسری بازداشته،من توی این یکی دو روز اخیر هم پرونده جدید برایش باز کردم، اونا که رو بشه، مدت بازداشتش بیشتر میشه، اما این به این معنا نیست که تو میتونی تنها زندگی کنی، هر چی هم باشه باید یکی کنارت باشه.
اشکامو با حرص با کف دست پاک کردم و منصور درحالی که بهم با سر اشاره مکرد شاکی گفت:
- گریه نکن، سرت بدتر درد میگیره.
- منو خلاص کن دیگه.
ماندانا: عزیزم!
با گریه گفتم: خسته شدم. «مسیح با یه حال عصبی گذاشت از اتاق رفت بیرون، ماندانا دستمو گرفت و منصور رو به ماندنا گفت»: من برم از دکتر بپرسم کی مرخص میشه.
ماندانا سری تکون داد و منصور رفت و ماندانا گفت:
- تقصیر منه، اگه دیشب بودم...
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_یک
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
- دیشب بودی چی میشد؟ بیچاره آقای ساعدی و علی آقا هم گرفتار کردم.
ماندانا: مایای من!
سری به آرومی تکون دادم و بابا کنارم رو تخت نشست دستمو بوسید، دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و به جهت مخالف نگاه کردم، خوب یادم بود چه اتفاقی افتاده، دلم بیش از اینکه کینه داشته باشه شکسته بود.
منصور گفت: داریوش، بهتر بریم بیرون استراحت کنه.
ماندانا: آره شماها برید من میمونم.
داریوش: نه ماندانا جان، کتایون گفت میمونه.
ماندانا: آخه توی این حالش، کتایون بمونه فقط دوباره دعواشون میشه.
مسیح: یکی دو ساعت دیگه مرخصِ آقا داریوش، کتی خانم هم حالش خوب نبود، شما برید، ما حواسمون هست.
بابا: خیلی خب «دستشو رو شونه ام گذاشت تا یه چیزی بگه، شونه امو از زیر دستش کشیدم بیرون و بابا با صدای غمگین گفت»: باباجون، یکی دو ساعت دیگه میام مرخصت میکنم.
- نمیخواد، خودم انجام میدم.
بابا: عه! بابایی خوشگلم!
منصور: داریوش....
بابا بعد به مکث یه نفسی کشید و گفت: خیلی خب، خیلی خب! بچهها من منتظر خبرتونم، شرکت من همین خیابون بالاییه، دکتر مرخص کرد بگید بیام ببرمش خونه.
پوزخندی زدم، فکر کرده من میام خونه؟! چه خونهای؟ دیگه دورتونو خط میکشم... بابا تا رفت رومو برگردوندم.
ماندانا سریع از نگاهم فهمید حرفی دارم. گفت: مایا؟
منصور داشت دنبال بابا میرفت، صدا زدم «عمو منصور»، بابا هم ایستاد، شاکی به بابا نگاه کردم و بابا ناراحت و غمگین رفت بیرون و منصور اومد طرفمو گفت: جان.
- میدونم خیلی پرروام که اینم ازت میخوام اما میشه یه خونه برام بگیری،تو حسابم پول دارم، حتی یه اتاقم شده بگیر...
ماندانا: مایا این چه کاریه تو این اوضاع؟
- کدوم اوضاع؟ مگه اوضاع فرقی کرده؟ من خونهی کتایون و داریوش برنمیگردم... «با بغض و تأکید گفتم»: عمو منصور برنمیگردم.
منصور: خیلی خوب آروم باش حالا.
ماندانا: تنها باشی که اون پسره هی بیاد بیرون بیاد سراغت؟
مسیح که یه پسر قد بلند و ورزیده کچل و بور بود با اون چشمای طوسی سبزش شاکی گفت:
- تو فکر کردی تنها باشی با مادرت اینا لج کردی؟ با خودت لج کردی، یارو میاد تورو میزنه زیر بغلش و میبرتت، هنوز عقد کرده شی!
ماندانا: مسیح راست میگه.
با بغض گفتم: من خونهی بابا اینام برنمیگردم.
ماندانا: خیلی خب میای خونهی من.
- که مثل دیشب بیاد آبروریزی؟ که آبروی تو رو هم ببره، همسایههات چی میگن.
مسیح: غلط کرده، چیکار کرده؟!
ماندانا: ای بابا مسیح! «ماندانا رو به من گفت»: عزیزم تو نمیتونی تنها باشی، فعلاً تا تکلیف روشن نشده باید پیش من باشی یا برگردی خونهی بابات اینا، حالا دیگاه وضعیت فرق کرده،کتایون و داریوش فهمیدن اشتباه کردن.
پوزخندی زدم رو به منصور که با اخم و شکایت به زمین نگاه میکرد گفتم:
- میگه فهمیدن «پوزخند زدمُ گفتم»: الان حس مادرانه و پدرانه شون گل کرده بذار خبر برسه کسری پیشنهاد جدید داره براشون اگر یادشون نرفت.
ماندانا: دیگه گُندهاش نکن.
- تو خواهرتو نمیشناسی؟! گنده میکنم؟
منصور: به هر حال عزیزم نباید تنها باشی؛ فعلاً هم کسری بازداشته،من توی این یکی دو روز اخیر هم پرونده جدید برایش باز کردم، اونا که رو بشه، مدت بازداشتش بیشتر میشه، اما این به این معنا نیست که تو میتونی تنها زندگی کنی، هر چی هم باشه باید یکی کنارت باشه.
اشکامو با حرص با کف دست پاک کردم و منصور درحالی که بهم با سر اشاره مکرد شاکی گفت:
- گریه نکن، سرت بدتر درد میگیره.
- منو خلاص کن دیگه.
ماندانا: عزیزم!
با گریه گفتم: خسته شدم. «مسیح با یه حال عصبی گذاشت از اتاق رفت بیرون، ماندانا دستمو گرفت و منصور رو به ماندنا گفت»: من برم از دکتر بپرسم کی مرخص میشه.
ماندانا سری تکون داد و منصور رفت و ماندانا گفت:
- تقصیر منه، اگه دیشب بودم...
Forwarded from رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان شیطان یا فرشته
✍️به قلم نیلوفر قائمی فر
📝خلاصه
تاحالا شد به عواقب رفتار و گفتار و کردارتون در مقابل اطرافیانتون فکر کنید؟
شده کارما پس بدید و قربانیِ کسی بشید که تا دیروز خردش میکردید به سُخره میگرفتید و ذلیلش میکردید؟
آیا به این ضرب المثل عقیده ای دارید
که با هردستی بدید با همون دست پس میگیرید ؟
شده گاهی در چاهی بیفتید که قبلا ً برای کسی کنده بودید و حالا درست بالای اون چاه همون آدمه و در قعر چاه خود شما؟
میخوام داستانی رو براتون تعریف کنم که هرخط رمان اوج هیجان و شور و احساس کنید و هر لحظه به خودتون بگید آیا منم مثل او هستم؟
#عاشقانه #انتقامی #آسیب_اجتماعی
📌رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 298صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین
(رمان برای خریداران کامل شده است)
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/
✍️به قلم نیلوفر قائمی فر
📝خلاصه
تاحالا شد به عواقب رفتار و گفتار و کردارتون در مقابل اطرافیانتون فکر کنید؟
شده کارما پس بدید و قربانیِ کسی بشید که تا دیروز خردش میکردید به سُخره میگرفتید و ذلیلش میکردید؟
آیا به این ضرب المثل عقیده ای دارید
که با هردستی بدید با همون دست پس میگیرید ؟
شده گاهی در چاهی بیفتید که قبلا ً برای کسی کنده بودید و حالا درست بالای اون چاه همون آدمه و در قعر چاه خود شما؟
میخوام داستانی رو براتون تعریف کنم که هرخط رمان اوج هیجان و شور و احساس کنید و هر لحظه به خودتون بگید آیا منم مثل او هستم؟
#عاشقانه #انتقامی #آسیب_اجتماعی
📌رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 298صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین
(رمان برای خریداران کامل شده است)
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_دو
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
با گریه گفتم: شدم تیغ تو گلوی همه، نه میشه قورتم بدن نه بالا بیارن.
ماندانا: اینطوری نگو؛ الان میریم خونه میخوام کلی خبرای خوب بهت بدم.
- راستی دیشب یه حرفی زدم.
ماندانا: چی؟!!
- این آقای ساعیِ، گیر داد خانم خانی کجاست منم نمیشد بگم خونه ی دوست پسرشِ که! گفتم خونه نامزدشِ، اونم گفت مگه نامزد داره؟ گفتم: بله، «با شرمندگی گفتم»: ماندانا ببخشید نتونستم بپیچونمش؛ مغزم قفل کرده بود.
ماندانا لبخندی زد و گفت: دروغ نگفتی که!
با تعجب ماندانارو نگاه کردم و گفت:
- مسیح دیشب رسماً ازم تقاضای ازدواج کرده «دستشو آورد جلو و انگشتر تک نگین نقرهای رنگشو نشونم داد و گفت»: ازدواج میکنیم.
با ذوق گفتم: وااااای! وااای! «خندیدمُ گفتم»: خیلی خوشحالم، تنها خبر خوب الان که میشد حالمو خوب کنه این بود.
دیدم مسیح جلوی در داره با لبخند نگام میکنه، دستمو طرفش دراز کردم و گفتم: بیا ببینم شاداماد.
مسیح خندید و اومد دستمو گرفت، آروم سرمو بوسید و گفتم: خیلی خوشحالم براتون، مبارک باشه.
ماندانا: امشب چهارتایی میریم بیرون.
- چهارتایی؟!
ماندانا: با منصور دیگه.
آروم زیر لب گفتم: منصور! «بیچاره منصور، ولش نمیکنیم، نمیذاریم یه شب آسایش داشته باشه».
از بیمارستان مرخصم کردن، هر چی مامان و بابا اصرار کردن ببرنم خونه قبول نکردم، بازم راهی خونه ی ماندانا شدم، منصور رفت دنبال ادامه ی کارا و مسیح هم گفت «باید بره یه سر به باشگاهش بزنه». مسیح، یکی از قهرمانهای کیک بوکسینگ بود و یه باشگاه رزمی داشت، علاوه بر این تو رشته های دیگه رزمی هم کار میکرد، انقدر دلم میخواست یه روز بزنه کسری رو لِه کنه و انتقال همهی لحظههای منو بگیره!
ساعت حوالی هشت بود که به کمک ماندانا حاضر شدم، پیشونیم یه جوری کبود بود که همه در نگاه اول میفهمیدن کتک خوردم،نمیدونم چرا زیر چشمام هم کبودی افتاده بود، انگار مشت خورده بودم،به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- آخه با این سر و وضع میرن بیرون؟
ماندانا: پس بچپیم تو خونه عزا بگیریم.
- آخه ریختمو! من نمیام بابا.
صدای زنگ آیفن اومد و ماندانا گفت: عه! یعنی چی مایا.
- تو خودت سر و صورتت کبود بود میرفتی تو انظار عمومی؟!
مسیح با منصور اومدن بالا و مسیح گفت: عه! چرا نپوشیدید؟
ماندانا: این میگه منم نمیام.
مسیح: چرا زیر چشمت کبود شده؟!!
- آخه با این ریخت کجا بیام؟
ماندانا: میریم یه جای دنج.
- نه خاله جونم، شما برید...
ماندانا: باز شروع کرد..
منصور: بپوشید میریم خونه ی من، هر چی نباشه اندازهی باغچههای فشم و فرحزاد که صفا داره، تازه اختصاصی هم هست، خوبه مایا.
- آخه تو، چرا انقدر خوبی؟
منصور مسیح و ماندانا خندیدند و مسیح گفت:
- پس تا حاضر بشید من برم گوشت بگیرم که امشب باربیکیو پارتیِ.
منصور خندید و گفت: بریم، منم میام.
دو تایی رفتن و به ماندانا گفتم: این منصور نبودآ، من کافر میشدم میگفتم خدا نیست، این منصور اومده که من نمیرم ماندانا.
ماندانا: به قول مسیح، منصور عشقِ، مسیح هم دوستش داره.
خلاصه راهی خونه ی منصور شدیم،یه خونهی دو طبقه ویلایی داشت که تنها زندگی میکرد،یه ویلایی جنوبی، یه حیاط بزرگ و تراس بزرگی که عین دریا بود و توش میز و صندلی چیده بود، هم باغچه داشت هم استخر و دور تا دور خونه رو شاخ گوزنیهای بلند زده بود و پشتشون هم عایقهای کلفت که دید نداشته باشه.
خونهاش چقدر حال خوبی به آدم میداد، تموم خونه از چوب بود کفش، دیوارش، انگار اومدی شمال یه شومینه ی بزرگ داشت که دور تا دور مقابل شومینه بالشهای مشکی کرم بزرگ گذاشته بود،یه گوشه ی خونه میز بزرگ بیلیارد بود و کنارش یه بار تکمیل، اصلاً خبری از میز و صندلیهای سلطنتی یا استیل و... نبود، مبلهای راحتی بزرگ، صندلیهای بلند دور اپن، اصلاً حس راحتی میکردی توی این خونه،از کنار هال خونه ده تا پله چوبی صاف میخورد به طبقهی بالا که خالی بود...
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_دو
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
با گریه گفتم: شدم تیغ تو گلوی همه، نه میشه قورتم بدن نه بالا بیارن.
ماندانا: اینطوری نگو؛ الان میریم خونه میخوام کلی خبرای خوب بهت بدم.
- راستی دیشب یه حرفی زدم.
ماندانا: چی؟!!
- این آقای ساعیِ، گیر داد خانم خانی کجاست منم نمیشد بگم خونه ی دوست پسرشِ که! گفتم خونه نامزدشِ، اونم گفت مگه نامزد داره؟ گفتم: بله، «با شرمندگی گفتم»: ماندانا ببخشید نتونستم بپیچونمش؛ مغزم قفل کرده بود.
ماندانا لبخندی زد و گفت: دروغ نگفتی که!
با تعجب ماندانارو نگاه کردم و گفت:
- مسیح دیشب رسماً ازم تقاضای ازدواج کرده «دستشو آورد جلو و انگشتر تک نگین نقرهای رنگشو نشونم داد و گفت»: ازدواج میکنیم.
با ذوق گفتم: وااااای! وااای! «خندیدمُ گفتم»: خیلی خوشحالم، تنها خبر خوب الان که میشد حالمو خوب کنه این بود.
دیدم مسیح جلوی در داره با لبخند نگام میکنه، دستمو طرفش دراز کردم و گفتم: بیا ببینم شاداماد.
مسیح خندید و اومد دستمو گرفت، آروم سرمو بوسید و گفتم: خیلی خوشحالم براتون، مبارک باشه.
ماندانا: امشب چهارتایی میریم بیرون.
- چهارتایی؟!
ماندانا: با منصور دیگه.
آروم زیر لب گفتم: منصور! «بیچاره منصور، ولش نمیکنیم، نمیذاریم یه شب آسایش داشته باشه».
از بیمارستان مرخصم کردن، هر چی مامان و بابا اصرار کردن ببرنم خونه قبول نکردم، بازم راهی خونه ی ماندانا شدم، منصور رفت دنبال ادامه ی کارا و مسیح هم گفت «باید بره یه سر به باشگاهش بزنه». مسیح، یکی از قهرمانهای کیک بوکسینگ بود و یه باشگاه رزمی داشت، علاوه بر این تو رشته های دیگه رزمی هم کار میکرد، انقدر دلم میخواست یه روز بزنه کسری رو لِه کنه و انتقال همهی لحظههای منو بگیره!
ساعت حوالی هشت بود که به کمک ماندانا حاضر شدم، پیشونیم یه جوری کبود بود که همه در نگاه اول میفهمیدن کتک خوردم،نمیدونم چرا زیر چشمام هم کبودی افتاده بود، انگار مشت خورده بودم،به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- آخه با این سر و وضع میرن بیرون؟
ماندانا: پس بچپیم تو خونه عزا بگیریم.
- آخه ریختمو! من نمیام بابا.
صدای زنگ آیفن اومد و ماندانا گفت: عه! یعنی چی مایا.
- تو خودت سر و صورتت کبود بود میرفتی تو انظار عمومی؟!
مسیح با منصور اومدن بالا و مسیح گفت: عه! چرا نپوشیدید؟
ماندانا: این میگه منم نمیام.
مسیح: چرا زیر چشمت کبود شده؟!!
- آخه با این ریخت کجا بیام؟
ماندانا: میریم یه جای دنج.
- نه خاله جونم، شما برید...
ماندانا: باز شروع کرد..
منصور: بپوشید میریم خونه ی من، هر چی نباشه اندازهی باغچههای فشم و فرحزاد که صفا داره، تازه اختصاصی هم هست، خوبه مایا.
- آخه تو، چرا انقدر خوبی؟
منصور مسیح و ماندانا خندیدند و مسیح گفت:
- پس تا حاضر بشید من برم گوشت بگیرم که امشب باربیکیو پارتیِ.
منصور خندید و گفت: بریم، منم میام.
دو تایی رفتن و به ماندانا گفتم: این منصور نبودآ، من کافر میشدم میگفتم خدا نیست، این منصور اومده که من نمیرم ماندانا.
ماندانا: به قول مسیح، منصور عشقِ، مسیح هم دوستش داره.
خلاصه راهی خونه ی منصور شدیم،یه خونهی دو طبقه ویلایی داشت که تنها زندگی میکرد،یه ویلایی جنوبی، یه حیاط بزرگ و تراس بزرگی که عین دریا بود و توش میز و صندلی چیده بود، هم باغچه داشت هم استخر و دور تا دور خونه رو شاخ گوزنیهای بلند زده بود و پشتشون هم عایقهای کلفت که دید نداشته باشه.
خونهاش چقدر حال خوبی به آدم میداد، تموم خونه از چوب بود کفش، دیوارش، انگار اومدی شمال یه شومینه ی بزرگ داشت که دور تا دور مقابل شومینه بالشهای مشکی کرم بزرگ گذاشته بود،یه گوشه ی خونه میز بزرگ بیلیارد بود و کنارش یه بار تکمیل، اصلاً خبری از میز و صندلیهای سلطنتی یا استیل و... نبود، مبلهای راحتی بزرگ، صندلیهای بلند دور اپن، اصلاً حس راحتی میکردی توی این خونه،از کنار هال خونه ده تا پله چوبی صاف میخورد به طبقهی بالا که خالی بود...
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_سه
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
جلوی مبل راحتیهای نشیمن یه پردهی بزرگ بود، پشتشم یه به دیوار زده بود، پایین تلویزیونش افتاده بود، مسیح زد زیر خنده گفت:
- عاشقتم که داری. «منصور خندید و ماندانا سری تکون داد و رو به من گفت»:
- یعنی واسه شما مردا فرقی داره چند سالتونِ و چیکارهاید، بازی دوست دارید.
مسیح و منصور خندیدند و رفتم سر میز بیلیارد و منصور گفت:
- با جرزنا بازی نمیشه کرد.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بازندهای که باختو قبول نکنو به برنده میگه جرزن.
منصور چوب و برداشت و گفت: کی بازنده است؟
شالمو درآوردم و توپا رو پخش میز کردم و گفتم: تو.
منصور: سَرِ؟ «منصور برگشت به مسیح و ماندانا نگاه کرد که مسیح رو دسته مبل نشسته بود و ماندانا هم رو پاش نشسته بود، چشمکی بهشون زد و گفت»: آخه من با این نیم وجب بچه سر چی شرط ببندم.
مسیح و ماندانا خندیدند و گفتم: اگه من ببرم باید منو ببری شمال.
منصور: بعد اگه من ببرم چی؟
منصور با خنده بهم نگاه کرد و گفتم: هر چی دلت خواست بذار.
منصور: هر چی دلم خواست؟
مسیح: منصور جون آشپزی بلد نیست. «شاکی گفتم»:
- کی میگه بلد نیستم؟!
منصور: آهان «با شیطنت خندید و گفت»: قرمه سبزی.
- عه!حالا کباب تابه و املت نه قرمه سبزی؟
منصور: نه دیگه شرط.
شونه بالا دادم و گفتم: من که میبرم و خم شدم و نشونه گرفتم و منصور با خنده گفت:
- میخوای سبزیهای قرمه سبزی و بهت بگم؟
مسیح و ماندانا خندیدند و به میز اشاره کردم و گفتم:
- میخوای بهت بگم کدوم شهر شمال بریم؟
منصور خندید و خم شد که اون بازی کنه و گفت:
- جوجه رو آخر پاییز میشمارند.
شروع به بازی با منصور کردم و همینطوری هم کُری برای هم میخوندیم و میخندیدیم، انقدر سرگرم بازی و خنده بودم که یادم رفته بود، چه بلاهایی از صبح سرم اومده،شاید بهتر، خوبی جوونی اینه! وقتی توپ به آرومی روی میز غلت میخورد تا باخت و بردمونو تعیین کنه به منصور نگاه کردم، تموم صورتش میخندید، چقدر این مرد برای من خاصِ، ببین چقدر راحت میتونه منو خوشحال کنه، حال منو عوض کنه، هیچ کس قدر اون این کارو به این خوبی بلد نیست، به ماندانا نگاه کردم، داشت نگام میکرد، لبخندی آروم زد، نمیدونم چی توی چشمام میخوند که با نگاه و لبخندش منو به آرامش دعوت میکرد.
منصور و مسیح با هم هیجان داد زدن: «اَه- واااای منصور....»
قبل از اینکه به میز نگاه کنم منصور گفت:
- من قبول ندارم مایا، تو انقدر سروصدا کردی تمرکز من بهم ریخت.
خندیدمو دست زدم بالا پریدم گفتم:
- آخ جان شمال، وایستا بگم کجارو دوست دارم...
منصور: من کلاس دارم...
جیغ زدم: تو باختی باید شرطو عمل کنی. «مسیح و ماندانا خندیدند و منصور با همون لبخند پررنگش شونههاشو بالا داد و گفت»: من که قرمه سبزیمو میخورم.
- شاکی به ماندانا و مسیح نگاه کردمُ گفتم:
- من بردم بعد این داره شرط میگیره!
مسیح: به نظر منم منصور جان ببرش شمال، قرمه سبزی یعنی خوردن و مردنا...
با حرص و عصبانیت اومدم بدوام طرف مسیح، منصور کمرمو گرفت و ماندانا و مسیح خندیدند و منصور گفت:
- نه نه، در این حدم نیست مسیح، حالا یه سِرمی، دارویی...
جیغ زدم و اونا خندیدند و منصور میخواستم بزنم،بلندم کرد گفت:
- آخه نیم وجب بچه، چرا در می افتی؟
- بذارم زمین بهت بگم...
ماندانا: آقایون، ما گشنمونه ها.
منصور: آهان، بریم کباب، میذارمت زمین میریم «همهشون گفتن» باربیکیو پارتی.
رفتیم تو حیاط، مسیح و منصور شروع به کباب درست کردن، من توی تراس رفتم، نسیمی که داشت به آرومی نیش سرما میزد به پوستم میخورد، بوی پاییز چقدر غلیط شده بود، لبه ی استخر راه رفتم، توی استخر پر آب بود و برگ های زرد و نارنجی، چه آرامشی داره این حیاط، سرمو بلند کردم، آسمون صافِ صاف بود، حتی آسمون آلوده تهران، اون شب ستاره هم داشت.
روی تاپ نشستم و آروم خودمو تاب دادم، یاد اون روز تو پارک افتادم، چشمامو بستم، خاطراتُ ورق میزدم، چیزی پیدا نمیکردم که با این هوای پاییزی و تاپ و آرامش حیاط هم خون باشه...
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_سه
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
جلوی مبل راحتیهای نشیمن یه پردهی بزرگ بود، پشتشم یه به دیوار زده بود، پایین تلویزیونش افتاده بود، مسیح زد زیر خنده گفت:
- عاشقتم که داری. «منصور خندید و ماندانا سری تکون داد و رو به من گفت»:
- یعنی واسه شما مردا فرقی داره چند سالتونِ و چیکارهاید، بازی دوست دارید.
مسیح و منصور خندیدند و رفتم سر میز بیلیارد و منصور گفت:
- با جرزنا بازی نمیشه کرد.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بازندهای که باختو قبول نکنو به برنده میگه جرزن.
منصور چوب و برداشت و گفت: کی بازنده است؟
شالمو درآوردم و توپا رو پخش میز کردم و گفتم: تو.
منصور: سَرِ؟ «منصور برگشت به مسیح و ماندانا نگاه کرد که مسیح رو دسته مبل نشسته بود و ماندانا هم رو پاش نشسته بود، چشمکی بهشون زد و گفت»: آخه من با این نیم وجب بچه سر چی شرط ببندم.
مسیح و ماندانا خندیدند و گفتم: اگه من ببرم باید منو ببری شمال.
منصور: بعد اگه من ببرم چی؟
منصور با خنده بهم نگاه کرد و گفتم: هر چی دلت خواست بذار.
منصور: هر چی دلم خواست؟
مسیح: منصور جون آشپزی بلد نیست. «شاکی گفتم»:
- کی میگه بلد نیستم؟!
منصور: آهان «با شیطنت خندید و گفت»: قرمه سبزی.
- عه!حالا کباب تابه و املت نه قرمه سبزی؟
منصور: نه دیگه شرط.
شونه بالا دادم و گفتم: من که میبرم و خم شدم و نشونه گرفتم و منصور با خنده گفت:
- میخوای سبزیهای قرمه سبزی و بهت بگم؟
مسیح و ماندانا خندیدند و به میز اشاره کردم و گفتم:
- میخوای بهت بگم کدوم شهر شمال بریم؟
منصور خندید و خم شد که اون بازی کنه و گفت:
- جوجه رو آخر پاییز میشمارند.
شروع به بازی با منصور کردم و همینطوری هم کُری برای هم میخوندیم و میخندیدیم، انقدر سرگرم بازی و خنده بودم که یادم رفته بود، چه بلاهایی از صبح سرم اومده،شاید بهتر، خوبی جوونی اینه! وقتی توپ به آرومی روی میز غلت میخورد تا باخت و بردمونو تعیین کنه به منصور نگاه کردم، تموم صورتش میخندید، چقدر این مرد برای من خاصِ، ببین چقدر راحت میتونه منو خوشحال کنه، حال منو عوض کنه، هیچ کس قدر اون این کارو به این خوبی بلد نیست، به ماندانا نگاه کردم، داشت نگام میکرد، لبخندی آروم زد، نمیدونم چی توی چشمام میخوند که با نگاه و لبخندش منو به آرامش دعوت میکرد.
منصور و مسیح با هم هیجان داد زدن: «اَه- واااای منصور....»
قبل از اینکه به میز نگاه کنم منصور گفت:
- من قبول ندارم مایا، تو انقدر سروصدا کردی تمرکز من بهم ریخت.
خندیدمو دست زدم بالا پریدم گفتم:
- آخ جان شمال، وایستا بگم کجارو دوست دارم...
منصور: من کلاس دارم...
جیغ زدم: تو باختی باید شرطو عمل کنی. «مسیح و ماندانا خندیدند و منصور با همون لبخند پررنگش شونههاشو بالا داد و گفت»: من که قرمه سبزیمو میخورم.
- شاکی به ماندانا و مسیح نگاه کردمُ گفتم:
- من بردم بعد این داره شرط میگیره!
مسیح: به نظر منم منصور جان ببرش شمال، قرمه سبزی یعنی خوردن و مردنا...
با حرص و عصبانیت اومدم بدوام طرف مسیح، منصور کمرمو گرفت و ماندانا و مسیح خندیدند و منصور گفت:
- نه نه، در این حدم نیست مسیح، حالا یه سِرمی، دارویی...
جیغ زدم و اونا خندیدند و منصور میخواستم بزنم،بلندم کرد گفت:
- آخه نیم وجب بچه، چرا در می افتی؟
- بذارم زمین بهت بگم...
ماندانا: آقایون، ما گشنمونه ها.
منصور: آهان، بریم کباب، میذارمت زمین میریم «همهشون گفتن» باربیکیو پارتی.
رفتیم تو حیاط، مسیح و منصور شروع به کباب درست کردن، من توی تراس رفتم، نسیمی که داشت به آرومی نیش سرما میزد به پوستم میخورد، بوی پاییز چقدر غلیط شده بود، لبه ی استخر راه رفتم، توی استخر پر آب بود و برگ های زرد و نارنجی، چه آرامشی داره این حیاط، سرمو بلند کردم، آسمون صافِ صاف بود، حتی آسمون آلوده تهران، اون شب ستاره هم داشت.
روی تاپ نشستم و آروم خودمو تاب دادم، یاد اون روز تو پارک افتادم، چشمامو بستم، خاطراتُ ورق میزدم، چیزی پیدا نمیکردم که با این هوای پاییزی و تاپ و آرامش حیاط هم خون باشه...
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_چهار
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
یاد دربند افتادم، یاد وقتی که اجرا داشتم و برای منصور پر از هیجان بودم...
زیر لب موزیکی که عاشقش بودم و زمزمه کردم:
رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا
دوربینتو بردار بی کوله بار و تقویم
چند وقته عکسهای دوتایی ننداختیم «یاد سلفیمون افتادم، لبخندی کوتاه زدم»
بلندتر خوندم:
تا آخر جاده با رویاهات هم آغوشم
این لحظه ها رو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه (امیرعباس گلاب- بریم دریا)
تاب ایستاد، سرمو به عقب دادم، دیدم منصور لبخندی زد و لبخندی زدم و گفتم:
- دریا میخواستم.
منصور توی چشمام عمیق و نافذ نگاه کرد... نگاه .... نگاه... نگاهم کن، انگار هوا عوض شد،دیگه پاییز نیست بوی بهار میاد، بوی آرامش! یکی با نگاهش بهم توجه کرده....
پلکی زد و رویای کوتاهم تموم شد و گفت: چشم.
- پررو ام؟
منصور با همون لبخندی گفت: نه عزیزم.
- داری دلسوزی میکنی برام؟
منصور بدونِ اینکه نگاه ازم بگیره جدی تر گفت:
- نه عزیزم.
- کاری نمیتونی بکنی؟ یه جور که دست از سرت بردارم که نفس بکشی؟ که برگردی به زندگیت؟
منصور لبخندشو از لباش محوتر کرد و زیر لب و آروم گفت:
- تو چی میگی برای خودت؟ چی میگی مایا؟! من با جون و دل برات هر کاری میکنم، تو حال خوشِ منی، بچه امی.
- بچهات؟! چقدر دلم میخواست بچهات بودم، بابام بودی، حتی یه پدر مجرد، شبیه الانت بودی، دیگه هیچی نمیخواستم.
منصور با غم لبخندی زد و گفت: من هستم.
دستمو طرفش دراز کردم، دستمو گرفت اومد جلوتر، دقیقاً پشت سرم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- خیلی زود میبرمت دریا؛ همون ساحلی که دوست داری.
آروم تابُ تکون داد و گفت:
- چی میخوندی؟
- امیرعباس گلاب، الگوی هنریِ منه.
منصور: تو چی میخوندی؟ اونو بخون:
- باعث بانی تمام این شبای من تویی
عشق تو پایبندم کرد
عشق تو خوانندهام کرد آخرش اما چی شد
عشق تو بازندهام کرد
لا لا لالا لا لا لایی
قبل تو دوست داشتم خودمُ
اهل خودآزاری نبودم...
سرمو به عقب دادم به منصور نگاه کردم به دوردست چشم دوخته بود، به یاد کی افتاده؟! نگاهشو دوردست گرفت بهم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: چیشد؟
- نصف بلیط پرداخت کرده بودید، تا اینجا خوندم.
منصور زد زیر خنده گفت: هنرمند هم مگر پولکی میشه؟
- ما از ایناشیم.
منصور باز خندید، نگاهش به بالای پیشونیم رسید، تلخی از نگاهش عبور کرد و گفتم:
- خیلی بی ریخت شدم؟
منصور: تو هیچ وقت بی ریخت نمیشی، قول میدم تقاص این روزاتو بگیرم.
دستشو گرفتم، روی شونهام گذاشتم و برگشتم و گفتم:
- میدونم، اگر هم انجام ندی، دلم انقدر به این معرفت گرم میشه که بتونم ادامه بدم.
ماندانا: تا چند دقیقه دیگه جای کباب نون پنیر باید بخورید!
منصور: بدو، بدو بریم تا گشنه نموندیم.
دستمو گرفت دنبال خودش کشید، به کی فکر میکرد؟ یه حسی از درونم عین یه روح سرگردان عبور کرد، به دستامون نگاه کردم، تروخدا طرف زنی نرو، زنها حسودند، منو ازت جدا میکنند، من تموم اعتمادم به این دنیا تویی، بذار از زمین بلند بشم بعد برو...
ماندانا: مایا!
به ماندانا نگاه کردم، با نگاهش بهم فهموند که نگران حالمه، سر تکون دادم و منصور گفت:
- فردا من ام.
مسیح خندید و گفت: منم همینطور.
ماندنانا: این چه جور دعوتیه؟
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_چهار
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
یاد دربند افتادم، یاد وقتی که اجرا داشتم و برای منصور پر از هیجان بودم...
زیر لب موزیکی که عاشقش بودم و زمزمه کردم:
رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا
دوربینتو بردار بی کوله بار و تقویم
چند وقته عکسهای دوتایی ننداختیم «یاد سلفیمون افتادم، لبخندی کوتاه زدم»
بلندتر خوندم:
تا آخر جاده با رویاهات هم آغوشم
این لحظه ها رو به دنیا نمیفروشم
دستاتو میگیرم بارون شروع میشه
موهاتو میبوسم شب زیر و رو میشه (امیرعباس گلاب- بریم دریا)
تاب ایستاد، سرمو به عقب دادم، دیدم منصور لبخندی زد و لبخندی زدم و گفتم:
- دریا میخواستم.
منصور توی چشمام عمیق و نافذ نگاه کرد... نگاه .... نگاه... نگاهم کن، انگار هوا عوض شد،دیگه پاییز نیست بوی بهار میاد، بوی آرامش! یکی با نگاهش بهم توجه کرده....
پلکی زد و رویای کوتاهم تموم شد و گفت: چشم.
- پررو ام؟
منصور با همون لبخندی گفت: نه عزیزم.
- داری دلسوزی میکنی برام؟
منصور بدونِ اینکه نگاه ازم بگیره جدی تر گفت:
- نه عزیزم.
- کاری نمیتونی بکنی؟ یه جور که دست از سرت بردارم که نفس بکشی؟ که برگردی به زندگیت؟
منصور لبخندشو از لباش محوتر کرد و زیر لب و آروم گفت:
- تو چی میگی برای خودت؟ چی میگی مایا؟! من با جون و دل برات هر کاری میکنم، تو حال خوشِ منی، بچه امی.
- بچهات؟! چقدر دلم میخواست بچهات بودم، بابام بودی، حتی یه پدر مجرد، شبیه الانت بودی، دیگه هیچی نمیخواستم.
منصور با غم لبخندی زد و گفت: من هستم.
دستمو طرفش دراز کردم، دستمو گرفت اومد جلوتر، دقیقاً پشت سرم اومد و سرمو بوسید و گفت:
- خیلی زود میبرمت دریا؛ همون ساحلی که دوست داری.
آروم تابُ تکون داد و گفت:
- چی میخوندی؟
- امیرعباس گلاب، الگوی هنریِ منه.
منصور: تو چی میخوندی؟ اونو بخون:
- باعث بانی تمام این شبای من تویی
عشق تو پایبندم کرد
عشق تو خوانندهام کرد آخرش اما چی شد
عشق تو بازندهام کرد
لا لا لالا لا لا لایی
قبل تو دوست داشتم خودمُ
اهل خودآزاری نبودم...
سرمو به عقب دادم به منصور نگاه کردم به دوردست چشم دوخته بود، به یاد کی افتاده؟! نگاهشو دوردست گرفت بهم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: چیشد؟
- نصف بلیط پرداخت کرده بودید، تا اینجا خوندم.
منصور زد زیر خنده گفت: هنرمند هم مگر پولکی میشه؟
- ما از ایناشیم.
منصور باز خندید، نگاهش به بالای پیشونیم رسید، تلخی از نگاهش عبور کرد و گفتم:
- خیلی بی ریخت شدم؟
منصور: تو هیچ وقت بی ریخت نمیشی، قول میدم تقاص این روزاتو بگیرم.
دستشو گرفتم، روی شونهام گذاشتم و برگشتم و گفتم:
- میدونم، اگر هم انجام ندی، دلم انقدر به این معرفت گرم میشه که بتونم ادامه بدم.
ماندانا: تا چند دقیقه دیگه جای کباب نون پنیر باید بخورید!
منصور: بدو، بدو بریم تا گشنه نموندیم.
دستمو گرفت دنبال خودش کشید، به کی فکر میکرد؟ یه حسی از درونم عین یه روح سرگردان عبور کرد، به دستامون نگاه کردم، تروخدا طرف زنی نرو، زنها حسودند، منو ازت جدا میکنند، من تموم اعتمادم به این دنیا تویی، بذار از زمین بلند بشم بعد برو...
ماندانا: مایا!
به ماندانا نگاه کردم، با نگاهش بهم فهموند که نگران حالمه، سر تکون دادم و منصور گفت:
- فردا من ام.
مسیح خندید و گفت: منم همینطور.
ماندنانا: این چه جور دعوتیه؟
پرش به قسمت #دوازده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99823
قسمت #سیزده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
به ساندویچ ها نگاه کردم، اون سال ها هم تنها وقتی که مشتاق بود کنارم باشه زمانی بود که می خواست چیزی بخوره. حتی حاضر بود بارها و هر روز منو مهمون کنه اما مقابلش باشم.
تیکه ای از ساندویچ رو برداشتم. باید به مامان زنگ می زدم. به اندازه ی کافی نگران هدیه هست. هدیه کجاست؟!! بیچاره مادرم این همه زحمت و ذلت کشید که بچه هاش زیر یه سقف به اسم خونه باشن و بعد همه چی اینطوری بهم بریزه؟
نیم نگاهی به سمت آیهان کردم. داشت نگام می کرد، متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چیه؟
-اون یارو گفته بود که از اینجا بری؟
-چی؟ آیهان تو کارات یادت می ره؟ یا انقدر به این رفتارها با همه عادت داری که ایرادهای خودتو نمی بینی؟ به هر حال دوست ندارم در موردش حرف بزنیم.
نگاهمو به ساندویچ توی دستم جلب کردم و گفتم:
-تو می دونی هدیه کجاست؟
مغرور و ساکت نگام می کرد. آروم زمزمه کردم:
-اگر می دونی بگو.
-برای چی توی مسائل شخصیت دخالت کنم؟ مگه نگفتی زندگی شخصیت به خودت ربط داره؟
بی حوصله نگاهمو به یه سمت دیگه کشوندم. سرمو به طرفین تکون دادم و گفت:
-اگر بگم در عوضش چیکار می کنی؟
شاکی نگاهش کردم و گفتم:
-من به اندازه ی کافی دارم برات کار می کنم. بیش از این هیچ کار اضافه ای انجام نمی دم. الحمدالله دور و برت پر از دوستان کار درسته و انواعش برات هست.
-مدل من شو، منم می گم خواهرت کجاست!
ابروهامو درهم کشیدم و جاخورده گفتم:
-کی دست از سواستفاده برمی داری؟
با لبخند و قدرت نگام کرد و گفت:
-دوست نداری یه تابلوی بی نقص وسط هال یه عمارت باشی؟
از جا بلند شدم و با عصیان و حرص نگاهش کردم و گفتم:
-انقدر بی غیرت نیستم که خودمو حراج نقاشی های تو بذارم تا مشتری های پولدارت تو گالری غیرمجازت جمع بشن و تابلوی منو بخرن.
-معروف می شی! آرزوی هر کسیه که من این پیشنهادو بهش بدم.
ساندویچ رو توی ظرف گذاشتم و از جا بلند شدم.درحالی که می خواستم از اتاق خارج بشم گفت:
-نواز طوری می کشمت که نتونی تشخیص بدی تو خودتی یا اون تصویری که روی تابلو کشیدم.
از اتاق بیرون اومدم و روی مبل هال نشستم. روی دسته اش یه شال مبل کالباسی رنگ بود. برداشتم و روی پام انداختم. به پنجره ی قدی پشت سرم نگاه کردم که نمایی از استخر کوچیکه مشخص بود؛ دور تا دورش رو درخت های کاجی که به خاطر سرما رنگ باخته بودن، گرفته بود.
گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و دیدم مامان پیام داده و نگرانمه. براش چند خط توضیح نوشتم تا از نگرانی دربیاد. برای هزارمین بار به گوشی هدیه زنگ زدم اما بازم خاموش بود.
کاش قدرت اینو داشتم که در مقابل دایی هام بایستم و نمی ذاشتم خواهرمو از خونه بیرون کنند. این همه سال مادر بیچاره ی من با خدمت گذاری به مدرسه های مختلف جون کند، یه پولی جمع کرد تا یه خونه توی آخرین نقطه ی تهران با قدمت زیاد بخره تا ما مستقل بشیم.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
https://t.me/nilufar_ghaemifar/99823
قسمت #سیزده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
به ساندویچ ها نگاه کردم، اون سال ها هم تنها وقتی که مشتاق بود کنارم باشه زمانی بود که می خواست چیزی بخوره. حتی حاضر بود بارها و هر روز منو مهمون کنه اما مقابلش باشم.
تیکه ای از ساندویچ رو برداشتم. باید به مامان زنگ می زدم. به اندازه ی کافی نگران هدیه هست. هدیه کجاست؟!! بیچاره مادرم این همه زحمت و ذلت کشید که بچه هاش زیر یه سقف به اسم خونه باشن و بعد همه چی اینطوری بهم بریزه؟
نیم نگاهی به سمت آیهان کردم. داشت نگام می کرد، متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چیه؟
-اون یارو گفته بود که از اینجا بری؟
-چی؟ آیهان تو کارات یادت می ره؟ یا انقدر به این رفتارها با همه عادت داری که ایرادهای خودتو نمی بینی؟ به هر حال دوست ندارم در موردش حرف بزنیم.
نگاهمو به ساندویچ توی دستم جلب کردم و گفتم:
-تو می دونی هدیه کجاست؟
مغرور و ساکت نگام می کرد. آروم زمزمه کردم:
-اگر می دونی بگو.
-برای چی توی مسائل شخصیت دخالت کنم؟ مگه نگفتی زندگی شخصیت به خودت ربط داره؟
بی حوصله نگاهمو به یه سمت دیگه کشوندم. سرمو به طرفین تکون دادم و گفت:
-اگر بگم در عوضش چیکار می کنی؟
شاکی نگاهش کردم و گفتم:
-من به اندازه ی کافی دارم برات کار می کنم. بیش از این هیچ کار اضافه ای انجام نمی دم. الحمدالله دور و برت پر از دوستان کار درسته و انواعش برات هست.
-مدل من شو، منم می گم خواهرت کجاست!
ابروهامو درهم کشیدم و جاخورده گفتم:
-کی دست از سواستفاده برمی داری؟
با لبخند و قدرت نگام کرد و گفت:
-دوست نداری یه تابلوی بی نقص وسط هال یه عمارت باشی؟
از جا بلند شدم و با عصیان و حرص نگاهش کردم و گفتم:
-انقدر بی غیرت نیستم که خودمو حراج نقاشی های تو بذارم تا مشتری های پولدارت تو گالری غیرمجازت جمع بشن و تابلوی منو بخرن.
-معروف می شی! آرزوی هر کسیه که من این پیشنهادو بهش بدم.
ساندویچ رو توی ظرف گذاشتم و از جا بلند شدم.درحالی که می خواستم از اتاق خارج بشم گفت:
-نواز طوری می کشمت که نتونی تشخیص بدی تو خودتی یا اون تصویری که روی تابلو کشیدم.
از اتاق بیرون اومدم و روی مبل هال نشستم. روی دسته اش یه شال مبل کالباسی رنگ بود. برداشتم و روی پام انداختم. به پنجره ی قدی پشت سرم نگاه کردم که نمایی از استخر کوچیکه مشخص بود؛ دور تا دورش رو درخت های کاجی که به خاطر سرما رنگ باخته بودن، گرفته بود.
گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و دیدم مامان پیام داده و نگرانمه. براش چند خط توضیح نوشتم تا از نگرانی دربیاد. برای هزارمین بار به گوشی هدیه زنگ زدم اما بازم خاموش بود.
کاش قدرت اینو داشتم که در مقابل دایی هام بایستم و نمی ذاشتم خواهرمو از خونه بیرون کنند. این همه سال مادر بیچاره ی من با خدمت گذاری به مدرسه های مختلف جون کند، یه پولی جمع کرد تا یه خونه توی آخرین نقطه ی تهران با قدمت زیاد بخره تا ما مستقل بشیم.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
پرش به قسمت #سیزده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/100829
قسمت #چهارده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
اینا به کنار، تا دینار آخر درآمد مادر بیچاره ی من صرف تن پروری شوهر و برادراش شد. آخر هم اونطوری جواب اعتماد مادرمو دادن. حتی همین عزیز که الان مامان داره تر و خشکش می کنه بدترین ظلم رو به مامان کرد. نامردی ای که عزیز به مامانم کرده حتی پدرم نکرد.
از جا بلند شدم و یه کتاب از کتابخونه ای که منتهی الیه راست توی کنج دیوار طراحی کرده بودم، برداشتم. طراحی اینجا هم کار من بود که به عنوان حق السکوت به خاطر همون فیلم وادارم کرده بود که انجام بدم.
البته که چون خیلی خوشش اومده بود در پایان کار برام یه ساعت خرید که دقیقا ده روز بعد ساعت خیلی یهویی گم شد. اونم جلوی در خونه امون! معلمولا کسی گردن نمی گرفت و مامان از حرص و جوش خونش سیاه می شد.
روی مبل نشستم و کتاب رو باز کردم. کتاب دو قرن سکوت از عبدالحسین زرین کوب بود. توی این کتاب از ایرانی ها بعد از حمله ی اعراب حرف می زد که دو قرن جنگیدن. از هیبت ساسانیان می گفت و بیشتر کتاب تاریخ اسلام بود.
انقدر خوندم که نفهمیدم کی خوابم برد...
نور از همون پنجره ی پشت مبلی که روش خوابم برده بود روی صورتم می افتاد. چشمامو جمع کردم، کاش کرکره هارو دیشب پایین داده بودم. گوشه چشمام تیر می کشید و آروم بازشون کردم.
یه چیزی در راستای دیدم توی دو سه قدمیم بود. با عجله چشمامو بیشتر باز کردم و دیدم آیهان روی مبل روبروم نشسته. لبخند پهنی زد و گفت:
-یه ذره دیگه می خوابیدی دوباره شب می شد باز باید می خوابیدیم.
از جا بلند شم و به ساعتم نگاه کردم که هشت و نیم بود. یکی از چشم هامو خاروندم و از جا بلند دم و گفتم:
-صدام می کردی! الان صبحونه حاضر...
انقدر خواب آلود بودم که پام محکم به پایه ی میز عسلی خورد اما فقط صورتمو از درد جمع کردم. آیهان هم فقط با همون لبخند نگام می کرد.
کتری رو گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم. شنیدم که آیهان داره با تلفن صحب می کنه، اول آروم بود اما بعد لحنش تند و پرخاشگر شد. به خودم توی آینه نگاه کردم، موهامو بالا بستم و از دستشویی دراومدم.
جدی و با جذبه گفت:
-نواز؟ زود باش باید برم شرکت. فکر کردن بی صاحابه! هر غلطی که دلشون می خواد دارن می کنن بی همه چیزا. یکی دو نفر اخراج کنم حساب کار دستشون میاد. فکر کردن من از سر قبر بابام این شرکتو علم کردم. دارن دسته جمعی گه می زنن به اعتبار من.
-جنگیدن آخرین راه مقابله است.
https://t.me/nilufar_ghaemifar/100829
قسمت #چهارده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
اینا به کنار، تا دینار آخر درآمد مادر بیچاره ی من صرف تن پروری شوهر و برادراش شد. آخر هم اونطوری جواب اعتماد مادرمو دادن. حتی همین عزیز که الان مامان داره تر و خشکش می کنه بدترین ظلم رو به مامان کرد. نامردی ای که عزیز به مامانم کرده حتی پدرم نکرد.
از جا بلند شدم و یه کتاب از کتابخونه ای که منتهی الیه راست توی کنج دیوار طراحی کرده بودم، برداشتم. طراحی اینجا هم کار من بود که به عنوان حق السکوت به خاطر همون فیلم وادارم کرده بود که انجام بدم.
البته که چون خیلی خوشش اومده بود در پایان کار برام یه ساعت خرید که دقیقا ده روز بعد ساعت خیلی یهویی گم شد. اونم جلوی در خونه امون! معلمولا کسی گردن نمی گرفت و مامان از حرص و جوش خونش سیاه می شد.
روی مبل نشستم و کتاب رو باز کردم. کتاب دو قرن سکوت از عبدالحسین زرین کوب بود. توی این کتاب از ایرانی ها بعد از حمله ی اعراب حرف می زد که دو قرن جنگیدن. از هیبت ساسانیان می گفت و بیشتر کتاب تاریخ اسلام بود.
انقدر خوندم که نفهمیدم کی خوابم برد...
نور از همون پنجره ی پشت مبلی که روش خوابم برده بود روی صورتم می افتاد. چشمامو جمع کردم، کاش کرکره هارو دیشب پایین داده بودم. گوشه چشمام تیر می کشید و آروم بازشون کردم.
یه چیزی در راستای دیدم توی دو سه قدمیم بود. با عجله چشمامو بیشتر باز کردم و دیدم آیهان روی مبل روبروم نشسته. لبخند پهنی زد و گفت:
-یه ذره دیگه می خوابیدی دوباره شب می شد باز باید می خوابیدیم.
از جا بلند شم و به ساعتم نگاه کردم که هشت و نیم بود. یکی از چشم هامو خاروندم و از جا بلند دم و گفتم:
-صدام می کردی! الان صبحونه حاضر...
انقدر خواب آلود بودم که پام محکم به پایه ی میز عسلی خورد اما فقط صورتمو از درد جمع کردم. آیهان هم فقط با همون لبخند نگام می کرد.
کتری رو گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم. شنیدم که آیهان داره با تلفن صحب می کنه، اول آروم بود اما بعد لحنش تند و پرخاشگر شد. به خودم توی آینه نگاه کردم، موهامو بالا بستم و از دستشویی دراومدم.
جدی و با جذبه گفت:
-نواز؟ زود باش باید برم شرکت. فکر کردن بی صاحابه! هر غلطی که دلشون می خواد دارن می کنن بی همه چیزا. یکی دو نفر اخراج کنم حساب کار دستشون میاد. فکر کردن من از سر قبر بابام این شرکتو علم کردم. دارن دسته جمعی گه می زنن به اعتبار من.
-جنگیدن آخرین راه مقابله است.
قسمت #سی_و_پنج
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
منصور: آخه کباب بی که معنی نداره.
منصور به داخل خونه رفت و یه تیکه کباب برداشتم و گفتم:
- مسیح سوزوندی که! «ماندانا و مسیح خندیدند و گفتم»: حواستون پرت بود دیگه، وقتی میزنید جاده خاکی کباب میسوزه.
مسیح: اینا آب داره تو صبح سرت ضربه خورده فکر میکنی سوخته است.
به ماندانا نگاه کردم و ماندانا خندید و شونه بالا داد و منصور با چند تا شیشه اومد و گفت:
- این منو مسیح؛ برای شما هم ماءالشعیر آوردم. «خودش و مسیح زدن زیر خنده و ماندانا گفت»:
- تروخدا؟! آب گازدار می آوردی. «منصور با خنده گفت»:
منصور: روم نشد دیگه، گفتم حالا ماءالشعیر بخورن میرم سودا هم میارم.
کمی برای خودم ریختم و مسیح گفت:
- بفرمایید مایا خانم، تعارفی، بزرگتر کوچکتری.
با لبخند گفتم: به بزرگی کوچیکی نیست که به ظرفیتِ.
مسیح: یا خدا باز شروع کرد.
خندیدم و گفتم: بالاخره باید یه چیزی خورد که بشه کبابهای سوخته تو تحمل کرد.
منصور: اوه اوه راست میگه.
مسیح: حالا شما هم سوژه کنید مارو.
منصور از جا بلند شد و گفت:
- این بساط چی میخواد؟
مسیح: هایده.
منصور: اهل دلی دیگه.
مسیح: چاکریم دیگه.
- پیرمردا، هایده گوش میدن.
منصور لب گزید و گفت: عه! تو که سواد موسیقی داری دیگه چرا؟
لبخندی زدم و گفتم: «راوی» رو دوست دارم.
موزیک تو فضا پیچید و منو ماندانا در حالی که شونه هامونو آروم آروم تکون میدادیم و زیر لب میخوندیم:
آورده، خبر راوی
کو ساغرو کو ساقی
دوری به سر اومد
از او خبر اومد
همه با هم در حالی که پیکا بالا بود خوندیم:
چشم و دل من روشن
شد کلبه دل گلشن
وا کن در ایوون
کو گل برا گلدون
از وسط آهنگ شروع به رقصیدن کردیم، منصور و مسیح میخندیدند و منصور گفت:
- کی اعتراض میکرد؟! پا شدده داره میرقصه!...
بساط شام کم کم تبدیل شد به شب نشینی، هر چی سرم داغ تر میشد، ناهوشیارتر میشدم و حوادثُ بیشتر فراموش میکردم، یه حال خوش ناهوشیاری داشتم که نمیخواستم تموم بشه، انقددر خوردیم و رقصیدیم که نفهمیدم کی شب تموم شد...
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم، فضا ناشناخته بود، به سقف نگاه کردم، شبیه سقفهای خونههای شمالِ، چوبیِ اومدیم شمال؟ کِی؟... به کنارم نگاه کردم، شومینهی بزرگی که برافروخته بود و فضارو روشن کرده بود. مبلهای بزرگ... خونهی منصورِ شمال کجا بود؟! چقدر سردرد دارم... به ساعتم نگاه کردم، شش صبحِ! من چرا اینجام؟!!! ... دیشب... دیشب... به پایین مبل نگاه کردم یه شیشه آب و یه فنجون قهوة نصفه بود، بلند شدم نشستم، انگار سیخ تو چشمام فرو کرده بودند... یه مسکن میخوام.
اتاق منصور کنار آشپزخونه بود به طرف اتاقش رفتم، در اتاق باز بود، اتاق تاریک بود، یکم طول کشید تا چشمام به تاریکی اتاق عادت کرد.
روی تخت دو نفرهی بزرگش تنها خوابیده بود و ساعد دستش روی پیشونیش بود.
اروم صدا کردم: عمو منصور... عمو منصور...
خواب آلود گفت: جان؟
- عمو منصور من مسکن میخوام، سرم خیلی درد میکنه...
یهو یه جور از جا پرید که یه قدم از ترس عقب رفتم و بلند شد نشست و با نگرانی گفت: مایا؟!
- اِوا! چرا پریدی؟
منصور: خوابم سنگین شده بود، حالت بده؟
- سرم خیلی درد میکنه «نمیدونم چرا بغض داشتم انگار مستیِ نپریده بود با صدای لرزون گفتم»: داره میترکه.
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
منصور: آخه کباب بی که معنی نداره.
منصور به داخل خونه رفت و یه تیکه کباب برداشتم و گفتم:
- مسیح سوزوندی که! «ماندانا و مسیح خندیدند و گفتم»: حواستون پرت بود دیگه، وقتی میزنید جاده خاکی کباب میسوزه.
مسیح: اینا آب داره تو صبح سرت ضربه خورده فکر میکنی سوخته است.
به ماندانا نگاه کردم و ماندانا خندید و شونه بالا داد و منصور با چند تا شیشه اومد و گفت:
- این منو مسیح؛ برای شما هم ماءالشعیر آوردم. «خودش و مسیح زدن زیر خنده و ماندانا گفت»:
- تروخدا؟! آب گازدار می آوردی. «منصور با خنده گفت»:
منصور: روم نشد دیگه، گفتم حالا ماءالشعیر بخورن میرم سودا هم میارم.
کمی برای خودم ریختم و مسیح گفت:
- بفرمایید مایا خانم، تعارفی، بزرگتر کوچکتری.
با لبخند گفتم: به بزرگی کوچیکی نیست که به ظرفیتِ.
مسیح: یا خدا باز شروع کرد.
خندیدم و گفتم: بالاخره باید یه چیزی خورد که بشه کبابهای سوخته تو تحمل کرد.
منصور: اوه اوه راست میگه.
مسیح: حالا شما هم سوژه کنید مارو.
منصور از جا بلند شد و گفت:
- این بساط چی میخواد؟
مسیح: هایده.
منصور: اهل دلی دیگه.
مسیح: چاکریم دیگه.
- پیرمردا، هایده گوش میدن.
منصور لب گزید و گفت: عه! تو که سواد موسیقی داری دیگه چرا؟
لبخندی زدم و گفتم: «راوی» رو دوست دارم.
موزیک تو فضا پیچید و منو ماندانا در حالی که شونه هامونو آروم آروم تکون میدادیم و زیر لب میخوندیم:
آورده، خبر راوی
کو ساغرو کو ساقی
دوری به سر اومد
از او خبر اومد
همه با هم در حالی که پیکا بالا بود خوندیم:
چشم و دل من روشن
شد کلبه دل گلشن
وا کن در ایوون
کو گل برا گلدون
از وسط آهنگ شروع به رقصیدن کردیم، منصور و مسیح میخندیدند و منصور گفت:
- کی اعتراض میکرد؟! پا شدده داره میرقصه!...
بساط شام کم کم تبدیل شد به شب نشینی، هر چی سرم داغ تر میشد، ناهوشیارتر میشدم و حوادثُ بیشتر فراموش میکردم، یه حال خوش ناهوشیاری داشتم که نمیخواستم تموم بشه، انقددر خوردیم و رقصیدیم که نفهمیدم کی شب تموم شد...
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم، فضا ناشناخته بود، به سقف نگاه کردم، شبیه سقفهای خونههای شمالِ، چوبیِ اومدیم شمال؟ کِی؟... به کنارم نگاه کردم، شومینهی بزرگی که برافروخته بود و فضارو روشن کرده بود. مبلهای بزرگ... خونهی منصورِ شمال کجا بود؟! چقدر سردرد دارم... به ساعتم نگاه کردم، شش صبحِ! من چرا اینجام؟!!! ... دیشب... دیشب... به پایین مبل نگاه کردم یه شیشه آب و یه فنجون قهوة نصفه بود، بلند شدم نشستم، انگار سیخ تو چشمام فرو کرده بودند... یه مسکن میخوام.
اتاق منصور کنار آشپزخونه بود به طرف اتاقش رفتم، در اتاق باز بود، اتاق تاریک بود، یکم طول کشید تا چشمام به تاریکی اتاق عادت کرد.
روی تخت دو نفرهی بزرگش تنها خوابیده بود و ساعد دستش روی پیشونیش بود.
اروم صدا کردم: عمو منصور... عمو منصور...
خواب آلود گفت: جان؟
- عمو منصور من مسکن میخوام، سرم خیلی درد میکنه...
یهو یه جور از جا پرید که یه قدم از ترس عقب رفتم و بلند شد نشست و با نگرانی گفت: مایا؟!
- اِوا! چرا پریدی؟
منصور: خوابم سنگین شده بود، حالت بده؟
- سرم خیلی درد میکنه «نمیدونم چرا بغض داشتم انگار مستیِ نپریده بود با صدای لرزون گفتم»: داره میترکه.
پرش به قسمت #چهارده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/100936
قسمت #پانزده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
با پرخاش گفت:
-زنگ زدم منشی می گم سبزواری کجاست؟ وصل کن بهش! می گه نیومده، می گم آتلیه کی اومده؟ اسم سه نفرو برده که توی تراس دارن با هم لاس می زنن و سیگار می کشن. زنگ زدم آتلیه هیچکس تماسو جواب نمی ده. اونجارو مکان کردن...
-اینا تقصیر اونا نیست، هرکس بالا سر کارش نباشه بقیه سواستفاده می کنند.
درحالی که به زمین میخکوب شده بود و تند تند طول و عرض خونه رو بالا پایین می کرد، گفتم:
-با اخراج و توهین فقط دشمن تراشی می کنی. این می شه حکایت معمار داخلیت که هم از کارت دزدید و هم دستتو توی پوست گردو گذاشت و رفت.
سربلند کرد و با همون ابروهای درهم کشیده نگام کرد:
-پس برم تشویقشون کنم؟
-من نمی گم تشویق کنی می گم توهین نکن. اخراج هم نکن! برو دعواشون کن، تهدید کن و بعد فرصت محدود بذار که کارو تا فلان زمان باید تحویل بدن. آخر همه ی خط و نشون ها بگو هرکس زودتر از زمانش کارو تحویل بده براش پاداش لحاظ می کنیم. زیر دستتو سیر نگه دار، بذار گوش به فرمانت باشن نه مقابلت! بذار هرکجا که رفتن، آدم ها و محیط شرکتو با تو مقایسه کنند. جنگ رو تموم کن، تو می خوای همیشه با همه بجنگی، شبیه یه شاه نظامی هستی نه یه شاه سیاست مدار! تو قبل اینکه در جایی حکومت کنی باید سیاست حکومت رو بلد باشی.
سرشو کوتاه به تایید تون داد. چای ریختم و گفتم:
-تخم مرغت عسلی باشه یا سفت؟
هنوز داشت با هون چهره ی جدی و متفکر نگام می کرد و متوجه نشد که ازش سوال پرسیدم. صبحونه اشو توی سینی گذاشتم و تا خواستم سینی رو بردارم گفت:
-بذار همون جا! خودتم سر میز بشین.
برگشتم نگاهش کردم که به سختی داشت به سمت آشپزخونه می اومد. سربلند کرد و عصبی ولی صدای آروم گفت:
-نگاه نکن بیا کمک.
با همون لحن آروم قبلی، صبورانه گفتم:
-دارم کمکت می کنم.
با دندون های روی هم و حرص گفت:
-با نگاه کردن؟
-با منتظرت بودن! من اینجا منتظر ایستادم تا تو بهم برسی. داری خوب میای، یادت باشه شصت هفتار روز پیش فقط دو قدم با واکر برمی داشتی ولی الان داری خودت میای.
عصاشو با حرص به یه سمت دیگه پرت کرد. با اون موهای بهم ریخته که چهره اشو وحشی کرده بود، جسور و تخس گفت:
-دیگه عصا ندارم؛ بیا کمک.
واقعا هیچ کس تحمل آیهان رو نداشت! سرمو آهسته به طرفین تکون دادم و بلند و معترض گفت:
-نـــــــــــــــواز!
پاهاش می لرزید و نمی تونست بایسته. جلو رفتم و خواستم عصاشو از زمین بردارم که داد زد:
-تو بیا.
زیر لب گفتم:
-آزار داری!
جلو رفتم و محکم منو به سمت خودش کشید و دست دور گرنم انداخت. صورتشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-اینطوری تشویق می کنی. یادت رفته تو نصف جونی هستی که ازم گرفتی؟ نگاه کردنتو نمی خوام نقص منو جبران می کنی.
بدون اینکه بخواد تعادلشو حفظ کنه قدم برداشتم. دستشو جوری محکم گرفته بود که انگار می خواست شونه امو از جا بکنه اما هیچی نگفتم. به صندلی آشپزخونه رسوندمش و نشست. شونه هامو میون پنجه ام گرفتم و صورتمو جمع کردم. صدای زنگ گوشیم توی فضا پیچید و به آیهان نگاه کردم.
شاکی نگام کرد و گفت:
-حضور غیاب شروع شد؟
گوشیمو از جیبم درآوردم و دیدم دایی آزاد داره زنگ می زنه. تماسو باز کردم:
-سلام دایی.
آیهان-آه؛ دایی قیصرشه.
آزاد-دیشب کجا موندی؟ شدی اون خواهر هرجاییت؟
-زنگ زدی فحش بدی یا نگرانی؟
آزاد-زبون نمی فهمی؟ می گم کجایی؟ فکر کردی سن و سالی بهم زدی هر غلطی می تونی بکنی؟
-خونه ی آیهانم چون اگر نمی اومدم باید می رفتم بازداشگاه. بعد هم ماشین تورو می خوابوندن! می خوای بازم بگم یا خودت می تونی حدس بزنی دیگه چی می شد!
آزاد-احمق بی دست و پا! هم خودتو گیر انداختی و هم منو. چه معنی داره شب هم اونجا بمونی؟ جزو خدماتت، سرویس دهی هم اضافه شده؟
درحالی که روبروی پنجره ی ایستاده بودم، کلافه و عصبی با صدای آروم گفتم:
-دایی آزاد! اگر نمی تونی احترام خودتو نگه داری، احترام منو نگه دار. خیلی بی حرمتی کنی می ذارم می رم خودمو معرفی می کنم که همه رو باهم بدبخت کنم. پس جلوی دهنتو بگیر فکر نکن هدیه رو بیرون اندختید رقیب از میدون به در کردین. نون اون خونه رو مادر من درمیاره، بپا از گرسنگی تلف نشید.
تماسو قطع کردم و آیهان برام دست و سوت زد و گفت:
-نـــــــــــــــواز! چقدر جذاب می شی وقتی وحشی می شی.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
https://t.me/nilufar_ghaemifar/100936
قسمت #پانزده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
با پرخاش گفت:
-زنگ زدم منشی می گم سبزواری کجاست؟ وصل کن بهش! می گه نیومده، می گم آتلیه کی اومده؟ اسم سه نفرو برده که توی تراس دارن با هم لاس می زنن و سیگار می کشن. زنگ زدم آتلیه هیچکس تماسو جواب نمی ده. اونجارو مکان کردن...
-اینا تقصیر اونا نیست، هرکس بالا سر کارش نباشه بقیه سواستفاده می کنند.
درحالی که به زمین میخکوب شده بود و تند تند طول و عرض خونه رو بالا پایین می کرد، گفتم:
-با اخراج و توهین فقط دشمن تراشی می کنی. این می شه حکایت معمار داخلیت که هم از کارت دزدید و هم دستتو توی پوست گردو گذاشت و رفت.
سربلند کرد و با همون ابروهای درهم کشیده نگام کرد:
-پس برم تشویقشون کنم؟
-من نمی گم تشویق کنی می گم توهین نکن. اخراج هم نکن! برو دعواشون کن، تهدید کن و بعد فرصت محدود بذار که کارو تا فلان زمان باید تحویل بدن. آخر همه ی خط و نشون ها بگو هرکس زودتر از زمانش کارو تحویل بده براش پاداش لحاظ می کنیم. زیر دستتو سیر نگه دار، بذار گوش به فرمانت باشن نه مقابلت! بذار هرکجا که رفتن، آدم ها و محیط شرکتو با تو مقایسه کنند. جنگ رو تموم کن، تو می خوای همیشه با همه بجنگی، شبیه یه شاه نظامی هستی نه یه شاه سیاست مدار! تو قبل اینکه در جایی حکومت کنی باید سیاست حکومت رو بلد باشی.
سرشو کوتاه به تایید تون داد. چای ریختم و گفتم:
-تخم مرغت عسلی باشه یا سفت؟
هنوز داشت با هون چهره ی جدی و متفکر نگام می کرد و متوجه نشد که ازش سوال پرسیدم. صبحونه اشو توی سینی گذاشتم و تا خواستم سینی رو بردارم گفت:
-بذار همون جا! خودتم سر میز بشین.
برگشتم نگاهش کردم که به سختی داشت به سمت آشپزخونه می اومد. سربلند کرد و عصبی ولی صدای آروم گفت:
-نگاه نکن بیا کمک.
با همون لحن آروم قبلی، صبورانه گفتم:
-دارم کمکت می کنم.
با دندون های روی هم و حرص گفت:
-با نگاه کردن؟
-با منتظرت بودن! من اینجا منتظر ایستادم تا تو بهم برسی. داری خوب میای، یادت باشه شصت هفتار روز پیش فقط دو قدم با واکر برمی داشتی ولی الان داری خودت میای.
عصاشو با حرص به یه سمت دیگه پرت کرد. با اون موهای بهم ریخته که چهره اشو وحشی کرده بود، جسور و تخس گفت:
-دیگه عصا ندارم؛ بیا کمک.
واقعا هیچ کس تحمل آیهان رو نداشت! سرمو آهسته به طرفین تکون دادم و بلند و معترض گفت:
-نـــــــــــــــواز!
پاهاش می لرزید و نمی تونست بایسته. جلو رفتم و خواستم عصاشو از زمین بردارم که داد زد:
-تو بیا.
زیر لب گفتم:
-آزار داری!
جلو رفتم و محکم منو به سمت خودش کشید و دست دور گرنم انداخت. صورتشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-اینطوری تشویق می کنی. یادت رفته تو نصف جونی هستی که ازم گرفتی؟ نگاه کردنتو نمی خوام نقص منو جبران می کنی.
بدون اینکه بخواد تعادلشو حفظ کنه قدم برداشتم. دستشو جوری محکم گرفته بود که انگار می خواست شونه امو از جا بکنه اما هیچی نگفتم. به صندلی آشپزخونه رسوندمش و نشست. شونه هامو میون پنجه ام گرفتم و صورتمو جمع کردم. صدای زنگ گوشیم توی فضا پیچید و به آیهان نگاه کردم.
شاکی نگام کرد و گفت:
-حضور غیاب شروع شد؟
گوشیمو از جیبم درآوردم و دیدم دایی آزاد داره زنگ می زنه. تماسو باز کردم:
-سلام دایی.
آیهان-آه؛ دایی قیصرشه.
آزاد-دیشب کجا موندی؟ شدی اون خواهر هرجاییت؟
-زنگ زدی فحش بدی یا نگرانی؟
آزاد-زبون نمی فهمی؟ می گم کجایی؟ فکر کردی سن و سالی بهم زدی هر غلطی می تونی بکنی؟
-خونه ی آیهانم چون اگر نمی اومدم باید می رفتم بازداشگاه. بعد هم ماشین تورو می خوابوندن! می خوای بازم بگم یا خودت می تونی حدس بزنی دیگه چی می شد!
آزاد-احمق بی دست و پا! هم خودتو گیر انداختی و هم منو. چه معنی داره شب هم اونجا بمونی؟ جزو خدماتت، سرویس دهی هم اضافه شده؟
درحالی که روبروی پنجره ی ایستاده بودم، کلافه و عصبی با صدای آروم گفتم:
-دایی آزاد! اگر نمی تونی احترام خودتو نگه داری، احترام منو نگه دار. خیلی بی حرمتی کنی می ذارم می رم خودمو معرفی می کنم که همه رو باهم بدبخت کنم. پس جلوی دهنتو بگیر فکر نکن هدیه رو بیرون اندختید رقیب از میدون به در کردین. نون اون خونه رو مادر من درمیاره، بپا از گرسنگی تلف نشید.
تماسو قطع کردم و آیهان برام دست و سوت زد و گفت:
-نـــــــــــــــواز! چقدر جذاب می شی وقتی وحشی می شی.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
Forwarded from رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان وسوسه های شورانگیز
✍️به قلم نیلوفر قائمی فر
📝مایا دختریست که با وجود داشتن پدر مادری بیخیال و بی مسئول ، خودساخته و مستقل بار میاد اما پر از عقده و کمبود ، در بیست و دوسالگی به اجبار پدر و مادرش مجبور به عقد پسری پولدار با جرایم پوشیده در میاد ، دوماه بعد عقد پس از ملاقات با منصور دوست پدرش و وکیلی زبده ، تصمیم میگیرند از کسری ، همسرش جدا بشه و در این طی عشقی شورانگیز سر تاسر لحظه هایی پر از هیجان و احساس پیش میاد اما این عشق یک جا در فرازو نشیبی غیر قابل پیش بینی قرار میگیره، اتفاقی که نمیشد حتی بهش فکر کرد...
📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 271 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین(رمان برای خریداران کامل شده است)
تعداد کل صفحات 976 می باشد.
🌀 این نسخه از رمان در آبان 1400 ویرایش نگارشی و املایی شده است.
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/
✍️به قلم نیلوفر قائمی فر
📝مایا دختریست که با وجود داشتن پدر مادری بیخیال و بی مسئول ، خودساخته و مستقل بار میاد اما پر از عقده و کمبود ، در بیست و دوسالگی به اجبار پدر و مادرش مجبور به عقد پسری پولدار با جرایم پوشیده در میاد ، دوماه بعد عقد پس از ملاقات با منصور دوست پدرش و وکیلی زبده ، تصمیم میگیرند از کسری ، همسرش جدا بشه و در این طی عشقی شورانگیز سر تاسر لحظه هایی پر از هیجان و احساس پیش میاد اما این عشق یک جا در فرازو نشیبی غیر قابل پیش بینی قرار میگیره، اتفاقی که نمیشد حتی بهش فکر کرد...
📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 271 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو تا آخر مطالعه کنین(رمان برای خریداران کامل شده است)
تعداد کل صفحات 976 می باشد.
🌀 این نسخه از رمان در آبان 1400 ویرایش نگارشی و املایی شده است.
نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app/
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_شش
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
منصور اومد طرفم، اومد چراغو بزنه گفتم: نزن.
منصور دستمو گرفت، جاش آباژورو روشن کرد و گفت:
- بیا بخواب، برم برات مسکن بیارم. «با همون حال نزار گفتم»:
- یه چیز بده بمیرم.
منصور: عه! عه! بخواب ببینم.
- سرم خیلی درد میکنه؛ خیلی.
منصور: باشه... باشه هیس، سروصدا نکن بچه ها بالا خوابیدن، الان میرم مسکن میارم.
- چرا بالا خوابیدن.
منصور پق زد زیر خنده و گفت: بخواب سؤال نکن.
دراز کشیدم و بالششو روی سرم گذاشتم بوی خودشو میداد گفتم:
- دیگه بلند نمیشما... بوی تو رو میده... ادکلنتو به بالشتم میزنی؟ «جوابی نمیشنیدم، بیرون رفته بود، پیشونیمم درد میکرد با زاری گفتم: کلهام شبیه یه کوه شده، درد میکنه... آی... آی خدا سرم داره میترکه...
منصور: هیس، عزیز دلم زیاد خوردی دیگه؛ حالا خوبه دیشب بالا آوردی.
بالشو از رو سرم برداشت و گفتم:
- کِی؟!!!! یادم نیست!
منصور: بیا بخور.
- ترامادولِ.
منصور: چیه؟!!! مگه تیر خوردی مایا «خندید و گفت»: بیا بخور این حرفارو نزن کلاهمون میره تو هم.
قرصو خوردم و گفتم: آخه خیلی درد میکنه.
منصور: تحمل کن الان آروم میشی.
سرمو رو پاش گذاشتم، همون طور که رو تخت نشسته بود، شونه مو به آرومی گرفت و گفت:
- پاشو دراز بکش، اینطوری نخواب.
- نه، اینطوری، اینطوری...
منصور: هیس! هیس! اینطوری گردنت درد میگیره.
- نه، تو میری، اینطوری مطمئنم هستی.
منصور: مایا مستی؟ آره؟
- نه، نه، فقط نرو.
منصور: پاشو آب به سر و صورتت بزنم.
- من مست نیستّم «تشدیدی فعلُ محکم تکرار کردم و منصور گفت»: هیس خیلی خب خیلی خب، حداقل پاشو دراز بکش، اینطوری خمیده که نمیتونی بخوابی.
با لجاجت گفتم: می، تو، نم. «میفهمیدم چی میگم اما کنترل رو حرفام نداشتم، یا رو کارام، به هر چی فکر میکردم انجام میدادمو میگفتم»:
دستشو گرفتم، رو چشمام گذاشتم و گفتم:
- چشمام دارن میترکن.
منصور: میخوای حوله داغ کنم...
- نه نه.... نه... نه
منصور: خیلی خب هیس، سروصدا نکن.
با زاری گفتم: دارم آروم حرف میزنم.
منصور: داری داد میزنی، آروم نیست.
- تو چرا مست نشدی؟ تو مست نمیشی؟ باباها مست نمیشن؟
منصور: چون سه تاتون داشتید زیاده روی میکردید.
- منصور به ماندانا گفتم کاش... کاش... مامانم با تو به بابام خیانت میکرد من بچه ی تو بودم «هر هر بلند زدم زیر خنده و منصور اول سکوت کرد بعد گفت»:
- مایا بلند شو باید سر و روتو بشوری، تو هنوز مستی.
- نه خوبم... خوبم... اگر تو بابام بودی، منو از کتایون و داریوش میگرفتی...«سکوت کردم،میخواستم حرف بزنم آروم تر گفت:»سیس... سیس....
«بیحال تر و با بغض گفتم»: منو به اون حرومزاده نمیدادی، مگه نه؟! نمیشه توی بیست و دو سالگی، منو به فرزند خوندگی قبول کنی؟
منصور خندید و گفت: تروخدا نگاه چی میگه!
- هان؟ نمیشه؟
منصور با خنده گفت: صدای منو درنیار مستی یه جوابی میدم یوقت یاد میمونه بد میشه.
- بده دیگه جواب بده، میشه خب انجام بده.
منصور: آخه دیوونه مگه من چوب خشکم که تو رو به فرزند خوندگی بگیرم و با صلح و آرامش زندگی کنیم؟
- هاااان؟! نمیفهمم چی میگی.
منصور باز خندید و گفت: همون بهتر نفهمی.
کم کم خوابم برد... نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای پچ پچ ماندانا بیدار شدم.
- مایا... مایا... ای دیوونه!
چشمامو باز و باز کردم و ماندانا رو دیدم و گفت: پاشو! اینجا چیکار میکنی.
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_شش
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
منصور اومد طرفم، اومد چراغو بزنه گفتم: نزن.
منصور دستمو گرفت، جاش آباژورو روشن کرد و گفت:
- بیا بخواب، برم برات مسکن بیارم. «با همون حال نزار گفتم»:
- یه چیز بده بمیرم.
منصور: عه! عه! بخواب ببینم.
- سرم خیلی درد میکنه؛ خیلی.
منصور: باشه... باشه هیس، سروصدا نکن بچه ها بالا خوابیدن، الان میرم مسکن میارم.
- چرا بالا خوابیدن.
منصور پق زد زیر خنده و گفت: بخواب سؤال نکن.
دراز کشیدم و بالششو روی سرم گذاشتم بوی خودشو میداد گفتم:
- دیگه بلند نمیشما... بوی تو رو میده... ادکلنتو به بالشتم میزنی؟ «جوابی نمیشنیدم، بیرون رفته بود، پیشونیمم درد میکرد با زاری گفتم: کلهام شبیه یه کوه شده، درد میکنه... آی... آی خدا سرم داره میترکه...
منصور: هیس، عزیز دلم زیاد خوردی دیگه؛ حالا خوبه دیشب بالا آوردی.
بالشو از رو سرم برداشت و گفتم:
- کِی؟!!!! یادم نیست!
منصور: بیا بخور.
- ترامادولِ.
منصور: چیه؟!!! مگه تیر خوردی مایا «خندید و گفت»: بیا بخور این حرفارو نزن کلاهمون میره تو هم.
قرصو خوردم و گفتم: آخه خیلی درد میکنه.
منصور: تحمل کن الان آروم میشی.
سرمو رو پاش گذاشتم، همون طور که رو تخت نشسته بود، شونه مو به آرومی گرفت و گفت:
- پاشو دراز بکش، اینطوری نخواب.
- نه، اینطوری، اینطوری...
منصور: هیس! هیس! اینطوری گردنت درد میگیره.
- نه، تو میری، اینطوری مطمئنم هستی.
منصور: مایا مستی؟ آره؟
- نه، نه، فقط نرو.
منصور: پاشو آب به سر و صورتت بزنم.
- من مست نیستّم «تشدیدی فعلُ محکم تکرار کردم و منصور گفت»: هیس خیلی خب خیلی خب، حداقل پاشو دراز بکش، اینطوری خمیده که نمیتونی بخوابی.
با لجاجت گفتم: می، تو، نم. «میفهمیدم چی میگم اما کنترل رو حرفام نداشتم، یا رو کارام، به هر چی فکر میکردم انجام میدادمو میگفتم»:
دستشو گرفتم، رو چشمام گذاشتم و گفتم:
- چشمام دارن میترکن.
منصور: میخوای حوله داغ کنم...
- نه نه.... نه... نه
منصور: خیلی خب هیس، سروصدا نکن.
با زاری گفتم: دارم آروم حرف میزنم.
منصور: داری داد میزنی، آروم نیست.
- تو چرا مست نشدی؟ تو مست نمیشی؟ باباها مست نمیشن؟
منصور: چون سه تاتون داشتید زیاده روی میکردید.
- منصور به ماندانا گفتم کاش... کاش... مامانم با تو به بابام خیانت میکرد من بچه ی تو بودم «هر هر بلند زدم زیر خنده و منصور اول سکوت کرد بعد گفت»:
- مایا بلند شو باید سر و روتو بشوری، تو هنوز مستی.
- نه خوبم... خوبم... اگر تو بابام بودی، منو از کتایون و داریوش میگرفتی...«سکوت کردم،میخواستم حرف بزنم آروم تر گفت:»سیس... سیس....
«بیحال تر و با بغض گفتم»: منو به اون حرومزاده نمیدادی، مگه نه؟! نمیشه توی بیست و دو سالگی، منو به فرزند خوندگی قبول کنی؟
منصور خندید و گفت: تروخدا نگاه چی میگه!
- هان؟ نمیشه؟
منصور با خنده گفت: صدای منو درنیار مستی یه جوابی میدم یوقت یاد میمونه بد میشه.
- بده دیگه جواب بده، میشه خب انجام بده.
منصور: آخه دیوونه مگه من چوب خشکم که تو رو به فرزند خوندگی بگیرم و با صلح و آرامش زندگی کنیم؟
- هاااان؟! نمیفهمم چی میگی.
منصور باز خندید و گفت: همون بهتر نفهمی.
کم کم خوابم برد... نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای پچ پچ ماندانا بیدار شدم.
- مایا... مایا... ای دیوونه!
چشمامو باز و باز کردم و ماندانا رو دیدم و گفت: پاشو! اینجا چیکار میکنی.
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_هفت
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
بلند شدم دیدم رو تخت منصورم، سرم رو پای منصورِ که پاش از تخت آویزونِ تا زمینِ خودش بیچاره همونطور نشسته به پشت دراز کشیده و ماندانا گفت:
- این بدبخت خشک شد.
- سردرد داشتم.
ماندانا: پاشو... پاشو تا مسیح نیومده ببینتت؛ از دست تو.
از اتاق اومدیم بیرون و گفتم: آخی! مسیح هم مقید و صاحب سبک.
ماندانا: تو هنوز طلاق نگرفتی، منصور هم وکیلته، حالا پسره بگه، دختره طلاق نگرفته رفته تو بغل وکیلش.
- به خدا خیلی خاک بر سرم.
منصور خندید و به ماندانا گفت: چی میگه؟!
ماندانا سری تکون داد و گفت: منم خجالت زدهام پیشت منصور جون.
منصور لبشو گزید و گفت: عه عه! این حرفا چیه شما دو تا میزنید، دیشب هم حاصل بودنا، چرا اینطوری شدید. «با خجالت و خنده گفتم»:
- بابا خیلی مشروبات خر بودن دیگه «منصور با تعجب خندید و گفت»: خر چیه؟
- یهو گرفت ول نکرد.
منصور در حالی که میخندید، کمرشو ماساژ داد و با هول گفتم:
- کمرت درد گرفت؟ واااای! منصور کی منو میکشی از دستم راحت میشی.
منصور خندید اومد جلو بغلم کرد و گفت:
- آخه من توی دیوونه رو بُکشم دیگه به کی به حرفای کی بخندم؟
سر بلند کردم و گفتم: چیکار کنم جبران بشه؟
ماندانا: تو خراب نکن، جبران پیشکش.
با لبای برگشته گفتم: داره تو سرم میزنهها.
منصور با شور نگام کرد. آروم با پچ پچ گفت:
- خراب کن اشکال نداره. «سرشو تکون داد و گفت»: من اینجام.
سرمو به قفسهی سینهاش چسبوند و ماندانا گفت:
- صبحونه حاضرِ، من برم مسیحُ صدا کنم، شما بشینید.
* * *
ماشین پارک کردم به خودم از آینه نگاه کردم، صورتم تازه بعد روزهای متوالی خوب شده. امتحان داشتم، کتابمو از رو صندلی برداشتم، اومدم پیاده بشم «پیروی» زنگ زد و جواب دادم:
- مایا؟ سلام؛ خوبی؟
- سلام، ممنونم شما خوبید؟
- خوبم، منو ببین امروز ساعت شش بیا فرهنگسرا تمرین هست.
- ساعت شش؟!
پیروی: مگه نگفتی فعلاً استخر تعطیلِ.
- ماشاءالله، یعنی آقا پیروی آمار کارای منو بهتر از خودم داری ها.
پیروی: معلومه من باید برنامه بریزم، باید بدونم کی چیکار میکنه؛ راستی دادگاهت چی شد؟
- فعلاً یه پرونده نزاع داره و کلی شکایت فکر کنم بازداشته هنوز،براش هم دیه بریدن هم حبس، مدیر باشگاه آسیبش جدی بوده؛ سرش شکسته بود.
پیروی: خودتم شکایت کردی که؟!
- بله «از ماشین پیاده شدم و گفتم»: یکی از مربیهای باشگاهم هست.
پیروی: این وحشی کجا بوده که آزاد شده افتاده به جون مردم؛ پس دادگاه طلاقت چی شد؟
- فعلاً اونو وقت جدید دادن و وکیلم هم داره دنبال جرمش هاش میگرده اگر حبس پنج سال به بالا بخوره میتونم طلاقمُ بگیرم یعنی قانون این حقو بهم میده.
پیروی: مهریهات چی؟
- مهریهام تو جریان انداخته؛ منصور میگه پرونده کاریش رو بشه بیشتر به نفع منه؛ دیروز انگار چند تا شاکی جدید داشته، داروهایی که از برند شرکت این بوده رو فرستادن برای بررسی، ثابت بشه داروها تقلبیِ یه جرم محسوب میشه، منصور دنبال یه نفوذِ که بدونه با کدوم دکترا کار میکنه از طریق اون دکترها هم اقدام کنه، چون اینا تبانی میکنند که مریضها برای خرید داروی به کسری مراجعه کنند... یه جور تجارت کثیفِ.
پیروی: خدا لعنتشون کنه آخه با جون مردم چرا بازی میکنند؟
- به خاطر پول، همسایه بالایی خالهام اینا جز مبتلاها بودند، جریانُ که گفتم، به چند تا دکتر دیگه هم مراجعه کردند از بین پنج تا پزشک سه تاشون گفتند «علائم مشاهده نشده» و یکی از اون دو تا پزشکا دقیقاً دارویی تجویز کرده که از برند شرکت کسری ست.
پیروی: پس اینجور که بوش میاد به زودی میگیرنش؟
- امیدوارم، منصور میگه پرونده رو زمانی رو میکنه که انقدر مدرک داشته باشه که چهار قفله بشه.
پیروی: که اینطور؟! خیلی خب شش منتظرتیم.
- باشه میبینمتون؛؛ خدافظ.
پیروی: خداحافظ.
وارد کلاس شدم و یکی از همکلاسیهام سریع اومد کنارم نشست و گفت:
- مایا، کتایون خانی مادرِ توعه؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از کجا فهمیدی؟
همکلاسیم که اسمش «سارا» بود گفت: از تو اینستاگرام.
- مگه پیجش بازه؟!!!
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_هفت
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
بلند شدم دیدم رو تخت منصورم، سرم رو پای منصورِ که پاش از تخت آویزونِ تا زمینِ خودش بیچاره همونطور نشسته به پشت دراز کشیده و ماندانا گفت:
- این بدبخت خشک شد.
- سردرد داشتم.
ماندانا: پاشو... پاشو تا مسیح نیومده ببینتت؛ از دست تو.
از اتاق اومدیم بیرون و گفتم: آخی! مسیح هم مقید و صاحب سبک.
ماندانا: تو هنوز طلاق نگرفتی، منصور هم وکیلته، حالا پسره بگه، دختره طلاق نگرفته رفته تو بغل وکیلش.
- به خدا خیلی خاک بر سرم.
منصور خندید و به ماندانا گفت: چی میگه؟!
ماندانا سری تکون داد و گفت: منم خجالت زدهام پیشت منصور جون.
منصور لبشو گزید و گفت: عه عه! این حرفا چیه شما دو تا میزنید، دیشب هم حاصل بودنا، چرا اینطوری شدید. «با خجالت و خنده گفتم»:
- بابا خیلی مشروبات خر بودن دیگه «منصور با تعجب خندید و گفت»: خر چیه؟
- یهو گرفت ول نکرد.
منصور در حالی که میخندید، کمرشو ماساژ داد و با هول گفتم:
- کمرت درد گرفت؟ واااای! منصور کی منو میکشی از دستم راحت میشی.
منصور خندید اومد جلو بغلم کرد و گفت:
- آخه من توی دیوونه رو بُکشم دیگه به کی به حرفای کی بخندم؟
سر بلند کردم و گفتم: چیکار کنم جبران بشه؟
ماندانا: تو خراب نکن، جبران پیشکش.
با لبای برگشته گفتم: داره تو سرم میزنهها.
منصور با شور نگام کرد. آروم با پچ پچ گفت:
- خراب کن اشکال نداره. «سرشو تکون داد و گفت»: من اینجام.
سرمو به قفسهی سینهاش چسبوند و ماندانا گفت:
- صبحونه حاضرِ، من برم مسیحُ صدا کنم، شما بشینید.
* * *
ماشین پارک کردم به خودم از آینه نگاه کردم، صورتم تازه بعد روزهای متوالی خوب شده. امتحان داشتم، کتابمو از رو صندلی برداشتم، اومدم پیاده بشم «پیروی» زنگ زد و جواب دادم:
- مایا؟ سلام؛ خوبی؟
- سلام، ممنونم شما خوبید؟
- خوبم، منو ببین امروز ساعت شش بیا فرهنگسرا تمرین هست.
- ساعت شش؟!
پیروی: مگه نگفتی فعلاً استخر تعطیلِ.
- ماشاءالله، یعنی آقا پیروی آمار کارای منو بهتر از خودم داری ها.
پیروی: معلومه من باید برنامه بریزم، باید بدونم کی چیکار میکنه؛ راستی دادگاهت چی شد؟
- فعلاً یه پرونده نزاع داره و کلی شکایت فکر کنم بازداشته هنوز،براش هم دیه بریدن هم حبس، مدیر باشگاه آسیبش جدی بوده؛ سرش شکسته بود.
پیروی: خودتم شکایت کردی که؟!
- بله «از ماشین پیاده شدم و گفتم»: یکی از مربیهای باشگاهم هست.
پیروی: این وحشی کجا بوده که آزاد شده افتاده به جون مردم؛ پس دادگاه طلاقت چی شد؟
- فعلاً اونو وقت جدید دادن و وکیلم هم داره دنبال جرمش هاش میگرده اگر حبس پنج سال به بالا بخوره میتونم طلاقمُ بگیرم یعنی قانون این حقو بهم میده.
پیروی: مهریهات چی؟
- مهریهام تو جریان انداخته؛ منصور میگه پرونده کاریش رو بشه بیشتر به نفع منه؛ دیروز انگار چند تا شاکی جدید داشته، داروهایی که از برند شرکت این بوده رو فرستادن برای بررسی، ثابت بشه داروها تقلبیِ یه جرم محسوب میشه، منصور دنبال یه نفوذِ که بدونه با کدوم دکترا کار میکنه از طریق اون دکترها هم اقدام کنه، چون اینا تبانی میکنند که مریضها برای خرید داروی به کسری مراجعه کنند... یه جور تجارت کثیفِ.
پیروی: خدا لعنتشون کنه آخه با جون مردم چرا بازی میکنند؟
- به خاطر پول، همسایه بالایی خالهام اینا جز مبتلاها بودند، جریانُ که گفتم، به چند تا دکتر دیگه هم مراجعه کردند از بین پنج تا پزشک سه تاشون گفتند «علائم مشاهده نشده» و یکی از اون دو تا پزشکا دقیقاً دارویی تجویز کرده که از برند شرکت کسری ست.
پیروی: پس اینجور که بوش میاد به زودی میگیرنش؟
- امیدوارم، منصور میگه پرونده رو زمانی رو میکنه که انقدر مدرک داشته باشه که چهار قفله بشه.
پیروی: که اینطور؟! خیلی خب شش منتظرتیم.
- باشه میبینمتون؛؛ خدافظ.
پیروی: خداحافظ.
وارد کلاس شدم و یکی از همکلاسیهام سریع اومد کنارم نشست و گفت:
- مایا، کتایون خانی مادرِ توعه؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از کجا فهمیدی؟
همکلاسیم که اسمش «سارا» بود گفت: از تو اینستاگرام.
- مگه پیجش بازه؟!!!
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_هشت
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
سارا: آره! تازه دویست و سی و خردهای کا، ممبر داره، مامانت جهانیِ، مگه تو نداریش؟! مامانت یه پا شاخ اینستاگرامه.
- نه!!!!
سارا: وا!!!! «بهش نگفتم که بلاکِ» گوشی سارا رو ازش گرفتم و به صفحه مامان نگاه کردم، چقدر عکسا به زور اجباری منو کسری رو گذاشته و زیرش نوشته بود: «عزیزای دل من»، ننوشته دختر و دامادم! «پوزخندی زدم» بقیه عکسای عروساشو کاراش بود و سارا گفت:
- من برای عروسیم میخوام برم پیش مادرت، برام میتونی تخفیف بگیری.
- کارش خوب نیست، نرو.
سارا وارفته گفت: وااا
- اینا هم فتوشاپه باور نکن؛ میری آبروی من میره.
سارا: تروخدا؟!!!
سری تکون دادم «آره بری اونجا شر و ورای زیر دستاشم بشنوی تو دانشگاه چهار تا روش بذاری و تحویل من بدید» سارا با تعجب گفت:
- من فکر میکردم شاهکاره.
- نه عزیزم دنبال یکی دیگه باش، تازه خیلی هم قیمتهاش گرونِ.
سارا: آره زنگ زده بودم پرسیدم بودم. «یهو با هیجان گفت»: راستی ازدواج کردی؟! نامزدی چیزی... به سارا با حرص نگاه کردم و گفتم:
- نه، اونم دروغِ، مامانم علاقه داره منو به پسر دوستش بده، داره شایعه پراکنی میکنه.
سارا با تعجب گفت: واااا!!! «با حرص گفتم»:
- وا نه بسته.
با حرص کیفمو رو کتابم گذاشتم و گوشیم زنگ خورد دیدم «منصور» جواب دادم و با عجله گفت:
- مایا جان؟
- سلام عمو منصور! خوبی؟!
- من خوبم تو خوبی؟ کجایی؟
- دانشگاهم.
منصور: کسری آزاد شده، نمیدونم چطوری الان دستیارم زنگ زده میگه آزاد شده احتمالاً یه کاری کرده باید پیگیری کنم، مراقب خودت باش، با چی رفتی؟
- با ماشین خودم!
منصور: موقعِ برگشت، آژانس بگیر، با ماشینت نرو، باباتو میفرستم ماشینتو بیاره.
- چیزی شده؟!
منصور با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
- دیگه چی میخوای بشه؟ کسری آزاد شده، آخرین بار جلوی قاضی زدتت...
با کمی ترس گفتم: باشه... با آژانس... با آژانس میام.
منصور: خوبه.... من گوشیم روشنِ هر چی شد با من تماس بگیر؛ تا کی کلاس داری؟
- یه کلاس دارم، اونم امتحان دارم.
منصور: بعد کلاس برو خونه.
- عصر تمرین دارم.
منصور: باشه ولی با آژانس برو؛ اینطوری مطمئنتره، ممکنه خودتو تنها گیر بیاره، اذیتت کنه.
- باشه، باشه.
منصور: سعی میکنم یه حکم براش بگیرم، تا قاضی بفرستتش برای بررسی اعصاب و روان.
- روانی که هست، اگه معلوم بشه دیوونه است، طلاقم آسون میشه؟
منصور خندید و گفت: به نفعته.
استاد اومد سر کلاس و گفتم: استادم اومد فعلاً خداحافظ. «منصور خداحافظی کرد و کلاسم شروع شد و بعد یه ربع امتحان و بعدشم ادامه ی درس و... کلاً تماس منصور یادم رفته بود، برای ماندانا مسیج زدم که میرم یه راست طرف فرهنگسرا و خونه نمیام، اونم زد: ، مواظب خوادت باش کارت تموم شد زنگ بزن.
یکی از پسرای همکلاسیم موقعی که کلاس تموم شد اومد طرفمو گفت:
- مایا، چطوری؟
- متین! خوبم، تو چطوری؟ «با هم از کلاس بیرون رفتیم و متین گفت»:
متین: دیروز یه موزیک ویدیو دیدم، دختره که توش ویلن میزد خیلی شبیه تو بود، یه کنسرت از...» بود.
خندیدمو گفتم: شبیه من بود؟ خودم بودم آی کیو.
متین خندید و گفت: جان من؟! ما الان یه آدم معروف تو کلاسمونه. «دزدگیر ماشینو زدم و قفل در باز شد» و خندیدم و گفتم: خواننده که نیستم من...
اصلاً نفهمیدم چی شد، یکی فقط منو کوبید به در عقب ماشین، انقدر سریع و تهاجمی که حتی حس درد هم نکردم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شد، حس خفگی شدیدی بهم دست داده بود، صدای همهمه اومد، پلک محکمی زدم که ببینمش، موهای مشکی، ابروهای نازک، اون چشمایی که ازشون متنفر بودم و ریش... کسری ست، گردنمو گرفته و داره خفه ام میکنه، منم دو دستی چسبیدم به دستش و تقلا میکنم ،از تقلام آرنجم هی میخوره تو شیشه ی در عقب، متین آرنج کسری رو میکشید داد زد: دو سه نفر رو صدا کرد، کسری نه حرف میزد نه کاری جز خفه کردن من میکرد... دورمون پر شد، نفسم دیگه بالا نمی اومد صدای خرخر از ته حنجرهام شنیده میشد، چشمام پر اشک شده بود، تار تار میدیدم همه رو، دخترا جیغ میزدن «خفه شد، ولش کن».
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_هشت
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
سارا: آره! تازه دویست و سی و خردهای کا، ممبر داره، مامانت جهانیِ، مگه تو نداریش؟! مامانت یه پا شاخ اینستاگرامه.
- نه!!!!
سارا: وا!!!! «بهش نگفتم که بلاکِ» گوشی سارا رو ازش گرفتم و به صفحه مامان نگاه کردم، چقدر عکسا به زور اجباری منو کسری رو گذاشته و زیرش نوشته بود: «عزیزای دل من»، ننوشته دختر و دامادم! «پوزخندی زدم» بقیه عکسای عروساشو کاراش بود و سارا گفت:
- من برای عروسیم میخوام برم پیش مادرت، برام میتونی تخفیف بگیری.
- کارش خوب نیست، نرو.
سارا وارفته گفت: وااا
- اینا هم فتوشاپه باور نکن؛ میری آبروی من میره.
سارا: تروخدا؟!!!
سری تکون دادم «آره بری اونجا شر و ورای زیر دستاشم بشنوی تو دانشگاه چهار تا روش بذاری و تحویل من بدید» سارا با تعجب گفت:
- من فکر میکردم شاهکاره.
- نه عزیزم دنبال یکی دیگه باش، تازه خیلی هم قیمتهاش گرونِ.
سارا: آره زنگ زده بودم پرسیدم بودم. «یهو با هیجان گفت»: راستی ازدواج کردی؟! نامزدی چیزی... به سارا با حرص نگاه کردم و گفتم:
- نه، اونم دروغِ، مامانم علاقه داره منو به پسر دوستش بده، داره شایعه پراکنی میکنه.
سارا با تعجب گفت: واااا!!! «با حرص گفتم»:
- وا نه بسته.
با حرص کیفمو رو کتابم گذاشتم و گوشیم زنگ خورد دیدم «منصور» جواب دادم و با عجله گفت:
- مایا جان؟
- سلام عمو منصور! خوبی؟!
- من خوبم تو خوبی؟ کجایی؟
- دانشگاهم.
منصور: کسری آزاد شده، نمیدونم چطوری الان دستیارم زنگ زده میگه آزاد شده احتمالاً یه کاری کرده باید پیگیری کنم، مراقب خودت باش، با چی رفتی؟
- با ماشین خودم!
منصور: موقعِ برگشت، آژانس بگیر، با ماشینت نرو، باباتو میفرستم ماشینتو بیاره.
- چیزی شده؟!
منصور با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
- دیگه چی میخوای بشه؟ کسری آزاد شده، آخرین بار جلوی قاضی زدتت...
با کمی ترس گفتم: باشه... با آژانس... با آژانس میام.
منصور: خوبه.... من گوشیم روشنِ هر چی شد با من تماس بگیر؛ تا کی کلاس داری؟
- یه کلاس دارم، اونم امتحان دارم.
منصور: بعد کلاس برو خونه.
- عصر تمرین دارم.
منصور: باشه ولی با آژانس برو؛ اینطوری مطمئنتره، ممکنه خودتو تنها گیر بیاره، اذیتت کنه.
- باشه، باشه.
منصور: سعی میکنم یه حکم براش بگیرم، تا قاضی بفرستتش برای بررسی اعصاب و روان.
- روانی که هست، اگه معلوم بشه دیوونه است، طلاقم آسون میشه؟
منصور خندید و گفت: به نفعته.
استاد اومد سر کلاس و گفتم: استادم اومد فعلاً خداحافظ. «منصور خداحافظی کرد و کلاسم شروع شد و بعد یه ربع امتحان و بعدشم ادامه ی درس و... کلاً تماس منصور یادم رفته بود، برای ماندانا مسیج زدم که میرم یه راست طرف فرهنگسرا و خونه نمیام، اونم زد: ، مواظب خوادت باش کارت تموم شد زنگ بزن.
یکی از پسرای همکلاسیم موقعی که کلاس تموم شد اومد طرفمو گفت:
- مایا، چطوری؟
- متین! خوبم، تو چطوری؟ «با هم از کلاس بیرون رفتیم و متین گفت»:
متین: دیروز یه موزیک ویدیو دیدم، دختره که توش ویلن میزد خیلی شبیه تو بود، یه کنسرت از...» بود.
خندیدمو گفتم: شبیه من بود؟ خودم بودم آی کیو.
متین خندید و گفت: جان من؟! ما الان یه آدم معروف تو کلاسمونه. «دزدگیر ماشینو زدم و قفل در باز شد» و خندیدم و گفتم: خواننده که نیستم من...
اصلاً نفهمیدم چی شد، یکی فقط منو کوبید به در عقب ماشین، انقدر سریع و تهاجمی که حتی حس درد هم نکردم، چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شد، حس خفگی شدیدی بهم دست داده بود، صدای همهمه اومد، پلک محکمی زدم که ببینمش، موهای مشکی، ابروهای نازک، اون چشمایی که ازشون متنفر بودم و ریش... کسری ست، گردنمو گرفته و داره خفه ام میکنه، منم دو دستی چسبیدم به دستش و تقلا میکنم ،از تقلام آرنجم هی میخوره تو شیشه ی در عقب، متین آرنج کسری رو میکشید داد زد: دو سه نفر رو صدا کرد، کسری نه حرف میزد نه کاری جز خفه کردن من میکرد... دورمون پر شد، نفسم دیگه بالا نمی اومد صدای خرخر از ته حنجرهام شنیده میشد، چشمام پر اشک شده بود، تار تار میدیدم همه رو، دخترا جیغ میزدن «خفه شد، ولش کن».
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_نه
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
سه چهار تا پسر به زور از من جداش کردن و دستش در حالی از رو گردنم جدا شد که ناخن چنگش توی پوست گردنم فرورفت و کشیده شد، خوردم زمین، حجم زیاد هوا یهو تو سینهام و حنجرهام حمله کرد، از شدت هجوم هوا به سرفه افتاده بودم، دخترا اومدن دورم، چشمام سیاهی میرفت، سرگیجه گرفته بودم، سعی میکردم به خودم مسلط بشم تا کاری کنم اما، انگار کنترل بدنم تو دست خودم نبود؛ صدای فریاد عصبیش تو گوشم پیچید:
- کثافت عوضی از من شکایت میکنی؟ منم از هرزگی هات شکایت میکنم که با وکیل حروم زادت رو هم ریختی که از من جدا بشی... من یه دونگ شرکت به نام بابات زدم که تو بری از من شکایت کنی؟
وارفته به کسری نگاه کردم، انگار آب یخِ یخ رو سرم ریختن، شونهام از حرفش لرزید، بابا رفته یه دونگ شرکت اونو ازش گرفته؟!!! چطوری میتونه؟! چشمام پراشک شد، چطوری یه پدر میتونه با بچهاش این کارو بکنه، کسری تو دست پسرا که نگهش داشته بودند، تقلا میکرد داد زد:
- بابات گفت سر عقل میارتت، از من شکایت میکنی کثافت، بر علیه من شهادت میدی؟ آشغال، ولم کنید، آدمت میکنم مایا....
سوئیچمو از رو زمین چنگ زدم نفس زنان برداشتم، کتابم و عینکم همونطوری روی زمین افتاده بود، اونارو برنداشتم فقط سوئیچو برداشتم و سوار شدم، صدای فریادای کسری رو میشنیدم که هنوز تهدیدم میکرد و اسممُ عربده میزد.
سینهام داشت از حرص میترکید، رفته یه دونگ شرکتو گرفته؟ باج گرفته که منو سر عقل بیاره؟! چطوری وجدانش قبول میکنه؟! مگه تو دادگاه ندید که منو چطوری زد؟ گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم، اشکامو با پشت دست پس زدم و شمارهی بابارو گرفتم، بوق دومو که زد گفت: جانم دخترم...
جیغ کشیدم، جیغ کشیدم، جیغی که ته حلقم میسوخت و صدامو خشدار کرده بود.
- به من نگو دخترم، تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی «هق هقم وسط اون جیغ نمیذاشت حرفایی که میخوامو تخلیه کنم، نفسم بریده بریده میشد... بابا هم مثلاً میخواست منو آروم کنه با هول میگفت»: مایا جان... مایا جان... مایا جان...
- اسم منو نبر، اسم منو نبر... ازت متنفرم، ازت بدم میاد، تو آدم نیستی بابا... تو آدم نیستی... تو چه جور موجودی هستی که بچهتو به خاطر پول میفروشی... تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی... یکی با ضرب کوبید تو ماشینم از ترس یه جیغ زدم... حواسم در حین بدحالی به رانندگی بود، این کیه زده به من؟ نه ترمز کردم نه سبقت گرفتم از پشت زده بهم، سرعتو کم کردم دیدم، ماشین کسریست، هول کردم که خدا میدونه... گوشی رو انداختم رو صندلی.... دستشو رو بوق گذاشته بود و با سرعت میومد طرفم، با هول چشمای غرق اشک گفتم:
- خدایا پلیس، خدایا پلیس... «دوباره کوبید به ماشینم جیغ زدم، از ترس زدم زیر گریه... یه آن این فکر به سرم زد نگه دارم با قفل فرمون بیفتم به جونش، اما من قدم حداقل نزدیک سی سانت ازش کوتاهتره چه بسا بیشتر، زورمم بهش نمیرسه اگه یهو ازم بگیره با همون قفل فرمون بیفته به جونم چی؟!
گوشی رو برداشتم، زنگ بزنم پلیس؟ شمارة پلیس راهنمایی رانندگی با پلیسهای دیگه فرق داره؟! نمیدونم نمیدونم چرا تا حالا در موردش فکر نکرده بودم...
منصور خودش زنگ زد،انگار که خدا به من زنگ زده با هول گفتم:
- منصور... منصور من تو بزرگراه اما علیام کسری افتاده دنبالم با ماشین داره میزنه بهم...
منصور عصبی داد زد: بهت گفتم با آژانس بیا... اصلاً نیست هر جا پلیس دیدی نگه دار، الان زنگ میزنم، شماره ماشینشو میدونی.
- نه شماره پلاک خودمو بدم؟
- آره بده.
شماره پلاکو دادم و خدا خدا کردم نخوریم تو ترافیک که منو تو ترافیک گیر بندازه. اصلاً نمیدونم کجا داشتم میرفتم فقط میرفتم هر جا ورودی بود میرفتم...گوشیم زنگ خورد منصور بود،با گریه و ذوق صداش میکردم انگار امید منه، انگار منصور سوپرمنه الان زنگ زده یهو پرواز میکنه به من میرسه با ذوق و هول صداش کردم:
- منصور... منصور....
منصور: مایا سعی کن تو صیاد نندازی... «چشم به پلاکارد خورد «صیاد شیرازی».
وارفته گفتم: صیادم.
منصور: یا خدا... یا خدا... اونجا ترافیکه...
روبروم ترافیک شد، آروم با وحشت گفتم:
- منصور منو میکشه، منو میکشه...
منصور: تا میتونی جیغ بزن از مردم کمک بخواه، من زنگ زدم، خودم تو راهم...
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #سی_و_نه
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
سه چهار تا پسر به زور از من جداش کردن و دستش در حالی از رو گردنم جدا شد که ناخن چنگش توی پوست گردنم فرورفت و کشیده شد، خوردم زمین، حجم زیاد هوا یهو تو سینهام و حنجرهام حمله کرد، از شدت هجوم هوا به سرفه افتاده بودم، دخترا اومدن دورم، چشمام سیاهی میرفت، سرگیجه گرفته بودم، سعی میکردم به خودم مسلط بشم تا کاری کنم اما، انگار کنترل بدنم تو دست خودم نبود؛ صدای فریاد عصبیش تو گوشم پیچید:
- کثافت عوضی از من شکایت میکنی؟ منم از هرزگی هات شکایت میکنم که با وکیل حروم زادت رو هم ریختی که از من جدا بشی... من یه دونگ شرکت به نام بابات زدم که تو بری از من شکایت کنی؟
وارفته به کسری نگاه کردم، انگار آب یخِ یخ رو سرم ریختن، شونهام از حرفش لرزید، بابا رفته یه دونگ شرکت اونو ازش گرفته؟!!! چطوری میتونه؟! چشمام پراشک شد، چطوری یه پدر میتونه با بچهاش این کارو بکنه، کسری تو دست پسرا که نگهش داشته بودند، تقلا میکرد داد زد:
- بابات گفت سر عقل میارتت، از من شکایت میکنی کثافت، بر علیه من شهادت میدی؟ آشغال، ولم کنید، آدمت میکنم مایا....
سوئیچمو از رو زمین چنگ زدم نفس زنان برداشتم، کتابم و عینکم همونطوری روی زمین افتاده بود، اونارو برنداشتم فقط سوئیچو برداشتم و سوار شدم، صدای فریادای کسری رو میشنیدم که هنوز تهدیدم میکرد و اسممُ عربده میزد.
سینهام داشت از حرص میترکید، رفته یه دونگ شرکتو گرفته؟ باج گرفته که منو سر عقل بیاره؟! چطوری وجدانش قبول میکنه؟! مگه تو دادگاه ندید که منو چطوری زد؟ گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم، اشکامو با پشت دست پس زدم و شمارهی بابارو گرفتم، بوق دومو که زد گفت: جانم دخترم...
جیغ کشیدم، جیغ کشیدم، جیغی که ته حلقم میسوخت و صدامو خشدار کرده بود.
- به من نگو دخترم، تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی «هق هقم وسط اون جیغ نمیذاشت حرفایی که میخوامو تخلیه کنم، نفسم بریده بریده میشد... بابا هم مثلاً میخواست منو آروم کنه با هول میگفت»: مایا جان... مایا جان... مایا جان...
- اسم منو نبر، اسم منو نبر... ازت متنفرم، ازت بدم میاد، تو آدم نیستی بابا... تو آدم نیستی... تو چه جور موجودی هستی که بچهتو به خاطر پول میفروشی... تو بابای من نیستی... تو بابای من نیستی... یکی با ضرب کوبید تو ماشینم از ترس یه جیغ زدم... حواسم در حین بدحالی به رانندگی بود، این کیه زده به من؟ نه ترمز کردم نه سبقت گرفتم از پشت زده بهم، سرعتو کم کردم دیدم، ماشین کسریست، هول کردم که خدا میدونه... گوشی رو انداختم رو صندلی.... دستشو رو بوق گذاشته بود و با سرعت میومد طرفم، با هول چشمای غرق اشک گفتم:
- خدایا پلیس، خدایا پلیس... «دوباره کوبید به ماشینم جیغ زدم، از ترس زدم زیر گریه... یه آن این فکر به سرم زد نگه دارم با قفل فرمون بیفتم به جونش، اما من قدم حداقل نزدیک سی سانت ازش کوتاهتره چه بسا بیشتر، زورمم بهش نمیرسه اگه یهو ازم بگیره با همون قفل فرمون بیفته به جونم چی؟!
گوشی رو برداشتم، زنگ بزنم پلیس؟ شمارة پلیس راهنمایی رانندگی با پلیسهای دیگه فرق داره؟! نمیدونم نمیدونم چرا تا حالا در موردش فکر نکرده بودم...
منصور خودش زنگ زد،انگار که خدا به من زنگ زده با هول گفتم:
- منصور... منصور من تو بزرگراه اما علیام کسری افتاده دنبالم با ماشین داره میزنه بهم...
منصور عصبی داد زد: بهت گفتم با آژانس بیا... اصلاً نیست هر جا پلیس دیدی نگه دار، الان زنگ میزنم، شماره ماشینشو میدونی.
- نه شماره پلاک خودمو بدم؟
- آره بده.
شماره پلاکو دادم و خدا خدا کردم نخوریم تو ترافیک که منو تو ترافیک گیر بندازه. اصلاً نمیدونم کجا داشتم میرفتم فقط میرفتم هر جا ورودی بود میرفتم...گوشیم زنگ خورد منصور بود،با گریه و ذوق صداش میکردم انگار امید منه، انگار منصور سوپرمنه الان زنگ زده یهو پرواز میکنه به من میرسه با ذوق و هول صداش کردم:
- منصور... منصور....
منصور: مایا سعی کن تو صیاد نندازی... «چشم به پلاکارد خورد «صیاد شیرازی».
وارفته گفتم: صیادم.
منصور: یا خدا... یا خدا... اونجا ترافیکه...
روبروم ترافیک شد، آروم با وحشت گفتم:
- منصور منو میکشه، منو میکشه...
منصور: تا میتونی جیغ بزن از مردم کمک بخواه، من زنگ زدم، خودم تو راهم...
پرش به قسمت #پانزده :
https://t.me/nilufar_ghaemifar/101037
قسمت #شانزده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
-می شه صبحونه اتو بخوری؟ چه لذتی داره که همش دنبال اینی نقطه ظعف بقیه رو ببینی و مسخره کنی؟
-غیرتش دود کرد، نمی ترسی دود غیرتش اهالی خونه رو خفه کنه؟ دنبال رقیب به در کردنه پس چرا نگران جای موندن توئه؟
-می شه توی مسائل شخصی من دخالت نکنی؟
سر میز نشستم، شماره ی مامانو گرفتم و دلواپس جواب داد:
-نواز جان؟
-مامان؟ سلام خوبی؟ خسته نباشی.
-چی شده؟ آیهان کاری کرده؟
نیم نگاهی به آیهان کردم که داشت با حرص نامحسوسی نگام می کرد. تخم مرغشو برداشتم و درحالی که پوست می کندم گفتم:
-مامان؟ دایی آزاد زنگ زد چرت و پرت گفت منم جواب دادم. اگر بهت زنگ زد تو جواب نده عزیزم چون اعصابتو خرد می کنه.
تخم مرغ پوست کنده رو توی پیش دستی جلوی آیهان گذاشتم تا بلکه دست از سرم برداره!
-آزاد؟ باشه...
با عجله پرسید:
-نواز؟ آیهان حرفی از هدیه زده؟ گفت هدیه کجاست؟ تونستی حرف از زیر زبونش بکشی؟
به آیهان نگاه کردم که بلاخره مشغول خوردن شد و آهسته جواب دادم:
-نه مامان جان، حالا اگر خبری بود بهت می گم. تو ناراحت نباش.
-من باید برم نواز، مدیر مدرسه داره صدام می کنه.
-باشه مامان جان مراقب خودت باش.
گوشی قطع کردم و آیهان گفت:
-مامانت چند ساله که خدمتگذار مدرسه است؟
-سال دیگه بازنشسته می شه.
-چرا به مادرت توی حیاط مدرسه جا نمی دن؟ از این خونه ها که توی خود مدرسه است!
جواب ندادم و مصر گفت:
-هوم؟ نکنه یکی یه گندی زده که دیگه این کارو نمی کنند. بعد مثلا به خاطر گل جمال مامانت از کار بیکارش نکردن اما بهش جا نمی دن آره؟ یه همچین چیزی!
-اصلا هر چی! چرا زندگی من انقدر فکرتو مشغول کرده؟
-چون تو از زیر و بم من خبر داری.
متحرص نگام کرد و ادامه داد:
-با همین صدای آروم و صبور بودنت از زیر زبونم الف تا ی زندگیمو بیرون کشیدی. یه طوری که وقتی به خودم اومدم دیدم فقط از رنگ شورت بابام برات نگفتم.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
https://t.me/nilufar_ghaemifar/101037
قسمت #شانزده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
-می شه صبحونه اتو بخوری؟ چه لذتی داره که همش دنبال اینی نقطه ظعف بقیه رو ببینی و مسخره کنی؟
-غیرتش دود کرد، نمی ترسی دود غیرتش اهالی خونه رو خفه کنه؟ دنبال رقیب به در کردنه پس چرا نگران جای موندن توئه؟
-می شه توی مسائل شخصی من دخالت نکنی؟
سر میز نشستم، شماره ی مامانو گرفتم و دلواپس جواب داد:
-نواز جان؟
-مامان؟ سلام خوبی؟ خسته نباشی.
-چی شده؟ آیهان کاری کرده؟
نیم نگاهی به آیهان کردم که داشت با حرص نامحسوسی نگام می کرد. تخم مرغشو برداشتم و درحالی که پوست می کندم گفتم:
-مامان؟ دایی آزاد زنگ زد چرت و پرت گفت منم جواب دادم. اگر بهت زنگ زد تو جواب نده عزیزم چون اعصابتو خرد می کنه.
تخم مرغ پوست کنده رو توی پیش دستی جلوی آیهان گذاشتم تا بلکه دست از سرم برداره!
-آزاد؟ باشه...
با عجله پرسید:
-نواز؟ آیهان حرفی از هدیه زده؟ گفت هدیه کجاست؟ تونستی حرف از زیر زبونش بکشی؟
به آیهان نگاه کردم که بلاخره مشغول خوردن شد و آهسته جواب دادم:
-نه مامان جان، حالا اگر خبری بود بهت می گم. تو ناراحت نباش.
-من باید برم نواز، مدیر مدرسه داره صدام می کنه.
-باشه مامان جان مراقب خودت باش.
گوشی قطع کردم و آیهان گفت:
-مامانت چند ساله که خدمتگذار مدرسه است؟
-سال دیگه بازنشسته می شه.
-چرا به مادرت توی حیاط مدرسه جا نمی دن؟ از این خونه ها که توی خود مدرسه است!
جواب ندادم و مصر گفت:
-هوم؟ نکنه یکی یه گندی زده که دیگه این کارو نمی کنند. بعد مثلا به خاطر گل جمال مامانت از کار بیکارش نکردن اما بهش جا نمی دن آره؟ یه همچین چیزی!
-اصلا هر چی! چرا زندگی من انقدر فکرتو مشغول کرده؟
-چون تو از زیر و بم من خبر داری.
متحرص نگام کرد و ادامه داد:
-با همین صدای آروم و صبور بودنت از زیر زبونم الف تا ی زندگیمو بیرون کشیدی. یه طوری که وقتی به خودم اومدم دیدم فقط از رنگ شورت بابام برات نگفتم.
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
گوشی رو قطع کردم، به ترافیک رسیدم... ماشینش چند تا ماشین عقبتر بود... دقیقاً نمیدونم تو چه مسیری داشتم میافتادم، گاهی ترافیک باز میشد، گاهی بسته میشد.. گوشیم همچنان زنگ میخورد... به یه مسیری رسیدم خیابون و کوچهها رو میدیدم، جلوتر ترافیک بود باز، بدون راهنما زدن راه گرفتم ماشینو آوردم کنار، گوشیمو تو جیبم گذاشتم به پشت سرم نگاه کردم، ماشینش نبود باید فرار کنم، کیفم کوچیک بود کج رو شونهام بود، با تاکسی میرم. دیگه پیاده شدم از رو گاردریلها پریدم... دوییدم، می دوییدم فقط یه جوری که نفسم کم اومده بود اما از حرکت نمی ایستادم، افتادم توی یه کوچه، ایستادم، کجا؟ مهم نیست اولین تاکسی و دربست بگیر برو...
هوا داشت به غروب نزدیک میشد... گوشیم زنگ میخورد، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم هیچ کس نیست، جواب دادم.
منصور: مایا... مایا چرا جواب نمیدی؟!!! کجایی؟ «نفسم از دوییدن بالا نمی اومد نفسزنان گفتم»:
- ماشینو... ماشینو پارک... پارک کردم... دوییدم...
منصور: خب کجایی؟! ... مایا؟ ماشین کسری چیه؟! یه رنجروور وی 8 نیست؟
نفسی کشیدم گفتم: چرا!
منصور: پشت ماشینت نگه داشته... «منصورم صداش میلرزید با اینکه با مهارت میخواست پنهانش کنه گفت»: بدو مایا... بدو خودتو به یه جای امن برسون...
گوشی رو قطع کردم، گذاشتم تو جیبم، برگشتم که به مسیرم ادامه بدم دیدم پشتم ایستاده از ترس یه جیغ کشیدم، یه قدم به عقب رفتم، باید پشت سرم میبود، من تمام مدت تماس رو به پشت سر مسیرم ایستاده بودم که ببینم یه وقت نیاد چرا سر از اینور درآورده...
چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
یه قدم به عقب رفتم و گفتم: پرونده و جرمتو سنگین تر نکن، تو منو زده بودی...
کسری: ولی انگار حسابی نزده بودم... «مایا آروم باهاش حرف بزن، شمرده و آروم گفتم»:
- کسری من دوستت ندارم، چرا هم خودتو اذیت میکنی هم منو؟
کسری: مگه دست توعه؟! تو باید منو بخوای من شوهرتم.
- من نمیخوامت، برو دنبال کسی که لیاقتتو داشته باشه.
من عقب میرفتم و اون جلو میومد، لبمو به دندون گرفتم و کسری گفت:
- من میتونستم همون شب ببرمت اما بهت فرصت دادم تا به خودت بیای، انگار بد کردم، میخواستم برات عروسی که آرزوشو داشتی بگیرم «سری تکون داد و گفت»: لیاقت نداری؛ باید با کتک ببرمت...
- من با... با تو هیچ جا نمیام...
کسری که از حرص نفس نفس میزد دندوناشو رو هم گذاشت و گفت:
- تو غلط کردی نمیای... تو زن منی.
- من زن تو نیستم، منو به زور عقد کردن، عقد به زور باطلِ.
کسری: اینارو اون ویکله تو سرت فرو کرده؟! با اونی آره؟
- ازت متنفرم دست از سرم بردار باباجون، دوستت ندارم، حالم ازت بهم میخوره، چطوری کسی که دوستت نداره رو میخوای؟
کسری: چند بار باهاش خوابیدی؟
- خفه شو کثافت مگه من مثل توام؟ حق نداری به منصور توهین کنی.
کسری با حرص گفت: هان چیه؟ بهت برخورد؟ «پرید موهامو از پشت گرفت جیغ زدم»: ولم کن عوضی، ولم کن از پشت سرم گفت: خونه ی اونی آره؟ به اسم خونه ی اون خاله هرجاییت میری پیش اون وکیله...
با آرنجم زدم تو شکمش موهامو ول کرد اومدم بدوام کمرمُ یه جوری محکم گرفت کشید که اصطکاک به وجود اومد با زانو خوردم زمین، موهامو از پشت دور دستش پیچید جیغ زدم کوبید تو صورتم طعم تلخ و شور خون کاممُ پر کرد با حرص گفت:
- آدمت میکنم، یه دُنگ شرکت به نام بابای مفت خورت زدم گفت از طلاق منصرفت میکنه، باباتُ عرضه نداره من آدمت میکنم...
جیغ زدم: کمک... کمکم کنید...
کسری تا صدای جیغو شنید منو گرفت زیر مشت و لگد... توی اون همه ضربه میخواستم فرار کنم، میگرفتتم میکوبید و زمین به درخت به دیوار، ملت جای کمک فیلم میگرفتن، یکی نمیگفت «آخه یارو چرا میزنیش از موهام گرفتتم گفت: راه بیا، میریم خونه مون عشقم...»...
انقدر کتکم زده بود، گیج بود، گوشیم زنگ خورد... به سرفه افتاده بودم، بازم جیغ زدم: زنگ بزنید .... زنگ بزنید 110...
کسری: خفه شو راه بیا... «صدای آژیر ماشین پلیسو که شنیدم، انگار انرژی گرفتم با توم قدرت جیغ زدم: کمک...
کسری دهنمو محکم گرفت و با حرص گفت:
- خفه شو... خفه شو...
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
گوشی رو قطع کردم، به ترافیک رسیدم... ماشینش چند تا ماشین عقبتر بود... دقیقاً نمیدونم تو چه مسیری داشتم میافتادم، گاهی ترافیک باز میشد، گاهی بسته میشد.. گوشیم همچنان زنگ میخورد... به یه مسیری رسیدم خیابون و کوچهها رو میدیدم، جلوتر ترافیک بود باز، بدون راهنما زدن راه گرفتم ماشینو آوردم کنار، گوشیمو تو جیبم گذاشتم به پشت سرم نگاه کردم، ماشینش نبود باید فرار کنم، کیفم کوچیک بود کج رو شونهام بود، با تاکسی میرم. دیگه پیاده شدم از رو گاردریلها پریدم... دوییدم، می دوییدم فقط یه جوری که نفسم کم اومده بود اما از حرکت نمی ایستادم، افتادم توی یه کوچه، ایستادم، کجا؟ مهم نیست اولین تاکسی و دربست بگیر برو...
هوا داشت به غروب نزدیک میشد... گوشیم زنگ میخورد، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم هیچ کس نیست، جواب دادم.
منصور: مایا... مایا چرا جواب نمیدی؟!!! کجایی؟ «نفسم از دوییدن بالا نمی اومد نفسزنان گفتم»:
- ماشینو... ماشینو پارک... پارک کردم... دوییدم...
منصور: خب کجایی؟! ... مایا؟ ماشین کسری چیه؟! یه رنجروور وی 8 نیست؟
نفسی کشیدم گفتم: چرا!
منصور: پشت ماشینت نگه داشته... «منصورم صداش میلرزید با اینکه با مهارت میخواست پنهانش کنه گفت»: بدو مایا... بدو خودتو به یه جای امن برسون...
گوشی رو قطع کردم، گذاشتم تو جیبم، برگشتم که به مسیرم ادامه بدم دیدم پشتم ایستاده از ترس یه جیغ کشیدم، یه قدم به عقب رفتم، باید پشت سرم میبود، من تمام مدت تماس رو به پشت سر مسیرم ایستاده بودم که ببینم یه وقت نیاد چرا سر از اینور درآورده...
چشماشو ریز کرد و گفت: منو مسخره خودت میکنی؟
یه قدم به عقب رفتم و گفتم: پرونده و جرمتو سنگین تر نکن، تو منو زده بودی...
کسری: ولی انگار حسابی نزده بودم... «مایا آروم باهاش حرف بزن، شمرده و آروم گفتم»:
- کسری من دوستت ندارم، چرا هم خودتو اذیت میکنی هم منو؟
کسری: مگه دست توعه؟! تو باید منو بخوای من شوهرتم.
- من نمیخوامت، برو دنبال کسی که لیاقتتو داشته باشه.
من عقب میرفتم و اون جلو میومد، لبمو به دندون گرفتم و کسری گفت:
- من میتونستم همون شب ببرمت اما بهت فرصت دادم تا به خودت بیای، انگار بد کردم، میخواستم برات عروسی که آرزوشو داشتی بگیرم «سری تکون داد و گفت»: لیاقت نداری؛ باید با کتک ببرمت...
- من با... با تو هیچ جا نمیام...
کسری که از حرص نفس نفس میزد دندوناشو رو هم گذاشت و گفت:
- تو غلط کردی نمیای... تو زن منی.
- من زن تو نیستم، منو به زور عقد کردن، عقد به زور باطلِ.
کسری: اینارو اون ویکله تو سرت فرو کرده؟! با اونی آره؟
- ازت متنفرم دست از سرم بردار باباجون، دوستت ندارم، حالم ازت بهم میخوره، چطوری کسی که دوستت نداره رو میخوای؟
کسری: چند بار باهاش خوابیدی؟
- خفه شو کثافت مگه من مثل توام؟ حق نداری به منصور توهین کنی.
کسری با حرص گفت: هان چیه؟ بهت برخورد؟ «پرید موهامو از پشت گرفت جیغ زدم»: ولم کن عوضی، ولم کن از پشت سرم گفت: خونه ی اونی آره؟ به اسم خونه ی اون خاله هرجاییت میری پیش اون وکیله...
با آرنجم زدم تو شکمش موهامو ول کرد اومدم بدوام کمرمُ یه جوری محکم گرفت کشید که اصطکاک به وجود اومد با زانو خوردم زمین، موهامو از پشت دور دستش پیچید جیغ زدم کوبید تو صورتم طعم تلخ و شور خون کاممُ پر کرد با حرص گفت:
- آدمت میکنم، یه دُنگ شرکت به نام بابای مفت خورت زدم گفت از طلاق منصرفت میکنه، باباتُ عرضه نداره من آدمت میکنم...
جیغ زدم: کمک... کمکم کنید...
کسری تا صدای جیغو شنید منو گرفت زیر مشت و لگد... توی اون همه ضربه میخواستم فرار کنم، میگرفتتم میکوبید و زمین به درخت به دیوار، ملت جای کمک فیلم میگرفتن، یکی نمیگفت «آخه یارو چرا میزنیش از موهام گرفتتم گفت: راه بیا، میریم خونه مون عشقم...»...
انقدر کتکم زده بود، گیج بود، گوشیم زنگ خورد... به سرفه افتاده بودم، بازم جیغ زدم: زنگ بزنید .... زنگ بزنید 110...
کسری: خفه شو راه بیا... «صدای آژیر ماشین پلیسو که شنیدم، انگار انرژی گرفتم با توم قدرت جیغ زدم: کمک...
کسری دهنمو محکم گرفت و با حرص گفت:
- خفه شو... خفه شو...
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل_و_یک
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
دستشو گاز گرفتم. تو نور کوچه دیدم که خون دهنم به دستش مالیده شده، تا دستشو عقب کشید، جیغ زدم، کسری هم کله و صورتمو کوبید تو دیوار...
صدای مأمورا اومد، موهام هنوز تو دستاش بود مأمور گفت:
- ولش کن، ولش کن...
کسری: زنمه.
- بهت میگم ولش کن. «من نمی دیدمشون ولی، اما کسری رو دو نفری گرفتن، بی جون افتادم رو زمین، یکی از مأمورا گفت»: خانم... خانم میتونی راه بری...
دیگر حتی نمیتونستم حرف بزنم...
سرمو به دیوار تکیه دادم، صدای منصورو شنیدم... اومد طرفم، دویید با هول گفت: مایا... مایا....
مأمور: آقا، خانمُ....
کسری: کثافت تو باعث شدی زندگی من بهم بریزه...
منصور که چُنباتمه زده بود مقابلم، بلند شد عصبی یقهی کسری که پلیسا گرفته بودنو گرفت و گفت:
- نامرد، زدی لَت و پارش کردی حیوون، حیوون...
کسری با پوزدخند گفت: حال داده؟ آره؟ من که شوهرشم هنوز بهم حالی نداده اما به تو داده نه؟
منصور با مشت کوبید تو دهنش و کسری قهقهه زد و پلیسا هیچی به منصور نگفتند، من آب شدم جلو منصور دلم میخواست جیغ بزنم «خفه شو مرتیکه» اما جون نداشتم، منصور با حرص گرفت:
- من پدر، پدرسوخته اتم درمیام خودت که سهلی.
کسری رو در حالی که میبردن، کسری میگفت: خوشگله نه؟ خوش هیکله نه...
منصور: دهنتُ ببند مرتیکه...
منصور برگشت نگام کرد اومد طرفم، اومد بلندم کنه زیر لب با بغض گفتم:
- ببخشید... ببخشید..
منصور عصبی بود اما لحن و صداش آروم بود گفت:
- تو چرا عذرخواهی میکنی، بلند شو باید ببرمت بیمارستان، میتونی تحمل کنی تا اورژانس بیاد؟ گزارش اورژانس میخوام؟ «یکی از پشت سر منصور گفت»: آقا... آقا... «منصور برگشت و یه پیرمردی گفت»:
- من صاحب این سوپرمارکتم، من زنگ زدم پلیس و آمبولانس دیدم دارن میزننش اما،... دختر ببخشید من ترسیدم بیام جلو...
پوزخندی به بدختی خودم زدم و منصور گفت:
- دستت درد نکنه عمو... «صدای آمبولانس اومد و منصور گفت»:
- من پشت سرت میام باشه، من پشت سرتم...
با آمبولانس رسوندنم بیمارستان، تا برسیم بیمارستان به سر و وضعم ظاهریم رسیدگی کردن، وقتی وارد بیمارستان شدیم منصور هم باهام اومد، گیج و پریشون بودم، فقط گوشام خوب میشنید. منصور زنگ زد به بابا، صدای مکالمهاشون میومد:
منصور: پاشو بیا به آدرسی که میفرستم... آدرس کجا دوست داری باشه؟ داریوش تو کی انقدر عوض شدی؟ عوشی شدی هان... چمه؟! چمه؟! کسری مایا رو زده، دکترش میگه دندهاش ترک خورده میفهمی... از دم دانشگاه دنبالش کرده بود... داریوش؛ تو پدرش...« با حرص و صدای خفه داد زد»: داریوش بیغیرت میگم زدتش... دختره رو لِه کرده... خاک تو سرت داریوش، خاک تو سرت، حیف این دختر که تو باباشی، این بچه عین دسته گل میمونه، دادیش به یه عوضی پرپرش کنه؟ دیروز دادگاهش بود تو کدوم گوری بودی؟ کتایون اومد نشست لام تا کام حرف نزد تو کدوم گوری بودی... جلسه داشتی؟! داریوش دادگاه دخترت بود میفهمی؟... کی میگه؟ ... چی؟! داری تلاش میکنی مایا بره سر خونه و زندگیش؟!... واااای، واااای داریوش! تو دیوونه شدی رفت، مرتیکه میگم زده لهش کرده تو تلاش داری میکنی؟! متأسفم برات... این دختر هنرمنده، ورزشکاره، از هفده سالگی خرج خودشو درآورده، این بچه آینده داره، لیاقتش اینه که گیر اون عوض احمق بیفته که تو خیابون داد میزنه میگه «بهت حال داده نه؟» «...» داد زد، توی بیمارستان بدون کنترل داد زد، حس کردم اوضاع چقدر وخیمه که منصور داره اینطوری داد میزنه»:
- خفه شو مرتیکه میگم «پارهی تنت حیفه» میگی «کی باهاش بودی» چقدر بیشعوری آخه.
گویا تماسُ قطع کرد... آروم گفت: ببخشید... ببخشید... «نمیدونم از کی عذرخواهی میکرد، اومد تو اتاقم، دید دارم نگاش میکنم با بغض گفتم»:
- عمو منصور.
پریشون بود، صورتش برافروخته بود، چشمای آبیش توی مویرگهای سرخ چشمام غرق بود با صدای گرفته گفت: جان؟
- ببخشید به خاطر من تهمت شنیدی.
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل_و_یک
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
دستشو گاز گرفتم. تو نور کوچه دیدم که خون دهنم به دستش مالیده شده، تا دستشو عقب کشید، جیغ زدم، کسری هم کله و صورتمو کوبید تو دیوار...
صدای مأمورا اومد، موهام هنوز تو دستاش بود مأمور گفت:
- ولش کن، ولش کن...
کسری: زنمه.
- بهت میگم ولش کن. «من نمی دیدمشون ولی، اما کسری رو دو نفری گرفتن، بی جون افتادم رو زمین، یکی از مأمورا گفت»: خانم... خانم میتونی راه بری...
دیگر حتی نمیتونستم حرف بزنم...
سرمو به دیوار تکیه دادم، صدای منصورو شنیدم... اومد طرفم، دویید با هول گفت: مایا... مایا....
مأمور: آقا، خانمُ....
کسری: کثافت تو باعث شدی زندگی من بهم بریزه...
منصور که چُنباتمه زده بود مقابلم، بلند شد عصبی یقهی کسری که پلیسا گرفته بودنو گرفت و گفت:
- نامرد، زدی لَت و پارش کردی حیوون، حیوون...
کسری با پوزدخند گفت: حال داده؟ آره؟ من که شوهرشم هنوز بهم حالی نداده اما به تو داده نه؟
منصور با مشت کوبید تو دهنش و کسری قهقهه زد و پلیسا هیچی به منصور نگفتند، من آب شدم جلو منصور دلم میخواست جیغ بزنم «خفه شو مرتیکه» اما جون نداشتم، منصور با حرص گرفت:
- من پدر، پدرسوخته اتم درمیام خودت که سهلی.
کسری رو در حالی که میبردن، کسری میگفت: خوشگله نه؟ خوش هیکله نه...
منصور: دهنتُ ببند مرتیکه...
منصور برگشت نگام کرد اومد طرفم، اومد بلندم کنه زیر لب با بغض گفتم:
- ببخشید... ببخشید..
منصور عصبی بود اما لحن و صداش آروم بود گفت:
- تو چرا عذرخواهی میکنی، بلند شو باید ببرمت بیمارستان، میتونی تحمل کنی تا اورژانس بیاد؟ گزارش اورژانس میخوام؟ «یکی از پشت سر منصور گفت»: آقا... آقا... «منصور برگشت و یه پیرمردی گفت»:
- من صاحب این سوپرمارکتم، من زنگ زدم پلیس و آمبولانس دیدم دارن میزننش اما،... دختر ببخشید من ترسیدم بیام جلو...
پوزخندی به بدختی خودم زدم و منصور گفت:
- دستت درد نکنه عمو... «صدای آمبولانس اومد و منصور گفت»:
- من پشت سرت میام باشه، من پشت سرتم...
با آمبولانس رسوندنم بیمارستان، تا برسیم بیمارستان به سر و وضعم ظاهریم رسیدگی کردن، وقتی وارد بیمارستان شدیم منصور هم باهام اومد، گیج و پریشون بودم، فقط گوشام خوب میشنید. منصور زنگ زد به بابا، صدای مکالمهاشون میومد:
منصور: پاشو بیا به آدرسی که میفرستم... آدرس کجا دوست داری باشه؟ داریوش تو کی انقدر عوض شدی؟ عوشی شدی هان... چمه؟! چمه؟! کسری مایا رو زده، دکترش میگه دندهاش ترک خورده میفهمی... از دم دانشگاه دنبالش کرده بود... داریوش؛ تو پدرش...« با حرص و صدای خفه داد زد»: داریوش بیغیرت میگم زدتش... دختره رو لِه کرده... خاک تو سرت داریوش، خاک تو سرت، حیف این دختر که تو باباشی، این بچه عین دسته گل میمونه، دادیش به یه عوضی پرپرش کنه؟ دیروز دادگاهش بود تو کدوم گوری بودی؟ کتایون اومد نشست لام تا کام حرف نزد تو کدوم گوری بودی... جلسه داشتی؟! داریوش دادگاه دخترت بود میفهمی؟... کی میگه؟ ... چی؟! داری تلاش میکنی مایا بره سر خونه و زندگیش؟!... واااای، واااای داریوش! تو دیوونه شدی رفت، مرتیکه میگم زده لهش کرده تو تلاش داری میکنی؟! متأسفم برات... این دختر هنرمنده، ورزشکاره، از هفده سالگی خرج خودشو درآورده، این بچه آینده داره، لیاقتش اینه که گیر اون عوض احمق بیفته که تو خیابون داد میزنه میگه «بهت حال داده نه؟» «...» داد زد، توی بیمارستان بدون کنترل داد زد، حس کردم اوضاع چقدر وخیمه که منصور داره اینطوری داد میزنه»:
- خفه شو مرتیکه میگم «پارهی تنت حیفه» میگی «کی باهاش بودی» چقدر بیشعوری آخه.
گویا تماسُ قطع کرد... آروم گفت: ببخشید... ببخشید... «نمیدونم از کی عذرخواهی میکرد، اومد تو اتاقم، دید دارم نگاش میکنم با بغض گفتم»:
- عمو منصور.
پریشون بود، صورتش برافروخته بود، چشمای آبیش توی مویرگهای سرخ چشمام غرق بود با صدای گرفته گفت: جان؟
- ببخشید به خاطر من تهمت شنیدی.
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل_و_دو
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
چشمای منصور به اندازهی یه دنیا غم زده شد و گفت:
- چی میگی مایا؟! برای من مهم نیست، من از این حرفا زیاد شنیدم، دارن به تو تهمت میزنند.
- بابام یه دُنگ شرکت کسری رو گرفته «منصور با تعجب و چشمای گرد نگام کرد، با بغض گفتم»:
- عمو منصور، از بابام متنفرم... به خدا ازش متنفرم... «زدم زیر گریه و گفتم»: متنفرم، عمو منصور...
منصور اومد جلو کنارم نشست، روی تخت و سرمو تو بغلش گرفت و های های من گریه کردم...
آروم زیر لب میگفت: آروم باش... آروم باش عزیزم...
بعد چند دقیقه صدای مامان اومد، تو دلم اون لحظه یه جمله گفتم «سگ مامان می ارزه به بابا» بدترین حرف یه بچه است اما این پدر برای من حرمت نذاشته بود که براش نگه دارم...
منصور که کل جریانُ برای مامان تعریف کرد، مامان به گریه افتاده بود اما همین که جریان یه دونگ گفت، مامان شبیه اسفند رو آتیش شد، منصور با اعتراض گفت:
- چه فکری میکنه کتایون؟ آدم به ازای چی میتونه بچه شو بفروشه؟
مامان سری با حرص تکون داد و گفت:
- این مرد منم میفروشه چه برسه به بچهاش... «به مامان مشکوک نگاه کردم و زیر لب گفتم»: یه دونگ گرفته؟ به چه حسابی؟
اومدم بگم «که منُ منصرف کنه» که مامان گفت: به نام خود داریوش زده؟
به منصور نگاه کردم، بغضمو منصور تو چشمام دید سری به تأسف تکون دادم و رومو برگردوندمو و منصور با حرص گفت: مگه مهمه؟ مهم اینه که یه حیووننم با بچهاش این کارو نمیکنه.
مامان زل زد به منصور،گوشیم به صدا دراومد و منصور گوشیمو از رو میز اومد بهم بده گفت:
- مانداناست، میخوای من جواب بدم؟ «سری به آرومی تکون دادم و گفت»: سعی کن بخوابی... الو ماندانا.
چشمامو بستم، درد داشتم، نه درد بدن درد عاطفه و احساس... حسرتام درد میکرد، من یه دون بچهام یه دونه، این برخورد حقم نیست، چرا منو دوست ندارند؟! «صدای بابا هم اومد اما نخواستم نشون بدم بیدارم، اصلاً نمیخواستم باهاش روبرو بشم و ببینمش...»
مامان با پوزخند گفت: سلام تاجر بزرگ.
بابا: خوابیده؟!
مامان: بهش آرامبخش زدن، صداش نکن.
بابا: تو کی اومدی؟
مامان: تو کی معامله کردی؟ یه دونگ؟! آفرین به تو پدر نمونه.
بابا: من که نخواستم بزنه، خودش زد.
مامان: چرا به من پیشنهاد نداد به تو داد؟ حتماً تو یه حرفی زدی که اون این کارو کرده.
بابا: دوسش داره دیگه، میخواد ما نذاریم زندگیش به هم بخوره.
مامان: اینطوری؟ بگیره لِهش کنه؟! من اینو نمیخوام داریوش، درسته کسری میتونه آینده سه نفرمونو روشن کنه ولی نه تا این حد که مایارو هر دفعه بزنه من اینو نمیخوام.
بابا: منم نمیخوام.
مامان: پس میری پسش میدی.
بابا: یه دنگ شرکت به اون بزرگی میدونی یعنی چی؟
مامان: داریوش؟!!! الان پول مهم یا مایا؟
بابا: معلوم مایا ولی شرکتِ حتی یه دونگش یعنی ده تای درآمد من و تو.
مامان: مرده شور تو اون طمعتو ببرن، یه دونگ شرکتو پس ندی طلاقش نمیده.
بابا: چرا طلاق بگیرند، مایا قبول میکنه میرن سر خونه و زندگیشون، این کتک به خاطر اینه که مایا نمیخوادش.
چشمامو باز کردم بابا با روی خوش گفت: عزیزم...
- برو بیرون.
بابا یکه خورد گفت: چی؟!
- برو بیرون نمیخوام ببینمت.
بابا: مایا جان میفهمی...
جیغ زدم: بابا برو بیرون، ازت متنفرم، برو بیرون...
منصور هراسون گوشی به دست اومد تو اتاق و به ما شوکه نگاه کرد و با گریه گفتم:
- مامان ببرش بیرون، ببرش، ببرش...
مامان: باشه باشه... بیا برو... بیا برو که تو همینو میخوای...
منصور: من زنگ میزنم بهت ماندانا... مایا!
- منو مرخص کن، میخوام برم خونه.
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل_و_دو
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
چشمای منصور به اندازهی یه دنیا غم زده شد و گفت:
- چی میگی مایا؟! برای من مهم نیست، من از این حرفا زیاد شنیدم، دارن به تو تهمت میزنند.
- بابام یه دُنگ شرکت کسری رو گرفته «منصور با تعجب و چشمای گرد نگام کرد، با بغض گفتم»:
- عمو منصور، از بابام متنفرم... به خدا ازش متنفرم... «زدم زیر گریه و گفتم»: متنفرم، عمو منصور...
منصور اومد جلو کنارم نشست، روی تخت و سرمو تو بغلش گرفت و های های من گریه کردم...
آروم زیر لب میگفت: آروم باش... آروم باش عزیزم...
بعد چند دقیقه صدای مامان اومد، تو دلم اون لحظه یه جمله گفتم «سگ مامان می ارزه به بابا» بدترین حرف یه بچه است اما این پدر برای من حرمت نذاشته بود که براش نگه دارم...
منصور که کل جریانُ برای مامان تعریف کرد، مامان به گریه افتاده بود اما همین که جریان یه دونگ گفت، مامان شبیه اسفند رو آتیش شد، منصور با اعتراض گفت:
- چه فکری میکنه کتایون؟ آدم به ازای چی میتونه بچه شو بفروشه؟
مامان سری با حرص تکون داد و گفت:
- این مرد منم میفروشه چه برسه به بچهاش... «به مامان مشکوک نگاه کردم و زیر لب گفتم»: یه دونگ گرفته؟ به چه حسابی؟
اومدم بگم «که منُ منصرف کنه» که مامان گفت: به نام خود داریوش زده؟
به منصور نگاه کردم، بغضمو منصور تو چشمام دید سری به تأسف تکون دادم و رومو برگردوندمو و منصور با حرص گفت: مگه مهمه؟ مهم اینه که یه حیووننم با بچهاش این کارو نمیکنه.
مامان زل زد به منصور،گوشیم به صدا دراومد و منصور گوشیمو از رو میز اومد بهم بده گفت:
- مانداناست، میخوای من جواب بدم؟ «سری به آرومی تکون دادم و گفت»: سعی کن بخوابی... الو ماندانا.
چشمامو بستم، درد داشتم، نه درد بدن درد عاطفه و احساس... حسرتام درد میکرد، من یه دون بچهام یه دونه، این برخورد حقم نیست، چرا منو دوست ندارند؟! «صدای بابا هم اومد اما نخواستم نشون بدم بیدارم، اصلاً نمیخواستم باهاش روبرو بشم و ببینمش...»
مامان با پوزخند گفت: سلام تاجر بزرگ.
بابا: خوابیده؟!
مامان: بهش آرامبخش زدن، صداش نکن.
بابا: تو کی اومدی؟
مامان: تو کی معامله کردی؟ یه دونگ؟! آفرین به تو پدر نمونه.
بابا: من که نخواستم بزنه، خودش زد.
مامان: چرا به من پیشنهاد نداد به تو داد؟ حتماً تو یه حرفی زدی که اون این کارو کرده.
بابا: دوسش داره دیگه، میخواد ما نذاریم زندگیش به هم بخوره.
مامان: اینطوری؟ بگیره لِهش کنه؟! من اینو نمیخوام داریوش، درسته کسری میتونه آینده سه نفرمونو روشن کنه ولی نه تا این حد که مایارو هر دفعه بزنه من اینو نمیخوام.
بابا: منم نمیخوام.
مامان: پس میری پسش میدی.
بابا: یه دنگ شرکت به اون بزرگی میدونی یعنی چی؟
مامان: داریوش؟!!! الان پول مهم یا مایا؟
بابا: معلوم مایا ولی شرکتِ حتی یه دونگش یعنی ده تای درآمد من و تو.
مامان: مرده شور تو اون طمعتو ببرن، یه دونگ شرکتو پس ندی طلاقش نمیده.
بابا: چرا طلاق بگیرند، مایا قبول میکنه میرن سر خونه و زندگیشون، این کتک به خاطر اینه که مایا نمیخوادش.
چشمامو باز کردم بابا با روی خوش گفت: عزیزم...
- برو بیرون.
بابا یکه خورد گفت: چی؟!
- برو بیرون نمیخوام ببینمت.
بابا: مایا جان میفهمی...
جیغ زدم: بابا برو بیرون، ازت متنفرم، برو بیرون...
منصور هراسون گوشی به دست اومد تو اتاق و به ما شوکه نگاه کرد و با گریه گفتم:
- مامان ببرش بیرون، ببرش، ببرش...
مامان: باشه باشه... بیا برو... بیا برو که تو همینو میخوای...
منصور: من زنگ میزنم بهت ماندانا... مایا!
- منو مرخص کن، میخوام برم خونه.
پرش به قسمت #شانزده:
https://t.me/nilufar_ghaemifar/101579
قسمت #هفده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
پلک هامو روی هم فشردم و گفتم:
-چاییت سرد شد؛ صبحونه اتو بخور.
-چرا نمی گی؟
-اون زمانی که تو برای من حرف زدی دوست دخترت بودم. الان تو برای یه چیز تو مایه های مجازات اجتماعی هستی! خطا کردم باید خدمات پس بدم.
-الدنگ ازت چی می دونه؟
-تو چرا معمار شدی؟
-که دانشکده بیام با تو آشنا بشم دیگه.
پوزخندی از شیطنت و تمسخر زد. از جا بلند شدم و گفتم:
-کاراگاه و بازپرس می شدی. این شغل ها بیشتر بهت میاد.
-امشب مهمون دارم.
نفسی کشیدم و گفتم:
-خوبه؛ ساعت چند میا...
تند و سریع حرفمو قطع کرد:
-ولی قرار نیست تو بری خونه.
شاکی ولی آروم گفتم:
-یعنی چی؟ چرا وقتی مهمون داری من بمونم؟ من می رم صبح میام.
-گفتم نمی ری.
-بمونم که جلوی مهمونت بخندی و مسخره ام کنی؟
جدی نگام کرد و دوباره گفتم:
-یا جلوی مهمونت صدا کنی نــــواز بیا کمکم بلند بشم؟ من با اومدن مهمونت می رم و صبح میام.
-گفتم می مونی.
به جدیتش، اخم و تلخی هم اضافه شد. با حرص از آشپزخونه خارج شدم. چرا بمونم؟ که مدل به مدل دوست دخترهای بین المللیشو ببینم که چی می گن؟ آیهان چیکار می کنه؟ هی اون دوران دوستیمون جلوی چشمم بیاد و بره؟ اصلا برای چی واسه من مهمه؟ به درک هرکاری می خواد بکنه.
به اتاقی که در طی سه ماه گذشته من وسایلمو اونجا گذاشته بودم، رفتم و لباس عوض کردم. به اتاق آیهان رفتم و لباساشو روی تخت گذاشتم و سینی غذای دیشبو از روی زمین برداشتم.
چقدر سرم گیج می رفت! دیشب که شام نخوردم و صبح هم که جای صبحونه حرص خوردم. به آپشزخونه رفتم و برای خودم چای ریختم. روی صندلی مقابلش نشستم. حرفی نمی زد اما سنگینی نگاهشو حس می کردم.
-لباسات روی تخته، بلند نمی شم کمکت کنم تا اتاقت بری. خودت تلاش کن! می خوای امروز توی شرکت بعد چندین روز بری و من زیر بغلتو بگیرم؟ قدرتتو توی جسمتم باید نشون بدی نه اینکه یه دختر بیاد زیر بغلتو بگیره تا تو هوار بزنی. به نظرت از خودت تصویر مضحکی رو نشون نمی دی؟
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
https://t.me/nilufar_ghaemifar/101579
قسمت #هفده
رمان #شاه_و_نواز
به قلم #نیلوفر_قائمی_فر
@baghstore_app
پلک هامو روی هم فشردم و گفتم:
-چاییت سرد شد؛ صبحونه اتو بخور.
-چرا نمی گی؟
-اون زمانی که تو برای من حرف زدی دوست دخترت بودم. الان تو برای یه چیز تو مایه های مجازات اجتماعی هستی! خطا کردم باید خدمات پس بدم.
-الدنگ ازت چی می دونه؟
-تو چرا معمار شدی؟
-که دانشکده بیام با تو آشنا بشم دیگه.
پوزخندی از شیطنت و تمسخر زد. از جا بلند شدم و گفتم:
-کاراگاه و بازپرس می شدی. این شغل ها بیشتر بهت میاد.
-امشب مهمون دارم.
نفسی کشیدم و گفتم:
-خوبه؛ ساعت چند میا...
تند و سریع حرفمو قطع کرد:
-ولی قرار نیست تو بری خونه.
شاکی ولی آروم گفتم:
-یعنی چی؟ چرا وقتی مهمون داری من بمونم؟ من می رم صبح میام.
-گفتم نمی ری.
-بمونم که جلوی مهمونت بخندی و مسخره ام کنی؟
جدی نگام کرد و دوباره گفتم:
-یا جلوی مهمونت صدا کنی نــــواز بیا کمکم بلند بشم؟ من با اومدن مهمونت می رم و صبح میام.
-گفتم می مونی.
به جدیتش، اخم و تلخی هم اضافه شد. با حرص از آشپزخونه خارج شدم. چرا بمونم؟ که مدل به مدل دوست دخترهای بین المللیشو ببینم که چی می گن؟ آیهان چیکار می کنه؟ هی اون دوران دوستیمون جلوی چشمم بیاد و بره؟ اصلا برای چی واسه من مهمه؟ به درک هرکاری می خواد بکنه.
به اتاقی که در طی سه ماه گذشته من وسایلمو اونجا گذاشته بودم، رفتم و لباس عوض کردم. به اتاق آیهان رفتم و لباساشو روی تخت گذاشتم و سینی غذای دیشبو از روی زمین برداشتم.
چقدر سرم گیج می رفت! دیشب که شام نخوردم و صبح هم که جای صبحونه حرص خوردم. به آپشزخونه رفتم و برای خودم چای ریختم. روی صندلی مقابلش نشستم. حرفی نمی زد اما سنگینی نگاهشو حس می کردم.
-لباسات روی تخته، بلند نمی شم کمکت کنم تا اتاقت بری. خودت تلاش کن! می خوای امروز توی شرکت بعد چندین روز بری و من زیر بغلتو بگیرم؟ قدرتتو توی جسمتم باید نشون بدی نه اینکه یه دختر بیاد زیر بغلتو بگیره تا تو هوار بزنی. به نظرت از خودت تصویر مضحکی رو نشون نمی دی؟
***
نصب اپلیکیشن باغ استور و مطالعه ادامه رمان :
https://baghstore.net/app/
Forwarded from دانلود رمان وسوسه های شورانگیز
پرش به قسمت یک :
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل_و_سه
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
منصور: نمیشه جواب آزمایشاتت نیومده.
- میگه... میگه... «دستمو رو قلبم گذاشتم، از حرص داشت میترکید، منصور یه لیوان آب بهم داد و گفت»:
- آروم باش.... آروم...
* * *
داشتم تو اتاق سه تار میزدم که ماندانا در اتاقُ باز کرد، منو دید با تردید لبخندی زد و گفتم:
- سلام! کی اومدی؟
ماندانا: فکر کردم کلاسی.
- کلاسِ چی؟ برای دانشگاهم که مرخصی تحصیلی گرفتم!
ماندانا ابروهاشو بالا داد و گفت: راست میگی! حواسم نبود «مشکوک نگاش کردم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم»:
- مسیح داره میاد؟
ماندانا با خجالت گفت: من فکر کردم دانشگاهی.
- من الان میرم، مشکلی نیست. «حس کردم مور مور شده، خونهی این بیچاره هم اشغال کردم».
ماندانا با دلجویی گفت: مایا عزیزم ببخشید...
خندیدمو گفتم: چیُ؟ اینجا خونهی توئه، این همه مدت سربارتم...
ماندانا: اینطوری نگو...
- یکم آرایش کنم این زخمای صورتم کمرنگ بشن میرم، کی میاد؟
ماندانا: ساعت چهار به بعد.
به ساعت نگاه کردم یه ربع به چهار بود سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش تا شب هم نمیام.
ماندانا: کجا میری؟
- میرم... میرم «شونه بالا دادم، دلم میخواست بزنم زیر گریه،من خونه دارم شبیه بیخانمانها شدم، لبامو رو هم فشردمو گفتم»: میرم دفتر ببینم منصور هست، شایدم برم دانشگاهش یه چیز بخرم براش برای تشکر».
ماندانا: مواظب هستی؟
- کسری که بیرون نیست، نگران نباش.
ماندانا: وااای مایا من ازت خجالت میکشم خاله....
- عه! دیوونه رو ببینا؛ بدو برو لباس ایناتو عوض کن الان میاد!
ماندانا اومد جلو صورتمو بوسید رفت،به زور بغضمو قورت دادم و صورتمو با کرم گریم پوشش دادم بعد دو هفته خیلی بهتر بودم اما هنوز جای ضرابت هست.
لباسمو عوض کردم و سوئیچمو برداشتم و گفتم:
- ماندانا؟... ماندانا... رفتم طرف اتاقش صدای آب میومد، حتماً حموم بود، یه حسرتی از دلم رد شد، یه حسرتی که تنم یخ کرد از این حسرت، با صدای بلند آه کشیدم شاید دلم سبک تر بشه، کفشامو پوشیدم و گفتم:
- کاش منم یه عشقی داشتم.
در خونهی آقای ساعی باز شد، برگشتم و سلام کردم و گفت:
- علیک سلام، خوبی؟
- بله بهترم.
ساعی بهم همینطوری نگاه کرد و بعد زیر لب با حرص گفت:
- مرتیکه «...» در خونه شو با عصبانیت قفل کرد و رفت با تعجب نگاش کردم و گفتم: این بنده خدا هم خیلی درگیره.
رفتم ماشینو از پارکینگ درآوردم تا از کوچه اومدم بیرون از آینه دیدم ماشین مسیح داخل کوچه رفت، برای ماندانا خوشحال بودم اما... توی سینهام چه حسی بود، یه حس حسرت و تلخ که تنمو میلرزوند.
بسمه، بسمه هر چی تنها شدم
شکستم دیگه بسمه
بسمه
بسمه، دلمو بازی نمیدم
دیگه بسمه تنهایی
بذار حس کنم اینجایی
تو که میدونی هنوز زخم دلم
تو بری همه چی داغونِ
همه چیِ منی دیوونه
چطوری جدایی تو بفهمه دلم...
https://t.me/roman_vasvasehayeshourangiz/6
قسمت #چهل_و_سه
رمان #وسوسه_های_شورانگیز
بقلم #نیلوفر_قائمی_فر
فروشگاه اصلی
@baghstore
منصور: نمیشه جواب آزمایشاتت نیومده.
- میگه... میگه... «دستمو رو قلبم گذاشتم، از حرص داشت میترکید، منصور یه لیوان آب بهم داد و گفت»:
- آروم باش.... آروم...
* * *
داشتم تو اتاق سه تار میزدم که ماندانا در اتاقُ باز کرد، منو دید با تردید لبخندی زد و گفتم:
- سلام! کی اومدی؟
ماندانا: فکر کردم کلاسی.
- کلاسِ چی؟ برای دانشگاهم که مرخصی تحصیلی گرفتم!
ماندانا ابروهاشو بالا داد و گفت: راست میگی! حواسم نبود «مشکوک نگاش کردم، یهو دوزاریم افتاد و گفتم»:
- مسیح داره میاد؟
ماندانا با خجالت گفت: من فکر کردم دانشگاهی.
- من الان میرم، مشکلی نیست. «حس کردم مور مور شده، خونهی این بیچاره هم اشغال کردم».
ماندانا با دلجویی گفت: مایا عزیزم ببخشید...
خندیدمو گفتم: چیُ؟ اینجا خونهی توئه، این همه مدت سربارتم...
ماندانا: اینطوری نگو...
- یکم آرایش کنم این زخمای صورتم کمرنگ بشن میرم، کی میاد؟
ماندانا: ساعت چهار به بعد.
به ساعت نگاه کردم یه ربع به چهار بود سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش تا شب هم نمیام.
ماندانا: کجا میری؟
- میرم... میرم «شونه بالا دادم، دلم میخواست بزنم زیر گریه،من خونه دارم شبیه بیخانمانها شدم، لبامو رو هم فشردمو گفتم»: میرم دفتر ببینم منصور هست، شایدم برم دانشگاهش یه چیز بخرم براش برای تشکر».
ماندانا: مواظب هستی؟
- کسری که بیرون نیست، نگران نباش.
ماندانا: وااای مایا من ازت خجالت میکشم خاله....
- عه! دیوونه رو ببینا؛ بدو برو لباس ایناتو عوض کن الان میاد!
ماندانا اومد جلو صورتمو بوسید رفت،به زور بغضمو قورت دادم و صورتمو با کرم گریم پوشش دادم بعد دو هفته خیلی بهتر بودم اما هنوز جای ضرابت هست.
لباسمو عوض کردم و سوئیچمو برداشتم و گفتم:
- ماندانا؟... ماندانا... رفتم طرف اتاقش صدای آب میومد، حتماً حموم بود، یه حسرتی از دلم رد شد، یه حسرتی که تنم یخ کرد از این حسرت، با صدای بلند آه کشیدم شاید دلم سبک تر بشه، کفشامو پوشیدم و گفتم:
- کاش منم یه عشقی داشتم.
در خونهی آقای ساعی باز شد، برگشتم و سلام کردم و گفت:
- علیک سلام، خوبی؟
- بله بهترم.
ساعی بهم همینطوری نگاه کرد و بعد زیر لب با حرص گفت:
- مرتیکه «...» در خونه شو با عصبانیت قفل کرد و رفت با تعجب نگاش کردم و گفتم: این بنده خدا هم خیلی درگیره.
رفتم ماشینو از پارکینگ درآوردم تا از کوچه اومدم بیرون از آینه دیدم ماشین مسیح داخل کوچه رفت، برای ماندانا خوشحال بودم اما... توی سینهام چه حسی بود، یه حس حسرت و تلخ که تنمو میلرزوند.
بسمه، بسمه هر چی تنها شدم
شکستم دیگه بسمه
بسمه
بسمه، دلمو بازی نمیدم
دیگه بسمه تنهایی
بذار حس کنم اینجایی
تو که میدونی هنوز زخم دلم
تو بری همه چی داغونِ
همه چیِ منی دیوونه
چطوری جدایی تو بفهمه دلم...