🔸 طرحی به مناسبت چهل سالگی انقلاب
🗞 «تجربهي موفق بسيج محلات، مسجد، هيات، جهاد سازندگي و ... در دوران انقلاب و دفاع مقدس نشان داد که نقش زنان در قالب کنشگري موثر تا چه حد پربسامد خواهد بود؛ امروزه اما اين الگوها به روز نيست و اثرگذاري پيشين خود را از دست داده است و همين امر کنشگري زنان را با اختلالات جدي مواجه کرده است...»
بخشی از ویژه نامه شماره ۱ ندا
http://snn.ir/0034mc
🔗 در ادامه بخشی از فعالیت های بی حد و مرز زنان انقلابی را به روایت تصویر می بینیم👇
🆔 @nedayedokhtaran
🗞 «تجربهي موفق بسيج محلات، مسجد، هيات، جهاد سازندگي و ... در دوران انقلاب و دفاع مقدس نشان داد که نقش زنان در قالب کنشگري موثر تا چه حد پربسامد خواهد بود؛ امروزه اما اين الگوها به روز نيست و اثرگذاري پيشين خود را از دست داده است و همين امر کنشگري زنان را با اختلالات جدي مواجه کرده است...»
بخشی از ویژه نامه شماره ۱ ندا
http://snn.ir/0034mc
🔗 در ادامه بخشی از فعالیت های بی حد و مرز زنان انقلابی را به روایت تصویر می بینیم👇
🆔 @nedayedokhtaran
زنان در سال ۱۳۹۷؟
«اگر تا به امروز به اسم حقوق زنان براي حضور در جامعه ميجنگيديم امروز بايد بدانيم که حضور ما در جامعه حق نيست که آن را پس بگيريم؛ يک وظيفه و تکليف الهي است و براي عمل به وظيفه بايد سختي ها و مشکلات راه را پذيرفت و تاريخ قطعا قضاوت خواهد کرد که در اين برهه از زمان زنان در کنج خانه و فضاي مجازي و مراکز خريد بودند يا در کف ميدان مبارزه!»
🔗 بخشی از ویژه نامه #زنان_رهبران_جامعه
🆔 @nedayedokhtaran
«اگر تا به امروز به اسم حقوق زنان براي حضور در جامعه ميجنگيديم امروز بايد بدانيم که حضور ما در جامعه حق نيست که آن را پس بگيريم؛ يک وظيفه و تکليف الهي است و براي عمل به وظيفه بايد سختي ها و مشکلات راه را پذيرفت و تاريخ قطعا قضاوت خواهد کرد که در اين برهه از زمان زنان در کنج خانه و فضاي مجازي و مراکز خريد بودند يا در کف ميدان مبارزه!»
🔗 بخشی از ویژه نامه #زنان_رهبران_جامعه
🆔 @nedayedokhtaran
💠 دوسال گذشت...
🗞 و ندا شهر به شهر، در کوچه پس کوچه های ایران پیچید تا از مشکلات دختران بگوید، از دغدغه هایشان بنویسد و داستانشان را روایت کند.
و همچنان، ایستاده برگلدسته های زمان تا ندای دختران این سرزمین باشد.
🍃 ندا، ندای همه ماست؛ از عمق دنیای لطیف و دخترانهمان.
🆔 @NedayeDokhtaran
🌐 @DaftarTahkimVahdat
🗞 و ندا شهر به شهر، در کوچه پس کوچه های ایران پیچید تا از مشکلات دختران بگوید، از دغدغه هایشان بنویسد و داستانشان را روایت کند.
و همچنان، ایستاده برگلدسته های زمان تا ندای دختران این سرزمین باشد.
🍃 ندا، ندای همه ماست؛ از عمق دنیای لطیف و دخترانهمان.
🆔 @NedayeDokhtaran
🌐 @DaftarTahkimVahdat
💠 درآستانه دومین سالگرد انتشار نشریه ندا، بنا داریم به مرور فایل های الکترونیکی نشریات ندا از ابتدا تا کنون را بازنشر نماییم.
📊 همزمان نظرسنجی هایی در شبکه های اجتماعی ندای دختران ایران قرار خواهد گرفت که از طریق آنها نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان را پذیرا خواهیم بود.
نظرات شما موجب پیشرفت ندا در مسیر پیشرو خواهد بود.
#با_ما_همراه_باشید
👈 آدرس شبکه های اولین و تنها نشریه دخترانه سراسری دانشجویی در کشور:
🔗 https://instagram.com/nedayedokhtaran
🔗 https://ble.im/nedayedokhtaran
🔗 https://t.me/NedayeDokhtaran
📊 همزمان نظرسنجی هایی در شبکه های اجتماعی ندای دختران ایران قرار خواهد گرفت که از طریق آنها نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان را پذیرا خواهیم بود.
نظرات شما موجب پیشرفت ندا در مسیر پیشرو خواهد بود.
#با_ما_همراه_باشید
👈 آدرس شبکه های اولین و تنها نشریه دخترانه سراسری دانشجویی در کشور:
🔗 https://instagram.com/nedayedokhtaran
🔗 https://ble.im/nedayedokhtaran
🔗 https://t.me/NedayeDokhtaran
💠وقت آن رسیده است که ما دختران ایران زمین، خودمان از خودمان بگوییم.
🔹 «نابرابری» ، شماره اول، اسفند ۹۵
آنچه میخوانید:
ندای خانواده؛ آینده دختران ایران
ندای جامعه؛ چهره تکانی
ندای قانون؛ شروط عقد؛ بایدها و نبایدها
ندای مکتوب؛ فرشتهها هم عاشق میشوند
➕ داستان
🆔 @NedayeDokhtaran
🔹 «نابرابری» ، شماره اول، اسفند ۹۵
آنچه میخوانید:
ندای خانواده؛ آینده دختران ایران
ندای جامعه؛ چهره تکانی
ندای قانون؛ شروط عقد؛ بایدها و نبایدها
ندای مکتوب؛ فرشتهها هم عاشق میشوند
➕ داستان
🆔 @NedayeDokhtaran
#داستان
💠 موضوع: برابری
نویسنده: زهراسادات رضوی علوی
ندا با عجله فنجون رو روی میز گذاشت و از چهره ی چروک شده اش در آینه چشم برداشت. به ظرف خالی شکر با حرص نگاه کرد و قهوه ی تلخ رو به سختی فرو داد و از خونه زد بیرون. زیر لب به اتوبوس شلوغ بد و بیراه گفت به زور خودش رو جا داد و در جواب غرهای مسافران گفت: دیروز هم دیر رسیدم و حقوقمو کم کردن.
توی این شرایط یه ریال هم نباید از دست بده. هفته دیگه آخرین جلسه دادگاه خانواده است و حکم طلاق رو می گیره. و تمام دارایی هاشون نصف میشه یعنی تقریبا هیچ رو نصف می کنند!
صدای فریاد مجیدی توی گوشش می پیچه: هزار بار گفتم این جعبه ها رو ببر بذار تو انبار! حیف از پولی که به تو داده میشه. ندا به جعبه های سنگین روی زمین خیره شد چشمی گفت و جعبه ها را به سختی روی ماشین مکانیکی قرار داد.
ساعت نهار، کنار میز خانم شایسته ایستاد. شایسته در حالی که با ناخن های مرتب و سوهان کشیده اش بازی می کرد گفت ندا این روزها دل به کار نمیدی. همین روزاست که مجیدی حکم اخراجت رو بذاره کف دستت!
ندا خیلی وقت بود که چشم هاش بارونی نمیشد. به شایسته نگاهی کرد و گفت: شما که بهتر میدونی چقدر به این حقوق نیاز دارم. شایسته سری تکان داد و پرسید: بالاخره طلاق گرفتی؟
ندا لبخند تلخی زد و گفت از اولش هم جدا بودیم!
زندگی مشترک یه شوخیه وقتی حساب ریال، ریال پولمون رو داریم!
شایسته به فکر فرو رفت. اگر می خواست طلاق بگیره تمام دارایی اش رو باید نصف میکرد و می داد به حسام! توی قانون جدید از مهریه هم خبری نیست. نه! عادلانه نبود.
ندا رو به شایسته کرد و گفت با مجیدی صحبت کن که اخراجم نکنه. شما مدیر این بخشی. شایسته در حالی که سری تکون داد گفت: تو کم میذاری برای کار! خودت هم میدونی.
ندا به دست های ظریفش نگاهی کرد و گفت: قول میدم بیشتر کار کنم. آخه شما که خودت زنی چرا اینو میگی؟
شایسته چشم غره ای رفت و گفت: انقدر حرفای قدیمیها رو نزن! زن و مرد نداره. اگه فکر میکنی توان نداری برو. حقوقت اندازه مردهاست. کارت هم باید اندازه ی اونا باشه!
ندا در حالی که درونش آتش فشان در حال فوران بود چشمی گفت و به سمت میز کارگران رفت. لقمهی آخرش رو با زور آب قورت داد و دوباره سرکارش برگشت.
موقع برگشت به خونه، توی راه پله پیرزن همسایه را دید که به سختی کیسه ی میوه ها رو بالا میبرد. چقدر شبیه مادرش بود!
«خانم! میخواین کمکتون کنم؟»
پیرزن برقی از شادی در چشمانش درخشید. «خیلی ممنون.»
ندا دلش برای خونه ی گرم مادرش تنگ شده بود. امروز حال خودش رو نمی فهمید. شبیه ندای ۱۴ سالگی اش شده بود.
در مقابل تعارف پیرزن مقاومتی نکرد و گوشه ای روی مبل قدیمی نشست.
مریم خانوم چای و هل دم کرد و با لبخند گفت: عصر که میشه داوود، با یه کتاب میره پارک سرکوچه. حق داره خب حوصله اش سر میره.
ندا سوالی که خیلی وقت بود از خودش میپرسید و از جوابش واهمه داشت رو از مریم خانوم پرسید: تنهایین؟
مریم خانوم لبخندی زد و گفت: دلم به داوود خوشه که کنار هم پیر شدیم. پسرم از وقتی بچه دار شده مشکلاتش بیشتر شده زن و شوهر صبح تا شب کار میکنن و هزینه ی مهدکودک بچه و... رو میدن. دخترم آنا هم سربازیه. این قانون مزخرف چی بود گذاشتن آخه؟! دختر رو چه به سربازی رفتن!
ندا لبخند تلخی زد و گفت: زمونه عوض شده دیگه...
مریم خانوم در حالیکه هنوز به قانون سربازی دختران بد و بیراه میگفت به آشپزخانه رفت و با دو استکان چای و هل برگشت و گفت: زمونه عوض شده باشه. دختر جوون که باید فکر دنیای خودش باشه رو برمیدارن میبرن سربازی که چی؟ والا ما سن اینا بودیم زندگی میکردیم! اما حالا چی؟ تا درسش تموم شد رفت سربازی. سربازیش هم تموم شه باید بره سرکار. نه لذت مادرشدن رو دارن نه لذت همسر بودن رو. هی مال من، مال تو که بحثش باز میشه تو زندگی، زندگی دیگه اون زندگی نیست که!
ندا دلش گرفت از حرف های مریم خانوم. دلش می خواست به تنهاییش فکر کنه. به اینکه هیچ وقت فرصت مادرشدن نداشته، به اینکه باید همیشه فقط به خودش تکیه کنه. چای و هل رو به سختی با بغضش قورت داد و به خونه اش رفت.
به ظرف های توی ظرفشویی نگاهی کرد. شنبه، خوبه! ظرف ها و نظافت امروز با پدرامه!
روی کاناپه دراز کشید و صدای آهنگ رو بالا برد. این صدای بلند آهنگ جلوی فکر کردنش رو می گرفت.
نشریه سراسری ندا، شماره ۱، اسفند ماه ۹۵
🆔 @NedayeDokhtaran
💠 موضوع: برابری
نویسنده: زهراسادات رضوی علوی
ندا با عجله فنجون رو روی میز گذاشت و از چهره ی چروک شده اش در آینه چشم برداشت. به ظرف خالی شکر با حرص نگاه کرد و قهوه ی تلخ رو به سختی فرو داد و از خونه زد بیرون. زیر لب به اتوبوس شلوغ بد و بیراه گفت به زور خودش رو جا داد و در جواب غرهای مسافران گفت: دیروز هم دیر رسیدم و حقوقمو کم کردن.
توی این شرایط یه ریال هم نباید از دست بده. هفته دیگه آخرین جلسه دادگاه خانواده است و حکم طلاق رو می گیره. و تمام دارایی هاشون نصف میشه یعنی تقریبا هیچ رو نصف می کنند!
صدای فریاد مجیدی توی گوشش می پیچه: هزار بار گفتم این جعبه ها رو ببر بذار تو انبار! حیف از پولی که به تو داده میشه. ندا به جعبه های سنگین روی زمین خیره شد چشمی گفت و جعبه ها را به سختی روی ماشین مکانیکی قرار داد.
ساعت نهار، کنار میز خانم شایسته ایستاد. شایسته در حالی که با ناخن های مرتب و سوهان کشیده اش بازی می کرد گفت ندا این روزها دل به کار نمیدی. همین روزاست که مجیدی حکم اخراجت رو بذاره کف دستت!
ندا خیلی وقت بود که چشم هاش بارونی نمیشد. به شایسته نگاهی کرد و گفت: شما که بهتر میدونی چقدر به این حقوق نیاز دارم. شایسته سری تکان داد و پرسید: بالاخره طلاق گرفتی؟
ندا لبخند تلخی زد و گفت از اولش هم جدا بودیم!
زندگی مشترک یه شوخیه وقتی حساب ریال، ریال پولمون رو داریم!
شایسته به فکر فرو رفت. اگر می خواست طلاق بگیره تمام دارایی اش رو باید نصف میکرد و می داد به حسام! توی قانون جدید از مهریه هم خبری نیست. نه! عادلانه نبود.
ندا رو به شایسته کرد و گفت با مجیدی صحبت کن که اخراجم نکنه. شما مدیر این بخشی. شایسته در حالی که سری تکون داد گفت: تو کم میذاری برای کار! خودت هم میدونی.
ندا به دست های ظریفش نگاهی کرد و گفت: قول میدم بیشتر کار کنم. آخه شما که خودت زنی چرا اینو میگی؟
شایسته چشم غره ای رفت و گفت: انقدر حرفای قدیمیها رو نزن! زن و مرد نداره. اگه فکر میکنی توان نداری برو. حقوقت اندازه مردهاست. کارت هم باید اندازه ی اونا باشه!
ندا در حالی که درونش آتش فشان در حال فوران بود چشمی گفت و به سمت میز کارگران رفت. لقمهی آخرش رو با زور آب قورت داد و دوباره سرکارش برگشت.
موقع برگشت به خونه، توی راه پله پیرزن همسایه را دید که به سختی کیسه ی میوه ها رو بالا میبرد. چقدر شبیه مادرش بود!
«خانم! میخواین کمکتون کنم؟»
پیرزن برقی از شادی در چشمانش درخشید. «خیلی ممنون.»
ندا دلش برای خونه ی گرم مادرش تنگ شده بود. امروز حال خودش رو نمی فهمید. شبیه ندای ۱۴ سالگی اش شده بود.
در مقابل تعارف پیرزن مقاومتی نکرد و گوشه ای روی مبل قدیمی نشست.
مریم خانوم چای و هل دم کرد و با لبخند گفت: عصر که میشه داوود، با یه کتاب میره پارک سرکوچه. حق داره خب حوصله اش سر میره.
ندا سوالی که خیلی وقت بود از خودش میپرسید و از جوابش واهمه داشت رو از مریم خانوم پرسید: تنهایین؟
مریم خانوم لبخندی زد و گفت: دلم به داوود خوشه که کنار هم پیر شدیم. پسرم از وقتی بچه دار شده مشکلاتش بیشتر شده زن و شوهر صبح تا شب کار میکنن و هزینه ی مهدکودک بچه و... رو میدن. دخترم آنا هم سربازیه. این قانون مزخرف چی بود گذاشتن آخه؟! دختر رو چه به سربازی رفتن!
ندا لبخند تلخی زد و گفت: زمونه عوض شده دیگه...
مریم خانوم در حالیکه هنوز به قانون سربازی دختران بد و بیراه میگفت به آشپزخانه رفت و با دو استکان چای و هل برگشت و گفت: زمونه عوض شده باشه. دختر جوون که باید فکر دنیای خودش باشه رو برمیدارن میبرن سربازی که چی؟ والا ما سن اینا بودیم زندگی میکردیم! اما حالا چی؟ تا درسش تموم شد رفت سربازی. سربازیش هم تموم شه باید بره سرکار. نه لذت مادرشدن رو دارن نه لذت همسر بودن رو. هی مال من، مال تو که بحثش باز میشه تو زندگی، زندگی دیگه اون زندگی نیست که!
ندا دلش گرفت از حرف های مریم خانوم. دلش می خواست به تنهاییش فکر کنه. به اینکه هیچ وقت فرصت مادرشدن نداشته، به اینکه باید همیشه فقط به خودش تکیه کنه. چای و هل رو به سختی با بغضش قورت داد و به خونه اش رفت.
به ظرف های توی ظرفشویی نگاهی کرد. شنبه، خوبه! ظرف ها و نظافت امروز با پدرامه!
روی کاناپه دراز کشید و صدای آهنگ رو بالا برد. این صدای بلند آهنگ جلوی فکر کردنش رو می گرفت.
نشریه سراسری ندا، شماره ۱، اسفند ماه ۹۵
🆔 @NedayeDokhtaran
👈 اما باورهای غلط و رسوم و سنن بی اهمیت و پردردسر، آنقدر در راس خواسته ها قرار میگیرد که اصل را تحت الشعاع قرار میدهد...
🔸 «ازدواج بکنم/نکنم؟» ، شماره دوم، فروردین ماه ۹۶
آنچه میخوانید:
ندای خانواده؛ غولی به نام ازدواج
ندای جامعه؛ دردسرهای ازدواج
ندای قانون؛ شروط عقد؛ بایدها و نبایدها(۲)
ندای مکتوب؛ عشق زیر روسری
ندای جذابیت
➕ داستان
🆔 @NedayeDokhtaran
🔸 «ازدواج بکنم/نکنم؟» ، شماره دوم، فروردین ماه ۹۶
آنچه میخوانید:
ندای خانواده؛ غولی به نام ازدواج
ندای جامعه؛ دردسرهای ازدواج
ندای قانون؛ شروط عقد؛ بایدها و نبایدها(۲)
ندای مکتوب؛ عشق زیر روسری
ندای جذابیت
➕ داستان
🆔 @NedayeDokhtaran
#داستان
📌 موضوع: ازدواج بکنم/نکنم؟
قسمت اول
نویسنده: زهراسادات رضوی علوی
ندا روی کاناپه لم داده بود و سرش توی گوشیش بود. مامان در حالیکه خودش رو مشغول برنج پاک کردن نشون می داد به ندا گفت: اخر چی کار کنم؟ خانم کمالی منتظره. گفتم شب زنگ بزنن. ندا جوابی نداد.
مامان در حالیکه سعی می کرد خونسردی خودشو حفظ کنه گفت: ندا! با تو هستم. شنیدی چی می گم؟ ندا اخمهاشو در هم کشید و گفت: چی می خوای بگی؟! معلومه که پسرش در حد من نیست!
مامان با چشم غره گفت: از کجا معلومه؟ مگه دیدیش؟ ندا دوباره سرشو تو گوشی کرد و گفت: لیسانس داره مامان اونم از دانشگاه معمولی. من ارشد هوافضام. اصلا هم سطح نیستیم!
مامان از جاش بلند شد و کنار ندا نشست. گوشی ندا رو ازش گرفت و گفت: یه لحظه این وامونده رو بذار کنار و به حرفای من گوش کن! ارشد هوافضا که الان بیکار نشسته تو خونه بالاتر از مهندسی هست که داره زحمت می کشه کار می کنه و می خواد مسئولیت یه زندگی رو هم بپذیره؟ آره؟ ندا : همیشه که همینطور نمی مونه مامان. بلاخره منم می رم سرکار! هی این بی کاری منو نزن تو سرم!
مامان لبخند مهربونی زد و گفت: اخه عزیز من، مگه همه ی زندگی مدرک تحصیلیه. من می گم حالا بذار بیان. اگه تو مسائل دیگه هم اختلاف داشتین بعد بگو نه.
ندا در مقابل مهربونی مامان نرم نشد و گفت: وقتی بیان هی شما و بابا می خواین ازش جوری تعریف کنین انگار اسمون باز شده همین یکی افتاره وسط خونه ی ما! مامان جان ماشین که نداره، خونه هم که اصلا ازش توقعی نمی ره! دو تا خواهر داره یکی از یکی پر ادعا تر! یه کارمند ساده است. اگه قدش هم مثل خواهراش باشه که کوتاهه!
مامان که دید نقشه ی مهربونی جواب نداد با عصبانیت گفت : طوری حرف می زنی انگار دختر شاه پریونی خودت! صد دفعه بهت گفتم با این دوستای از خود راضیت نگرد! نتیجه اش همین می شه دیگه!
نوید با یه لبخند و موهای بهم ریخته از اتاقش اومد بیرون. مثل همیشه پرانرژی بود. از شکلات خوری اخرین شکلات رو برداشت و گفت: چه جنگی! چه خبره گرد و خاک کردین؟ ندا دوباره سرش رو توی گوشیش فرو کرد.
نوید رو به مامان کرد و گفت: مامان این اهل ازدواج نیست. بیا یه فکری به حال من کن . مردم از تنهایی! یه دختر خوب پیدا کن برام.
مامان که چهره اش باز شد از حرف نوید گفت: تو فکرش هستم نوید. یه دختر خوب و خونواده دار .ولی بذار این قضیه رو تمومش کنم!
نوید به ندا نگاهی کرد و گفت: مامان اگه نظرش منفیه خب زور بهش نگو. منم مخالفم راستش.
مامان در حالیکه پشت سر ندا بود با اشاره ی دست نوید رو تهدید کرد و با سینی چای برگشت و گفت:
این همه خواستگار خوب داشته تا حالا. هر کدوم رو به یه بهونه ای رد کرده. احسان پسر خوبیه. خیلی خوش مشرب و مهربونه. خانواده دوسته. من فقط می گم بیاد با هم حرف بزنن . زور نمی گم به خدا.
نوید گفت: به هر حال من مخالفم! ندا با تعجب پرسید: تو چرا؟ نوید چشمکی به مامان زد و گفت: خیلی پسر خوبیه. بدبخت می شه با تو.
ندا کوسن رو مبل رو پرت کرد سمت نوید و گفت: خیلی دلش هم بخواد.
نوید جا خالی داد و گفت: تو رو ببینه دلش نمی خواد! دیوونه است مگه! با این همه توهم. ندا که به شوخی های نوید عادت داشت گفت: دیوونه اونه که به تو بله بگه!
مامان با اشاره چشم به نوید فهموند که با ندا صحبت کنه و خودش به اتاق رفت.
نوید جلوی آینه ایستاد و درحالیکه موهاشو مرتب می کرد گفت: ندا تو از زندگیت چی می خوای؟ معیارهات غیر از این هایی که به مامان می گفتی چیه؟
ادامه در پیام بعدی👇
🆔 @NedayeDokhtaran
📌 موضوع: ازدواج بکنم/نکنم؟
قسمت اول
نویسنده: زهراسادات رضوی علوی
ندا روی کاناپه لم داده بود و سرش توی گوشیش بود. مامان در حالیکه خودش رو مشغول برنج پاک کردن نشون می داد به ندا گفت: اخر چی کار کنم؟ خانم کمالی منتظره. گفتم شب زنگ بزنن. ندا جوابی نداد.
مامان در حالیکه سعی می کرد خونسردی خودشو حفظ کنه گفت: ندا! با تو هستم. شنیدی چی می گم؟ ندا اخمهاشو در هم کشید و گفت: چی می خوای بگی؟! معلومه که پسرش در حد من نیست!
مامان با چشم غره گفت: از کجا معلومه؟ مگه دیدیش؟ ندا دوباره سرشو تو گوشی کرد و گفت: لیسانس داره مامان اونم از دانشگاه معمولی. من ارشد هوافضام. اصلا هم سطح نیستیم!
مامان از جاش بلند شد و کنار ندا نشست. گوشی ندا رو ازش گرفت و گفت: یه لحظه این وامونده رو بذار کنار و به حرفای من گوش کن! ارشد هوافضا که الان بیکار نشسته تو خونه بالاتر از مهندسی هست که داره زحمت می کشه کار می کنه و می خواد مسئولیت یه زندگی رو هم بپذیره؟ آره؟ ندا : همیشه که همینطور نمی مونه مامان. بلاخره منم می رم سرکار! هی این بی کاری منو نزن تو سرم!
مامان لبخند مهربونی زد و گفت: اخه عزیز من، مگه همه ی زندگی مدرک تحصیلیه. من می گم حالا بذار بیان. اگه تو مسائل دیگه هم اختلاف داشتین بعد بگو نه.
ندا در مقابل مهربونی مامان نرم نشد و گفت: وقتی بیان هی شما و بابا می خواین ازش جوری تعریف کنین انگار اسمون باز شده همین یکی افتاره وسط خونه ی ما! مامان جان ماشین که نداره، خونه هم که اصلا ازش توقعی نمی ره! دو تا خواهر داره یکی از یکی پر ادعا تر! یه کارمند ساده است. اگه قدش هم مثل خواهراش باشه که کوتاهه!
مامان که دید نقشه ی مهربونی جواب نداد با عصبانیت گفت : طوری حرف می زنی انگار دختر شاه پریونی خودت! صد دفعه بهت گفتم با این دوستای از خود راضیت نگرد! نتیجه اش همین می شه دیگه!
نوید با یه لبخند و موهای بهم ریخته از اتاقش اومد بیرون. مثل همیشه پرانرژی بود. از شکلات خوری اخرین شکلات رو برداشت و گفت: چه جنگی! چه خبره گرد و خاک کردین؟ ندا دوباره سرش رو توی گوشیش فرو کرد.
نوید رو به مامان کرد و گفت: مامان این اهل ازدواج نیست. بیا یه فکری به حال من کن . مردم از تنهایی! یه دختر خوب پیدا کن برام.
مامان که چهره اش باز شد از حرف نوید گفت: تو فکرش هستم نوید. یه دختر خوب و خونواده دار .ولی بذار این قضیه رو تمومش کنم!
نوید به ندا نگاهی کرد و گفت: مامان اگه نظرش منفیه خب زور بهش نگو. منم مخالفم راستش.
مامان در حالیکه پشت سر ندا بود با اشاره ی دست نوید رو تهدید کرد و با سینی چای برگشت و گفت:
این همه خواستگار خوب داشته تا حالا. هر کدوم رو به یه بهونه ای رد کرده. احسان پسر خوبیه. خیلی خوش مشرب و مهربونه. خانواده دوسته. من فقط می گم بیاد با هم حرف بزنن . زور نمی گم به خدا.
نوید گفت: به هر حال من مخالفم! ندا با تعجب پرسید: تو چرا؟ نوید چشمکی به مامان زد و گفت: خیلی پسر خوبیه. بدبخت می شه با تو.
ندا کوسن رو مبل رو پرت کرد سمت نوید و گفت: خیلی دلش هم بخواد.
نوید جا خالی داد و گفت: تو رو ببینه دلش نمی خواد! دیوونه است مگه! با این همه توهم. ندا که به شوخی های نوید عادت داشت گفت: دیوونه اونه که به تو بله بگه!
مامان با اشاره چشم به نوید فهموند که با ندا صحبت کنه و خودش به اتاق رفت.
نوید جلوی آینه ایستاد و درحالیکه موهاشو مرتب می کرد گفت: ندا تو از زندگیت چی می خوای؟ معیارهات غیر از این هایی که به مامان می گفتی چیه؟
ادامه در پیام بعدی👇
🆔 @NedayeDokhtaran
📌 ازدواج بکنم/نکنم؟
قسمت دوم
ندا نفس عمیقی کشید و گفت: همینها رو هم بقیه می گن توقع بی خود!
نوید از توی آینه به ندا زل زد و گفت: منو نگاه کن. من نه خونه دارم و نه ماشین 30 سالم شده و واقعا از این شرایط خسته شدم. بلاتکلیفم. هر جا هم می ریم همین حرفای تو رو می زنن.
ندا من ارشد نخوندم و رفتم سرکار. درامدم هم خوبه. بخوام ازدواج کنم بیشتر از این هم تلاش می کنم. برام مهمه که رفتار و اخلاقم خوب باشه و براش تلاش می کنم. بعد وقتی یه دختر به جای اینکه ویژگی های اخلاقی و انسانی من رو بررسی کنه جیبم رو می سنجه حالم از خودم و اون بد میشه.
ندا به نوید فکر کرد. برادر مهربون و دوست داشتنیش که همیشه حضورش شادی رو به خونه منتقل می کرد داشت برای اولین بار جدی از مشکلاتش می گفت.
سر تا پای نوید رو ورانداز کرد. معمولی بود. نه خوشگل بود نه زشت. لیسانس ادبیات و معلم کنکور. نه خونه داشت و نه ماشین. ولی در عوض تلاشش زیاد بود. همیشه بخشی از حقوقش رو به خیریه ی کودکان بی سرپرست کمک می کرد. از داشتن نوید ذوق زده شد. شاید احسان هم...
ندا گوشیشو گذاشت روی میز و رفت کنار نوید : من می ترسم نوید. از انتخاب، از مسئولیت و از دوست داشتن!
نوید زد زیر خنده و گفت: می گم دیوونه ای نگو نه! همه می ترسن. بزرگترین انتخاب ادمه خب. ولی با سختگیری بی مورد مشکل حل نمیشه. اتفاقا باید سخت بگیری. ولی توی موارد سرنوشت ساز. تو باید شان خودت رو حفظ کنی و کسی که بلد نیست به خودت و خانواده ات احترام بذاره رو رد کنی. کسی که بلد نیست روابطش رو مدیریت کنه یا رشد نکرده و نمی تونه روی پای خودش بایسته... اینا باید معیار های تو باشه.
ندا من و بابا مثل کوه پشتتیم. تو نگران چی هستی دختر ؟ حرف من اینه معیار هاتو درست بچین و خیلی دقیق بررسی کن. اینکه همسر تو مثل تو فکر کنه و از جنبه های اعتقادی و فکری شبیه هم باشین خیلی مهمه اتفاقا. اما اینکه کارمند باشه یا مدیر لیسانس باشه یا دکترا و... غل و زنجیر الکیه که به دست و پای خودت می بندی و انتخاباتو محدود می کنی.
ندا تا الان تو به خیلی ها گفتی نه. منم دخالت نکردم. ولی به نظرم احسان ارزششو داره که بیشتر باهاش آشنا بشی.
ندا لبخندی زد و گفت: مامان فهمیده تو می تونی منو قانع کنی همش تو رو می فرسته سراغم!
🔺 منتشر شده در: نشریه سراسری ندا، شماره دوم، فروردین ماه ۹۶
🆔 @NedayeDokhtaran
قسمت دوم
ندا نفس عمیقی کشید و گفت: همینها رو هم بقیه می گن توقع بی خود!
نوید از توی آینه به ندا زل زد و گفت: منو نگاه کن. من نه خونه دارم و نه ماشین 30 سالم شده و واقعا از این شرایط خسته شدم. بلاتکلیفم. هر جا هم می ریم همین حرفای تو رو می زنن.
ندا من ارشد نخوندم و رفتم سرکار. درامدم هم خوبه. بخوام ازدواج کنم بیشتر از این هم تلاش می کنم. برام مهمه که رفتار و اخلاقم خوب باشه و براش تلاش می کنم. بعد وقتی یه دختر به جای اینکه ویژگی های اخلاقی و انسانی من رو بررسی کنه جیبم رو می سنجه حالم از خودم و اون بد میشه.
ندا به نوید فکر کرد. برادر مهربون و دوست داشتنیش که همیشه حضورش شادی رو به خونه منتقل می کرد داشت برای اولین بار جدی از مشکلاتش می گفت.
سر تا پای نوید رو ورانداز کرد. معمولی بود. نه خوشگل بود نه زشت. لیسانس ادبیات و معلم کنکور. نه خونه داشت و نه ماشین. ولی در عوض تلاشش زیاد بود. همیشه بخشی از حقوقش رو به خیریه ی کودکان بی سرپرست کمک می کرد. از داشتن نوید ذوق زده شد. شاید احسان هم...
ندا گوشیشو گذاشت روی میز و رفت کنار نوید : من می ترسم نوید. از انتخاب، از مسئولیت و از دوست داشتن!
نوید زد زیر خنده و گفت: می گم دیوونه ای نگو نه! همه می ترسن. بزرگترین انتخاب ادمه خب. ولی با سختگیری بی مورد مشکل حل نمیشه. اتفاقا باید سخت بگیری. ولی توی موارد سرنوشت ساز. تو باید شان خودت رو حفظ کنی و کسی که بلد نیست به خودت و خانواده ات احترام بذاره رو رد کنی. کسی که بلد نیست روابطش رو مدیریت کنه یا رشد نکرده و نمی تونه روی پای خودش بایسته... اینا باید معیار های تو باشه.
ندا من و بابا مثل کوه پشتتیم. تو نگران چی هستی دختر ؟ حرف من اینه معیار هاتو درست بچین و خیلی دقیق بررسی کن. اینکه همسر تو مثل تو فکر کنه و از جنبه های اعتقادی و فکری شبیه هم باشین خیلی مهمه اتفاقا. اما اینکه کارمند باشه یا مدیر لیسانس باشه یا دکترا و... غل و زنجیر الکیه که به دست و پای خودت می بندی و انتخاباتو محدود می کنی.
ندا تا الان تو به خیلی ها گفتی نه. منم دخالت نکردم. ولی به نظرم احسان ارزششو داره که بیشتر باهاش آشنا بشی.
ندا لبخندی زد و گفت: مامان فهمیده تو می تونی منو قانع کنی همش تو رو می فرسته سراغم!
🔺 منتشر شده در: نشریه سراسری ندا، شماره دوم، فروردین ماه ۹۶
🆔 @NedayeDokhtaran
💢 دردناک است که در بحبوحه ی #انتخابات، نامزدهای ریاست جمهوری به یاد زنان میافتند و حل مشکلات و دردهای زنان را وعده میدهند.
🔸 «فریب شیرین» ، شماره سوم، اردیبهشت ماه ۹۶
آنچه میخوانید:
ندای خانواده؛ جایگاه خانواده در دولت یازدهم
ندای جامعه؛ گر چاره تویی، بیچاره منم!
ندای قانون؛ مهریه و قانون جدید!
ندای مکتوب؛ لبخند مسیح
ندای جذابیت
➕ داستان
🆔 @NedayeDokhtaran
🔸 «فریب شیرین» ، شماره سوم، اردیبهشت ماه ۹۶
آنچه میخوانید:
ندای خانواده؛ جایگاه خانواده در دولت یازدهم
ندای جامعه؛ گر چاره تویی، بیچاره منم!
ندای قانون؛ مهریه و قانون جدید!
ندای مکتوب؛ لبخند مسیح
ندای جذابیت
➕ داستان
🆔 @NedayeDokhtaran
#داستان
🔷 موضوع: «فریب شیرین»
🔹 قسمت اول
نویسنده: زهراسادات رضوی علوی
ندا روی میز دنبال منگنه میگشت که پروین وارد اتاق شد و گفت: این جمله هایی که درآوردم رو طراحی کردی؟ ندا با عجله سری تکون داد و گفت: پروین نمیرسم. دارم میرم انقلاب برای تبلیغ.
پروین نگاهی به ندا کرد. لبخندی زد و گفت: یه دستی به سر و گوشت بکش بعد برو... میری تو فاز حقوق زنان؟ ندا برگه ها رو منگنه کرد و گفت: انصافا دیگه توی نوشتن حق و مطالبات زنان استاد شدم. روحی باید منو معاون امور زنانش کنه وقتی رای آورد. پروین پوزخندی زد و گفت: خودت به اینایی که می نویسی اعتقاد داری؟ حضور زنان در عرصه های کلان مدیریتی! نشاط زنان، امنیت زنان، کاهش خشونت علیه زنان! اینا رو خودت باور میکنی ندا؟ ندا نفس عمیقی کشید و گفت: بالاخره که چی؟ باید اوضاع بهتر بشه دیگه.
پروین سرشو به گوش ندا نزدیک کرد و گفت: شعار دادن راحته. اگه راست میگی راه رسیدن به این شعارها رو بگو. ندا چشم غره ای به پروین رفت و گفت: تو که به این راه اعتقاد نداری نباید میومدی تو ستاد. پروین خودشو به نشنیدن زد و گفت: عصر سه نفر جدید میان، ساعت سه اینجا باش برای جلسه توجیهی.
ندا موهای رنگ کرده اش رو مرتب کرد و شالش رو کمی عقب داد و گفت: به حامد بگو این تراکت ها رو بذاره تو ماشین من. ناهید و سمانه رو هم صدا کن که باهم بریم. هیچی مثل تبلیغ چهره به چهره جواب نمی ده.
پروین از اتاق خارج شد و دوباره برگشت: ندا! رحیمی میگه تو بمون برای توجیه گروهی که الان میرسن. ندا کیفش رو روی میز گذاشت و گفت: از جلسه توجیهی بدم میاد! پروین: تا یه ربع دیگه میرسن اتاق جلسات. اینا که دارن میان سیاسی نیستن. فازشون اجتماعیه. همین حقوق زنان رو که توش تخصص داری بهشون بگی کافیه. ندا به طعنه ای که توی حرفای پروین بود توجهی نکرد و پشت نشست و درحالی که اخبار رو چک میکرد گفت نگاه کن پروین! حالا همه مدافع حقوق زنان شدن! حیدری هم دم از زن و شان و جایگاهش میزنه! آخه کی باور میکنه حرفاشو؟
پروین پرده رو کنار زد و پنجره رو باز کرد. بوی نم اتاق رو پر کرد. ندا کش و قوسی به بدنش داد و گفت: عجب هوایی! همه چیز برای پیروزی مهیاست... پروین زد زیر خنده و گفت: تو ترک روی دیوار رو هم به انتخابات ربط میدی! پاشو جای این حرفا برو مخ بچه های مردمو شست و شو بده. ندا شکلاتی از روی میز برداشت و گفت: نیم ساعت دیگه بیا در اتاقو بزن... و به سمت اتاق جلسات رفت. دوتا دختر با ظاهری معمولی توی اتاق نشسته بودند و به عکس ها و جملات روی دیوار نگاه می کردند.
ندا وارد شد و درحالی که لبخند گرمی به لب داشت گفت: سلام سلام سلام! خیلی خوش اومدین. من ندا هستم. مسئول ستاد زنان آقای روحی. چون خیلی کار داریم بریم سر اصل مطلب. ببینین بچه ها این انتخابات خیلی مهمه. آینده ما به انتخابات گره خورده. ما دخترها نباید بذاریم کسانی بیان روی کار که ما رو نادیده بگیرن! سهیلا گفت: ما الان توی ستاد کسی نشستیم که دور قبل هم ما رو نادیده گرفت!
ادامه در پیام بعدی👇
🆔 @NedayeDokhtaran
🔷 موضوع: «فریب شیرین»
🔹 قسمت اول
نویسنده: زهراسادات رضوی علوی
ندا روی میز دنبال منگنه میگشت که پروین وارد اتاق شد و گفت: این جمله هایی که درآوردم رو طراحی کردی؟ ندا با عجله سری تکون داد و گفت: پروین نمیرسم. دارم میرم انقلاب برای تبلیغ.
پروین نگاهی به ندا کرد. لبخندی زد و گفت: یه دستی به سر و گوشت بکش بعد برو... میری تو فاز حقوق زنان؟ ندا برگه ها رو منگنه کرد و گفت: انصافا دیگه توی نوشتن حق و مطالبات زنان استاد شدم. روحی باید منو معاون امور زنانش کنه وقتی رای آورد. پروین پوزخندی زد و گفت: خودت به اینایی که می نویسی اعتقاد داری؟ حضور زنان در عرصه های کلان مدیریتی! نشاط زنان، امنیت زنان، کاهش خشونت علیه زنان! اینا رو خودت باور میکنی ندا؟ ندا نفس عمیقی کشید و گفت: بالاخره که چی؟ باید اوضاع بهتر بشه دیگه.
پروین سرشو به گوش ندا نزدیک کرد و گفت: شعار دادن راحته. اگه راست میگی راه رسیدن به این شعارها رو بگو. ندا چشم غره ای به پروین رفت و گفت: تو که به این راه اعتقاد نداری نباید میومدی تو ستاد. پروین خودشو به نشنیدن زد و گفت: عصر سه نفر جدید میان، ساعت سه اینجا باش برای جلسه توجیهی.
ندا موهای رنگ کرده اش رو مرتب کرد و شالش رو کمی عقب داد و گفت: به حامد بگو این تراکت ها رو بذاره تو ماشین من. ناهید و سمانه رو هم صدا کن که باهم بریم. هیچی مثل تبلیغ چهره به چهره جواب نمی ده.
پروین از اتاق خارج شد و دوباره برگشت: ندا! رحیمی میگه تو بمون برای توجیه گروهی که الان میرسن. ندا کیفش رو روی میز گذاشت و گفت: از جلسه توجیهی بدم میاد! پروین: تا یه ربع دیگه میرسن اتاق جلسات. اینا که دارن میان سیاسی نیستن. فازشون اجتماعیه. همین حقوق زنان رو که توش تخصص داری بهشون بگی کافیه. ندا به طعنه ای که توی حرفای پروین بود توجهی نکرد و پشت نشست و درحالی که اخبار رو چک میکرد گفت نگاه کن پروین! حالا همه مدافع حقوق زنان شدن! حیدری هم دم از زن و شان و جایگاهش میزنه! آخه کی باور میکنه حرفاشو؟
پروین پرده رو کنار زد و پنجره رو باز کرد. بوی نم اتاق رو پر کرد. ندا کش و قوسی به بدنش داد و گفت: عجب هوایی! همه چیز برای پیروزی مهیاست... پروین زد زیر خنده و گفت: تو ترک روی دیوار رو هم به انتخابات ربط میدی! پاشو جای این حرفا برو مخ بچه های مردمو شست و شو بده. ندا شکلاتی از روی میز برداشت و گفت: نیم ساعت دیگه بیا در اتاقو بزن... و به سمت اتاق جلسات رفت. دوتا دختر با ظاهری معمولی توی اتاق نشسته بودند و به عکس ها و جملات روی دیوار نگاه می کردند.
ندا وارد شد و درحالی که لبخند گرمی به لب داشت گفت: سلام سلام سلام! خیلی خوش اومدین. من ندا هستم. مسئول ستاد زنان آقای روحی. چون خیلی کار داریم بریم سر اصل مطلب. ببینین بچه ها این انتخابات خیلی مهمه. آینده ما به انتخابات گره خورده. ما دخترها نباید بذاریم کسانی بیان روی کار که ما رو نادیده بگیرن! سهیلا گفت: ما الان توی ستاد کسی نشستیم که دور قبل هم ما رو نادیده گرفت!
ادامه در پیام بعدی👇
🆔 @NedayeDokhtaran