.
.
"مردد مانده ام ای عشق...!"
خودم گفتم برو امّا...نرو!من بی تو آشوبم...
در این مردابِ پر تردید و پر ابهام مصلوبم...!
بمانی دردِ بی درمان،نمانی می کُشی من را...
جدال عقل و احساس است و من بی جنگ مغلوبم...!
نباشی خنده هایم درد و اشکم هم پر از درد است؛
نه لبخندی،نه اشکی،من تظاهر میکنم خوبم...!
میانِ راه و بیراهه،پریشان مانده قلبِ من...
فریبی یا حقیقت داری ای رویای مطلوبم؟؟؟!!
تو عشقی یا هوس،منطق،جنون،یا وهم و تردیدی؟!!
نمی دانم؛برو!یا نه،بمان!من بی تو آشوبم!
طاهره اباذری هریس
.
"مردد مانده ام ای عشق...!"
خودم گفتم برو امّا...نرو!من بی تو آشوبم...
در این مردابِ پر تردید و پر ابهام مصلوبم...!
بمانی دردِ بی درمان،نمانی می کُشی من را...
جدال عقل و احساس است و من بی جنگ مغلوبم...!
نباشی خنده هایم درد و اشکم هم پر از درد است؛
نه لبخندی،نه اشکی،من تظاهر میکنم خوبم...!
میانِ راه و بیراهه،پریشان مانده قلبِ من...
فریبی یا حقیقت داری ای رویای مطلوبم؟؟؟!!
تو عشقی یا هوس،منطق،جنون،یا وهم و تردیدی؟!!
نمی دانم؛برو!یا نه،بمان!من بی تو آشوبم!
طاهره اباذری هریس
#روایت
افتان و خیزان روزگار
زمستان داشت آخرین نفسهایش را میکشید. آفتاب چند روزی بود که از کابل و آدمهایش قهر کرده بود. هوا ابری بود و دو- سه روزی میشد که آسمان کابل به جای برف، میزبان باران بود. برای انجام کاری سمت یکی از ادارههای دولتی میرفتم. مسیرم از همان اول با برخورد با یک پسربچه آغاز شد. پسربچهای در قد و قالب یک آدم هشت- نه ساله با چشمانی سیاه و صورت استخوانی. با یکی از دستهای لاغرش سیمی که به قوطی بند شده بود را گرفته بود و با دست دیگر از درون خریطهای که به گردن داشت، سپند (اسفند) بیرون میکرد و روی زغالهای نیمسوختهی قوطی میانداخت و قوطی را دور میداد، با چنان مهارتی که انگار سالهاست تجربهی انجام این کار دارد آنهم با این سن و سال اندکش. با هر چرخش قوطی، دود به هوا بلند میشد و با زبان شیرین کودکانهاش چرخشهای قوطی را همراهی میکرد و با صدای بلند و با لهجهی کابلیاش میخواند:
اسپند (اسفند)… بلا بند
بری بچای (بچههای) سمرقند
اسپند… بلا بند
بری بچای سمرقند
و همینطور به چرخش قوطی و چرخش زبانش ادامه میداد. دود به هوا بلند شده بود و دور و برم به چرخش درآمده بود. مقصودش را میفهمیدم، دست به جیب شدم و یک سکه زردرنگ پنج افغانی به دست پسربچه اسفندی دادم. پا سست کرد و دیگر همراهیام نکرد. با رفتن او از پشتسر نگاهش کردم، سراغ آدم دیگری رفت که به تازگی از خم کوچه بیرون شده بود. او شکار بعدی پسرک اسفندی بود.
مسیرم با گذشت از چهارراهی پلسرخ به کوچهای انجامید که شلوغتر از دیگر کوچههای پلسرخ و کارته چهار کابل است. سر همان کوچهی نسبتا شلوغ، مردی نشسته بود. درست روبروی حوض آببازی «پارک آبی» کارته چهار. طفلی در بغل داشت و دخترکی پنج- شش سالهای در کنارش بود. روی صورت طفلی که در بغل او خوابیده بود، پارچهای کشیده بود و روی زانوی دخترک که کنار او نشسته بود، چند کاغذ سفیدرنگ بود. به نظر میرسید نسخهی بیمار بود. از چهره مرد میشد فهمید که بیش از سی سال عمرش را سپری نکرده است و خطوطی اندک روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. روزگار اما کمرش را شکسته بود و پیرتر از سنش نشانش میداد. با گردنی کج به نقطهی نامعلومی خیره شده بود، گویا ذهن و فکرش مشغول چیز دیگری بود و در دنیای دیگری سیر میکرد. هیچصدایی نمیتوانست خیالش را برهم زند، نه صدای پای عابران و نه صدای بوق موترها. او همچنان که به آن نقطه، به آن نقطهی نامعلوم چشم دوخته بود، دخترکی که کنارش نشسته بود با لحن اندوهناک کمک میخواست:
«مریضدار استیم. خیر و خیرات بتین. به لیاظ (لحاظ) خدا کمک کنین. خوارکم (خواهرم) مریض است. کمک کنین.»
دیدن آن مرد با آن کودک و دخترک خردسالش، تصویر دیگری از این روزهای کابل و آدمهایش را در گوشهای از ذهنم ثبت کرد و این جمله در ذهنم مرور شد که فقر و تنگدستی پای هر آدمی را به کوچه و خیابان میکشاند. فارغ از اینکه مرد است، زن است، پیر است و یا جوان. فقر، بیماریای است که کمر هر آدمی را میشکند و غرورش را لگدمال میکند. نمیدانم چگونه و با برداشتن چند قدم، خودم را به داخل کوچه و پیش اداره رساندم. ذهنم هنوز درگیر آن مرد و آن دو فرزندش بود و تصویرشان در پیش چشمانم میچرخید. بعد از امضای چند برگه، اسنادم را گرفتم. حین بیرون آمدن از اداره، از پشت شیشه کلکین (پنجره) چشمم به اتاق رییس اداره افتاد که بالای مبل (دراز چوکی) لمیده بود. پیراهن سفید پوشیده و دستار بلندی بر سر داشت. همانطور که داشت ریش بلندش را شانه میزد، با دار و دستهاش خوشوبش میکرد و لحظهای بعد صدای قهقهی بلندشان تمام راهرو اداره را پر کرد.
مسیر بازگشت را از کوچه دیگری انتخاب کردم تا دوباره با دخترک خردسالی که کنار پدرش نشسته بود و کمک میخواست، چشم به چشم نشوم و از خجالت نداشتن پول، آب نشوم. کوچه را به آخر رساندم، در تقاطع کوچه چشمم به پیرزنی افتاد که با سر و بازوی خمیده، کنار خیابان نشسته بود. روی زمین و زیر باران. آدمهای چتری بهدستِ بسیاری از کنار او رد شدند و در زیر درختی که چند قدم آن طرفتر از زن بود، عکس انداختند و مشغول خنده و شادی شدند. از آنسوی خیابان موتری با سرعت بسیارمیآمد. در قسمتی از خیابان و در چند قدمی جایی که پیرزن نشسته بود، چالهای بود. چالهای پر از آب باران. موتر با همان سرعت اولیه از کنار پیرزن عبور کرد و آب داخل چاله به سر و صورت پیر زن پاشید. موتر با سرعت از کنار او رد شد. پیر زن خم به ابرو نیاورد. شاید هم آورد؛ ولی کسی ندید چون او برقع پوشیده بود. گویا آب از آب تکان نخورد. موتر از نظرم گم شد. تنها تصویری که از موتر در ذهنم ماند، پرچم کشور فلسطین بود که پشت شیشهی آن موتر خودنمایی میکرد و شعاری که به رسم همدردی با مردم فلسطین روی پرچم نوشته شده بود، مشخص بود.
✍نویسنده: سینا
نشر: در سایت گوهرشاد
@Navae_Del1401
افتان و خیزان روزگار
زمستان داشت آخرین نفسهایش را میکشید. آفتاب چند روزی بود که از کابل و آدمهایش قهر کرده بود. هوا ابری بود و دو- سه روزی میشد که آسمان کابل به جای برف، میزبان باران بود. برای انجام کاری سمت یکی از ادارههای دولتی میرفتم. مسیرم از همان اول با برخورد با یک پسربچه آغاز شد. پسربچهای در قد و قالب یک آدم هشت- نه ساله با چشمانی سیاه و صورت استخوانی. با یکی از دستهای لاغرش سیمی که به قوطی بند شده بود را گرفته بود و با دست دیگر از درون خریطهای که به گردن داشت، سپند (اسفند) بیرون میکرد و روی زغالهای نیمسوختهی قوطی میانداخت و قوطی را دور میداد، با چنان مهارتی که انگار سالهاست تجربهی انجام این کار دارد آنهم با این سن و سال اندکش. با هر چرخش قوطی، دود به هوا بلند میشد و با زبان شیرین کودکانهاش چرخشهای قوطی را همراهی میکرد و با صدای بلند و با لهجهی کابلیاش میخواند:
اسپند (اسفند)… بلا بند
بری بچای (بچههای) سمرقند
اسپند… بلا بند
بری بچای سمرقند
و همینطور به چرخش قوطی و چرخش زبانش ادامه میداد. دود به هوا بلند شده بود و دور و برم به چرخش درآمده بود. مقصودش را میفهمیدم، دست به جیب شدم و یک سکه زردرنگ پنج افغانی به دست پسربچه اسفندی دادم. پا سست کرد و دیگر همراهیام نکرد. با رفتن او از پشتسر نگاهش کردم، سراغ آدم دیگری رفت که به تازگی از خم کوچه بیرون شده بود. او شکار بعدی پسرک اسفندی بود.
مسیرم با گذشت از چهارراهی پلسرخ به کوچهای انجامید که شلوغتر از دیگر کوچههای پلسرخ و کارته چهار کابل است. سر همان کوچهی نسبتا شلوغ، مردی نشسته بود. درست روبروی حوض آببازی «پارک آبی» کارته چهار. طفلی در بغل داشت و دخترکی پنج- شش سالهای در کنارش بود. روی صورت طفلی که در بغل او خوابیده بود، پارچهای کشیده بود و روی زانوی دخترک که کنار او نشسته بود، چند کاغذ سفیدرنگ بود. به نظر میرسید نسخهی بیمار بود. از چهره مرد میشد فهمید که بیش از سی سال عمرش را سپری نکرده است و خطوطی اندک روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. روزگار اما کمرش را شکسته بود و پیرتر از سنش نشانش میداد. با گردنی کج به نقطهی نامعلومی خیره شده بود، گویا ذهن و فکرش مشغول چیز دیگری بود و در دنیای دیگری سیر میکرد. هیچصدایی نمیتوانست خیالش را برهم زند، نه صدای پای عابران و نه صدای بوق موترها. او همچنان که به آن نقطه، به آن نقطهی نامعلوم چشم دوخته بود، دخترکی که کنارش نشسته بود با لحن اندوهناک کمک میخواست:
«مریضدار استیم. خیر و خیرات بتین. به لیاظ (لحاظ) خدا کمک کنین. خوارکم (خواهرم) مریض است. کمک کنین.»
دیدن آن مرد با آن کودک و دخترک خردسالش، تصویر دیگری از این روزهای کابل و آدمهایش را در گوشهای از ذهنم ثبت کرد و این جمله در ذهنم مرور شد که فقر و تنگدستی پای هر آدمی را به کوچه و خیابان میکشاند. فارغ از اینکه مرد است، زن است، پیر است و یا جوان. فقر، بیماریای است که کمر هر آدمی را میشکند و غرورش را لگدمال میکند. نمیدانم چگونه و با برداشتن چند قدم، خودم را به داخل کوچه و پیش اداره رساندم. ذهنم هنوز درگیر آن مرد و آن دو فرزندش بود و تصویرشان در پیش چشمانم میچرخید. بعد از امضای چند برگه، اسنادم را گرفتم. حین بیرون آمدن از اداره، از پشت شیشه کلکین (پنجره) چشمم به اتاق رییس اداره افتاد که بالای مبل (دراز چوکی) لمیده بود. پیراهن سفید پوشیده و دستار بلندی بر سر داشت. همانطور که داشت ریش بلندش را شانه میزد، با دار و دستهاش خوشوبش میکرد و لحظهای بعد صدای قهقهی بلندشان تمام راهرو اداره را پر کرد.
مسیر بازگشت را از کوچه دیگری انتخاب کردم تا دوباره با دخترک خردسالی که کنار پدرش نشسته بود و کمک میخواست، چشم به چشم نشوم و از خجالت نداشتن پول، آب نشوم. کوچه را به آخر رساندم، در تقاطع کوچه چشمم به پیرزنی افتاد که با سر و بازوی خمیده، کنار خیابان نشسته بود. روی زمین و زیر باران. آدمهای چتری بهدستِ بسیاری از کنار او رد شدند و در زیر درختی که چند قدم آن طرفتر از زن بود، عکس انداختند و مشغول خنده و شادی شدند. از آنسوی خیابان موتری با سرعت بسیارمیآمد. در قسمتی از خیابان و در چند قدمی جایی که پیرزن نشسته بود، چالهای بود. چالهای پر از آب باران. موتر با همان سرعت اولیه از کنار پیرزن عبور کرد و آب داخل چاله به سر و صورت پیر زن پاشید. موتر با سرعت از کنار او رد شد. پیر زن خم به ابرو نیاورد. شاید هم آورد؛ ولی کسی ندید چون او برقع پوشیده بود. گویا آب از آب تکان نخورد. موتر از نظرم گم شد. تنها تصویری که از موتر در ذهنم ماند، پرچم کشور فلسطین بود که پشت شیشهی آن موتر خودنمایی میکرد و شعاری که به رسم همدردی با مردم فلسطین روی پرچم نوشته شده بود، مشخص بود.
✍نویسنده: سینا
نشر: در سایت گوهرشاد
@Navae_Del1401
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟ درِ ادکلنت کافی بود
#حامد_عسکری
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟ درِ ادکلنت کافی بود
#حامد_عسکری
پذیرش احساسات متعارض والدگری
عشق، عاطفهای است که شناختش راحتتر از نفرت است بخصوص در وجود مادران که عشق امری بدیهی است و نفرت از فرزند انکار میشود. اما وجودِ احساسات به خودی خود مشکلساز نیست، آنچه مشکل ایجاد میکند مدیریت عواطف است، زیرا؛ خشم یا نفرت نسبت به فرزند در مادر موجب اضطراب میشود.
اما دردِ ناشی از وجود خشم نسبت به فرزند میتواند مادر را وادار به تلاش در جهت شناخت فرزندش نماید. اگر مادر فقط عاشق کودکش باشد در رابطه با کودکش دچار چالش نمیشود.
بنابراین؛ احساسات مختلفی درون مادر نسبت به فرزندش وجود دارد که زمینههای رشد رابطه مادر و کودک را فراهم میکنند. اگر مادر این احساسات را ببیند و بپذیرد، باعث برانگیختگی فهم آنچه میان او و فرزندش در جریان است، خواهد شد.
مادر خوب، مادر بد | نهاله مشتاق
@Navae_Del1401
عشق، عاطفهای است که شناختش راحتتر از نفرت است بخصوص در وجود مادران که عشق امری بدیهی است و نفرت از فرزند انکار میشود. اما وجودِ احساسات به خودی خود مشکلساز نیست، آنچه مشکل ایجاد میکند مدیریت عواطف است، زیرا؛ خشم یا نفرت نسبت به فرزند در مادر موجب اضطراب میشود.
اما دردِ ناشی از وجود خشم نسبت به فرزند میتواند مادر را وادار به تلاش در جهت شناخت فرزندش نماید. اگر مادر فقط عاشق کودکش باشد در رابطه با کودکش دچار چالش نمیشود.
بنابراین؛ احساسات مختلفی درون مادر نسبت به فرزندش وجود دارد که زمینههای رشد رابطه مادر و کودک را فراهم میکنند. اگر مادر این احساسات را ببیند و بپذیرد، باعث برانگیختگی فهم آنچه میان او و فرزندش در جریان است، خواهد شد.
مادر خوب، مادر بد | نهاله مشتاق
@Navae_Del1401
پیشاپیش روز #دختر ریحانه خدا
جلوه زیبایی و جلال
مهربانی و خلقت و عشق
موجود نازنین که امید دل #پدر
نور چشم #مادر
#پناه برادر
مونس #همسر
و ستون زندگی #فرزند است را به تمام شجاع دختران سر زمینم که قهرمانانه زندگی میکنند.
تبریک و تهنیت باد میگویم.
#روزت_خجسته_بانو💜🎀
#طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
جلوه زیبایی و جلال
مهربانی و خلقت و عشق
موجود نازنین که امید دل #پدر
نور چشم #مادر
#پناه برادر
مونس #همسر
و ستون زندگی #فرزند است را به تمام شجاع دختران سر زمینم که قهرمانانه زندگی میکنند.
تبریک و تهنیت باد میگویم.
#روزت_خجسته_بانو💜🎀
#طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
.
.
گاه گاهـی جــای دلتـنگی تـو از شـادی بگو
از نـــگاه دلنـشــین مــرد خـــردادی بـــگـو
گاهی از انـدوه شـیرین در فــراق دلــبرش
گاهی از رویای شیرین خواب فرهادی بگو
گاهـی از گل واژه هــای شـاعران بی نـشان
از نـــوای دلنــشین در شـهر و آبــادی بــگو
گاهی از دلســـردی لیــلا ز صـحرای جــنون
از نـــوای بی نـــوای اهـل ایــن وادی بـگــو
من خودم اسفندی ام از تیر و بهمن دلخوشم
مـرحمـت کن انـدکی از مهــر مـردادی بگــو
در کنـار بـاده نـوشـی با نــوای نـای و نـی
هـم چو قیصر انـدکی حرفی ز آزادی بـگو
درد و انـدوه فـراق و تـیره بخــتی واگـذار
بی وفـا از ایـن هـمـه لطـف خدادادی بــگو
.
.
گاه گاهـی جــای دلتـنگی تـو از شـادی بگو
از نـــگاه دلنـشــین مــرد خـــردادی بـــگـو
گاهی از انـدوه شـیرین در فــراق دلــبرش
گاهی از رویای شیرین خواب فرهادی بگو
گاهـی از گل واژه هــای شـاعران بی نـشان
از نـــوای دلنــشین در شـهر و آبــادی بــگو
گاهی از دلســـردی لیــلا ز صـحرای جــنون
از نـــوای بی نـــوای اهـل ایــن وادی بـگــو
من خودم اسفندی ام از تیر و بهمن دلخوشم
مـرحمـت کن انـدکی از مهــر مـردادی بگــو
در کنـار بـاده نـوشـی با نــوای نـای و نـی
هـم چو قیصر انـدکی حرفی ز آزادی بـگو
درد و انـدوه فـراق و تـیره بخــتی واگـذار
بی وفـا از ایـن هـمـه لطـف خدادادی بــگو
.
و دختری که تویی آخ دختری که تویی
در انتهای جهان بود و ابتدایش بود
کسی نگفت که آن اتفاق پیچیده
جهان درهم من یا سگرمههایش بود
#سعید_مبشر
در انتهای جهان بود و ابتدایش بود
کسی نگفت که آن اتفاق پیچیده
جهان درهم من یا سگرمههایش بود
#سعید_مبشر
ࢪوزۍ ڪہ نوشتی
زندگے یعنے "من _ تو" ،
بہ اندازہ ے آن خطِ باࢪیڪ و ڪوچڪ
دلتنگت شدم ؛
و امࢪوز
آن خط باࢪیڪ
بہ اندازہ ے خط ڪشے خیابان هاییست
ڪہ از تو دوࢪ شدہ ام ...
محمود دولتآبادی
.
زندگے یعنے "من _ تو" ،
بہ اندازہ ے آن خطِ باࢪیڪ و ڪوچڪ
دلتنگت شدم ؛
و امࢪوز
آن خط باࢪیڪ
بہ اندازہ ے خط ڪشے خیابان هاییست
ڪہ از تو دوࢪ شدہ ام ...
محمود دولتآبادی
.
کسی که باور دارد
به لحاظ ارزش ذاتی والایش
سزاوار رفتار خاصی است،
با کسی که باور دارد
به دلیل بیمصرف و طُفیلی بودنش
سزاوار رفتار خاصی است،
فرق چندانی ندارد؛
هردوی آنها خودشیفتهاند،
هردوی آنها فکر میکنند
متفاوت و خاصاند،
هردوی آنها فکر میکنند
دنیا باید انتظارات آنها را برآورده کرده
و با آنها بر اساس ارزشها و احساساتی
که نسبت به دیگران دارند، رفتار کند...
✍ #مارک_منسون
📚 #همهچیز_به_فنا_رفته
به لحاظ ارزش ذاتی والایش
سزاوار رفتار خاصی است،
با کسی که باور دارد
به دلیل بیمصرف و طُفیلی بودنش
سزاوار رفتار خاصی است،
فرق چندانی ندارد؛
هردوی آنها خودشیفتهاند،
هردوی آنها فکر میکنند
متفاوت و خاصاند،
هردوی آنها فکر میکنند
دنیا باید انتظارات آنها را برآورده کرده
و با آنها بر اساس ارزشها و احساساتی
که نسبت به دیگران دارند، رفتار کند...
✍ #مارک_منسون
📚 #همهچیز_به_فنا_رفته