َ
" گفتی
سپیده دم چـه دل انگیز ودلرباست
" گفتم
تبسم تو بسی دلرباتر است
" گفتی
چه دلگشاست افق در طلوع صبح
" گفتم
که چهره ی تو از آن دلگشاتر است
#فریدون_مشیری
" گفتی
سپیده دم چـه دل انگیز ودلرباست
" گفتم
تبسم تو بسی دلرباتر است
" گفتی
چه دلگشاست افق در طلوع صبح
" گفتم
که چهره ی تو از آن دلگشاتر است
#فریدون_مشیری
خوشبختی یعنی:
واقف بودن به اینکه هرچه داریم
از رحمت خداست
و هرچه نداریم از حکمت خدا
احساس خوشبختی یعنی همین!
خوشبختی،
رسیدن به خواسته ها نیست،
بلکه لذت بردن از داشته هاست...
.
.
واقف بودن به اینکه هرچه داریم
از رحمت خداست
و هرچه نداریم از حکمت خدا
احساس خوشبختی یعنی همین!
خوشبختی،
رسیدن به خواسته ها نیست،
بلکه لذت بردن از داشته هاست...
.
.
یکوقتها بلند شو، یک آبی به سر و صورتت بزن، موهات را شانه بزن، لباس محبوبت را بپوش و از خانه بزن بیرون و راه برو. خواهیدید که نیمی از اندوه و مشکلاتت برطرف خواهد شد.
همه چیز به وضعیت روحی آدمها بستگی دارد. وضعیت روحیات که بد باشد، در نظرت جهان تاریک است، مسیرها بنبست و مشکلات، لاینحل!
اما وقتی که بلند شوی و حال روحیات را خوب کنی، تمام جهان در نظرت روشن میشود و میتوانی انتهای تمام مسیرهای پیشرو را ببینی و پیش خودت بگویی: آنقدرها هم که به نظر میرسید، سخت نبود، این من بودم که امیدی نداشتم!
جهانت که روشن باشد، از هیچ چیز نمیترسی و به خودت ایمان داری که از پس تمام مشکلاتت بر خواهی آمد.
پس قبل از هر تصمیم و پا پس کشیدنی، بلند شو، آبی به صورتت بزن و تمام چراغهای خاموش ذهنت را روشن کن. این مهمترین قدمیست که در جهت بهبود شرایط جهانت میتوانی انجام بدهی.
نرگس_صرافیان
.#Text
همه چیز به وضعیت روحی آدمها بستگی دارد. وضعیت روحیات که بد باشد، در نظرت جهان تاریک است، مسیرها بنبست و مشکلات، لاینحل!
اما وقتی که بلند شوی و حال روحیات را خوب کنی، تمام جهان در نظرت روشن میشود و میتوانی انتهای تمام مسیرهای پیشرو را ببینی و پیش خودت بگویی: آنقدرها هم که به نظر میرسید، سخت نبود، این من بودم که امیدی نداشتم!
جهانت که روشن باشد، از هیچ چیز نمیترسی و به خودت ایمان داری که از پس تمام مشکلاتت بر خواهی آمد.
پس قبل از هر تصمیم و پا پس کشیدنی، بلند شو، آبی به صورتت بزن و تمام چراغهای خاموش ذهنت را روشن کن. این مهمترین قدمیست که در جهت بهبود شرایط جهانت میتوانی انجام بدهی.
نرگس_صرافیان
.#Text
هرچه از کسی یا چیزی بیشتر فرار کنیم، نزدیکتر می شود. هرچه از چیزی بترسیم وحشت ناک تر میشود. بهترین راه پذیرفتن وحشت و اضطرابی است که مانند کرم در پله اش میخزد.
در غمم جامه ز تن میدرد و میگرید
هرکه احساس به قدرِ سر سوزن دارد
مثل اسپند مرا هر تپشی فریاد است
قصه رنجِ من ای دوست «شنیدن» دارد
#علی_مقیمی
هرکه احساس به قدرِ سر سوزن دارد
مثل اسپند مرا هر تپشی فریاد است
قصه رنجِ من ای دوست «شنیدن» دارد
#علی_مقیمی
🤲خــدایـــــا....
هیچی شباهتی با یوسف ندارم
نه رسولم.......نه زیبایم
و نه برای کســی عزیزم
فقط در چاه افتاده ام
معجـــــــزه کن...
نجــــــــــاتم بده...
هیچی شباهتی با یوسف ندارم
نه رسولم.......نه زیبایم
و نه برای کســی عزیزم
فقط در چاه افتاده ام
معجـــــــزه کن...
نجــــــــــاتم بده...
تنهایی اخلاقی
تنهایی این نیست که دوستی نداشته باشی و از شهر و دیارت دور افتاده باشی و نه خانوادهای داشتهباشی، نه قوموخویشی، نه آشنا، نه همصحبت و نه همزبانی.
تنهایی این است که وقتی همه دروغ میگویند تو راست بگویی. وقتی همه هزار چهره دارند تو یک چهره داشته باشی. وقتی همه خیانت میکنند تو وفادار باشی. وقتی همه چاپلوسند تو متملق نباشی. وقتی همه کج میروند تو راست بروی. وقتی همه بر بدبودن اصرار دارند تو بر خوببودن پافشاری کنی.
تنهایی این است که انسان باشی و چه تنهایی باشکوهی است انسان بودن.
|عرفان نظرآهاری|
تنهایی این نیست که دوستی نداشته باشی و از شهر و دیارت دور افتاده باشی و نه خانوادهای داشتهباشی، نه قوموخویشی، نه آشنا، نه همصحبت و نه همزبانی.
تنهایی این است که وقتی همه دروغ میگویند تو راست بگویی. وقتی همه هزار چهره دارند تو یک چهره داشته باشی. وقتی همه خیانت میکنند تو وفادار باشی. وقتی همه چاپلوسند تو متملق نباشی. وقتی همه کج میروند تو راست بروی. وقتی همه بر بدبودن اصرار دارند تو بر خوببودن پافشاری کنی.
تنهایی این است که انسان باشی و چه تنهایی باشکوهی است انسان بودن.
|عرفان نظرآهاری|
خشونت کلامی
فروید میگوید: تمدن از آنجا آغاز شد که انسان بهجای سنگ، کلمه پرتاب کرد. انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگها به اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود. کلمات متنوعتر از سنگها بودند، میشد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگها میشد گریخت اما از کلمات نه. درد سنگها و کبودیشان فقط تا چند روز باقی میماند اما کلمات میتوانستند تا آخر عمر همراه روز و شب و خواب و بیداری باشند و چنان چسبنده و پنهان در گوشهای از روانمان زندگی کنند که دست هیچ رواندرمانگری در هیچ جلسه درمانی به آنها نرسد.
کدام سنگ چنین قدرتمند بود؟ ما سنگهایمان را پشت درهای تمدن جا گذاشتیم، اما آموختیم که چگونه آن حجم از خشونت و بیزاری و نفرت را در ابزار دقیقترمان که کلمات بودند، بگنجانیم. یاد گرفتیم که چطور گوشههایشان را تیز کنیم، لحن را به آن اضافه کنیم و طوری پرتابشان کنیم که حتی به نظر پیام دوستی بیایند!
انسان متمدن امروز در برابر کلمات بیدفاعتر است چون دیگر سپری در کار نیست. یادمان باشد قبل از پرتاب کلمات، به این فکر کنیم که هیچ انسانی رویینروان نیست! حرف باد هوا نیست، حرف آسیب میزند. خشونت و
بیمهری کلامی مخربتر از خشونت فیزیکی است.
✍ |هانیه روزبهانی|
فروید میگوید: تمدن از آنجا آغاز شد که انسان بهجای سنگ، کلمه پرتاب کرد. انگار انسان متمدن فهمیده بود سنگها به اندازه کافی دردناک نیستند و دیگر پاسخگوی پرخاشگری او نخواهند بود. کلمات متنوعتر از سنگها بودند، میشد قبل از پرت کردن، انتخاب کرد که چقدر دردآور یا ویرانگر باشند. از سنگها میشد گریخت اما از کلمات نه. درد سنگها و کبودیشان فقط تا چند روز باقی میماند اما کلمات میتوانستند تا آخر عمر همراه روز و شب و خواب و بیداری باشند و چنان چسبنده و پنهان در گوشهای از روانمان زندگی کنند که دست هیچ رواندرمانگری در هیچ جلسه درمانی به آنها نرسد.
کدام سنگ چنین قدرتمند بود؟ ما سنگهایمان را پشت درهای تمدن جا گذاشتیم، اما آموختیم که چگونه آن حجم از خشونت و بیزاری و نفرت را در ابزار دقیقترمان که کلمات بودند، بگنجانیم. یاد گرفتیم که چطور گوشههایشان را تیز کنیم، لحن را به آن اضافه کنیم و طوری پرتابشان کنیم که حتی به نظر پیام دوستی بیایند!
انسان متمدن امروز در برابر کلمات بیدفاعتر است چون دیگر سپری در کار نیست. یادمان باشد قبل از پرتاب کلمات، به این فکر کنیم که هیچ انسانی رویینروان نیست! حرف باد هوا نیست، حرف آسیب میزند. خشونت و
بیمهری کلامی مخربتر از خشونت فیزیکی است.
✍ |هانیه روزبهانی|
.
.
بگو کجا بروم من؟ به خانهای که ندارم؟
چگونه سر بگُذارم به شانهای که ندارم!
کدام خاطرهات را بغل کنم که بیایی
برای بودنم اینجا بهانهای که ندارم
من آن درخت کهنسال و خشک گوشهی باغم
که دلخوشم به بهار و جوانهای که ندارم
من آن پرنده ی غمگین، من آن مهاجر تنها
چطور دل بسپارم به لانهای که ندارم
تو رفته بودی و ای جان! رسیده بر لب من جان
کجا پیِ تو بگردم نشانهای که ندارم ...!
.
.
بگو کجا بروم من؟ به خانهای که ندارم؟
چگونه سر بگُذارم به شانهای که ندارم!
کدام خاطرهات را بغل کنم که بیایی
برای بودنم اینجا بهانهای که ندارم
من آن درخت کهنسال و خشک گوشهی باغم
که دلخوشم به بهار و جوانهای که ندارم
من آن پرنده ی غمگین، من آن مهاجر تنها
چطور دل بسپارم به لانهای که ندارم
تو رفته بودی و ای جان! رسیده بر لب من جان
کجا پیِ تو بگردم نشانهای که ندارم ...!
.
مرد عصبانی به سمت تلویزیون رفت، خواست محکم به دیوار بزند. زن گفت: نزن هنوز قسط اش تکمیل نشده خیلی پولش است.
مرد دست نگهداشت و برگشت زن را به سیلی زد. و خشمش فرو کش کرد.
زن با خودش فکر کرد" البته با زدن من ضرری به او نمیرسد، برای همین مرا زد"
مرد با خودش فکر کرد" من چقدر احمقم او برای اینکه من زیر بدیهی و قرض نروم دلش به تلویزیون سوخت، اما من او را زدم و دلم نسوخت"
در عصبانیت هایتان مواظب شکستنی ها باشید.
مثل قلب آدم ها
اعتماد شان
دلخوشی شان
پل های پشت سر شان...
#طیبه_مهدیار
مرد دست نگهداشت و برگشت زن را به سیلی زد. و خشمش فرو کش کرد.
زن با خودش فکر کرد" البته با زدن من ضرری به او نمیرسد، برای همین مرا زد"
مرد با خودش فکر کرد" من چقدر احمقم او برای اینکه من زیر بدیهی و قرض نروم دلش به تلویزیون سوخت، اما من او را زدم و دلم نسوخت"
در عصبانیت هایتان مواظب شکستنی ها باشید.
مثل قلب آدم ها
اعتماد شان
دلخوشی شان
پل های پشت سر شان...
#طیبه_مهدیار