دنیای سوفی.pdf
8 MB
#دنیای_سوفی
نویسنده: #یوستین_گردر
مترجم: #حسن_کامشاد
موضوع: #داستان_فلسفی
کتابهای ارزشمند بخوانیم 📚
لطفا برای دوستان هم ارسال فرمائید
@Navae_Del1401
نویسنده: #یوستین_گردر
مترجم: #حسن_کامشاد
موضوع: #داستان_فلسفی
کتابهای ارزشمند بخوانیم 📚
لطفا برای دوستان هم ارسال فرمائید
@Navae_Del1401
#داستان_کوتاه
#پندانه
مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
@Navae_Del1401
#پندانه
مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
@Navae_Del1401
تو چقدر از راه را آمده ای؟
خستهی من!
چند قدم بیشتر
چند قدم کمتر
فرقی به حال این مسافر ندارد
من قدم به قدم کنار تو بودم
کنار تو هستم!
#طیبه_مهدیار
خستهی من!
چند قدم بیشتر
چند قدم کمتر
فرقی به حال این مسافر ندارد
من قدم به قدم کنار تو بودم
کنار تو هستم!
#طیبه_مهدیار
.
به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد
آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
@Navae_Del1401
به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد
آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
@Navae_Del1401
من آن کودک تنهام
که بال پرم تو بودی
چرا آغوش مهرت نیست
چرا پر و بالم شکستی؟؟ 💔
قسمت دوازدهم داستان #پدر_شکنجه_گر روایت از زندگی دو کودک معصوم است که ماه های زیادی را به سختی و شکنجه فرای توان خویش سپری کردند.
و معصومانه با بال های کوچک شان در گوشه ای پناه آوردند تا بلکه روزی به دور از این کابوس ها طعم کودکی را بچشند.
بیاید با کودکان مهربان تر باشیم آنها بعدا در دنیای که ما برایشان ساختیم زندگی میکنند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
که بال پرم تو بودی
چرا آغوش مهرت نیست
چرا پر و بالم شکستی؟؟ 💔
قسمت دوازدهم داستان #پدر_شکنجه_گر روایت از زندگی دو کودک معصوم است که ماه های زیادی را به سختی و شکنجه فرای توان خویش سپری کردند.
و معصومانه با بال های کوچک شان در گوشه ای پناه آوردند تا بلکه روزی به دور از این کابوس ها طعم کودکی را بچشند.
بیاید با کودکان مهربان تر باشیم آنها بعدا در دنیای که ما برایشان ساختیم زندگی میکنند.
نویسنده: #طیبه_مهدیار
@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #دوازدهم
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم.
پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم میفروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار میرفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی میکرد. برایشان آب و غذا نمیداد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار میبرد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی میکرد.
پدرم تنها به گرسنه نگهداشتن آنان بسنده نمیکرد، وسایل تیز و خورده شیشهها را روی فرش میانداخت و بچهها را وادار میکرد تا پا برهنه روی شیشهها راه بروند و پاهایشان زخمی شوند. پدرم به آنها روغن موتورسیکلت را میداد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمیتوانست او را درک کند. اینگونه میخواست آنها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.
در مورد این شکنجهها به مادرم چیزی نمیگفتم. او به اندازهی کافی ذهنش درگیر بود. نمیخواستم بیماری روانیاش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچکام سر میزدم. یک روز که فرصت نشد به آنها سر بزنم، همسایه طبقهی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچکات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زدهایم، صدایش دیگر شنیده نمیشود. خانم همسایهی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا میداند که چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقهی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ میگویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید میشدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زدهام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگهایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداریاش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر میآید و حتما دروازه اتاق را باز میکند. از همسایهها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچکام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانهی پدربزرگم برگشتم.
خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتکهای پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روزها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن شان میرفتم و گاهی شبها تا پشت دروازه حویلی میرفتم و شدیدا میخواستم آنها را ببینم اما پدرم اجازه نمیداد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعتها انتظار موفق به دیدن خواهر و برادرم نمیشدم و برمیکشتم، مادربزرگم میگفت: «حتما تو درست در نمیزنی که در را باز نمیکند.» من نگرانی همه را درک میکردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمیداد حتی یکبار آنها را ببینیم. من فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم و برایشان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر میکردم...
👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8608
▫️ #پدر_شکنجه_گر
🔻 قسمت #دوازدهم
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همین که با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم.
پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم میفروخت و بیشتر در مناطق مزدحم هرات بود. هنگامی که صبح به کار میرفت خواهر و برادرم را در اتاقی زندانی میکرد. برایشان آب و غذا نمیداد. گاهی برادرم را با خود بر سر کار میبرد و خواهرم را تنها و گرسنه تمام روز در اتاقی زندانی میکرد.
پدرم تنها به گرسنه نگهداشتن آنان بسنده نمیکرد، وسایل تیز و خورده شیشهها را روی فرش میانداخت و بچهها را وادار میکرد تا پا برهنه روی شیشهها راه بروند و پاهایشان زخمی شوند. پدرم به آنها روغن موتورسیکلت را میداد تا بخورند و با آن بازی کنند. پشت کارهایش هیچ منطقی وجود نداشت و کسی نمیتوانست او را درک کند. اینگونه میخواست آنها را مریض کند که در آخر موفق هم شد.
در مورد این شکنجهها به مادرم چیزی نمیگفتم. او به اندازهی کافی ذهنش درگیر بود. نمیخواستم بیماری روانیاش بیش از این وخیم شود. خودم هر روز به خواهر و برادرم کوچکام سر میزدم. یک روز که فرصت نشد به آنها سر بزنم، همسایه طبقهی پایین تماس گرفت و به من گفت که خواهر کوچکات پس از چند ساعت گریه صدایش قطع شده است و چند بار که صدایش زدهایم، صدایش دیگر شنیده نمیشود. خانم همسایهی ما گفت ممکن است برایش اتفاقی افتاده باشد. پس از دریافت این تماس فقط خدا میداند که چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم. با تمام فشاری که روی قلبم بود تمام راه دعا کردم که او را بار دیگر زنده و سالم ببینم, اینکه چگونه خود را به خانهی پدرم رساندم, خودش یک معما بود. هرچه خواهرم را صدا زدم جواب نداد. از نگرانی سردرد گرفته بودم. از خانه بیرون شدم و تقریبا چند منطقهی مزدحم شهر را گشتم تا در نهایت پدرم را پیدا کردم. با گریه گفتم حال خواهرم خوب نیست. صدایش زدم جواب نداد. از او خواهش کردم که کلید خانه را بدهد اما قبول نکرد. مرا متهم کرد که دروغ میگویم. حتی خودش هم با من نیامد تا دروازه خانه را باز کند. با گریه و دعا به خانه برگشتم. دوباره و دوباره خواهرم را صدا زدم بعد از تحمل چند ساعت استرس و گریه، هنگامی که داشتم از خوب بودن حالش ناامید میشدم گفت: «چه مایی؟» اول فکر کردم توهم زدهام اما همینکه دوباره صدایش را شنیدم گویی خون در رگهایم دوباره پمپ شد. از خوشحالی ده بار برایش گفتم جان خواهر، عزیز دل خواهر. با او کم کم حرف زدم. دلداریاش دادم و به او غذا و آب فرستادم. آنجا نشستم تا کاملا خاطرم از سالم بودنش جمع شود. به او دلداری دادم که پدر میآید و حتما دروازه اتاق را باز میکند. از همسایهها خواهش کردم که اگر پدرم خواست او و برادر کوچکام را اذیت کند، جلویش را بگیرد و یا به ما اطلاع بدهد و خودم به خانهی پدربزرگم برگشتم.
خواهر و برادر کوچکم چهار ماه با پدرم تنها بودند و در این مدت هر دو بشدت شکنجه شده بودند. برادرم را که قبل بیرون کردن مادرم ختنه کرده بودیم، به دلیل کتکهای پدرم شدیدا حالش وخیم بود. من روزها بدون آنکه پدرم مطلع شود به دیدن شان میرفتم و گاهی شبها تا پشت دروازه حویلی میرفتم و شدیدا میخواستم آنها را ببینم اما پدرم اجازه نمیداد. همه بشدت نگران آن دو بودیم. گاهی که بخاطر پدرم پس از ساعتها انتظار موفق به دیدن خواهر و برادرم نمیشدم و برمیکشتم، مادربزرگم میگفت: «حتما تو درست در نمیزنی که در را باز نمیکند.» من نگرانی همه را درک میکردم اما من نیز کاری از دستم ساخته نبود. پدرم به ما اجازه نمیداد حتی یکبار آنها را ببینیم. من فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم و برایشان پنهانی آب و غذا بفرستم. سخت بود اما همینکه زنده بودند خدا را شکر میکردم...
👤نویسنده: #طیبه_مهدیار
📚نشر: در سایت رسانه خبری گوهرشاد
ادامه داستان را در لینک زیر بخوانید: 👇
https://gowharshadmedia.com/?p=8608
رسانه گوهرشاد
پدر شکنجهگر؛ روایت خانوادهای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کردهاند(۱۲) - رسانه گوهرشاد
پس از آمدن مادرم به خانهی پدربزرگم، نگرانی من نسبت به خواهر و برادرم بیشتر شد. آنها بیشتر از چهار سال سن نداشتند و همینکه با پدرم تنها بودند، کافی بود تا نسبت به سلامتیشان نگران شوم. بیشتر تلاش میکردم به آنها سر بزنم. پدرم دستفروش بود. وسایل دست دوم…
همه فکر میکنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلا باید سوخت و ساخت و نیز فعلا باید حقارت را تحمل کرد، ولیکن این همه موقتی است و بالاخره یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد.
بلی، يک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده میکنیم، مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه میآورد که: آدم بیش از یک بار به دنیا نمیآید و این عمر یکباره و منحصر بهفرد را نیز دائم در موقت بودن و در انتظار روزی بسر میبرد که زندگی واقعی شروع شود...
#تکه_کتاب
📚 نان و شراب
👤 اینیاتسیو سیلونه
بلی، يک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده میکنیم، مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه میآورد که: آدم بیش از یک بار به دنیا نمیآید و این عمر یکباره و منحصر بهفرد را نیز دائم در موقت بودن و در انتظار روزی بسر میبرد که زندگی واقعی شروع شود...
#تکه_کتاب
📚 نان و شراب
👤 اینیاتسیو سیلونه
تا زمانی که تودۀ مردم برای بهبود حال
یکدیگر احساس مسئولیت نمیکنند
در آن جامعه هرگز عدالت اجتماعی
تحقق نخواهد یافت !!
#هلن_کلر
@Navae_Del1401
یکدیگر احساس مسئولیت نمیکنند
در آن جامعه هرگز عدالت اجتماعی
تحقق نخواهد یافت !!
#هلن_کلر
@Navae_Del1401
#داستانک
پسرکی جلوی خانمی را
میگیرد و با التماس میگوید :
خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد!
پسرک گفت، زیباست،چه کفش های
قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و با غرور گفت :
بله، برادرم برایم خریده است،
دوست داشتی جای من بودی ؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم …
آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت
@Navae_Del1401
پسرکی جلوی خانمی را
میگیرد و با التماس میگوید :
خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد!
پسرک گفت، زیباست،چه کفش های
قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و با غرور گفت :
بله، برادرم برایم خریده است،
دوست داشتی جای من بودی ؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفش میخریدم …
آدم ها را با آرزوهاشون باید شناخت
@Navae_Del1401
دیوانه ها؛
با خودشان حرف نمی زنند!
آن ها فقط تمام روز را؛
به کسی که نیست،
بلند بلند فکر می کنند...❤️
با خودشان حرف نمی زنند!
آن ها فقط تمام روز را؛
به کسی که نیست،
بلند بلند فکر می کنند...❤️
#نزار_قبانی یه تعریف قشنگ داره از آدمهایی که معجزهوار وارد زندگیمون شدن که میگه:
«تولد من تویی
و پیش از تو
به یاد نمیآورم که وجود داشتهام....»♥
@Navae_Del1401
«تولد من تویی
و پیش از تو
به یاد نمیآورم که وجود داشتهام....»♥
@Navae_Del1401
اسکارلت! من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته، همان است که اول داشتهام.
آنچه که شکست، شکسته
و من ترجیح میدهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود، حفظ کنم تا اینکه آن تکهها را به هم بچسبانم و تا وقتی زندهام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...
📚 بر باد رفته
👤مارگارت میچل
@Navae_Del1401
آنچه که شکست، شکسته
و من ترجیح میدهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود، حفظ کنم تا اینکه آن تکهها را به هم بچسبانم و تا وقتی زندهام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...
📚 بر باد رفته
👤مارگارت میچل
@Navae_Del1401