نواي دل
658 subscribers
587 photos
290 videos
37 files
94 links
📚 کانال پر از داستان ها و رمان جذاب و متنوع.
اینجا همه چیز از عاشقانه تا آموزنده و هیجان انگیز
و بهترین آثار ادبی در قالب داستان کوتاه🔥
را پوشش میدهد.
با ما همراه شوید.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
Download Telegram

هیچ تکیه گاهی
محکم تر
از شونه های خودت نیست...
زن شی نیست
آرایش غلیظ و رژ قرمز نیست
زن شب با شکوه عروسی
زن پا به ماه و درد زایمان نیست
زن درد زانو و نقرص و قرص عصاب نیست
زن ملاقات خصوصی و
پیام های آخر شب نیست
زن معامله بین دو خانواده نیست
زن وجود دارد
انتخاب دارد
حق دارد
افتخار دارد
زن روح دارد،
زن را آنگونه هست باید دید.
زن تجلی روح رحمانیت خداست.
تجلی آفریننده بودن خداست.

#روایت
#پدر_شکنجه_گر
قسمت #یازدهم

نویسنده: #طیبه_مهدیار

@Navae_Del1401
▫️ #روایت
▫️ #پدر_شکنجه_گر

_قسمت #یازدهم

مقدمه:
این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب وجدان و خجالت باید به زندگی خود با عزم و اراده ای بیشتر ادامه بدهند. اهداف بلند و رویای شان را دنبال کنند و این تنها انتقام است که می‌توان از زندگی گرفت. شرمندگی نثار کسانی است که مقام و شان زن را نمی‌داند و محبت و آرامش را می‌گیرند و خشم و عذاب را در روح لطیف زنانه شان تحمیل می‌کنند.

_________🌸

در یکی از شب‌هایی که از خانه بیرون انداخته شده ‌و در کوچه کنار دروازه‌ی حویلی‌مان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه‌ که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشه‌ای خزیدم. از نگاه‌ها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقب‌تر می‌رفتم او جلوتر می‌آمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانه‌ام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمی‌آیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازه‌ی حویلی‌مان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را می‌کشید و من باز به دروازه‌ی خانه می‎کوبیدم و درخواست کمک می‌کردم. چند متری مرا روی خاک‌ها کشید و من فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون می‌کرد، نباید توقع می‌داشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانه‌های‌شان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس می‌کردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه می‌کردم. همسایه‌هایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازه‌ی حویلی‌مان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریاد‌های من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرف‌هایش آرام کرد.

هنگامی که صبح پدرم دروازه‌ی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه می‌کند و کلی حرف‌های زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بی‌گانه نسپارد. مادربزرگم خانه‌ی خودش رفت و من نیز به طبقه‌ی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزه‌ی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او می‌خواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسر‌های زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختی‌های زیاد آن‌ها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانه‌ی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همان‌ها را برداشتم و به خانه‌ی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.

از آن پس در خانه‌ی پدربزرگم بودم و تمام سعی‌ام را می‌کردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانه‌ی پدربزرگم از آن شکنجه‌ها و شب بیرون ماندن‌ها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچک‌ام خواب را از چشمانم ربوده بود. شب‌ها تا دیر وقت خوابم نمی‌برد. به آن‌ها فکر می‌کردم و از اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد کلافه بودم. برای‌ شان هر شب دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم مراقب‌شان باشد. تقریبا تمام روز‌ها به خانه‌ی پدرم می‌رفتم تا از سلامتی آن‌ها مطمئن شوم. خیلی تلاش می‌کردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعت‌ها منتظر می‌ماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانواده‌ام سر بزنم...

👤 نویسنده : #طیبه_مهدیار
📚 نشر در سایت رسانه خبری #گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید:👇

https://gowharshadmedia.com/?p=8370
یک بار آن وقت‌ها که خیلی کوچک بودم،
از درختی بالا رفتم
و از سیب‌های سبزِ کال خوردم،
دلم باد کرد و مثل طبل سفت شد،
خیلی درد می‌کرد.

مادرم گفت: اگر صبر می ‌کردم تا سیب‌ها برسند، مریض نمی‌شدم.

حالا هر وقت چیزی را از ته دل می‌خواهم،
سعی می‌‌کنم حرف‌های او را
در مورد سیبِ کال یادم باشد...

📚 بادبادک‌باز
خالد حسینی


@Navae_Del1401
کلامم
طعم دلتنگۍ
سڪوتم رنگ غم دارد ...
به هر در میزنم اما
تو را این قصه کم دارد...

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

#صبح_بخیر
@Navae_Del1401
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_کوتاه

نقطه گذاری

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد.

تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟؟؟

برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.

خواهر او که موافق نبود، آن را اینگونه نقطه گذاری کرد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد:تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.

پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.



@Navae_Del1401
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم
او را تماشا کردم.
دو سال گذشت.
جیبهایم خالی بود
و من هنوز عاشق فروغ بودم.
گرسنگی از یادم رفته بود.

یک روز فروغ پرسید:
«کی ازدواج می‌کنیم؟»

گفتم:
«اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کله‌ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم
و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.
هر دومان یخ می‌زنیم.
بیشتر از حالا پیش همیم
اما کمتر از حالا همدیگر را می‌بینیم. نمی‌توانیم ببینیم.
فرصت حرف زدن با هم را نداریم.
در سیاله‌ی زندگی دست و پا می‌زنیم، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می‌رود
و گرسنگی جایش را می‌گیرد...!»

📚 عشق روی پیاده‌رو
مصطفی_مستور

@Navae_Del1401
نواي دل pinned «▫️ #روایت ▫️ #پدر_شکنجه_گر _قسمت #یازدهم مقدمه: این قسمت از داستان تقدیم میکنیم به تمام نازنین دخترهای افغانستان که در خفای شب های تاریک روزگار قربانی خشنونت های متعدد بودند، که فکر نکنند اگر مورد خشونت و بدرفتاری کسی قرار گرفته تقصیر آنهاست و بدون عذاب…»

جان ببر آنجا که دلم برده ای...!!

#مولانا
Be someone who fights for her own ascent, not the downfall of others.

کسی باش که برای صعود خودش میجنگد،نه سقوط بقیه.....
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

#مولانا
من ندارم غصّه‌ی شب‌های بی‌مهتاب را
چون که خورشید دو چشمت گشته بر من آشکار

#شیدا_التیام


@Navae_Del1401
💌 بعضی روزهای زندگی مون
هزار سال سن دارند،
بس که زندگی شان کردیم.



#طیبه_مهدیار
همه اینقدر در سعی برنده شدن هستیم که یاد مان رفته هدف اصلی به دنیا آمدن زندگی کردن است‌. برنده شدن در مسابقه که همه را پشت سر بگذاریم زیادی جلو زده ایم‌.
برای زندگی کردن کافی است همدیگر را گم نکنیم، بقیه اسباب و وسایل خودشان فراهم می‌شوند. می آیند و می‌روند.
قدر با هم بودن های مان را بدانیم‌.

#طیبه_مهدیار
#صبح_بخیر
گل لبخند تان خندان
💌❤️
خودم گفتم برو امّا نرو!من بی تو آشوبم
دراین مردابِ پرتردید و پرابهام مصلوبم!

بمانی دردِ بی درمان،نمانی میکُشی من را
جدال عقل واحساس است ومن بی جنگ مغلوبم!

نباشی خنده هایم دردواشکم هم پراز درد است
نه لبخندی،نه اشکی،من تظاهرمیکنم خوبم!

میانِ راه وبیراهه،پریشان مانده قلبِ من
فریبی یاحقیقت داری ای رویای مطلوبم؟

تو عشقی یا هوس،منطق،جنون،یا وهم و تردیدی؟!!
نمی دانم؛برو!یا نه،بمان!من بی تو آشوبم!

طاهره اباذری هریس


                 

@Navae_Del1401

.
#داستان_کوتاه

روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آن‌ها خواست که در این کار از هیچ‌کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسه‌ای برداشته و به‌سوی باغ به راه افتادند…
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و باکیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه‌ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آن‌ها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه را با میوه‌ها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی‌دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود…
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه‌هایی که پرکرده‌اند بیاورند…
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسه‌اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچ‌کس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آن‌ها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوه‌های خوبي که جمع‌آوری کرده بود می‌خورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. ‎اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوه‌های تازه‌ای که جمع‌آوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد.
 حال از خود بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟
بر اساس فرضیه‌ی هیواورت، هزاران دنیای موازی مشابه دنیای ما وجود دارد. امیدوارم در یکی از این هزاران دنیا، من را انتخاب کرده‌باشی...
.