نواي دل
658 subscribers
587 photos
290 videos
37 files
94 links
📚 کانال پر از داستان ها و رمان جذاب و متنوع.
اینجا همه چیز از عاشقانه تا آموزنده و هیجان انگیز
و بهترین آثار ادبی در قالب داستان کوتاه🔥
را پوشش میدهد.
با ما همراه شوید.


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مثل دیروز ترا دوست ندارم دیگر
متحول شده ام دوست ترت میدارم 💚💜

#Text
#Bio
.
#داستانک

ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی
به مادرش داد، گفت: این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در
چشم داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛
آموزش او را خود بر عهده بگیرید!

سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای‌ در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد!
آن را درآورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است؛‌ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! ادیسون ساعت ها گریست و
در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.

#پندانه

@Navae_Del1401
بعضی دردها ورنج ها هست که از با ما بس بودن عادت کردیم به آزار شان‌.
این رنج ها عجیب ماندگاری شان زیباست!
این ها نه خاطره اند و نه تجربه...
تکرار لحظه های زیسته ماست، آنگونه که می‌خواستیم نه آنگونه که باید باشد.

#طیبه_مهدیار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#تکه_کتاب

همه فکر می‌کنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلا باید سوخت و ساخت و نیز فعلا باید حقارت را تحمل کرد، ولیکن این همه موقتی است و بالاخره یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد.

بلی، يک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده می‌کنیم، مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه می‌آورد که: آدم بیش از یک بار به دنیا نمی‌آید و این عمر یک‌باره و منحصر‌ به‌فرد را نیز دائم در موقت بودن و در انتظار روزی بسر می‌برد که زندگی واقعی شروع شود...


📚 نان و شراب
اینیاتسیو سیلونه


@Navae_Del1401
امروز
و فردا و فرداهای دیگر
برتو مبارک.

🍂 #طیبه_مهدیار
#صبح
.
این ساعت، این هوا،‌ این فصلِ زیبا، نیازی نیست دلیلی برایِ غصه خوردن پیدا کنید.
هرکه رفت خدا به همراهش، دستِ خودتان را بگیرید و خود را به یک قدم زدن در این هوایِ یک نفره دعوت کنید، باور کنید بستنی خوردن با خودتان در این هوا ، شکلک در آوردن برایِ بچه هایِ توی کوچه، بیرون آوردنِ لباس هایِ قدیمی که در جیبش پولِ خورد باشد، آشِ رشته یِ خانه ی مادربزرگ، همه و همه به فکر و خیالِ  کسی که حتی لیاقتِ دوست داشتن را نداشت ارجحیت داره ...

#سحر_رستگار

#جمعه_مبارک 💐

@Navae_Del1401
.

شبی شاید رها کردم، جهانِ چون سرابم را
کسی اینجا نمی فهمد من و حالِ خرابم را

اگرچه سخت بیزارم ازاین تقدیرِسَرخورده
ولی می گیرم ازدنیا، همه حق و حسابم را

شدم مأیوس باظلمی که از اطرافیان دیدم
همان هایی که می دیدند،غَمِ پشتِ نقابم را

چراسهم من ازدنیا، عذاب و دل شکستن شد!؟
کسی می داند آیا این سوالِ بی جوابم را !؟

میان عقل و احساسم، همیشه دل موفق شد
به شدّت می دهم، دائم تقاصِ انتخابم  را

هجوم واژه ها در ذهن و دستی بر قلم دارم
«که تسکین میدهد داروی شعرم،اضطرابم را»
 
              
              @Navae_Del1401
#روایت
#پدر_شکنجه_گر

بارها به چشم خود دیدم
سودای پرپر شدن زندگی را

#طیبه_مهدیار

@Navae_Del1401
#روایت
#پدر_شکنجه_گر

قسمت #دهم

از دیدن صحنه‌ی روبرویم اشکم چکید. پدرم یونیفرم مکتبم را پاره کرده بود و داشت با تکه‌ای ازآن جایی را تمیز می‌کرد و به من نگاه می‌کرد. از گریه به زمین نشستم و به ناچاری و بدبختی‌های خودم ضجه زدم. پدرم خیلی خونسرد به من گفت دیگر چیزی نداری که با آن به مکتب بروی، پس برای ازدواج آماده شو. اشک‌هایم را پاک کردم و به پدرم گفتم من ازدواج نمی‌کنم. من هنوز کوچک هستم و هیچ درکی از ازدواج ندارم. سعی کردم خیلی آرام و منطقی با او حرف بزنم. گفتم پدر جان! مادرم خیلی کوچک بود که ازدواج کرد و مشکلات بسیاری را تجربه کرد. شاید اگر سواد می‌داشت می‌توانست کار کند و شماری از مشکلات حل می‌شد. دوست ندارم زن توسری خوری باشم. دوست دارم درس بخوانم و برای خودم آینده‌ی خوبی رقم بزنم. از شما، مادر و خواهر و برادرم حمایت کنم. پدرم باز مخالفت کرد و مرا فحش داد. گفتم دوست ندارم مثل مادرم زجرکش شوم و هر روز کتک بخورم. چه کسی با عروسی خوشبخت شده که من شوم؟ به مادرم اشاره کردم و گفتم آیا او خوشبخت شده؟ نخیر و باز پدرم عصبانی شد و فحش داد. بحث ما پایان یافت و جالب بود که پدرم مرا لت و کوب نکرد. در دلم خوشحال شدم و به خودم آفرین گفتم که توانستم منطقی حرف بزنم. تصمیم گرفتم از این به بعد روش منطقی را در پیش بگیرم و سکوت نکنم. اما همه چیز خیالی بیش نبود.

نیمه‌های همان شب بود. خواب بودم که یک دفعه با ضربات کتری(چای­جوش) از خواب پریدم، پدرم چنان با آن کتری مرا می­زد که کتری از قیافه افتاد و کج وکوله شد. حتی فرصت نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مرا از طبقه‌ی دوم که خانه‌ی خودمان بود، بیرون کرد و به سمت پله‌های طبقه‌ی اول کشید. از سه چهار پله سُرخوردم و حسابی زخمی شدم. او باز دست از سرم برنداشت. از موهایم گرفت و مرا کشان کشان به سمت حمام طبقه‌ی پایین برد. دروازه‌ی حمام را باز کرد و مرا در آن زندانی کرد. داشتم از درد و شوکی که به یکباره به من وارد شده بود، در خود می‌پیچیدم. با خود گفتم حتی جانی‌ترین مجرمان هم اینگونه شکنجه نمی‌شوند. حداقل بیدارند و در عالم خواب و کاملا بی‌دفاع مورد حمله قرار نمی‌گیرند. سمت راست سرم بشدت درد می‌کرد. دعا کردم که آسیبی به مغزم وارد نشده باشد. ترسیدم از اینکه معیوب شوم و دیگر حتی نتوانم راه بروم و یا دیگر نتوانم خودم از پس کارهایم برآیم و دیگران به من غذا بدهند. چند ساعت در آن حمام بودم. خانم همسایه‌ طبقه‌ی پایین آمد و دروازه‌ی حمام را باز کرد. پدرم دست مرا گرفت و به خانم همسایه ما گفت: «بیا این دختر را برای شوهرت بگیر.» مادرم هم پا به پای من گریه می‌کرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. این نخستین باری نبود که این حرف را به خانم همسایه ما می‌زد. پدرم از زمانی که بالغ شده بودم شروع کرد به اینکه باید عروسی کنم و حین لت و کوب هر کسی مرد یا زن؛ اگر حرفی می‌زد فوری می‌گفت بیا این دختر را برای خودت یا پسرت بگیر. عادت کرده بود هر باری که مرا از خانه بیرون می‌کرد، مرا به همه عرضه می‌کرد. آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که برای همه بخصوص همسایه‌ها عادی شده بود.

روزهای بعد کار به جایی رسید که همسایه‌ها برای گرفتن من به نزد پدرم آمدند و هرکس برای گرفتن من به پسرش یا به عنوان همسر دوم یا سوم به خود، جمع شده و مزایده به راه انداختند. من در اتاقی دیگر نشسته بودم. آن روز‌ها پدرم بخاطر حیله خود، کتک زدن مرا موقتاً به وقت دیگری موکول کرده بود. سر و صدای شان مشخص بود. هرکس به اندازه‌ی توانش برای خرید من قیمتی را پیشنهاد می‌داد. یکی می‌گفت دو صد هزار افغانی دیگری می‌گفت به سه صد هزار افغانی این دختر را به پسرم بده. پدرم در میان آن جمع صدایش می‌آمد سرگرم چانه زدن بود. صدای خنده‌هایش و با خنده می‌گفت: «نه، پنج لک (پنج صد هزار افغانی) کمتر نمی‌شود.» من آن لحظه حس کالایی را داشتم که از خود اراده‌ای ندارد و سزاوار فروختن است. دیگر غروری برایم باقی نمانده بود, با این حال خود را ناچار احساس می‌کردم و می‌دانستم که سرنوشت من در دستان خودم نیست. بنا هرآنچه در بیرون از آن خانه در حال وقوع بود از اراده‌ی من خارج و هیچ کدام انتخاب من نبودند...

نویسنده: #طیبه_مهدیار
نشر: سایت خبری رسانه #گوهرشاد

ادامه داستان را در لینک زیر مطالعه نماید: 👇

https://gowharshadmedia.com/?p=8216
پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۰)
_ به چه می‌خندی؟
+ به رویاهام! 🥹💔
میگم ولی کاش
چشم ها هم غم پاک کن می‌داشت.
مثل برف پاک کن... ❤️‍🩹

#TEXT
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من از میانِ سنگ هم،
جوانه خواهم زد ..
و از ورایِ سقوط؛ #من ؛طلوع‌خواهم‌ کرد
هزار دفعه هم اگر زمین بخورم
هزار دفعه قوی‌تر،
شروع خواهم کرد ..


#آغاز_ هفته_ تان_نیک 💚
#تکه_کتاب

همه‌کاره و همه‌چیزدان نباشید!
آنچه زندگی را غنی می‌سازد
چیزهایی نیستند
که به آن اضافه می‌کنید،
بلکه چیزهایی هستند
که از آن حذف می‌کنید.

آنچه زمانه‌ی ما را تهدید می‌کند
انفجار اطلاعات نیست،
بلکه انفجار انواع نظرات مختلف است.

آزادی واقعی یعنی این‌که، مجبور نباشید
در مورد همه‌چیز و همه‌کس نظری داشته باشید،
نگران این نباشید که
بی‌نظر بودن نشانه‌ی ضعف شماست،
برعکس این نشانه هوش و بلوغ شماست...!

📚 هنر خوب زیستن
رولف دوبلی

@Navae_Del1401