یکدله گوش نکردن
وقتی گوش کردن من خالص نیست؛ یکدله نیست؛ چنان است که من دارم به صدای خاطرات مردهٔ خود گوش می کنم.
مثل اینکه آواز امروز به این درد میخورد که ذهن مرا از حال منفک نماید و آن را به خاطرات تلخ و شیرین گذشته ام ببرد. و این یعنی یک ارتباط مرده با زندگی. و در شرایط حاکمیت هویت فکری جز این نمی تواند باشد!
وسیلهٔ ارتباط من با زندگی هویت فکری است. و این اصلاً ارتباط نیست؛ بلکه یک مقدار تصویر کهنه و مرده است.
و بدیهی است که وقتی من از طریق آن و به وسیلهٔ آن به زندگی نگاه می کنم، همه چیز را کهنه می بینم؛ تکراری و بصورت خاطره می بینم!
کتاب «زندگی ومسائل»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
یکدله گوش نکردن
وقتی گوش کردن من خالص نیست؛ یکدله نیست؛ چنان است که من دارم به صدای خاطرات مردهٔ خود گوش می کنم.
مثل اینکه آواز امروز به این درد میخورد که ذهن مرا از حال منفک نماید و آن را به خاطرات تلخ و شیرین گذشته ام ببرد. و این یعنی یک ارتباط مرده با زندگی. و در شرایط حاکمیت هویت فکری جز این نمی تواند باشد!
وسیلهٔ ارتباط من با زندگی هویت فکری است. و این اصلاً ارتباط نیست؛ بلکه یک مقدار تصویر کهنه و مرده است.
و بدیهی است که وقتی من از طریق آن و به وسیلهٔ آن به زندگی نگاه می کنم، همه چیز را کهنه می بینم؛ تکراری و بصورت خاطره می بینم!
کتاب «زندگی ومسائل»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
ترازوی «دوستت دارم»
ارتباط باطنی من با اخلاقیات حسنه و مورد تجلیل، از بُعد خودم این است که آنها را وسیلۀ نمایش "هستی" قرار بدهم؛ علامت آنهاست که بکار "هستی" من میآید؛ ولی انتظارم از تو و دیگران عمل به آنهاست. وقتی تو "دوستی"ات را از من دریغ میکنی و من - که قبلاً به حرمت و تقدس دوستی قسم میخوردهام - دشمن تو میشوم، آیا معنایش جز این است که من از اول هم قصد دادن دوستی به تو را نداشتهام، بلکه هدفم گرفتن دوستی تو بوده است؟
من با شیوۀ "دوستت دارم"، تو را فریب میدادهام برای اینکه تو مرا دوست بداری؛ کما اینکه وقتی تو از ابراز دوستی نسبت به من خودداری کردی، دیگر موجبی برای توسل من به آن شیوۀ فریب باقی نماند؛ معامله و رابطه قطع شد و دیگر نیازی به سنگ و ترازوی وزن کردن "دوستی" نداریم.("دوستت دارم" و "من بیشتر دوستت دارم" نوعی سنگ و ترازو است.)
کتاب «هله»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
ترازوی «دوستت دارم»
ارتباط باطنی من با اخلاقیات حسنه و مورد تجلیل، از بُعد خودم این است که آنها را وسیلۀ نمایش "هستی" قرار بدهم؛ علامت آنهاست که بکار "هستی" من میآید؛ ولی انتظارم از تو و دیگران عمل به آنهاست. وقتی تو "دوستی"ات را از من دریغ میکنی و من - که قبلاً به حرمت و تقدس دوستی قسم میخوردهام - دشمن تو میشوم، آیا معنایش جز این است که من از اول هم قصد دادن دوستی به تو را نداشتهام، بلکه هدفم گرفتن دوستی تو بوده است؟
من با شیوۀ "دوستت دارم"، تو را فریب میدادهام برای اینکه تو مرا دوست بداری؛ کما اینکه وقتی تو از ابراز دوستی نسبت به من خودداری کردی، دیگر موجبی برای توسل من به آن شیوۀ فریب باقی نماند؛ معامله و رابطه قطع شد و دیگر نیازی به سنگ و ترازوی وزن کردن "دوستی" نداریم.("دوستت دارم" و "من بیشتر دوستت دارم" نوعی سنگ و ترازو است.)
کتاب «هله»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
آدم می تواند نویسنده کتاب عرفانی و روانشناسی باشد، در عین حال کور و بیمار هم باشد.
محمدجعفر مصفا
کتاب «زندگی و مسائل»
@Mossaffadotcom
آدم می تواند نویسنده کتاب عرفانی و روانشناسی باشد، در عین حال کور و بیمار هم باشد.
محمدجعفر مصفا
کتاب «زندگی و مسائل»
@Mossaffadotcom
اگر ما چه آگاهیای نسبت به "هویت فکری" پیدا کنیم، هویت فکری از بین میرود؟
این آگاهی که هویت فکری یک پدیدهٔ هوایی و مجازی است.
محمدجعفر مصفا
کتاب «زندگی و مسائل»
@Mossaffadotcom
اگر ما چه آگاهیای نسبت به "هویت فکری" پیدا کنیم، هویت فکری از بین میرود؟
این آگاهی که هویت فکری یک پدیدهٔ هوایی و مجازی است.
محمدجعفر مصفا
کتاب «زندگی و مسائل»
@Mossaffadotcom
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آغاز ثبتنام
دورهٔ جدید خودشناسی
+ محتوای دوره در تصویر فوق آمده است.
+ تمامی اطلاعات مورد نیاز و شرایط ثبتنام را با پیام به خانم صبا، (فقط در تلگرام) میتوانید دریافت کنید.
در قسمت نظرات پیام نفرستید.
راه وارد شدن در دورهها و کلاسهای این سایت، از طریق ورود به این دوره است.
@Panevisdotcom
آغاز ثبتنام
دورهٔ جدید خودشناسی
+ محتوای دوره در تصویر فوق آمده است.
+ تمامی اطلاعات مورد نیاز و شرایط ثبتنام را با پیام به خانم صبا، (فقط در تلگرام) میتوانید دریافت کنید.
در قسمت نظرات پیام نفرستید.
راه وارد شدن در دورهها و کلاسهای این سایت، از طریق ورود به این دوره است.
@Panevisdotcom
هرجا باشی روی زمین خدایی؛ نه زمین آمریکا، هند یا ایران. اینجا و آنجایی در کار نیست. خداوند زمین را با مرزهایی که ما انسانهای ناجور و ناهنجار درست کردهایم نیافریده است. قلدرهایی از قبیل چنگیز و تیمور صدها و هزاران سال پیش راه میافتاده اند و تا آنجا که زورشان به قلدرهای دیگر میرسیده است پیش میرفتهاند و اسم آخرین جایی که میخ خیمههایشان را میکوبیدهاند میگذاشتند مرز ترکمنستان و روسستان و زابلستان و بهمانستان. زمین تقسیمنشدهٔ خدا را به این شکل زورکی قطعه قطعه و مرزبندی کردند.
و حالا من و تو انسان انتلکتوئل به ماه رفته و زیر خیلی چیزهای مهمتر زده، این مرزها را مرزها را به صرف طولانی شدن یک سنت چنگیزی طوری پذیرفتهایم و میپذیریم که انگار این موضوع یک مبنای طبیعی، لایتغیر، ازلی و ابدی، و حتی خدایی دارد.
کتاب «زندگی و مسائل»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
هرجا باشی روی زمین خدایی؛ نه زمین آمریکا، هند یا ایران. اینجا و آنجایی در کار نیست. خداوند زمین را با مرزهایی که ما انسانهای ناجور و ناهنجار درست کردهایم نیافریده است. قلدرهایی از قبیل چنگیز و تیمور صدها و هزاران سال پیش راه میافتاده اند و تا آنجا که زورشان به قلدرهای دیگر میرسیده است پیش میرفتهاند و اسم آخرین جایی که میخ خیمههایشان را میکوبیدهاند میگذاشتند مرز ترکمنستان و روسستان و زابلستان و بهمانستان. زمین تقسیمنشدهٔ خدا را به این شکل زورکی قطعه قطعه و مرزبندی کردند.
و حالا من و تو انسان انتلکتوئل به ماه رفته و زیر خیلی چیزهای مهمتر زده، این مرزها را مرزها را به صرف طولانی شدن یک سنت چنگیزی طوری پذیرفتهایم و میپذیریم که انگار این موضوع یک مبنای طبیعی، لایتغیر، ازلی و ابدی، و حتی خدایی دارد.
کتاب «زندگی و مسائل»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
سه موضوع اساسی هست که هر چه آگاهی ما نسبت به آنها گسترش بیشتری پیدا کند از فشار و قدرت هویت فکری کاسته میشود:
۱. آگاهی هر چه وسیعتر نسبت به نوع شیوهها و فریبهایی است که ذهن در کار خودش میکند یا بگوئیم شناخت شیوههایی است که اصل انطباق توسط جامعه بر ذهن فرد تحمیل میکند.
۲. شناخت گستردهی اثرات مخرب ناشی از فریبها و بازیهای ذهن است.
۳. فریبها، تحریفها، و موانعی که مخل شناخت و رهایی میگردند.
چه موانعی وجود دارد که اجازه نمیدهد که رهایی صورت بگیرد؟ مثلاً یکی از موانعش انواع شرطیشدگیهاست.
این سه موضوع ارتباط پیوسته و نزدیکی با یکدیگر دارند، یعنی بر یکدیگر اثر میگذارند و یکدیگر را تشدید میکنند.
برگرفته از کتاب «آگاهی»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
سه موضوع اساسی هست که هر چه آگاهی ما نسبت به آنها گسترش بیشتری پیدا کند از فشار و قدرت هویت فکری کاسته میشود:
۱. آگاهی هر چه وسیعتر نسبت به نوع شیوهها و فریبهایی است که ذهن در کار خودش میکند یا بگوئیم شناخت شیوههایی است که اصل انطباق توسط جامعه بر ذهن فرد تحمیل میکند.
۲. شناخت گستردهی اثرات مخرب ناشی از فریبها و بازیهای ذهن است.
۳. فریبها، تحریفها، و موانعی که مخل شناخت و رهایی میگردند.
چه موانعی وجود دارد که اجازه نمیدهد که رهایی صورت بگیرد؟ مثلاً یکی از موانعش انواع شرطیشدگیهاست.
این سه موضوع ارتباط پیوسته و نزدیکی با یکدیگر دارند، یعنی بر یکدیگر اثر میگذارند و یکدیگر را تشدید میکنند.
برگرفته از کتاب «آگاهی»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
تفاوت صبر و انتظار
چرا صبر کلید و مفتاح رهایی دانسته شده است؟
صبر حالتی است که در آن ذهن به "خواستن" و" شدن"؛ و "طلبیدن" نمیاندیشد.
صبر ضد "انتظار" است. در "انتظار"، ذهن ناآرام است، چیزی را در آینده جستجو میکند. اما صبر کیفیتی است که در آن انسان وضع موجود خود را میپذیرد. و در این صورت کاری با آینده ندارد.
"صبر"چیزی است مترادف با "نخواستن" و چنگ نینداختن.
و مولوی می گوید همانطور که اسارت انسان، تشکیل "خود" و از دست رفتن اصالت او با "خواستن" و آزمندی شروع می شود، رهایی از اسارت "خود" نیز در صبر و نخواستن است.
«با پیر بلخ»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
تفاوت صبر و انتظار
چرا صبر کلید و مفتاح رهایی دانسته شده است؟
صبر حالتی است که در آن ذهن به "خواستن" و" شدن"؛ و "طلبیدن" نمیاندیشد.
صبر ضد "انتظار" است. در "انتظار"، ذهن ناآرام است، چیزی را در آینده جستجو میکند. اما صبر کیفیتی است که در آن انسان وضع موجود خود را میپذیرد. و در این صورت کاری با آینده ندارد.
"صبر"چیزی است مترادف با "نخواستن" و چنگ نینداختن.
و مولوی می گوید همانطور که اسارت انسان، تشکیل "خود" و از دست رفتن اصالت او با "خواستن" و آزمندی شروع می شود، رهایی از اسارت "خود" نیز در صبر و نخواستن است.
«با پیر بلخ»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
مبالغه
واکنش های یک انسان آزاد و خردمند، متناسب با موضوعات است، خشم ونفرت چه تناسبی با حمله یا دفاع دارد؟ در بروز خشم و نفرت پای هویت فکری در کار است. نیازها، خصوصیات و اقتضائاتی در این پدیده هست که منجر به خشم و نفرت میگردد.
مثلا یکی از نیازها یا اقتضائات آن، مبالغه است. مبالغه در هر زمینه نقش خاصی دارد، مثلا انسان میل دارد ناتوانی خود را فوق العاده شدید بداند تا توجیهی باشد برای حفظ پایگاه.
میل دارد حقارت خود را خیلی شدید تصور کند تا محرکی باشد برای دویدن و دست یافتن به ارزشها.
خشم و نفرت نیز موتور نیرومندی است که انسان را حرکت میدهد. بنابراین باید حتی بطور عمدی آنرا در خود تقویت کنیم. وقتی کسی ضربهای به تو میزند چرا اولاً بارها و بارها آنرا در ذهنت، تکرار میکنی؟، ثانیا چرا میل داری ضربه را یا اهانتی را که به تو شده است، سنگینتر از آنچه واقعاً هست تصور کنی؟
آیا نمی خواهی به این طریق مستمسکی برای خشم و نفرت ورزیدن داشته باشی؟
برگرفته از کتاب «رابطه»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
مبالغه
واکنش های یک انسان آزاد و خردمند، متناسب با موضوعات است، خشم ونفرت چه تناسبی با حمله یا دفاع دارد؟ در بروز خشم و نفرت پای هویت فکری در کار است. نیازها، خصوصیات و اقتضائاتی در این پدیده هست که منجر به خشم و نفرت میگردد.
مثلا یکی از نیازها یا اقتضائات آن، مبالغه است. مبالغه در هر زمینه نقش خاصی دارد، مثلا انسان میل دارد ناتوانی خود را فوق العاده شدید بداند تا توجیهی باشد برای حفظ پایگاه.
میل دارد حقارت خود را خیلی شدید تصور کند تا محرکی باشد برای دویدن و دست یافتن به ارزشها.
خشم و نفرت نیز موتور نیرومندی است که انسان را حرکت میدهد. بنابراین باید حتی بطور عمدی آنرا در خود تقویت کنیم. وقتی کسی ضربهای به تو میزند چرا اولاً بارها و بارها آنرا در ذهنت، تکرار میکنی؟، ثانیا چرا میل داری ضربه را یا اهانتی را که به تو شده است، سنگینتر از آنچه واقعاً هست تصور کنی؟
آیا نمی خواهی به این طریق مستمسکی برای خشم و نفرت ورزیدن داشته باشی؟
برگرفته از کتاب «رابطه»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
چرا گوش نمیکنیم
فرضاً ارزش اينکه ما از ديگران برتريم، باعث میشود که شنوندۀ با حوصلهای نباشيم. توجه کردهايد که با چه بیحوصلگیای به حرف ديگران گوش میکنيم؟! به محض اينکه دانستيم طرف دارد چه میگويد و حتی بدون درک اين مطلب، رابطۀ گوش و ذهن ما با حرف او قطع میگردد و بعد از آن تمام تلاشمان صرف پيدا کردن جوابی میشود که بايد مثل تير پرت کنيم به طرف او. علت اين امر آن است که انسان در موقعيت شنوندگی خود را ضعيف احساس میکند، احساس عدم برتری میکند. فکر میکند برتری از آن گوينده است، نه شنونده که يک کيفيت تسليمشدگی به حرفهای گوينده را دارد. همۀ ما بيش از آنچه شنوندۀ خوبی باشيم، گويندۀ خوبی هستيم؛ بيش از آنچه گوش کنيم، حرف میزنيم. زيرا ما خود را عبارت از حرفهايمان میدانيم. بنابراين فکر میکنيم هر چه بيشتر حرف بزنيم، بيشتر هستيم، بيشتر وجود داريم. حال آنکه گوش کردن چنين نقشی را ندارد.
Let’s consider another value, “We are better than others,” which causes us not to be patient listeners. Have you noticed how impatiently we listen to each other? As soon as we figure out what the other party is talking about, and even without understanding the matter, our ears and our mind’s relationship to their words is already cut off. In the interim, we spend all our effort fabricating a response we feel we must throw at the talker like an arrow. The reason for this is that the listening position makes us feel weak and disadvantaged. We think that the advantage is with the speaker, and the listener is put into a position of submissiveness. All of us are better at speaking than listening, and we tend to talk more than we listen. This is because we consider ourselves to be our words. Therefore, we think that the more we talk, the more we are, the more we exist, whereas listening does not attribute such power.
کتاب «تفکر زائد»
محمدجعفر مصفا
ترجمه: سعید امدادی
@Mossaffadotcom
چرا گوش نمیکنیم
فرضاً ارزش اينکه ما از ديگران برتريم، باعث میشود که شنوندۀ با حوصلهای نباشيم. توجه کردهايد که با چه بیحوصلگیای به حرف ديگران گوش میکنيم؟! به محض اينکه دانستيم طرف دارد چه میگويد و حتی بدون درک اين مطلب، رابطۀ گوش و ذهن ما با حرف او قطع میگردد و بعد از آن تمام تلاشمان صرف پيدا کردن جوابی میشود که بايد مثل تير پرت کنيم به طرف او. علت اين امر آن است که انسان در موقعيت شنوندگی خود را ضعيف احساس میکند، احساس عدم برتری میکند. فکر میکند برتری از آن گوينده است، نه شنونده که يک کيفيت تسليمشدگی به حرفهای گوينده را دارد. همۀ ما بيش از آنچه شنوندۀ خوبی باشيم، گويندۀ خوبی هستيم؛ بيش از آنچه گوش کنيم، حرف میزنيم. زيرا ما خود را عبارت از حرفهايمان میدانيم. بنابراين فکر میکنيم هر چه بيشتر حرف بزنيم، بيشتر هستيم، بيشتر وجود داريم. حال آنکه گوش کردن چنين نقشی را ندارد.
Let’s consider another value, “We are better than others,” which causes us not to be patient listeners. Have you noticed how impatiently we listen to each other? As soon as we figure out what the other party is talking about, and even without understanding the matter, our ears and our mind’s relationship to their words is already cut off. In the interim, we spend all our effort fabricating a response we feel we must throw at the talker like an arrow. The reason for this is that the listening position makes us feel weak and disadvantaged. We think that the advantage is with the speaker, and the listener is put into a position of submissiveness. All of us are better at speaking than listening, and we tend to talk more than we listen. This is because we consider ourselves to be our words. Therefore, we think that the more we talk, the more we are, the more we exist, whereas listening does not attribute such power.
کتاب «تفکر زائد»
محمدجعفر مصفا
ترجمه: سعید امدادی
@Mossaffadotcom
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ضدین
جامعه ابتدا همهٔ علائم خود را به صورت ضدین و دوگانهها به ذهن فرد عرضه میدارد - "حقیر"، "متشخص"، "بی عرضه"، "باعرضه" و غیره. بعد به او القا میکند که تو در شرایط فعلی و موجودت، دارای یک "هستی" بی ارزش و نامطلوبی، تو حقیری، بیعرضه ای، عقب مانده ای، ناخوشبختی. پس باید بدوی و به "تشخص"، "باعرضه" و "خوشبخت" چنگ بیندازی.
نتیجهٔ خودبخودی این دویدن، "شدن" و "رسیدن" این است که ذهن در حالی که به طور مبهم "هستی" خود را حقیر و بیعرضه و ناخوشبخت میداند، به علت کیفیت دوندگی و شتابآلودگی، فرصت ماندن و تأمل پیدا نمیکند تا از خودش بپرسد: "حقارتی که من دارم از آن به سوی تشخص میگریزم، چیست؟ و چه ماهیتی دارد؟".
اگر ذهن، خود را به اندیشهٔ "تشخص" مشغول ندارد، چه میشود؟ چه فعل و انفعالی در آن صورت میگیرد؟
همین که ذهن اندیشهٔ "تشخص" را کنار بگذارد، کیفیت "در خود دویدن" را نیز از دست داده است و کیفیت ماندن و نگاه کردن پیدا میکند. در این صورت لاجرم با وضع فعلی "هستی" خود، یعنی با "حقارت" میماند.
در این ماندن متوجه میشود که اصلاً حقارتی وجود نداشته است و او از سایهٔ خودش میگریخته.
از کتاب "هله"
محمدجعفر مصفا
@MossaffaDotCom
ضدین
جامعه ابتدا همهٔ علائم خود را به صورت ضدین و دوگانهها به ذهن فرد عرضه میدارد - "حقیر"، "متشخص"، "بی عرضه"، "باعرضه" و غیره. بعد به او القا میکند که تو در شرایط فعلی و موجودت، دارای یک "هستی" بی ارزش و نامطلوبی، تو حقیری، بیعرضه ای، عقب مانده ای، ناخوشبختی. پس باید بدوی و به "تشخص"، "باعرضه" و "خوشبخت" چنگ بیندازی.
نتیجهٔ خودبخودی این دویدن، "شدن" و "رسیدن" این است که ذهن در حالی که به طور مبهم "هستی" خود را حقیر و بیعرضه و ناخوشبخت میداند، به علت کیفیت دوندگی و شتابآلودگی، فرصت ماندن و تأمل پیدا نمیکند تا از خودش بپرسد: "حقارتی که من دارم از آن به سوی تشخص میگریزم، چیست؟ و چه ماهیتی دارد؟".
اگر ذهن، خود را به اندیشهٔ "تشخص" مشغول ندارد، چه میشود؟ چه فعل و انفعالی در آن صورت میگیرد؟
همین که ذهن اندیشهٔ "تشخص" را کنار بگذارد، کیفیت "در خود دویدن" را نیز از دست داده است و کیفیت ماندن و نگاه کردن پیدا میکند. در این صورت لاجرم با وضع فعلی "هستی" خود، یعنی با "حقارت" میماند.
در این ماندن متوجه میشود که اصلاً حقارتی وجود نداشته است و او از سایهٔ خودش میگریخته.
از کتاب "هله"
محمدجعفر مصفا
@MossaffaDotCom
سیر مطالعاتی
توصیهٔ محمدجعفر مصفا جهت مطالعهٔ تألیفاتش، به ترتیب:
۱. تفکر زائـد
۲. آگاهـی
۳. نامهای به نديدهام
۴. رابطـه
۵. با پيـر بلـخ
۶. انسان در اسارت فکـر
۷. هلـه
۸. زندگی و مسائل
@Mossaffadotcom
سیر مطالعاتی
توصیهٔ محمدجعفر مصفا جهت مطالعهٔ تألیفاتش، به ترتیب:
۱. تفکر زائـد
۲. آگاهـی
۳. نامهای به نديدهام
۴. رابطـه
۵. با پيـر بلـخ
۶. انسان در اسارت فکـر
۷. هلـه
۸. زندگی و مسائل
@Mossaffadotcom
فکر به معنای واقعی کلمه روح و جان ما را لگدکوب و له میکند. شکنجه و عذاب میکند . فکری که در چهارچوب کوچکیهای "خود" میخکوب شده است، فکری که مهمترین مشغولیت و کارش مدام این است که چرا این کار را کردم و آن کار را نکردم، چرا چنین هستم و چنان نیستم و لاینقطع نگران از دست دادن چیزیست و در تلاش و جستجوی بدست آوردن چیز دیگری است، بکجا می تواند برود؟!
فکری که به کوچکی های "خود" بسته شده است، فکری که از کوچکیهای "خود "بتی درست کرده است و مدام دور آن میچرخد، فکری که آنقدر جست و خیز و پرسهزنی میکند تا از رمق و توان میرود، به کجا میتواند برود؟
چنین فکری اصولاً چیزی جز "خود"ش و کوچکیهای "خود"ش را نمیشناسد.
«انسان در اسارت فکر»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
فکر به معنای واقعی کلمه روح و جان ما را لگدکوب و له میکند. شکنجه و عذاب میکند . فکری که در چهارچوب کوچکیهای "خود" میخکوب شده است، فکری که مهمترین مشغولیت و کارش مدام این است که چرا این کار را کردم و آن کار را نکردم، چرا چنین هستم و چنان نیستم و لاینقطع نگران از دست دادن چیزیست و در تلاش و جستجوی بدست آوردن چیز دیگری است، بکجا می تواند برود؟!
فکری که به کوچکی های "خود" بسته شده است، فکری که از کوچکیهای "خود "بتی درست کرده است و مدام دور آن میچرخد، فکری که آنقدر جست و خیز و پرسهزنی میکند تا از رمق و توان میرود، به کجا میتواند برود؟
چنین فکری اصولاً چیزی جز "خود"ش و کوچکیهای "خود"ش را نمیشناسد.
«انسان در اسارت فکر»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
اخلاق فکری
اخلاق "وجود"ی یا فکری عین بیاخلاقی است؛ یک ریا و نمایش موجه اجتماعی است؛ اخلاق فکری لعابی است بر روی یک منبع عظیم از خشم و نفرت و میل فریب و آزار. اگر جز این بود در ذهن چه میکرد؟ اگر ریگی به کفش "خود" نیست، اگر به قصد نمایش نیست چرا ذهن باید مقدار هنگفتی انرژی خرج حمل آن کند؟! "خود" ابزار نمایش است؛ هیچ واقعیتی در آن نیست. در من چگونه میتواند صفتی واقعی به نام دوستی نهفته باشد در حالی که قویترین محرک روابط من ارضای میل خشم و فریب است؟
در من چگونه ممکن است احساس رضایت، غنا و بینیازی وجود داشتهباشد در حالی که "هستی"ام عین آزمندی است؛ در حالی که هر چه در توبرۀ "شخصیت" میریزم باز هم احساس تهی بودن و فقر درونی میکنم. من چگونه میتوانم "درویش" باشم در حالی که حتی کلمۀ "درویش" را هم وسیلۀ "چیزی بودن" قرار میدهم.
کتاب «هله»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
اخلاق فکری
اخلاق "وجود"ی یا فکری عین بیاخلاقی است؛ یک ریا و نمایش موجه اجتماعی است؛ اخلاق فکری لعابی است بر روی یک منبع عظیم از خشم و نفرت و میل فریب و آزار. اگر جز این بود در ذهن چه میکرد؟ اگر ریگی به کفش "خود" نیست، اگر به قصد نمایش نیست چرا ذهن باید مقدار هنگفتی انرژی خرج حمل آن کند؟! "خود" ابزار نمایش است؛ هیچ واقعیتی در آن نیست. در من چگونه میتواند صفتی واقعی به نام دوستی نهفته باشد در حالی که قویترین محرک روابط من ارضای میل خشم و فریب است؟
در من چگونه ممکن است احساس رضایت، غنا و بینیازی وجود داشتهباشد در حالی که "هستی"ام عین آزمندی است؛ در حالی که هر چه در توبرۀ "شخصیت" میریزم باز هم احساس تهی بودن و فقر درونی میکنم. من چگونه میتوانم "درویش" باشم در حالی که حتی کلمۀ "درویش" را هم وسیلۀ "چیزی بودن" قرار میدهم.
کتاب «هله»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
رابطه با زندگی
از خودت سوال کن که هماکنون، نه فردا، صحیحترین، مطلوبترین، خردمندانهترین و مفیدترین کیفیت ارتباطی ارگانیسم با دنیای خارج چگونه ارتباطی میتواند باشد.
و آن ارتباط صحیح را هماکنون برقرار کن، وعدهٔ آنرا به فردا مده.
آیا هماکنون سوال طرح کردن، یک رابطهٔ صحیح است یا دریافت هستی در سکوت؟
در سکوت، ذهن نه تیره است و نه مسئله و سوالی در آن هست. تو به جای طرح سوال سعی کن رمز و طریق رابطه برقرار کردن یکدله با هستی را در سکوت بیاموزی.
کتاب «رابطه»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
رابطه با زندگی
از خودت سوال کن که هماکنون، نه فردا، صحیحترین، مطلوبترین، خردمندانهترین و مفیدترین کیفیت ارتباطی ارگانیسم با دنیای خارج چگونه ارتباطی میتواند باشد.
و آن ارتباط صحیح را هماکنون برقرار کن، وعدهٔ آنرا به فردا مده.
آیا هماکنون سوال طرح کردن، یک رابطهٔ صحیح است یا دریافت هستی در سکوت؟
در سکوت، ذهن نه تیره است و نه مسئله و سوالی در آن هست. تو به جای طرح سوال سعی کن رمز و طریق رابطه برقرار کردن یکدله با هستی را در سکوت بیاموزی.
کتاب «رابطه»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
علت اهمیت به قضاوت دیگران
گفتيم يکی از حيلههای اساسی فکر برای نديدن هيچ و پوچی هويت فکری اين است که خود را بطور کلی از هر چه واقعيت است دور نگه میدارد تا نتيجتاً با واقعيت "خود" نيز بيگانه بماند. همزمان با اين کار يک حيلۀ فرعی جالب هم ابداع میکند. و آن اين است که میآيد به ديگران يک نيابت ضمنی میدهد تا آنها برايش تعيين هويت کنند. به زبان بیزبانی میگويد خود من نمیدانم هويتم چيست، شما بگوييد من چه هستم. يکی از دلايلی که ما به نظر و قضاوت ديگران دربارۀ خود فوقالعاده اهميت میدهيم همين جريان است، ديگران در حقيقت تعيينکنندۀ سرنوشت روانی ما هستند. حيات يا ممات روانی ما بسته به نظر و قضاوت آنها است و هر چه آنها بگويند برای ما حجت است و قابل اهميت. شما اگر به من بگوييد آدم نادانی هستم باورم میشود، اگر هم بگوييد دانايم باز باورم مي شود. (و آيا دليلی از اين واضحتر بر "کلمهای بودن" هويت فکری؟ اگر اين پديده محتوايی داشت آيا به اين سادگی میتوانست از اين رو به آن رو بشود؟)
I mentioned that one of the essential strategies of the mind to escape emptiness and the absurdity of thought identity is to keep away from whatever is reality, including itself. So at the same time, thought introduces another interesting side tactic. It implicitly allows others to serve as proxies to shape its identity. It implicitly says, “I do not know what my identity is; you tell me what I am.”
One of the reasons that we give extra importance to others' opinions and judgments about us is due to this process. In fact, others determine our psychological fates. Our psychological lives and deaths depend on people’s opinions and judgments. For instance, if you tell me that I am an ignorant person, I believe it; or if you tell me that I am a wise person, then I believe that too. (Is there any reason clearer than this for thought identity to be based on the power we give to words?! If this entity had any true content, could it so easily get changed from one thing to another?)
کتاب «تفکر زائد»
محمدجعفر مصفا
ترجمه: سعید امدادی
@Mossaffadotcom
علت اهمیت به قضاوت دیگران
گفتيم يکی از حيلههای اساسی فکر برای نديدن هيچ و پوچی هويت فکری اين است که خود را بطور کلی از هر چه واقعيت است دور نگه میدارد تا نتيجتاً با واقعيت "خود" نيز بيگانه بماند. همزمان با اين کار يک حيلۀ فرعی جالب هم ابداع میکند. و آن اين است که میآيد به ديگران يک نيابت ضمنی میدهد تا آنها برايش تعيين هويت کنند. به زبان بیزبانی میگويد خود من نمیدانم هويتم چيست، شما بگوييد من چه هستم. يکی از دلايلی که ما به نظر و قضاوت ديگران دربارۀ خود فوقالعاده اهميت میدهيم همين جريان است، ديگران در حقيقت تعيينکنندۀ سرنوشت روانی ما هستند. حيات يا ممات روانی ما بسته به نظر و قضاوت آنها است و هر چه آنها بگويند برای ما حجت است و قابل اهميت. شما اگر به من بگوييد آدم نادانی هستم باورم میشود، اگر هم بگوييد دانايم باز باورم مي شود. (و آيا دليلی از اين واضحتر بر "کلمهای بودن" هويت فکری؟ اگر اين پديده محتوايی داشت آيا به اين سادگی میتوانست از اين رو به آن رو بشود؟)
I mentioned that one of the essential strategies of the mind to escape emptiness and the absurdity of thought identity is to keep away from whatever is reality, including itself. So at the same time, thought introduces another interesting side tactic. It implicitly allows others to serve as proxies to shape its identity. It implicitly says, “I do not know what my identity is; you tell me what I am.”
One of the reasons that we give extra importance to others' opinions and judgments about us is due to this process. In fact, others determine our psychological fates. Our psychological lives and deaths depend on people’s opinions and judgments. For instance, if you tell me that I am an ignorant person, I believe it; or if you tell me that I am a wise person, then I believe that too. (Is there any reason clearer than this for thought identity to be based on the power we give to words?! If this entity had any true content, could it so easily get changed from one thing to another?)
کتاب «تفکر زائد»
محمدجعفر مصفا
ترجمه: سعید امدادی
@Mossaffadotcom
این یا آن؟!
آقایی میگفت یك روز در یك جلسهٔ سخنرانی شركت كرده بودم. مناسبتی پیش آمد كه قبل از شروع سخنرانی من از شخصی كه قرار بود صحبت كند سئوال انتقادآمیزی كردم. انتقاد و لحن صحبت من به نظر رئیس جلسه تند و بیادبانه رسید و بنابراین با خشونت تقریباً مرا از جلسه اخراج كردند. من پا شدم و ظاهراً خیلی عادی سالن را ترك كردم ـ بدون هیچ واكنش عصبی و غیرمنطقی مشهود. آن روز تا غروب سرم به كارهایی گرم بود و فرصت مرور موضوع پیش نیامد. شب وقتی تنها شدم صحنهٔ جلسه و انتقاد من و منظرهٔ اخراجم از سالن و همهٔ ماوقع در ذهنم زنده شد و آنها را مرور كردم. دیدم انتقاد من كاملاً مؤدبانه و منطقی بود و اخراجم از سالن با آن وضع اهانتآمیز كاری ناروا؛ و من بیخود اعتراض و مقاومت نكردم. چرا مثل بره سرم را پایین انداختم و بیرون رفتم!؟ چقدر بیلیاقت و بیجربزهام!؟ كاش زده بودم توی گوش رئیس جلسه ـ كه مرا اخراج كرد.
میگفت آنشب به خاطر ضعف شخصیت مقداری خودم را ملامت كردم و حتی به بیعرضگی، بیوجودی و بیدفاعی خودم گریه كردم.
این قضیه گذشت تا چند روز بعد یكی دو نفر از دوستانم كه در آن جلسهٔ كذایی حضور داشتند به دیدنم آمدند. میگفتند فلانی، آن روز در آن جلسه همهٔ ما حسرت شخصیت متین و محكم و منطقی ترا خوردیم. خود ما دیدیم كه خیلیها از اینكه میدیدند تو با چه بیتفاوتی، وقار و سنگینیای قدم برمیداشتی و سالن سخنرانی را ترك میكردی مات مانده بودند.
حسن، میبینی كه درون ما چه میگذرد، و آنوقت دیگران چه تصوری از ما دارند!؟ آن آقا میگفت وقتی تكلیف خارج شدن از جلسه را به من كردند مثل اینكه از زور ناراحتی شوكه شدم. گیج و منگ شدم و خودم هم نفهمیدم چه جوری بیرون رفتم. مثل اینكه زمین داشت از زیر پایم درمیرفت.
«رابطه»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom
این یا آن؟!
آقایی میگفت یك روز در یك جلسهٔ سخنرانی شركت كرده بودم. مناسبتی پیش آمد كه قبل از شروع سخنرانی من از شخصی كه قرار بود صحبت كند سئوال انتقادآمیزی كردم. انتقاد و لحن صحبت من به نظر رئیس جلسه تند و بیادبانه رسید و بنابراین با خشونت تقریباً مرا از جلسه اخراج كردند. من پا شدم و ظاهراً خیلی عادی سالن را ترك كردم ـ بدون هیچ واكنش عصبی و غیرمنطقی مشهود. آن روز تا غروب سرم به كارهایی گرم بود و فرصت مرور موضوع پیش نیامد. شب وقتی تنها شدم صحنهٔ جلسه و انتقاد من و منظرهٔ اخراجم از سالن و همهٔ ماوقع در ذهنم زنده شد و آنها را مرور كردم. دیدم انتقاد من كاملاً مؤدبانه و منطقی بود و اخراجم از سالن با آن وضع اهانتآمیز كاری ناروا؛ و من بیخود اعتراض و مقاومت نكردم. چرا مثل بره سرم را پایین انداختم و بیرون رفتم!؟ چقدر بیلیاقت و بیجربزهام!؟ كاش زده بودم توی گوش رئیس جلسه ـ كه مرا اخراج كرد.
میگفت آنشب به خاطر ضعف شخصیت مقداری خودم را ملامت كردم و حتی به بیعرضگی، بیوجودی و بیدفاعی خودم گریه كردم.
این قضیه گذشت تا چند روز بعد یكی دو نفر از دوستانم كه در آن جلسهٔ كذایی حضور داشتند به دیدنم آمدند. میگفتند فلانی، آن روز در آن جلسه همهٔ ما حسرت شخصیت متین و محكم و منطقی ترا خوردیم. خود ما دیدیم كه خیلیها از اینكه میدیدند تو با چه بیتفاوتی، وقار و سنگینیای قدم برمیداشتی و سالن سخنرانی را ترك میكردی مات مانده بودند.
حسن، میبینی كه درون ما چه میگذرد، و آنوقت دیگران چه تصوری از ما دارند!؟ آن آقا میگفت وقتی تكلیف خارج شدن از جلسه را به من كردند مثل اینكه از زور ناراحتی شوكه شدم. گیج و منگ شدم و خودم هم نفهمیدم چه جوری بیرون رفتم. مثل اینكه زمین داشت از زیر پایم درمیرفت.
«رابطه»
محمدجعفر مصفا
@Mossaffadotcom