Forwarded from masoud
شامکان: خاطرات، فرهنگ، هنر و ادب
Video
رنجها و غمها به کشتار رقصهایمان آمده ... به سلاخی آوازهایمان... به قصد شکستن سازهایمان!
وایتان باد اگر روزی زنان سرزمینتان، رقصیدن را فراموش کرده باشند...
وایتان باد اگر آوازخوانانتان غمباد گرفته باشند و شاعران و نوازندههایتان به پیشهی دیگری روی آورده باشند ...
رقص و آواز، شعر و موسیقی، آخرین علایم حیاتی یک جامعهی زنده و پویاست .
اگر میخواهی سرزمینی را نابود کنی، با تخریب شهرها و خانههای مردم نمیتوانی آن دیار را به خاک مذلت بنشانی.
اما اگر توانستی میل به شادی، رقص، شعر و آواز را در آنان خفه کنی، آنگاه میتوانی به راستی ادعا کنی که سرزمینی را به شهری سوخته، بدل کردهای.
اما بازهم ، سالها بعد، در همان شهر سوخته ، تمام غمها و ناامیدیها ، تمام آلام و دردها ، تمام سوگواریها و گریهها ، در یک لحظه تمام خواهد شد . درست در همان لحظهای که پیرزنی داریهزنگی خود را از زیر آوارهای خانهاش بیرون میکشد ، مردی آخرین سیم کمانچهاش را کوک میکند و مادری داغدار ، ناگهان اشکهایش را با آستینش پاک میکند و همگام با ردیف کمانچه و داریه، از عمق جان آواز سر میدهد که :
بغل وا کن منو کنج بغل گیر ... که دیشب در بیابون موندهام مو ... که سرما خوردهام مو ...عزیز جان ... جگر جان ... دل ای دل ای دل ای دل ...
و آنگاه،
گاهِ رقصیدن آغاز میشود... و زندگی
بر استخوان رانهایِ خود
دوباره خواهد ایستاد...
✍️مسعود احمدی شامکانی
@masoudahmadi912
#شجریان #محمدرضا_شجریان #محمد_رضا_شجریان #رقص_ایرانی #رقص_محلی #آواز_محلی #آواز_سنتی
https://www.instagram.com/reel/C7iIXLSKQ1W/?igsh=bDdpY2pnNHV0ejMw
وایتان باد اگر روزی زنان سرزمینتان، رقصیدن را فراموش کرده باشند...
وایتان باد اگر آوازخوانانتان غمباد گرفته باشند و شاعران و نوازندههایتان به پیشهی دیگری روی آورده باشند ...
رقص و آواز، شعر و موسیقی، آخرین علایم حیاتی یک جامعهی زنده و پویاست .
اگر میخواهی سرزمینی را نابود کنی، با تخریب شهرها و خانههای مردم نمیتوانی آن دیار را به خاک مذلت بنشانی.
اما اگر توانستی میل به شادی، رقص، شعر و آواز را در آنان خفه کنی، آنگاه میتوانی به راستی ادعا کنی که سرزمینی را به شهری سوخته، بدل کردهای.
اما بازهم ، سالها بعد، در همان شهر سوخته ، تمام غمها و ناامیدیها ، تمام آلام و دردها ، تمام سوگواریها و گریهها ، در یک لحظه تمام خواهد شد . درست در همان لحظهای که پیرزنی داریهزنگی خود را از زیر آوارهای خانهاش بیرون میکشد ، مردی آخرین سیم کمانچهاش را کوک میکند و مادری داغدار ، ناگهان اشکهایش را با آستینش پاک میکند و همگام با ردیف کمانچه و داریه، از عمق جان آواز سر میدهد که :
بغل وا کن منو کنج بغل گیر ... که دیشب در بیابون موندهام مو ... که سرما خوردهام مو ...عزیز جان ... جگر جان ... دل ای دل ای دل ای دل ...
و آنگاه،
گاهِ رقصیدن آغاز میشود... و زندگی
بر استخوان رانهایِ خود
دوباره خواهد ایستاد...
✍️مسعود احمدی شامکانی
@masoudahmadi912
#شجریان #محمدرضا_شجریان #محمد_رضا_شجریان #رقص_ایرانی #رقص_محلی #آواز_محلی #آواز_سنتی
https://www.instagram.com/reel/C7iIXLSKQ1W/?igsh=bDdpY2pnNHV0ejMw
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دختر اصیل ايرانى: ترنج سبزوارى. تنبك و خواننده
تار. استاد حميد رضا زارعى
#تنبك_نوازي #تارنوازی #موسيقى_ايرانى #ساز_و_آواز #ترنج #سبزوار
تار. استاد حميد رضا زارعى
#تنبك_نوازي #تارنوازی #موسيقى_ايرانى #ساز_و_آواز #ترنج #سبزوار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هشدار!!!
رنجها و غمهایمان به کشتار رقصهایمان آمده ... به سلاخی آوازها و شکستن سازهایمان!
وایتان باد اگر روزی زنان سرزمینتان، رقصیدن را فراموش کرده باشند... و آوازخوانانتان غمباد گرفته و شاعران و نوازندههایتان به پیشهی دیگری روی آورده باشند ...
تمام آلام و ناامیدیها ، روزی تمام خواهند شد . درست لحظهای که پیرزنی داریهزنگیِ خود را از زیر آوارهای خانهاش بیرون میکشد ، مردی آخرین سیم کمانچهاش را کوک میکند و مادری داغدار ، اشکهایش را به آستینش پاک میکند و همگام با ردیف کمانچه و دایره، از عمق جان آواز سر میدهد که :
بغل وا کو موره کنج بغل گیر ...
که دیشو در بیابون موندهیوم مو ...
✍️ : مسعود احمدی شامکانی
گوینده: مژده وکیلزاده
https://www.instagram.com/reel/C7rp3WktnUh/?igsh=MXc4MHdnbHhyY3NqaQ==
رنجها و غمهایمان به کشتار رقصهایمان آمده ... به سلاخی آوازها و شکستن سازهایمان!
وایتان باد اگر روزی زنان سرزمینتان، رقصیدن را فراموش کرده باشند... و آوازخوانانتان غمباد گرفته و شاعران و نوازندههایتان به پیشهی دیگری روی آورده باشند ...
تمام آلام و ناامیدیها ، روزی تمام خواهند شد . درست لحظهای که پیرزنی داریهزنگیِ خود را از زیر آوارهای خانهاش بیرون میکشد ، مردی آخرین سیم کمانچهاش را کوک میکند و مادری داغدار ، اشکهایش را به آستینش پاک میکند و همگام با ردیف کمانچه و دایره، از عمق جان آواز سر میدهد که :
بغل وا کو موره کنج بغل گیر ...
که دیشو در بیابون موندهیوم مو ...
✍️ : مسعود احمدی شامکانی
گوینده: مژده وکیلزاده
https://www.instagram.com/reel/C7rp3WktnUh/?igsh=MXc4MHdnbHhyY3NqaQ==
Forwarded from حسین آباد خبر (ایزدی)
.
احمدی نژاد رئیس جمهور دوره های نهم و دهم جمهوری اسلامی ایران برای چهاردهمین دوره ریاست جمهوری ثبت نام کرد
https://t.me/hoseinabadkhabar
احمدی نژاد رئیس جمهور دوره های نهم و دهم جمهوری اسلامی ایران برای چهاردهمین دوره ریاست جمهوری ثبت نام کرد
https://t.me/hoseinabadkhabar
#جوجه_گنجشک
تابستان بود .هوا گرم و روزها طولانی.
زمان مورچه وار میگذشت وبچه ها مدام دنبال تنوعی بودند تا خود را سرگرم کنند و روز را شب کنند.
آنروز علی که ابتدایی بود و یک سروگردن از
ما بچه ها بزرگتر،با چوب وبقایای تیوب برای خودش پلخمون ساخته بود.
پیراهن سفیدی که به تن داشت توآفتاب رنگ ورویش رفته بود ،یقه لباسش پاره شده بود شلوارش خاکی و صورتش در آفتاب تموز سوخته بود.
پاهایش بس که پابرهنه راه رفته بود همرنگ زمین شده بود و پاشنه اش مثل کف باغچه مادر بزرگ ترک خورده بود.
پلخمون را از گردن درآورد و توی سایه ایوون نشست.
ازصبح علی،ما بچه ها را به کناره جوی برده بود تا از درختچه های وحشی که برکنارآن روئیده بود سکنگور (شبیه انگور لعل ولی ریزتر) بچینیم.
برایمان دانه خارکجیره که تخم نوعی خاربود و دانه روغنی ریز و براقی بود جمع کرده بود.
سنکنگور وخارکجیره هیچکدام خوشمزه نبودند ولی برای بچه های اون زمان هله هوله محسوب میشدند.
ما دخترها که از عروسک بازی خسته شده بودیم از گلهایی که همسایه مادربزرگ جهت بنایی درست کرده بود کمی برداشتیم ،آوردیم تو سایه وشروع کردیم به گل بازی.
گل ورز داده شده را به شکل کاسه درآورده بالای سرمیبریم و محکم به زمین میزدیم کف کاسه گلی سوراخ میشد وصدای تق میداد.
بچه هایی که با حوصله تر بودند با گل آفتابه ،قلیون ویا کاسه،لیوان وقوری
میساختند آنها را تو آفتاب میگذاشتند
تا خشک بشه.
علی همونجوری که به سایه دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود و رگ نمیجنباند ، گویا خستگی گوشش را هم کر کرده بود و سروصدای ما بچه ها را نمیشنید.
ساعتی گذشت همه گلها تو دست ما بچه ها تبدیل به کاسه و...شد و توآفتاب روی دیوار ردیف شدند.
کم کم خستگی به سراغ ما هم آمد همه کنار یکدیگر نشستیم وبه دیوار تکیه زدیم هوا گرم بود وسایه خنک.
جز صدای آرام بادی که گاهی صدای خش خش برگهای سنجد را درمیاورد صدایی به گوش نمیرسید.
اون موقع روز وتوی اون گرما پیران ده همه خواب بودند وجوانترها توی دشت وصحرا.
خستگی داشت کم کم پلکهامونو سنگین میکرد دمپاییهای پلاستیکی را از پادرآوردیم زیر سر گذاشتیم ودراز کشیدیم.
هنوز خوابمان نبرده بود که صدای جیک جیک گنجشکی که گوشه ایوون لانه داشت توجه همه را به خود جلب کرد مخصوصا توجه علی را که حالا خستگیش کم شده بود.
بعداز بیرون آمدن گنجشک از درز داخل ایوون که لانه اش بود، صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد.
علی فورا از جا بلند شد،چسبید به درب و ازش بالا رفت.دستش را تا آرنج برد داخل لانه و بچه گنجشکی را درآورد.انداخت تو لباسش وفورا اومد پایین.
اون را از داخل لباسش درآورد ما با هیجان چشم دوخته بودیم به مشت بسته علی .
علی آروم مشتش را باز کرد.داخلش یک جوجه کوچک لخت که گوشه لبش زرد رنگ بود ومیلرزید قرار داشت.
جوجه بیچاره که فقط یک خورده پر دراورده بود،گرسنه اش بود دهانش را باز کرده بود بالهایش را بهم میزد وعلی را به اشتباه به جای مادر گرفته بود.
خیلی خوشکل بود وناز وخیلی دوست داشتم نازش کنم دستش زدم نرم بود و با مزه ولی وقتی بال زدنهای مادرش را گوشه ایوون دیدم و بی پناه بودن جوجه را، گریه ام گرفت.
به علی گفتم گناه داره ببین مادرش چقدر ناراحته برو بزارش سرجاش. ولی علی خودش را زده بود به کوچه علی چپ.
التماس کردم بزار سرجاش جوجه میمیره. علی نگاهی به جوجه انداخت که دهانش را باز کرده بود وگفت، بهش غذا میدم تا نمیره
اون مال خودمه نمیزارم بمیره علی اصلا حرف گوش نمیداد وبچه گنجشک شده بود براش یک اسباب بازی درست مثل پلخمونی که به گردن داشت.
رفت از خونه مادربزرگ کمی نون ویک کاسه آب اورد نون را تو کاسه خیسوند و بعد با یک چوب آنرا چپوند توی دهان کوچک جوجه.
جوجه بیچاره داشت خفه میشد، شروع کرد به جون دادن.جوجه جون داد وما دخترها اشک ریختیم.
علی که دست وپاشو گم کرده بود و دلش به حال جوجه سوخته بود آروم شروع کرد به توضیح دادن تا خودش را تبرئه کنه ولی، ولی، من تقصیری نداشتم فقط، فقط میخواستم بهش غذا بدم همین.
نگاهش کردم او شده بود مثل عمو و بقیه مردان ده که کفترچاهی میگرفتند وکباب میکردند ومیخوردند وبعد واسه کارشون که اشتباه بود دلیل وبرهان میاوردند از علی بدم گرفته بود.
گوشهامو گرفتم وداد زدم نمیخوام دیگه صداتو بشنوم عروسکم رابغل کردم و از
ایوون زدم بیرون.
گنجشک مادر روی ایوون نشسته بود و سروصدا میکرد گویا هنوز نتوانسته بود مرگ
جوجه اش را باور کند.
دردی تودلش بود که فقط گذر زمان میتوانست التیامش بخشد.
خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
نویسنده #فاطمه_نیکو
@ShabeShamkoo
تابستان بود .هوا گرم و روزها طولانی.
زمان مورچه وار میگذشت وبچه ها مدام دنبال تنوعی بودند تا خود را سرگرم کنند و روز را شب کنند.
آنروز علی که ابتدایی بود و یک سروگردن از
ما بچه ها بزرگتر،با چوب وبقایای تیوب برای خودش پلخمون ساخته بود.
پیراهن سفیدی که به تن داشت توآفتاب رنگ ورویش رفته بود ،یقه لباسش پاره شده بود شلوارش خاکی و صورتش در آفتاب تموز سوخته بود.
پاهایش بس که پابرهنه راه رفته بود همرنگ زمین شده بود و پاشنه اش مثل کف باغچه مادر بزرگ ترک خورده بود.
پلخمون را از گردن درآورد و توی سایه ایوون نشست.
ازصبح علی،ما بچه ها را به کناره جوی برده بود تا از درختچه های وحشی که برکنارآن روئیده بود سکنگور (شبیه انگور لعل ولی ریزتر) بچینیم.
برایمان دانه خارکجیره که تخم نوعی خاربود و دانه روغنی ریز و براقی بود جمع کرده بود.
سنکنگور وخارکجیره هیچکدام خوشمزه نبودند ولی برای بچه های اون زمان هله هوله محسوب میشدند.
ما دخترها که از عروسک بازی خسته شده بودیم از گلهایی که همسایه مادربزرگ جهت بنایی درست کرده بود کمی برداشتیم ،آوردیم تو سایه وشروع کردیم به گل بازی.
گل ورز داده شده را به شکل کاسه درآورده بالای سرمیبریم و محکم به زمین میزدیم کف کاسه گلی سوراخ میشد وصدای تق میداد.
بچه هایی که با حوصله تر بودند با گل آفتابه ،قلیون ویا کاسه،لیوان وقوری
میساختند آنها را تو آفتاب میگذاشتند
تا خشک بشه.
علی همونجوری که به سایه دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود و رگ نمیجنباند ، گویا خستگی گوشش را هم کر کرده بود و سروصدای ما بچه ها را نمیشنید.
ساعتی گذشت همه گلها تو دست ما بچه ها تبدیل به کاسه و...شد و توآفتاب روی دیوار ردیف شدند.
کم کم خستگی به سراغ ما هم آمد همه کنار یکدیگر نشستیم وبه دیوار تکیه زدیم هوا گرم بود وسایه خنک.
جز صدای آرام بادی که گاهی صدای خش خش برگهای سنجد را درمیاورد صدایی به گوش نمیرسید.
اون موقع روز وتوی اون گرما پیران ده همه خواب بودند وجوانترها توی دشت وصحرا.
خستگی داشت کم کم پلکهامونو سنگین میکرد دمپاییهای پلاستیکی را از پادرآوردیم زیر سر گذاشتیم ودراز کشیدیم.
هنوز خوابمان نبرده بود که صدای جیک جیک گنجشکی که گوشه ایوون لانه داشت توجه همه را به خود جلب کرد مخصوصا توجه علی را که حالا خستگیش کم شده بود.
بعداز بیرون آمدن گنجشک از درز داخل ایوون که لانه اش بود، صدای جیک جیک جوجه ها بلند شد.
علی فورا از جا بلند شد،چسبید به درب و ازش بالا رفت.دستش را تا آرنج برد داخل لانه و بچه گنجشکی را درآورد.انداخت تو لباسش وفورا اومد پایین.
اون را از داخل لباسش درآورد ما با هیجان چشم دوخته بودیم به مشت بسته علی .
علی آروم مشتش را باز کرد.داخلش یک جوجه کوچک لخت که گوشه لبش زرد رنگ بود ومیلرزید قرار داشت.
جوجه بیچاره که فقط یک خورده پر دراورده بود،گرسنه اش بود دهانش را باز کرده بود بالهایش را بهم میزد وعلی را به اشتباه به جای مادر گرفته بود.
خیلی خوشکل بود وناز وخیلی دوست داشتم نازش کنم دستش زدم نرم بود و با مزه ولی وقتی بال زدنهای مادرش را گوشه ایوون دیدم و بی پناه بودن جوجه را، گریه ام گرفت.
به علی گفتم گناه داره ببین مادرش چقدر ناراحته برو بزارش سرجاش. ولی علی خودش را زده بود به کوچه علی چپ.
التماس کردم بزار سرجاش جوجه میمیره. علی نگاهی به جوجه انداخت که دهانش را باز کرده بود وگفت، بهش غذا میدم تا نمیره
اون مال خودمه نمیزارم بمیره علی اصلا حرف گوش نمیداد وبچه گنجشک شده بود براش یک اسباب بازی درست مثل پلخمونی که به گردن داشت.
رفت از خونه مادربزرگ کمی نون ویک کاسه آب اورد نون را تو کاسه خیسوند و بعد با یک چوب آنرا چپوند توی دهان کوچک جوجه.
جوجه بیچاره داشت خفه میشد، شروع کرد به جون دادن.جوجه جون داد وما دخترها اشک ریختیم.
علی که دست وپاشو گم کرده بود و دلش به حال جوجه سوخته بود آروم شروع کرد به توضیح دادن تا خودش را تبرئه کنه ولی، ولی، من تقصیری نداشتم فقط، فقط میخواستم بهش غذا بدم همین.
نگاهش کردم او شده بود مثل عمو و بقیه مردان ده که کفترچاهی میگرفتند وکباب میکردند ومیخوردند وبعد واسه کارشون که اشتباه بود دلیل وبرهان میاوردند از علی بدم گرفته بود.
گوشهامو گرفتم وداد زدم نمیخوام دیگه صداتو بشنوم عروسکم رابغل کردم و از
ایوون زدم بیرون.
گنجشک مادر روی ایوون نشسته بود و سروصدا میکرد گویا هنوز نتوانسته بود مرگ
جوجه اش را باور کند.
دردی تودلش بود که فقط گذر زمان میتوانست التیامش بخشد.
خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
نویسنده #فاطمه_نیکو
@ShabeShamkoo
#قباله
پدربزرگ هیکلی داشت درشت و پهلوانی و خلقی آرام و برخلاف او مادربزرگ ریزنقش بود و زود از کوره درمیرفت وموقع بگو مگو آخرش این پدربزرگ بود که باید کوتاه میومد.
مادرم تعریف میکرد:وقتی بچه بودم و حدود ۱۰سال بیشتر نداشتم مادربزرگ همیشه با کوچکترین حرفی از جانب پدربزرگ زودقهرمیکرد وراهی خونه مادرش که توی روستای نوبهار که نزدیک شامکان بود میشد
وتا آتش خشمش فروکش نمیکرد وپدربزرگ دنبالش نمیرفت والتماسش نمیکرد برنمیگشت.
طی این قهروآشتی که خیلی هم طول میکشید همه کارهای خونه میافتاد گردن من.
واین برای من که سن و سال
کمی داشتم وجثه ای نحیف ، خیلی سخت بود.
مادربزرگ سند و مدرک براش خیلی مهم بود واگه چیزی مکتوب بود آن را قبول داشت درغیر اینصورت به آن اهمیت نمیداد وپدربزرگ این را فهمیده بود وطی چندسال زندگی عاقبت پاشنه آشیل مادربزرگ را پیدا کرده بود.
یک روز مادربزرگ باز دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و هوای نوبهار به سرش زد.
دنبال بهونه میگشت تا دوباره قهر کنه وچند روزی بره پیش پدر ومادرش و فارغ بشه از کار تکراری وطاقت فرسای خونه.
یک روز که ازکله سحر پای تنور مشغول نان پختن بود وحسابی خسته شده بود، شروع کرد به غرغرکردن.
روکرد به پدربزرگ وگفت خسته شدم از این زندگی و... پدربزرگ نیز شروع کرد به کل کل با او و برخلاف همیشه اینبار این پدربزرگ بود که کوتاه نمیومد.
مادربزرگ که شده بود تنور آتش و خشمش زبانه میکشید،رو کرد به پدربزرگ وگفت مگه زوره خسته شدم نمیخوام دیگه یک لحظه تو این زندگی بمونم.خودت میدونی وبچه هات،طلاقم را بده و راحتم کن.
پدربزرگ که گویا منتظر شنیدن چنین حرفی بود گفت برو قبالتوبیار تا طلاقت بدم.
ازتعجب شاخ درآورده بودم روکردم به پدربزرگ وگفتم ولی پدررررر!!!!باورنمیکردم او اینقدر تغییر کرده باشه.
مادربزرگ فورا رفت داخل خونه و با تیکه ای کاغذ کهنه برگشت، باعصبانیت گذاشت کف دست پدربزرگ وگفت بیا این هم قبالم.
پدربزرگ ناگهان شروع کرد به پاره کردن کاغذ وجلوی چشمان مات ومبهوت ما جوید وقورتش داد. بعد دستش را روی شکمش گذاشت و گفت حالا طلاقت توشکممه.
مادربزرگ که آماده رفتن بودیکدفعه سرجایش نشست. اون آخرین قهر مادربزرگ
بی مدرک بود.
نويسنده #فاطمه_نیکو
پدربزرگ هیکلی داشت درشت و پهلوانی و خلقی آرام و برخلاف او مادربزرگ ریزنقش بود و زود از کوره درمیرفت وموقع بگو مگو آخرش این پدربزرگ بود که باید کوتاه میومد.
مادرم تعریف میکرد:وقتی بچه بودم و حدود ۱۰سال بیشتر نداشتم مادربزرگ همیشه با کوچکترین حرفی از جانب پدربزرگ زودقهرمیکرد وراهی خونه مادرش که توی روستای نوبهار که نزدیک شامکان بود میشد
وتا آتش خشمش فروکش نمیکرد وپدربزرگ دنبالش نمیرفت والتماسش نمیکرد برنمیگشت.
طی این قهروآشتی که خیلی هم طول میکشید همه کارهای خونه میافتاد گردن من.
واین برای من که سن و سال
کمی داشتم وجثه ای نحیف ، خیلی سخت بود.
مادربزرگ سند و مدرک براش خیلی مهم بود واگه چیزی مکتوب بود آن را قبول داشت درغیر اینصورت به آن اهمیت نمیداد وپدربزرگ این را فهمیده بود وطی چندسال زندگی عاقبت پاشنه آشیل مادربزرگ را پیدا کرده بود.
یک روز مادربزرگ باز دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و هوای نوبهار به سرش زد.
دنبال بهونه میگشت تا دوباره قهر کنه وچند روزی بره پیش پدر ومادرش و فارغ بشه از کار تکراری وطاقت فرسای خونه.
یک روز که ازکله سحر پای تنور مشغول نان پختن بود وحسابی خسته شده بود، شروع کرد به غرغرکردن.
روکرد به پدربزرگ وگفت خسته شدم از این زندگی و... پدربزرگ نیز شروع کرد به کل کل با او و برخلاف همیشه اینبار این پدربزرگ بود که کوتاه نمیومد.
مادربزرگ که شده بود تنور آتش و خشمش زبانه میکشید،رو کرد به پدربزرگ وگفت مگه زوره خسته شدم نمیخوام دیگه یک لحظه تو این زندگی بمونم.خودت میدونی وبچه هات،طلاقم را بده و راحتم کن.
پدربزرگ که گویا منتظر شنیدن چنین حرفی بود گفت برو قبالتوبیار تا طلاقت بدم.
ازتعجب شاخ درآورده بودم روکردم به پدربزرگ وگفتم ولی پدررررر!!!!باورنمیکردم او اینقدر تغییر کرده باشه.
مادربزرگ فورا رفت داخل خونه و با تیکه ای کاغذ کهنه برگشت، باعصبانیت گذاشت کف دست پدربزرگ وگفت بیا این هم قبالم.
پدربزرگ ناگهان شروع کرد به پاره کردن کاغذ وجلوی چشمان مات ومبهوت ما جوید وقورتش داد. بعد دستش را روی شکمش گذاشت و گفت حالا طلاقت توشکممه.
مادربزرگ که آماده رفتن بودیکدفعه سرجایش نشست. اون آخرین قهر مادربزرگ
بی مدرک بود.
نويسنده #فاطمه_نیکو
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئویی تاسفبار از حمام قدیمی روستای حصار سرخ که من را به یاد حمام قدیمی زنده یاد حاج رجبعلی نیکو که در شهر شامکان بود انداخت که قبلاز تخریب به همین روزگار افتاده بود.
دیگران کاشتند ما خوردیم
فاتحه به آثار آنها خوندیم😔
تهیه #ابوالفضل_ملایی
چهاردهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
دیگران کاشتند ما خوردیم
فاتحه به آثار آنها خوندیم😔
تهیه #ابوالفضل_ملایی
چهاردهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئویی از پیر روستای پاباز که سود جویان به این مکان نیز رحم نکردند .
تهیه #ابوالفضل_ملایی
چهاردهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
تهیه #ابوالفضل_ملایی
چهاردهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پولهایی که همه ساله در ماه محرم وصفر جمع آوری میشود در چه راه هایی هزینه میشود؟
راوی #حسین اصغر رحیمی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۰ خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی #حسین اصغر رحیمی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۰ خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پولهایی که همه ساله در ماه محرم وصفر جمع آوری میشود در چه راه هایی هزینه میشود؟
راوی #احمدرضایی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۰ خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی #احمدرضایی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۰ خردادماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کمک های مردمی ماه محرم در چه راهایی هزینه میشود؟
راوی #حاج_محمودرحیمی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
دهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی #حاج_محمودرحیمی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
دهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
توضیحاتی در مورد حسینه صاحب الزمان شامکان.
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گزارشی در مورد کم وکاستی های حسنیه صاحب الزمان شهر شامکان .
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
حسینیه ای که پساز گذشت چند سال از ساختش هنوز فاقد سرویس بهداشتی میباشد.
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گزارشی در مورد کم وکاستی های حسنیه صاحب الزمان شهر شامکان .
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo
راوی جناب #حسین_اصغرسپهری_جمال
تهیه #ابوالفضل_ملایی
یازدهم خرداد ماه ۱۴۰۳خورشیدی
@ShabeShamkoo