شامکان: خاطرات، فرهنگ، هنر و ادب
524 subscribers
830 photos
1.87K videos
36 files
591 links
🔸گوشه‌هایی از خاطرات، آوازها، حکایات و فرهنگ بخش شامکان، واقع در شهرستان ششتمد، استان خراسان رضوی
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_پایانی
گفتگو صمیمی با بانو #عذرا_علویزاده از حاصل زندگی مشترک تا صرف هزینه های ختم اموات برای تهیه جهیزیه زوجهای جوان.
تهیه #ابوالفضل_ملایی
هشتم اسفندماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
#مرغ_کرچ (کروک)
#قسمت_اول
تابستان بود، هوا گرم وکوچه خلوت .
حوصله ام حسابی سر رفته بود

تصمیم گرفتم برم خونه مادربزرگ مادریم  که خونش فاصله زیادی با خونه ما داشت.

به راه افتادم. وقتی رسیدم درب حیاط باز بود و زنجیرش آویزان .

درب را هل دادم و وارد حیاط شدم هوا دم کرده بود و برگهای سنجد بیحرکت بودند

فقط صدای وز وز زنبوری از لابلای شاخه ها بگوش میرسید.
کسی داخل حیاط نبود.توی سایه ورودی ایوان نشستم ،به دیوارتکیه دادم. نه بچه ای بود که باهاش بازی کنم و نه وسیله ای برای بازی .

گنجشکی که در گوشه ایوون لانه داشت ومدام درتکاپوی دانه برای جوجه هایش بود،بادیدنم مثل بی بی گذاشت به سروصدا و بجای رفتن به لانه، رفت گوشه ناودون نشست و زل زد به من و شروع کرد به داد وبیداد کردن گویا بازبان بی زبانی داشت بهم میگفت آهای مزاحم برو از اینجا.
حوصله سروصدایش را نداشتم پاشدم لباسم را که خاکی شده بود تکانی دادم ورفتم از شاخه سنجد آویزان شدم وچند تا تاب خوردم.

پدربزرگ و بی بی خواب بودند همانطور که تاب میخوردم چشمم افتاد به خانه
کاه که گوشه حیاط زیرپله ها قرارداشت و
بی بی با نخ درش را بسته بود.

یکی دو هفته بود که مرغ کورچ بی بی روی تخم خوابیده بود و قرار بود چند روز دیگه جوجه هایش سر ازتخم بیرون بیارند.

بی بی هر روز نیم ساعتی مرغ را  بیرون میاورد آب و دون میداد تا هم مرغ حال وهوایی عوض کنه وهم  تخمهایش خراب نشوند و بعد دوباره میفرستادش داخل خانه تا روی تخمهایش بخوابه.

مثل بی بی برای درآمدن جوجه ها از تخم لحظه شماری میکردم .
رفتم دم در  ،صورتم را چسبوندم به درب چوبی تا از درز آن مرغ را ببینم وشایدم مرغ وجوجه هایش را.

خانه تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. نخی که به درب بسته شده بود را بازکردم وبعد درب را.

خیره شدم به تاریکی تا مرغ را ببینم که یکدفعه یک چیز سیاه پف کرده با ناخن تیز پرید روی کله ام و بعد به بیرون.

مرغ کرچ بی بی بود ناخنهایش صورتم را خراش داده بود و میسوخت.
با گوشه روسری خونش را پاک کردم وموهای پریشان شده ام را مرتب کردم.

تا اومدم بجنبم وببرمش داخل خونه، مرغ عصبانی پرید روی دیوار وشروع کرد به سروصدا کردن.

یک دفعه درب ایوون باز شد بی بی سرش را آورد بیرون، وقتی مرغ را روی دیوار دید ومنو در حال فرار، همه چیز را فهمید.
مثل مرغ پف کرد وچهره اش را درهم کشید وشروع کرد به بدو بیراه گفتن به من.

صدای پدربزرگ از داخل خونه اومد که چی شده و بی بی ،بی توجه به سوال او درحالی که تند تند دمپاییهشو میپوشید وچادرش را کج وکوله سر میکرد، گوشه چادر را باعصبانیت زیر بغل داد و از ایوون زد بیرون.

داد زد دخترهههه... گذاشتم به فرار و بی بی به دنبالم.
نفس نفس میزد و دنبالم میدوید وبدوبیراه نثارم میکرد. اگه گیرم میاورد تیکه بزرگم گوشم بود.

بی بی داشت بهم میرسید دمپاییهامو از پا درآوردم تا تندتر بدوم.از کوچه های پیچ درپیچ که ردشدیم رسیدیم به لب جوی و من از سراشیبی کوچکمون رفتم بالا .
صدای بی بی دورشده بود.

برگشتم عقب را نگاه کردم بی بی کم آورده بود وروی پل نشسته بود .یکی از همسایه ها کاسه آبی را از شیر پر کرده بود و داشت بهش میداد.

حین آب خوردن ماجرا را برای همسایه درحالی که نفس نفس میزد تعریف میکرد بعد سرش را برمیگردوند به سمت کوچه ودوباره شروع میکرد به بدوبیراه نثار کردن .

او مثل کوه آتشفشان فوران کرده بود وحالا حالاها آروم نمیشد
اگه خونمون میرفتم میومد ومعلوم نبود چه بلایی به سرم بیاره واسه همین از کوه رفتم بالا

ریگهای کوه کف پایم را زخمی کرده بود ودیگه نای راه رفتن نداشتم. هر جوربود خودم را رسوندم به خونه مادربزرگ پدریم که خونش بالای کوه بود وبرخلاف بی بی شخصیت آرومی داشت.

رفتم روی تراس ایستادم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به کوچه انداختم
بی بی دم درحیاط خونمون بود، رفت داخل ساعتی طول کشید تا بیاد بیرون .

وقتی دراومد آروم بود وبی سروصدا معلوم بود هرچی گلایه داشته ازم به مادرم کرده.
 
بی بی دستش را روی چادر به کمرش قلاب کرده بود و آروم از سراشیبی کوچه رفت پایین.
پیر بود وخسته، یک لحظه دلم براش سوخت و از خودم بدم اومد ولی نمیدونستم چکارکنم.  روی تراس ایستادم تا بی بی رفت.

روزها گذشت جوجه ها سراز تخم دراوردند پرهای نو دراوردند ولی من جرات رفتن به خونه بی بی و دیدنش را نداشتم میدونستم مادرهم از دستم ناراحته ولی چیزی بهم نگفت حتی یک کلمه.

خلاصه هرجا بی بی بود سعی میکردم من اونجا نباشم .دلم برای پدربزرگ ،درخت سنجد وحتی برای بی بی تنگ شده بود.
خیلی دوست داشتم بی بی زودتر منو ببخشه و باهام آشتی کنه ولی چجوری؟

یک روز دیدم مادر شال وکلاه کرده بره بیرون، ازش پرسیدم کجا میری ؟گفت بی بی خیلی وقته حموم نرفته گفته برم، ببرمش حموم .

حموم روستا داغ بود وماندن طولانی و سابیدن بدن با کیسه حسابی تشنه ات میکرد وخسته تجربه اش  را داشتم.
نویسنده #فاطمه_نیکو
#مرغ_کرچ(کروک)
#قسمت_دوم
یکدفعه چیزی توذهنم جرقه زد آشتی.اره بهترین موقیت بود برای آشتی با بی بی.

مدتی بعد از رفتن مادر، با هیجان ازیخچال یک کاسه یخ برداشتم وانداختم داخل یک دبه آب و به سمت حموم به راه افتادم .

حموم روستا بیرون ده قرارداشت ؤآب زلال جوی آرام  به سمتش روان بود .

کنار جوی پربود از بچه قورباغه هایی که با دیدنت میپریدند داخل جوی. آب زلال بود ولی شور وغیرقابل خوردن.

دبه را گذاشتم کنار.کمی با بچه قورباغه ها بازی کردم پاهامو توی اب سرد و زلال جوی فرو بردم.
نگاهی به دبه کردم، یخ داخلش آب شده بود و چیزی ازش باقی نمونده بود.دست زدم به دبه سرد بود واماده خوردن.
دیرم شده بود اگه دیر میرسیدم شاید بی بی و مادر ازحموم میومدند بیرون و همه چیزخراب میشد.

سریع بلند شدم و براه افتادم هر چه جلوتر میرفتم اضطرابم بیشتر میشد ولی توی دلم امیدوار بودم سردی آب ،آتش خشم بی بی را خاموش کنه و چهره اش را مثل قبل مهربان.

به جلوی درب که رسیدم ایستادم .جرات نکردم برم داخل . دبه را دادم حمومی ببره واسه
بی بی و خودم توی راهرو ورودی حموم منتظر ایستادم .
بعد از چند دقیقه صدای بی بی از داخل حموم بگوش رسید: ای خدا خیرت بده نه نه  ...بیا،بیا دبه روبگیر خیر ببینی نه نه جان.

قربون صدقه رفتنهای بی بی که توی فضای حموم پیچید،ترسم مثل قطره های سقف فروریخت.

رفتم داخل ،چهره بی بی مثل قبل مهربان شده بود و بشاش. آن لحظه خوش فرا رسیده بود.
لحظه ای که گویا بی بی هم منتظرش بود.
لحظه آشتی.
نویسنده #فاطمه_نیکو
اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_اول
بازدید از کارگاه خیاطی وگفتگو با کار آفرین عزیزی که به عشق سرزمین مادری ، نام برند خود را به اسم زادگاهش #شامکان به ثبت رسانید؛واین کارآفرین کسی نیست جز #حسین_رنجبر(حمزه)
تهیه #ابوالفضل_ملایی
دهم اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی

@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_پایانی
🔻قابل توجه #مسئولین شهر #شامکان
چرا از این دست کارگاه های تولیدی که باعث اشتغال زایی وعدم مهاجرت جوانان به شهرهای دیگر میشوددر شامکان راه اندازی نمیشود؟؟
پاسخ را ببینیم وبشنویم از کار آفرین عزیزشامکانی #حسین_رنجبر(حمزه)
تهیه #ابوالفضل_ملایی
دهم اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺🎥 طنز جدید مصطفی آزاد
درباره غیبت برخی نمایندگان در جلسه امروز مجلس پس از برگزاری انتخابات

اصلا هم معلوم نیست که داره به چه کسی تیکه می‌‌ندازه 😁😁

Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_اول
گفتگویی صمیمی با بانو #ربابه_صمدی(همسرحاج حمزه فلاح)
تهیه #ابوالفضل_ملایی
دهم اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گفتگویی صمیمی با بانو #معصومه_عبادی همسر زنده یاد(علی اکبر عبادی)وبیان خاطراتی از دوران کودکی ونوجوانی.
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۸ اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی

@MemoriesOfShamkan
#تماشاچی_سمج😁

اون سالها تلویزیون تو روستا کم بود
پسردایی ابتدایی بود.
واسه تماشاکردن پلنگ صورتی وچارلی چاپلین هر روز به خونمون میومد حین تماشای تلویزیون اینقدر بلند میخندید که دلش درد میگرفت وبه شکمش میچسبید ولی ول کن نبود .
کارهر روزش همین بود و ما از دستش کلافه.هروقت اعتراض میکردیم به خنده هاش مادر منعمون میکرد.
چون برادرزادشو خیلی دوست داشت واو ازاین احساس مادر همیشه سوئ استفاده میکرد. واسه همین منتظر بودیم یک روز که مادر نباشه به حسابش برسیم .

یک روز که مادر نبود و او مثل همیشه حین نگاه کردن تلویزیون باصدای بلند میخندید  و میخواست از خنده روده بر بشه وبه اعتراضهای ما توجه نمیکرد، دست وپاهاشو باخواهرم گرفتیم تااز خونه بندازیمش بیرون ولی او با پنجه هاش محکم به چهار چوب درب چسبیده بود.

یکی یکی و به زحمت انگشتاش را باز کردیم و از چهار چوب کندیمش و انداختیمش بیرون و درب را بستیم.

راحت شدیم از دستش ونشستیم با خیال راحت و بدون مزاحمت فیلم دیدن  .

شروع کرد به بد و بیراه گفتن ولی وقتی دید فایده ای نداره  به التماس کردن افتاد. بیفایده بود . دل ما از دستش اینقدر پربود که التماسهاشو نمیشنیدیم.

او رفت و یک ساعت بعد سرو کله اش جلو پنجره ای که به کوچه باز میشد پیدا شد .

پرده را انداختیم ولی او موزیانه از سوراخ کوچکی که توی پرده بود فیلم میدید
خیلی سریش بود وچندش.
پاشدم از گوشه بالش مقداری پنبه دراوردم وسوراخ پرده را بستم واخرین امیدش را نا امید کردم😁😁😁

سالها گذشته ولی این انتقام سخت با گذر زمان هنوز رنگ نباخته و از یادها نرفته.

کودکی یادش بخیر
نویسنده #فاطمه_نیکو
اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_اول
بازگو کردن خاطرات و رسمورسومات نوروزگاه
از بازی ،خرسبز پالون سبز خود را بگیر که آمدوم😁 تا رقص های محلی ودیگر بازی‌ها
راوی بانو #حاجیه_بی_بی_لطفی همسر زنده یاد حاج علی آقا رحیمی
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۸ اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_پایانی
یادی از گذشتگان فامیل وخصوصیات اخلاقی آنها .
راوی #بانو_حاجیه_بی_بی_لطفی همسر زنده یاد( حاج علی آقا رحیمی )
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۸ اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی

@MemoriesOfShamkan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تفاوت چهارشنبه سوری در زمان گذشته با الان.
راوی #استادباقرگریزپا
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۲۰اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_اول
از مراسم عقد کنون ومقدارخرید روشوت(مهریه )تا خصوصیات پدر (محمدقلی)
راوی #بانوصغری_لطفی همسر شعبان علیزاده
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۸ اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی

@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#قسمت_پایانی
خاطرات نوروزگاه از رقص تا بازی‌های قدیمی.
راوی #بانوصغری_لطفی(محمدقلی)
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۸اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گفتگو با جناب #علی_جوادی جوان خلاق شامکانی ودرخواست حمایت از مسئولین جهت گسترش تولید وایجاد اشتغال برای جوانان.
تهیه #ابوالفضل_ملایی
۱۸ اسفند ماه ۱۴۰۲خورشیدی
@MemoriesOfShamkan
🎄🌷 چنین نیز هم نخواهد ماند 🌸🎄
دوباره می‌رسد از راه ،
روز  نو ،
نو روز ،
پرندگان رمیده زجور گزمه ی  بهمن
به لانه باز آیند !

به  شاخسار فسرده ز غارت پاییز
لباس نو پوشند  !
شکوفه های فروبسته لب ،
، زبیم لشکر سرما،
بخنده ، لب بگشایند
دوباره پنجره‌ها رو به مهر باز شوند
و عاشقان جدا مانده از دل و دلدار
به حکم حاکم نامهربان دشمن عشق 
                                 🎄🌷🌸🍀
کنار هم بنشینند و گرم راز شوند  !
نشانه‌های به جا مانده از
  ابهت سرما
به لطف گرمی مهر و نسیم باد بهار
به چشمه سار زلال روان بدل گردند
زمامداری دوران به اعتدال ،سرآغاز عدل
و داد ، رسد
همیشه  چله بیداد ،
نویدبخش بهار عدالت و داد است ؛
ز شعر حافظ شیراز تفآلی کردم
یا
ز روح حافظ شیرازمان مدد جستم
جواب خواجه چنین بود، اعتماد کنید،

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند !
چنان نماند ، چنین نیزهم نخواهد ماند )  -۱
               🌷🌸 🌺🌷🍀
رحیمی ،  محمد،
۱-غزل  شماره ۱۷۹ دیوان خواجه شیراز  ،،حافظ، : حافظه ایرانی  با مطلع :
( رسید مژده که ....

سه شنبه ۲۲ اسفند ماه ۱۴۰۲
                   🌸🌷🌸🌷🌺🌸
درود بر رخ چون ماه تو غریز جان !

پیشاپیش رسیدن خجسته نوروز باستانی راشاد باش گفته ،  بهترین‌ها را بهترین‌ها را برای شما و خانواده ارجمند از درگاه ایزد مهربان آرزو دارم !
درپناه لطف حق همواره  پایا ، پرتوان، پویا وپیروز باشید
                  🎋 🪷🎄🌸🌷🪷🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‌دردسرهای «ص» و «ط» در دبیره‌ی پارسی‌
چرا فرهنگستان کنونی به بهدیسی(اصلاح) دبیره پارسی نمی‌پردازد؟‌
#پارسی #فارسی
Forwarded from ایران خبر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 گفتم سحر و افطار چی می‌خوری؟ گفت نون خالی!

روایت پرویز پرستویی از ماه رمضان در برخی مناطق محروم سیستان‌و‌بلوچستان:

باید می‌بودید و می‌دید چه اتفاقی افتاد، برای افطار سفره پهن کردیم، باید بچه‌ها را می‌دیدید؛ بچه‌هایی که در زندگی‌شان پنیر یا خامه یا کره یا عسل یا شیر یا زولبیا و بامیه نخورده بودند.

با بزرگ‌ترهای اینها مصاحبه کردیم و پرسیدیم شما روزه می‌گیرید، سحری و افطاری چه می‌خورید؟ می‌گفتند سحر نان خالی با دو خرما. افطار هم نان خالی با چای. دروغ هم نمی‌گفتند.

این بچه‌ها افطار که کردند، دیگر به شام که مثلا در حد زرشک پلو با مرغ بود، لب نزدند. پرسیدیم چرا نمی‌خورید؟ گفتند ما این شام را می‌بریم با خانواده‌مان بخوریم، چون مرغ نخورده‌اند.

ما جاهایی را با آقای خادم می‌رویم که به ما گفته‌اند می‌شود به‌جای ۱۴ قلم ارزاق، فقط به ما آرد بدهید؟ چون ما از صبح تا شب در همه وعده‌ها نان می‌خوریم و با نان امورمان می‌گذرد./ مجله تصویری قاف

@FaryaaD_VataN