فردا، و فردا، و فردا، با این گامهای کوتاه روز به روز تا آخرین هجای لوح روزگار پیش میخزد؛ و همهی دیروزهای ما، راهی بهسوی غبار مرگ را بر دیوانگان روشن کرده است. خاموش شو، خاموش شو، شمع نیمه جان! زندگی تنها سایهای است گذرا؛ بازیگری بینواست که ساعتی بر صحنه میخرامد و به شور و هیجان میآید و سپس دیگر آوائی به گوش نمیرسد: افسانهای است خشم آلوده و پرخروش که ابلهی حکایت میکند و هیچ معنایی ندارد.
__
- مکبث.
__
- مکبث.
در ناشناس کسی ازم پرسید: "که با فیلمها هم گریه نمیکنی؟" و من هم جواب دادم: "چرا، گاهی اوقات." از سر بیخوابی و بیکاری بعد از پرسهزنی در لترباکسدم سعی کردم فیلمهایی که با آنها گریه کردم را به یاد بیاورم، این سه فیلم بیشتر از همه به یادم مانده بود.
نامه از زنی ناشناس زیباترین فیلمیست که در زندگیام دیدم، احتمالا اگر در زندگیام میتوانستم همچین اثری خلق کنم با خیال راحت میمُردم، به اندازهی کافی دربارهی فیلم نوشتهاند و گفتهاند که نیازی به تعریف من نداشته باشد، فقط عرض کنم که اگر فیلم را ندیدهاید، فیلم روایتگر عشق یک طرفه و خودویرانگر زنیست به یک هنرمند، به یک پیانیست، سکانسی در فیلم هست که زن بعد مدتها مرد را میبیند اما مرد حتی او را به یاد هم نمیآورد، به قول سرژ دنه، دیو، آدم باید دیو باشد تا با آن گریه نکند.
پیش از طلوع فیلم وصال است و پیش از غروب فیلم جدایی، پیش از طلوع سراسر روشنیست و پیش از غروب غمانگیز و محزون، سکانسی در فیلم است که سلین به یاد آن شبی که جسی را دید، یعنی قسمت اول فیلم آوازی میخواند، "والسی برای یک شب"، هر بار که به آن گوش میدهم و میبینمش متاثر میشوم، اینکه آدمی نه سال آزگار به یاد یک نفر، که در حسرت یک شب باشد احساس غریبی دارد که سخت ناراحتم میکند؛ و البته صدای ژولی دلپی که زیباست و ملانکولیک.
عشق هانکه فیلمی غمگین نیست بلکه به معنای دقیق کلمه آزارنده است، داستان فیلم او سادهست؛ زنی مسنی که معلم پیانوست مریض میشود و مدام حالش بدتر میشود، شوهر او که میبیند زن در حال درد کشیدن و زجر کشیدن شدیدی است، تاب نمیآورد و او را میکشد تا خلاص شود؛ فیلمی تماما سیاه و تاریک، هربار که خودم را جای مرد میگذارم مثل او با استیصال زیادی مواجه میشوم؛ درست یادم هست اولینبار که فیلم را دیدم صحنهی خفه کردن امانوئل ریوا به دست شوهرش گریه که نه، ضجه میزدم.
همه چیز نابود شده است، نخستینشان شعر،
سپس خواب، بعد هم روز،
و بعد هرچه بهجا مانده از روز،
و آنها که متعلقاند به شب.
آنگاه که دیگر
چیزی برای نابود شدن نماند،
چیزهای بیشتری نابود شدند، و باز هم بیشتر
تا آنجا که از هیچ هم کمتر برجای ماند،
حتی خود من.
و آنگاه، تنها، تهی محض بود.
اکنون باید به ژرفنای درون پناه ببریم،
با تمام لحظههای نیامده و جاهای رفته در پیشِ روی؛
ژرفتر، در آن بدویتی که دیگر نه زمین وجود دارد و نه سرافکندگی.
تا آن جا که هنوز کرانه های بکر گستردهاند،
وسعتهایی بیکران، روشن و خاموش، در زیر چنگال کبوتران
مهیا برای ورود او، که دچار خاموشی عظیم گشته است.
برای او که وادار به سکوت شده است،
انزوا، آنقدر با تارهای عریانش
به آرامی دیوانگی را میتند
تا سرانجام از جهان پیرامونش،
تنها نقش مهمانخانهای ماند شیشهای.
- اینگه بورگ باختمن.
سپس خواب، بعد هم روز،
و بعد هرچه بهجا مانده از روز،
و آنها که متعلقاند به شب.
آنگاه که دیگر
چیزی برای نابود شدن نماند،
چیزهای بیشتری نابود شدند، و باز هم بیشتر
تا آنجا که از هیچ هم کمتر برجای ماند،
حتی خود من.
و آنگاه، تنها، تهی محض بود.
اکنون باید به ژرفنای درون پناه ببریم،
با تمام لحظههای نیامده و جاهای رفته در پیشِ روی؛
ژرفتر، در آن بدویتی که دیگر نه زمین وجود دارد و نه سرافکندگی.
تا آن جا که هنوز کرانه های بکر گستردهاند،
وسعتهایی بیکران، روشن و خاموش، در زیر چنگال کبوتران
مهیا برای ورود او، که دچار خاموشی عظیم گشته است.
برای او که وادار به سکوت شده است،
انزوا، آنقدر با تارهای عریانش
به آرامی دیوانگی را میتند
تا سرانجام از جهان پیرامونش،
تنها نقش مهمانخانهای ماند شیشهای.
- اینگه بورگ باختمن.
بهعنوان یکی از ستایشگرانِ بورخس و جویس بهنظر میرسد که در لذتِ شوخی کردن با خواننده از طریق حقهها، بازی با کلمات و لغزها با این دو شریکید.
ناباکوف: بازی با کلمات را در بورخس به یاد نمیآورم. البته من فقط ترجمۀ آثار او را خواندهام. بااینحال، داستانهای کوتاه و ظریفِ بورخس و میناتورهای مینیاتوریاش هیچوجه تشابهی با دستگاه عظیم جویس ندارند. خاطرم نیست در آن روشنترین رمانها، اولیس، نیز لغزهای بسیاری وجود داشته باشد. البته بیداری فینیگانها را که رشد سرطانیِ لغاتِ ساختگیِ آن بهزحمت میتواند سرخوشیِ سهمگین فرهنگِ عامه را نشان دهد و تمثیلی بسیار بسیار ساده است، دوست ندارم.
آیا نویسندهای هست که با رنج وافر دنبالش کنید؟
ناباکوف: بسیاری از نویسندگان پذیرفتهشده اصلاً برای من وجود ندارد. نامهایشان در گورهایی خالی مدفون است و کتابهایشان لالاند. تا جایی که پای سلیقۀ خواندنِ من در میان است، این نویسندگان اصلاً وجود ندارند. برشت، فالکنر، کامو و بسیاری دیگر، به نظر من، هیچ معنایی ندارند.
شهرت فعلیتان دردسرهای خاصی هم دارد؟
ناباکوف: لولیتا مشهور است نه من.
من رماننویسی گمنامم که اسمی غیرقابل تلفظ دارد.
ناباکوف: بازی با کلمات را در بورخس به یاد نمیآورم. البته من فقط ترجمۀ آثار او را خواندهام. بااینحال، داستانهای کوتاه و ظریفِ بورخس و میناتورهای مینیاتوریاش هیچوجه تشابهی با دستگاه عظیم جویس ندارند. خاطرم نیست در آن روشنترین رمانها، اولیس، نیز لغزهای بسیاری وجود داشته باشد. البته بیداری فینیگانها را که رشد سرطانیِ لغاتِ ساختگیِ آن بهزحمت میتواند سرخوشیِ سهمگین فرهنگِ عامه را نشان دهد و تمثیلی بسیار بسیار ساده است، دوست ندارم.
آیا نویسندهای هست که با رنج وافر دنبالش کنید؟
ناباکوف: بسیاری از نویسندگان پذیرفتهشده اصلاً برای من وجود ندارد. نامهایشان در گورهایی خالی مدفون است و کتابهایشان لالاند. تا جایی که پای سلیقۀ خواندنِ من در میان است، این نویسندگان اصلاً وجود ندارند. برشت، فالکنر، کامو و بسیاری دیگر، به نظر من، هیچ معنایی ندارند.
شهرت فعلیتان دردسرهای خاصی هم دارد؟
ناباکوف: لولیتا مشهور است نه من.
من رماننویسی گمنامم که اسمی غیرقابل تلفظ دارد.
خب، حقیقت قطعاً این است که مریض شدنِ من باعث شد به مریضی فکر کنم. من دربارهی هر اتفاقی که برایم میافتد فکر میکنم. فکر کردن یکی از کارهایی است که میکنم. اگر گرفتارِ سانحهای هوایی میشدم و تنها نجاتیافتهاش بودم، به احتمالِ خیلی زیاد علاقمند میشدم به تاریخِ هوانوردی. مطمئنم سروکلهی تجربهی دو و نیم سالِ گذشتهام توی داستانم هم پیدا خواهد شد، اگرچه با تغییرات خیلی زیاد. اما تا جایی که به وَرِ مقالهنویسِ من مربوط میشود، اتفاقی که برایم افتاد این نبود که از خودم بپرسم «من دارم چه تجربهای میکنم؟» بلکه سؤالهایم اینها بودند: «واقعاً در دنیای هر بیمار چه میگذرد؟ آدمها چه تصوراتی دارند؟» داشتم تصوراتِ خودم را میسنجیدم، چون من هم کلی توهمات دربارهی بیماری و مشخصاً دربارهی سرطان داشتم. هیچوقت جدی به مسئلهی بیماری فکر نکرده بودم. خب اگر دربارهی چیزی فکر نکنید، احتمالش هست که تبدیل بشوید به حامل و رسانهی کلیشههای رایج، حتی اگر کلیشههای روشنفکرانهای باشند.
- از مصاحبهی سوزان سانتاگ با جاناتان کات.
- از مصاحبهی سوزان سانتاگ با جاناتان کات.
چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خوابهای
آشفته میبینیم
به این جهان آمدهایم
که تماشا کنیم
صندلی های فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مروارید های رخشان
بود
یکی به ما بگوید
آیا ما قادریم
دریای آبی
و جعبهی مداد رنگیِ
هفترنگ را
به خانه ببریم
و خوشبختیِ
سرنگون در آسمان ابری را
صید کنیم
در انتظار جوابِ
شما هستیم
که در آفتاب بیخیال
قدم میزنید.
احمدرضا احمدی.
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خوابهای
آشفته میبینیم
به این جهان آمدهایم
که تماشا کنیم
صندلی های فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مروارید های رخشان
بود
یکی به ما بگوید
آیا ما قادریم
دریای آبی
و جعبهی مداد رنگیِ
هفترنگ را
به خانه ببریم
و خوشبختیِ
سرنگون در آسمان ابری را
صید کنیم
در انتظار جوابِ
شما هستیم
که در آفتاب بیخیال
قدم میزنید.
احمدرضا احمدی.
ناراحتی و غصه خوردنم مثل یک خونریزی میمونه که هر کاری میکنم بند نمیآد. چند روز پیش رفتم دکتر و قرصهام رو عوض کرد، احساس کردم این میل زیادم به قرص خوردن خودش تبدیل به یک مرض شده، حالم خوب نیست و فکر میکنم هی قرص بخورم بهتر میشه؛ مثل آدمی میمونم که احساس زشتی میکنه و همش با لباس جدید خریدن سعی داره احساس بهتری پیدا کنه.
صبح عکس پروفایلش رو دیدم و خیلی ناراحت نشدم، واقعیت اینه دیگه برام مهم نبود با کیه و چیکار میکنه، سال پیش کسی بهم گفت اینقدر کشش میدی که پاره میشی و بعدش ول میکنی، درست میگفت؛
به قول خودش در نهایت تنها چیزهایی که داریم دستهایان برای رها کردن و پاهایی برای رفتن. حرفهایی که بقیه در موردش میزدن درست بود و من اشتباه میکردم، احساس حماقت عجیبی میکنم.
این چند روزه فیلمهای جدیدی که دانلود کردم رو میبینم، فیلم بوزون، مکدونا، دپلشن، تقریبا همش رو دیدم و یکی از یکی بدتر بود، این فیلمها تو نقدها همه شاهکارن ولی رو پرده غمانگیزن و ناامیدکننده، دوست داشتم بدونم منتقدها تو این فیلمها چی میبینن که من نمیتونم ببینم.
کوچکترین چیزها عصبی و ناراحتم میکنه، اونقدر شدید که میخوام کلهام رو بکنم، هرچی که برخلاف میلم پیش بره باعث میشه بخوام خودم رو خلاص کنم.
چند روز پیش کسی ازم پرسید نویسندهی محبوبت کیه و منم بهش گفتم اولین اسمی که به ذهنم میآد سلینجره، بعد که فکر کردم دیدم برای دوران دبیرستان که سلینجر میخوندم، تنگ شده، دلم برای اون شخصیتها، برای هولدن و بادی و سیمور تنگ شده، انگار که از نزدیک میشناختمشون.
امروز دوباره یک روز خوش برای موزماهی رو خوندم، بعد سالها، آرزو میکردم منم مثل سیمور یک هفتتیر خودکار کالیبر ۶۵/۷ اُرتگیز داشتم و با شلیک گلولهای به شقیقهی راستم از دست این همه مصیبت، که به قول خود سلینجر، از این دنیای کثیف "آدم بزرگها" راحت میشدم.
صبح عکس پروفایلش رو دیدم و خیلی ناراحت نشدم، واقعیت اینه دیگه برام مهم نبود با کیه و چیکار میکنه، سال پیش کسی بهم گفت اینقدر کشش میدی که پاره میشی و بعدش ول میکنی، درست میگفت؛
به قول خودش در نهایت تنها چیزهایی که داریم دستهایان برای رها کردن و پاهایی برای رفتن. حرفهایی که بقیه در موردش میزدن درست بود و من اشتباه میکردم، احساس حماقت عجیبی میکنم.
این چند روزه فیلمهای جدیدی که دانلود کردم رو میبینم، فیلم بوزون، مکدونا، دپلشن، تقریبا همش رو دیدم و یکی از یکی بدتر بود، این فیلمها تو نقدها همه شاهکارن ولی رو پرده غمانگیزن و ناامیدکننده، دوست داشتم بدونم منتقدها تو این فیلمها چی میبینن که من نمیتونم ببینم.
کوچکترین چیزها عصبی و ناراحتم میکنه، اونقدر شدید که میخوام کلهام رو بکنم، هرچی که برخلاف میلم پیش بره باعث میشه بخوام خودم رو خلاص کنم.
چند روز پیش کسی ازم پرسید نویسندهی محبوبت کیه و منم بهش گفتم اولین اسمی که به ذهنم میآد سلینجره، بعد که فکر کردم دیدم برای دوران دبیرستان که سلینجر میخوندم، تنگ شده، دلم برای اون شخصیتها، برای هولدن و بادی و سیمور تنگ شده، انگار که از نزدیک میشناختمشون.
امروز دوباره یک روز خوش برای موزماهی رو خوندم، بعد سالها، آرزو میکردم منم مثل سیمور یک هفتتیر خودکار کالیبر ۶۵/۷ اُرتگیز داشتم و با شلیک گلولهای به شقیقهی راستم از دست این همه مصیبت، که به قول خود سلینجر، از این دنیای کثیف "آدم بزرگها" راحت میشدم.
سلینجر عاشق دختری به نام «اونا اونیل» شد اما این احساس کاملا یکطرفه بود؛ «اونا» به لسآنجلس سفر کرد و جواب منفیاش را در نامهای به سلینجر نوشت. نویسنده مشهور اما تسلیم نشد، بنابراین به نگارش هرروزه نامههای عاشقانه ادامه داد. تعداد نامههای او آنقدر زیاد بود که روزی اونا به دوستش کارول سارویان پیشنهاد داد از متن آنها برای نگارش نامههای عاشقانه به همسرش استفاده کند. اینگونه بود که سلینجر و نوشتههایش مورد سوءاستفاده قرار گرفتند. اما او تا زمانی که در روزنامه از رابطه عاشقانه اونا اونیل با چارلی چاپلین نخوانده بود، نوشتن نامههای لبریز از احساسش را قطع نکرد.
این تکه از نامهی سال ۱۹۴۳ سلینجر به ویت بِرنِت، بنیانگذار مجلهی استوری است. رنجیده از ازدواج چارلی چاپلین با اونا، سلینجر خیالپردازی میکند:
«میتوانم آنها را در شبهای خانهشان تصور کنم، چاپلین عریان و افسرده چمبره زده بالای میز توالتش، مثل موشی مرده تیروئیدش را با عصای خیزرانش دور سر میچرخاند. اونا در جامهای زنگاری از توی دستشویی دیوانهوار برایش دست میزند.»
این تکه از نامهی سال ۱۹۴۳ سلینجر به ویت بِرنِت، بنیانگذار مجلهی استوری است. رنجیده از ازدواج چارلی چاپلین با اونا، سلینجر خیالپردازی میکند:
«میتوانم آنها را در شبهای خانهشان تصور کنم، چاپلین عریان و افسرده چمبره زده بالای میز توالتش، مثل موشی مرده تیروئیدش را با عصای خیزرانش دور سر میچرخاند. اونا در جامهای زنگاری از توی دستشویی دیوانهوار برایش دست میزند.»