The Clamor Of Being‌
962 subscribers
2.03K photos
26 videos
431 links
«باید برگردیم و همه‌ی زندگی‌مان را برداریم
باید زندگی‌مان را جای دیگری ببریم.

نمی‌توانیم برگردیم
نامه‌ها گم می‌شوند
و نمی‌فهمیم در این نامه‌ها چه بوده.»

حذفیات:
https://t.me/hazviatclamorofbeing

https://t.me/HarfinoBot?start=37372f1c7e64e8b
Download Telegram
منم همین‌طور آقای دلوز.
استاد دیروز هفتاد و هفت ساله شدن.
Sweet
Cigarettes After Sex
موزیک مورد اشاره استاد.
آن‌گه که در روزِ هیاهو
در شب
به‌سان مرگ
خاموش می‌شود
وین شهرها
همه در تیرگی
مست‌اند و غوطه‌ور
و آن‌گه که سایه‌ی تاریک و روشنِ شب
با این زمین و خاک می‌گردد آشنا
اِنعامِ ناچیزِ زحمتِ هر روزه می‌شود
ساعات شب‌زنده‌داری و ملال من
سر می‌رسد ز راه
در این بطالتِ شب
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم
آشکارا شعله می‌کشند
آن‌گه
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده
هر آن جوشش است!
در قلب
آرزوها چه می‌تپند و
در جان چه شورش است!
آن‌گاه
پیش روی من
تومار بلند خاطرات زنده می‌شود
از بینِ این همه
می‌پاشم از برون
نفرین و لعنتی می‌فرستم
بر خاطرات خویش
تلخ است گریه‌ام
تلخ است شِکوِه‌ام
اما سطور غمگنانه‌ی
این خاطرات را
هرگز ز تومار زندگی
پاک نخوام کرد!

- الکساندر پوشکین.
فرانکوفونیا؛ الکساندر سوکوروف‌.
شکسپیر؟
غیر قابل خوندن و زیادی بزرگ شده. ولی مردم نمی‌خوان اینو بشنون. می‌دونی، نمی‌شه به جاهای مقدس حمله کرد. شکسپیر با گذر قرن‌ها دیگه جا افتاده. تو می‌تونی بگی فلان بازیگر یه ایکبیری نکبته ولی نمی‌تونی بگی شکسپیر چرنده. هر چه بیشتر یه چیزی دور و برِ از دماغ فیل افتاده‌ها باشه اونا بیشتر خودشونو بهش می‌چسبونند، مثل این ماهی‌های مکنده. وقتی احساس کنند یه چیزی امنه، خودشونو بهش می‌چسبونند. لحظه‌ای که حقیقتو بهشون می‌گی وحشی می‌شن. نمی‌تونند باهاش کنار بیان. اون حقیقت به فرآیند استدلال فکریشون حمله می‌کنه. حالمو به هم می‌زنند.

مردم؟
زیاد به مردم نگاه نمی‌کنم. به همم می‌ریزند. می‌گن اگه به یکی خیلی نگاه کنی کم کم خودت هم شبیهش می‌شی. بیچاره لیندا! بیشتر اوقات بدون مردم هم می‌تونم به کارام برسم. اونا پرم نمی‌کنند، خالی‌ام می‌کنند. واسه هیچ بنی بشری هم احترام قائل نیستم. اونجوری مشکل دار می‌شدم. دارم دروغ می‌گم. ولی باور کن، صحت داره.
هیچوقت دلتنگ نبوده‌ام. در اتاقی تنها بوده‌ام. هوس خودکشی کرده‌ام. افسرده بوده‌ام. حالم خراب بوده. خراب‌تر از هر چیزی. اما هرگز این احساسو نداشتم که یه نفر می‌تونه بیاد تو اون اتاق و اوضاعمو روبراه کنه... یا اینکه اصلا «هیچ کس دیگه‌ای بتونه وارد اون اتاق بشه. چه جوری بگم، به خاطر این تمایل به تنهایی و خلوت نشینی، دلتنگی هیچوقت پاپیچم نشده. ممکنه تو یه مهمونی باشه یا تو یه استادیوم شلوغ که ملت دارن یکی رو تشویق می‌کنند ولی تنهایی می‌اد سراغم. به قول ایبسن «قوی‌ترین آدما، تنهاترینشونند.» هیچوقت فکر نکردم خوب، حالا یه بلوند خوش بر و رو می‌آد اینجا و یه کاری می‌ده دستم، شونه هامو می‌ماله و من حالم خوب می‌شه. نه، فایده‌ای نداره... می‌خوای فقط اونجا بشینی؟ خوب آره. واسه اینکه بیرون هیچ خبری نیست. فقط خریته. یه مشت آدم مفلوک با یه مشت کله پوک دیگه تو هم پیچیدند. بذار خودشونو خر کنند. هیچوقت ویرَم نگرفته که شبا بزنم بیرون. گاهی تو بار‌ها قائم می‌شدم فقط چون نمی‌خواستم تو کارخونه‌ها قائم شم. همین. واسه همه اون میلیون‌ها آدم متاسفم ولی خودم به شخصه هیچوقت دلتنگ نبودم.

- از مصاحبه شان پن با چارلز بوکوفسکی.
- از رساله‌ حشیش والتر بنیامین، یادداشت‌های او پس از مصرف حشیش.

بیزاری نسبت به اخبار و اطلاعات. مُقدّماتِ بروز یک وضعیت گسست. حساسیت بسیار بالا به درهای باز، به صدای ناشی از بلند حرف زدن، به موسیقی.

اکنون احساس فهم بسیار بهتری نسبت به آلن پو دارم. به‌نظر می‌رسد دروازه‌هایی به سوی جهانی کَژوکوژ (گروتسک) گشوده می‌شوند. فقط این‌که، دلم نمی‌خواهد واردشان بشوَم.

اُجاق بدل می‌شود به گربه. واژه‌ی «زنجبیل» که ادا می‌شود ناگهان به جای میز، طَبقِ میوه‌فروشی سبز می‌شود، هرچند من بلافاصله وجودِ میز را تشخیص می‌دهم. داستان‌های هزارویک شب به ذهنم متبادر می‌شود.

[با مخدّر] شما همان مسیرهای اندیشه‌ای را پی می‌گیرید که در گذشته داشته‌اید. فقط آنها، آغشته و مخلوط به گُل‌های سُرخ، بر کفِ اتاق پخش‌وپلا شده‌اند.

برای من چیزی شبیه به این رخ می‌دهد: اعلام رسمی انزجار از سخن گفتن درباره‌ی مسائلی چون زندگیِ واقعی، آینده، قرارهای ملاقات و سیاست. شما متمرکز و مجذوبِ ساحتِ اندیشه و تخیل می‌شوید، همچون مَردی که می‌تواند مُسَخّر و مجذوبِ امر جنسی شده باشد: و تحتِ افسونِ آن، به درونش مکیده شود.
من مَردتم؛ ماریا شرادر.
جون تو برای تو نیست؛ بهش دست نزن.