The Clamor Of Being‌
688 subscribers
1.89K photos
26 videos
329 links
«باید برگردیم و همه‌ی زندگی‌مان را برداریم
باید زندگی‌مان را جای دیگری ببریم.

نمی‌توانیم برگردیم
نامه‌ها گم می‌شوند
و نمی‌فهمیم در این نامه‌ها چه بوده.»

حذفیات:
https://t.me/hazviatclamorofbeing

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-605686-soN6nfX
Download Telegram
چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خواب‌های
آشفته می‌بینیم

به این جهان آمده‌ایم
که تماشا کنیم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مروارید های رخشان
بود
یکی به ما بگوید
آیا ما قادریم
دریای آبی
و جعبه‌ی مداد رنگیِ
هفت‌رنگ را
به خانه ببریم
و خوش‌بختیِ
سرنگون در آسمان ابری را
صید کنیم

در انتظار جوابِ
شما هستیم
که در آفتاب بی‌خیال
قدم می‌زنید.

احمدرضا احمدی.
ژرژ باتای.
ناراحتی‌ و غصه خوردنم مثل یک خونریزی می‌مونه که هر کاری می‌کنم بند نمی‌آد. چند روز پیش رفتم دکتر و قرص‌هام رو عوض کرد، احساس کردم این میل زیادم به قرص خوردن خودش تبدیل به یک مرض شده، حالم خوب نیست و فکر می‌کنم هی قرص بخورم بهتر می‌شه؛ مثل آدمی می‌مونم که احساس زشتی می‌کنه و همش با لباس جدید خریدن سعی داره احساس بهتری پیدا کنه.
صبح عکس پروفایلش رو دیدم و خیلی ناراحت نشدم، واقعیت اینه دیگه برام مهم نبود با کیه و چی‌کار می‌کنه، سال پیش کسی بهم گفت این‌قدر کشش می‌دی که پاره می‌شی و بعدش ول می‌کنی، درست می‌گفت؛
به قول خودش در نهایت تنها چیزهایی که داریم دست‌های‌‌ان‌ برای رها کردن و پاهایی برای رفتن. حرف‌هایی که بقیه در موردش می‌زدن درست بود و من اشتباه می‌کردم، احساس حماقت عجیبی می‌کنم.
این چند روزه فیلم‌های جدیدی که دانلود کردم رو می‌بینم، فیلم بوزون، مک‌دونا، دپلشن، تقریبا همش رو دیدم و یکی از یکی بدتر بود، این فیلم‌ها تو نقدها همه شاهکارن ولی رو پرده غم‌انگیزن و ناامیدکننده، دوست داشتم بدونم منتقدها تو این فیلم‌ها چی می‌بینن که من نمی‌تونم ببینم.
کوچک‌ترین چیزها عصبی و ناراحتم می‌کنه، اون‌قدر شدید که می‌خوام کله‌ام رو بکنم، هرچی که برخلاف میلم پیش بره باعث می‌شه بخوام خودم رو خلاص کنم.
چند روز پیش کسی ازم پرسید نویسنده‌ی محبوبت کیه و منم بهش گفتم اولین اسمی که به ذهنم می‌آد سلینجره، بعد که فکر کردم دیدم برای دوران دبیرستان که سلینجر می‌خوندم، تنگ شده، دلم برای اون شخصیت‌ها، برای هولدن و بادی و سیمور تنگ شده، انگار که از نزدیک می‌شناختم‌شون.
امروز دوباره یک روز خوش برای موزماهی رو خوندم، بعد سال‌ها، آرزو می‌کردم منم مثل سیمور یک هفت‌تیر خودکار کالیبر ۶۵/۷ اُرتگیز داشتم و با شلیک گلوله‌ای به شقیقه‌ی راستم از دست این همه مصیبت‌، که به قول خود سلینجر، از این دنیای کثیف "آدم بزرگ‌ها" راحت می‌شدم.
سلینجر عاشق دختری به نام «اونا اونیل» شد اما این احساس کاملا یک‌طرفه بود؛ «اونا» به لس‌آنجلس سفر کرد و جواب منفی‌اش را در نامه‌ای به سلینجر نوشت. نویسنده مشهور اما تسلیم نشد‌، بنابراین به نگارش هرروزه نامه‌های عاشقانه ادامه داد. تعداد نامه‌های او آن‌قدر زیاد بود که روزی اونا به دوستش کارول سارویان پیشنهاد داد از متن آن‌ها برای نگارش نامه‌های عاشقانه به همسرش استفاده کند. این‌گونه بود که سلینجر و نوشته‌هایش مورد سوءاستفاده قرار گرفتند. اما او تا زمانی که در روزنامه از رابطه عاشقانه اونا اونیل با چارلی چاپلین نخوانده بود، ‌نوشتن نامه‌های لبریز از احساسش را قطع نکرد.
این تکه از نامه‌ی سال ۱۹۴۳ سلینجر به ویت بِرنِت، بنیان‌گذار مجله‌ی استوری است. رنجیده از ازدواج چارلی چاپلین با اونا، سلینجر خیال‌پردازی می‌کند:
«می‌توانم آن‌ها را در شب‌های خانه‌شان تصور کنم، چاپلین عریان و افسرده چمبره‌ زده بالای میز توالتش، مثل موشی مرده تیروئیدش را با عصای خیزرانش دور سر می‌چرخاند. اونا در جامه‌ای زنگاری از توی دستشویی دیوانه‌وار برایش دست می‌زند.»
امروزه هر کس سلینجر می‌خواند این نکته برایش جالب است که شخصیت‌ها چقدر سیگار می‌کشند. زویی گلس در فرنی و زویی، توی حمام سیگار می‌کشد و وقتی می‌خواهد صورتش را اصلاح کند، سیگار را روی روشویی روشن نگه می‌دارد. هولدن کالفیلد در ناتور دشت در عرض چند روز، چند پاکت سیگار دود می‌کند و از نفس‌تنگی می‌نالد. راویِ شوکه‌شدۀ «تقدیم به ازمه»، «هفته‌ها بی‌وقفه سیگار کشیده بود، ‌طوری که لثه‌هایش با کمترین فشارِ نوک زبانش خونریزی می‌کرد». درواقع این سیگارکشیدن‌ها از آن سیگارکشیدن‌های شیک و باکلاس هالیوودی نیست؛ بیشتر شبیه مشکلی روان‌شناختی است، راهی برای تظاهر بیرونی آتشی که به شکلی وسواس‌گونه در ذهن شخصیت‌های گرفتار زبانه می‌کشید. علاقۀ سلینجر به اختلال روانی-و نیز خویشاوندان فلسفی آن یعنی بیگانگی و ملال- مشخصۀ دیگری از دورۀ او بود. شخصیت‌های او در جَوی روانکاوانه و اگزیستانسیالیستی زندگی می‌کنند و دغدغۀ اصالت و مقاومت در برابر وسوسه‌های فرهنگ توده را دارند.
منم همین‌طور آقای دلوز.
استاد دیروز هفتاد و هفت ساله شدن.
Sweet
Cigarettes After Sex
موزیک مورد اشاره استاد.
آن‌گه که در روزِ هیاهو
در شب
به‌سان مرگ
خاموش می‌شود
وین شهرها
همه در تیرگی
مست‌اند و غوطه‌ور
و آن‌گه که سایه‌ی تاریک و روشنِ شب
با این زمین و خاک می‌گردد آشنا
اِنعامِ ناچیزِ زحمتِ هر روزه می‌شود
ساعات شب‌زنده‌داری و ملال من
سر می‌رسد ز راه
در این بطالتِ شب
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم
آشکارا شعله می‌کشند
آن‌گه
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده
هر آن جوشش است!
در قلب
آرزوها چه می‌تپند و
در جان چه شورش است!
آن‌گاه
پیش روی من
تومار بلند خاطرات زنده می‌شود
از بینِ این همه
می‌پاشم از برون
نفرین و لعنتی می‌فرستم
بر خاطرات خویش
تلخ است گریه‌ام
تلخ است شِکوِه‌ام
اما سطور غمگنانه‌ی
این خاطرات را
هرگز ز تومار زندگی
پاک نخوام کرد!

- الکساندر پوشکین.
فرانکوفونیا؛ الکساندر سوکوروف‌.
شکسپیر؟
غیر قابل خوندن و زیادی بزرگ شده. ولی مردم نمی‌خوان اینو بشنون. می‌دونی، نمی‌شه به جاهای مقدس حمله کرد. شکسپیر با گذر قرن‌ها دیگه جا افتاده. تو می‌تونی بگی فلان بازیگر یه ایکبیری نکبته ولی نمی‌تونی بگی شکسپیر چرنده. هر چه بیشتر یه چیزی دور و برِ از دماغ فیل افتاده‌ها باشه اونا بیشتر خودشونو بهش می‌چسبونند، مثل این ماهی‌های مکنده. وقتی احساس کنند یه چیزی امنه، خودشونو بهش می‌چسبونند. لحظه‌ای که حقیقتو بهشون می‌گی وحشی می‌شن. نمی‌تونند باهاش کنار بیان. اون حقیقت به فرآیند استدلال فکریشون حمله می‌کنه. حالمو به هم می‌زنند.

مردم؟
زیاد به مردم نگاه نمی‌کنم. به همم می‌ریزند. می‌گن اگه به یکی خیلی نگاه کنی کم کم خودت هم شبیهش می‌شی. بیچاره لیندا! بیشتر اوقات بدون مردم هم می‌تونم به کارام برسم. اونا پرم نمی‌کنند، خالی‌ام می‌کنند. واسه هیچ بنی بشری هم احترام قائل نیستم. اونجوری مشکل دار می‌شدم. دارم دروغ می‌گم. ولی باور کن، صحت داره.