من آدم حساسی نيستم.
وقتی خانهی والدينم را ترک كردم گريه نكردم،
وقتی گربهام مرد گريه نكردم،
وقتي در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم،
اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم، بغضم گرفت.
با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی میکردم. از آن فاصله رنگ و نژاد و مليتی نبود. ما بوديم و یک خانه ی گرد آبی.
با خود گفتم انسانها برای چه میجنگند؟
شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام داراییام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.
از خاطرات نیل آرمسترانگ
🌿
وقتی خانهی والدينم را ترک كردم گريه نكردم،
وقتی گربهام مرد گريه نكردم،
وقتي در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم،
اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم، بغضم گرفت.
با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی میکردم. از آن فاصله رنگ و نژاد و مليتی نبود. ما بوديم و یک خانه ی گرد آبی.
با خود گفتم انسانها برای چه میجنگند؟
شصت دستم را به سمت زمین گرفتم و تمام داراییام و کره زمین با آن عظمت پشت شصتم پنهان شد و من اشک ریختم.
از خاطرات نیل آرمسترانگ
🌿
توماسِ قدیس، خیلی چاق بود، به طوری که در کلاس، دستههای نیمکتِ او را بریده بودند تا راحت بنشیند. او باهوش و مبتکر امّا زود باور بود و این زودباوری اسبابی شده بود که او را دست بیاندازند.
روزی استاد (که یک کشیش بود) داخل کلاس گفت: "همین الان در بیرونِ کلاس خری در حال پرواز است."
توماس با عجله بیرون رفت تا "خرِ درحالِ پرواز" ببیند. وقتی برگشت همه به او خندیدند!
اما توماس مطلبی گفت که تا بیخ هر تفکری نفوذ میکند، *او گفت:*
*"اینکه خری پرواز کند برای من باورپذیرتر از این است که کشیشی دروغ بگوید.*
کلاس در سکوت فرو رفت ...
برگرفته از کتاب *هنر و زیبایی در قرون وسطی*
روزی استاد (که یک کشیش بود) داخل کلاس گفت: "همین الان در بیرونِ کلاس خری در حال پرواز است."
توماس با عجله بیرون رفت تا "خرِ درحالِ پرواز" ببیند. وقتی برگشت همه به او خندیدند!
اما توماس مطلبی گفت که تا بیخ هر تفکری نفوذ میکند، *او گفت:*
*"اینکه خری پرواز کند برای من باورپذیرتر از این است که کشیشی دروغ بگوید.*
کلاس در سکوت فرو رفت ...
برگرفته از کتاب *هنر و زیبایی در قرون وسطی*
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست. و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست نماز میگذارد!… و من ریتا را بوسیدم آنگاه که کوچک بود و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت. و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند. و من ریتا را به یاد میآورم به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد آه… ریتا میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است و وعده های فراوانی که تفنگی… به رویشان آتش گشود! نام ریتا در دهانم عید بود تن ریتا در خونم عروسی بود. و من در راه ریتا… دو سال گم شدم و او دو سال بر دستم خفت و بر زیباترین پیمانه ای پیمان بستیم، و آتش گرفتیم و در شراب لبها و دوباره زاده شدیم! آه…ریتا چه چیز دیده ام را از چشمانت برگرداند جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی بود آنچه بود ای سکوت شامگاه ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید در چشمان عسلی و شهر همه ی آوازخوانان را و ریتا را برفت. میان ریتا و چشمانم تفنگی است.
(محمود درویش)
(محمود درویش)