دوغ محلی
پرسیدم غار از کدام طرف است؟ ششهفت بطری بیدر و نو در دستانش بود و آرام از مغازه بیرون میآمد. در همان حال که قدم میزد نگاهی به ما کرد و خندان گفت: الان میخواهید بروید غار؟ دیر شده است. باید زودتر میآمدید. حداقل یکساعت راه سخت تا غار در پیش دارید.
آن نگاه کوتاه و براندازکردن سریعِ گروه و آن لبخندِ شروع کلامش تنها یک معنا داشت: شما با این تیپ و سر و وضع واقعا میخواهید بروید به غار؟ درجا متوجه منظورش شدم و گفتم خود غار که نه، مسیر غار را می خواهیم بدانیم. گفت از همین کوچه مستقیم بروید، با همان دستان پر از بطری سمت راست را نشان داد و انتهای کوچه را نگاه کرد. آن قدر دلچسب و پرانرژی صحبت میکرد که حیف میشد اگر گفتگو به آن زودی تمام مِرَفت. پرسیدم داخل روستا را بگردیم یا برویم سرچشمه؟ دیگر دم کارگاه لبنیاتیِ چسبیده به مغازهاش بودیم. همسرش از داخل به ما نگاه میکرد.
– خب معلومه، سرچشمه. اونجا چشمه دِرِه، درخت دِرِه، آب دِرِه...
🔗 https://roudaki.com/n/moqan
#مهدی_رودکی
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
پرسیدم غار از کدام طرف است؟ ششهفت بطری بیدر و نو در دستانش بود و آرام از مغازه بیرون میآمد. در همان حال که قدم میزد نگاهی به ما کرد و خندان گفت: الان میخواهید بروید غار؟ دیر شده است. باید زودتر میآمدید. حداقل یکساعت راه سخت تا غار در پیش دارید.
آن نگاه کوتاه و براندازکردن سریعِ گروه و آن لبخندِ شروع کلامش تنها یک معنا داشت: شما با این تیپ و سر و وضع واقعا میخواهید بروید به غار؟ درجا متوجه منظورش شدم و گفتم خود غار که نه، مسیر غار را می خواهیم بدانیم. گفت از همین کوچه مستقیم بروید، با همان دستان پر از بطری سمت راست را نشان داد و انتهای کوچه را نگاه کرد. آن قدر دلچسب و پرانرژی صحبت میکرد که حیف میشد اگر گفتگو به آن زودی تمام مِرَفت. پرسیدم داخل روستا را بگردیم یا برویم سرچشمه؟ دیگر دم کارگاه لبنیاتیِ چسبیده به مغازهاش بودیم. همسرش از داخل به ما نگاه میکرد.
– خب معلومه، سرچشمه. اونجا چشمه دِرِه، درخت دِرِه، آب دِرِه...
🔗 https://roudaki.com/n/moqan
#مهدی_رودکی
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
به هیچ پرچمی بدهکار نیستیم
در بالکن نشسته و در سرخی غروب غرق شدهام. همسایه با آن ماشین زردش میآید و پیاده نشده با حامدآقا روبرو میشود. احوالپرسی میکنند: «خوب کردی رفتی مشهد. آنجا پزشکان بهتری دارد». دستی برای هر دو تکان میدهم و سلامی میکنم. دختر حامدآقا سال گذشته راهی دانشگاه تهران شد و او با افتخار از انتخاب درست فرزندش حرف میزد. «پایتخت، مسلما بهتر است». چه جمله آشنایی!
🔗 https://roudaki.com/n/kocber-den
#مهدی_رودکی
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
در بالکن نشسته و در سرخی غروب غرق شدهام. همسایه با آن ماشین زردش میآید و پیاده نشده با حامدآقا روبرو میشود. احوالپرسی میکنند: «خوب کردی رفتی مشهد. آنجا پزشکان بهتری دارد». دستی برای هر دو تکان میدهم و سلامی میکنم. دختر حامدآقا سال گذشته راهی دانشگاه تهران شد و او با افتخار از انتخاب درست فرزندش حرف میزد. «پایتخت، مسلما بهتر است». چه جمله آشنایی!
🔗 https://roudaki.com/n/kocber-den
#مهدی_رودکی
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
رنگ نشا، طعم عسل
چنان بلند و گرم اسمش را کشیدم که چارهای نداشت به آن ظاهرا آشنا، بلندتر بگوید جوونم. با حالتی نگران و کنجکاو بلافاصله پرسیدم: داوود، این کلاهبردارها پولت را ریختند؟
یک هیای گفت و بهجا آورد. زد زیر خنده و باهم ریسه رفتیم. نفسی که تازه کرد با هیجان گفت: خوب زدی وسط خال احساسی من. خیلی کیف کردم من را با اسمم صدا کردی. دستت درد نکند. آقایی. آره آقا، آره. ریختند.
چند دقیقه قبل زنگ زده بود برای پیگیری واریز کرایه آژانس که گفتم همچنان دنبال عابر بانک میگردم. اپلیکیشن از کار افتاده بود و هر کار هم کردم نشد. آن وسطها البته کارهای دیگری هم کردم و همهاش دنبال واریز نبودم.
کمی قبلتر از آن دور میدان فرزانه با فلاشر روشن، داخل ماشین نشسته و منتظر من بود. بیاجازه پریدم داخل ماشین و گفتم بریم و خودم را روی صندلی تکانتکان میدادم. سر را به عقب چرخاند و با کمی مکث گفت: کجا؟
ادامه در سایت »»
🔗 https://roudaki.com/n/davud
#مهدی_رودکی
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
چنان بلند و گرم اسمش را کشیدم که چارهای نداشت به آن ظاهرا آشنا، بلندتر بگوید جوونم. با حالتی نگران و کنجکاو بلافاصله پرسیدم: داوود، این کلاهبردارها پولت را ریختند؟
یک هیای گفت و بهجا آورد. زد زیر خنده و باهم ریسه رفتیم. نفسی که تازه کرد با هیجان گفت: خوب زدی وسط خال احساسی من. خیلی کیف کردم من را با اسمم صدا کردی. دستت درد نکند. آقایی. آره آقا، آره. ریختند.
چند دقیقه قبل زنگ زده بود برای پیگیری واریز کرایه آژانس که گفتم همچنان دنبال عابر بانک میگردم. اپلیکیشن از کار افتاده بود و هر کار هم کردم نشد. آن وسطها البته کارهای دیگری هم کردم و همهاش دنبال واریز نبودم.
کمی قبلتر از آن دور میدان فرزانه با فلاشر روشن، داخل ماشین نشسته و منتظر من بود. بیاجازه پریدم داخل ماشین و گفتم بریم و خودم را روی صندلی تکانتکان میدادم. سر را به عقب چرخاند و با کمی مکث گفت: کجا؟
ادامه در سایت »»
🔗 https://roudaki.com/n/davud
#مهدی_رودکی
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
مهدی رودکی
رنگ نشا، طعم عسل
وقتی داشت دنبال کارت میگشت پرسیدم قبلا هم کوچه ما آمده بودی که گفت آره. آن ساختمان با شیروانی قهوهای را کاملا میشناخت
هراس از من میبارید
بیاعتنا به آن زندگی میکنیم. همان که سر بزنگاه پیدایش میشود و عرض اندامی میکند. نیمههای شب بود که برخاستم، با همان دلهرهای که وقتی علت بیدار شدنت را نمیدانی. ضربدر را بههم ریختم، با تخت موازی شدم و از آن به پایین خزیدم. فضای خانه روشن بود. از میان شکاف پردههایی که درست نکشیده بودم، کاروان نور آمده و مسیرهای روشنی به میز کار، کتابها، گلها و حالا چشمان من گشوده بود.
بین خواب و بیداری در نوسان بودم. تیری آمد و دلیل بیداری را چون نشتری به وجودم فرو کرد. باگ بشر همین است. ای کاش میخوردیم و خودش یک طوری میشد و زحمت دفع به چندجایمان فشار نمیآورد.
برق پس کلهام را گرفت. چند موج، خوشهوار تا گردن پایین آمدند و صدای بمی در اطرافم پیچید. چشمانم را گشودم. گیج و منگ به جلو پریدم. سینهخیز تا پای در رفتم و همانجا ولو شدم. دست و سر بیرون توالت بود و بقیه درون.
در میان آن شُرشُر و لذت رهایی از فشار مثانه، گویا که نه واقعا خوابم برده بود. از پشت سر افتاده بودم و سرم محکم به دیوار خورده بود. دیواری دور که فقط سر به آن میرسید. از آن لحظه تا چند ثانیه بعد تمام تلاشم را کردم که نمیرم؛ غریبانه نمیرم. کورمال کورمال دست و پا زدم. باید روشن میشد که میمیرم یا نه. هراس از من میبارید.
آن وقتها پیدایش میشود. آن وقتها متوجهش میشویم. میفهمیم غرقه در آنایم. در آن آشوب حتی بدیهیترین رفتار هم به ذهنم نیامد. فریاد نزدم. فریادرسی نبود و آماده مردن بودم. تنها زمانی که چهارچوب برآمده در به آنجایم فشار آورد فهمیدم که مردنی در کار نیست. تنهایی چه هولناک و در تنهایی مردن چه غمبار است.
از خوشحالی به پشت غلتیدم. نگاهم به عنکبوتی آویزان بر بالای سرم افتاد. مامور مرگ، بهسرعت بافتهاش را جمع میکرد و بالا میرفت. شاید آن تار مناسب بردن من نبود.
#مهدی_رودکی
#نه_به_توالت_ایرانی
🔗 https://roudaki.com/n/tene
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
بیاعتنا به آن زندگی میکنیم. همان که سر بزنگاه پیدایش میشود و عرض اندامی میکند. نیمههای شب بود که برخاستم، با همان دلهرهای که وقتی علت بیدار شدنت را نمیدانی. ضربدر را بههم ریختم، با تخت موازی شدم و از آن به پایین خزیدم. فضای خانه روشن بود. از میان شکاف پردههایی که درست نکشیده بودم، کاروان نور آمده و مسیرهای روشنی به میز کار، کتابها، گلها و حالا چشمان من گشوده بود.
بین خواب و بیداری در نوسان بودم. تیری آمد و دلیل بیداری را چون نشتری به وجودم فرو کرد. باگ بشر همین است. ای کاش میخوردیم و خودش یک طوری میشد و زحمت دفع به چندجایمان فشار نمیآورد.
برق پس کلهام را گرفت. چند موج، خوشهوار تا گردن پایین آمدند و صدای بمی در اطرافم پیچید. چشمانم را گشودم. گیج و منگ به جلو پریدم. سینهخیز تا پای در رفتم و همانجا ولو شدم. دست و سر بیرون توالت بود و بقیه درون.
در میان آن شُرشُر و لذت رهایی از فشار مثانه، گویا که نه واقعا خوابم برده بود. از پشت سر افتاده بودم و سرم محکم به دیوار خورده بود. دیواری دور که فقط سر به آن میرسید. از آن لحظه تا چند ثانیه بعد تمام تلاشم را کردم که نمیرم؛ غریبانه نمیرم. کورمال کورمال دست و پا زدم. باید روشن میشد که میمیرم یا نه. هراس از من میبارید.
آن وقتها پیدایش میشود. آن وقتها متوجهش میشویم. میفهمیم غرقه در آنایم. در آن آشوب حتی بدیهیترین رفتار هم به ذهنم نیامد. فریاد نزدم. فریادرسی نبود و آماده مردن بودم. تنها زمانی که چهارچوب برآمده در به آنجایم فشار آورد فهمیدم که مردنی در کار نیست. تنهایی چه هولناک و در تنهایی مردن چه غمبار است.
از خوشحالی به پشت غلتیدم. نگاهم به عنکبوتی آویزان بر بالای سرم افتاد. مامور مرگ، بهسرعت بافتهاش را جمع میکرد و بالا میرفت. شاید آن تار مناسب بردن من نبود.
#مهدی_رودکی
#نه_به_توالت_ایرانی
🔗 https://roudaki.com/n/tene
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
مهدی رودکی
هراس از من میبارید
بیاعتنا به آن زندگی میکنیم. همان که سر بزنگاه پیدایش میشود و عرض اندامی میکند. نیمههای شب بود که برخاستم و تندی رفتم. برق پس کلهام را گرفت و چند موج،
چاوْبَلْ
امیرحسین هر بار که من را میدید از دور فریاد سر میداد بهبه آقای خدابنده و میزد زیر خنده، بلندبلند. وقتی وارد مغازهاش میشدم دیگر خندههایش را کرده بود و احوالم را میپرسید: چطوری مهندس؟ نیستی؟ و از گرانی و سختشدن زندگی و هرچه که دوست داشت حرف میزدیم.…
خبرش که رسید، روستا، آهی سرد کشید. آن بچه حسابگری را که خندههایی جدی تحویلت میداد، دیگر در سوپرمارکت محبی نخواهیم دید. امیرحسین مرد.
کاوه عزیز ما
همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، مینوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همهیِ آن روزها برای کاوه مینوشتم، برای زخمِ دلم مینوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابهجا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمیدرمانی آخر جواب میده. پسرت دوباره بازی میکنه» و هزار حرف دیگر. همه میدانستیم که دروغ میگوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه میگفتیم امیددادن نبود، خبردادن از مصیبتی در پیش و دادن دلداری به خود بود. کاوه رفت. از دستش دادیم و حسرتی بزرگ در ما مانده است.
تا یک ماه بعد حتی کلمهای با خواهرم حرف نزدم. جز کلمات بیروح در تلگرام، میانمان نبود. در فاصلهای دور برای کرونا، که نمیدانم بار چندمش بود، بستری بودم. وقتی که بالاخره باید رشت به مشهد را میرفتم، بارها در مسیر زار زدم که چرا؟ پاسخی اما نبود. هِی، هرچقدر دلت میخواهد فریاد بزن؛ زندگی همین است.
رسیدم. بِرَون کو میدی هات. به کناری بروید که خان دایی کاوه آمد. بغضها ترکید. در آغوش هم گریستیم. هر یک کوهی بودیم که ضجه دیگری را برمیگرداند. ضجهها رفتند و برگشتند، رفتند و برگشتند، آرام و آرامتر شدند و بالاخره صدای نفسهای هم را شنیدیم. خیسِ درد بودیم. بارها در روزهای قبل گریسته بودم اما سوگ در میانِ عزیزان مرهم است. زخم باز و جانکاهِ خانواده با بودن همهیِ اعضا بسته شد. هرچه فروخورده بودیم، آنروز و در کنار هم، هُرمِ سوزان تنوری شد و شعله کشید. چهلم کاوه بود. چند روز و چندین روز دیگر، گریهها بود که فرومیکاست؛ مرگ را بهناچار میپذیرفتیم. زخم کاوه بسته شد و دردی که همچنان هست.
بعد از آن، دغدغه ما نبودن کاوه نبود، عادت کردن به نبودنش بود، بهت پدرش بود و دلتنگی مادرش. یک روز برایم نوشت: «دعا کن فقط یکبار کاوه به خوابم بیاید». و کاوه به خواب هرکس آمد جز مینا. ذره ذره خواهرم آب میشد و شد آنچه که باید میشد؛ آرام گرفت. با مرگ کنار آمد و پذیرفت، بهسختی یک مادر. و اینک کاوه را در کنجِ جان نهاده، دست نوازش بر گلها میکشد. ما دیگر دروغ نمیگوییم. زندگی همین است؛ مسیر است، یک مسیر به بینهایت. مسیری که هر یک، چند گاهی در آنیم.
کاوه، غولی خوشمزه بود که در کنارش همبرگر چندطبقه میخوردیم، پلیاستیشن بازی میکردیم و ژست میگرفتیم. اگر قرار بود کسی منطق بیاموزد به کاوه معرفی میکردم تا آن نگونبخت را دیوانه سازد. استادِ مخالفتِ درجا بود. نوجوان بود و باید همانطور میبود. در گذر عمر نرم و نرمتر میشد، صد حیف و هزاران که بیشتر نزیست.
ما در مسیر بهپیش میرویم، سال بر سالیان مینهیم و کاوه حتی یک روز هم دور از ما نیست. آن نوجوان خوشپوش با ماست. هر روز غر بزن، لجبازی کن؛ تو در ابدیتی و دیگری چیزی از دست نمیدهی.
گاهی برایش گریه میکنم؛ این نوشته، خیس است. کاوه هرچه که خواست در اختیار داشت اما متفقالقول همه اعضای خانواده از یک چیز خوشحالیم: کاوه؛ دوستی کرد و گشت. در همان چند گاه کوتاهی که بود؛ درجا نزد و کمی از دنیا را دید.
🔗 https://roudaki.com/n/kave
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، مینوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همهیِ آن روزها برای کاوه مینوشتم، برای زخمِ دلم مینوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابهجا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمیدرمانی آخر جواب میده. پسرت دوباره بازی میکنه» و هزار حرف دیگر. همه میدانستیم که دروغ میگوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه میگفتیم امیددادن نبود، خبردادن از مصیبتی در پیش و دادن دلداری به خود بود. کاوه رفت. از دستش دادیم و حسرتی بزرگ در ما مانده است.
تا یک ماه بعد حتی کلمهای با خواهرم حرف نزدم. جز کلمات بیروح در تلگرام، میانمان نبود. در فاصلهای دور برای کرونا، که نمیدانم بار چندمش بود، بستری بودم. وقتی که بالاخره باید رشت به مشهد را میرفتم، بارها در مسیر زار زدم که چرا؟ پاسخی اما نبود. هِی، هرچقدر دلت میخواهد فریاد بزن؛ زندگی همین است.
رسیدم. بِرَون کو میدی هات. به کناری بروید که خان دایی کاوه آمد. بغضها ترکید. در آغوش هم گریستیم. هر یک کوهی بودیم که ضجه دیگری را برمیگرداند. ضجهها رفتند و برگشتند، رفتند و برگشتند، آرام و آرامتر شدند و بالاخره صدای نفسهای هم را شنیدیم. خیسِ درد بودیم. بارها در روزهای قبل گریسته بودم اما سوگ در میانِ عزیزان مرهم است. زخم باز و جانکاهِ خانواده با بودن همهیِ اعضا بسته شد. هرچه فروخورده بودیم، آنروز و در کنار هم، هُرمِ سوزان تنوری شد و شعله کشید. چهلم کاوه بود. چند روز و چندین روز دیگر، گریهها بود که فرومیکاست؛ مرگ را بهناچار میپذیرفتیم. زخم کاوه بسته شد و دردی که همچنان هست.
بعد از آن، دغدغه ما نبودن کاوه نبود، عادت کردن به نبودنش بود، بهت پدرش بود و دلتنگی مادرش. یک روز برایم نوشت: «دعا کن فقط یکبار کاوه به خوابم بیاید». و کاوه به خواب هرکس آمد جز مینا. ذره ذره خواهرم آب میشد و شد آنچه که باید میشد؛ آرام گرفت. با مرگ کنار آمد و پذیرفت، بهسختی یک مادر. و اینک کاوه را در کنجِ جان نهاده، دست نوازش بر گلها میکشد. ما دیگر دروغ نمیگوییم. زندگی همین است؛ مسیر است، یک مسیر به بینهایت. مسیری که هر یک، چند گاهی در آنیم.
کاوه، غولی خوشمزه بود که در کنارش همبرگر چندطبقه میخوردیم، پلیاستیشن بازی میکردیم و ژست میگرفتیم. اگر قرار بود کسی منطق بیاموزد به کاوه معرفی میکردم تا آن نگونبخت را دیوانه سازد. استادِ مخالفتِ درجا بود. نوجوان بود و باید همانطور میبود. در گذر عمر نرم و نرمتر میشد، صد حیف و هزاران که بیشتر نزیست.
ما در مسیر بهپیش میرویم، سال بر سالیان مینهیم و کاوه حتی یک روز هم دور از ما نیست. آن نوجوان خوشپوش با ماست. هر روز غر بزن، لجبازی کن؛ تو در ابدیتی و دیگری چیزی از دست نمیدهی.
گاهی برایش گریه میکنم؛ این نوشته، خیس است. کاوه هرچه که خواست در اختیار داشت اما متفقالقول همه اعضای خانواده از یک چیز خوشحالیم: کاوه؛ دوستی کرد و گشت. در همان چند گاه کوتاهی که بود؛ درجا نزد و کمی از دنیا را دید.
🔗 https://roudaki.com/n/kave
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
مهدی رودکی
کاوه عزیز ما
همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، مینوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همهیِ آن روزها برای کاوه مینوشتم، برای زخمِ
سر حرفم بمانم؟
پای کتری ایستادهام. آب جوشیده است و قلقل میکند. شعله کوچک گاز را خاموش میکنم و دمنوشی که لحظاتی بعد روی میز کارم آماده میشود را مزهمزه. نگاهم به در باز سطل آشغال و خردهریزههای کنارش است که رشته افکارم قطع میشود. خودم را درون بازی ذهن میبینم. نجنبیده به خودم قول میدهم که «تا صدای کتری قطع نشود همان جا بمان».
میمانم، چند ثانیه و چندین ثانیه. و حالا نزدیک دو دقیقه است که به کتری زل زدهام. نه! این صدا، قطع شدنی نیست. این چه قولی بود که دادم؟ چه مرضی داشتم؟ کمی از کتری فاصله میگیرم و درون پذیرایی قدم میزنم. تمام حواسم به صدای کتریست. از در دلداری وارد میشوم که این انتظار، تمرین خوبی برای محک صبر توست.
ماجرا برایم آشناست. چنین قولهایی، در زندگی من کم نبودهاند. خودم را کنار آن سطل آشغال، کوچک و خسته مجسم میکنم و با تحکم میگویم «زندگی، واقعیتر از این قولهای خندهدار است». سرم را برایش تکان میدهم.
ذهن بیقرار سر جایش برگشته و حالا در جبهه من ایستاده است. میگوید تقلب کن. کتری را روی شعله سرد کنارش بگذار. تندتر قدم میزنم. صدای کتری لعنتی دارد تمام زندگی من را به چالش میکشد. آیا فقط نتیجه را میخواهم؟ سر قول ماندن چی؟ چیزی که ساده مینمود دوقطبی تمام عیاری شده است: «یا سر قولت بمان یا زیرش بزن و صداش رو خفه کن». سرم درد دارد و داغم. دمنوش در کتری میماند و سرد میشود.
🔗 https://roudaki.com/n/qol
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
پای کتری ایستادهام. آب جوشیده است و قلقل میکند. شعله کوچک گاز را خاموش میکنم و دمنوشی که لحظاتی بعد روی میز کارم آماده میشود را مزهمزه. نگاهم به در باز سطل آشغال و خردهریزههای کنارش است که رشته افکارم قطع میشود. خودم را درون بازی ذهن میبینم. نجنبیده به خودم قول میدهم که «تا صدای کتری قطع نشود همان جا بمان».
میمانم، چند ثانیه و چندین ثانیه. و حالا نزدیک دو دقیقه است که به کتری زل زدهام. نه! این صدا، قطع شدنی نیست. این چه قولی بود که دادم؟ چه مرضی داشتم؟ کمی از کتری فاصله میگیرم و درون پذیرایی قدم میزنم. تمام حواسم به صدای کتریست. از در دلداری وارد میشوم که این انتظار، تمرین خوبی برای محک صبر توست.
ماجرا برایم آشناست. چنین قولهایی، در زندگی من کم نبودهاند. خودم را کنار آن سطل آشغال، کوچک و خسته مجسم میکنم و با تحکم میگویم «زندگی، واقعیتر از این قولهای خندهدار است». سرم را برایش تکان میدهم.
ذهن بیقرار سر جایش برگشته و حالا در جبهه من ایستاده است. میگوید تقلب کن. کتری را روی شعله سرد کنارش بگذار. تندتر قدم میزنم. صدای کتری لعنتی دارد تمام زندگی من را به چالش میکشد. آیا فقط نتیجه را میخواهم؟ سر قول ماندن چی؟ چیزی که ساده مینمود دوقطبی تمام عیاری شده است: «یا سر قولت بمان یا زیرش بزن و صداش رو خفه کن». سرم درد دارد و داغم. دمنوش در کتری میماند و سرد میشود.
🔗 https://roudaki.com/n/qol
🔈https://t.me/MehdiRoudaki
مهدی رودکی
قول
پای کتری ایستادهام. آب جوشیده است و قلقل میکند. شعله کوچک گاز را خاموش میکنم و دمنوشی که لحظاتی بعد روی میز کارم آماده میشود را مزهمزه. نگاهم به در باز
لبخندی پنهان است
کارمند اداره مهاجرت میپرسد که آیا اینجا حساب بانکی داری، با تعجب میگویم “نه” و ادامه میدهم “اما بعد از تایید شما حتما باز خواهم کرد”. در تلاشم وضعیت پذیرش را زودتر از میان کلماتش بیرون بیاورم. چقدر این خانم آرام، منظم و پیگیر است. همین چند لحظه پیش از آوردن چای صرفنظر کرد و پشت میز برگشت. بین ما دیواری شیشهایست. گوشه بیرونی میز نشسته است تا رودرروی من باشد. بدون هیچ تکانی و تنها با چرخاندن سر حرفم را دنبال میکند که “انشاا…”. تمام. این پاسخ معنایش چیزی جز پذیرش اقامت نمیتواند باشد.
علیرغم داشتن پیشزمینه منفی به این کشور، امروز خوشحال شدم. وقتی بهناچار وطن را ترک میکنیم؛ هر حسی به زبان، ملیت، جغرافیا و حتی تاریخ را باید بکشیم. احساس را باید در مبدا جا بگذاریم. هر احساسی به مبدا، مهاجر را پس میکشد. هر احساسی به مبدا، گفتگو با مقصد را پیش نمیبرد. گذشته با مهاجر میآید چه بخواهد و چه نه. مهاجر! رهایش کن. در توست؛ گذشته خودِ تویی. رو به آینده، گذشته دیگری بساز. این گذشتهیِ نو را برای خود بیوطنت بساز. مهاجر! رها کن؛ هر تعلقی را.
و حالا چند دقیقه از آن انشاا.. گذشته است. درون تاکسی این چیزها را مینویسم. پشت چهره راننده پیر و بر لبان من لبخندی پنهان است. در مسیر داروخانهام. آهنگی در حال پخش است. به طریقی به من میفهماند که آن ترانه چیزهایی از عشق میگوید. عشق، بیزبان است و صحبت از آن هم زبانی مشترک نمیخواهد. میرسم. آهنگ Ben Sana Aşık Oldum استقبال این سرزمین از من است.
🔗 https://roudaki.com/n/kocber
🔈 https://t.me/MehdiRoudaki
کارمند اداره مهاجرت میپرسد که آیا اینجا حساب بانکی داری، با تعجب میگویم “نه” و ادامه میدهم “اما بعد از تایید شما حتما باز خواهم کرد”. در تلاشم وضعیت پذیرش را زودتر از میان کلماتش بیرون بیاورم. چقدر این خانم آرام، منظم و پیگیر است. همین چند لحظه پیش از آوردن چای صرفنظر کرد و پشت میز برگشت. بین ما دیواری شیشهایست. گوشه بیرونی میز نشسته است تا رودرروی من باشد. بدون هیچ تکانی و تنها با چرخاندن سر حرفم را دنبال میکند که “انشاا…”. تمام. این پاسخ معنایش چیزی جز پذیرش اقامت نمیتواند باشد.
علیرغم داشتن پیشزمینه منفی به این کشور، امروز خوشحال شدم. وقتی بهناچار وطن را ترک میکنیم؛ هر حسی به زبان، ملیت، جغرافیا و حتی تاریخ را باید بکشیم. احساس را باید در مبدا جا بگذاریم. هر احساسی به مبدا، مهاجر را پس میکشد. هر احساسی به مبدا، گفتگو با مقصد را پیش نمیبرد. گذشته با مهاجر میآید چه بخواهد و چه نه. مهاجر! رهایش کن. در توست؛ گذشته خودِ تویی. رو به آینده، گذشته دیگری بساز. این گذشتهیِ نو را برای خود بیوطنت بساز. مهاجر! رها کن؛ هر تعلقی را.
و حالا چند دقیقه از آن انشاا.. گذشته است. درون تاکسی این چیزها را مینویسم. پشت چهره راننده پیر و بر لبان من لبخندی پنهان است. در مسیر داروخانهام. آهنگی در حال پخش است. به طریقی به من میفهماند که آن ترانه چیزهایی از عشق میگوید. عشق، بیزبان است و صحبت از آن هم زبانی مشترک نمیخواهد. میرسم. آهنگ Ben Sana Aşık Oldum استقبال این سرزمین از من است.
🔗 https://roudaki.com/n/kocber
🔈 https://t.me/MehdiRoudaki
مهدی رودکی
لبخندی پنهان است
هر احساسی به مبدا، مهاجر را پس میکشد. هر احساسی به مبدا، گفتگو با مقصد را پیش نمیبرد. گذشته با مهاجر میآید چه بخواهد و چه نه.
برای
فردای آزادی با هم خواهیم گریست
از شوقِ رهایی
برایِ برایِها.
✌️
فردای آزادی با هم خواهیم گریست
از شوقِ رهایی
برایِ برایِها.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
توهمات شرقی
از همین چند ساعت پیش که کارش را برایم توضیح داد، مطمئن شدم که جنده است. «فقط شبها کار میکنم، چهار جا میروم و ساعت کار من هم مشخص نیست». هر جور این جملات را بالا و پایین میکنم، چیزی جز همان به ذهنم نمیآید. از یک سو تحسینش میکنم که چقدر راحت از کارش حرف زد و از سوی دیگر گیجم؛ دادههای میدانی از او با جندگی نمیخواند. چطور ممکن است اینکاره باشد؟
کارآگاه درونم به جنبوجوش افتاده است که حدس را یقین کند. چندین سوال ردیف میکنم اما از فرستادن منصرف میشوم. اصلا به من چه؟ در همان حد که با پرسوجو از دوستان برایم بهترین گزینه را یافت، یک دنیا ارزش داشت.
طی ساعات گذشته چند چیز عمومی دیگر ردوبدل کردهایم و حالا باید متوجهش کنم که اهل آن نوع روابط نیستم. درست قبل از عملی کردن نقشه، ایدهای به ذهنم میرسد. از او میپرسم «این کاری که میکنی اسمی هم دارد؟» این سوال محترمانهترین روشی است که با آن هم میتوانم کنجکاویام را آبیاری و هم پاسخ را به خود او واگذار کنم. فورا پاسخ میدهد. به گوگل میدهم و در ترجمه چیزی برمیگرداند که واضح نیست: «من شرقی اجرا میکنم.» چرا پیچیده میکند و راحت آن کلمه را نمینویسد؟ برایش مینویسم گوگل نتوانست ترجمه کند. این بار پاسخش چون پتکی براق؛ شفاف و سنگین است. اگر در توصیف حال خود بگویم که «ریدم»، کم گفتهام؛ رقصنده بود.
حال در غصه فرو رفتهام. نه که تنها از آن فکر احمقانه شرمنده باشم بلکه نگرانم دیگر کجا و کجاها چنین گستاخانه سوار بر یابوی قضاوت به دیگران تاختهام؟ ما کجا و کجاها به دیگران تاختهایم و همچنان میتازیم؟
موسم انقلاب است و وقت آن که بهطور جدی دست از قضاوت بشوییم. آموزههای این حکومت و شرایطی که بر ما رقم زده، خواهناخواه ما را به باتلاق قضاوت برده است. هم پرقضاوت شدهایم و هم فکرمان محدود شده است. چرا آن جملات ذهنم را به نوازندگی، خوانندگی، رقصندگی، رانندگی و حتی زبالهگردی نکشاند؟
ژن، ژیان، آزادی
مهدی رودکی
۳۱/دسامبر/۲۰۲۲
🔈 https://t.me/MehdiRoudaki
از همین چند ساعت پیش که کارش را برایم توضیح داد، مطمئن شدم که جنده است. «فقط شبها کار میکنم، چهار جا میروم و ساعت کار من هم مشخص نیست». هر جور این جملات را بالا و پایین میکنم، چیزی جز همان به ذهنم نمیآید. از یک سو تحسینش میکنم که چقدر راحت از کارش حرف زد و از سوی دیگر گیجم؛ دادههای میدانی از او با جندگی نمیخواند. چطور ممکن است اینکاره باشد؟
کارآگاه درونم به جنبوجوش افتاده است که حدس را یقین کند. چندین سوال ردیف میکنم اما از فرستادن منصرف میشوم. اصلا به من چه؟ در همان حد که با پرسوجو از دوستان برایم بهترین گزینه را یافت، یک دنیا ارزش داشت.
طی ساعات گذشته چند چیز عمومی دیگر ردوبدل کردهایم و حالا باید متوجهش کنم که اهل آن نوع روابط نیستم. درست قبل از عملی کردن نقشه، ایدهای به ذهنم میرسد. از او میپرسم «این کاری که میکنی اسمی هم دارد؟» این سوال محترمانهترین روشی است که با آن هم میتوانم کنجکاویام را آبیاری و هم پاسخ را به خود او واگذار کنم. فورا پاسخ میدهد. به گوگل میدهم و در ترجمه چیزی برمیگرداند که واضح نیست: «من شرقی اجرا میکنم.» چرا پیچیده میکند و راحت آن کلمه را نمینویسد؟ برایش مینویسم گوگل نتوانست ترجمه کند. این بار پاسخش چون پتکی براق؛ شفاف و سنگین است. اگر در توصیف حال خود بگویم که «ریدم»، کم گفتهام؛ رقصنده بود.
حال در غصه فرو رفتهام. نه که تنها از آن فکر احمقانه شرمنده باشم بلکه نگرانم دیگر کجا و کجاها چنین گستاخانه سوار بر یابوی قضاوت به دیگران تاختهام؟ ما کجا و کجاها به دیگران تاختهایم و همچنان میتازیم؟
موسم انقلاب است و وقت آن که بهطور جدی دست از قضاوت بشوییم. آموزههای این حکومت و شرایطی که بر ما رقم زده، خواهناخواه ما را به باتلاق قضاوت برده است. هم پرقضاوت شدهایم و هم فکرمان محدود شده است. چرا آن جملات ذهنم را به نوازندگی، خوانندگی، رقصندگی، رانندگی و حتی زبالهگردی نکشاند؟
ژن، ژیان، آزادی
مهدی رودکی
۳۱/دسامبر/۲۰۲۲
🔈 https://t.me/MehdiRoudaki
Telegram
چاوْبَلْ
مهدی رودکی، چاوبل است.
جووون 😘
روزی برافروخته بر من تاخت که «چیه همهش میگی جوون؟ خیلی هم کِشِش میدی! قبول که منو دوست داری، قبول که میخواهی منو تایید کنی یا نازم کنی ولی چرا همهش جوون؟ اگه حسی به حرفم داری اگه چیزی به ذهنت میاد، خب همون رو بگو، همون رو توضیح بده.» یه لامصب هم اینجا گفت. «میگم عجب کبابی درآوردم، میگی جوون. چی میشه مثلا بگی بهبه چه بویی! دیوانهکننده است.» و چند مثال دیگر هم آورد تا کاملا شیرفهم بشوم.
وقتهایی که اینطور جدی میشد، ازش بیشتر خوشم میاومد. منتظر بودم چون همیشه با کف دست ضربهای به زانو بزند، مکثی کند و فورا بگویم جوون. اما نگفتم. چند سال است که نگفتهام. جوون در کلام من مرده است.
«مگه من ابژه جنسیام؟» وقتی که این سوال را پرسید به عمق حرفهایش رسیدم. «نه اینکه فکر کنی من با جوون جوون کردنت، مشکل دارم. اتفاقا در بعضی لحظات و در برخی جاها خیلی هم میچسبه اما نه هر لحظه، نه هر جا.»
احتمالا چهره بهتزده من را دیده بود که توضیح آخری را اضافه کرد. چه میتوانستم بگویم؟ چه میتوانستم بکنم؟ گشودهتر از هر زمانی، در آغوشش گرفتم، بوسش کردم و درگوشی گفتم «گه خوردم» و بلند خندیدیم.
با سنی هفت و سهدهم سال کمتر از من، حداقل چهارصد و یک برابر من، از عقلش بیشتر کار کشیده بود؛ خوش سفر، کتابخوان، دقیق، خوشصدا و صد البته که زیبا. روزی به من پیشنهاد ازدواج داد. زندگی با او به معنای تغییرات گسترده در رفتار، گفتار و باورهایم بود و بههم زدن همهیِ نظمی که در زندگی احساس میکردم. حقیقتا ترسیدم. من اهل آن همه تغییر نبودم. پاسخم نه بود و با بوسههایی که در آنی شانزده و سهدهم میلیون کالری جابجا میکرد، خداحافظی کردم.
آشناست؟ نیست؟
البته که آشناست. حکایت این روزهای جماعت ایرانشهری و ملتهای ستمدیده است. ما هر چه فریاد میزنیم که به ما اقوام نگویید، به ما قوم نگویید. اما گوش شنوایی نیست. خود ما را، زندگی ما را ببینید. توصیفهای کلیشهای از مردم گیلک، کورد، عرب، تورک، بلوچ، ترکمن و ... را کنار بگذارید و حرف جدیدی بزنید. آن کلمات زشت و زمختی که دو رژیم پهلوی و آخوندی در ذهن شما زورچپان کردهاند را دور بریزید و ما را بشناسید. با کلمه قوم، خودارضایی نکنید. ما تکههایی در پازل ملتسازی شما نیستیم. با کوچک کردن دیگران، احساس برتری در خود نسازید.
اگر ایرانشهری هستید، کمی آهستهتر. به چه فکر میکردید؟ آها! میدانم. کمی سرخوشی وجودت را دربر گرفت که در این مقایسه کدام طرف، زن و کدام طرف، مرد است؟ البته که ذهنیت جنسیتزده در رابطه زن و مرد، برتری را به دومی میدهد. اگر ملتهای غیرفارس فریاد برآوردهاند که «زن، زندگی، آزادی»، ذهنیت دموده و مردسالارانه ایرانشهریها و مرکزگرایان، وز وز میکند که «مرد، میهن، آبادی».
هِی.
برگردم به آن بوسهها.
حقیقتا دوست دارم یکبار دیگر در آن کافه، دور آن میز و در آن گوشه از شهر «لام»، همان دختر روبرویم بنشیند و آن سوال را دوباره از من بپرسد. چه خواهم گفت؟ چه خواهم کرد؟ حتما فریاد خواهم زد که بابت «نه قبلی» گه خوردم.
آها! و شما دوست عزیز سوال بهجایی از ذهنت گذشت: جماعت ایرانشهریِ مرکزگرایی که هویت دیگران را انکار میکند؛ کِی خواهد خورد؟ با این توضیح که «گه خوردن» عملی آگاهانه است و «به گهخوری افتادن» از سر ناچاریست. انقلاب ژینا مسلما برای آگاهی بخشیدن است.
ژن، ژیان، آزادی
مهدی رودکی
۲۱/ژانویه/۲۰۲۳
🔈 https://t.me/MehdiRoudaki
روزی برافروخته بر من تاخت که «چیه همهش میگی جوون؟ خیلی هم کِشِش میدی! قبول که منو دوست داری، قبول که میخواهی منو تایید کنی یا نازم کنی ولی چرا همهش جوون؟ اگه حسی به حرفم داری اگه چیزی به ذهنت میاد، خب همون رو بگو، همون رو توضیح بده.» یه لامصب هم اینجا گفت. «میگم عجب کبابی درآوردم، میگی جوون. چی میشه مثلا بگی بهبه چه بویی! دیوانهکننده است.» و چند مثال دیگر هم آورد تا کاملا شیرفهم بشوم.
وقتهایی که اینطور جدی میشد، ازش بیشتر خوشم میاومد. منتظر بودم چون همیشه با کف دست ضربهای به زانو بزند، مکثی کند و فورا بگویم جوون. اما نگفتم. چند سال است که نگفتهام. جوون در کلام من مرده است.
«مگه من ابژه جنسیام؟» وقتی که این سوال را پرسید به عمق حرفهایش رسیدم. «نه اینکه فکر کنی من با جوون جوون کردنت، مشکل دارم. اتفاقا در بعضی لحظات و در برخی جاها خیلی هم میچسبه اما نه هر لحظه، نه هر جا.»
احتمالا چهره بهتزده من را دیده بود که توضیح آخری را اضافه کرد. چه میتوانستم بگویم؟ چه میتوانستم بکنم؟ گشودهتر از هر زمانی، در آغوشش گرفتم، بوسش کردم و درگوشی گفتم «گه خوردم» و بلند خندیدیم.
با سنی هفت و سهدهم سال کمتر از من، حداقل چهارصد و یک برابر من، از عقلش بیشتر کار کشیده بود؛ خوش سفر، کتابخوان، دقیق، خوشصدا و صد البته که زیبا. روزی به من پیشنهاد ازدواج داد. زندگی با او به معنای تغییرات گسترده در رفتار، گفتار و باورهایم بود و بههم زدن همهیِ نظمی که در زندگی احساس میکردم. حقیقتا ترسیدم. من اهل آن همه تغییر نبودم. پاسخم نه بود و با بوسههایی که در آنی شانزده و سهدهم میلیون کالری جابجا میکرد، خداحافظی کردم.
آشناست؟ نیست؟
البته که آشناست. حکایت این روزهای جماعت ایرانشهری و ملتهای ستمدیده است. ما هر چه فریاد میزنیم که به ما اقوام نگویید، به ما قوم نگویید. اما گوش شنوایی نیست. خود ما را، زندگی ما را ببینید. توصیفهای کلیشهای از مردم گیلک، کورد، عرب، تورک، بلوچ، ترکمن و ... را کنار بگذارید و حرف جدیدی بزنید. آن کلمات زشت و زمختی که دو رژیم پهلوی و آخوندی در ذهن شما زورچپان کردهاند را دور بریزید و ما را بشناسید. با کلمه قوم، خودارضایی نکنید. ما تکههایی در پازل ملتسازی شما نیستیم. با کوچک کردن دیگران، احساس برتری در خود نسازید.
اگر ایرانشهری هستید، کمی آهستهتر. به چه فکر میکردید؟ آها! میدانم. کمی سرخوشی وجودت را دربر گرفت که در این مقایسه کدام طرف، زن و کدام طرف، مرد است؟ البته که ذهنیت جنسیتزده در رابطه زن و مرد، برتری را به دومی میدهد. اگر ملتهای غیرفارس فریاد برآوردهاند که «زن، زندگی، آزادی»، ذهنیت دموده و مردسالارانه ایرانشهریها و مرکزگرایان، وز وز میکند که «مرد، میهن، آبادی».
هِی.
برگردم به آن بوسهها.
حقیقتا دوست دارم یکبار دیگر در آن کافه، دور آن میز و در آن گوشه از شهر «لام»، همان دختر روبرویم بنشیند و آن سوال را دوباره از من بپرسد. چه خواهم گفت؟ چه خواهم کرد؟ حتما فریاد خواهم زد که بابت «نه قبلی» گه خوردم.
آها! و شما دوست عزیز سوال بهجایی از ذهنت گذشت: جماعت ایرانشهریِ مرکزگرایی که هویت دیگران را انکار میکند؛ کِی خواهد خورد؟ با این توضیح که «گه خوردن» عملی آگاهانه است و «به گهخوری افتادن» از سر ناچاریست. انقلاب ژینا مسلما برای آگاهی بخشیدن است.
ژن، ژیان، آزادی
مهدی رودکی
۲۱/ژانویه/۲۰۲۳
🔈 https://t.me/MehdiRoudaki
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Telegram
چاوْبَلْ
مهدی رودکی، چاوبل است.
رمانی که در راه است
در رمان، لحظاتی وجود دارد که خواننده را عمیقا همراه خود میکند. یکی از آنها دل باختن شخصیت داستان به دختری باریستا در ... است. این عشق به ... پیش میرود. اما سرانجام کلمات، فضای پرحرارت اما آرام کافه را در هم میشکند و دیگر هیچ چیز مانند سابق نمیماند. اما آن کلمات چه بودند؟
شخصیت داستان، شاعر نیست اما دوستِ کلمات است. او این شعر را برای ... میفرستد و ...
یک بار برای قهوه میروم
و هزاران بار او را مینگرم
بر بال خیال و آرام میچشمش
گیراست چون باغ ماهان کرمان
یکتاست و سحرآذین و رازگون
هر روز هوای لاته دارم
لاتهی پسته را
او را
-- تقدیم به دودو
--
پ.ن: اگر شعر را پسندید، با ایموجی مناسب حرکتی بزنید :)
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۵/آگوست/۲۰۲۳
🌱
در رمان، لحظاتی وجود دارد که خواننده را عمیقا همراه خود میکند. یکی از آنها دل باختن شخصیت داستان به دختری باریستا در ... است. این عشق به ... پیش میرود. اما سرانجام کلمات، فضای پرحرارت اما آرام کافه را در هم میشکند و دیگر هیچ چیز مانند سابق نمیماند. اما آن کلمات چه بودند؟
شخصیت داستان، شاعر نیست اما دوستِ کلمات است. او این شعر را برای ... میفرستد و ...
یک بار برای قهوه میروم
و هزاران بار او را مینگرم
بر بال خیال و آرام میچشمش
گیراست چون باغ ماهان کرمان
یکتاست و سحرآذین و رازگون
هر روز هوای لاته دارم
لاتهی پسته را
او را
-- تقدیم به دودو
--
پ.ن: اگر شعر را پسندید، با ایموجی مناسب حرکتی بزنید :)
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۵/آگوست/۲۰۲۳
🌱
اینجا مکانیست که در ذهنم ماندگار شد. برای مدیر آن، شعری فرستادم. لبخندی پرغرور تحویلم داد.
نه چندان دور از غوغای آنتالیا
در کناره غربی جاده
رستورانی چشمک میزند
و تو را
به رقص برگها
آواز گنجشکان
موسیقی مدیترانه
لبخند دختران
و همهی مزههای خوب
فرا میخواند
راننده، نگه دار
در این خنکا خواهیم ماند.
🌱
نه چندان دور از غوغای آنتالیا
در کناره غربی جاده
رستورانی چشمک میزند
و تو را
به رقص برگها
آواز گنجشکان
موسیقی مدیترانه
لبخند دختران
و همهی مزههای خوب
فرا میخواند
راننده، نگه دار
در این خنکا خواهیم ماند.
🌱
من خلاصه دنیا هستم
همه چیز را از سر گذراندهام
کرونا،
فلج پا،
بیاختیاری ادرار،
خاموشی جنسی،
بیکاری،
بیپولی،
بحران سیاسی،
قیام مردم،
مهاجرت،
پیامدهای جنگ،
بحران روانی،
تنهایی
و عشق
اما کلمات در من نمردند.
من خلاصه دنیا هستم
در چهار سالی که گذشت.
🌱
همه چیز را از سر گذراندهام
کرونا،
فلج پا،
بیاختیاری ادرار،
خاموشی جنسی،
بیکاری،
بیپولی،
بحران سیاسی،
قیام مردم،
مهاجرت،
پیامدهای جنگ،
بحران روانی،
تنهایی
و عشق
اما کلمات در من نمردند.
من خلاصه دنیا هستم
در چهار سالی که گذشت.
🌱
توصیفی از مردم ایران
در جایی از رمان، هر یک به توصیف مردم کشور خود میپردازد. نویسنده ایرانی، توصیفی کوتاه اما موشکافانه از مردم ایران ارایه میدهد: «ما برای جلوهگری به دنیا میآییم».
نامش هر چیزی باشد، تفاوتی ایجاد نمیکند: شوآف، بلوف زدن، مهماننوازی، فخرفروشی و ...؛ همه برای جلوهگریست. حتی اشعار و ضربالمثلها را هم می توان از این دیدگاه ارزیابی کرد.
پر بیراه نیست که دلالی و آشپزی و فروشندگی برای اغلب مردم ایران، کارهایی سادهاند چون در همه این مشاغل چیزی را به نمایش میگذارند، امکان غلو کردن و بازی با کلمات وجود دارد و میتوان وعده داد و ... فضا برای آموزش و کار حرفهای در داخل وجود ندارد و الا چه دلقکها، استندآپ کمدینها و هنرپیشگان مشهوری میداشتیم.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۸ آگوست ۲۰۲۳
🌱
در جایی از رمان، هر یک به توصیف مردم کشور خود میپردازد. نویسنده ایرانی، توصیفی کوتاه اما موشکافانه از مردم ایران ارایه میدهد: «ما برای جلوهگری به دنیا میآییم».
نامش هر چیزی باشد، تفاوتی ایجاد نمیکند: شوآف، بلوف زدن، مهماننوازی، فخرفروشی و ...؛ همه برای جلوهگریست. حتی اشعار و ضربالمثلها را هم می توان از این دیدگاه ارزیابی کرد.
پر بیراه نیست که دلالی و آشپزی و فروشندگی برای اغلب مردم ایران، کارهایی سادهاند چون در همه این مشاغل چیزی را به نمایش میگذارند، امکان غلو کردن و بازی با کلمات وجود دارد و میتوان وعده داد و ... فضا برای آموزش و کار حرفهای در داخل وجود ندارد و الا چه دلقکها، استندآپ کمدینها و هنرپیشگان مشهوری میداشتیم.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۸ آگوست ۲۰۲۳
🌱
خاورمیانه
باید گریست
باید گریخت
هر زمان که
هر جا که
پول فراتر از یک کلمه؛
جمله میشود.
آن زمان
آن جا
جامعه میایستد
و به شمارش مشغول میشود.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۳۰ آگوست ۲۰۲۳
🌱
باید گریست
باید گریخت
هر زمان که
هر جا که
پول فراتر از یک کلمه؛
جمله میشود.
آن زمان
آن جا
جامعه میایستد
و به شمارش مشغول میشود.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۳۰ آگوست ۲۰۲۳
🌱
ما مهاجریم
انسان در همه تاریخ مهاجر بوده است. با اولین قدم که از مادر دور میشویم؛ مهاجرت شروع میشود. یکی خانه عوض میکند، یکی محله، دیگری مدرسه، آن یکی روستا، و آن دیگری شهرش را و برخی کشور خود را عوض میکنیم. اخیرا تغییر سیاره نیز زمزمه میشود. گاه حتی جابجا نمیشویم اما ذهن و فکر ما، پوست میاندازد و دنیای ما تغییر میکند.
انسان با مهاجرت زنده است.
زندهباد مهاجرت.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
اول سپتامبر ۲۰۲۳
🌱
انسان در همه تاریخ مهاجر بوده است. با اولین قدم که از مادر دور میشویم؛ مهاجرت شروع میشود. یکی خانه عوض میکند، یکی محله، دیگری مدرسه، آن یکی روستا، و آن دیگری شهرش را و برخی کشور خود را عوض میکنیم. اخیرا تغییر سیاره نیز زمزمه میشود. گاه حتی جابجا نمیشویم اما ذهن و فکر ما، پوست میاندازد و دنیای ما تغییر میکند.
انسان با مهاجرت زنده است.
زندهباد مهاجرت.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
اول سپتامبر ۲۰۲۳
🌱
اعجاز کلمات
در رمان، نویسنده با این جمله دوست مصریاش را شوکه میکند: «چیزی که در رفتار خود پنهان میکنیم در کلمات ما جریان مییابد». دختری که حالا دستش رو شده است، لب به سخن میگشاید؛ حقیقت را میگوید و شبی متفاوت، سر میکنند.
«من از همه آنها که حرف نمیزنند، وحشت دارم». آن را به حساب "مدلش اینه"، "کلا کم حرفه" و چیزهای مشابه نگذارید. آنها بهدقت کلمات شما را وارسی میکنند اما نم پس نمیدهند. چه بهتر که حرف بزنیم و خود را لو دهیم. چه بهتر که با کلمات از ما دور و به ما نزدیک شوند. چه بهتر که با کلمات به دست آوریم و ببازیم.
این که به جای «سلام» بگوییم، «درود»؛ ما را پاسدار زبان فارسی و تاریخ ایران؛ نمیکند که اغلب نشاندهنده، نژادپرستی ماست. حتی این که با صدای بلند بیان کنیم که «من نژادپرست نیستم»؛ حقیقت را نگفتهایم. به باور من اعتبار جمله «من نژادپرست هستم» بیشتر است از «من نژادپرست نیستم». و این تنها یک مثال بود از بدیهیاتی که از آنها بیخبریم.
اما و اما اگر کلمات یا چینش کلمات فرصتی را از ما گرفت، دوستی را رنجاند یا حتی پَراند، کاری را خراب کرد و یا ما را به نادانیمان، آگاه کرد؛ بهجای سرزنش، با خود مهربان باشیم و کلمات و معنا و مفاهیم دیگری در ذهن خود فرو کنیم.
ما حماقت میکنیم اما احمق نیستیم.
امیدوارم هر روز نسبت به دیروز، در کیفیت بالاتری از رفتار و گفتار حماقت کنیم.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
سوم سپتامبر ۲۰۲۳
🌱
در رمان، نویسنده با این جمله دوست مصریاش را شوکه میکند: «چیزی که در رفتار خود پنهان میکنیم در کلمات ما جریان مییابد». دختری که حالا دستش رو شده است، لب به سخن میگشاید؛ حقیقت را میگوید و شبی متفاوت، سر میکنند.
«من از همه آنها که حرف نمیزنند، وحشت دارم». آن را به حساب "مدلش اینه"، "کلا کم حرفه" و چیزهای مشابه نگذارید. آنها بهدقت کلمات شما را وارسی میکنند اما نم پس نمیدهند. چه بهتر که حرف بزنیم و خود را لو دهیم. چه بهتر که با کلمات از ما دور و به ما نزدیک شوند. چه بهتر که با کلمات به دست آوریم و ببازیم.
این که به جای «سلام» بگوییم، «درود»؛ ما را پاسدار زبان فارسی و تاریخ ایران؛ نمیکند که اغلب نشاندهنده، نژادپرستی ماست. حتی این که با صدای بلند بیان کنیم که «من نژادپرست نیستم»؛ حقیقت را نگفتهایم. به باور من اعتبار جمله «من نژادپرست هستم» بیشتر است از «من نژادپرست نیستم». و این تنها یک مثال بود از بدیهیاتی که از آنها بیخبریم.
اما و اما اگر کلمات یا چینش کلمات فرصتی را از ما گرفت، دوستی را رنجاند یا حتی پَراند، کاری را خراب کرد و یا ما را به نادانیمان، آگاه کرد؛ بهجای سرزنش، با خود مهربان باشیم و کلمات و معنا و مفاهیم دیگری در ذهن خود فرو کنیم.
ما حماقت میکنیم اما احمق نیستیم.
امیدوارم هر روز نسبت به دیروز، در کیفیت بالاتری از رفتار و گفتار حماقت کنیم.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
سوم سپتامبر ۲۰۲۳
🌱