باجا زر وقتی وسایل رها شدهی دم در را دید؛ دانست که چه خبر است. رد پاها را بر گِل گرفت و تا پشت دیوار رفت. دختر را در بر گرفته بود و میبوسیدش. پدرسگ با آن موهای پریشان چه کیفی هم کرده بود. درست همان شبی که مادرش مُرد به یکباره از زبان ایستاد و دیگر حرف نزد. فردایش به خانه پدربزرگ مادری رفت، همانجا ماند و تکتماشاچی مراسم صبحگاهی پدر شد.
- عزیزم اسمت رو به بابا بگو.
نام دختر، او را به دوران سربازی پرتاب میکرد، به روزهایی که راننده بود و بیتابانه سرهنگ را به خانهاش میرساند. التماس هر روزه او این بار سرشار از شوقی کودکانه بود. دیروز یکبار زبانش چرخیده و «ل» را گفته بود. همان تکحرف ولولهای در روستا به پا کرد. دختر همچنان ساکت ماند. پدر گونهاش را بار دیگر بوسید. موهایش را کنار زد و آرام در گوشش چیزی گفت: «سنجابها را فراری دادم؛ هیچکدامشان نمیمیرد». دختر لبخندی زد و نگاهش را به پشت دیوار و باجا زر سپرد. مادربزرگ میخندید و مدام به بر سینهاش میکوبید و جان جان میگفت. سپس هر دو مشتش را باز کرد و رو به دختر گریست: اگه اسمت رو بگی، اینها رو بهت میدم؛ گوشوارههای مامان و گوشوارههای زیو را برایش تکان داد.
باران میبارید و کوچهها را آب میبرد. آوای بلور چوپان از دوردست شنیده میشد و همه به یکسو میدویدند.
مه بود و چشم، چشم را نمیدید.
مه بود و چشم، چشم را نمیدید اما ضجههای بلند پسر را همه شنیدند. دختر زبان گشوده و نامش را گفته بود.
گویی که باران نمیبارید و همه چیز عادی بود. مردم پشت دیوار ایستاده بودند تا یکبار دیگر نام دختر را از زبانش بشنوند. دختر میگریست. مادربزرگ از هوش رفته بود و چند نفر در حال آرام کردن پسر بودند. پیرمرد هم خسخسکنان برگشته بود.
سالها قبل وقتی که همهچیز بر وفق مراد بود، سیل راهها را بست و معلم روستا به خانهشان پناه برد. شناسنامه دختر را به او دادند تا امکان ثبتنام در مدرسه را بررسی کند. معلم نه از نام دختر که از نام مادر تعجب کرد. او گفته بود هرگز چنین نامی نشنیده است و تنها یک شاعر میتواند چنین نامی را برای دختری در میان کوهها انتخاب کند.
در روزی که باران تمامی نداشت و مه همه جا را گرفته بود، دخترِ میثم و «مهآذین» به اصرار مردم یکبار دیگر نامش را، «لیدا» را گفت و نقش بر زمین شد. آسمان گُر گرفت و هفت روز بیوقفه بارید. در آن سوی روستا، نامها حکمفرما بودند.
داستان کوتاه نامها
نوشته مهدی رودکی
پنجم دسامبر ۲۰۲۳
به احترام
ژن
ژیان
آزادی
و تقدیم به
جامعه مسیحیان ایرانی ساکن در آنتالیا که یک روز مهمانشان بودم و ایده این داستان در همانجا شکل گرفت.
پیوستها
- کُسَکُس: صدای نفس کشیدن کسی که خوابیده است.
- باجا زر: عمه زهرا
- خا: خب، خیلی خب، باشه
- کانیا ملک: چشمه ملک.
- در گوش گاو خوابیدن: تعمدا نشنیدن
- تاژیمشک: موش تازی، موش دمدراز، سنجاب
- ممیش: لقبی بامزه برای هرکس که نامش محمد است.
- زیو: نقره
- بلور: نی
🌱🌧
- عزیزم اسمت رو به بابا بگو.
نام دختر، او را به دوران سربازی پرتاب میکرد، به روزهایی که راننده بود و بیتابانه سرهنگ را به خانهاش میرساند. التماس هر روزه او این بار سرشار از شوقی کودکانه بود. دیروز یکبار زبانش چرخیده و «ل» را گفته بود. همان تکحرف ولولهای در روستا به پا کرد. دختر همچنان ساکت ماند. پدر گونهاش را بار دیگر بوسید. موهایش را کنار زد و آرام در گوشش چیزی گفت: «سنجابها را فراری دادم؛ هیچکدامشان نمیمیرد». دختر لبخندی زد و نگاهش را به پشت دیوار و باجا زر سپرد. مادربزرگ میخندید و مدام به بر سینهاش میکوبید و جان جان میگفت. سپس هر دو مشتش را باز کرد و رو به دختر گریست: اگه اسمت رو بگی، اینها رو بهت میدم؛ گوشوارههای مامان و گوشوارههای زیو را برایش تکان داد.
باران میبارید و کوچهها را آب میبرد. آوای بلور چوپان از دوردست شنیده میشد و همه به یکسو میدویدند.
مه بود و چشم، چشم را نمیدید.
مه بود و چشم، چشم را نمیدید اما ضجههای بلند پسر را همه شنیدند. دختر زبان گشوده و نامش را گفته بود.
گویی که باران نمیبارید و همه چیز عادی بود. مردم پشت دیوار ایستاده بودند تا یکبار دیگر نام دختر را از زبانش بشنوند. دختر میگریست. مادربزرگ از هوش رفته بود و چند نفر در حال آرام کردن پسر بودند. پیرمرد هم خسخسکنان برگشته بود.
سالها قبل وقتی که همهچیز بر وفق مراد بود، سیل راهها را بست و معلم روستا به خانهشان پناه برد. شناسنامه دختر را به او دادند تا امکان ثبتنام در مدرسه را بررسی کند. معلم نه از نام دختر که از نام مادر تعجب کرد. او گفته بود هرگز چنین نامی نشنیده است و تنها یک شاعر میتواند چنین نامی را برای دختری در میان کوهها انتخاب کند.
در روزی که باران تمامی نداشت و مه همه جا را گرفته بود، دخترِ میثم و «مهآذین» به اصرار مردم یکبار دیگر نامش را، «لیدا» را گفت و نقش بر زمین شد. آسمان گُر گرفت و هفت روز بیوقفه بارید. در آن سوی روستا، نامها حکمفرما بودند.
داستان کوتاه نامها
نوشته مهدی رودکی
پنجم دسامبر ۲۰۲۳
به احترام
ژن
ژیان
آزادی
و تقدیم به
جامعه مسیحیان ایرانی ساکن در آنتالیا که یک روز مهمانشان بودم و ایده این داستان در همانجا شکل گرفت.
پیوستها
- کُسَکُس: صدای نفس کشیدن کسی که خوابیده است.
- باجا زر: عمه زهرا
- خا: خب، خیلی خب، باشه
- کانیا ملک: چشمه ملک.
- در گوش گاو خوابیدن: تعمدا نشنیدن
- تاژیمشک: موش تازی، موش دمدراز، سنجاب
- ممیش: لقبی بامزه برای هرکس که نامش محمد است.
- زیو: نقره
- بلور: نی
🌱🌧
رویداد زندگی
ریزنقش است و ترکهای، تند راه میرود و لبخند بر لب دارد. رویی گشاده و شرمی موقرانه چون لباس حریر بر تن دارد. به وقت گفتگو چشمها را میدزدد و بامزه صحبت میکند. در کنارش میتوان ساعتها خوش بود. با همسرش شوخی میکند و کم نیست دفعاتی که او را خجالتزده از جمع فراری میدهد. نام همسرش مَلَک است.
همه فعلهای زمان حال پاراگراف بالا را باید به گذشته تغییر دهم؛ اماموردی سروری درگذشت. عزرائیل دور برداشته و فامیل مادری من را در جغرافیای غربی روستا هدف قرار داده است. خاله خدیجه، اسماعیل و حالا شوهر خاله. از آنها عکسهای تکی و یا در کنار هم دارم. از لطفشان بهرهمند بودم و چهره خندان آنها در ذهنم نشسته است.
در مواجه با رویداد مرگ، ناتوانم. کلمهای برای تسلیت ندارم و از کلمات و جملات تکراری رایج نیز بیزارم. نمیدانم چه باید بکنم. وقتی که پدرم مرد، ساکت بودم. مادربزرگ کاری کرد که گریستم. همین که صدای هقهق من بلند شد، خواهرها از کنترل خارج شدند. بعدها پی به آن حرکتش بردم. مادر بزرگ رخت مصیبت از تنمان درآورد و روان گرفتار در مصیبتِ باختنِ پدر را رهانید و ما را به زندگی نرمال برگرداند. سوگواری ما را زنده میکند، امید را برمیگرداند و توان ادامه دادن میدهد.
برای اماموردی اشک ریختم. پرتلاش بود، کم نگذاشت و مسوولانه زندگی کرد. خالتی جان، ترسوتر از آنم که زنگ بزنم و پای تلفن گریه کنم. تو را دوست دارم، همدردی من را ندیده، دورادور و بیکلام بپذیر.
پیوست
وردی: کلمهای به تورکیست به معنای دادن. خداوردی یعنی خدا داده یا خدا عنایت کرده است.
خالتی: خاله
😢
ریزنقش است و ترکهای، تند راه میرود و لبخند بر لب دارد. رویی گشاده و شرمی موقرانه چون لباس حریر بر تن دارد. به وقت گفتگو چشمها را میدزدد و بامزه صحبت میکند. در کنارش میتوان ساعتها خوش بود. با همسرش شوخی میکند و کم نیست دفعاتی که او را خجالتزده از جمع فراری میدهد. نام همسرش مَلَک است.
همه فعلهای زمان حال پاراگراف بالا را باید به گذشته تغییر دهم؛ اماموردی سروری درگذشت. عزرائیل دور برداشته و فامیل مادری من را در جغرافیای غربی روستا هدف قرار داده است. خاله خدیجه، اسماعیل و حالا شوهر خاله. از آنها عکسهای تکی و یا در کنار هم دارم. از لطفشان بهرهمند بودم و چهره خندان آنها در ذهنم نشسته است.
در مواجه با رویداد مرگ، ناتوانم. کلمهای برای تسلیت ندارم و از کلمات و جملات تکراری رایج نیز بیزارم. نمیدانم چه باید بکنم. وقتی که پدرم مرد، ساکت بودم. مادربزرگ کاری کرد که گریستم. همین که صدای هقهق من بلند شد، خواهرها از کنترل خارج شدند. بعدها پی به آن حرکتش بردم. مادر بزرگ رخت مصیبت از تنمان درآورد و روان گرفتار در مصیبتِ باختنِ پدر را رهانید و ما را به زندگی نرمال برگرداند. سوگواری ما را زنده میکند، امید را برمیگرداند و توان ادامه دادن میدهد.
برای اماموردی اشک ریختم. پرتلاش بود، کم نگذاشت و مسوولانه زندگی کرد. خالتی جان، ترسوتر از آنم که زنگ بزنم و پای تلفن گریه کنم. تو را دوست دارم، همدردی من را ندیده، دورادور و بیکلام بپذیر.
پیوست
وردی: کلمهای به تورکیست به معنای دادن. خداوردی یعنی خدا داده یا خدا عنایت کرده است.
خالتی: خاله
😢
شادی
نیمه شب پیغام داد یلدا را چه میکنی؟
گفتم تنهایی را در خانه سپری میکنم.
گویی که نشنیده باشد گفت این کلاه قرمزت چقدر قشنگ است.
گفتم آری. سفارشیست. بافته دختری در بوشهر است.
گفت تازه از مهمانی برگشتهام. خوردم و رقصیدم.
از سرحالی خوابم نمیبرد.
گفتم به به. من هم به کمی شادی نیاز دارم.
گفت به جشن کریسمس برو.
گفتم اتفاقا دعوت شدهام
گفت
برو
حتما برو
مسیحیان مهربانند.
🎄
نیمه شب پیغام داد یلدا را چه میکنی؟
گفتم تنهایی را در خانه سپری میکنم.
گویی که نشنیده باشد گفت این کلاه قرمزت چقدر قشنگ است.
گفتم آری. سفارشیست. بافته دختری در بوشهر است.
گفت تازه از مهمانی برگشتهام. خوردم و رقصیدم.
از سرحالی خوابم نمیبرد.
گفتم به به. من هم به کمی شادی نیاز دارم.
گفت به جشن کریسمس برو.
گفتم اتفاقا دعوت شدهام
گفت
برو
حتما برو
مسیحیان مهربانند.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آنچه میان من و توست ...
اغلب شما میدانید که کرونا با من چه کرد و جزییات اختلال و نواحی متاثر را میدانید. آن را نه به عنوان یک موضوع شخصی که به عنوان پیامدی پرتکرار در دنیا با شما در میان گذاشتم به این امید که عوارض مخرب و پنهان آن اپیدمی سیاه در سایه مرگهای پرشمار به باتلاق فراموشی نرود. هر چه میدانید را میتوانید به دیگران بگویید؛ رازیست بین من و شما و دیگران.
چیزی که همه میدانند راز است آیا؟ البته که هست. ما به وقت بیان یک راز، کلماتی سنجیدهتر و وزینتر بهکار میبریم، آرامایم، از رنج دیگران و شادی آنان؛ لذت نمیبریم و حسرت نمیخوریم. راز، ابهت دارد، با حرفهای خالهزنکی روزمره، فضولیهای متداول، زخم زبان و تخریب و تحبیب کلامی؛ فرق دارد. دانندهیِ راز؛ رازدار خطاب میشود و نه رازدان. این نوع دانندگی، مالکیت و تعهد و مسوولیت در پی دارد هر چند که نانوشته و ناگفته باشد.
سکون سنگین کرونا هر چند که رنج و تنهایی و هزینه در پی داشت اما آن مرد تکرویِ بیتوقفِ بیفکر را به تماشای درون و دنیا واداشت. اندکی پوست انداختم، کمی عقل در جیبهایم یافتم :) و با کلمات آشتی کردم. چهار سال است که مرتبا مینویسم. کسی در حال تولد است و شما مشغول خواندن مشقهای نویسندهای هستید که با کمک شما؛ نامی خواهد شد. امسال یکی از رمانها را چاپ خواهم کرد و اگر با کلمات من حسی در شما شکل گرفت، میتوانید من را نویسنده خطاب کنید. این رازیست بین من و شما که لطفا به کسی نگویید.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۸ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
اغلب شما میدانید که کرونا با من چه کرد و جزییات اختلال و نواحی متاثر را میدانید. آن را نه به عنوان یک موضوع شخصی که به عنوان پیامدی پرتکرار در دنیا با شما در میان گذاشتم به این امید که عوارض مخرب و پنهان آن اپیدمی سیاه در سایه مرگهای پرشمار به باتلاق فراموشی نرود. هر چه میدانید را میتوانید به دیگران بگویید؛ رازیست بین من و شما و دیگران.
چیزی که همه میدانند راز است آیا؟ البته که هست. ما به وقت بیان یک راز، کلماتی سنجیدهتر و وزینتر بهکار میبریم، آرامایم، از رنج دیگران و شادی آنان؛ لذت نمیبریم و حسرت نمیخوریم. راز، ابهت دارد، با حرفهای خالهزنکی روزمره، فضولیهای متداول، زخم زبان و تخریب و تحبیب کلامی؛ فرق دارد. دانندهیِ راز؛ رازدار خطاب میشود و نه رازدان. این نوع دانندگی، مالکیت و تعهد و مسوولیت در پی دارد هر چند که نانوشته و ناگفته باشد.
سکون سنگین کرونا هر چند که رنج و تنهایی و هزینه در پی داشت اما آن مرد تکرویِ بیتوقفِ بیفکر را به تماشای درون و دنیا واداشت. اندکی پوست انداختم، کمی عقل در جیبهایم یافتم :) و با کلمات آشتی کردم. چهار سال است که مرتبا مینویسم. کسی در حال تولد است و شما مشغول خواندن مشقهای نویسندهای هستید که با کمک شما؛ نامی خواهد شد. امسال یکی از رمانها را چاپ خواهم کرد و اگر با کلمات من حسی در شما شکل گرفت، میتوانید من را نویسنده خطاب کنید. این رازیست بین من و شما که لطفا به کسی نگویید.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۸ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
زنگی
دوستم معلم است. ماهها در تلاش بود با دختری از آفریقا ارتباط بگیرد. انگلیسی یا فرانسه نمیدانست و توان شروع گفتگو هم نداشت. پس از بارها تلاش ناکام، بالاخره مرادش حاصل شد و این روزها در ساحل با یکی از آن خوشترکیبها قدم میزند.
فَقَ زنگی! تکهکلامش این بود. این تاکیدها من را درگیر مفاهیم دیگری کرد. در کوردی، رَش به معنای سیاه است و مثلا کتاب دینی ایزدیان مُصحفا رش نام دارد. همچنین در گفتگوهای خودمانی بسیار رایج است که فردی را با خصوصیات ظاهریاش شناسایی کنند مثلا قلاغدرژ (گوش دراز)، پوزگر (دماغ بزرگ)؛ فکفره (دهان گنده)، سرِ روت (کله طاس)، مِسْتَ رش (مصطفای سیاه ) و...
حال چرا برای توصیف مردمی که مهمترین مشخصه ظاهری آنها، رنگ پوست است؛ نمیگویند رَش و زنگی میگویند؟ حتما میخواهید پاسخی برای آن داشته باشم؛ ندارم. برای من جذابیت این کندوکاو در جای دیگریست. بهتازگی ترانهای قدیمی از جنوب ایران در هند ترند شد و یکیدو هفته مردم با آن رقصیدند:
آهای سیاه زنگی، دلمُ نکن خون
آهای تو رفتی کجا، منم چو مجنون
...
جمالی جمالک جمالو جمالی قدو
درگیری ذهنی من دقیقا از شروع این آهنگ آغاز شد. چرا سیاه زنگی؟ آیا این ترکیب توهینآمیز و شاید نژادپرستانه نیست؟ به باور من ریتم و شور و اشتیاقی که پدید آورد و خواهد آورد؛ تحسینبرانگیز است اما گمان میکنم فرهنگ فولکلور لازم دارد خود را از تنگنظری و نژادپرستی برهاند.
از آنجا که من هم مانند مردم هند چندین روز درگیر ترانه بودم، برایش راهحلی یافتم و آن را اینگونه زمزمه کردم:
آهای زیبای زنگی، دلمُ نکن خون
آهای تو رفتی کجا، منم چو مجنون
و...
اینک هم زیباست و هم در شان دنیای مدرن. و حالا نوبت شماست:
آهای مرمر سینه، بلرزون بلرزون بلرزون
آهای قر تو کمر رو بچرخون بچرخون بچرخون
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۰ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
دوستم معلم است. ماهها در تلاش بود با دختری از آفریقا ارتباط بگیرد. انگلیسی یا فرانسه نمیدانست و توان شروع گفتگو هم نداشت. پس از بارها تلاش ناکام، بالاخره مرادش حاصل شد و این روزها در ساحل با یکی از آن خوشترکیبها قدم میزند.
فَقَ زنگی! تکهکلامش این بود. این تاکیدها من را درگیر مفاهیم دیگری کرد. در کوردی، رَش به معنای سیاه است و مثلا کتاب دینی ایزدیان مُصحفا رش نام دارد. همچنین در گفتگوهای خودمانی بسیار رایج است که فردی را با خصوصیات ظاهریاش شناسایی کنند مثلا قلاغدرژ (گوش دراز)، پوزگر (دماغ بزرگ)؛ فکفره (دهان گنده)، سرِ روت (کله طاس)، مِسْتَ رش (مصطفای سیاه ) و...
حال چرا برای توصیف مردمی که مهمترین مشخصه ظاهری آنها، رنگ پوست است؛ نمیگویند رَش و زنگی میگویند؟ حتما میخواهید پاسخی برای آن داشته باشم؛ ندارم. برای من جذابیت این کندوکاو در جای دیگریست. بهتازگی ترانهای قدیمی از جنوب ایران در هند ترند شد و یکیدو هفته مردم با آن رقصیدند:
آهای سیاه زنگی، دلمُ نکن خون
آهای تو رفتی کجا، منم چو مجنون
...
جمالی جمالک جمالو جمالی قدو
درگیری ذهنی من دقیقا از شروع این آهنگ آغاز شد. چرا سیاه زنگی؟ آیا این ترکیب توهینآمیز و شاید نژادپرستانه نیست؟ به باور من ریتم و شور و اشتیاقی که پدید آورد و خواهد آورد؛ تحسینبرانگیز است اما گمان میکنم فرهنگ فولکلور لازم دارد خود را از تنگنظری و نژادپرستی برهاند.
از آنجا که من هم مانند مردم هند چندین روز درگیر ترانه بودم، برایش راهحلی یافتم و آن را اینگونه زمزمه کردم:
آهای زیبای زنگی، دلمُ نکن خون
آهای تو رفتی کجا، منم چو مجنون
و...
اینک هم زیباست و هم در شان دنیای مدرن. و حالا نوبت شماست:
آهای مرمر سینه، بلرزون بلرزون بلرزون
آهای قر تو کمر رو بچرخون بچرخون بچرخون
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۰ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
چاوْبَلْ
زنگی دوستم معلم است. ماهها در تلاش بود با دختری از آفریقا ارتباط بگیرد. انگلیسی یا فرانسه نمیدانست و توان شروع گفتگو هم نداشت. پس از بارها تلاش ناکام، بالاخره مرادش حاصل شد و این روزها در ساحل با یکی از آن خوشترکیبها قدم میزند. فَقَ زنگی! تکهکلامش این…
ترانه در سال ۱۳۵۲ نوشته و اجرا شد. مصاحبه با خالق این اثر رو یکی از خوانندگان برایم فرستاد
https://www.instagram.com/reel/C0sG1AxMlkx/?igsh=dDB2cjZtNmp2cHg%3D
https://www.instagram.com/reel/C0sG1AxMlkx/?igsh=dDB2cjZtNmp2cHg%3D
اسرار کودکی
همین که اسمش میآمد؛ بدو بدو میرفتم و چاقویی میآوردم. اگر مادرم در آشپزخانه بود و تماشایم میکرد که کِیْفْ چند برابر میشد. با انگشت هر کدام را لمس میکردم و بلندبلند میگفتم: این چاقوئه، این و این؛ بقیه نیستند. با نگاهش مراقبم بود. هر بار بعد از این مکاشفه بزرگ، میخندیدیم.
بعدها که دانشجو شدم و خانهداری بر دوشم افتاد به راز شناسایی دقیق چاقوها، پی بردم. بیست و چند سالم بود و کلی کیف کردم.
از ماجراهای کودکی سالها گذشته است و چهل و چند ساله شدهام. مادر هنوز هم مراقبم است و هر بار که صحبت میکنیم، میگوید «لاوُ جان سَرَسا بو». این تذکرها برای چیزهاییست که کنترلی بر آنها ندارد و نمیتواند آنها را مثل چاقو سر و ته بچیند.
پ.ن
- لاوُ جان سَرَسا بو : پسرم مراقب باش.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
همین که اسمش میآمد؛ بدو بدو میرفتم و چاقویی میآوردم. اگر مادرم در آشپزخانه بود و تماشایم میکرد که کِیْفْ چند برابر میشد. با انگشت هر کدام را لمس میکردم و بلندبلند میگفتم: این چاقوئه، این و این؛ بقیه نیستند. با نگاهش مراقبم بود. هر بار بعد از این مکاشفه بزرگ، میخندیدیم.
بعدها که دانشجو شدم و خانهداری بر دوشم افتاد به راز شناسایی دقیق چاقوها، پی بردم. بیست و چند سالم بود و کلی کیف کردم.
از ماجراهای کودکی سالها گذشته است و چهل و چند ساله شدهام. مادر هنوز هم مراقبم است و هر بار که صحبت میکنیم، میگوید «لاوُ جان سَرَسا بو». این تذکرها برای چیزهاییست که کنترلی بر آنها ندارد و نمیتواند آنها را مثل چاقو سر و ته بچیند.
پ.ن
- لاوُ جان سَرَسا بو : پسرم مراقب باش.
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
اهل غار
درد دل میکرد. در دل کوههاییم و از چند روستای اطراف دور اما مردم آنها گذرشان به اینجا میخورد. با هم یا تنها، با خرهاشان میآیند، گاهی هم با زنها. لخت میشوند، سکس میکنند و ما را نمیبینند. آرامش غار ما را بر هم میزنند. هر یک نامی دارد اما آنها نیامده بر غارهای ما نام میگذارند. به روحیات و فرهنگ غاری ما توجهی ندارند. شکار بر ما سخت شده است از بس که میآیند و لانه خفاشها را سیخ میکنند. دنبال چیزی به نام طلا هستند. نمیدانم به چه دردی میخورد.
یکی از آنها روزهایی که باران میبارد، اینجا میآید، آتش برپا میکند و نی میزند. ساعتها یک سیم داغ را روی چیزی سیاه میچرخاند و با آن نفس میکشد. دنیای ما از آنها جداست اما گمان میکنم این مرد ما را جادو کرده باشد. نفسی عمیق کشید و گفت: ای کاش هر چه زودتر باران ببارد و مرد چوپان بیاید و آن دود را بسازد.
مهدی رودکی
۲۷ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
درد دل میکرد. در دل کوههاییم و از چند روستای اطراف دور اما مردم آنها گذرشان به اینجا میخورد. با هم یا تنها، با خرهاشان میآیند، گاهی هم با زنها. لخت میشوند، سکس میکنند و ما را نمیبینند. آرامش غار ما را بر هم میزنند. هر یک نامی دارد اما آنها نیامده بر غارهای ما نام میگذارند. به روحیات و فرهنگ غاری ما توجهی ندارند. شکار بر ما سخت شده است از بس که میآیند و لانه خفاشها را سیخ میکنند. دنبال چیزی به نام طلا هستند. نمیدانم به چه دردی میخورد.
یکی از آنها روزهایی که باران میبارد، اینجا میآید، آتش برپا میکند و نی میزند. ساعتها یک سیم داغ را روی چیزی سیاه میچرخاند و با آن نفس میکشد. دنیای ما از آنها جداست اما گمان میکنم این مرد ما را جادو کرده باشد. نفسی عمیق کشید و گفت: ای کاش هر چه زودتر باران ببارد و مرد چوپان بیاید و آن دود را بسازد.
مهدی رودکی
۲۷ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
نامهای بسیاری دارم.
مدتی قبل، مستوره بودم؛
شعر میگفتم و در لباس رنگارنگ میرقصیدم.
و دیروز، ندا؛
هر آنچه در گلویم بود، به چشم آوردم.
امروز شادیام.
فردا میخواهم گندم باشم؛
بوی زندگی میدهم.
هر وقت که نبودم، ژینا صدایم کنید؛
نمیخواهم بمیرم.
زن
زندگی
آزادی
مهدی رودکی
۲۷ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
مدتی قبل، مستوره بودم؛
شعر میگفتم و در لباس رنگارنگ میرقصیدم.
و دیروز، ندا؛
هر آنچه در گلویم بود، به چشم آوردم.
امروز شادیام.
فردا میخواهم گندم باشم؛
بوی زندگی میدهم.
هر وقت که نبودم، ژینا صدایم کنید؛
نمیخواهم بمیرم.
زن
زندگی
آزادی
مهدی رودکی
۲۷ ژانویه ۲۰۲۴
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
صرفا نمینویسم
تلاشم خلق جملاتی ساده و گیراست اما همهاش این نیست. دوست دارم نوشتهها حرفی برای گفتن داشته باشند و پیامی را ورای احساسات منتقل کنند. البته که هر احساسی در خود پیامی شگرف دارد و میتواند تحول بیافریند اما چه کنم که همزمان دوست دارم ردپایی از عقل در نوشتهها باشد، بوی ماندگی ندهند و مروج افکاری منسوخ نباشند. راه حل چیست؟ خواندن و خواندن و باز خواندن.
این روزها که با خود مهربان شدهام و به کتابها لبخند میزنم؛ چیزهای جالبی یافتم که برخی را صرفا نقل میکنم. شاید برای شما هم جذاب باشند:
یک
اگر ابدیت را نه به معنای دوره زمانی نامحدود که به معنای بیزمانی در نظر بگیریم؛ آنگاه زندگی ابدی به کسانی تعلق دارد که زمان حال زندگی میکنند.
- لودویگ ویتگنشتاین، رساله منطقی
دو
۱- نگرانی بهاییست که برای داشتن آینده میپردازیم.
۲- قرض گرفتن رفتار سخاوتمندانه خویشتنِ آینده و ثروتمند شماست با خویشتنِ کنونی و فقیرِتان.
۳- پول جهانی به مردم امکان میدهد که ثبات و تداوم نهادی را از کشورهای دیگر وارد کنند.
۴- هر که اولین بار بازار را برپا کرد، اندیشهای پدید آورد که بر جهان سلطه یافته است. سرمشقی فوقالعاده؛ دینی فاقد احکام جزمی.
۵- پول چون ذاتا ارزشمند نیست و ارزش آن به اعتماد و مقبولیت اجتماعی وابسته است؛ به چیزی در آن سر طیف تجربه انسانی یعنی اخلاق نزدیکتر است هر چند که با شنیدن نام آن در ذهن مردم، فردگرایی، خودخواهی، مادیگرایی، خست و آزمندی تداعی میشود.
- اریک لونرگن، پول
سه
به آنها که همهچیز دارند؛ بیشتر داده خواهد شد و از آنها که چیزی ندارند؛ همهچیز گرفته خواهد شد.
Mathew 25:29: to those that have everything, more will be given; from those that have nothing, everything will be taken.
- حضرت عیسی خطاب به مردم
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
تلاشم خلق جملاتی ساده و گیراست اما همهاش این نیست. دوست دارم نوشتهها حرفی برای گفتن داشته باشند و پیامی را ورای احساسات منتقل کنند. البته که هر احساسی در خود پیامی شگرف دارد و میتواند تحول بیافریند اما چه کنم که همزمان دوست دارم ردپایی از عقل در نوشتهها باشد، بوی ماندگی ندهند و مروج افکاری منسوخ نباشند. راه حل چیست؟ خواندن و خواندن و باز خواندن.
این روزها که با خود مهربان شدهام و به کتابها لبخند میزنم؛ چیزهای جالبی یافتم که برخی را صرفا نقل میکنم. شاید برای شما هم جذاب باشند:
یک
اگر ابدیت را نه به معنای دوره زمانی نامحدود که به معنای بیزمانی در نظر بگیریم؛ آنگاه زندگی ابدی به کسانی تعلق دارد که زمان حال زندگی میکنند.
- لودویگ ویتگنشتاین، رساله منطقی
دو
۱- نگرانی بهاییست که برای داشتن آینده میپردازیم.
۲- قرض گرفتن رفتار سخاوتمندانه خویشتنِ آینده و ثروتمند شماست با خویشتنِ کنونی و فقیرِتان.
۳- پول جهانی به مردم امکان میدهد که ثبات و تداوم نهادی را از کشورهای دیگر وارد کنند.
۴- هر که اولین بار بازار را برپا کرد، اندیشهای پدید آورد که بر جهان سلطه یافته است. سرمشقی فوقالعاده؛ دینی فاقد احکام جزمی.
۵- پول چون ذاتا ارزشمند نیست و ارزش آن به اعتماد و مقبولیت اجتماعی وابسته است؛ به چیزی در آن سر طیف تجربه انسانی یعنی اخلاق نزدیکتر است هر چند که با شنیدن نام آن در ذهن مردم، فردگرایی، خودخواهی، مادیگرایی، خست و آزمندی تداعی میشود.
- اریک لونرگن، پول
سه
به آنها که همهچیز دارند؛ بیشتر داده خواهد شد و از آنها که چیزی ندارند؛ همهچیز گرفته خواهد شد.
Mathew 25:29: to those that have everything, more will be given; from those that have nothing, everything will be taken.
- حضرت عیسی خطاب به مردم
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲۵ ژانویه ۲۰۲۴
🌱
چه بود و چه شد
یک نفر از آن سر دنیا اصرار کرد که به من نویسندگی یاد بدهید. یکی از نوشتههای او را قبل و بعد از ویرایش میخوانید.
نوشته اصلی❌
کِنت بعد از ظهر یک روز کاری در محل کارش وسط یک جلسه ی کاری در سی و هشت سالگی در اثر سکته مغزی درگذشت. من اصلا او را ندیده بودم و فقط تعریفش را از مهدی شنیده بودم و در ذهنم تجسمش میکردم. شاید این چنین خبر مرگ هایی دیگر خیلی عجیب نباشد و برای خیلی ها اتفاق افتاده باشد.
کاری به این ندارم ک هر روز غذای فست فودی یا فریز شده و نوشابه می خورده. کاری به این ندارم که اضافه وزن داشته و ورزش در زندگی اش نقشی نداشته. کاری به این ندارم که سخت کار می کرده. کاری به این ندارم که فشار خون داشته. کاری به این ندارم که یک ماه قبل از این اتفاق نطفه ای که قرار بوده بچه اش باشد سقط شد. به این کار دارم که کِنت سخت کار میکرده و قصد داشته در چهل و پنج سالگی بازنشست شود. خانه ی دومش را خریده بوده و با ذوق تمام در حال انجام تزئینات داخلی خانه و خرید وسایل جدید برای آن بوده است.
از دید خیلی از آدم ها کنت در سن خودش آدم موفقی به حساب می آمده ولی بعد از مرگ ناگهانیش و چسباندن تکه های پازل زندگی او هر کسی به فکر فرو میرود. امان از مرگ که همه ی آرزو و آمال آدم را به زیر خاک میبرد.
همان نوشته بعد از ویرایش ✔️
آن بعد از ظهر آفتابی میتوانست برای مهدی مثل همه روزهای قبل معمولی سپری شود اما نشد. همکارش کنت در حین جلسه سکته کرد و مرد. من هرگز او را ندیده بودم اما شنیدن خبر مرگ فردی سی و هشت ساله تلخ است.
در ذهنم چیزهای مختلفی که از او شنیدهام را کنار هم میچینم. به نوشابه، غذای فریزشده و فستفودی علاقه داشت، اهل ورزش نبود، از فشار خون رنج میبرد و یک ماه قبل بچهاش سقط شد. بهسختی کار میکرد، با ذوق و شوق از تزیین و خرید وسایل برای خانه دومش حرف میزد و بابت موفقیت دایما تحسین میشد.
ای کاش بیشتر زندگی میکرد و همان طور که دوست داشت در چهل و پنج سالگی بازنشسته میشد.
پ.ن.۱:
با کسب اجازه از نجمه یزدان پناه؛ این نوشتهها را در کانال گذاشتم.
پ.ن.۲:
داشتن دانشجوی نویسندگی هم ایده بدی نیست :)
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲ فوریه ۲۰۲۴
🌱
یک نفر از آن سر دنیا اصرار کرد که به من نویسندگی یاد بدهید. یکی از نوشتههای او را قبل و بعد از ویرایش میخوانید.
نوشته اصلی❌
کِنت بعد از ظهر یک روز کاری در محل کارش وسط یک جلسه ی کاری در سی و هشت سالگی در اثر سکته مغزی درگذشت. من اصلا او را ندیده بودم و فقط تعریفش را از مهدی شنیده بودم و در ذهنم تجسمش میکردم. شاید این چنین خبر مرگ هایی دیگر خیلی عجیب نباشد و برای خیلی ها اتفاق افتاده باشد.
کاری به این ندارم ک هر روز غذای فست فودی یا فریز شده و نوشابه می خورده. کاری به این ندارم که اضافه وزن داشته و ورزش در زندگی اش نقشی نداشته. کاری به این ندارم که سخت کار می کرده. کاری به این ندارم که فشار خون داشته. کاری به این ندارم که یک ماه قبل از این اتفاق نطفه ای که قرار بوده بچه اش باشد سقط شد. به این کار دارم که کِنت سخت کار میکرده و قصد داشته در چهل و پنج سالگی بازنشست شود. خانه ی دومش را خریده بوده و با ذوق تمام در حال انجام تزئینات داخلی خانه و خرید وسایل جدید برای آن بوده است.
از دید خیلی از آدم ها کنت در سن خودش آدم موفقی به حساب می آمده ولی بعد از مرگ ناگهانیش و چسباندن تکه های پازل زندگی او هر کسی به فکر فرو میرود. امان از مرگ که همه ی آرزو و آمال آدم را به زیر خاک میبرد.
همان نوشته بعد از ویرایش ✔️
آن بعد از ظهر آفتابی میتوانست برای مهدی مثل همه روزهای قبل معمولی سپری شود اما نشد. همکارش کنت در حین جلسه سکته کرد و مرد. من هرگز او را ندیده بودم اما شنیدن خبر مرگ فردی سی و هشت ساله تلخ است.
در ذهنم چیزهای مختلفی که از او شنیدهام را کنار هم میچینم. به نوشابه، غذای فریزشده و فستفودی علاقه داشت، اهل ورزش نبود، از فشار خون رنج میبرد و یک ماه قبل بچهاش سقط شد. بهسختی کار میکرد، با ذوق و شوق از تزیین و خرید وسایل برای خانه دومش حرف میزد و بابت موفقیت دایما تحسین میشد.
ای کاش بیشتر زندگی میکرد و همان طور که دوست داشت در چهل و پنج سالگی بازنشسته میشد.
پ.ن.۱:
با کسب اجازه از نجمه یزدان پناه؛ این نوشتهها را در کانال گذاشتم.
پ.ن.۲:
داشتن دانشجوی نویسندگی هم ایده بدی نیست :)
ژن
ژیان
آزادی
مهدی رودکی
۲ فوریه ۲۰۲۴
🌱
از وظایف والدین
همه چیز در ظاهر عادلانه، پاک، آزادمنشانه و متمدن به نظر میرسد اما این دنیا جایی برای آدمهای همیشه خوب نیست. به فرزندان خود بیاموزید دروغ بگویند، دیگران را فریب دهند و بد باشند اما در عین حال به آنها بیاموزید که از این مهارتها در کمترین حد آن استفاده کنند.
تکرار این جملات نشان میدهد دور از واقعیت هستید: «پسرم دروغ نگو»، «دخترم دروغ بده» و ...
ماکیاولی: «آن کسی که همیشه تلاش میکند خوب باشد، بهدست آدمهایی که خوب نیستند و تعدادشان نیز کم نیست؛ نابود خواهد شد.»
🌱
همه چیز در ظاهر عادلانه، پاک، آزادمنشانه و متمدن به نظر میرسد اما این دنیا جایی برای آدمهای همیشه خوب نیست. به فرزندان خود بیاموزید دروغ بگویند، دیگران را فریب دهند و بد باشند اما در عین حال به آنها بیاموزید که از این مهارتها در کمترین حد آن استفاده کنند.
تکرار این جملات نشان میدهد دور از واقعیت هستید: «پسرم دروغ نگو»، «دخترم دروغ بده» و ...
ماکیاولی: «آن کسی که همیشه تلاش میکند خوب باشد، بهدست آدمهایی که خوب نیستند و تعدادشان نیز کم نیست؛ نابود خواهد شد.»
🌱
آ، آ. اینم یه دونه آبدارش. پاسخی بود به «پس بوس من کو؟» و سال بدین سان نو شد.